جاذبه (2)

1394/08/02

…قسمت قبل

اپیزود دوم – مجذوب
داستان در مورد دختر جوانی به نام فریبا است که در برخوردی تصادفی ، دوست جدیدی با نام مینا میابد که در دنیای ساده و یکدست دخترک تغییراتی ایجاد میکند ، فریبا پس از مدتی که با مینا بیشتر آشنا میشود ، تحت تأثیر این دوست جدید ، در مهمانی خصوصی شرکت میکند که سطح روابط و برخوردها بین مهمانان باعث شگفت زدگی فریبا میشود و او هم دلش میخواهد در موج این تغییرات جاری شود ، در این بین نگاههای سنگین و تأثیرگذار جوانی به نام شاروم که در سکوت به فریبا چشم دوخته است ، باعث تحریک فریبا به دلبری بیشتر در میان جمع میشود و در نهایت این دو در خلوت مکالمه ای با هم دارند و حالا ادامه ماجرا…

گوشی موبایل فریبا که زنگ خورد ، اسم فرشاد رو روی صفحه گوشی دید ، نیم ساعتی بود که حاضر شده بود و منتظر فرشاد اما تأخیر فرشاد خوشحالش کرده بود ، از اینکه میدید همچنان میتونه کنار شاروم بایسته و نگاههای بعضی دخترها رو که با حسادت به اون دو نگاه میکردند رو ببینه احساس غرور میکرد.
مینا که همچنان گنگ از این رفتار فریبا شوک زده بود ، بعد از مکالمه دو نفره شاروم و فریبا کمی تو خودش فرو رفته بود و خیلی انرژی نداشت ، برای همین از آتنا اجازه خواست که بهمراه فریبا به خونه برگرده و آتنا با دلخوری قبول کرده بود.
روی صندلی عقب ماشین که نشستند ، فرشاد گفت نگید که عکس و فیلمها رو نشونم نمیدید که بهم برمیخوره.
فریبا به حالت تذکر و اعتراض گفت: فرشاد ، خجالت بکش ، یه ذره آبروداری کن ، نمیگی الان مینا از دست من ناراحت میشه.
فرشاد دوباره با خنده گفت ، آخه تو و مامان که به فکرمن نیستید ، من خودم باید به فکر خودم باشم تا سرم بی کلاه نمونه.
صدای فریبا بلند شد که:
ای خائن مگه تو سپیده رو نداری ، تو که میگفتی اون دنیاته!
آره خوب اون دنیامه ، اما دنیا که آشپزی نمیکنه ،کار خونه انجام نمیده ، یکی باید باشه که هوامو داشته باشه ، عشق سرجای خودش ، شما باید یه زن زندگی برای من پیدا کنید.
مینا با صدای سرد و گرفته گفت : زن زندگی مهمونی خصوصی نمیره!!
فریبا بهت زده به سمتش برگشت و گفت یعنی چی؟
مینا روش رو به سمت شیشه ماشین برگردوند و به چراغهای بلوار چشم دوخت و گفت هیچی ، منظوری نداشتم.
فرشاد گفت : راست میگه چند وقت دیگه مراسم روضه شروع میشه ، باید به مامان بگم اونجا دنبال یه کیس خوب بگرده برام.
فریبا که از حرف مینا عصبی شده بود ، با صدایی که از ناراحتیش حکایت داشت ، رو به فرشاد گفت ، میشه خفه شی و حواست به رانندگیت باشه.
سکوت سنگینی بین سه نفر حاکم شد ، فرشاد ، دستش رو بروی پخش گذاشت و صدای آهنگ شیلا رو زیاد کرد.
کمی بعد مینا در سکوت از خواهر و برادر خداحافظی کرد و از اونها جدا شد.
فریبا کمی نگران بود ، به کارتی که شاروم بهش داده بود خیره موند و عبارتی که بالای شماره تلفنش نوشته بود رو زمزمه کرد:
نه دنیا از سرم زیادی بود ، نه پیشونی نوشتم بود کم باشم ، به هر تقدیر شکلک درنیاوردم ، فقط میخواستم شکل خودم باشم
بدون اینکه بدونه چرا بغض کرد و دلش برای حرف زدن با شاروم تنگ شد ، صدای شاروم تو گوشش تکرار میشد. چشمهاش رو بست و به باغچه ویلای مهمونی برگشت ، روبروی شاروم ، در حالیکه دو دستش رو به دستهای شاروم سپرده بود و خیره به لبهای شاروم که به آرومی و با لحنی گیرا زمزمه میکردند:
ظرافت و سادگیت!
تو اینقدر در عین سادگی خاصی که توجه همه رو به خودت جلب میکنی ، همه انگشت به دهن میمونن که چرا دارن به تو خیره نگاه میکنند ، هیچکس دلیلی براش پیدا نمیکنه ، جذبه ای داری که نگاه همه رو به خودت میخونی.
منم جذب همین قدرت تو شدم ، با نگاه اول بروی تو خیره موندم و سعی کردم کشف کنم چه چیزی درونت اینقدر شعله وره که باعث میشه نتونم نگاه ازت بگیرم.اما واقعا چیزی بجز ظرافت و سادگیت پیدا نکردم ، تو در عین این حالت ساده ومعصوم محشری .
وقتی به آدمای اطرافم نگاه میکنم و این همه چیزهای مصنوعی از لب و دماغ وسینه و گونه گرفته تا باسن ساختگی میبینم ، تو که با سادگی مطلقت وسط این جمع مصنوعی کاملا حقیقی نشون میدی فقط یه حس رو برام داره و اونم اینه که بگم تو فوق العاده هستی.
میخوام با کار من بیشتر آشنا بشی ، این کارت منه و شماره تلفنم روش نوشته شده ، یه آتلیه عکاسی تو خیابون وزراست ، اما محل اصلی کارم که طراحی و عکاسی های اصلیم اونجا انجام میشه ، تو یه ویلا اول جاده چلوسه.
اگه دوست داشتی میتونی بهم زنگ بزنی ، از همه نظر بهت اطمینان میدم که هیچ اتفاق نامید کننده ای برات نمیفته و تو هر مرحله از کار اگه پشیمون شدی ، میتونی بی خیال بشی ، اما اگه تا انتهای کار با من باشی ، میتونی روی آینده ات حساب خوبی باز کنی.
فریبا اما فکرش درگیر پول و آینده نبود ، اون غرق در آینده شده بود ، غرق در چشمهای شاروم و لبهای شاروم که زمزمه میکردند حرفهایی رو که برای فریبا تازگی مطلق داشت .
نمیخوای پیاده بشی؟ همینجوری هم دیر کردیما.
