بغض مرد خطرناکه

1402/12/05

درود به همه عزیزان شهوانی
همینجا خدمتتون عرض کنم که این داستان ادامه داستان بغض یک مرد هست و خوندنش چنان من رو غرق خودش کرد که با کسب اجازه از : arman.yejourdrge که این داستان رو نوشتن ادامه داستان رو نوشتم. پس اگه بغض یک مرد رو نخوندین این داستان اونجوری که باید به دلتون نمیشینه به همین خاطر لینک قسمت قبل رو اینجا میذارم. امیدوارم لذت ببرید.

https://shahvani.com/dastan/بغض-یک-مرد

ص: داوود هووووییییی بدو بیا دیگه… این همه آدم کیر تو که نیستیم یه ساعته تو مستراح تمرگیدی میخواییم پیکارو بریزیمااا.
د: درد تو کونت قرمساق همچین داد میزنی تا ده‌تا باغ اونطرف تر همه فهمیدن من اومدم برینم
این مادرقحبه صادق همیشه بی شعور بود تا آخر عمرش هم بی‌شعور میمونه، ولی دمش گرم اگه نبود خودش و این باغچه که از پدر بزرگش براشون مونده ما الان مجبور بودیم گوشه پارک و بیابون عرق بخوریم. در کل بچه لوتی و بامرامیه حتی یه بارم که اون داداش اوبنه‌ای و مثبتش بالاخره خایه کرد از ناراحتی خودش و خواهر و پدر و مادرش از پاتوق شدن باغچه زر بزنه هر چهارتاشونو گرفته بود زیر کمربند سیاه و کبودشون کرده بود.
خلاصه که هرچی از مرام و رفاقتش بگم کم گفتم.
از مستراح اومدم بیرون که دیدم احمد و امین باهم دارن از پله های پشت بوم میان پایین دست انداختم و با حالت مچ انداختن کف دستمو کوبیدم به کف دست احمد و بعد پشت دستامون و مشتمون و کوبیدیم بهم ،همین مراسم دست دادن و با کَهره شخصی آقا یعنی گل امین تکرار کردم و
د: اوه‌اوه احمد کاکو چه بوی بنگی گرفتین
اح: جات خالی آق داوود، مَشت امین یه کلم پلو بار زده بود روانی… همچین بردتمون بالا که داریم با تخمای خدا بازی می کنیم
د:گل امین این احمد ما اهل دود مود نبودا!! کلن ما شیش‌هفتا اهل سَر خَم کردن با دود نیستیم، عرق می‌خوریم تا سرمون بالا باشه و سینه هامون سپر
ام: آق داوود شما بزرگ مایی ولی بنگ و ماری که معتادی نداره… ما هم دنبالش نیستیم هر از سالی ماهی یجا تعارفی گیرمون بیاد…‌. اینم از کف آمستردام رسیده بود منم دلم نیومد با کسی جز احمد آقا خرابش کنم
اح: بچه ببند دهنتو… وقتی یه بزرگتری یه‌چی میگه فقط میگی چشم
د: بهش سخت نگیر مشتی‌خوان تازه اومده تو جمع راه می افتد
اح: من نوکرتم بزرگتر… بفرما جلو شو بریم که بچه ها لنگ مانشستن
جونم براتون بگه این احمد هم خیلی بچه گُلیه. هم جَرکاره هم با ادب هم اینم که یه سه چهار سالی ازهمه‌مون بزرگ تره ولی همیشه زمین خورده رفاقته…

