بهنوش، نوه همسایه

1402/03/06

چراغ‌های خانه‌ی قدیمی‌مان روشن بود، یعنی هنوز نرفته بودند. بعد یادم آمد که دم اذان است و پدرم حتماً به مسجد رفته است. خسته زنگ در را زدم و بعد کلید انداختم و در را باز کردم. صدای مادرم از آیفون آمد که کیه. از لای چهارچوب سرم را به عقب برگرداندم و گفتم: «منم مامان!»

دم ایوان که کفش‌های سنگینم و جوراب‌های چسبیده به پاهایم را می‌کندم، صدای مادرم را شنیدم که به کسی می‌گفت: «… آره، این دفعه که فرهاد قرار شد بیاد ماموریت، ما هم گفتیم باهاش بیاییم، هم اون تنها نباشه و هم سری به همسایه‌ها بزنیم…» و واقعیتش، با همه‌ی دردسرهایش، خوب بود که این دفعه لازم نبود در خانه‌ی شرکتی بمانم و کنسرو بخورم. یکی از دردسرهایش این بود که هر کس بود، لابد از آشناهای قدیمی بود که من نمی‌شناختم.

چند ضربه‌ای با کلید به در هال زدم و گفتم: «یا الله!» صدای مادرم بلند شد که گفت: «بفرما آقای مهندس!» آهی کشیدم. هر چه به پدر و مادرم می‌گفتم مهندس صدا کردن من پیش دیگران عزت و احترام نمی‌آورد، گوش نمی‌کردند.

وارد هال شدم و جلوی نشیمن توقف کردم. یک زن خیلی چاق و درشت نزدیک مادرم روی کاناپه نشسته بود و زنی دیگر با مانتوی رنگی هم در مبل گنده‌ی انتهای اتاق فرو رفته و دفتری روی پایش پهن بود که سرش را بلند کرد و دیدم دختر جوانی است که به نظر به همان چاقی زن بود و بلافاصله گفت: «سلام»

صدای جوانش بسیار دل‌پذیر بود.

بلند گفتم: «سلام علیکم.»

مادرم گفت: «سلام مادر» و من خطاب به زن‌ها گفتم: «بفرمایید خواهش می‌کنم. پا نشید. خوب هستین؟ خیلی خوش اومدین. بفرمایین.» و از زن‌های نیم‌خیز شده رو برگرداندم. مادرم گفت: «فاطمه خانم رو یادت هست؟» اخم مختصری کردم و مادرم به کمکم آمد: «دختر همسایه‌مون. یادته بهش دردس می‌دادی؟» و یک دفعه خاطره‌ی دختر نوجوان چاقی از بیست و چند سال پیش آمد که دم کنکور به اجبار مادرم در رودربایستی همسایه، چند جلسه‌ای به او ریاضی درس دادم.

گفتم: «آها!» و رو به زن برگشتم: «خوب هستین؟ پدر و مادر خوبن ان شالله؟» مادرم محض توضیح گفت: «آقای حضرتی که همون موقع که پشت کنکور بودی به رحمت خدا رفت.» خسته‌تر آن بودم که ضایع شوم. گفتم: «خدا رحمت کنه.» که فاطمه از لای چادرش جویده جواب داد و من فقط «رفتگان شما» را تشخیص دادم. « «ببخشید من خیلی خسته‌ام، خیلی حواسم سر جاش نیست.» بعد گفتم: «با اجازه!» و چون زن می‌خواست به سنگینی از روی مبل بلند شود سریع گفتم: «زحمت نکشید. بفرمایید خواهش می‌کنم.» و از جلوی در نشیمن گذشتم.

مادر پشت سرم آمد. «گشنه نیستی؟» گفتم: «نه. خیلی خسته‌ام. یک دوش بگیرم. کارهای شرکت هم هست. باید انجام بدم. بعد یک فکری می‌کنم.» مادر گفت: «برات عذا درست کردم. توی فر گذاشتم. سالاد هم توی یخچاله.» برگشتم، دستش را گرفتم و بوسیدم که عقب کشید. گفتم: «دست شما درد نکنه.» بعد گفتم: «شما می‌رین عروسی پسر رضایی؟ بابا کجاست پس؟» گفت: «آره می‌ریم. بابات هم از مسجد می‌آد. می‌دونی که خیلی دل خوشی از این برنامه‌ها نداره. به خاطر آقای رضایی می‌آد.» بعد مکثی کرد و ادامه داد: «من با فاطمه و معصومه می‌رم.» بدون علاقه‌ی خاصی گفتم: «معصومه کیه؟»

مادرم نگاهی با لبخند به من کرد و گفت: «یعنی تو دو تا دختر همسایه رو یادت نیست؟» و یادم آمد که همسایه دو دختر داشت و دو پسر و من هیچ کدام را به خاطر نداشتم. قیافه‌ی پسر بزرگ همسایه را یادم آمد که از هم متنفر بودیم و همین موقع یادم آمد که پسرک هم در سی سالگی، مثل پدرش، با حمله‌ی قلبی مرده است.