با صدای فرشاد بخودش اومد ، چراغهای کمرنگ پارکینگ که یکی در میون روشن بودن خیلی ضعیف روی کارت میتابید .
کیفش رو برداشت و کارت رو از شکاف زیپ کوچک کناری به درون کیف هل داد و درب ماشین رو باز کرد ، آدامس جویده شده رو از دهنش بیرون آورد و آدامس دیگه ای رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.
مادرش با چشمهای نگران ، منتظر هردوشون بود و با ورود فرشاد ، با صدایی خفه غرولند کنان گفت کدوم گوری بودی ؟ چرا موبایلت رو ریجکت میکردی ذلیل مرده ؟ من این دختر رو دست تو سپردم ، چرا دیر رفتی دنبالش؟ و با کفگیر به بازوی پسرش ضربه ای رو زد.
فرشاد که در حال فرار به اتاقش بود ، آروم جواب داد ، آخ به خدا ترافیک بود ، پشت فرمون جلو دوربین نمیشه با موبایل حرف زد خوب ، جریمه میشدم اونوقت ماشین گرفتن از این شوهر تو هم کار حضرت فیل میشد.
مادر به سمت فریبا برگشت و گفت :
فریبا خوبی؟ بهت خوش گذشت ؟
بابات صدبار تا حالا سراغت رو گرفته ، چیه ؟ چرا توهم رفتی؟وقتی داشتی میرفتی خیلی ذوق داشتی؟کسی چیزی بهت گفته ؟ با کسی حرفت شده؟ بیا اینجا ببینم.
فریبا که داشت به سمت اتاقش میرفت با لحن اعتراض آمیز گفت :
مامان ولم کن تو رو خدا ، خسته ام ، میخوام برم استراحت کنم و وارد اتاقش شد و درب رو بست ، کیفش رو روی تخت ول کردو از کشوی میز آرایشش پد لاک پاک کن رو بهمراه لاک پوست پیازیش که بیشتر رنگ ناخن خودش بود برداشت.
بی حال روی تخت نشست و به ناخنهای دستش خیره موند ، رنگ سبز تیره ناخنهاش و طراحی نقره ای که با کمک مینا روی ناخنهاش نقش بسته بود رو برای آخرین بار نگاه کرد. یه پد رو از بسته بیرون کشید و انگشت اشاره اش رو تمیز کرد ، رنگ سبز روی پد سفید رنگ پخش شد ، حس عجیبی داشت ، نمیدونست چرا بجای اینکه لباسش رو دربیاره ، داره ناخنش رو تمیز میکنه ، اما ناخودآگاه صدای شاروم و تعریفهای اون از ظرافت و سادگیش توی گوشش طنین مینداخت.
ناخنهاش رو که دوباره با لاک پوست پیازی طراحی کرد ، بلند شد ، جلوی آینه میز آرایش ایستاد و با دست چپش زیپ لباس دکلته یشمی رنگش رو باز کرد ، لباس از کنار سینه هاش آزاد شد و لیز خورد و روی زمین افتاد.
دستی به موهای حالت دار سرش کشید ، هنوز اثر تافت و اسپری های مویی که مینا با سخاوت تمام روی سرش اسپری کرده بود ، مونده بود.
نگاهش به سوتین و شورت یشمی رنگ ستی افتاد که تازه پوشیده بود و حالت نو بودنش کاملا مشخص بود.
باز هم با دستش از پشت سوتین رو باز کرد و به روی تخت انداخت، سینه های طبیعی و پوست شفافش رو توی آینه میدید ، دست لاک زده اش رو روی شکاف بین سینه هاش گذاشت و سرش رو کمی کج کرد ، موهای بلندش از روی شونه های ظریفش بروی سینه هاش ریخت .
انعکاس تصویر خودش رو در آینه میدید با سینه های رها شده و موهای حالت دار و پوست شفافش ، چشمهاش رو بست و به سکوت گوش داد ، دنبال جوابی برای سوالش بود ، باید حرفهای شاروم رو جدی بگیره؟ اما فقط سکوت بود.
صدای مادرش به خودش آورد .
فریبا ، شام میخوری؟
نه مامان مرسی ، کیک خوردم ، سیرم ، سرم درد میکنه ، میخوام بخوابم.
چرا لخت وایسادی اینجا.
دارم لباس عوض میکنم ، نمیدونستم بدون لخت شدن هم میشه لباس عوض کرد.
خوبه خوبه ، بیا منو بخور با این زبونت ، زود آرایشت رو پاک کن تا بابات سگ نشده و عربده هاش همسایه ها رو خبر کنن.
باشه ، اگه شما بذارین ، الان پاک میکنم ، من نمیدونم این پیرمرد بدبخت کی تا حالا داد زده که همیشه میگی این کار و نکن وگرنه صدای بابات میره بالا.
باشه ، زود باش بیا بیرون خودت رو نشونش بده ، خیالش راحت شه سالمی ، بگیره بخوابه فردا باید بره سرکار.
الان میام، چشم.
کمی بعد ، دخترک کنار پدر که بیشتر حواسش به تلویزیون بود و خلاصه اخبار بی بی سی رو گوش میداد لیوان چاییش رو مینوشید و به نصیحتهای همیشگی بابای دوست داشتنیش گوش میداد و زیرچشمی به مادرش که با سر حرفهای اونو تأیید میکرد نگاه میکرد.
با شروع خبرمربوط به اخبار هسته ای ، پدرش صدای تلویزیون روبلندتر کرد وسخنرانی خودش روفراموش کرد ، مادرش به حالت گوشزد به پدرش گفت :
کمش کن مردم خوابن ، برای خودت گوش بده ، ملت خودشون تلویزیون دارند و از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
فریبا ، چایی ته لیوانش رو یه نفس بالا کشید و از جاش بلند شد و با صدای بلند شب بخیر گفت ، صدای مادرش که بهش شب بخیر میگفت رو شنید و به پدرش که مات تلویزیون شده بود ، نگاهی انداخت و لبخندی زد و وارد اتاقش شد.
روی تختش دراز کشید و هندزفریش رو توی گوشش گذاشت ، صدای گوگوش فضای ذهنش رو گرفت:
توی گسترده رویا ای سوار اسب ابلق/ دنبال کدوم مسیری توی تاریکی مطلق/ ای به رویا سر سپرده/ با توام ای همه خوبی
راهی کدوم دیاری آخه با این اسب چوبی/ با توام ای که تو فکرت با هر عشق و با هر اسمی/رهسپار فتح قلب ماه پیشونی طلسمی
توی دستای نجیبت عکس ماه پیشونی داری/ واسه پیدا کردن جاش دنیا رو نشونی داری…