آقا سرتون و درد نیارم رفتیم تو سالن و سر سفره نشستیم یکی از بچه ها که ماشالله دستش به دهنش میرسه و قصابی دارن اسمش پوریاست و هردفعه زحمت دنبلان بره و کنجه و جیگر پرده پای بساط و می‌کشه، پیر شده هرچی هم بهش میگم درست نیست فشارش هردفعه رو دست شما باشه قبول نمیکنه و لفظ پول نمیاد، خلاصه گل پوریا برگشت گفت:
پ: آق داوود بسم‌الله زحمت پیکای امشب و شما بکش
د: پیر شده نزن این حرفو!! آق مراد اینجا نشسته تازه از حبس اومده! ذلالت کشیده مونه ،سینه سوختس…
اصن امشب صفای وجود خودش نشستیم تا هم برامون آواز بخونه هم صاقی مون شه
م: نفرما آق داوود ما کوچیکتیم
د: خاکم مرد…
یه دوساعتی میشد داشتیم پیک میزدیم و تخته نرد و ورق بازی میکردیم، صادق هم عین همیشه کنترل تلویزیون دستش بود و مثل همزن برقی شبکه های تلویزیون و هم میزد، یه دفعه امین برگشت گفت آق صادق اگه میشه بزن شبکه سه برنامه نود داره. احمد یه‌دفعه زد زیر خنده و به شوخی گفت نه بابا نزن یهو میبینی مهمون فردوسی‌ پور شجاع خلیل زاده باشه داوود کیرش پا میشه همه مونو میکنه.
همه باهم هرهر زدیم زیر خنده و صادق برگشت گفت کجای کاری احمد کاکو مش داوود دوهفته پیش به کراش قدیمیش رسید.
باز همه زدیم زیر خنده و صادق ادامه داد چنان گاراپ گوروپی تو کون بچه بدبخت راه انداخته بود که ترسیدم سقف بریزه رو سرمون.
احمد برگشت سمت من و گفت : از خدا بترس مرد، اون دنیا همین اتاقک رو پشت بوم میاد واسه همه کونای زوری که کردی شهادت میده،
باز دوباره هرهر و کرکر همه بلند شد.
پوریا برگشت گفت: ولی داوود این بابا از اون بچه مچه هایی که زورگیر میکنی سنش بیشتر بود یه وقت نره ازت شکایت کنه؟
د :نترس آقو… کاکو داوودت کارشو بلده بعد اینجا نشوندمش ترک موتور خودش بردم تو محل و تو راسته بازار خودمون یه تابیش دادم تا یه چوسه ترس و مزه بی آبرویی بره زیر زبونش حساب کار دستش بیاد، پس فرداشم رفتم در مغازه‌شون بهش گفتم اگه شاکی بشه از همونایی که تو محل باهام دیدنش شاهد میگیرم که آقا هر جا با من اومده و هر کاری باهاش کردم با میل و علاقه شخص خودش بوده نشونیش هم اینکه موتور خودش زیر پامون بوده و پای خودشم میکشم وسط و نهایت میشه یه چندتا شلاق واسه من و اعدام برای خودش.
مراد چشاش گرد شد و با یه حالتی که معلوم بود داره شاخ درمیاره برگشت گفت: بشر اون شبی که بابات داشته تو رو می‌ساخته دو سه تا پیاله خون سگ همراه آبش ریخته تو کص ننت…
شوخی ننه ای تو جمع ما عادی بود و بعد این حرف مراد انقد خندیدیم که نزدیک‌بود به خودمون بشاشیم.
خلاصه گذشت و یه چهار پنج ماهی بعد اون شب بابام برا غده تیروئیدش قرار بود یه جراحی ساده بشه اما از شانس بد تو آزمایش هاش مشخص شد مشکل پروستات هم داره و دوتا جراحی لازم داره، باید دوسه ماهی بستری میشد اما راضی نمی‌شد بخوابه بیمارستان.
یه شب ننم کشیدم کنار و برگشت گفت :
م: آقات اگه نره دوا درمون کنه زبونم لال می‌میره
د: خو میگی چیکارش کنم؟ میخوای بزنمش پس‌کول ببرم ببندمش به تخت بیمارستان؟
م: ببین توله‌سگ یه بارم شده تو عمرت آدم باش… این پیرمرد همه عمرش جون کند واس خاطر ما، چه شبایی که شکم گشنه خوابید ولی لقمه دهن خودشو گذاشت دهن تو،
ببین داوود به خداوندی خدا اگه آقات از ترس الوات بازیای تو نره خودش و دوا درمون نکنه شیرمو حلالت نمیکنم. خودتم میدونی خونه و مغازه به اسم منه، زبونم لال امروز بابات سر بذاره زمین فرداش تو یکی و پرت میکنم کنار خیابون.
د: خوب آخه بیمارستان نرفتن آقام چه ربطی به من و کارام داره؟؟
م: پیرمرد هرچی بهش میگم فکر خودت باش برو خودتو درمون کن میگه اگه بخوام دو سه ماه درگیر بیمارستان و استراحت پزشکی باشم کی مغازه رو بچرخونه؟ یه دنیا چک دارم دست مردم که باید پاس کنم بعدشم تواین اوضاع تورم سرپا کردن مغازه بعد سه ماه تعطیلی کار حضرت فیله.
خاک‌ عالم تو سرت کنن که ۳۲ سال آزگار شیره جون این مرد و مکیدی ولی این بیچاره دوزار پشتش بهت گرم‌ نیست، بچه های مردم هنوز پشت لبشون سبز نشده میرن سر دکه کارگری نمیذارن ننه آقاشون دست به سیاه سفید بزنن اونوقت ما دم مرگمون‌ توکل نمی کنیم از تو یه لیوان آب بخواییم…
کاسه صبرم لبریز شد و یه داد سر ننم کشیدم و بعد از مشتی که حواله در چوبی اتاقم کردم پریدم‌ رو موتور و از خونه زدم بیرون حال اوضام خیلی داغون بود و حوصله هیچکی نداشتم ،همینجوری داشتم تو شهر می‌چرخیدم و جمله آخر ننم عین یه اره داشت مغزم و می برید «ما دم مرگمون‌ توکل نمی کنیم از تو یه لیوان آب بخوایم»
دم دمای صبح بود رفتم سمت باغچه تا یه‌کم بخوابم که دیدم مراد رو سکوی جلوی ساختمون قدیمی باغ لم داده و داره از قلیون برازجونی جلوش کام می‌گیره.
د: ارادت دارم آق مراد
م: سلام خان خیلی کوچیکم
هم‌زمان با نشستن کنار مراد ادامه دادم
د: کی هس کی نیس؟
م: هیچکی کاکو منم و صادق که همین پیش پای تو گرفت خوابید
قلیونش و چرخوند سمتم و منم شروع کردم به پک زدن
م: داوود کاکو گرفته‌ای چیزی شده؟
خلاصه بعد از یه مشت کلنجار رفتن بر سر اینکه چیزیم نیست و اصرار مراد به اینکه نه خیلی حالت گرفتس جریان مریضی آقام و بگو مگو کردنای دم عصری با ننم و براش تعریف کردم، مراد که جریان رو شنید برگشت گفت:
م: داوود جون تا فرصت هست کمک حال خونه و خونوادت باش، حق با مادرته… بنده خداها بعد یه عمر شب بی‌خوابی و زحمت کشیدن واسه تو حالا پاشن برن به کدوم امام زاده‌ای واسه روز تنگی‌شون دخیل ببندن؟
د: مراد کاکو نوکرتم توهم که انگاری این پیر پاتالای سر سجاده حرف میزنی… دِه آخه من که سر از خود از دکون آقام نزدم بیرون خودش میگه نمیخوام بیای در دکون
م: داوود کاکو نه تو بچه‌ای نه من، جفتمون خوب میدونیم بنده خدا آقات واسه چی نمیخواد بری در مغاذه‌ش، بیا و تا مریضی آقات ناجور نشده یه مدت برو وایسا کنارش بخاطر آقات هم که شده تو این مدت از همه‌چی الا کاسبی و خونوادت دست بردار ، حتی اگه یکی هم ناحق زد زیر گوشت سرتو بالا نیار تا کم‌کم آقات متوجه بشه پاش برسه میتونه بهت تکیه کنه…
خلاصه اون روز با مراد خیلی حرف زدیم و دائم می گفت حاضره برگرده به زمانی که ننه آقاش زنده بودن و فقط یه روز دوباره بتونه باهاشون زندگی کنه و دستاشونو ماچ کنه بعد بمیره، ناگفته نماند تواین مدتی هم که از زندان برگشته بود صادق و هم با خونواده‌ش آشتی داده بود و دُم خیلی از آقایون بدردنخور اطراف من و صادق رو هم قیچی کرده بود، الانم خودش و صادق مونده بودن تا کارای باغچه رو سرو سامون بدن بلکم سال آینده از محصولش یه آب باریکه‌ای واسه خونواده صادق باز بشه.
خلاصه هرجوری که بود منوهم مجاب کرد تا برم و خودمو به آقام ثابت کنم تا بلکم پیرمرد خیالش از دکونش راحت شه و بخوابه برا مداوا…

یک ماه و نیمی از این ماجرا گذشت و بیچاره آقام نمیدونست این سر به راه شدن پسرش رو مدیون کی یا چیه ، فقط بالا میرفت و پایین میومد از اینکه میدید این داوود زمین تا آسمون با داوود قبلی فرق کرده خدا و پیر پیغمبراشو شکر می‌کرد، البته سر زدنا و حرف و راهنمایی کردنای مراد هم تو این مدت بی‌تاثیر نبود اگر نه به خودم بود همون هفته اول هم دووم نمیاوردم و یه شری به پا می‌کردم.
خلاصه آقامو خوابوندیم بیمارستان و تا سرپا شدنش و برگشتنش سر کار یه چهار ماهی شد
تو این مدت هم دیگه از خیلی آقایون دور و برمون خبری نبود و کلن جز خودم و مراد و صادق کسی تو جمع مون نمونده بود ،هر وقتم که طلبه عرقی چیزی می شدیم خودمون سه تا دور هم جمع میشدیم و اصن انگار هیچ کدوم آدمای سابق نبودیم و حوصله شلوغی رو نداشتیم. آقام که روپا شد و برگشت سرکار دیگه انگار عادت کرده بودم به این فرم زندگی کردن و تازه بعد ۳_۳۲ سال داشتم مزه سالم زندگی کردن و می‌چشیدم
تا جایی که آقام کلن همه کارای مغازه رو سپرده بود به من و خودش کمتر میومد، در حد یکی دو ساعت عصرا میومد اونم بخاطر رفع دلتنگی و اینکه میگفت دوست نداره اسم بازنشسته رو خودش بذاره. ننه بنده خدام هم که دیگه همچین به شاخ‌ شمشادش امیدوار شده بود راه افتاده بود تو فامیل و دوست و آشنا برام دنبال دختر می گشت غافل از اینکه من هرچی هم با گذشتم تغییر کرده بودم تو این یه مورد همون داوود قبلی بودم یعنی زن و دختر برام هیچ فرقی با تیر چراغ برق سر کوچه نداشتن و درعوض تا دلتون بخواد چشام تو لنگ و پاچه آقایون بود.

