بهشت متروکه

1402/07/20

با سلام خدمت همه دوستان عزیز شهوانی که برای خواندن این داستان وقت میزارن ، امیدوارم بپسندید…
.
.
.
عشق بنظرم احمقانه ترین حس یک انسان عاقل است که حتی بعد از دچار شدن به آن و حتی بعد از ضربه خوردن از آن هم از آن دست نکشد ، عشق رو نمیشه درک کرد چون قطعا ساخت یک قدرت ماورای قدرت انسان است ، سازه ای زیبا و در عین حال خطرناک مثل بهشت متروکه که زیبا ، لذت‌بخش و حیرت آور است اما هر لحظه ممکن است خراب شود.
.
ارمیا :
سلام من ارمیام 20 سالمه و در تهران زندگی میکنم
زندگی ام از لحظه خروج از دهانه رحم تا 17 سالگی به طرز ساده و عادی در یک خانواده متوسط گذشت ، همیشه میدونستم که بیشتر از بقیه هم سن ها می‌فهمیدم و درک می‌کردم ، با اینکه دوست و رفیق زیادی داشتم ولی همیشه احساس تنهایی میکردم که این حس در بهار 18 سالگی ام کار دستم داد ، حس تنهایی خلأ بزرگی در ذهنم ایجاد کرده بود و باعث پایین رفتن اعتماد به نفسم شده بود این خلأ به طوری بود که حس کردم بله آقا ارمیا شما به یک دوست دختر نیاز داری و انقدر نسبت به خواسته ام مصمم بودم که بهش رسیدم .
برگردیم به بهار 18 سالگی ، هوا خنک و تَر بود و نم نم بارون فضای جالبی تشکیل داده بود ، من به دلیل نیاز رشته ورزشی ام به ضربان قلب بالا ، استقامت بالا و … نیاز به هوازی زیاد داشت پس من در طور روز به پارک میرفتم و بسیار طولانی میدوییدم به طوری که ست گرمکن طوسی من از خیسی عرق بدنم به رنگ نوک مدادی تغییر رنگ میداد ،
بدنم حجم نداشت اما خوش فرم و عضلانی بود ، قیافه جذابی داشتم ولی اخلاق بد و ذات خشنم که به لطف ارثیه خانوادگی و فضای ورزشم بود هیچوقت اجازه آشنا شدن با یک دختر یا حتی رفیق پسر جدید رو نمی‌داد .
دوباره برگردیم ب همون بهار ، فروردین بود و همون فضای جذاب شکل گرفته بود در حال دویدن و گوش دادن به آهنگ (way down we go) بودم که قلبم از تپش ایستاد ، تمام احساساتم از بویایی تا لامسه تماماً از کار افتاد به خودم اومدم فهمیدم اونم داره منو نگاه میکنه
زیباترین مخلوقی که به عمرم دیده بودم قطعا از اون دختر زیبا تر هم وجود داشت ولی حداقل زیباترین دختری بود که به چشم من میومد ، اصلا دلم نمی‌خواست از دیدنش دست بکشم ولی فهمیدم که خیلی وقته بهش زل زدم
جز برگشتن راهم راهی نداشتم در حال انتخاب بودم که خودش شروع کرد به حرف زدن ولی با لحن تمسخر گفت چیه خوشگل ندیدی ؟!
زبونم بند اومده بود نمیدونستم برم بمونم ، خدایا چه کنم؟!
توی همین فکرا بودم که با لحن خشن تری این بار حرف زد : هی یابو با توام به چی نگاه میکنی؟!
خودم رو جمع کردم و گفتم : هیچی ، فقط آشنا به نظر میای تو سوگندی؟!(یه اسم بیخود گفتم که بتونم اسمشو بپرسم)
-هر کی آشنا بنظر میاد اینطوری عین زامبی بهش زل میزنی؟
+نه داشتم دنبال اسمت میگشتم
یکم راه رفتم و به صندلیش نزدیک تر شدم و حالا روی خودم مسلط تر بودم و تازه داشتم متوجه تقارن زیبای صورتش میشدم که گفت :
-خب عین آدم سلام کن اسممو بپرس تا بهت بگن…اونا دستکش های خودته؟
+اره چطور؟
-من خیلی تو کف بوکس بودم از بچگیم ولی آسمه تخمی نذاشت.