و باز چشمهای غرق خوابش ، درگیر رویای وهم آلود شاروم شد.
تو رویا ، خودش رو میدید که در برابر لنز دوربین شاروم آهسته و با لبخند برهنه میشد و شاروم که با دوربینش مدام در حال گرفتن عکس بود.
چند روزی از ماجرای مهمونی آتنا گذشته بود و فریبا درگیر کوییزهای مختلف موسسه آماده سازی کنکورش شده بود و به شدت فکرش درگیر امتحانات بود ، خبری از مینا نداشت و اصلا بهش فکر هم نکرده بود.
استاد آخرین نکات رو سرکلاس توضیح داد و نگاهی به ساعتش انداخت و به دانشجوها اشاره کرد که میتونن کلاس رو ترک کنند.
شهیاد نزدیک مینا شد و گفت ، مینا از اون دوست کوچولوت خبری داری؟
مینا با حالتی بی تفاوت جواب داد نه !چطور؟
هیچی ، همینجوری پرسیدم ، گفتم شاید برای برنامه کوه جمعه با خودت بیاریش ، خودت هستی که ؟سمت دربند میریم.
نمیدونم ،اونو که مطمئنم نیست ، خودمم معلوم نیست ، حال ندارم جمعه از خوابم بزنم.
تنبل شدیا! حالا به فریبا بگو شاید دلش بخواد بیاد.
اومدن و نیومدن اون چه ربطی به تو داره؟ تو چرا اینقدر مشتاق شدی که بیاد؟
راستش برای من مهم نیست ، شاروم ازم خواست که ازت بخوام یجوری با خودت بیاریش اونجا.
به شاروم جان سلام برسون ، بگو مینا گفت برو فکر نون باش که خربزه آبه ، از این فریبا چیزی به اون نمیماسه.
منکه نفهمیدم منظور شماها چیه ولی باشه بهش میگم ، فعلا بای
بای تپل خان.
مینا گوشیش رو دستش گرفت و یه پیامک برای فریبا فرستاد: " سلام ، سراغ از ما نمیگیری گل نازم؟ نمیشناسی صدای کهنه سازم" و چندتا شکلک قلب و خنده به پیامش اضافه کرد ، تا چند ساعت بعد خبری از جواب نیومد و مینا از کنجکاوی داشت دیوونه میشد اما غرورش اجازه نمیداد که به فریبا زنگ بزنه.