سری تکان دادم و از آمار گذشته خودم را بیرون کشیدم. گفتم: «یه چیزهایی داره یادم می‌آد. اما نه چندان.» خیلی وقت بود که از شهرمان رفته بودم مرکز استان و همه چیز شهرستان ساکت و خلوت‌مان را به دست فراموشی سپرده بودم. گفتم: «مگه حالا کسی منو یادش هست؟» مادر گفت:‌ «اختیار داری! بابات هر جا نشسته تعریف کرده پسرم مهندسه. پسرم فلانه. بهمانه.» گفتم: «می‌دونین که من مهندس نیستم. کارشناسم. گفتم که قبلا.» و مادر انگار نشنیده باشد ادامه داد: «این قدر براشون از تو گفتیم. همه تو رو می‌شناسن.» با افسوس سری تکان دادم و گفتم: «خب عروسی خوش بگذره. من برم دوش بگیرم. شما می‌رین؟»

مادر گفت: «آره. ما می‌ریم. بهنوش می‌شینه تکلیفش رو می‌نویسه.» گفتم: «بهنوش؟» گفت: «دختر فاطمه. ندیدی نشسته بود؟»

«دیدم. چه زود بچه‌دار شد.»

مادرم خنده‌ای کرد و گفت: «هجده سالشه فرهاد جان.»

دهانم مثل واو باز کردم. گفتم: «بزرگتر می‌زد.» بعد گفتم: چرا نمی‌ره خونه‌ی پدربزرگش؟ مگه خونه‌ی کناری نیستن؟»

مادر گفت: «برای تکلیفش می‌خواد به اینترنت خونه وصل بشه. خونه‌ی پدربزرگش اینترنت نداره. مامانش هم گفته حق نداره بسته‌ی اینترنت بخره.»

اینترنت سیار را خودم آورده بودم. شانه‌ای بالا انداختم و به سمت اتاق سابقم که چمدانم را گذاشته بودم رفتم تا حوله و لباس تمیز بردارم.

خودم را خیسانده بودم و می‌خواستم آخر سر سرم را دوباره بشویم که مادر به در حمام تقه‌ای زد و گفت: «آقا فرهاد! ما داریم می‌ریم.»

بلند گفت: «به سلامت. سلام برسونین… آخر شب برمی‌گردین؟»

«آره. تو بخواب. یک دو که تمام بشه می‌اییم. ماشین رو بابات برده مسجد. می‌آره در خونه از همون جا می‌ریم عروس‌کشون.» پس هنوز در خانه عروسی می‌گرفتند.

گفتم: «باشه. من به کارام می‌رسم. بعد می‌خوابم.»

«خداحافط»

گفتم: «به سلامت خیر.» و مادر رفت.

حمام مفصلی کردم و محیط آشنا و نیمه‌تاریک حمام بزرگ، خاطرات گذشته را به یادم آورد. آن چند جلسه‌ای را که به فاطمه درس داده بودم به یاد آوردم. یادم آمد متوجه توضیحات من نمی‌شد و مرتب کلافه بودم. میز پایه کوتاهی روی زمین اتاق گذاشته بودم و هر کداممان یک طرفش نشسته بود. آن قدر حل کردن مساله‌ها را طول می‌داد که من فرصت کلی خیال‌پردازی داشتم و خیال‌پردازی‌ها به یادم آمد… فاطمه و معصومه و مادرش و پدرش و برادرهایش همه هیکلی و قد بلند بودند. یادم آمد هر دفعه که از در اتاق تو می‌آمد، به نظرم می‌رسید سرش به چهارچوب بالای در می‌سایید. می‌دانستم این طوری نیست. اما هر بار دلم می‌ریخت. یادم آمد دلم می‌خواست بدانم چقدر از من بلندتر است. یادم آمد رضا برادرش که آن موقع دوازده سیزده سالش بود، اما یک سر و گردن و کمی هم بیشتر از من هفده هجده ساله بلندتر بود، یک بار سر کل‌کل گفته بود کوتاه‌ترین عضو خانواده‌ی آنها، از بلندترین خانواده‌ی ما بلندتر است و شاید راست هم می‌گفت. فاطمه، همین زن چاق و پیر بود که سه چهار سالی از من کوچک‌تر بود و آن روزهای چهارده پانزده سالگی‌اش، هر بار به خانه می‌آمد که درس بگیرد، شبش خواب می‌دیدم مرا روی پستان‌های همان موقع عظیمش نشانده و خودش بی‌خیال من، مشغول کار دیگری شده است…

متوجه شدم راست کرده‌ام و همین طور بی‌حرکت در حمام ایستاده‌ام. دوباره دوش را باز کردم و زیرش رفتم.

کارم که تمام شد، حوله را به خودم پیچیدم و به اتاق چمدان رفتم.

با سشوار قدیمی خانه موهایم را خشک کردم که شفته نشوند. بعد لباس پوشیدم. دودل بودم که چون کسی خانه هست جین بپوشم، بعد به خودم گفتم خانه‌ی خودمان است و شلوارک سبز و سفیدم را پوشیدم و از فکر بادی که قرار بود از کولر به پاهایم بخورد دلم غنج رفت. موبایلم را هم از جیب شلوارم بیرون کشیدم و در جیب شلوارک گذاشتم.

هنوز گرسنه نبودم. بنابراین لپ‌تاپم را از چمدان در آوردم و مثل کلاسور زیر بغل گرفتم و به سمت اتاق نشیمن رفتم.

وارد که شدم، دخترک دوباره تندی گفت: «سلام.»

بدون این‌که نگاه درستی بکنم گفتم: «سلام جانم.» و به سمت میز غذاخوری دوازده نفره‌ی انتهای نشیمن رفتم و صندلی همیشگی قدیمی‌ام، سومی از سمت راست را بیرون کشیدم و نشستم. آن سمت میز، کنار دیوار، آینه شمعدان عظیم عروسی پدر و مادرم را گذاشته بودند که احتمالاً بعد از تعمیرات خانه جای مشخصی نداشته است.

