بیست و پنج سال رابطه با زهرا (۱)

1401/10/17

فصل اول:کودکی

سلام دوستان
شاید با دیدن عنوان یکم جا بخورید و فکر کنید یک پیرمرد با املای افتضاح نوشته اما اینجوری نیست، این داستان از زمان ده سالگی من شروع شده و تا الان ادامه داره، یکم اغراق هم چاشنی کار کردم که لذت ببرید.
بچه مدرسه ای بودم و شر و شور، همیشه کف خیابون پهن. تو روستا بودیم و زندگی جریان داشت. یکی از همسایه هامون خونه اش رو منتقل کرد شهر و یک مستاجر جدید اومد که اهل یکی از شهرستانهای مشهد بودند و به واسطه این که هم خدمتی شوهرش تو یک شرکت داشت کار میکرد و نزدیک روستای ما بود و شوهره هم دنبال کار بود و از هم خدمتیش کمک خواسته بود، اومده بودند این سمت و کسی رو نداشتند.نه زنه الکسیس تگزاس بود، نه مرده جانی دپ.فقط مرده خیلی مسن تر از خانومه بود، خانومه که اسممش زهرا بود حدود بیست و چهار بود و شوهرش که اسمش علیرضا بود حدود چهل.
من هم که بچه شر و شور کوچه و چون تو کوچه از همه بزرگتر بودم سردسته بودم و کلا تو کوچه بازی میکردم، الک دولک، فوتبال، زو و …
همیشه هم همه کاسه کوزه ها سر من خراب میشد.کنار خونه این همسایمون هم ی زمین خالی بود و پاتوق ما و از روزی که اومدن من اب خوش از گلوم پایین نمیرفت. اوایل هر روز به مادرم می‌گفت که میان بازی میکنن و سر و صدا میکنن، و از مامان بابا کتک میخوردم، بعد تر شوهرش چندباری دنبالم کرد و کم کم خودش هم شد بزن بهادر و از کتک خوردن بی نصیب نبودم و کم کم ازش میترسیدم و هر جا می دیدمش فرار میکردم. یواش یواش با مادرم هم دوست شده بود و میومد خونمون یا مادرم میرفت اونجا و من همیشه ازش فراری بودم. کم کم به واسطه رفت و امدها و آشنایی، کارهای خونه و خرید کردن ها رو هم به من میگفت و چون ازش میترسیدم هر وقت میومد دم خونه یا تو کوچه میدید من رو و چیزی میخواست سریع انجام میدادم. ی جورایی ازش حساب میبردم.
روزها به همین منوال میگذشت و تابستون بود و بعد از یک روز گرم اومده بودم خونه و به خاطر شکستن شیشه یکی از همسایه ها موقع شکار گنجشک با تیرکمون، درحال کتک خوردن از بابام بودم که صدای زنگ تومد و برای اولین بار از دیدن زهرا خانوم خوشحال شدم چون میدونستم به اون گزندی نرسونده بودم اون وز که بخوام کتک بخورم، سراسیمه اومد خونمون و گفت که شوهرش از سر کار نیومده و نگرانه، بابا هم اماده شد و گفت میره شرکت ببینه شاید اضافه کار مونده، زهرا خانوم هم هی گریه میکرد و حالش خوب نبود، مامان اصرار کرد که بمون اینجا اما گفت میرم خونه شاید علیرضا بیاد، با کلی تعارف مامان گفت که با زهرا خانوم برو خونشون تنها نباشه حالش بد بشه، حالا یکی نیست بگه اخه مادر من، بچه ده ساله چکار میتونه بکنه، منم چون از زهرا خانوم میترسیدم گفتم خوابم میاد ولی مرغ مامان یک پا داشت هرچی هم زهرا خانوم گفت بزار بخوابه، قبول نکرد و بعد از دو تا نیشگون و پس گردنی از مامان رفتم. از ترسم هیچ حرفی نمیزدم.زهرا خانوم گفت چایی میخوری؟ گفتم نه! اما اورد و گفت بخور، بعد میوه آورد و تشکر کردم گفتم نمیخورم، اما خودش میوه رو داد بهم و من هم از ترسم خوردم. زهرا خانوم هم صحبت میکرد، تو پسر خوبی هستی و چرا انقدر شلوغ میکنی، همه از دستت شاکی هستند، درس بخون اینده دار بشی نه عین بقیه کارگر بشی، بهش گفتم به خدا درسم خوبه و همه نمره هام بیست بود، گفت به من دروغ نگو، گفتم به جون مامانم، از مامان بپرس و بغض کردم، فکر میکردم میخواد باز من رو بزنه😅
نفهمیدم کی خوابم برد اما یهو دیدم سر و صدای جیغ و داد میاد، بعد از اینکه بیدار شدم فهمیدم که شوهر بنده خدا از شرکت که اومده بیرون تصادف کرده و بیمارستان هست.بنده خدا کلی گریه کرد و اونشب کذایی گذشت، این رو هم بگم که من از یه جایی به بعد باز خوابیدم و صبح تو خونه خودمون بیدار شدم و نفهمیدم کی من رو اوردن خونه
فردا پدر و مادرم با زهرا خانوم رفتند بیمارستان و پای شوهره گویا شکسته بود و باید عمل میکردند و چند روزی باید بیمارستان میموند، بابا و دوست شوهرش کارها رو پیگیری میکردند و تو این یک هفته من هر شب بعد از شام باید میرفتم پیش زهرا خانوم و تا میرسیدم ساکت ی گوشه میشستم تا خوابم میبرد و صبح ها هم بیدارم میکرد و صبحونه میداد و میرفتم خونه و خودش میرفت بیمارستان، شوهرش خوب شد و اومد اما رفتار زهرا خانوم با من عوض شده بود.بهم میخندید، هر جا من رو میدید بغلم میکرد و بوسم میکرد و هر وقت میرفتم خرید پول میداد برای خودم هم چیزی بگیرم. خب تو ذهن من این بود که چون بهشون کمک کردم دوستم داره ی مدت گذشت و شوهرش به خاطر اذیت نشدن پاش منتقل شده بود نگهبانی، هر چند راضی نبود، با کلی مشورت با پدر و مادرم قرار شد تا آقا علیرضا کار دیگه پیدا کنه، من شبها برم خونشون حتی وقتایی که میرفتیم مهمونی موقع برگشت من باید میرفتم اونجا.