فریبا اما حال و هوای خوبی نداشت ، نتیجه امتحانات چیزی نبود که انتظارش رو داشت و نا امیدی احاطه اش کرده بود ، پیامک مینا رو که دید ، حالش بیشتر گرفته شد ، یه جورایی اون رو هم تو این نتایج مقصر میدونست و فکر میکرد ، دوستی با مینا باعث شده که از حال و هوای درس خوندن دور بمونه ، برای همین وقتی پیامک مینا رو دید ، اول کمی عصبانی شد ، اما چند لحظه بعد بی تفاوت گوشی رو کنار گذاشت.
چند ثانیه بعد گوشیش زنگ خورد ، با عصبانیت گوشی رو برداشت و به خیال اینکه اون طرف خط میناست ، بدون ملاحظه و نگاه کردن به صفحه گوشی ، جواب داد :
بله مینا! کار دارم ، بعداً زنگ بزن.
صدای گرم مردونه ای پشت خط جواب داد:
همیشه اینجوری ندیده جواب تلفن رو میدید؟
فریبا جا خورد و شوکه شد ، یادش نمیومد شماره اش رو به شاروم داده باشه ، تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که مینا شماره اش رو به شاروم داده و این موضوع باعث شدجواب بده:
سلام ، بنظرم مینا کار درستی نکرده که شماره منو بدون اجازه به شما داده ، اما در هر صورت امرتون رو بفرمائید.
آ… راستش فکر میکنم خیلی خوش موقع زنگ نزدم و انگار سرتون شلوغه ، اشکالی نداره ، شماره من رو که دارید ، هر موقع که حوصله داشتین ، به من زنگ بزنید ، منتظرتون هستم.
ببخشید ولی امرتون چیه؟
الان فکرنمیکنم مناسب باشه در موردش حرف بزنیم ، بعد از اینکه حالتون بهتر شد ، صحبت میکنیم.خداحافظ
و بدون اینکه منتظر جواب فریبا بشه ، تماس رو قطع کرد.
فریبا از این بی فکری که کرده بود عصبی شده بود ، بنظرش میومد نباید با شاروم اینجوری صحبت میکردو حالا عذاب وجدان رهاش نمیکرد ، مخصوصا حالا اگه میخواست زنگ بزنه باید در خصوص برخورد عجولانه اش عذرخواهی هم میکرد.
کلافه شد ، مجدد به سراغ جزوه هاش برگشت ، ساعتی گذشت ، اما به هیچ عنوان تمرکز لازم برای انجام تکالیفش رو نداشت.فکرشاروم و اینکه چی میخواسته بهش بگه رهاش نمیکرد.
تلفنش دوباره زنگ خورد ، اینبار صفحه گوشی رو با دقت نگاه کرد ، فرشاد بود ، اما بیشتر دوست داشت که شاروم زنگ زده باشه، گوشی رو به صورتش نزدیک کرد و فهمید ، طبق معمول باید دل سپیده رو که از دست دیوونه بازیهای فرشاد شاکی شده بود ، بدست بیاره.
ظهر شده بود و هنوز نتونسته بود با کنجکاوی و وسوسه تماس گرفتن با شاروم کنار بیاد ، برای همین ، گوشی رو برداشت ، شماره شاروم رو از روی کارتش زمزمه کردو به بوق انتظار گوشی گوش داد.
فکر میکرد با زنگ اول یا دوم شاروم جواب میده ، اما با تعداد بالای بوقهایی که پشت خط میشنید ، متوجه اشتباهش شد وکمی بعد صدای شاروم ، همه چیز رو از خاطرش برد.
صدای موزیک لایتی که همراه صدای شاروم شنیده میشد ، فریبا رو به فکرفرو برد که شاروم الان کجاست، حس میکرد نیاز داره که هرچی زودتر اونو ببینه ، برای همین بدون فکرکردن ، با شاروم قرار ملاقاتی تو کافه لوکا رو ست کرد.
با کمی اضطراب و خجالت آدرس کافه رو از شاروم خواست ووقتی تماس قطع شد ، آدرس کافه از طرف شاروم براش پیامک شد.
چندین بار آدرس رو مرور کرد :فردا ساعت 11 صبح ، برزیل غربی، پلاک 154 ،کافه لوکا
تا حالا نه اسم کافه رو شنیده بود و نه به برزیل غربی رفته بود ، با خودش حساب کرد از تهران پارس تا ونک باید نیم ساعتی با آژانس طول بکشه تازه اگه سمت ملاصدرا شلوغ نباشه ، نه میخواست زودتر از شاروم به اونجا برسه و نه خیلی دیرکنه ، تجربه قرارهای اینچنینی رو نداشت و نمیدونست چطور باید با کسی که از نظر مالی و فکری باهاش تفاوتهای فاحشی داره برخورد کنه.
دلش نمیخواست باعث سرخوردگی خودش باشه و کلاسش رو به عنوان یه زن و کسی که باعث توجه آدم کم حرف وخاصی مثل شاروم شده باید حفظ میکرد.

