اولین و آخرین تجربه بی‌دی‌اس‌ام

1401/02/20

*توجه:داستان به صورت اول شخص روایت میشه
بارها این آرزو رو تو ذهنم بازسازی کرده بودم…
دنبال پارتنرش هم گشتم اما همشون لحظه آخر کم می آوردن…
و در نهایت…
با دختری زیبا و قد بلند تو یه گروه تلگرامی آشنا شدم…
اول از خودم بگم…فرهاد هستم…۲۵ سالم بود و ۱۸۰ قدم…از بچگی این فانتزی رو داشتم و با خیال پردازی ها و فیلم ها و داستان های مختلف پرورشش دادم…
تا آخرین تجربه که منجربه تموم شدن کار شد ۵ تا میسترس داشتم و بندگیشون رو کردم …اوج تحقیر و شکنجه و خورد شدن رو تجربه کردم…اما هیچ کدومشون قبول نکردن خواهشی که دارم رو انجام بدن…حتی وقتی به پاشون میافتادم هم فایده ای نداشت…یکیشون از اصرار زیادی من عصبانی شد و یه لگد محکم به صورتم زد …با اون کفش پاشنه بلندش…تیزی پاشنه کفش بانو گوشه لبم رو پاره کرد و دهنم غرق خون شد…
این انتخاب من برای پایان دادن به زندگیم بود…زندگی سراسر رنج و سختی…تنها چیزی که ازش فهمیدم این بود که پول همه چیز نیست…پدر و مادرم تو تصادف مرده بودن…از اونجایی که من و خواهر بزرگترم سرپرستی نداشتیم خونه ی مدربزرگ و مادربزرگم بزرگ شدیم و اونجا زن عموم رفتار درستی بامن نداشت…دور از چشم بابابزرگ و مادر بزرگم کتکم میزد…کاری به کار خواهرم نداشت و حتی باهاش مهربون و نرم برخورد میکرد…ولی گاهی اوقات که چشم اونارو دور میدید منو میزد و تحقیرم میکرد…اول ها ازش بدم میومد و بهش التماس میکردم که کاری باهام نداشته باشه…اما فایده ای نداشت…از زمانی که یازده سالم شد حس جدیدی توم شکل گرفت…حس کردم از کتک هایی که میخورم حس خوبی میگیرم و لذت میبرم…اونم حس ششم قوی ای داشت و اینو درک کرده بود…کاملا محسوس بود که عموم ازش حساب میبره …کلا زن مستبد و جدی ای بود…کم کم گذشت و منم بزرگ شدم و اونم دیگه کاری به کارم نداشت تا اینکه پدر بزرگ و مادربزرگم مردن و تنها وارثاشون من و خواهرم و عموم بودیم…از پدر و مادرم فقط یه خونه مونده بود که تصمیم گرفتیم بریم اونجا زندگی کنیم…عموم هم بی انصاف نبود ارثیه به مساوات بین ما تقسیم شد و ما…یعنی من و خواهرم تونسیم یه زندگی آبرومند داشته باشیم…من تازه ۱۸ سالم شده بود و خواهرم ۱۶…تصمیم گرفتیم خونه خودمون زندگی کنیم…کلا تو این مدت چراغ این خونه رو خاموش نکرده بودیم و بهش سر میزدیم …چون بوی پدر و مادرمون رو میداد…ارتباط عاطفی شدیدی به خواهرم داشتم…اونو گذاشته بودم جای مادرم و میپرستیدمش…خواهرم درسش خیلی خوب بود…رشتش هم ریاضی بود…کنکور داد و رتبه بالایی آورد و رفت دانشگاه…باهم زندگی میکردیم…من هم درس خوندم و معماری رو تموم کردم و یه شرکت زدم…خواهرم هم رشته مهندسی شیمی رو خوند و واسه دکتری رفت خارج و همون جا با یه دانشجوز ایرانی ازدواج کرد…من هم تنهاتر شدم…حس نهفته ی درونم بیدار شده بود و ولم نمیکرد…مثل دوتا دست زنونه ی قوی گلومو فشرده بود و میخواست از پا درم بیاره…به هر زحمتی بود واسه دوره های موقت چندتا پارتنر عوض کردم…تا آخریش که مصادف شد با حس سستی من نسبت به زندگی…جرقه ای جدید تو مغزم زده شد…
*مرگ تحقیرآمیز به دست یک میسترس زیبا…
تا اینکه پس از سالها گشت و گذار تو یه گروه تلگرامی پارتنرمو پیدا کردم…اسمش بهار بود و ۲۷ ساله بود…اولش فقط باهاش رابطه اس امی رو مطرح کردم…اونم موافق بود …یه مدت باهم رابطه داشتیم و من افتخار بندگیش رو داشتم…پیکر دخترونه و دلرباش رو مثل یک بت میپرستیدم و شماره ش رو الهه ی من سیو کرده بودم…تا ابنکه یه روز که طبق معمول جفتمون از سر کار برگشتیم خونه و من وظیفه داشتم ماساژش بدم اونم لباساش رو درآورد…زمستون بود…پکیج روشن بود و کف خونه گرمِ گرم…
من هم نشستم کنارش و شروع کردم از پشت گردنش ماساژ دادم به سمت پایین حدود نیم ساعت با لذت داشتم ماساژشون میدادم تا اینکه تو کلنجار دل و مغز و زبونم نهایتا زبونم پیروز شد و خواستمو گفتم…