البته یه وقت فکر نکنید ترک کردن اون مدل از زندگی که پر از بیخیالی و الواط گری بود و پا گذاشتن به زندگی فعلی کار راحتی بود، اتفاقا مشکلات و سختی های خودش رو داشت که باوجود شیش هفت ماه هم که ازش میگذشت هنوز ادامه داشت مثلا گاهی وقتا که آقایون برا یه تفریح، بزم عرق خوری یا حتی واسه همراهی کردنشون تو دعوا صدام میزدن و ازم نه می شنیدن دنیای نیش و کنایه و حرف و حدیث رو توی روم یا پشت سرم می‌ ساختن. اما به قول مراد و یه چن نفر دیگه از بزرگترا حرف پشت سر جاش همون پشت سر آدمه و وجودش طبیعه.
یکی از این مشکلات اما عین خوره جونمو میخورد، اونم زندگی و کار کردن بین همسایه ها و هم مغازه هایی بود که تو دوران جاهلیت یا باهاشون دعوا راه انداخته بودم یا کونشون گذاشته بودم یا به هر طریق دیگه‌ای بهشون یه آزاری رسونده بودم و الان هر روز باید باهاشون چشم تو چشم میشدم، یکی از همین آقایون فروشنده قدیمی و مورد اعتماد مغازه روبرویی‌مون بود که اتفاقن پسر خیلی با ادب و معرفتی هم بود
جوری که از بالا تا پایین راسته خودمون همه احترامش و داشتن ولی از اونجایی که این گل پسر کپی برابر اصل شجاع خلیل زاده بود و من هم از خیلی وقت پیش کراش عجیبی رو این بازیکن داشتم این بیچاره رو برده بودم و به یاد شجاع خلیل زاده زور گیرش کرده بودم، البته ناگفته هم نماند چون بچه خوبی بود چند سالی بین دوراهی کردن یا نکردنش مونده بودم تا اینکه یه بار تو مغازه‌شون نشسته بودم این پر رو بازی درآورد و جلو مردم صداش و روم بلند کرد منم یه روز دادم صادق به اسم نصب آنتن کشوندش تو باغچه و همونجا کردمش.
حالا دیگه هر وقت چشمم بهش میافتاد یه حال بدی عجیبی پیدا میکردم، دروغ چرا ازش خجالت می‌کشیدم مخصوصن از وقتی که فهمیدم بیشتر وقتایی که من دنبال عشق و حال خودم بودم و آقامو دست تنها میذاشتم این پسره میومده و تو کارای سنگین مغازه مثل بارگیری و تخلیه وانت یا بالا پایین کردن جنس های سنگین تو انبار به آقام کمک میکرده.
تقریبا رابطه مو با اکثر بازار اوکی کرده بودم و با اوناییم که دلخوری داشتیم اوکی شده بودم فقط مونده بود همین آق‌شجاع که درست کردن رابطم باهاش کار حضرت فیل بود و خوب راستش و بخوایید واقعا دلم میخواست از دلش بیارم تا بلکم بتونم عذاب وجدان خودمو کمتر کنم، بیچاره پسره چیزی بروز نمی داد یعنی از ترس آبروی خودش نمیتونست بروز بده اما قشنگ معلوم بود با خودش کنار نیومده و وقتایی هم که چشمش بهم میافتاد خون خونش و می‌خوره، شاید اگه خرج خونواده و شهریه دانشگاه و جهیزیه خواهرش رو دوشش نبود بعد اون روز یه لحظه هم تو این راسته نمی ماند و می رفت سراغ یه کار دیگه ولی اینجا دیگه شده بود معتمد حاجی صاحب مغازه شون و جدا از حقوق خوبی که حاجی بهش میداد اکثر مغازه دار ها هم نصب لوازمی که می فروختند و بهش می‌سپردند و همین هم براش یه درآمد جدا بود.

یکی دوبار بهونه تراشی کردم و به قصد آشتی رفتم سراغش ولی هر دفعه یه جوری پسم میزد که واقعا عصبی می‌شدم تا اینکه دفعه آخر صدامون سر هم بالا رفت ولی خودش ادامه نداد انگار می‌ترسید وسط دعوا حرفی از دهنم بیرون بیاد که نباید. مراد هم همونجا رسید و گرفت کشوندم تو مغازه پرسید چی شده که منم کل جریان براش تعریف کردم و تازه اونجا مراد فهمید منظور شوخی های ما راجع به شجاع خلیل زاده این آدمه.
یه سالی گذشت و با رفتن کارگرمون یه آگهی واسه استخدام کارگر و فروشنده گذاشتم، یه پسر۳_۲۲ساله پیداشد که از یه شهر دیگه واسه کار اومده بود و پیشنهاد کرد هم کارای مربوط به کارگر و هم کارای فروشندگی رو انجام بده و در عوض یکی و نصفی حقوق بگیره و چون جایی نداشت شب ها تو مغازه بخوابه که این خودش یه جورای حالت نگهبانی هم داشت. خلاصه از هر نظر مناسب بود و استخدامش کردم. اسمش مجید بود کاری و مؤدب، تنها مشکلش سر و وضع و لباس های کهنش بود. بعد یه هفته وقتی مطمئن شدم از پس کار بر میاد صداش کردم و یه مقدار پول برا لباس و آرایشگاه بهش دادم اونم تشکر کرد و رفت.
چند ساعت بعد که برگشت کلن جا خوردم!!
یه حالی بهم دست داد که هم شبیه دلسوزی و ترحم بود و هم اینکه انگار از ته دلم و تمام عمر تشنه و منتظرش بودم، تو زندگیم خیلی پیش اومده بود که یه بچه خوشگل چشمم و بگیره اما این بار با همیشه فرق داشت.
نمیتونستم به کردنش فکر کنم وقتی ذهنم سمت سکس باهاش می‌رفت یه جورایی انگار غیرتی میشدم و به خودم نهیب میزدم…
وقتایی که کنارم بود یا واسه انجام کاری بهم نزدیک میشد قلبم می‌لرزید.
یه شب تو عالم مستی سفره دلمو واسه صادق و مراد باز کردم؛
د: آقایون اینارو گفتم که فقط دلم سبک شه لطفا همینجا چال شه… فردا روز حوصله قضاوت کردن و مسخره بازی ندارمااا
ص: رفیق قضاوت فقط کار خداست ما کنارتیم که فقط مسخرت کنیم
سه تایی زدیم زیر خنده
د: اصلا ولش ماها جنبه حرف جدی نداریم
م: خوب حالا دردت چیه؟ مگه قبلا با پسر نبودی؟
د: بودم درست ولی این فرق داره
نمیدونم چجوری بگم
م: کششی که بهش داری گیجت کرده؟
د: عا قربون دهنت…
م: خوب لنگش نکن… برو تو کارش کار رو بنداز جلو
د: خوب همینم یه درد دیگمه!! این همه زور زدم تا آدم بشم حالا خودم خرابش کنم؟
ص: چیو خراب کنی کاکو!؟ قرار نیست انگار قبلا به هر قیمتی شده کونش بزاری که، ببین هم من هم تو از بس دور پسر چرخیدیم همجنسگرایی رفته تو خون مون. برو تو کارش اگه دیدی اهل دله نگهش دار بشید تک پر هم اگرم اهلش نبود که هیچ
مراد هم حرفای صادق رو تایید کرد ولی چیزی که برام جالب بود تاثیر مراد رو خودم و صادق بود ،واقعا از وقتی مراد از زندان برگشته بود زندگی مون رو سر و سامون داده بود. دمش گرم خدایی رفاقت سرش می‌شد.
چند هفته ای گذشت و هر روز رابطه من و مجید نزدیکتر میشد و یه جورایی هم از اتفاقا و برخورد های مثلا ناخواسته دست و بدنامون به هم حس میکردم مجید هم دلش با منه اما من اصلا بلد نبودم چجوری به اصل مطلب برسم، آخه تا الان هرکی رو طالب شده بودم با کلک و مستی و یا به زور خوابونده بودم ، اما الان علاقه و احساس مجید و میخواستم نه اینکه یه سکس کنیم و تموم. تا یه روز عصر که تو انبار مغازه داشتم چرت میزدم با صدای داد و فریاد از بیرون بیدار شدم، گوش تیز کردم و متوجه شدم یکی از صدا ها مال مجیده سریع رفتم بیرون و دیدم مجید و فرهاد «آق شجاع»بحثون شده…
پریدم وسطشون و گفتم صداتون و ببرید ،چه خبره بازار و گذاشتید رو سرتون…
مجید همون لحظه ساکت شد با گفتن: چشم آق داوود شرمنده من. رفت تو چهارچوب در مغازه خودمون اما فرهاد همینجور ادامه میداد و یه چیزایی میپروند، دو سه مرتبه ازش خواستم تمومش کنه اما دست بردار نبود که یه لحظه از کوره در رفتم و با یه حالت موزی بازی برگشتم گفتم : فرهاد خان، آقا شجاع اصلا شرمنده من خجالت زده من شما به بزرگی و شجاعت خودت کوتاه بیا…
بیچاره تا طعنه و تهدید تو حرفامو شنید نشست رو موتورش و گازشو گرفت رفت.
برگشتم مغازه خودمون و با تشر به مجید گفتم:
د: مگه من نگفتم هرچی شد اول خودمو صدا کنی؟
م: آق داوود بخدا تقصیر من نبود
د: من کاری به تقصیر کی بوده ندارم ، میگم چرا اول صدای خودم نزدی؟ بعدشم مگه اینجا چاله میدونه وایسادی داد زدن؟
م: آخه اق داوود داشت پشت شما حرف میزد منم زدم سر پوزش
د: پشت سر من!!؟ چی میگفت مگه؟
م: هیچی آقا ارزش نداره تکرارش کنم ،سر پوزیش و هم که خورد
وقتی مجید گفت داشته راجع به من بدگویی می کرده خیلی تعجب کردم آخه از اون موقع تا الان میلاد از ترس برملا شدن اتفاق اون روز اصلا دم پَر من نمی پلکید واسه همین پیله کردم به مجید که ببینم راست میگه یا فقط میخواد به این بهونه منو خر کنه…
م: آخه آق داوود روم نمیشه بگم چی گفت که
د: خیلی خوب پس جل و پلاستو جمع کن همین حالا برو دنبال یه کار دیگه
م: باشه میگم میگم… فقط ناموسا رو من کله نکنی
با چشم و ابرو بهش فهموندم ادامه بده
م: این میلاد یه چن روزه هی صدام میکنه باهام گرم میگیره، تا اینکه امروز یه دفعه پسرخاله شد و فکر کرد میذارم پشت شما کص شعر بگه. برگشته میگه بدون اینکه داوود بفهمه زود برو دنبال یه کار دیگه که این داوود بچه بازه یهو به خودت میایی می‌بینی…
نمیدونم یه دفعه چم شد و چرا بی توجه به باقی حرفای مجید دستمو بردم و از دو تا مچ دستاش گرفتم و دستاشو چسبوندم پایین لبم و بی مقدمه گفتم :
د: مجید… من عاشقت شدم!!! نمیدونم چرا اینجوری شدم فقط میدونم خیلی دوست دارم…
چشای مجید از شدت تعجب میخواست پلک هاشو پاره کنه
م: من!من!من متوجه نمیشم آق داوود
د: ببین حرفای این پسره یه جورایی درسته، ولی بجز بودنت کنارم هیچی دیگه ازت نمیخوام
مجید سرش رو انداخت پایین بلند شد شروع کرد قدم برداشتن به سمت در خروجی و من بی هیچ حس و اراده ای نشسته بودم و داشتم رفتن و از دست دادنش و تماشا میکردم یه لحظه به خودم اومدم دیدم اثری از مجید نیست حتی به اندازه برداشتن وسایلش هم نموند و رفت.
همینجور نشسته بودم کف مغازه سرمو بین دستام گرفته بودم و داشتم خودخوری میکردم که چرا جلو زبون صاب مرده مو نگرفتم و عهد تو همین موقعیتی که این فرهاد حروم زاده تا تونسته بود مجید و ازم ترسونده بوند حرف دلم رو بهش گفتم.
با اومدن دوتا مشتری خانوم به خودم‌ اومدم و همین که سرم و از بین دستام بلند کردم متوجه شدم هوا تاریک شده
+آقا این…
-نداریم خانوم تعطیله
+اوا این چه طرز برخورده آقا!؟
-گفتم مغازه تعطیله هرری…

اون شب و به این امید که مجید برمیگرده تو مغازه موندم و فرداش هم مثل مرغ پرکنده تا نصف شب کف مغازه قدم میزدم و خودخوری میکردم انقدری عرض این چهار دیواری رو رفتم و برگشتم که از کف پاهام تا بند کمرم درد گرفته بود اما همین که یه لحظه یجا می‌نشستم حس میکردم یه نفر بیخ گلومو گرفته و نمیزاره نفس بکشم.
کم کم مطمئن شدم مجید واسه همیشه گذاشته رفته و حتی قرار نیست واسه گرفتن وسایل و حقوقش هم برگرده، با حال خراب و داغون سوار موتورم شدم و مستقیم رفتم سمت خونه صاقی محله و یه بطری عرق گرفتم.
انقدری داغون بودم که تو فاصله چندتا خیابون تا خونه تقریبا یک سوم بطری عرق رو بدون مزه پشت موتور سر کشیده بودم و وقتی هم رسیدم خونه به خودم زحمت داخل آوردن موتورمو ندادم، مستقیم رفتم تو اتاقم و تا ته بطری رو در عرض ده دقیقه خوردم، با گوشیم یه موزیک گذاشتم و سیگار پشت سیگار روشن می‌کردم. خستگی و مستی از یه طرف زور میزدن خوابم کنن اما فکر و خیال مجید از طرف دیگه مانع خواب رفتنم میشد و تو یه حالت خواب و بیداری کشنده مونده بودم.
طرفای ظهر بود که گوشه چشممو همراه غلت زدن تو تختم باز کردم با دیدن نور آفتاب یادم اومد که دیر شده و نرفتم مغازه، آخه با خودم عهد بسته بودم تحت هیچ شرایطی آقامو از خودم دلسرد نکنم و اولین لازمه‌ش تعهد به کار و کاسبی بود که بهم سپرده بود.
سریع از جام بلند شدم و دیدم لباسای بیرونم هنوز تنمه و بعد دو روز بوی تند عرق بدنمو گرفته بودن، سریع عوضشون کردم و از اتاق زدم بیرون، مادرمو دیدم سلام کردم سراغ آقامو گرفتم که حاج خانوم گفت آقات صبح ازم خواست بیدارت نکنم، میگفت داوود خستس بعد این همه مدت حقشه یه روز استراحت کنه.
از ننه خداحافظی کردم و یه راست رفتم مغازه
د: سلام حاجی
ح: یا الله سلام پهلوون خوب خوابیدی بابا؟
د: حاجی شرمنده بخدا نفهمیدم کی ظهر شد
ح: میدونم بابا جون میدونم… همه همین طورن
لامصب بدن بعد یه مدت کار منظم یه روزایی خالی میکنه، به هر حال آدمی نیاز داره استراحت کنه
د: قربونت برم آقاجون، حالا دیگه من هستم شما برید ناهار
بابا خداحافظی کرد و موقع رفتن از مغازه یه لحظه برگشت سمتم و:
ح: نذر کردم اونی که خرابت کرده و خوابتو بهم ریخته برگرده پیشت باز ساعت خوابتو درست کنه تا بعدش قسمت بدم دیگه این نجسی رو هم نخوری بابا…
حاجی اینو گفت و رفت ، اما من هنگ کرده بودم که چطور متوجه شکست احساسی من شده؟ بخصوص که از لحظه رفتن مجید تا همین الان چشمش به من نیفتاده بود.
از یه طرف هم برام جالب بود که واسه برگشتن دلبر پسرش و خوب شدن حالم سر عرق نخوردن خودم نذر کرده بود.
عصر اون روز از شدت گرسنگی و ضعف رفتم چندتا دهنه بالاتر تا یه ساندویچ سفارش بدم،
وارد مغازه شدم و صدا زدم؛
د: یه سوسیس مخصوص لطفا
یه دفعه‌ یه دست رو دوشم حس کردم و هنوز برنگشتم ببینم کیه صدای مجید و شنیدم که گفت آقا مرتضی بی زحمت دوتاش کن…
باورم نمیشد چی داره اتفاق میوفته تو اون یه لحظه برگرداندن صورتم به سمت صدا ده تا فکر مختلف به ذهنم رسید. همین که برگشتم و مجید و با خنده رو لبش دیدم بدون هیچ حرفی محکم بغلش کردم و تا تونستم به سمت سینه‌م فشارش دادم و عطر تنش و بو کشیدم
مجید که خوشحالیمو دید با یه حالت شیطنت و طعنه آمیز باز گفت: آقا مرتضی مث اینکه اشتهامون باز شد چهارتاش کن…
همینجوری وسط ساندویچی وایساده بودم و تو اوج ناباوری داشتم چهره مجید رو برانداز میکردم، انگار که مغزم نمیتونست قبول کنه خودشه که روبه روم ایستاده و داشتم تمام جزییات چهره و هیکلش رو برانداز میکردم
مجید که متوجه کپ کردنم شده بود دست چپش رو گذاشت رو شونه راستم و تکون داد؛
م: چت شد آق داوود!؟ مگه جن دیدی مشتی…
با دست راستش دوتا آروم به صورتم زد و
م: بیا اینم واس اینکه مطمئن شی بیداری
به خودم اومدم دیدم مرتضی و داداشش از اون سمت پیشخون و دو سه تا از مشتری هاشونم از این سمت دارن بررر و برر مارو نگاه میکنن، خودمو جمع و جور کردم و دست گذاشتم پشت مجید تا با خودم بیاد و بشینیم پشت یکی از میزها و به محض اینکه غذامون آماده شد زدیم از اونجا بیرون .
همین که به مغازه خودمون رسیدیم درب شیشه ای رو قفل زدم‌ و به مجید گفتم بپر پایین و خودمم پشت سرش از پله های زیرزمین رفتم تو انبار. ساندویچ هارو پرت کردم یه گوشه دو طرف صورتشو محکم تو دستام گرفتم و با جدی ترین چهره‌ای که تا اون موقع از خودم سراغ داشتم صورتشو لرزوندم و پرسیدم:
د: اومدی بمونی؟
م: اگه شما اجازه بدی
د: دیگه نمیخوای قهر کنی؟
م: قهر نکردم آق داوود…
د: پس چرا دو‌ روز تموم غیبت زد؟
م: یه لحظه کوپ کردم… چیزی که از روز اول دیدنتون میخواستم و می‌ترسیدم با فهمیدنش ازم بدتون بیاد و بیرونم کنین و یهو از زبون خودتون شنیدم نتونستم هضمش کنم…
سرشو چسبوندم به سینم و شروع کردم به نوازش موها و اون صورت معصومش و با لمس گونه های خیسش نشستم زمین و مجید رو هم خوابوندم و سرش و رو پاهام گذاشتم. اشکاش و پاک‌ کردم و چند بار پشت سر هم گفتم: نترس… از هیچی نترس…