از لحن راحتش شوکه شدم و کوله ام رو گذاشتم رو نیمکت از دو طرف لبه های کوله گرفتم کشیدم و زیپ باز شد ، دستکشمو در اوردم و گفتم :
+بیا امتحان کن
-واقعا؟؟
+اره بیا
یه فیشنت که تا نزدیکایه آرنج میومد پوشیده بود اون رو در آورد و ازم خواست کمکش کنم که بپوشه دستکشم رو ، موقعی که داشتم کمکش میکردم نوک انگشتام به پوست نرم ساعدش خورد و موقع کشیدن دستکش ساعدم به سینه هاش چسبید اولین بار بود همچین حسی وارد بدنم میشد ، سریع دستمو کشیدم و نگاهش کردم دیدم اصلا واکنشی نشون نداد ، شاید حس نکرده و شاید اصلا براش مهم نبوده خلاصه پوشید و چند بار دستشو پرت کرد که به بهانه یاد دادن طرز صحیح مشت زدن دوباره لمسش کردم و رسما زمان از دستمون یا حداقل از دست من که در رفته بود که گوشیم زنگ خورد
+بله مامان … تو پارک…میز رو بچین یه ربع دیگه خونم.
قطع کردم ، سرمو اوردم بالا که تازه وقتی بهم زل زده بود متوجه چشماش شدم ، چشمش سبز بود ولی یه هاله قهوه ای داخل سبز تیرش نفوذ کرده بود که گفت :
-میخوای بری؟
+یواش یواش باید برم
-موقع تمرین از خودت فیلم و عکس نداری نشونم بدی؟
داشتم نشونش میدادم و منم توی تمرین لباس تنم نبود و با ذوق داشت نگاه میکرد و فهمیدم که فکر نمیکرده همچین بدنی داشته باشم
-بدنسازی ام میری
+نه بوکس خودش بدنسازی داره ، بدنسازی جداگانه سرعتمو کم میکنه
-به منم یاد میدی؟
+اره اگه دوس داری(خرذوق انگار تیتاب دادن بهم)
-من خونم نزدیکه همینجاس شمارتو بده هر وقت خواستی بیای بهم بگو باهم بیایم یادم بدی
گوشیمو ازم گرفت و داشت شمارشو میزد توی گوشیم تو ماتحتم عروسی بود ولی خودمو کنترل کردم ازش خداحافظی کردم و بهم دست داد و رفتیم
موقع برگشت هی داشتم به خودم فحش میدادم که چرا بغلش نکردم و … که اخرش با خودم کنار اومدم که کار درست رو انجام دادم.
دو روز بعدش قرار شد بریم همون پارک ، وقتی اومد سلام کردیمو دست دادیم به هم و با چهره یکم به هم ریخته که بازم جذاب بود گفت :
-من دلم درد میکنه بیا فقط راه بریم
+باشه
داشتیم راه میرفتیم میدونستم اونقدری بهش نزدیک نیستم که دستشو بگیرم اصلا چه دلیلی داشت دستشو بگیرم من هنوز اسمش رو هم نمیدونم …فاککک اسمشو نمیدونم ، خودمو کنترل کردم ازش پرسیدم :
+راستی اسمتو نگفتیا
-شت اره ببخشید اسمم مرسده ، وای ارمیا باید برم خونه
+چی شده
-باید برم فکر کنم شدم
+چی شدی
-اخ رفتم خدافظ
بدون اینکه دلیل بگه و دست بده رفت کل مدت داشتم خیلی دپ راه میرفتم و به خودم بد و بیراه میگفتم که رفیقمو دیدم
×آقا رو باش کی ریده بهت ناراحتی
+سلام یادت ندادن عن آقا
×کلفته نمیگم ، چرا تو خودتی
+هیچی بابا با یه دختره آشنا ش…
×نهههه بابااا تو؟با کی؟سگ به تو پا میده
+نه هر چی سگه رو تو تور کردی
×خب حالا چی شده
+هیچی امروز دیت اول بود هنوز ده دقیقه ام نگذشته بود که رفت فکر کنم ازم خوشش نیومده یا یه حرکته بدی زدم جلوش ولی آخه کاری نکردم
×بیا بریم بشینیم رو صندلی بینم چه مرگته
نشستیم رو صندلی ، همینکه شلوار ورزشیم به صندلی چسبید یه لرز مزخرفی وارد بدنم شد
×خب بگو
+هیچی اومد دست دادیم راه رفتیم اسمشو پرسیدم همینکه اسمشو گفت یهو گفت باید برم گفتم چی شده گفت فکر کنم شدم بعد سریع رفت.