موبایلم را روی میز گذاشتم، لپ‌تاپ را باز کردم و اول از همه به سراغ ایمیل‌ها رفتم. شاید ده دقیقه یا بیست دقیقه گذشت. سخت مشغول کار بودم و تندتند جواب ایمیل‌های زیرآب‌زنی که طی روز آمده بود را می‌دادم. صدای غژوغژ مبل گنده‌ی چرمی آن ور اتاق بلند شد. من همچنان مشغول کار خودم بود. دو صندلی بعد از من بیرون کشیده شد و من از صدای غژوغژ برگشتنش به سرجای خودش با کسی که روی آن نشسته بود حواسم از کار پرت شد. برگشتم و دیدم دخترک آمده و آنجا نشسته. چون وسط جمله بودم توجه خاصی نکردم و سر کار خودم برگشتم. دو سه دقیقه بعد، همچنان مشغول نوشتن بودم که دخترک با آن صدای آهنگ‌دارش صدا کرد: «ببخشید…» و آخرش را هم کش به خصوصی داد که توجه آدم را جلب می‌کند. نصف ذهنم هنوز مشغول کار، به سمت او برگشتم و ناگهان حواسم به طور کامل از کار پرت شد. دخترک مانتو را کنار گذاشته بود و با تاپ آستین کوتاه سیاه و شلوار جینی به همان سیاهی، نشسته بود که تنش را قالب گرفته بود. دور گردنش را نوار سیاهی تنگ گرفته بود که آویز کوچکی از آن آویزان بود و زیرش ترقوه‌هایش دیده می‌شد. نگاهم را دزدیدم. دیدم چاق نیست. فقط درشت است و ذهنم داشت چیز غریبی را درک می‌کرد که دخترک گفت: «من بهنوشم آقا فرهاد. نوه‌ی آقای حضرتی.» دخترک جوان بود و هر چند مادرم گفته بود هجده سال بیشتر ندارد، اما اندام کامل و چهره‌ی مژگانیی داشت. لب‌هایش کمی کلفت بود و به طور طبیعی غنچه‌شده بود. چشم‌هایش قهوه‌ای روشنی بود و رنگ آن‌ها ناگهان مرا به یاد رنگ چشم‌های مادرش وقتی از پایین به بالا به چشم‌های او نگاه می‌کردم انداخت. موهایش بلند و اتو شده روی شانه‌ها ریخته بود و از گوشه‌ی چشمش خط سینه‌ای را در یقه‌ی تاپ دیدم. به خودم گفتم عجب! و گفتم: «آره مامان معرفی کرد. خوبی بهنوش خانم؟ به اینترنت وصلت کنم؟» و دستم را دراز کردم. بهنوش انگار توی ذوقش خورد، اما به روی خودش نیاورد، گفت: «اگه زحمتی نیست.» و لپ‌تاپ مک‌بوکی را به من رد کرد. گفتم: «نه. چه زحمتی.» خسته بودم و حوصله‌ی خوش‌سخنی بیشتر نداشتم. هر چه هم دختر خوردنی بود، باز هم فقط هجده سالش بود! بچه بود.

به وای‌فای وصلش کردم و لپ‌تاپ را به او پس دادم. بعد سر برگرداندم و مشغول کار شدم.

شاید نیم ساعت بعد بود که بالاخره گرسنگی به سراغم آمد. دو سه دقیقه بعد دست از کار کشیدم و به سمت بهنوش برگشتم. گفتم: «گرسنه‌ات نیست؟ من می‌خوام برم یک کم غذا گرم کنم.»

دختر سرش را از روی لپ‌تاپ بلند کرد و گفت: «بذارین من برم بیارم.»

گفتم: «نه. نه. بشین من می‌آرم.» و بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.

مادرم برایم شش دانه کباب شامی گذاشته بود و سالاد کاهو. با نان تافتون دو تا ساندویچ گرفتم و با بطری آب و دو لیوان به اتاق برگشتم. دیدم روی میز کنار لپ‌تاپ دفتر طراحی و راپید و چند مداد گذاشته و مشغول خط کشیدن است. سینی‌ را روی میز گذاشتم. یکی از ساندویچ‌ها را برداشتم و گفتم: «بفرمایید» بهنوش سر بلند کرد و گفت: «مرسی.»

باز به کار برگشتم. این بار گزارش کار امروز را باز کردم که بنویسم و برای رییس بفرستم تا حداقل جلوی زیرآب‌زنی‌های فردا را بگیرم. ساندویچ را تمام کردم. یک لیوان هم آب خوردم. کمی بعد، مشغول نوشتن و غرق جمله‌بندی بودم که بهنوش گفت: «ببخشید…» برگشتم و طبق عادت گفتم: «جانم؟»

بهنوش گفت:‌ «من تکلیف طراحی پرتره دارم. می‌شه از شما طراحی کنم؟»

گفتم: «باشه.» خواستم برگردم سر کارم که گفت: «ولی یک کم زحمت داره. می‌شه چند دقیقه سر پا بایستید، چون می‌خوام از پایین طراحی کنم و می‌خوام ببینم نور چطوریه.»

بی آن که فکر خاصی کنم گفتم: «باشه» و بلند شدم.

موبایلش را برداشت و گفت: «یکی دو تا عکس هم می‌شه بگیرم؟ که زیاد زحمتتون ندم و مجبور نشین بایستین؟»

گفتم: «باشه. چه بهتر.»

بهنوش لبخند برق‌داری زد که دندان‌هایی سفید را بیرون انداخت و گفت: «مرسی مرسی.»

