بچه ۹یا ۱۰ ساله بودم روزای تعطیل میرفتم با پسر عموم بازی میکردم یه روز که رفتم خونشون زن عمو قالی میبافت و انروز تمامش کرد و به اصطلاح قالی را برید و کارگاه و تخت زبر پاش و دار قالی را به انباری بردند وتخه را شیب دار گذاشته بودند من پسر عموم ودختر عموم از آن بعنوان سرسره استفاده کردیم وسر میخوردیم پایین . یبار وقتی رسیدم پایین خوردم به پشت دختر عموم واحساس خوبی بودوحس کردم دختر عمو هم خیلی مکث کرد در ادامه چون برادرش کوچکتر از من بود و خودش همسال من بیشتر برادرش را جلو میفرستاد ومن چندین بار بهش خوردم وحتی چسبیده بهم سر میخوردیم تا برادرش فهمید و دیگه جلو نرفت ونشد کاری بکنیم و نشد دس بسرش کنیم گذشت تا مدرسه ها باز شد ورفتیم مدرسه ومن بیشتر خونشون میرفتم اما همیشه شلوغ بود اما بعد دو یا سه ماه یبار رفتم خونشون زن عمو وعمو ، پسر عمو را برده بودن دکتر شهر چون شدید سرما خورده بود وقتی دیدم دختر عموم که اسمش مریم بود تنهاست ذوق کردم مث آدم بزرگا چای آورد خوردیم وگفت بیا بازی کنیم گفتم چه بازی مریم گفت بریم روتخته سر بخوریم با هم رفتیم ولی خیلی خاک روتخته نشسته بود و هوا سرد بود منصرف شدیم برگشتیم تو هال که گفت بیا زن وشوهر بازی که کم کم یخمون آب شد ورفتیم زیر پتو اما جزئیاتش یادم نیست جریان ۲۰ سال پیش اتفاق افتاده ،، کم کم شلوارش را در آوردم اول مقاومت کرد اما همراهی میکرد تا جایی که یادم هست بدن سفید ی داشت درست مث مادرش که تو فامیل از همه سفید تره از عقب بصورت چهار دست وپا کردم بر میگشت میگفت حمید البته صداش از تو گلوش میآمد ومعلوم بود درد داره تا اینکه گفت از جلو خوابید طاق باز ومنم خوابیدم روش اما نمیدونم چرا از عقبش چون تا ته میرفت توش بهتر به من حال میداد وچون بچه بودم و به بلوغ نرسیده بودم آب نداشتم که بیاد چندین بار پوزیشن ها را عوض کردیم ومن اصرار داشتم از عقب بکنم واون میگفت از جلو ودو سه بار برا راضی شدنش از جلو میکردم آنروز گذشت وبعد اون فقط یبار آمد خونمون درس بخونیم که رفتیم داخل اتاق خواب خودم ومادر م خونه بود خیلی اسرار کردم قبول نمیکرد اما بزور سرپایی ولاپایی کمی باهاش حال کردم
از آنروز به بعد بخاطر شلوغی خانه ما وخانه اونا دیگه نشد کاری بکنیم چند ساله که ازدواج کرده وبچه داره اما وقتی همدیگر را میبینیم چشمامون بدجور بهم گره میخوره وبهمدیگه ناخود آگاه لبخند میزنیم حتی یبار عید رفتم خونه عموم مریم هم تازه ازدواج کرده بود ومن میخواستم برم سربازی خیلی بهم نگاه کردیم که مادرش با دست زد به پاش وگفت مگه حمید را ندیدی وفرستادش چای بیاره که خیلی چای خوش طعمی بود وِلذت بردم از خوردنش
داستان واقعی هست
ببخشید اگه جمله بندی درست نیست
نوشته: حمید
9 سالت بود طرف رو چهاردستو پا کردی کردیش؟؟ در نه سالگی سیخ کردی؟ باشه ما که باور کردیم فقط اینکه وقتی سپر عموت فهمید بعدش چیکار کرد رو خودت میگی یا خودمون حدس بزنیم؟؟ 😁 😛 👿
خو اخه ننه کیر قاپ زن تو توی نه سالگی هنوز با دودولت اشنا نشدی بعد برفرض اشنا شدی سیخ شد؟ تا ته رفت، ننه ادم دروغگو
هیچ وقت یادم نمیره ۱۰ سالم بود تازه فحش کیر خر رو یاد گرفته بودم و کلی ذوق کرده بودم
به همکلاسی هام یاد میدادم و حتی نمیدونستم کار بردش کجا هست و فقط هی تکرارش میکردیم و میخندیدیم
بعد این کونی خان ۹ ۱۰ سالگیش کص و کون طرف گایده
امشب داستان آپ نشده بود، فکر کردم ادمین احیا ست😂