***(از زبان بهار)
با آرامش داشتم از ماساژ لذت میبردم که دیدم یه چیز غیر منتظره بهم گفت…
_بانو من میخوام زیر باسن زیباتون جون بدم و بمیرم!!!
اولش جدی نگرفتم و با صدای بلند قهقهه میزدم…
ولی اون اصرار میکرد…تعجبم بیشتر میشد و چون از گذشته ش برام گفته بود یه کم دلم براش سوخت…زیر لب هی به اون زن عموی گور به گور شدش فحش میدادم…
اونم داشت اصرار میکرد و همزمان ماساژمم میداد…!
که عصبانی شدم و بلند شدم پرتش کردم و درازش دادم…
رفتم نشستم رو سینش و با مشت افتادم به جونش‌‌…
بیچاره چیزی نمیگفت و مشتامو تحمل میکرد…
تا اینکه دستام خسته شد و بلند شدم
+کثافت مریض…آرامش ماساژی که بهم دادی رو زهر مارم کردی…حالا دارم برات!
هق هق کنان با صورت کبود و لب خونی گفت:
_بانو من کسی رو تو این دنیا ندارم…حاضرم تمام اموالم رو به نامتون بزنم …فقط منو راحت کنید…انتخاب نکردم زندگیمو…میخوام حداقل شیوه مرگمو انتخاب کنم…😭
چیزی نگفتم…دلم به حالش سوخت…رفتم یه پارچه تمیز آوردم و صورتش رو تمیز کردم و زیر لب به خودم فحش دادم که چرا با این قصاوت این همه مشت زدم به صورتش…‌
سرش رو گذاشتم رو پام و موهاشو نوازش کردم و لبخند ملایمی زدم و با اشاره چشمام گفتم باشه…
برق خوشحالی و رضایت رو تو چشماش دیدم…
فرداش رفتیم ثبت اسناد و در کسری از ثانیه تموم تموالش رو زد به نامم…
ازم خواهش کرد بشینم پشت فرمون‌…باهم زدیم به جاده
_بانو باید بریم شمال
+شمال برای چی؟!
_اونجا تو دل جنگل …جایی که کسی بلد نیست سالها پیش یه کلبه ساختم برای یه همچنین روزی…
+فکر همه جا رو هم کردی…
اینو با یه پوزخند گفتم و با لحن تحقیرآمیز…اما ته دلم کمی ناراحت شدم و دلم سوخت براش…
تا اینکه رسیدم…تو این یه سالی که بندگیمو میکرد واقعا ازش راضی بودم.‌…ولی اون میخواست اینجوری همه چیز رو تموم کنیم…
وارد کلبه شدیم
یه میز چوبی غذاخوریِ دونفره…یه شومینه و یه تخت اونجا بود…‌.
خوشم اومد از اون جا…
کمی اطراف کلبه رو دیدم
به یه چاه عمیق رسیدم…
_بانو بعد از اینکه کارتون تموم شد میتونید منو بیارید و جنازمو بندازید اینجا یا اینکه با ابزاری که تو کلبه هست کلبه رو آتیش بزنید و برید دنبال سرنوشتتون…
+فعلا برو گم شو از جلو چشام میخوام چِت کنم
+چشم
راهشو کشید و رفت…
منم گلم رو کشیدم و رفتم تو حال خودم…
وقتی به خودم اومدم و ساعت رو نگاه کردم دیدم از چهار عصر گذشته‌…رفتم تو کلبه دیدم شومینه رو روشن کرده
+امشب آخرین شب زندگی منه بانو…میخوام با تمام وجود بهتون خدمت کنم…
یه نخ سیگار روشن کردم و با لوندی دخترونم نخ سیگار رو دست گرفتم با نرمی و ضرافت شروع کردم به کشیدنش‌‌‌‌‌‌‌…
زل زد به من و گفت
+این قشنگ ترین منظره ی دنیاست!❤
پوزخند زدم و رفتم طرفش‌‌…