نزدیک دو هفته از شروع رابطه عاشقونه من و مجید میگذشت تا اینکه با یه تعطیلی رسمی تو روز چهارشنبه تصمیم گرفتم پنج‌شنبه رو هم بیخیال مغازه شم و دست مجید رو بگیرم و باهم بریم قشم تا هم تفریح کنیم و دلمون باز بشه و هم از اون طرف یه سری جنس واسه مغازه بخریم و بیاریم.
«ناگفته نماند ما هر وقت از هرجا که جنس میخریدیم به صورت قانونی و با کامیون یا وانت میفرستادیم و آقام قسمم داده بود که هیچوقت جنس قاچاق نکنم»
سه شنبه قبل از ظهر آقام اومد در مغازه و ماشینش رو داد ب من تا حرکت کنم، وقتی دید مجید رو دارم با خودم میبرم پرسید چرا با مجید میری و کاش میذاشتی بمونه این دوسه روز کمک من باشه اما من گفتم حاجی شما فقط امروز اینجا بمون و پنج شنبه رو نیا این پسره هم از وقتی اومده کلی به دردمون خورده و اونجا هم کمک حالم میشه از طرفی هم خودش که پول مسافرت رفتن نداره با من بیاد یه خورده تفریح هم میکنه…

ساعت یازده و نیم شب رسیدیم بندر پل و آخرین لاندیگراف ساعت ده شب رفته بود. ماشین رو گوشه محوطه جلو ساختمون گمرک پارک کردم و با مجید چادر و یه سری خرت و پرت هامون رو برداشتیم و رفتیم دویس سیصد متر پشت ساختمون گمرک که هم به دریا نزدیک باشیم و هم از سر و صدای کامیون هایی که از الان تو صف میموندن تا فردا اول وقت از دریا رد شدن دور بمونیم و راحت بخوابیم.
چادرمون رو به پا کردیم و جلوش وسط ماسه ها یه گودی کندیم داخلش زغال ریختیم تا یه منقل توپ واسه گرم کردن خودمون و چاق کردن قلیون و کباب کردن جوجه ها داشته باشیم . تا مجید جوجه هارو سیخ میکرد سریع بساط عرق و هم به پا کردم و یه گود کوچیک ترهم کندم و یه خورده از زغال هارو واسه قلیون جدا کردم تا چربی مرغ ها خرابشون نکنه. خلاصه جای شما سبز نمه نمه پیک های عرق رو تو اون هوای خنک و مرطوب با کنجه های داغ جوجه و بوس و لمس بدن هم میدادیم پایین‌ تا جایی که بعد یکی دو ساعت بدن ها مون از تاثیر مشروب و شعله های عشق و شهوت داشت گر میگرفت؛ کنار هم لم داده بودیم و لب هامون تو لب های هم قفل شده بود و دستامون داشتن رو تن هم لیز میخوردن، دست من مشغول لمس کردن اون پوست صاف و یه دست بدون مو با سینه های نرم و فیله های کمر مجید بودن و انگشت های مجید هم داشتن تو موهای پرپشت سینه و شیکم من پیچ و تاب میخوردن…
م: وای داوود من عاشق این موهای فرفری روی سینه ام نمیدونی اون روزای اول که از بالای یقه پیرهنت می‌ دیدمشون چه حالی میشدم…
دست راستم و از پشت کمرش حلقه کردم و دست چپمو گذاشتم تخت سینه‌ش هلش دادم و خوابوندمش کف چادر، خیمه زدم رو بدنش و لب هاشو گرفتم بین لبام و با همه وجودم می مکیدم و دندون میزدم. دوباره دست چپم و بردم بین موهاش و با دست راستم مشغول فشار دادن و مالیدن سینه هاش شدم ، آروم آروم لبامو حرکت دادم و قسمت بین لب پایینی تا چونه‌ش رو که بخاطر یه ذره ریش تراشیده شدش زبر شده بود رو با لبام لمس کردم و دوباره تا زیر گوشش بالا رفتم. به محض لمس لاله گوشش بین لب هام مجید دستشو گذاشت تخت سینه مو هلم داد تا به کمر کنارش دراز کشیدم و افتاد به جون سینه ها و شکمم، آروم آروم گردن و سر سینه هامو زبون میزد و با موهای بالا تنم بازی میکرد. طاقتم تموم شد و کش شلوارکم و باز کردم که مجید متوجه منظورم شد و مستقیم رفت و بین پاهام نشست. با یه حرکت شلوارک و شرتمو داد پایین و بی مقدمه کیرمو که داشت پوست خودش و میترکوند رو کامل فرستاد توی دهنش… مشخص بود تازه کار نیست و اتفاقا توی دلبری کردن و تحریک پارتنرش خیلی هم حرفه‌ای بود. پنج شیش دقیقه مشغول ساک زدن و خوردن کیر و تخمام بود که ناخودآگاه تمام آبم با فشار پاشید توی دهنش و مجید به سرعت دوید بیرون چادر و روی ماسه ها تفش کرد.
با فرو نشستن شهوتم متوجه سوتی زشتی که داده بودم شدم و سریع رفتم کنارش ؛
د: ببخشید مجید از قصد نبود
مجید که با بطری آب معدنی مشغول شستن دهنش بود و نمیتونست حرف بزنه فقط دستش رو دراز کرد سمتم و انگشت اشاره‌ش و بالا گرفت و به سمت طرفین تکون داد.
د: به جان خودم نمی خواستم حالت رو بهم بزنم فقط خیلی وقت بود سکس نداشتم واسه همین خیلی تحریک شدم دست خودم نبود…
مجید آب توی دهنش و ریخت بیرون و همزمان که با سر آستینش داشت دور لبش رو خشک میکرد خنده کنان گفت:
م: زِکی!!! منو باش فکر کردم چه تیکه خوبی ام که اینجوری از خود بی خود شدی…
با خنده بغلش کردم و همونجوری که سرش و به سینم گرفتم ادامه دادم:
د: بریم داخل که نوبت منه آب تو رو بیارم…
مجید باز خندید و از کش شلوارک و شورتش گرفت و کشید رو به جلو که دیدم ارضا شده و آبش تو شورتش ریخته
م: بعد این همه وقت آرزو به دل موندن تو بغلت خوابیدمااا با همون میک اول که به کیرت زدم آبم اومد…