خوشحال شدن دخترک کمی از بی‌میلی خستگی‌ام را برد. صاف ایستادم. به جلو نگاه کردم و گفتم:‌ «این طوری خوبه؟» خودم را در آینه دیدم. به خودم گفتم صورتم لاغر شده. بهنوش گفت: «نه. راحت بایستید. شکل سر طبیعی باشه.»

راحت ایستادم. موبایلش را باز کرد و چرق‌چرق چند عکس گرفت. صدای شاتر دوربین موبایل را نبسته بود. کمی بالا و پایین شد و در هر حالت یکی دو عکس گرفت. بعد گفت: «آقا فرهاد… می‌شه یک سری هم چشماتون رو ببندین؟»

نفسی بیرون دادم و بدون حرف چشم‌هایم را بستم.

صدای یکی دو عکس آمد.

بعد بهنوش گفت: «چند تای دیگه.»

بعد صدای مالیده شدن لباس آمد و صندلی.

باز هم صدای شاتر موبایل. صدای بهنوش گفت: «یکی هم از اون ور.» و صدای شاتر موبایل از سمت راستم آمد.

صدای جابه‌جا شدن آمد و دخترک گفت:‌ «یه دونه هم با چشم بسته از جلو.»

کمی بیشتر طول کشید.

بعد صدای شاتر موبایل از جلویم آمد. چهار پنج‌تا.

بعد صدای بهنوش از پشت سرم آمد.

«خوب شد. حالا یکی دو تای دیگه با چشم باز.»

چشم‌هایم را باز کردم و خواستم برگردم که بنشینم که ناگهان برق مرا گرفت.

تصویر خودم را در آینه دیدم. بهنوش هم در تصویر بود.

پشت سرم ایستاده بود.

و با لبخندی بزرگ از بالای سرم در آینه به من نگاه می‌کرد.

شدید جاخورده بودم. خشکم زده بود.

چانه‌ی بهنوش در آینه، چند سانتی‌متری از بالای سرم فاصله داشت و قسمتی از گردنش در آینه از پشت سرم دیده می‌شد. ناخودآگاه سرم را بالا بردم. اما سرم به چانه‌ی او نرسید. بهنوش ریز خندید. صاف ایستادم. با سر بالا و صاف، هنوز هم بین چانه‌ی او تا سر من فاصله بود.

خواستم خودم را جمع کنم. بهنوش گفت: «یکی دو تای دیگه مونده.»

مثل هر بار که چیز غیرمنتظره‌ای رخ می‌داد، تصمیم گرفتم مساله را به چیزی نگیرم و طوری رفتار کنم که انگار چیز خاصی نیست.

گفتم: «همین طوری…» صدایم در گلو شکست. بهنوش نخودی خندید. گفتم: «همین طوری بایستم؟»

گفت: «آره. فقط یه دقیقه صبر کن.»

متوجه شدم که از فعل مفرد استفاده کرد و فعل جمع را کنار گذاشته. اما باز هم به چیزی نگرفتم. پیش خودم گفتم نوجوان‌ها خیلی نمی‌تونن رسمی باشن.

بدو بدو رفت به سمت مبل و سریع برگشت. من هم همان طور ایستاده بودم. پشت سرم خم شد و انگار روی زمین با چیزی ور می‌رفت. خواستم برگردم و ببینم، که شروع کرد قدش را راست کردن و بالا آمدن. از توی آینه بالا آمدنش را دیدم. دیدم کمرش راست راست شد و همین طور که زانوهایش صاف می‌شد صورتش بالا رفت، بالا رفت، بالا رفت… ناخودآگاه گفتم: «نه…» زود صدایم را خوردم. اما بهنوش مطمئنا شنیده بود. صورت بهنوش از جایی که قبلا بود بالاتر رفت و تقریباً پانزده سانتی‌متر بالای سرم متوقف شد.

دهانم باز مانده بود. فهمیدم کفش پوشیده است. اما نمی‌توانستم تحلیل کنم. منگ شده بودم.

خواستم کمی آرام شوم، اما ناگهان متوجه شانه‌هایش شدم که از دو طرف سرم، با عرضی بیشتر از شانه‌های خودم پهن شده بودند.

نوار سیاه روی گردنش و آویز کوچک روی آن، از بالای سرم معلوم بودند.

هنوز دهانم باز بود که بهنوش موبایل را بالا آورد. دهانم را تند بستم.

چرق چرق چرق. چند عکس از طرفین.

بعد بهنوش با لبخندی به بزرگی پهنای صورتش همان طور که از درون آینه به چشم‌های من نگاه می‌کرد گفت: «حالا آقا فرهاد، آخرین سری. می‌شه برگردی به سمت من؟ اون ور جا نیست من بایستم.»

بدون هیچ حرفی و فکری، با تمام تمرکز بر این که راست نکنم، به آرامی در جا دور خودم چرخیدم تا رو به او قرار گرفتم.

چشم‌هایم درست رو‌به‌روی لبه‌ی پایینی یقه‌اش باز تاپ سیاه و خط سینه بود که حالا می‌دیدم عمیق‌تر از آن است که اول به نظرم رسیده بود. تند چشم‌هایم را به سمت بالا برگرداندم.

آن قدر نزدیک بودیم که فقط زیر چانه‌ی لطیف و سفید بهنوش را دیدم که صاف گرفته بود. به خودم گفتم هجده سالشه! هجده! و خدا خدا می‌کردم که راست نکنم.

سرم را هم بلند کردم. شاید بتوانم فراتر از چانه‌اش را ببینم. اما فایده‌ای نداشت. سرم را هم که بلند کردم و بالا را نگاه کردم، چانه‌اش مثل سقفی بلند، هنوز پنج شش سانتی‌متری از چشم‌هایم فاصله داشت.