میدونست باید چیکار کنه‌…
دهنشو باز کرد…با تمام وجود تشنه ی بزاق دهنم بود‌…
یه تف انداختم ت دهنش و یه پک دیگه از سیگارم زدم و اونو رو زبونش خاموش کردم…یه کمی از سوزش سر زبونش ابروهاشو جمع کرد و چیزی نگفت…
اون شب تا ساعت ها به‌ پاهام خدمت کرد و کسم رو لیس زد و منو به اوج رسوند…بعد اورگاسم جفتمون خوابیدیم
فرداش ساعت ۱۰ صبح بیدار شدم…
دیدم زیر تخت به حالت سجده س‌…
عزیزم…!
همیشه آماده خدمت بود…حتی لحظات آخر زندگیش‌‌‌‌…‌‌
یهو حالتم رو عوض کردم…
+رو زمین دراز بکش…
_چشم…
برق لذت رو میدیدم تو چشماش…
رفتم و با یه طناب که از قبل آورده بودیم دستاشو محکم بستم پشتش…
اما پاهاشو نبستم
+میخوام جون کندنت رو ببینم
پشیمون که نیستی؟
_نه بانو…به هیچ وجه…
بعد که کارم تموم شد رفتم نشستم رو سینش و یه لب طولانی ازش گرفتم…گریه م گرفته بود و زل زدم به چشماش…
اما اون چشماش خنثی بود و هیچ حسی نداشت
+تمومش کنید بانو
بلند شدم و یه دور دیگه تو اتاق زدم
+کلبه رو آتیش میزنم…حوصله خرکش کردنت رو ندارم…
با تکان دادن سرش گفت باشه
رفتم نشستم روی صورتش پاهامم گذاشتم رو سینه ش‌‌.‌‌.‌
چند لحظه پاهاشو رو زمین کشید
جون کندنش تحریکم کرده بود
سکوت کلبه رو صدای شومینه شکسته بود
صدای آه بلند من هم با شومینه مخلوط شده بود…
خس خس فرهاد بود که از زیر باسنم به گوشم میرسید
همچنون پاهاشو رو زمین میکشید تا اینکه بی حرکت شد…
یه کم دیگه واسه اطمینان روش نشستم و بعد بلند شدم…
به جسم بی جانش نگاه کردم و زدم زیر گریه…
آخه چرا فرهاد
چرا…؟!
تموم شد…پسری که یه سال و نیم با تموم وجود بهم خدمت کرده بود حالا مرده بود…‌
معطل نکردم…از کلبه زدم بیرون…
ماشین رو کمی از کلبه دور کردم…
برگشتم تو کلبه
کمی چوب اطراف جنازش جمع کردم و با فندک آتیش زدم…
با یه تیکه چوب که از سرش شعله آتیش نمایان بود اومم بیرون کلبه و اطراف کلبه رو هم آتیش زدم.‌…
بعد یه کم اونجا منتظر موندم تا کاملا آتیش بگیره
رفتم سمت ماشین و سوار شدم و رفتم به سمت تهران
دو هفته بعد همه دارایی هارو آب کردم و یه بلیت یه طرفه گرفتم به مقصد آلمان
رفتم دنبال سرنوشتم

نوشته: بهار…خدای تموم مردا


👍 2
👎 7
25701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

873151
2022-05-10 01:24:19 +0430 +0430

گوه خوری الکی

3 ❤️

873215
2022-05-10 07:25:12 +0430 +0430

بیماری

0 ❤️

873576
2022-05-12 03:39:54 +0430 +0430

با اینکه ملوم بود تراوش های یه ذهن جقیه بیماره

اما خوب کردی زیر کونت کشتیش

حقش بود جقیه کصخل 😒

0 ❤️

877030
2022-06-01 00:35:13 +0430 +0430

جذاب بود

1 ❤️

942724
2023-08-17 03:28:56 +0330 +0330

خیلی خوب بود❤️

0 ❤️