با کمک هم خودمون رو شستیم و لباس زیرتونو عوض کردیم و هر دو با شلوارک و رکابی تو بغل هم خوابمون برد اما صبح زود مجبور شدیم جمع کنیم و بریم که از دریا بگذریم.
از قبل یه سوییت اطراف میدون شهدا قشم رزرو کرده بودم و به محض رسیدن جفتی پریدیم زیر دوش آب سرد تا تاثیر گرما و شرجی رو از بدنمون بیرون کنیم و بعد حموم جلو تلویزیون دراز کشیدیم که نفهمیدم کی خوابمون برد. بخاطر خستگی راه و بی خوابی و سکس دیشب هردو بیهوش شدیم. وقتی از شدت گرسنگی بیدار شدم ساعت از دو شب گذشته بود. بلند شدم اول تو وسایل خودمون و بعد تو یخچال کوچک سوییت نگاه کردم اما جز یکی دوتا خیار شور و سس تک نفره چیزی واسه خوردن نبود. مجید و بیدار کردم زدیم بیرون تا بلکم یه چیزی واسه خوردن گیر بیاریم بعد از کلی گشتن یه ساندویچی کوچیک پیدا کردیم که بخاطر یه سری تغییراتی که میخواست تو دکورش بده مونده بود و با اینکه همه وسایل پخت و پزش رو گذاشته بود بیرون اما چون متوجه شد مسافریم مهمون نوازی کرد و چند تا ساندویچ کالباس برامون پیچید ، جاتون سبز غذا رو که از شدت گرسنگی تو اون موقعیت اندازه دو پرس چلوکباب بهمون چسبید و زدیم و رفتیم یه پارک ساحلی و بالا ترین قسمت یه نیمکت سیمانی که مثل جایگاه تماشاچی های ورزشگاه ها پله پله ای بود نشستیم ؛
م: داوود…
د: جان داوود
م: منو تا کی میخوای؟
د: منظورت چیه؟
م: آخه کل هم مغازه ای ها از بچه بازی و تنوع طلبی هات میگن. همه میگن داوود یه‌ بار که تقه یکیو بزنه تیپا میکشه بهش…
دستمو دور گردنش انداختم و از شونه راستش گرفتم کشیدم تو بغلم و:
د: مجید!! اونا دارن از داوود یکی دوسال پیش حرف میزنن… اون داوود الان دیگه نیست مرده، اینی که الان سرت و بقل گرفته نه شباهتی به گذشتش داره نه دلش میخواد یه لحظه به گذشتش برگرده… ضمانتش هم اینکه من اگه داوود قبلنا بودم به محض شنیدن این حرفت بر میگشتم و دهن هرکی اینارو بهت گفته جر میدادم… اصن اون داوود چه می‌فهمید کاسبی و مغازه چیه که بخاطرش این همه راه بکوبه تا اینجا بیاد دنبال جنس…
م: میدونستم… اینو از همون شب اول که قهر کردم و تو داخل مغازه تا صبح منتظر موندی فهمیدم… فقط خواستم از زبون خودت بشنوم آخه همیشه میگی مرده و حرفش
د: تو اون شب داشتی زاغ سیاه منو چوب میزدی؟
م: اوهوم… میخواستم ببینم واقعا دوستم داری یا فقط میخوای خرم کنی؟ اما حال خرابتو که دیدم باورت کردم.

هوا تقریبا روشن شده بود رفتیم سمت ماشین و حرکت کردیم برا درگهان ،همین که رسیدیم تو ورودی اولین پاساژ یه کافه بود و یه املت مشتی زدیم بر بدن. قبل از اینکه بخوام دنبال جنس واسه مغازه بگردم تو لباس فروشی ها گشتم و هرچی حس کردم تو تن مجید قشنگ میشه براش خریدم . از لباس زیر و جوراب بگیر تا لباس های اسپورت و مجلسی و بهاره و زمستونی همچین که مجبور شدیم یه ساک متوسط هم واسه لباسای آقا بخریم.
بعد رفتم سراغ بازاری هایی که از قدیم آقامو می شناختند و چیزایی که برا مغازه لازم داشتیم رو فاکتور کردم و چکاشون رو کشیدم و قرار شد هفته آینده بار کنن بفرستن برامون.
طرف های سه و نیم چهار عصر بود که برگشتیم سوییت اجاره‌ای مون ؛
د: آخ که الان یه دوش آب سرد میچسبه
م: خوب برو حمام من از تو ساکت شامپو و حوله برات میارم
د: خوب اینجوری که زیر آب سرد سرما میخورم
م: خوب با آب گرم دوش بگیر
د: ای داد بی داد اینم از شانس ما!! ملت عشقشون زیر آب سرد بغل داغ بهشون میده عشق ما میگه برو زیر آب گرم
مجید زد زیر خنده و گفت: ای زبون باز ناقلا پس بگو آقا هوس بغل داغ کرده…
با هم رفتیم داخل حموم و من چون به آب سرد عادت داشتم مستقیم رفتم زیر دوش اما مجید همینجور یه گوشه ایستاده بود و مردد بود. چند لحظه از همون فاصله نقطه نقطه اون چهره بچه گونه و بدن فیت و شادابش رو زیر نظر گرفتم. وای خدا داشتم چی می‌دیدم یه صورت گرد سرخ و سفید با مو و ابرو های زیتونی تیره ابرو های کم پشت و حلال با مژه های کم رنگی که چشمای قهوه‌ای روشنش رو قاب گرفته بودن یه بینی کوتاه و کمی گوشتی که روی هر دو برآمدگی سوراخ هاش مویرگ های قرمز خودنمایی میکردن و لب های باریک صورتی رنگی که دندونای صدفی و یه دستش رو پشت خودشون حفظ کرده بودن، یه کم پایین تر از چونه گرد و چال دارش یه گردن بلند و تقریبا ضخیم با چنان پوست نازک و جوونی که میشد، سبزی رگ هاش و زیرش ببینی، پایین گردنش به سمت سر شونه چپش یه خال درشت قهوه ای بین اون همه سفیدی مثل یه جزیره زیبا خودنمایی میکرد. نمیدونم چرا اما بی اختیار خم شدم و خال سرشانه ش رو بوسیدم. انگار که کوچکترین اجزای بدنش و با همه وجودم میخواستم. بادست راست بدنش و دور زدم از گودی بین کتفش گرفتم و لبامو بردم سمت نوک سینه‌ی تقریبا گرد و گوشتی سمت چپش و با ولع مکیدن و زبون زدن سینه هاش و شروع کردم بعد چند ثانیه برش گردوندم و فرستادمش زیر دوش و هم زمان با جاری شدن قطره های آب روی بدنش از بالا ترین مهره کمرش رو بوسه و زبون زدم تا پایین و دوباره از روی فیله های کمرش دایره وار با میک های ریز و کشیدن ناخن اومدم بالا. تحریک شدن و بهم خوردن ریتم نفس هاش رو که متوجه شدم دو سه مرتبه این حرکت و تکرار کردم و وقتی دیدم از شدت شهوت نمیتونه رو پاهاش وایسته و مدام داره وزنش و رو این پا و اون پا میندازه با یه دست از پایین شکمش گرفتم و با دست دیگه بالای کمرش رو فشار دادم تا یکم خم شد و دستاش رو به دیوار تکیه زد، پای راستش و از زمین بلند کردم و همون جوری که خودم دو زانو نشسته بودم کف پاش و گذاشتم رو زانوی خودم تا بالا تر از پای دیگش بمونه و قشنگ بین اون لمبه های کوچولو و نرم کونش باز شه. بینیمو چسبوندم وسط چاک کونش و گرمای سوراخش سردی نشسته رو بینیم و به یه گرمای لذت بخش تبدیل کرد. چند لحظه بعد زبونمو بیرو‌ن کشیدم و نوک زبونم و بین تخما و سوراخش بازی بازی دادم جوری که مدام تحملش تموم میشد و سعی میکرد با ایستادن رو پنجه های پاش بین بدنش و زبونم فاصله ایجاد کنه یکم بعد رفتم سر وقت سوراخش و اینقدر زبون زدم و مکیدمش که دیگه نه خودم نفس داشتم و نه مجید میتونست تحمل کنه فقط مدام با ناله میگفت بسه دیگه لعنتی نجاتم بده…