چند ثانیه‌ای همان طور مات و مبهوت مانده بودم. بعدا که فکر کردم متوجه شدم بهنوش تمام مدت مرا زیر نظر داشته و منتظر بوده.

بهنوش قدمی به عقب رفت و سرش را پایین آورد. بعد موبایلش را بالای سرم برد با همان لبخند و گفت: «یکی دو تا هم از این زاویه. از بالا.» و عکس گرفت. نفس‌هایم کوتاه و تند می‌کشیدم تا خودم را خنک و آرام نگه دارم.

بهنوش نگاهی به موبایل کرد تا عکس‌ها را ببیند. سعی کردم به او نگاه نکنم. سعی کردم چک نکنم که ببینم سینه‌اش تا کجای من است و پاهایش چطور.

من خواستم برگردم و بنشینم که گفت: «ببخشید…» سرم را بلند کردم و چشم‌های قهوه‌ای‌اش از بالا دوباره مرا به یاد مادرش انداخت و همین مرا کمی آرام کرد. کمی آرام‌تر گفتم: «چی شده؟»

«یکی دو تا از عکسا خراب شده. می‌شه دوباره رو به اون ور بایستی؟»

برگشتم و رو به آینه، پشت به بهنوش ایستادم.

«چشم بسته یا باز؟»

«بسته.»

چشم‌هایم را بستم.

صدای شاتر آمد. بعد بهنوش گفت: «یکی دیگه فقط. سرت رو بالا کن.»

سرم را بلند کردم.

«حالا نگاه کن.»

چشم‌هایم را باز کردم.

بهنوش سرش را خم کرده بود از پشت سر، از بالا به من نگاه می‌کرد. موبایلش را بالای سرش برده بود که چرق چرق صدا کرد.

بعد دستش را پایین آورد تا کنار صورتش، نزدیک چشم‌ها.

و آخرین عکس را گرفت.

با لبخند به سمت من برگشت و گفت: «مرسی آقا فرهاد. چهره‌ات خیلی خاصه. طراحی‌ام تک می‌شه.»

و به سمت صندلی‌اش رفت و نشست و موبایل را لپ‌تاپ زد.

من هم نفس راحتی کشیدم و به سمت صندلی‌ام رفتم. خواستم بنشینم که حس کردم به چای نیاز دارم.

سینی را از روی میز برداشتم.

به آشپزخانه رفتم. آب سرد به صورتم زدم و زیر کتری را روشن کردم. ایستادم تا جوش بیاید و چای دم کردم. تمام مدت سعی کردم ذهنم را به سمت کار برگردانم. اما تصویر چشم‌های بهنوش که از بالای سرم به من می‌خندید پاک شدنی نبود. چای را در فلاسک ریختم و با دو استکان و قندان در سینی گذاشتم و به اتاق نشیمن برگشتم.

بهنوش سر جایش نشسته بود و مشغول طراحی بود. من که وارد شدم سرش را بلند کرد و گفت: «عکسا را نمی‌تونم بریزم روی کامپیوتر. آقا فرهاد می‌شه برام درستش کنی؟» و صندلی‌اش را از پشت لپ‌تاپ کنار کشید.

سینی را روی میز گذاشتم و بدون این‌که چیزی بگویم، به سمت لپ‌تاپ او رفتم. به لبه‌ی میز تکیه کردم و لپ‌تاپ را نگاه کردم. نگاهی به سیم موبایل کردم. تنظیمات موبایل را چک کردم. همه چیز درست بود. سیم را کشیدم و دوباره زدم و موبایل شروع به سینک شدن کرد.

فولدر عکس‌ها که ظاهر شد، بدون فکر رویش کلیک کردم و گفتم: «بیا درست شد…» که ناگهان چشم به اولین عکس افتاد که آخرین عکسی بود که بهنوش گرفته بود. عکسی که بهنوش از کنار چشم‌هایش گرفته بود و خودم را دیدم که مثل بچه‌ی کوچکی با اشتیاقی پنهان‌نشدنی به بالا نگاه می‌کنم. عکسی که از چشم بهنوش بود، مرا خیلی کوچک و کوتاه نشان می‌داد، مثل بچه‌ای که به مادرش نگاه می‌کند.

سرخ شدم و رو برگرداندم. خواستم برای پنهان کردن حالم چای بریزم که دستی دور کمرم حلقه شد و قبل از این‌که بفهمم چه شده، با نیروی مقاومت‌ناپذیری مرا عقب کشید. چیزی به پشت پاهایم خورد. زانوهایم خم شد و نشستم و چیزی مرا عقب‌تر کشید و میخکوب کرد. چیزی نرم و بزرگ از پشت به کمرم فشار می‌آورد.

پایین را نگاه کردم. روی پاهای بزرگ و پهنی نشسته بودم که از دو طرف از زیرم بیرون زده بود. حداقل از هر طرف پانزده سانت کلفت‌تر از من بود. ترس برم داشت. نفسم دوباره بند آمد. دست بهنوش بود که دور کمرم حلقه شده بود و مرا روی پاهایش نشانده بود. کمرم به سینه‌اش تکیه داده بود و به خاطر حجمش خم شده بود. طوری خم شده بودم که سرم به زیر چانه‌اش نمی‌رسید. نگاهی به بالای سرم، به بهنوش کردم. پر از حیرت و رنجیدگی. مانده بودم که چطور یک دختر بچه‌ی هجده ساله مرا گرفته است.

با خنده‌ای که نمی‌توانست جلویش را بگیرد گفت: «بیا همه عکسا رو ببینیم.»