روند زندگی من هم شده بود بازی، نهار، بازی، شام، خونه زهرا خانوم.
بعد از بیست روز از این رویه تخمی، بابام عزم سفر کرد و من هم خوشحال نفر اول تو پیکان مدل ۵۰ بابا نشسته بودم که خوشیم زیاد طول نکشید، اقا علیرضا صبح که داشت میومد خونه، به بابام گفت که باید بره شهرستان و خونه رو نمیتونه تنها بزاره،ما هم که داریم میریم سفر،اگر میشه تا بره و بیاد من بمونم اونجا پیش زهرا خانوم، زهر مارم شد، هر چی گفتم من میخوام برم، بابا گفت نه، همسایه هست، باید بمونی، گفتم اخه من چکار کنم، خب اون نره، اما گفتند اخه ماخه نداریم و من رو با لباسهام تحویل زهرا خانوم دادند که هنوز هم که هنوزه برام قابل درک نیست من فینگیل بچه چکار میتونستم بکنم!!!
آقا علیرضا هم رفت اماده شد که بابا ترمینال برسونتش و از اونور برن، خواهر و دوتا برادرام هم که در واقع معاونین من تو شلوغ کاری بودند رفتند. خیلی تو پرم خورده بود، اول اینکه سفر رو از دست داده بودم و دوم اینکه چون برادرام نبودند و همیشه سه نفری اتش به پا میکردیم و هر کس حرف میزد دنبال میکردیم، میدونستم هفته سختی خواهد بود و همه دعواها و بازیها باید یک تنه و بدون پشتوانه قلدری کنم.
تو حیاط زهرا خانوم اینا بغ کرده بودم که گفت نمیخوای بری بازی کنی؟ گفتم نه، گفت پس بیا بریم تلویزیون ببین، گفتم نه، گفت عیب نداره، میدونم به خاطر من موندی، نمیزارم بهت بد بگذره و رفت تو خونه.منم تو حیاط شروع کردم به خاک بازی و کندن زمین و از حرصم همه جا رو بهم ریختم، زهرا که اومد دید وضعیت رو گفت چرا اینجوری کردی، گفتم الانه که کتک بخورم، اما گفت بیا تمیزت کنم، منم رفتم از ترسم، دست و پام رو شست، بعد کل لباسامو دراورد به جز شرتم و چادر پیچید دورم گفت برو تو تا ابگرمکن رو زیاد کنم بری حموم، گفتم نمیخوام، اما اخم کرد و گفتم چشم.رفتم حموم که اومد در زد و کامل من رو شست، شرتمو هم دراورد و بعد لباس پوشوند بهم.یکم برام قصه گفت، بغلم میکرد، بوسم میکرد، دیگه از اون زن خشن چیزی نمیدیدم.نهارم رو داد و خوابیدم باز بعد از ظهر کلی مهربونی کرد و بازی کردیم و تا به خودم اومدم دیدم سه روز هست که از در خونه بیرون نرفتم.شب بود، یهو احساس کردم ی جوری دارم میشم، حس کردم جیش دارم، چشمام رو باز کردم برم دستشویی دیدم دودولم دهن زهرا خانومه، گفتم خاله جیش دارم، گفت خاله فدات بشه من دیدم میخوای جیش کنی سریع فوت کردم تو دودولت که نریزه، منم ساده ساده تشکر کردم!!! و رفتم دستشویی و اومدم بخوابم که دیدم زهرا لخت مادر زاد دراز کشیده و گفت جیش کردی؟
گفتم اره، گفت خاله امشب اب و شربت زیاد خوردی باز شاید جیشت بگیره، برای اینکه راحت بخوابی بیا بغل خاله، گفتم اخه زشته، گفت عیب نداره خاله بیا، من خالتم و تو هم الان مرد کوچولوی منی.بعد لباسامو در اورد و من جلوی دولمو گرفتم، اما دستم زد کنار بهش تا دست زد و یکم بازی کرد یکم سفت شد، من که تا حالا همچین چیزی ندیده بودم شروع کردم گریه کردن که دولم خراب شد، دیدم میخنده و میگه تازه درست شد
الان باید اینو بزاری این جا که اگر تا صبح خواستی جیش کنی، این تو جیش میکنی، بعد خاله میره بیرون جیش میکنه، دیگه لازم نیست تو بری جیش کنی، منم کلی خوشحال شدم، گفتم اخ جون، که گفت قبلش باید با زبونت اینجارو لیس بزنی که باز بشه و چوچولش رو نشون داد، من هم از خدا خواسته شروع کردم لیسیدن که زهرا هی میگفت چکار کن و بعد که رسیدم به چوچولش و لیس زدن یهو سفت شد و سرم بین پاهاش موند، بعد منو بغل کرد و شروع کرد بوسیدنم و زبونش رو تو دهنم میکرد.یواش دولمو کرد اون تو گفت بخواب خاله.منم خوابیدم ولی چون خوشم میومد هی عقب و جلو میکردم تا خوابم برد…
تو اون چند روز تا مامان بابا اومدن کار ما همین بود اما علیرضا تا یک هفته بعدش نیومد و هر شب کارمون این بود. زهرا هم منو قشنگ ترسونده بود که به کسی نگی و چون مثل سگ ازش میترسیدم به کسی نمیگفتم

این داستان در صورت لایک و نظر موافق شما ادامه پیدا میکنه

نوشته: پدرام


👍 86
👎 6
94101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

909706
2023-01-07 02:02:18 +0330 +0330

خوب بود ادامه بده

1 ❤️

909710
2023-01-07 02:13:16 +0330 +0330

آقای آدمین
پدوفیلی؟

0 ❤️

909711
2023-01-07 02:22:17 +0330 +0330

نمیخواد کردن تو بگی جریانانشو تعریف کن .برا خود منم پیش اومده میدونم چی میگی .اخرشو با چاخان کردن خراب نکنی خوب میشه

2 ❤️

909732
2023-01-07 04:19:42 +0330 +0330

ادامه بده خوب بود خوشمان آمد

0 ❤️

909787
2023-01-07 16:13:07 +0330 +0330

خوب بود فقط نمیدونم چرا داستان های قسمتی رو اینقدر دیر به دیر میزارین

0 ❤️

909788
2023-01-07 16:19:48 +0330 +0330

سابقا روستاها شرکت نداشتند بچه های ده ساله هم توانایی سیخ کردن نداشتند. آدمهایی که پاهاشون شکسته و لتو پار بود تنهایی به سفر نمیرفتند و خلاصه خیلی اتفاقات دیگه نمی افتاد!! فقط مردای همسایه کسی تو زمین بغل خونشون زیاد سرو صدا میکرد میبردن میکردنش آروم شه!! دو تا خونواده دقیقا همزمان رفتن سفر تو و یه زن حشری رو تنها گذاشتن میگم لوک خوش شانس کونت گذاشته که اینقدر پشت هم شانس میاری یا فقط همون مرد همسایه؟؟

1 ❤️

909793
2023-01-07 16:52:02 +0330 +0330
YM3

عالی منتظر ادامه هستم
ولی یکم احساس میکنم الکی هست
در قسمت بعد معلوم میشه.

1 ❤️

909799
2023-01-07 19:19:49 +0330 +0330

فقط اونجاش که دولت خراب شد🤣🤣🤣

0 ❤️

909846
2023-01-08 04:07:12 +0330 +0330

کسکش طاووس رو کپی کرده😒

0 ❤️

909950
2023-01-09 01:14:15 +0330 +0330

یخورده هم تو دهنش جیش میکردی🤣🤣🤣

0 ❤️

910119
2023-01-10 09:38:42 +0330 +0330

خوب بود ادامه بده

0 ❤️

911147
2023-01-17 17:22:38 +0330 +0330

خوبه ولی زیاد حاشیه نرو

0 ❤️

914948
2023-02-12 23:41:15 +0330 +0330

ادامه بده ولی با لطافت بیشتر
کارکتر های میلفت رو‌ اضافه کن
سعی کن طولانی تر و خلاقانه تر باشی

0 ❤️