حدود یازده و پنج دقیقه با پرس و جویی که پیرمرد راننده از رهگذرها میکرد ، جلوی کافه پیاده شد و کرایه رو حساب کرد.
عینک دودیش رو بالای شال سفید رنگش گذاشت که با مانتوی لی کاغذیش هماهنگی زیادی داشت ، سعی کرده بود یه تیپ اسپرت ساده بزنه و خیلی به چشم نیاد ، میدونست که سادگی تو چشم شاروم که به گفته خودش از زرق وبرق خسته بود ، خیلی بیشتر نمایان هست.
از توی شیشه کافه خودش رو دید، بنظرش مشکلی وجود نداشت ، اولین بار بود که با یه مرد غریبه قرار میگذاشت و دلهره عجیبی داشت ، دسته درب کافه که از استیل براق بود رو به دست گرفت ، تبادل گرمای بین فلز و کف دست فریبا از غوغای درونی اولین قرار با مرد غریبه حکایت داشت ، نفس عمیقی کشید و درب رو باز کرد و وارد محیط کافه شد ، صدای گیتار جیپسی کینگ فضای سالن رو پر کرده بود ، با چشم دنبال شاروم گشت و دید گوشه کافه مشغول مطالعه بروشوری هستش ، خیلی آروم به سمت شاروم حرکت کرد و با صدای خوش آمد گویی گارسون به سمتش چرخید و متوجه شد که شاروم هم داره نگاهش میکنه .
با اشاره شاروم به گارسون ، بدون اینکه توضیحی بده ، به سمت میز شاروم رفت و باهاش دست داد.
شاروم با لبخند نگاهش میکرد و چشمهای عسلیش صورت معصوم فریبا رو کاوش میکرد ، فریبا دست یخزده اش رو آزاد کرد و بروی قفسه سینه اش گذاشت و یک لحظه چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید ، انگار ماجرای هولناکی رو پشت سر گذاشته بود و نیاز به آرامش داشت. با تعارف شاروم بروی صندلی که براش به عقب کشیده بود ، نشست و کیف دستیش رو کنارش گذاشت.
حالا فرصت داشت که اون صورت طلایی و مرموز رو دوباره مرور کنه ، نمیدونست تو این چشمهای عسلی ، چه چیزی رو جستجو میکرد ، اما دلش نمیومد از نگاه شاروم چشم برداره.
شاروم دست چپش رو به روی پیشونی کشید و چندتا از تارهای موهای خرمایی رنگش رو کنار زد و منو رو به سمت فریبا تعارف کرد و گفت :
چی میخوری؟
آ… نمیدونم ، هرچی خودت سفارش دادی ، راستش گلوم از استرس خشک شده ، تا حالا هیچوقت چنین تجربه ای نداشتم.
شاروم باز لبخند جادوییش رو زد و ردیف دندونهای سفیدش علی رغم سیگارهای زیادی که میکشید پدیدار شد و فریبا محو صورتی شد که از همون شب نگاه سنگینش رو روی خودش حس کرده بود.
شاروم بدون مقدمه گفت ، خوب راجع به پیشنهادم فکرکردی؟ راستش من روی تو حساب ویژه ای باز کردم ، اما برای شروع کار نمیخوام مدل لباس زیر باشی ، یه قرارداد جدید با یه تولید کننده لباس مجلسی بستم و چندتا طراحی قراره براشون انجام بدم ، کارهای قبلیش هم نیاز به ژورنال داره و من غیر از تو، کسی رو برای این کار انتخاب نکردم ، تو هیچکدوم از این کارها هم تصویر صورتت رونمیندازم تا زمانیکه خودت بخوای و البته سابقه این کار رو هم قبلا داشتیم.
فریبا اصلا در خصوص این موضوع هیچ فکری نکرده بود ، تنها بهونه اومدنش دیدن دوباره شاروم بود و به تنها چیزی که فکر میکرد شنیدن صدای گرم ، چشمهای عسلی و موهای خرمایی شاروم بود.
برای همین با کمی من من جواب داد ، من واقعا هیچ شناختی نسبت به کار شما و چیزی که از من میخواین ندارم ، اصلا نمیدونم چیکار باید بکنم.
شاروم که رضایت رو تو چشمهای فریبا دیده بود ، خندید و فنجونهای کافه رو از گارسون گرفت و جلوی فریبا گذاشت.
ساعتی بعد ، فریبا به آدرس ویلای شاروم که روی کاغذ نوشته شده بود وساعتی که قرار بود شاروم دنبالش بیاد تا به محل استودیو برن خیره مونده بود.
یکهفته گذشته بود و مکالمه تلفنی مینا و فریبا هر روز سردتر از قبل شده بود و در عوض ، فریبا ساعتها با شاروم چت میکردو تلفنی ارتباط داشت ، حوصله خوندن کتابها رو نداشت و هروقت کتاب تست رو باز میکرد ، چشمهای شاروم جلوش ظاهر میشدن و صدای شاروم که مدام از حرکات و ظرافت بدن و نگاه گیرای فریبا تعریف میکرد ، توی گوشش تکرار میشد.
این یک هفته برای فریبا با انتظار رفتن به ویلای شاروم خیلی کشنده گذشت ، مخصوصا که شاروم هیچ پیشنهاد دیگه ای برای ملاقات دوباره فریبا بهش نداده بود و این موضوع اشتیاق فریبا رو برای دیدن شاروم چندین برابر کرده بود.
روز قرار رسیده بود ،فریبا به شدت مشتاق بود محل کار شاروم رو از نزدیک ببینه و اصلا این موجود عجیب و کم حرف رو بیشتر بشناسه، ده دقیقه ای بود که جلوی ترمینال آزادی منتظر شاروم بود ، که یه جوون کت و شلواری نزدیکش شد و خیلی مودب بهش گفت ، فریبا خانم ، من از طرف آقای شاروم اومدم تا شما رو برسونم استودیو ، ایشون خیلی عذرخواهی کردند که نتونستند خودشون دنبال شما بیان.
فریبا دلخور از این برخورد شاروم ، یه لحظه خواست که همه چیز رو کنسل کنه و بی خیال بشه ، اما واقعا توان نه گفتن رو تو خودش نمیدید ، با دلخوری گفت
قرارمون با ایشون این نبود
من از جانب ایشون معذرت میخوام موضوعی پیش اومد که نتونستن خودشون بیان ، الان هم تو استودیو مشغول هستن و منتظر شما.
خوب اگه مشغول هستن ، بهتره من نیام و تو یه فرصت دیگه ببینمشون.