از جام بلند شدم و با صابون سوراخ مجید و کیر خودم و تا تونستم لیز کردم، سرش رو روی سوراخش گذاشتم و تو همون پوزیشن ایستاده آروم آروم فرستادم داخل. گرما و تنگی سوراخش به حدی بود که به محض اینکه سرش و کردم تو حس کردم کونش داره چنان کیرمو می‌مکه که هر آن ممکنه آبم بیاد…
بخاطر همین درش آوردم و شروع کردم با انگشت باز کردنش پنج دقیقه‌ای بعد از فرو کردن انگشت سوم دوباره آروم آروم کیرمو دادم داخل اما بازم توان مقاومت در برابر این همه لطافت و گرمای بدن مجید رو نداشتم شاید کمتر از سه دقیقه چنان آبی از کیرم توی کونش پمپاژ شد که تو تمام عمرم بی سابقه بود.

از حموم اومدیم بیرون و من بعد مدت ها یه سیگاری بنگ کشیدم و تا آخر شب دو مرتبه دیگه سکس کردیم و به خاطر علاقه مجید به BDSM ام و برده شدن تو هردو سکس دیگه مون مچ های دست و پاش رو با بست زیپی جدا جدا به قسمت بالای تخت خواب فلزی داخل سوییت بستم و کمر و باسنش رو انقدر اسپنک زدم که یکی دو جای بدنش رد انگشت هام موند و کبودش کرد.
نزدیکای یازده شب سکس آخرمون تموم شد و من همونجا مثل جنازه بیهوش شدم.
هوا تاریک بود که با صدای باز شدن در ورودی و فریاد های بلند و نا آشنا از خواب پریدم تو بخوام به خودم بیام یه نفر از موهای سرم گرفت و از تخت کشیدم پایین و فقط لگد های محکم بود به پهلو ها و شکمم برخورد میکرد و توی اون تاریکی معلوم نبود کی و چرا داره منو میزنه تا اینکه یه صدای دورگه گفت بسشه دیگه بقیشو بذاریم برا تو اداره…
چراغ روش شد و تازه متوجه شدم اون سه چهار نفر که داشتن زیر لگد هاشون لهم میکردن مامورن. یکیشون برم گردوند رو شکم و بی توجه به سؤال های من دستامو از پشت دست بند زد و کشون کشون تا پای سمند کلانتری کشیدنم توی مسیر هرچی علت بازداشت مو می‌پرسیدم فقط کتک و تهدید نصیبم میشد تا اینکه به محض ورود به کلانتری و اتاقی که بالا سرش نوشته بود شعبه آگاهی مجید و دیدم نشسته روی صندلی ارباب رجوع و با دیدن من شروع کرد مثل بارون بهار گریه و نفرین کردن و هم زمان با انگشت اشاره نشونم میداد و به سرگرد حاضر توی اتاق می گفت خودشه جناب خود نمک به حرومشه بعد مچ دوتا دستش رو که هنوز ردِ بست های زیپی روش بود و کمی هم خراش افتاده بود و چسبوند به هم و گرفت جلو سرگرد و ادامه داد ببینید این حرومزاده چی به سرم آورده، حالا برگردم شهرمون به مادر پیرم چی بگم!؟ بگم این نامرد به بهونه سفر کاری و خرید واسه مغازه بهم تجاوز کرده…

همونجا فهمیدم که تو بد تله ای گیر افتادم و این مجید که تا چند ساعت پیش تو نقش یه پسر بچه معصوم فرو رفته بود در واقع چنان هف خطی بوده که امثال من حالا حالا ها باید جلوش لُنگ بندازیم.
هرچی زور زدم نتونستم به مامورا و قاضی کشیک بفهمونم که هر اتفاقی افتاده با رضایت محض خودش بوده و هربار که با قسم و التماس سعی میکردم بی گناهی‌مو ثابت کنم قاضی کشیک به خراش های دور مچ دست و پاهاش و کبودی های بجا مونده از رد انگشت هام استناد می کرد و نامه پزشکی قانونی که تشخیص داده بود رد کبودی ها خود زنی نیست و دخول به مقعد هم با خشونت و آسیب انجام شده رو تو صورتم میزد.(تو اینجور شکایت ها جواب پزشکی قانونی و حکم جلب به سرعت صادر میشه)
با توجه به مسافر بودن هر دوی ما و اینکه شاکی امکان سکونت تو جزیره قشم رو نداره به دستور قاضی کشیک، پرونده به شهر خودمون فرستاده شد و من هم تو بازداشت و تحت الحفظ فرستادن آگاهی شهر خودمون.

به محض انتقال پرونده دو قسمت شد و یکی با اتهام آدم ربایی به وسیله فریب و اغفال به شعبه بازپرسی دادسرای جنایی و یکی دیگه رو با اتهام لواط و تجاوز به عنف فرستادن دادگاه کیفری استان.
تو شعبه بازپرسی همون جلسه اول بازپرس بدون توجه به حرف ها و ضجه های من اتهام آدم ربایی به وسیله فریب و اغفال و سوءاستفاده از موقعیت شغلی رو محضر کرد و فرستاد شعبه دادستانی واسه صدور کیفر خواست و همونجا با قرار بازداشت موقت فرستادنم زندان و دو روز بعدش اولین جلسه دادگاه کیفری برگزار شد که یه قاضی به همراه چهار مستشار نشسته بودن و مشخص بود هر پنج نفرشون من رو گناهکار میدونن اما تا رسیدن جواب آزمایش DNA از تهران دادگاه رو به تعویق انداختن، آخر جلسه قاضی منو نگه داشت و مابقی افراد رو فرستاد بیرون و گفت:
ببین مردک همین نامه پزشکی قانونی بدون جواب DNA هم واسه اعدامت کافیه… فقط خواستم بهت یه فرصت بدم تا بلکم بتونی قبل از جلسه بعدی رضایت شاکیت رو جلب کنی، اگه تا اون موقع رضایت گرفتی که یه شلاق حدّی بهت میدیم و تموم اما اگه نتونی راضیش کنی و حکم اعدامت اومد دیگه خداهم با پای خودش بیاد پایین حکمت نمیشکنه چون حدّ الهیه…

بمحض اینکه از دادگاه برم گردوندن زندان زنگ زدم به خونه تا هم ببینم چرا تا الان پاشون رو تو آگاهی و دادگاه نذاشتن و هم اینکه التماس کنم بلکم آقام‌ یه کاری برام انجام بده؛
به محض وصل شدن تلفن صدای حق‌حق گریه ننه مو شنیدم…
د: الو… الو ننه منم داوود… کجایید شما ها آخه
ن: خفه شو چش سفید نمک به حروم، کاشکی هیچوقت تو رو نمی زاییدم کثافت
د: ننه بخدا همش دروغه برام پاپوش دوختن ننه
ن: خدا مرگت بده الهی که از دستت راحت شم سی و سه چهار سال آزگار عالم و آدم نشستن تا فقط واسه تو پاپوش بدوزن بگن زورکی کونشون گذاشتی!!؟ این آقات بیچاره کم واس خاطر کثافت کاریای تو چش سفید از مردم سرکوفت شنید و جلو هرکس و ناکس
گردن یله کرد
د: خیلی خوب ننه خیلی خوب…، خدا جواب آه و نفرینات و داد همین روزا حکم اعدام بهم میدن میکشنم بالا تا همه تون راحت شین