یهو آیسان انگار منتظر بود بخنده یجور خندشو شروع کرد کل آب دهنش پاشید روم و خم شده بود روی زانوهاش داشت میخندید و قرمزه قرمز شده بود ، اولش تعجب کرده بودم ولی داشت از خندش خندم میگرفت لبخند اومده بود روی لبم که یهو پاشد با همون فیس قرمز بهم گفت
×جونه داداش فقط همین؟!
+به جونه تو فقط همین
دوباره زد زیر خنده ، دیگه حرصم گرفته بود از یقه کشیدمش بالا همچنان می خندید
+حرومی به چی میخندی؟!
×کسخلی به قرآن اگه به همه نگفتم(با خنده شدید)
+چیو
×روانی ، دختره پریود شده نتونسته بمونه
دوباره زد زیر خنده و با کف دست یدونه زدم رو پیشونیم و به افق خیره شدم
×وای قیافشو ، حاجی تو خیلی عقبی یه دوره پیش خودم وردار یادت بدم
+خفه بابا
خلاصه یکم راجب اینکه چطور رفتار کنم نصیحتم کرد و خندیدیم و خدافظی کردیم
.
.
.
دیت پنجم :
پارک پرواز بودیم و ی قسمت خلوت نشسته بودیم
کنارم نشسته بود و لبامون به هم قفل شده بود و با ولع تمام داشتم لبای نرمش رو میخوردم و چشامو بسته بودم و دیگه اعتقادم به بهشت از دست رفته بود چون بهشت روی لبام بود و داشتم میک میزدمش
مرسده دست راستم رو که روی زانوش بود برداشت و گذاشت روی سینش ،اولش نفهمیدم چی شد ولی وقتی فهمیدم دستم رو سینشه لبشو ول کردم و نگاش کردم چشماشو باز کرد و با چشمای خمار نگام کرد و جرات بیشتری گرفتم و لباشو وحشی تر از قبل میخوردم و با دستم سینشو از روی کراپ سفیدش میمالیدم و چنگ میزدم و تو حال خودم نبودم و کیرم به بزرگترین حالت خودش رسیده بود و داشت بدجور خودنمایی کرد که حس کردم نیاز دارم لباشو وقتی سرپا وایسادیم بخورم و بتونم خودمو بچسبونم به بدن نرمش
دستشو گرفتم بلندش کردم همینکه خواستم ازش لب بگیرم یهو برگشت باسنشو چسبوند بهم ، قد من بلند بود و قد اون کوتاه پس یکم زانوهام‌ خم کردم که قاچ کونش دقیقا چسبید به زیره کیرم و به خاطر شلوار گشاد و جنس لنینی که پوشیده بود کاملا فرک کونشو پایینه کیرم حس میکردم
از پشت بهش چسبیده بودم پس با دستام سینه هاشو گرفتم و سرشو به سمت راست برگردوند و منم گردنمو خم کردم و شروع کردیم همزمان از هم لب گرفتن .
میک لاو اون روز واقعا جذاب ترین اتفاق سکسیه عمرم بود و من بدجوری شیفته یا عاشق مرسده شده بودم و میدونستم اگر این اتفاقات سکسی نبود باز هم عاشقش میشدم، اون روز کلی گشتیم و هوا تاریک بود که یه کافه هم رفتیم و اونجا فقط حرف زدیمو من تک تک حرکاتشو حفظ میکردم و همه جوره برام جذاب بود ، ساعت نزدیک 9 بود که سر کوچشون وایستادم تا بره با یه لبه کوتاه ازم خدافظی کرد و به مامانش هم پیام دادم که مرسده دم دره تشکر کرد و خدافظی کردیم
.
گذشت و ما هر روز صمیمی تر می شدیم و بیشتر بیرون می رفتیم و من کاملا عاشقش شده بودم
اواخر اردیبهشت بود نزدیک امتحانات خرداد ، خانواده ام به مدت یک هفته به شهرستان رفتن و من خونه تنها بودم که این فکر به ذهنم رسید که به مرسده پیشنهاد بدم بیاد اینجا …
.
.
.
بابت اینکه تا اینجا تحمل کردید و خواندید از همتون متشکرم اگر غلط املایی یا نگارشی وجود داشت عذر خواهی میکنم.
امیدوارم خوشتون بیاد تا بتونم ادامه بدم.
اگر انتقادی یا پیشنهادی داشتید بگید با کمال میل میخونم.
مخلص شما : son of Hades
(صرفاً این داستان واقعی نیست!)

نوشته: Son of Hades


👍 4
👎 2
9301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

952404
2023-10-12 23:54:13 +0330 +0330

از کلمه صرفا خوشت میاد یا میخواستی ادای آدمهای ادیب رو دربیاری که خط آخر یه صرفا بیربط چپوندی تو جمله ات؟

0 ❤️

952406
2023-10-12 23:59:17 +0330 +0330

خط آخر یا باید میگفتی: این داستان واقعی نیست.یا اینکه:صرفا این داستان است؛واقعی نیست.
چرا فکر میکنی قلمبه سلمبه حرف زدن کلاس داره؟

0 ❤️

952460
2023-10-13 08:38:16 +0330 +0330

چرندیات یه مجلوق کوس ندیده بدبخت

0 ❤️

952553
2023-10-13 18:29:36 +0330 +0330

حال مجازی و حضوری در تل @maryam25333

0 ❤️