گفتم: «سر پا هم می‌تونم ببینم. زشته این کار.»

دستش دور کمرم سفت شد و گفت: «این طوری هر دو از یک زاویه می‌بینیم.»

گفتم: «اذیت می‌شی.»

با پاهایش کاری کرد و من روی پاهای پهنش بالا و پایین رفتم. حرکت ماهیچه‌های قدرتمندی را زیر رانم حس کردم.

«نمی‌شم.»

گفتم: «آخه بده دختر.» جدی شدم: «ولم کن.» تقلا کردم که بلند شوم. خواستم دستی که دورم حلقه شده بود را کنار بکشم. اما تکان نخورد. انگار از فلز بود. دو دستش را دور من حلقه کرد و فشارم داد. آن قدر فشارم داد که هم از تقلا افتادم و هم از نفس. بعد کمی فشار را کم کرد.

بعد با صدایی آرام گفت: «اگر ول کنم می‌شینی؟»

خواستم دوباره تقلا کنم کنم که دوباره فشارم داد. دل و روده‌ام داشت له می‌شد و از دهانم بیرون می‌زد. بدن خسته‌ام بیشتر از این توان تحمل نداشت. این بار که فشار را کم کرد و پرسید: «می‌شینی؟ آقا فرهاد؟ زورت به من نمی‌رسه.» با سر تایید کردم و از شکل گفتن آقا فرهاد به خودم لرزیدم. یعنی واقعاً این دختر هجده سالش است که تمام هیکل من توی بغلش جا شده است و من را مثل یک بچه روی پایش نشانده است؟

دست‌هایش را از دور کمرم ول کرد. داشتم وا می‌رفتم که دوباره دستش مثل صاعقه آمد و مرا گرفت. اما این بار حمایت کننده بود و توانستم به آن تکیه کنم. همان طور که روی پایش نشسته بودم به سمت لپ‌تاپ برگشت و به پشتی صندلی لم داد و گفت: «تکیه بده فرهاد.» صدایش هنوز آرام بود، ولی عمق شیرینی‌اش مرا میخکوب کرد.

تکیه دادم. به سینه‌ی بهنوش، مچاله، طوری که تمام بالاتنه‌ام جا شد پایین چانه‌اش. ناخودآگاه در خودم جمع شده بودم تا به چانه‌اش نرسم.

دست دیگرش را برد و عکس اولی را باز کرد. لبخندی زد با صدا زد که تکانش داد. صدایش برای این بود که من بفهمم. بعد گفت: «از چشم من این طوری دیده می‌شی.» و خندید و خنده‌اش تمام هیکلم را تکان داد.

بعد رفت روی دومی. از بالای سر خودش و من. کوچک‌تر بودم. خیلی کوچک. جمع‌تر شدم. گفت: «ای جان. فرهاد جون ببین چه کوچولویی.» برخلاف میلم داشتم تحریک می‌شدم. به خودم گفتم یعنی گفت فرهاد جون؟ یک دفعه یکی از دورترین فانتزی‌هایم زنده شده بود.

تندتند جلو زد. تا رسیدیم به عکسی که هر دو رو به آینه ایستاده بودیم و هنوز کفشش را نپوشیده بود. چند لحظه مکث کرد. بعد همان طور که من روی پایش جمع شده بودم، صندلی را عقب داد و به آرامی از روی آن بلند شد. دستش دور کمر من بود و مرا هم با خود برد. تمرکز کرده بودم راست نکنم. سر پا که ایستاد، پاهای من به زمین نمی‌رسید. همان طور که یک دستش دور من حلقه شده بود، کنار آمد و جلوی آینه ایستاد. همه‌ی حرف‌ها و اعتراض‌هایی که می‌خواستم بکنم را حیرت در خود خفه کرد. تمام وزنم از یک دست یک دختر هجده ساله آویزان بود و بهنوش هم انگار نه انگار. داشت در آینه خودش و من را برانداز می‌کرد. دیگر کنترل برایم خیلی سخت شده بود. حس می‌کردم کیرم سفت می‌شود. بعد ناگهان مرا زمین گذاشت. اما دستش را روی شانه‌ام نگه داشت. توی آینه دیدم که انگار دنبال چیزی می‌گردد. بعد ناگهان خم شد، یک دستش را پشت کمرم و یک دستش را پشت زانوهایم گذاشت و با یک حرکت بدون هیچ زحمتی مرا بلند کرد و به سینه‌اش چسباند. نگاهی به پایین، به من کرد و وقتی حیرت و ترس و جاخوردگی ناگهانی چشم‌هایم را دید، زد زیر خنده. به سینه‌اش فشارم داد و بند پستان‌بندش را روی صورتم حس کردم. حس کردم دیگر طوری سفت شده‌ام که از زیر شورت و شلوارک باید دیده شود. خون به صورتم دوید.