یه‌ هفته بعد از بلندگوی بند صدام زدن و وقتی رفتم انتظامات فرستادنم تو سالن ملاقات با وکیل. انگار بال درآورده بودم و این امید تو وجودم جون گرفت که ننه آقام قیدمو نزدن. با وکیل سلام علیکی کردم و خودش و معرفی کرد و گفت از طرف هم مغازه ای هامون به آقام معرفی شده و از طرف آقام پیغوم آورده که واسه آخرین مرتبه داره برام کاری میکنه و افتاده دنبال مجید واسه رضایت و موفق شده با یه مبلغی مجید رو راضی کنه اما بعد از این ماجرا دیگه حق ندارم پامو تو خونه و مغازه‌ش بذارم و…
وکیل گفت مجید شرط گذاشته تا جدای از اون مبلغی که از آقام میگیره من هم باید پای یه تعهد نامه رو امضا کنم که در صورت آزادی از زندان هیچ مشکلی براش ایجاد نکنم.
تعهد نامه رو گذاشت جلوم و منم بی معطلی پای هر سه تا برگه‌ش رو انگشت زدم « زندانی حق امضا ندارد» و دادم وکیل تا ببره و بیافته دنبال کارای دادگاه.

چند روز بعد دادگاه تشکیل شد، باز هم خبری از ننه آقام نبود و نماینده دادستان از اول اتهامات پرونده رو مرور کرد و اضافه کرد که جواب تست DNA اومده و نشون میده دخول کار من بوده، بعد از اون قاضی مجید رو خواست و دوباره سؤال هاش رو از اول پرسید تو همین هین من با تعجب و ترس از حضور و اظهارات مجید به وکیل نگاه میکردم اما اون آروم و با اعتماد بنفس بهم اشاره میکرد که صبر کنم و نوبت دفاع من که شد بعد از یه سری سوال های قاضی ها و جوابای من وکیل بلند شد و اون سه تا برگ تعهد نامه رو گذاشت رو میز قاضی و گفت: جناب رییس!! متهم تو مصاحبه با من که جز به جزعش تو این لایحه موجوده گناهکار بودن خودش نسبت به شکایت موکل بنده رو پذیرفته و داوطلبانه و به امید رأفت اسلامی دادگاه این اقرار نامه رو مفصل و کامل خوانده و انگشت زده.
وقتی حرفای وکیل و شنیدم شروع به داد و بیداد کردم و قبل از اینکه دستم بهش برسه دوتا سرباز گرفتنم و به دستور قاضی کشون کشون بردنم تو بازداشتگاه پایین پله ها.
باورم نمی‌شد چی به سرم اومده و با فکر کردن به اینکه چطور بدون دیدن و قبول کردن قرارداد وکالت گول خوردم و اون سه تا ورقه رو هم نخونده انگشت زدم چنان از خودم حرصم گرفت و سرم رو به دیوار بازداشتگاه کوبیدم که تا قبل از باز شدن در و رسیدن سرباز ها دوسه جای سرم و یکی از دندون هام شکست و خون همه جای صورتمو گرفت.

آخرسر که با دستبند و پابند از بازداشتگاه دادگاه بیرونمون آوردن تا بفرستن زندان چشمم به مجید و فرهاد« آق شجاع خودمون» و وکیل افتاد که دست دور گردن هم انداخته بودن و از روبرو داشتن نگاهم میکردن و به قصد تحقیر و انتقام بهم لبخند میزدن، اونجا دوزاریم افتاد که تمام این اتفاق ها از ورود مجید به زندگیم تا اسرارش به سکس خشن و BDSM و اقرار نامه ای که وکیل به اسم تعهد و با طمع رضایت ازم گرفت همه و همه یه نقشه ماهرانه انتقام از طرف فرهاد بود تا بتونه بدون اقدام مستقیم خودش و به خطر انداختن وجهه‌ش تو محل و بازار طناب دار رو دور گردنم بندازه.

نوشته: محمد


👍 14
👎 3
15301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

972478
2024-02-25 00:36:49 +0330 +0330

کاربر عزیز arman.yejourdrge درود
امیدوارم تونسته باشم داستان رو درخور قلم فوق العاده شما در آورده باشم و بازهم بابت اینکه اجازه دادید بر اساس داستان شما بنویسم بی نهایت سپاسگزارم 💐💐💐

3 ❤️

972497
2024-02-25 01:39:47 +0330 +0330

این بیچاره رو برده بودم و به یاد شجاع خلیل زاده زور گیرش کرده بودم

حساب کن طرف خودشو جر داده از زمین خاکی و کوچه پسکوچه کشیده بالا تا رسیده به تیم ملی که مشهور بشه بعد به جای جایزه و شهرت و افتخار چیزی که گیرش اومده اینه که به یادش کون ملت میزارن!! از اون طرف یکی شما رو خفت کنه که بکنه وقتی داد میزنی چرا؟؟ میگه من رو مهران مدیری کراشم ولی چون آدرسشو ندارم اجبارا شمارو میکنم!!! مملکت نیست که دیوونه خونس!!! 😁 👿 😀

2 ❤️

972540
2024-02-25 09:01:24 +0330 +0330

دوست عزیزم من خوشم اومد ولی باید دید آرمان چی میگه
تا اونجایی که گرفتنشم نمیتونستم حدس بزنم این قراره کار اون فرهاد باشه که تو گل کاشتی با اومدن وکیل احساس کردم با چنتا شلاق و اواره کردنش قراره بهش درس عبرتی داده باشن
اما بازم دیدم اون هم نقشه بوده تا اعدامش کنن
البته ناگفته نماند که همچین افرادی با گذشته ای که توی داستان بغض یک مرد میخونیم ازش نه سربه راه میشه نه تک پر کسی
اما جدا جوری نوشتی که واسه اعدام داوود ناراحتم
در کل واسه قلمت ممنون و واسه این همه احساس دوگانه قلبم نمیبخشتم

1 ❤️

972542
2024-02-25 09:44:05 +0330 +0330

من داستان قبلی رو همون ۳ سال قبل خوندم و باید بگم به شدت روی من تاثیر گذاشته بود و هنوز با جزئیات کامل یادم بود، اما بازم دوباره خوندم.

اگر نظرمو درباره ی داستانت بخوای باید بگم قصه‌ی قبلی بسیار به واقعیت نزدیک بود، اما این روایت کاملا غیرواقعی و جنبه ی تخیلی داشت!

کاش هیچ وقت تجاوزی نباشه… چند روز قبل اتفاقی با خودکشی یه پسر جوون روبه رو شدم که قربانی تجاوز بود. ۲۴ ساله.
پسرک بیچاره هیچ نشونی از تمایل به رابطه ی جنسی با همجنس نداشته، کاملا موجه و مردونه. ولی الآن خودشو کشت و علاوه بر خودش یه خانواده رو داغون کرد اما متجاوز آزاده و شاید داره برای قربانی بعدیش برنامه ریزی می‌کنه…

2 ❤️

972567
2024-02-25 15:48:36 +0330 +0330

خوب بود

1 ❤️

972568
2024-02-25 15:51:34 +0330 +0330

البته کلا با مجازات اعدام مخالفم .

1 ❤️

972674
2024-02-26 08:53:12 +0330 +0330

فقط اونجاش که با مک اول از کیر طرف ارضا شده 😂😂😂😂

0 ❤️

973436
2024-03-03 01:20:44 +0330 +0330

ممنون که ادامه داستان رو نوشتید. نخوندم چون خواه و ناخواه وقتی درمورد تجاوز میخونم اعصابم خورد میشه ولی لایک میکنم چون به قلمتون اعتماد دارم

0 ❤️