اولین اشتباه ،بهترین اتفاق، بدترین پشیمانی

1402/01/17

_سلام من حدود ۱ هفتس با این سایت آشنا شدم و خاطراه هایی رو دیدم که رنگ و بوی واقعیت نداشتند حقیقتا. اما داستان من واقعیه دوستان و اگر میدونین که آخرش باور نمی‌کنین بهتره نخونین.(فقط اسامی در این خاطره جایگزین شده اند.)
_اسم من حسینه و ۴ ساله که خارج از کشور زندگی میکنم این اتفاق برای تقریبا هفت سال پیش هستش.
_ من مردی هستم که هیچگاه وجود یک همدم رو تو زندگی خودم لمس نکردم به جز یک اتفاق .
مادرم در سن ده سالگی ام فوت کرد و هنوز که هنوز با غم مرگ مادرم دست و پنجه نرم میکنم.
پدرم هم ازدواج نکرد و سعی داشت که من رو بزرگ کنه .
غم فوت مادرم من رو خیلی سرخورده کرده بود و زمانی که وارد دبیرستان شدم پدرم من و توی یه دبیرستان مذهبی ثبت نام کرد. (خانواده مذهبی نداشتم اما پدرم به نماز و محرم و نامحرم معتقد بود.)
از دوران دبیرستان برای رفع تنهایی شروع کردم به درس خواندن فقط برای اینکه بتونم سرم رو به یه چیزی گرم کنم و تنهایی خودم و غم مادرم از ذهنم بره. از اونجایی که ذهنم فقط تو درس بود اصلا به مسائل جانبی مثل سکس و دختر و… این چیزها فک نمی‌کردم چون مدرسه مذهبی هم داشتم. کنکور. رو دادم و رتبه خوبی آوردم و به مکانیک شهرمون که آرزوم بود رسیدم.
از زمان ورود به دانشگاه چیز زیادی تغییر نکرد فکر میکردم رفیق پیدا میکنم خیلی شاد تر از دوران دبیرستان میگذرونم اما کاملا برعکس شد . پدرم که فکر میکرد من بزرگ شدم زیاد به من توجهی نمی‌کرد و با اینکه مرد خوبی بود ولی برای پر کردن تنهاییش هر روز میرفت باغ با دوستاش .
من هر روز تنعا تر از دیروز و فکر مهاجرت مث یک خوره به جونم افتاده بود تا این که تصمیم گرفتم زبان بخونم .
اولین نفری که به ذهنم رسید خانم محمدی معلم زبانم بود توی موسسه که بعداً بابام خصوصی گرفتش که باهام زبان کار کنه . زمانی که پیش ۱ بودم حدود دو سال باهاش زبان خوندم . بهاره(خانم محمدی) زن خوبی بود قیافه خوبی داشت و بسیار مهربان بود و وقتی فهمید که من بی مادرم حس ترحم و مهربانیش با من چند برابر شد . بهاره تنها کسی بود که کنارش حالم خوب بود و خوشحال و یادمه تنها اوقاتی که می‌خندیدم کلاس با بهاره بود .شمارش رو هر جور شد از گوشی بابام پیدا کردم و باهاش حرف زدم و گفتم که جلسه اول بیاد خونمون .
همه چیز عادی بود تا وقتی که اومد توی خونه … وای دو سال بیشتر نبود که ندیده بودنش چه قدر پخته تر شده بود و زیبا تر . با هم حرف زدیم و گفت چه قدر بزرگ شدی حسین جان و یه کم از خودش و گفت من از کنکور و این مسائل گفتم . توی صحبتاش فهمیدم که خواهرش ازدواج کرده و خودش هنوز با ۳۶ سال سن تنهاست.
گذشت و ما کلاس هامون رو باهم شروع کردیم بعد از کلاس با هم در مورد خودمون و زندگی حرف می‌زدیم که دیدم چه قدر تنهاست چه قدر نیاز به محبت داره اونم مثل من بود تنها که با پدرو مادر پیرش زندگی می‌کنه.
هر روز که می‌گذشت ما با هم خوش تر بودیم می خندیدم حالمون خوب بود بیرون می‌رفتیم با هم .
یهو به خودم اومدم دیدم چه قدر حالم خوب شده از اون حالت غمزده رها شدم و همه این اتفاق ها به خاطر وجود بهاره بود…

ادامه...

نوشته: Delbasteh


👍 4
👎 10
27301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

922042
2023-04-06 00:14:44 +0330 +0330

خوب به ما چه!!

2 ❤️

922056
2023-04-06 00:39:47 +0330 +0330

عجب 👌

1 ❤️

922101
2023-04-06 05:13:35 +0330 +0330

كيرمون كردى مشتى ؟؟ يا فك كردى كسى اينجا جويايى حالته؟؟

1 ❤️

922104
2023-04-06 05:28:04 +0330 +0330

مردک لاقل حالا اینجا سایت سکسی هست وشما کوچکترین اشاره ایی به سکس نداشتین ومخاطبان اینجاهم همونی که نگفتی رومیخوان.چلغوز همین داستان عاشقی خودت روبه یه سرانجامی نتیجه ایی چیزی میرسوندی تا ملت رو اوسکل خودت نکنی وفحش نخوری یاکمتربخوری.داستانت تازه شروع شدتوتمام کردی.فقط نگوکه ادامه هم داره ومینویسی دستت دردنکنه

2 ❤️

922119
2023-04-06 08:13:33 +0330 +0330

دیگه پای بسیج شهوانی به داستان‌ها رسیده حتی تو بعضی از داستانها یه بوس و جق هم پیدا نمیشه

4 ❤️

922141
2023-04-06 13:22:18 +0330 +0330

الان اشتباهت چی بود‌؟
بهترین اتفاق چی بود و بدترین پشیمونی این داستان چی بود؟😂
کصخل

1 ❤️

922178
2023-04-06 21:23:59 +0330 +0330

خدا رحمت کنه مادرت،ولی شانس آورد ندید بچش چه اسکولی میشه

1 ❤️

922487
2023-04-08 13:23:56 +0330 +0330

👍

0 ❤️