همین موقع بهنوش همین طور که مرا در بغل داشت چرخید و با چابکی به سمت در نشیمن راه افتاد. یک لحظه به نظرم رسید می‌خواهد از خانه بیرون بزند. بدون این‌که به ناممکن بودن این قضیه فکر کنم وحشت کردم و شروع به دست‌وپا زدن کردم. بهنوش بدون این‌که دوباره پایین را نگاه کند مرا طوری محکم به سینه‌ی نرمش فشار داد که از نفس و تقلا افتادم. بعد دیدم به سمت داخل خانه و هال رفت و کمی خیالم راحت شد. بهنوش با قدم‌های سبکی که انگارنه‌انگار یک مرد بالغ پنجاه کیلویی را در دست‌هایش گرفته، داخل هال شد و به سمت آینه‌ی دیواری بین حمام و دستشویی داخلی رفت و روبه‌رویش ایستاد. بعد نگاهی از روی رضایت به من کرد و دوباره مرا سرازیر کرد تا روی پای خودم بایستم و بعد شانه‌ام را گرفت و مرا به سمت آینه برگرداند و گفت: «همین جا وایسا.» و بعد ولم کرد. خواستم از فرصت استفاده کنم و در بروم. نمی‌دانم به کجا. شاید می‌خواستم به کوچه فرار کنم. هنوز دو قدم برنداشته بودم که یکی از دست‌های بلندش آمد و بازوی مرا گرفت و طوری کشید که پاهایم از زمین کنده شد، به هوا رفتم و محکم به تن بهنوش خوردم. بعد افتادم و روی زمین ریختم. بهنوش خم شد و گردنم را از پشت گرفت و همان طوری بلندم کرد تا روی پایم ایستادم. بعد یک دسبهتش را پشت کمرم گذاشت و هل داد تا به آینه چسبیدم و همان طور نگه داشت. بازوهایم را بالا آوردم و دو دستی به دو طرف آینه فشار آوردم که خودم را از آینه بکنم. بهنوش فشار را بیشتر کرد و انگار ریه‌هایم داشت به هم می‌آمد. دست از تلاش برداشتم. فشار آن قدر زیاد بود که به زحمت نفس می‌کشیدم.

بهنوش گفت: «حالا تکون نخور تا من صندل‌هام رو در بیارم.» بعد دستش از پشتم تکان خورد و چند لحظه بعد آن را از کمرم برگشت. از ترس دوباره کوبیده شدن به آینه آهسته و آرام کمی از آینه فاصله گرفتم تا از پشت به چیزی خوردم. سرم را بلند کردم و بهنوش را پشت سرم دیدم که صندل‌هایش را در آورده بود و انگار به چشمم کوچک شده بود. چون قد من فقط تا چانه‌اش می‌رسید. یک لحظه به خودم شلاق زدم که «فقط»؟ «فقط»؟

بهنوش لبخند زد و گفت: «حالا خوب ببین. این آینه بهتر و بزرگ‌تره. نگاه کن.»

و نگاه کردم. لبخندش شاید ده سانتی‌متر بالای سرم بود و چشم‌هایش؟ انگار از آسمان به من نگاه می‌کرد. دو دستش را روی شانه‌هایم گذاشت و گفت: «چند سالته فرهاد جون؟» و شانه‌هایم را فشاری داد.

گفتم: «سی و شش.»

«قدت چقدره؟»

از انگشت گذاشتن روی نقطه ضعفم یک لحظه سردم شد و لرزه‌ی مختصری به تنم افتاد. لبخند بهنوش گشادتر شد.

با صدای آهسته‌تری گفتم: «صد و شصت.»

بهنوش پوزخندی زد و گفت: «می‌دونی قد من چقدره؟»

گفتم: «صد و هشتاد؟»

بهنوش چشم‌هایش را گشاد کرد و انگار بخواهد راز بزرگی را بگوید گفت: «صد و هشتاد و شیش.» بعد با شانه‌هایم مرا چرخاند تا دوباره رودررویش قرار گرفتم. سرش را مستقیم رو به جلو گرفته بود و آینه را نگاه می‌کرد و من دوباره فقط زیر چانه‌ی سفید لطیف نوجوانانه‌اش را می‌دیدم.

صدایش از آسمان آمد: «سی و شیش سالته. مهندسی. مرد گنده‌ای. ولی به چونه‌ی یه دختر هجده ساله نمی‌رسی.» روی چانه و دختر و عددها تاکید کرد. «تازه صندل‌هام رو هم در آوردم.» نگاهی به پایین کرد و گفت: «اگر اونا بودن که اصلاً نمی‌دیدمت.» بعد دست‌هایش را دور من حلقه کرد و مرا به خودش چسباند و همان طوری گفت: «یا ممکن بود با بچه‌ی کوچیک دبستانی اشتباه بگیرمت.» در تمام این مدت من با زبانی بند آمد و هنوز گیج از دو ضربه‌ی محکمی که خورده بودم، مانده بود. پیش خودم فکر می کردم چطور بازیچه‌ی دست یک دختر بچه شده‌ام و این فکر در ضمن اینکه به من فشار می‌آورد، تحریکم هم می‌کرد. این دفعه کاملاً راست کردم و کیرم از زیر لباس به پای او مالیده می‌شد.

بهنوش متوجه شد. گفت: «اوه!» مرا از خودش فاصله داد و نگاهی به پایین کرد. بعد لبخندی شیرین و مژگان روی لب‌هایش نشست و گفت: «وای چه خوشش اومده! خوشت اومده هر کاری خواستم باهات کردم؟»

این جمله مرا از خط دیگری عبور داد. واقعیت اینکه این آدم با من تا به حال هر کاری دلش خواسته کرده و من هیچ کاری برای مقاومت از دستم بر نیامده و انگار بازیچه‌ی دستش باشد باعث شد مقاومتم بالاخره تمام شود و من بالاخره خسته از فشار و تلاش برای جلوی خودم را گرفتن، وا دادم و اعتراف کردم. «اوهوم.» با صدای خیلی کم. که معنی‌اش برای خودم این بود که من همه‌ی این چیزها را می‌خواهم و دلم می‌خواهد نزدیک این هیکل زنانه‌ی کامل بلندقامت باشم.

بهنوش به سمت من خم شد و گفت:‌ «چی؟ دوباره بگو؟» اگر نمی‌خواستم بگویم و یا به خودم آمده بودم هم، منظره‌ی بازوهای لطیف دخترانه‌اش که از دو طرف روی شانه‌های من قرار گرفته بودند و از مال من خیلی بزرگتر بودند مرا از خط عبور داد. گفتم: «آره.»

قدش را راست کرد. صندل‌ها را دوباره پوشید و دوباره چشم‌هایش انگار از نیم متر بالاتر به من نگاه می‌کرد. بعد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: «چی؟»

کلافه شدم و از درون به خود پیچیدم. اما دیگر از خط گذشته بودم. چشم‌هایم را بستم و با تمام زورم فشار آوردم تا آهسته بگویم: «باهام بازی کن بهنوش خانم.» می‌دانستم که به حال خودم نیستم و عقلم تعطیل شده. اما در آن لحظه به هیچ چیز اهمیت نمی‌دادم. حتی شاید می‌دانستم هم که دختر هم حال طبیعی ندارد و درگیر هوس یک بازی غریب شده، ولی در آن لحظه هیچ کاری نمی‌توانستم و نمی‌خواستم بکنم.

می‌دانستم بازی بچگانه‌ای است که هر کداممان ممکن است هر لحظه با وحشت از آن بیرون بیاییم.

چیزی نگفت. چند لحظه بعد چشم‌هایم را باز کردم و دیدم از بالا در سکوت به من نگاه می‌کند.

با شیطنت گفت: «چرا؟ می‌دونی من عروسک دارم هنوز. عروسک‌هام هم از تو خیلی خوشگل‌تر و بهتر و تمیزترن.»

نتوانستم چیزی بگویم. جلو رفتم. خودم را به سینه‌اش چسباندم. سرم را روی پستان‌های بزرگش گذاشتم و دست‌هایم را دور پاهایش حلقه کردم.

گذاشت این کارها را بکنم.

بعد به خودم فشار آوردم. دیگر کار از کار گذشته بود.

گفتم: «ولی من زنده‌ام.»

بهنوش زد زیر خنده. بعد دوباره مرا از زیر زانو و کمر بغل زد و به پستان‌های جوانش چسباند.

با نگاه آسمانی‌اش دوباره به من نگاه کرد و گفت: «تو چی هستی؟»

صورتم را در سینه‌اش پنهان کردم و آرام گفتم: «اسباب‌بازی بهنوش خانم!»

چه حیف که آن شب کوتاه بود و نیم ساعت بعد بهنوش مرا با تمام فشاری که روی ذهن و جسمم انداخته بود، روی یکی از مبل‌های نشیمن گذاشت و خودش از خانه بیرون رفت.

نمی‌دانم بالاخره به خودش آمد یا نه، اما من حتی وقتی آخر شب به خودم آمدم هم نمی‌توانستم این تجربه را از ذهنم بیرون کنم.

نوشته : بیبی سیتر…

ادامه...


👍 5
👎 17
40701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

930061
2023-05-27 03:15:29 +0330 +0330

مهندس جان پیرو این جملت :گفتم: «یا الله!» صدای مادرم بلند شد که گفت: «بفرما آقای مهندس!» آهی کشیدم. هر چه به پدر و مادرم می‌گفتم مهندس صدا کردن من پیش دیگران عزت و احترام نمی‌آورد، گوش نمی‌کردند
باید بگویم که کتابی نوشتن در سایت سکسی هم عزت و احترام نمیآورد

0 ❤️

930102
2023-05-27 14:05:01 +0330 +0330

بازم مژگانی شد ک

0 ❤️

930120
2023-05-27 18:11:56 +0330 +0330

کص و شعر محض
کیرم پس کله ت با این فانتزیت
خیلی کص گفتی ، چون زن هرچقدر از مرد بزرگتر باشه زورش به مرد نمیرسه

0 ❤️

930145
2023-05-28 00:12:13 +0330 +0330

نون قندی

0 ❤️

930151
2023-05-28 00:29:50 +0330 +0330

چقدر کوص گفتی

0 ❤️

930161
2023-05-28 01:07:49 +0330 +0330

آمجوغ ننت با داستان کیریت کونم سوخت بخاطر وقتی که گذاشتم

0 ❤️

930216
2023-05-28 12:19:36 +0330 +0330

داستان قشنگی بود!
آفرین بهت. توصیف‌های خوبی داشت و فانتزی هم فانتزی جالبی بود.

0 ❤️

930234
2023-05-28 15:26:22 +0330 +0330

ینی حیف کیرم ک بگم‌تو این داستان

چ کصشری بود دیگه اه

حس میکنم به چشمام تعرض شده

0 ❤️

930240
2023-05-28 15:49:55 +0330 +0330

سه چهار خط اولشو خوندم یاد درس حسنک کجایی افتادم بیخیال خواندن بقیه داستان شدم 😂😂😂

0 ❤️

930396
2023-05-29 05:14:36 +0330 +0330

همش چرت وپرت

0 ❤️

930454
2023-05-29 14:05:49 +0330 +0330

نمی‌دونم چرا کرم داشتم و مقدار زیادی از داستان رو موندم
ولی اونجا که گفتی مرد بالغ پنجاه کیلویی پشمام ریخت دیگه😂
دهنت سرویس
ما بیشتر از وزنه پرس سینه می‌زنیم مرد بالغ

0 ❤️

932354
2023-06-10 01:45:44 +0330 +0330

افتضاح بود

0 ❤️

933201
2023-06-15 13:19:42 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود

0 ❤️