اوه نه خواهش میکنم خانم فریبا ، من نمیتونم دست خالی پیش ایشون برگردم ، خواهش میکنم بامن تشریف بیارین.
فریبا با دلخوری و کندی به سمت پرادوی سفید رنگی که کمی دورتر پارک شده بود حرکت کرد.
ساعتی بعد فریبا وارد باغ ویلای مدرنی شد که طراحی و معماریش کاملا چشم نواز بود.
از میون باغچه ویلا که گذشتند ،وارد ساختمون شدند و از میون سالن اصلی رد شدند و از در پشتی ویلا به سمت استخر رفتند ، صدای شاروم که خیلی آروم و‌کوتاه حرف میزد شنیده میشد و دوباره قلب فریبا به طپش افتاد.

جلوتر که رفتند فریبا از چیزی که میدید شگفت زده شده بود ، توی آب یه دختر جوون با موهای بلوند و لباس دو تیکه زرشکی رنگ بود و کنارش یه پسر جوون که از پشت بغلش کرده بود و دستش رو از جلو روی آلت دخترک گرفته بود و دست دیگه اش روی سینه دخترک حرکت میکرد و آروم آروم ، سوتین و شورت دخترک رو از تنش جدا کرد ، شاروم هم پوزیشن و حالتهایی رو بهشون میداد که بیشتر حالت تحریک آمیز داشتند.
نگاه فریبا سرتاسر بدن دختر و پسر که زیر نور آفتاب با بدنهایی که روغن زده بودند و حالا قطرات درشت آب هم روی پوستشون خودنمایی میکردند رو بررسی کرد و احساس کرد آلت خودش هم کمی خیس شده ، دختر بلوند که مسلما متوجه نگاه کنجکاو و شهوت زده فریبا شده بود ، نگاه عشوه آلودی به فریبا کردو سرش رو به سمت پسر جوون برگردوند و لبهای پسرک رو بلعید و دستش رو به سمت آلت پسرک حرکت داد.
شاروم که تو ظلع مقابل مدام داشت حرف میزد و شاتهای پشت سر هم میگرفت با صدای پای دو نفر تازه وارد ،متوجه حضور فریبا شد و دست از کار کشید و با اشاره به دختر دیگه ای که کنار استخر بود به سمت فریبا اومد ، دخترک کنار استخر هم حوله به دست به سمت پسر و دختر توی استخر رفت و بین راه ، لیوان ویسکی رو به دست شاروم داد.
با تعارف شاروم فریبا روی مبل راحتی نشست .
شما اینجا چیکار میکنید ، بنظر میومد دارین فیلم پورنو میسازید.
شاروم خنده بلندی کردو گفت ، آه نه ، مسلما نه ولی خیلی آرزو دارم یه بار این کار رو خیلی حرفه ای انجام بدم ، اما نه ، امروز اون روز نیست.
این دوتا خانم و آقایی که اینجا هستند هفته دیگه عروسیشونه و امروز نوبت آتلیه برای عکسای اسپرت داشتند و خوب دوست داشتند چندتا عکس خاص هم داشته باشن ، راستش من فراموش کرده بودم که این وقت رو براشون در نظر گرفتم و برای همین شرمنده شما شدم.
خوب بریم سر کار خودمون ، نازنین راهنماییت میکنه تا لباس هات رو عوض کنی و آماده بشی ، قبلش اگه نیاز به نوشیدنی داری روی بار هرچی بخوای هست ،‌از آب معدنی و میوه تا …
فریبا که دوباره مسخ چشمهای شاروم بود ، با حس دست نازنین بروی شونه اش از روی مبل بلند شد و به همراه دخترک به اتاق دیگه ای رفت ، نازنین که با لبخند فریبا رو همراهی میکرد ، گفت زود لخت شو ببینم شاروم چی پسند کرده که اینقدر سفارشت رو‌کرده.
فریبا از این حرف نازنین قند تو دلش آب شد و دکمه های مانتوش رو یکی یکی باز کرد ، اون طرف نازنین لوازم آرایش رو داشت آماده میکرد و وقتی به سمت فریبا برگشت با نگاه تحسین آمیزی گفت ، ممممم نه خوشم اومد واقعا فوق العاده هستی ، بیا اینجا بشین که باید کمی روی بدنت کار کنم ، فریبا گفت ولی قرار نیست تو عکسا صورتم مشخص باشه .
میدونم ولی پوست تنت و ناخن های دستت که مشخصه.
بیا بشین نگران نباش.
کمی بعد با صدای شاروم و کمک های نازنین، فریبا با چندتا مانتو و بعد لباس های بلند و‌کوتاه مجلسی حالتهای مختلفی به خودش میگرفت و داشت احساس میکرد که واقعا یه مدل لباس شده.
با اشاره شاروم، نازنین استودیو رو ترک کرد و با لبخند گفت ، خوش باشید.
بنظرمی رسید که نازنین بهمراه راننده و مشتریها ویلا رو ترک کردن .
سکوت عجیبی ویلا رو‌گرفته بود ، شاروم به سمت پخش صوتی رفت و موزیک لایتی رو گذاشت و به سمت فریبا اومد.فریبا که حالا با یه لباس نیمه سکسی صورتی کنار یه صندلی مدل سلطنتی ایستاده بود ، نمیدونست که چیکار باید بکنه ، با اینکه دیگه احساس استرسی در برابر این مرد نداشت و به حرکات و رفتار متین اون اعتماد پیدا کرده بود ، اما در برابر اتفاقات پیش روش هیچ حدسی نمی تونست بزنه ، خودش رو برای لحظاتی که میتونست به شاروم نزدیک بشه آماده کرده بود ، اما واقعا نمیدونست این نزدیکی تا چه حد میتونه پیش بره ، تو این یک هفته و در خیالش بارها با شاروم سکس کرده بود ، اما الان نمیدونست که چنین اتفاقی ممکنه رخ بده یا نه.
شاروم صورت به صورت فریبا ایستاده بود و به چشمهای معصوم دخترک زل زده بود.فریبا دوباره محو چشمهای شاروم بود و تمام افکار قبلیش از ذهنش پاک شده بود.
شاروم ، دستش رو روی گونه فریبا گذاشت و‌آروم گفت ممنونم که اومدی.
فریبا با حس گرمی لمس دست شاروم چشمهاش رو بست و کمی بعد لبهای نرم و خنکش با لبهای شاروم گره خورده بود…
شاروم ، تمام بدن فریبا رو به آغوش خودش کشیده بود و دستهاش از باسن تا گردن فریبا رو لمس میکردو به خودش میچسبوند .
عطر مسخ کننده ادکلن he wood شاروم ، تمام سر فریبا رو پر کرده بود و از حس تنفس تو بغل این مرد ، احساس خوبی داشت.
اما فریبا یه لحظه به خودش اومد و با شتاب خودش رو از شاروم جدا کرد و به سمت اتاق تعویض لباس رفت.
شاروم هم که حرکت ناشیانه فریبا رو دید لبخندی زد و از بسته سیگار روی میز بار نخی رو آتیش زد و‌گوشه لبش گذاشت.
چند دقیق بعد ، فریبا کنار دست شاروم در سکوت مطلقی که بینشون بود با صدای موزیک خودرو به سمت تهران پارس در حرکت بود.
دخترک دچار عذاب وجدان و عشق شده بود ، عشقی که از چشمهای پسرک به وجودش منتقل شده بود و عذاب وجدانی که اعتقادات و فرهنگش بخاطر لمس تن و لبهاش با برخورد با این پسرک جوون به روحش تحمیل میکرد…
وقتی از ماشین پیاده شد ، صدای شاروم رو شنید:
فریبا ، تو در نگاه من فقط یه سوژه برای کار نیستی ، لطفا فکرای بچگانه نکن.
فریبا بدون اینکه جوابی بده ، خداحافظی کردو با قدمهای لرزون به سمت خونه براه افتاد‌.
ادامه دارد…

نوشته: اساطیر


👍 10
👎 0
86338 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

472301
2015-10-24 16:35:26 +0330 +0330

جالب مینویسی

1 ❤️

472303
2015-10-24 17:43:04 +0330 +0330

ليديز فرست ماساژور blush داستان جالبيه مرسى bye

1 ❤️

472304
2015-10-24 17:45:22 +0330 +0330
NA

فوق.العاده…مثل همیشه
ممنون اساطیر عزیز
زیاد برای قسمت بعد منتظرمون نذار :)

1 ❤️

472305
2015-10-24 20:20:22 +0330 +0330

سلام برادر.خسته نباشی،طبق معمول و در مورد داستانهای خوب که از شروع به خوندن تا انتها گذشت زمانو نمیفهمی،همین حس و حال بهم دست داد که نفهمیدم زمان چه زود گذشت…مثل خود زندگی که تا جایی که یادمه همیشه فقط میگذره و ما زمانیو به یاد میاریم که گذشته،مثل مسافری که از قطار جا مونده…قطار زندگی …که چه بی رحمانه میگذره…غیر از یکی دوتا اشتباه املایی،که میدونم سهوی بوده،چون کاملا مشخصه،نتونستم ایرادی بگیرم،آخه خودت خواسته بودی،عزیزم وقتی چیزی خوبه،خوبه دیگه،نه؟ و در این مورد خاص،از خوب خیلی بیشتره…نه،تعریف الکی نیست،اصلا و ابدا اهلش نیستم و معتقدم در هر کاری،اگر کنندهٔ کار بخواد مدام پیشرفت کنه،بهترین راه اینه که از چشم یه منتقد کاراشو ببینه،فقط ایراد ببینه،این راهیه که من خودم در مورد خودم سالهاست دارم انجام میدم و حقیقتش رو بخوای بسیار هم از این روش راضی هستم…پر چونگی کردم،شرمنده…و اما داستان،همه چیزش به قاعده و اندازه بود ( تو ذهنم نا خودآگاه مثل یه آشپز حرفه ای تداعی میشی،که همهٔ اجزای غذاش،نمک و فلفل و باقی قضایا به اندازه ست،و همچین غذایی فقط میتونه خوش مزه باشه و بس)…ضمنا تایپ کردن اینهمه کار سختیه،پس از دوستان دیگه خواهش دارم بعد از خوندن هر داستان امتیازو فراموش نکنن و … مرسی

1 ❤️

472306
2015-10-24 22:04:24 +0330 +0330
NA

ناموسا خوب تمومش کن نزار باز کیر بشه تو اعصابمون کلی غصه بخوریم یه بلایی هم سر اون مینا بیار ناموسا

1 ❤️

472307
2015-10-25 07:20:58 +0330 +0330

واقعاً انقد تشخيص ادوكلن راحته؟!!تنها چيزي كه من ميتونم از بوش نوعشو تشخيص بدم سيگار بوده تا الان! dash1

1 ❤️

472308
2015-10-25 07:54:32 +0330 +0330
NA

تووووپ

1 ❤️

472309
2015-10-25 08:19:30 +0330 +0330
NA

سلام و خسته نباشید خدمت دوست خوبم اساطیر
دمت خیلی گرمه
خیلی با احساس و ملموس بود
بی صبرانه منتظر ادامشم

1 ❤️

472310
2015-10-25 16:10:17 +0330 +0330
NA

خسته نباشی اساطیر عزیز! داستان هات خوب و همراه نکته های به درد بخوره. اما نکته ای که میخواستم بگم اینه که این داستان ها خیلی با واقعیت فاصله دارن و خواننده به راحتی نمیتونه باهاشون ارتباط برقرار کنه. به نظرم داستانای نویسنده های قدیمی تر مثل خانم پریچهر بیشتر به واقعیت نزدیک بودن.

1 ❤️

472311
2015-10-26 17:40:51 +0330 +0330
NA

خیلی عالیییههههههه به شدت منتظر ادامه اش هستم.

1 ❤️

472313
2015-10-27 08:14:46 +0330 +0330
NA

لایک داری شیگر در حد لالیگا clapping

1 ❤️

472314
2015-10-27 12:40:01 +0330 +0330

مرسی جالب بود ولی اگه این استعدادو جای دیگه خرج کنی موفق تری

1 ❤️

472315
2015-10-30 19:39:41 +0330 +0330

چیزی داستانهات رو از بقیه متفاوت میکنه پرداختن به اصل قصه و پرهیز از حاشیه روی و وراجی های!! بی مورده. همینه که خواننده رو مجاب میکنه داستانت رو دنبال کنه. فضاسازی و نگارشت هم خوبه. منتظر ادامه هستم.

0 ❤️

472316
2015-10-31 06:53:06 +0330 +0330
NA

سیلور جان,شب زده چی شد؟

1 ❤️

472317
2015-10-31 13:16:43 +0330 +0330

پایه ترین عزیز باید اعتراف کنم که من حتی انتظار نداشتم کسی منو یادش مونده باشه چه برسه به اینکه ازم درخواست قسمت بعدی اخرین داستانم رو داشته باشه!! به همین دلیل کاملا سورپرایز شدم. راستش خیلی وقته انگیزه نوشتن ازم سلب شده. ولی وجود دوستانی مثل تو که هنوز منو بیاد دارن شاید بتونه قلمم رو حرکت بده. سعی خودم رو میکنم دوست عزیز…

0 ❤️

472318
2015-11-01 01:27:16 +0330 +0330
NA

بابا دمت گرم…
درسته اون موقع عضو نبودم ولی با داستانات(تمنا,داستان بی نهایت,شب زده و…)کلی حال میکردم
خیلی دوس دارم ادامشو بنویسی
شاد و سالم باشی

1 ❤️

472319
2015-11-01 02:43:59 +0330 +0330
NA

تخیلت خوبه

0 ❤️

472321
2015-11-06 15:00:05 +0330 +0330

بیشتر شبیه یه داستان پند آموزه که توی یه مجله خانواده نوشته شده
نشون دادن یه خانواده خیلی ساده و معتقد . یه دختر معصوم که گرفتار دوستای ناباب شده و از راه بدر شده
نشون دادن اینکه کسایی که سیگار میکشن . مشروب میخورن و مهمونی میرن یه عده شکارچی خطرناکن
توی داستان شاروم اینجوری میاد توی ماجرا که یه دانشجوی اخراجیه که هر دقیقه سیگار میکشه
خوشتیپ و جذابه و این دختر معصوم داستان چشم بسته شیفتش میشه
اما هزار فکر و نیت شوم داره
بی خیال…
نثرت خوبه اما خیلی کلیشه ایه
دقیقا ازین داستاناییه که میخواد بگه هر کسی این کارا رو میکنه بیهایت بده و نباید رفت طرفش و نمونش توی این مجله های خانوادگی مسخره زیاده
اینو بده به همون مجله ها. نه اینجا به عنوان داستان سکسی…

0 ❤️

472324
2015-11-16 08:06:17 +0330 +0330

عالی عالی عالی .چرا ایپیرود سه رو نمیزاری.منتظریما

0 ❤️

472326
2015-11-21 08:59:08 +0330 +0330
NA

من نخاندمش چون دیدم زیاده ولی جوری که تعریف میکنن حتما خوبه ولی به هر حال خسته نباشی

0 ❤️

472328
2015-11-22 13:53:38 +0330 +0330

ذهنت قشنگ قلمو میچرخونه قبلا هم گفتم رو تصویر سازیت بیشتر کار کن اینقدر باید قدرت توصیفت بالا باشه که انگار خواننده وسط قصه هست و همه چیزو داره میبینه. بعضی جاها خیلی سریع رد شدی که بنظرم زیاد شدن تعداد اپیزود بخاطر کیفیت بالاتر میرزه. موفق باشی و جاودان

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها