تسلیم کبری (۱)

1402/02/28

داستان دنباله دار جدید از نویسنده اعتیاد به حقارت با عنوان تسلیم کبری
سخن اول:
خواننده گرامی اگر معنی اصطلاحات زیر رو نمیدونید:
Maledom
Femdom
Couple Domination
Alpha Couple
Verbal Humiliation
Extreme Degradation
24/7 Slave

یا فرق بین فانتزی و واقعیت رو از هم تشخیص نمیدید…
و یا اگر حوصله مطالعه داستان دنباله دار چندین قسمته رو ندارید …
این داستان برای شما نیست

بار اول وقتی داشتم آشغالهارو میزاشتم جلوی در دیدم اونم کیسه آشغال دستشه گفتم بدید من براتون مییبرم پایین، گفت نه مرسی، گفتم مشکلی نیست و دستم رو بردم جلو کیسه رو گرفتم ازش. از نظر خودم داشتم به همسایه‌ام کمک میکردم.
دو روز بعد همون ساعت داشتم باز میرفتم آشغال بزارم جلوی در تا از جلوی در واحدشون رد شدم دیدم همون لحظه در خونه اونها هم باز شد، خودش بود. سلام کردم ولی جوابی نداد فقط دستش رو دراز کرد و کیسه زباله رو داد بهم منم ناخودآگاه از روی عادته وقتی که چیزی رو میگیرم گفتم: ممنون! ی پوزخندی بهم زد و در رو بست.
دو روز گذشت باز همون ساعت خواستم برم آشغالهارو بزارم جلوی در، خبری ازش نشد، یکم صبر کردم ولی نیومد. به ذهنم رسید زنگ واحدشون رو بزنم و بگم اگه آشغال داره براشون ببرم. مطمئن نبودم ولی آخر زنگ رو زدم. صدای حرف زدنش اول خیلی ضعیف بود ولی بعد قوی تر و قوی تر شد تا اینکه بالاخره در باز شد. پای تلفن بود به من با اخم نگاهی انداخت و با دست اشاره کرد که صبر کنم. رفت و حدود ۱۰ دقیقه بعد با کیسه آشغالهاشون اومد و کیسه‌ای که خیس هم بود رو تقریبا پرت کرد توی بغل من و با دست اشاره کرد که برم. وقتی برگشتم بالا یک دفعه در واحدشون باز شد و بهم گفت: دو روز ی بار خونه بو میگیره اگه میخوای بیای پس هر روز بیا یک ساعت هم زودتر، این موقع خوب نیست، و درو بست و رفت.

دیگه مشخص بود قضیه عادی نیست، من با کارگرهای مخصوص حمل زبالهٔ شهرداری هم اینطور حرف نمیزنم. نه سلامی نه علیکی نه تشکری، پیش خودم گفتم خب من همسایه دیوار به دیوارت هستم اخه درست نیست واقعا این رفتار.
خودم چون مجردم اینقدری آشغال نداشتم که هر روز بخوام ببرم، دو روز یکبار هم زیاد بود برام ولی چون این گفته بود ی حسی بهم گفت برم ببینم چی میشه. یک ساعت زودتر از قبل اومدم توی راهرو، دیدم جلوی واحشون پر از کفش هست مشخص بود مهمونی دارن. زنگشون رو زدم ی دختر بچه ۱۳ ساله در رو باز کرد گفت بله؟ نمیدونستم چی باید بگم. یکم مِن مِن کردم و گفتم آشغال هارو میخواستم بگیرم ببرم جلوی در. دختر بچه با تعجب منو نگاه کرد و بعد سرش رو چرخوند سمت داخل خونه و داد زد: خاله! آشغالی اومده! صدای خنده خودش از ته خونه اومد. بعد هم صدای یکی از اقوامشون که با تعجب پرسید مگه آشغالی‌ها اینجا میان تو آپارتمان کیسه رو میگیرن؟ با خنده بهش جواب داد: نه این داستانش فرق میکنه. بعد از چند دقیقه خودش اومد جلوی در کیسه زباله بزرگی رو بهم داد و گفت: میبینی که مهمون داریم آخر شب هم بیا بقیش رو ببر باشه؟ خواستم بگم مشکلی نیست ولی قبل از اینکه چیزی بگم در رو بسته بود.

حدود ساعت ۱۱ رفتم زنگشون رو زدم. همون دختر بچه اومد در رو باز کرد و بهم سلام کرد، خودش هم سریع پشتش اومد و گفت: ندایی جونم لازم نیست به هر کسی سلام کنی عسلم فقط برو کیسه زباله رو بده بهش ببره، بعد هم سرش رو بوسید و باهم رفتن. دختره بعد از چند دقیقه اومد کیسه رو بهم داد و در رو بست و رفت.

فردای اون شب که جمعه بود همون ساعت رفتم زنگ زدم اینبار شوهرش در رو باز کرد. سلام کردم گفتم داشتم میرفتم کیسه زباله رو بزارم جلوی در گفتم اگر شما هم چیزی دارید ببرم. چند لحظه ثابت وایساد و طوری نگام کرد انگار بهش بدهکارم بعد بدون اینکه چیزی بگه رفت و با ی کیسه زباله کوچیک برگشت، اون یکی دستش هم توی شلوارکش بود و مشخص بود داره با کیر و خایه‌هاش ور میره. کیسه رو ازش گرفتم و خواستم برم ولی ی طوری نگام کرد که ناخودآگاه سرم رو خم کردم و گفتم ممنون.

وقتی برگشتم بالا هنوز همونطوری دست توی شورت وایساده بود توی چهارچوب در ورودی خونشون. داشتم رد میشدم برم که اومد جلوتر همون دست راستش که توی شورتش بود رو در آورد به سمت من گرفت به حالت دست دادن! نمیدونستم باید چیکار کنم هم نمیشد دستش رو پس بزنم هم دوست نداشتم دستش که روی کیر و خایه هاش بوده رو لمس کنم! بعد از چند لحظه مکث منم دستم رو بردم سمتش که دست بدم ولی اون دستش رو آورد بالاتر و مالید به گونه هام و گفت: دیگه لازم نکرده بیای زنگ بزنی! دستش به شدت بوی عرق کیر و خایه میداد.
اول پیش خودم گفتم حتما بهش برخورده که وقتی خونه نیست من برم زنگشون رو بزنم ولی بعدش خیلی با تحکم ادامه داد: هروقت آشغال داشتیم میزاریم جلوی در خونت و زنگ میزنیم میبریش پایین.گفتم باشه مشکلی نیست. ی خنده ای بهم کرد و رفت خونشون.
از فرداش وقت و بیوقت صدای زنگ میومد میرفتم میدیدم ی کیسه آشغال جلوی در خونه هست. کیسه های کوچیکی که مشخص بود لازم نیست ببرنش جلوی در و انگار فقط میخواستن برای من کار تولید کنن. منم ی کیسه زباله بزرگ توی خونه نگهداشتم و هر چنتا کیسهٔ اینها رو میاوردم خونه یکی میکردم بعد میبردم جلوی در.
چند روز به همین حالت گذشت تا یک روز که داشتم میرفتم بیرون ولی تا در رو باز کردم دیدم ی کیسه کاملا پاره شد پر از آشغال و مایع و تفاله چایی و کثافت رو جلوی در خونه گذاشته بودن و زنگ هم نزده بودن. همون موقع یکی از همسایه ها چپ چپ منو نگاه کرد و گفت: این درست نیست آشغالتون رو بموقع ببرید پایین آقا راهرو جای گذاشتن زباله نیست! همه راهرو رو بوی گند برداشته تمام سرامیک‌ها هم کثیف شده. حول شدم گفتم ببخشید الان درستش میکنم شرمنده.
سریع اون کیسه پاره رو کردم توی ی کیسه دیگه بردم گذاشتمش جلوی در و برگشتم بالا شروع کردم با چنتا کهنه و ی کاسه آب جلوی در خونه رو تمیز کردن. نمیدونم توی کیسه چی بود ولی مایعی که ازش در اومده بود خیلی بوی بدی میداد. همین موقع با شوهرش از خونه اومدن بیرون. مشخص بود حسابی تیپ زده بودن برای مهمونی آخر شب. منو که دیدن خنده های یواشکی کردن و خواستن برن که من وایسادم گفتم: ببخشید ولی اگه میشه دیگه اینطوری کیسه پاره نزارید آبش راه میوفته راهرو هم بدبو میشه.
خودش با چنان عصبانیتی اومد سمت من و با حالتی پاش رو میکوبید زمین و جلو میومد که ممکن بود پاشنه‌های کفش پاشنه بلندش بشکنن! بعد گفت: تو لازم نیست به من چیزی یاد بدی! اگر وقتی آشغال رو گذاشتیم برده بودیش اینطوری پاره نمیشه، معلوم نیست پای کی گرفته بهش پارش کرده. تنبلی خودت باعثش شده. گفتم اخه زنگ نزدید من نمیدونستم. با اعتماد به نفسی که جرات نکردم بهش اعتراض کنم گفت: چرا زنگ زدم معلوم نبود سرت کجا گرمه که نفهمیدی! نمیدونستم چی باید بگم فقط گفتم: بله ببخشید حق با شماست.
چند لحظه نه کسی تکون خورد نه چیزی گفت و اون سکوت سنگین ادامه پیدا کرد. بعد راهش رو گرفت رفت پیش شوهرش، سرم رو بالا نکردم ولی حس میکردم لبخند خاصی روی لبشون هست. یکم آروم پچ پچ کردن و رفتن توی آسانسور و فکر کردم دیگه تمام شده ولی دوباره در آسانسور باز شد و اینبار شوهرش سرش رو آورد بیرون و بهم گفت: هوی! سرم رو آوردم بالا گفت: تو که داری زمین رو میسابی جلوی در خونه مارو هم تمیز کن برق بنداز. خشکم زده بود، دوباره گفت: نه با اون آب کثافت ها! اول برو عوضش کن تمیز بشه بعد. چیزی نداشتم بگم که دوباره داد زد: فهمیدی؟! گفتم بله چشم. در رو بستن و رفتن، صدای خندشون از توی آسانسور میومد.
بعد از اینکه کثافت جلوی در خونم رو تمیز کردم رفتم کهنه هارو شستم آب کاسه رو هم عوض کردم و رفتم نشستم جلوی در خونشون مشغول تمیز کردن ورودی خونه اونها شدم. اینقدر همیشه کیسه زبالشون رو میزاشتن جلوی در بمونه روی سرامیک هاشون جا انداخته بود و هرچی میکشیدم پاک نمیشد. ولی از ترس اینکه دوباره بهم گیر بدن نزدیک یک ساعت نشستم زور زدم وقتی دیدم نمیشه رفتم یکم آب جوش آوردم و با زحمت زیاد بالاخره تمیز شد و واقعا برق افتاد.

چند روز بعدی مشکل خاصی نداشتم فقط خیلی گوش به زنگ بودم که هروقت زنگ میزنن برم آشغالشون رو سریع یا بیارم توی خونه یا ببرم بزارم جلوی در که دوباره کثیفکاری نشه تا اینکه هفته به آخر رسید و دوباره جمعه شد، صدای زنگ در اومد منم سریع رفتم به عادت اینکه حتما باز زباله هست. ولی شوهرش بود. دستش به کمرش بود بدون سلام علیک فقط گفت: جلوی در خونمون رو خوب تمیز کردی. گفتم خیلی ممنون لطف دارید که در جوابش سوئیچ ماشینش رو پرت کرد سمت من، گرفتمش و گفت: حالا که تمیزکاری بلدی میری ماشین رو میشوری، من کارواش هارو قبول ندارم روی ماشینم خش میندازن مادرسگا!
نمیدونستم چی بگم تابحال ماشین نشسته بودم. چند قدم رفت بعد برگشت زیر چونم رو با دستش آورد بالا توی چشمام نگاه کرد و با لحن تهدید آمیزی گفت: درست میشوریا حتی لای لاستیکاش ی تیکه گل و لجن نمونه فهمیدی؟! گفتم بله چشم.
با خودم چنتا سطل و کهنه و برس و یدونه هم مسواک کهنه که داشتم رو بردم پایین افتادم به جون ماشین و نزدیک ۲ ساعت تمام زحمت کشیدم تا کاملا بی نقص تمیز شد. به عنوان اولین باری که توی عمرم ماشین شستم واقعا از کارم راضی بودم.
خسته و کوفته برگشتم بالا و خواستم زنگ بزنم که سوئیچ ماشین رو تحویل بدم ولی دیدم در خونشون بازه تا صدای بسته شدن در آسانسور اومد شوهرش داد زد: بیا تو!
من با لباس خیس و کثیف خجالت میکشیدم ولی به هر حال ناخودآگاه ی یا الله آروم گفتم و رفتم داخل. شوهرش با همون شلوارکش نشسته بود روی کاناپه جلوی تلویزیون، گفت: بیا تو ببین خانمم کار داره برات.
سرم رو چرخوندم ولی پیداش نکردم، اونم اصلا توجهی به من نکرد، داشت تلویزیون نگاه میکرد و هر از گاهی هم با گوشیش ور میرفت تا اینکه بالاخره از توی توالت در اومد. حجاب نداشت برای همین منم سرم رو انداختم پایین و فقط گفتم: سلام! در جوابم فقط گفت: تا وسایل نظافت دستت هست ی دفعه برو سرویس‌هامون رو هم رسیدگی کن. و راهشو کشید و رفت توی بغل شوهرش نشست و با خنده ای شیرین شروع کرد به بوسیدن لبهاش.
داشتم میرفتم سمت توالت که داد زد: اول در خونه رو ببند بعد برو من حال ندارم پاشم! گفتم: چشم.
رفتم توالت مشغول شدم همه جور شوینده و برس داشتن نیاز به وسایل من نبود. توالت نسبتا بزرگی بود هم فرنگی داشتن هم سنتی تقریبا وسط تمیز کردن سرامیک‌های کف بودم که در باز شد و شوهرش اومد تو. بلند شدم وایسادم و گفتم هنوز تموم نشده یکم دیگه مونده. بی توجه به من همونطور پا برهنه و بدون دمپایی اومد تو و گفت: تو به کارت برس و چرخید سمت توالت فرنگی. من خشکم زد حالم ی طوری شده بود که قبلا تجربه مشابهی ازش نداشتم، سرش رو خم کرد سمت من همزان با پایین کشیدن شلوارکش با تحکم خاصی گفت: مگه نگفتم بشین کارت رو بکن؟ خواستم بگم خب اینطوری نمیشه که وسطش دوباره اینبار با صدای بلندتری گفت: میگم بشین کارت رو بکن!!!
منم خم شدم پشتش و شروع کردم به برس کشیدن بین سرامیک ها تا جرم بینشون رو تمیز کنم. شوهرش حدود نیم متر با من فاصله داشت و همونطور که پشتش بودم بدون اینکه صدایی بیاد متوجه بوی بدی شدم و مشخص بود که گوزیده ولی به روی خودش نیاورد انگار من آدم نیستم بعد هم صدای خالی شدن ادرارش توی توالت فرنگی شروع شد ولی انگار قصد نداشت تموم بشه همینطوری میومد! انگار کنار فواره داشتم کار میکردم! من نه گی بودم نه علاقه‌‌ای به تا این حد نزدیک شدن به یک مرد دیگه رو داشتم. ولی انگار ی حس درونی مجبورم کرد سرم رو بالا کنم ببینم سایزش چقدره! واقعا نمیدونم چرا اینکار رو کردم ولی خب نگاه کردم و وقتی نگاهم بهش افتاد میخکوب شدم چون واقعا گنده بود! تقریبا ۷-۶ تا کیر من توی کیر این جا میشد! همینطوری که زل زده بودم به کیرش یکدفه متوجه شدم اونم داره منو نگاه میکنه!
سرم رو انداختم پایین و به روی خودم نیاوردم ولی اون همونطور که داشت ادرار میکرد چرخید سمت من و گفت: چیه میخواستی نگاه کنی؟!
ادرارش تا زانوی شلوارم ریخت، اینقدر بیرون که ماشین رو میشستن لباسم خیس بود که پاهام سرده سرد شده بود و حالا این گرمای ادرار یکم خوشایند بود. اینقدر از اینکه به کیرش نگاه کرده خجالت زده بودم که به جای اینکه به اون اعتراض کنم که چرا داره میشاشه روم،‌ فقط گفتم نه ببخشید حواسم نبود منظوری نداشتم.
همونطور که داشت روی شلوارم میشاشید با لبخند ولی کمی هم عصبانی داد زد: ساناز!!!
نمیدونستم باید چیکار کنم، بلند بشم؟ همونطور بشینم؟ خودم رو جمع و جور کنم؟ که در توالت باز شد و منو دید که کف توالت هستم و شوهرش داره میشاشه روی شلوارم اونم نیشخند معنا داری زد و به شوهرش گفت:چرا حرومش میکنی عزیزم برو بالاتر!

ادامه...

نوشته: نویسنده اعتیاد به حقارت


👍 18
👎 6
29101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

928541
2023-05-18 01:58:21 +0330 +0330

داستان تکراری هست ، حداقل برای من تکراری میاد فقط پیاز داغ تعدد آشغال گذاشتن زیاد شده .

0 ❤️

928559
2023-05-18 03:07:14 +0330 +0330

عالییییی واقعا دوست دارم ادامشو زودتر بخونم

0 ❤️

928567
2023-05-18 04:33:20 +0330 +0330

تو خودت رو در چه جایگاهی میبینی که تعیین تکلیف کنی ملت بخونن یا نه؟ الان بهت توهین کنم توهین حساب میشه یا لذت میبیری؟

1 ❤️

928578
2023-05-18 05:15:52 +0330 +0330

ادامه ش توی کانال تلگرامشون هست

0 ❤️

928631
2023-05-18 13:16:51 +0330 +0330

اعتیاد به حقارت تا این حد؟ این یه نوع مریضیه و باید درمان بشه

1 ❤️

928642
2023-05-18 15:33:44 +0330 +0330

جالب بود آفرین!

0 ❤️

928661
2023-05-18 17:59:26 +0330 +0330

داستان باشه خوبه
ولی واقعی باشه ریدم تو غیرتت دیوث

0 ❤️

928763
2023-05-19 04:56:37 +0330 +0330

عاللللی ادد. کردم ولی نشد

0 ❤️

928785
2023-05-19 10:00:10 +0330 +0330

عالی عالی
عاشق این داستانهام ادامه لطفا

0 ❤️

930111
2023-05-27 16:06:48 +0330 +0330

عالیه
عاشق این حسم❤️

0 ❤️

932145
2023-06-08 21:03:04 +0330 +0330

خوب بود. یک آدم حقیر و بی‌ارزش

0 ❤️

933165
2023-06-15 07:03:25 +0330 +0330

میشه اونی که لینک کانال داشت بفرسته؟
گم کردم

0 ❤️

936071
2023-07-04 14:31:48 +0330 +0330

لینک کانال تگرام و ادامه داستان اینجا هست
https://hegharat.wordpress.com/telegram/

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها