تقاطع (3)

1394/04/26

…قسمت قبل

داستان در مورد زنی سی و چند ساله به نام فتانه است ، که در شرایطی که همسرش را ازدست داده و خانواده اش او را به دلایل فرهنگی ، مذهبی بسیار محدود کرده اند ، بدون حامی عاطفی و با احساس به اینکه پسر عمویش فقط برای رسیدن به هدفهای اقتصادی خود به او توجه دارد ، در سایتی که به مسائل و فانتزیهای جنسی مپردازد ، برای فرار از این فشار روحی عضو میشود و به نویسنده ای ناشناس وابسته می شود و با او رویا پردازی میکند ، اما این احساس به شکلی عجیب با یادداشتهای فتانه به نویسنده نیز انتقال پیدا میکند.
و حالا ادامه داستان…
“لرز ، لرزان زیر باران ایستاده ام ، و اولین چیزی که به فکرم میرسد این است که الان سرما میخورم ، به خودم تسلا میدهم که هر دکتری که میشناسم ، به من اطمینان داده است که تنها دلیل سرما خوردگی انتقال ویروس است و نه سرما!
نمیتوانم در الان واکنون بمانم ، سرم دارد گیج میرود ، کدام طرف بروم ، کجا بروم ، …
باران تندتر از همیشه میبارد ، و فقط صدای آب میشنوم ، خیس آبم ، اما نباید تکان بخورم ، چون نمیخواهم بروم چون نمی دانم کجا بروم ، حق با اوست ، گم شده ام ، اگر واقعا به ته خط رسیده بودم این احساس گناه تا کنون از بین رفته بود ، اما هنوز سرجایش مانده ، ترس و لرز ، وقتی حس نارضایتی پافشاری میکند یعنی خدا این حس را در درونت گذاشته ، فقط به یک دلیل باید همه چیز را عوض کنی و پیش بروی…
همزمان با این فکر تندری میغرد و آسمان با آذرخش روشن میشود .
بار دیگر ترس و لرز ، یک نشانه ، اینجا سعی دارم به خودم بقبولانم که همیشه بهترین خودم را عرضه کرده ام ، و طبیعت دارد دقیقاً خلاف حرف مرا ، ادعا میکند،آسمان و زمین در طوفانی سهمگین به هم رسیده اند که وقتی میگذرند ، هوای پاکتر و کشتزارهای بارورتر بجا میگذارد ، اما قبلش خانه ها ویران میشود ، درختان کهن از جا کنده میشوند و بهشت غرق سیلاب میشود ، شبح زرد رنگی به من نزدیک میشود…”
صدای درب اتاق از حال و هوای کتاب خارجش کرد ، به پشت سرش نگاه کرد و مادرش رو دید که با نگاهی مبهوت نگاهش میکرد .
فتانه بیا بردیا باهات کار داره.
من کاری باهاش ندارم ، دارم مطالعه میکنم و بعد هم باید جایی برم.
میگم بیا کارت داره زشته ، تو چرا اینجوری شدی؟
من طوریم نشده ، اما انگار بدتون نمیاد منو از سر خودتون به زور باز کنید.
سلام ، عشقم ، یه قرار برای نمایشگاه نقاشی ست کردم کارهاشون عالیه ، کلی آدمای کله گنده هم اونجان ،مربوط به یه خیریه است، آماده شو زودتر تا به ترافیک دم غروب نخوردیم.
مادرش از دهنه درب به سمت سالن برگشت و بجای اون بردیا ، دستهاش رو به دو طرف باز کرد و چهارچوب درب رو گرفت و به جلو خم شد.
فتانه روش رو برگردوند و به مطالعه کتابش مشغول شد.
میدونم از من خوشت نمیاد عشقم، اما من آدمی نیستم که خیلی راحت از حقم بگذرم.
حقت؟ کی این حق رو بهت داده؟
هههه ، معلومه ، مگه تو مسلمون نیستی ، خود پیامبر از جانب خدا گفته ، عقد دختر عمو و پسر عمو تو آسمونها بسته شده.
از چهارچوب درب رد شد و به سمتش اومد ، پشت سر دخترک که روی صندلی نشسته بود قرار گرفت و شروع کرد شونه های ظریفش رو مالش بده ، فتانه خواست مقاومت کنه و از روی صندلی بلند بشه ، اما بردیا با فشار شونه هاش به سمت پایین نگذاشت حرکتی بکنه ، در عوض خم شد و گونه اش رو بوسید.
عطر نفس بردیا ، روی پوست صورتش، حس ناخوشایندی رو براش ایجاد کرد، حس میکرد ، حریمش داره دریده میشه ، با تمام توانش از جاش بلند شد و بردیا مجبور شد سرش رو بچرخونه ، در همین حین چشم بردیا به صفحه گوشی و ایمیل های باز فتانه افتاد.
دخترک بی خبر از اتفاق شوم پیش روش از روی صندلی بلند شد و به در اشاره کرد و با لحنی محکم گفت :
لطفا فوراً از اینجا برو وگرنه مجبور میشم ، جسارتی که کردی رو به مامانم بگم.
بردیا دستش رو به سمت گوشی برد آخرین ایمیل رد و بدل شده بین اساطیر و فتانه رو باز کرد.
فتانه که این حرکت رو دید به سمتش هجوم اورد و خواست گوشی رو ازش بگیره ا، اما بردیا با خنده خبیثی ، دستش رو بالاتر گرفت و دخترک بخاطر اختلاف قدشون دستش به گوشی نرسید.
اگر اینقدر تقلا بکنی مجبورم مامانت رو صدا کنم .
مکثی کرد ، حس تشویش و اضطراب تمام تنش رو گرفته بود ، مدام داشت مرور میکرد ، آخرین حرفهایی که بین اساطیر و خودش رد و بدل شده چی بوده ، اما ذهنش پرش داشت ، اصلا فکر نمیکرد جلوی بردیا این اتفاق بیفته ، اصلا حس خوشایندی نبود و مطمئن بود ، عاقب خوبی منتظرش نیست.
چند دقیقه در سکوت گذشت ، بردیا ، گوشی رو خیلی آروم روی میز گذاشت و با لحنی جدی گفت :
بهتره سریع لباس بپوشی، من حوصله ترافیک رو ندارم ، دم درب تو ماشین منتظرتم.
روی تختش ول شد ، زانوهاش تحمل وزنش رو نداشتن ، بدنش یخ کرده بود و سرش داغ داغ شده بود ، نفهمید چقدر زمان گذشته اما تصمیم گرفت ، تمرکز داشته باشه و با درایت موضوع رو پیش ببره ، با بی میلی تمام جلوی آینه ایستاد ، رژ بیرنگی رو انتخاب کرد و سعی کرد ساده ترین آرایشش رو انجام بده ، یه مانتوی مشکی انتخاب کرد و گوشیش رو توی کیفش گذاشت ، از تو کیفش عطر Dior که به سم خواب آور معروف بود رو کمی روی لباسش اسپری کرد و از خونه خارج شد
جلوی درب یه خودروی نیروی انتظامی دید و کمی ترسید اما جلوتر که رفت دید بردیا داره با یه ستوان نیروی انتظامی که به سیگار کشیدنش تو ملع عام بخاطر ماه رمضون گیر داده بود ، توضیحاتی رو میداد و کمی بعد دست مشت شده اش که گوشه یه تراول توش چشمک میزد رو کف دست ستوان گذاشت و صورتش رو بوسید.
فتانه تو ماشین نشست و بردیا با حالت عصبی ، کنارش ، شروع به غرولند کرد ، ریدم تو این مملکت ، سیگار پنجاه تومنی هم کشیدیم به لطف آقایون و تو ، اینقدر لفتش دادی گفتم داری چیکار میکنی ، حالا هم اومدی اینقدر ساده؟ بهت میگم داریم میریم نمایشگاه نقاشی ، اونجا که آدمای الکی نمیان ، اونجا جاییکه معامله میلیاردی انجام میشه ، آدمای خاص میان ، آخه این چه سر و وضعیه؟!
اما فتانه ، نگاهش به روبرو و چندتا بچه که داشتن از کلاس زبان برمیگشتند ، میخکوب بودو جوابی نمیداد.
بردیا که دید از حرف زدن با فتانه جوابی نمیگیره ، بلند گفت نمیخوام شبمو خراب کنم و ماشین رو روشن کرد و با شتاب از کنار بچه ها که از ترس صدای ماشین به سمت پیاده رو دویدند رد شد و به سمت نمایشگاه رانندگی کرد.
تمام زمان بازدید ، حتی یه کلمه هم حرف نزده بود و فقط با لبخند به احوال پرسیهای دوستان بردیا که حریصانه زیبایی ساده اش رو با چشمهاشون میبلعیدند ، جواب داده بود.
سر شام چشمهاش کاملا به میز دوخته شده بود ، بدون هیچ حرفی و بردیا داشت با آب و تاب از پروژه تالار جدیدش حرف میزد و اینکه قراره جایی متفاوت برای همه کاری باشه و استخر مجهزش رو به فتانه سپرده.
پسرعموش که زیر چشمی به حرکات فتانه چشم دوخته بود ، گهگاهی برای تأیید حرفهاش اسمش رو به میون میاورد ، اما اون حواسش جای دیگه ای بود و منتظر صدای آلارم گوشیش بود.
شام با تمام عذابی که برای فتانه داشت ، تموم شد و سوار ماشین شدند ، بردیا پخش ماشین رو روشن کرده بود و موج رادیو روی رادیو فرهنگ تنظیم کرده بود و رادیو داشت از خاصیت شبهای قدر میگفت.
چند لحظه بعد فتانه حس کرد صدای آلارم ایمیل گوشیش رو شنیده ، با عجله خاصی کیفش رو باز کرد و موبایل رو درآورد ، به محض اینکه رمز گوشی رو وارد کرد ، بردیا گوشی رو ازش گرفت و به سرعت کنار اتوبان پارک کرد.
فتانه شروع کرد به اعتراض و فریاد زدن که

  • این چه کاریه؟ خجالت بکش ، یعنی چی گوشی منو…
    اما بردیا با پشت دست سیلی محکمی بهش زد و با صدای بلند فریاد زد:
  • خفه شو هرزه .
    سر فتانه به شدت به پشتی صندلی خورد و سوزش سیلی رو زیر گونه اش حس کرد ، تاحالا از پدرش هم چنین سیلی نخورده بود ، صدای ضربه دست بردیا توی گوشش زنگ میخورد.
    بردیا ایمیل عاشقانه اساطیر رو خوند و گوشی رو روی داشبورد پرت کرد ، دوباره داد زد:
    این گوساله کیه که جرات میکنه برای تو اینجوری بنویسه؟ بخدا تو رو با اون با هم میکشم ، بهت میگم ، بگو کیه.
    فتانه دستش رو روی گونه و لبش گرفته بود و طعم شور اشک و خون دهنش رو پر کرده بود و هق هق میزد.
    بردیا ،وقتی دید جوابی جز هق هق از فتانه نمیشنوه داد زد:
    نمیگی ها، اشکالی نداره ، کاریت میکنم که کلا بی خیال زندگی بشی ، بدبخت تو لیاقت خوشبختی رو نداری.
    بعد عصبی و هیجان زده ماشین رو به حرکت درآورد و با صدای بوق ماشین پشت سری که بردیا ناگهان وارد مسیرش شده بود با سرعت و بدون ملاحظه به سمت خونه خودش رانندگی کرد.
    جرأت نمی کرد حرف بزنه ، حتی جرات نداشت ، دستش سمت گوشیش بره ، یاد حرف اساطیر افتاده بود که روی ایمیل گوشیت هم رمز بزار و این دومین بار بود که اتفاقی که نباید میفتاد رخ داده بود ، بخودش لعنت میفرستاد که چرا جلوی بردیا دوباره دست به گوشی زده و دوباره بهونه دستش داده.
    بردیا وارد پارکینگ خونه اش شد و ماشین رو متوقف کرد.
    پیاده شو ، بیا بالا.
    و در رو محکم بست و بدون اینکه به فتانه نگاه کنه سمت آسانسور رفت ، همون لحظه همسایه بردیا درب آسانسور رو بازکرد و با سگ سفید کوچولوش وارد پارکینگ شد و بابردیا خوش و بشی کرد و توضیح داد که داره سگش رو با کفشهای جدیدش برای پیاده روی بیرون میبره.
    از کنار فتانه که رد شد ، با تعجب به قیافه فتانه نگاهی کرد اما چیزی نگفت و فقط با سر بهش سلام کرد.
    فتانه آروم به سمت آسانسور و بردیا رفت.
    وارد آپارتمان که شدند ، بردیا بدون روشن کردن چراغ، پیرهنش رو دراورد و به سمت اتاق خوابش رفت و بآ صدایی که اون هم بشنوه گفت

در خونه رو قفل کن و زنجیرش رو بنداز و کلید رو با خودت بیار.
فتانه دلشوره عجیبی داشت ، معنی کارهای بردیا رو نمی فهمید ، با ترس و لرز به سمت اتاق خواب بردیا رفت .
بردیا در حالیکه داشت لخت میشد گفت :
بیا ، بیا لخت شو ، مگه کیر داغ نمیخوای ، چرا فقط حرفش رو با اون عوضی میزنی؟ بیا خودم هم کیر بهت میدم ، هم همه تنت رو با آبم میپوشونم ، جنده ای دیگه ، چیزی غیر از کیر و گرمی آب نمیخوای ، بیا تا کاریت بکنم که دیگه به اون مرتیکه پا ندی که جرات کنه بخواد برات ایمیل عاشقانه بفرسته.
فتانه عقب عقب رفت و خواست از اتاق بیرون بره ، اما بردیا با شتاب به سمتش دوید و از پشت بغلش کرد ، از روی زمین بلندش کرد و روی تخت انداختش و دوباره با زدن سیلی به اون صورت ظریف ، تسلیمش کرد.
فتانه که دستهاش رو روی صورتش گرفته بود از زور درد به خودش پیچید و گریه امونش رو ازش گرفت.
بردیا مثل دیوونه ها لباسهای زن بیچاره رو از تنش درمیورد و زیر لب فحش میداد و زمزمه میکرد:
فکر کردی به این راحتی میذارم از دستم دربری و هرزگی کنی؟ مگه خودم چلاقم که ببینم راحت بری به یکی دیگه کس بدی و منو اینجا از این همه پول محروم کنی ، چنان میگامت که دیگه هوس کیر نکنی ، برای من طاقچه بالا میزاری ، وقتی عقدت کردم و همه اموالت رو به نامم زدی ، اون موقع برو با هر خری دلت میخواد بخواب ، اگر هم بخوای حرفی بزنی کاری میکنم که بابات خودش زودتر به فکر کشتن و پاک کردن لکه ننگ از زندگیش بیفته.
چند دقیقه بعد فتانه ، با بدنی لخت زیر تلمبه های وحشیانه بردیا اشک میریخت و ناله میکرد و عبارت بردیا خواهش میکنم این کارو نکن رو یک بند تکرار میکرد ، اما واقعاً با تحریکی که بردیا با مالیدن کسش و خوردن سینه هاش انجام میداد ،توانی برای جلوگیری کردن از این سکس منزجر کننده رو نداشت ، بردیا از گاییدن این هیکل سکسی سراز پا نمیشناخت ، باورش نمیشد که این زن مغرور به این راحتی بهونه ای دستش بده که برای همه عمر بتونه زیر سلطش باشه و مثل الان به کاری که دلش میخواد مجبورش کنه.
بردیا ، فتانه رو به پشت برگردوند ، چشمش به باسن خوشفرم اون زن زیبا افتاد ، با کف دست ضربه ای به باسنش زد و لای کونش رو از هم باز کرد ، آب دهنش رو روی سوراخ کونی که معلوم بود تا حالا باز نشده لغزوند و با کیرش کمی اونو مالوند ، فتانه با گریه سرش رو چرخوند و گفت :
بردیا چی کار میخوای بکنی؟ خواهش میکنم از اینجا نه.
بردیا که از سفیدی و نرمی بدن فتانه و سکسی بودن اندامش هیجان زده بود ، موهای دخترک رو بدست گرفت و به سمت خودش کشید و با صدایی کاملا حشری که معلوم بود تو این دنیا نیست گفت:
خفه ، کسی از تو نظر نخواست .
و بعد سر فتانه رو به سمت جلو هل داد و با انگشت هاش شروع به بازی کردن با سوراخش شد و کمی از واکس موی سرش رو به کیرش و سوراخ زنی که تسلیم حس قوی شهوت و انتقام بردیا شده بود مالید و بعد بدون توجه به محیط اطراف و دردی که به زن وارد میکنه کیرش رو با فشار وارد کون فتانه کرد.
عضله های سوراخ کون فتانه که تجربه تحمل چنین فشاری رو نداشتند ، بلافاصله خودشون رو جمع کردند و درد زیادی تمام تن فتانه رو فرا گرفت.
بردیا که دید با مقاومت فتانه نمی تونه کیرش رو بیشتر از این فرو کنه با کف دست چندین بار بدون رحم روی باسن سفید فتانه ضربه زد ، طوریکه جای انگشتهای بزرگش روی اون پوست سفید موند و شروع به سوختن کرد ، در همین حال کیرش رو با فشار بیشتری وارد سوراخ تنگ کون فتانه کرد و دختر بیچاره از درد روی تخت از حال رفت.
بردیا که دیگه داشت با یه لاشه حال میکرد ، مدام فتانه رو از این رو به اون رو میکرد و خیس عرق شده بود.
چند دقیقه بعد ، کیرش رو با ضربه های محکم به کون فتانه وارد کرد و روی فتانه دراز کشید و همه آبش رو اونجا خالی کرد.

چند ماهی بود که فتانه دیگه هیچ پیامی به اساطیر نداده بود و اساطیر تو کلافگی مطلق داشت داغون میشد ، مدام از بیوفایی فتانه گفته بود و اینکه چرا اونو تو ماجرایی وارد کرده که از اول هم نمیخواسته وارد بشه ، و چرا حالا حتی حاضر نیست یه جواب کوتاه بهش بده، در عوض برای اینکه موضوع بین بردیا و خودش باقی بمونه ، دو سه بار دیگه ای مجبور شده بود ، به خونه بردیا بره و باهاش سکس کنه ، اما دیگه طاقتش تموم شده بود ، اینکه اینجوری داشت غرورش خرد میشد و کاری از پیش نمیبرد ، کاملا افسرده و داغونش کرده بود ، تا اینکه تصمیم گرفت موضوع رو خودش علنی کنه ، میدونست که با پیامکهای تهدید آمیز بردیا ، میتونه به پدر و مادرش ثابت کنه که بردیا داره ازش سوء استفاده جنسی میکنه و با اینکار پاش رو از زندگیش برای همیشه ببره ، به همین دلیل یه پیام برای اساطیر فرستاد و ماجرا رو براش توضیح داد و بهش گفت منتظر پیام دوباره اش باشه ، فتانه آدرس خونه رو برای اساطیر فرستاد و ازش خواست تو تاریخی که بهش میگه درب خونه منتظر باشه.

شب تابستونی بود و کولرآبی نفس زنان ، تازه از گرمای بیرون کمی راحت شده بود و میتونست هوای توی خونه رو خنکتر بکنه.
فتانه لباس سیاهی پوشید و به پدرش زنگ زد
الو بابایی ، کی میای خونه؟
جانم بابا ، کاری داری؟
بله میخوام درمورد موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم.
درمورد چی بابا؟
درمورد بردیاست ، فقط لطفا زود بیایید.
وساعتی بعد همه ماجرا رو برای پدر و مادر متحیرش که با چشمهای گشاد شده داشتند میشنیدند تعریف کرد.

پدر فتانه بعد از شنیدن ماجرا ، در حالیکه گوشی و پیامهای گستاخانه برادرزاده خودش رو روی گوشی فتانه میدید و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود ، تلفن خونه رو برداشت و با داد فریاد ، از بردیا خواست فوراً اونجا بیاد.
بردیا که شصتش از موضوع خبردار شده بود ، سه نفر از آدمهاش رو با خودش برد و بهشون سپرد تا زمانیکه بهشون زنگ نزده توی ماشین منتظر بمونن ، کاملا به سیم آخر زده بود و نمیتونست از پول زیادی که فتانه با جسارتش داشت از مشتش خارج میکرد ، بگذره ، چاقوی ضامن دارش رو تو جیب کت اسپرتش گذاشت و زنگ درب خونه رو زد.

اساطیر از دور توی ماشین خودش نشسته بود و دست عرق کرده اش رو روی شلوار جین آبیش میکشید ، تی شرت سبز رنگ یقه هفتش رو صاف کرد و در حالیکه حرکات آدمای بردیا رو زیر نظر گرفته بود به عاقبت کار فکر میکرد ، بنظرش اومده بود ، این تنها کاریه که میتونه برای کمک به اون دختر بیگناه انجام بده، کمی بعد دید که یکی از اون سه نفر ، از ماشین پیاده شد و اطراف خونه چرخی زد ، با تلفنش تماسی برقرار کرد و در همین حین فتانه روی گوشی اساطیر پیام داد که بین پدرش و بردیا درگیری لفظی شدیدی رخ داده و اگه میتونه بیاد و از هم جداشون کنه.
تو همین حین اساطیر دید اون سه نفر به سمت درب خونه فتانه راه افتادن ، فوراً با گوشیش شماره صد و ده رو گرفت و با عجله همه چی رو توضیح داد.
از اون طرف سریع از ماشین قفل فرمون رو برداشت و با اونکه میدونست حریف اون سه نفر نمیشه آروم به سمت اونها دوید و نفر اول رو با ضربه ای که به کمرش زد به زمین انداخت ، دو نفر دیگه که با صدای ناله دلخراش رفیقشون غافلگیر شده بودن ، به سمت اساطیر برگشتند و هر کدومشون با ضربه ای که خورد به گوشه ای افتاد ، اساطیر بدون درنگ چند بار زنگ خونه رو پشت سر هم زد و فتانه وقتی چهره مضطرب اساطیر رو دید ، بلافاصله درب رو باز کرد ، به محض اینکه اساطیر وارد خونه شد ، یک لحظه حس کرد که کاملا فلج شده ، قدم از قدم نمی تونست برداره ، درد و سوزش شدید تو ستون فقراتش حس میکرد. به زحمت دستش رو به منشاء درد رسوند و متوجه شد جسم سختی نزدیکیهای مهره آخرش فرو رفته که شبیه به دسته و تیغه چاقوی شکاری بود و بعد از اون صدای یکی از مردها رو شنید که فریاد میزد:
احمق چرا تو کمرش؟!
یک لحظه برگشت که به پشت سرش نگاه کنه و دید که مردها به سمت ماشین دویدند و با سرعت از اوجا دور شدند.
اساطیر از زور درد و ضعف جلوی درب و روی زمین افتاد.
فتانه که از دیرکردن اساطیر نگران شده بود ، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با جیغ دلخراشی بقیه افراد خونه رو متوجه اتفاقات بیرون کرد.
بردیا بلافاصله خودش رو به دم درب رسوند و حدس زد چه اتفاقی افتاده باشه ، بخاطر همین با عجله به سمت ماشین خودش دوید ، در همین حال صدای آژیر پلیس شنیده میشد و بردیا که از شنیدن این صدا دستپاچه شده بود ، با سرعت حرکت کرد ، اما در پیچ کوچه محکم به خودروی پلیس برخورد کرد و با ضربه ای که بر اثر برخورد به سرش وارد شد ، از هوش رفت .

تابستان سال بعد ، اساطیر در بالکن خانه اش روی ویلچر نشسته بود و روبه فضای سبز روبروی خونه اش و میون سرو صدا وجیغ بچه هایی که تو پارک دنبال هم میدویدند، بعد از سالها سیگار میکشید ، مغموم تر از همیشه ، زخمی که درونش رو میسوزوند تا عمق وجودش ، روحش رو آزرده بود ، به دود سفید سیگار خیره موند و خاکستری که از سیگار فرو میریخت ، نمیدونست این پایان ماجرای عاشقانه ای که هیچ عشق بازی توش وجود نداشته و یا تازه ابتدای یک قصه عشق جان سوز دیگه است.
خودش رو تو این موضوع مقصر میدونست و فکر میکرد که ای کاش هیچوقت این ارتباط رو ایجاد نکرده بود و روح و قلب خودش و فتانه رو آزار نداده بود.
اما برای اون زن خوشحال بود ، زنی که حس میکرد ، شباهاتهای زیادی به روح خودش داشته و الان آزاد از قید و بندهایی که به دست و پاش زده بودند ، حداقل باقی عمرش رو میگذروند.
اساطیر امیدوار بود به آینده ، به زمانی که دوباره بتونه راه بره ، شاید تا اون موقع باید برای بودن با فتانه صبر میکرد.

فتانه بهمراه دخترش باران به خارج از کشور سفر کرده بود ، اونجا دوستان و آشناهای زیادی داشت ، که میتونستن برای فراموش کردن اتفاقات تلخ گذشته اش کمکش کنند ، اما به محض تنها شدن ، گوشه ای از قلبش برای کسی تیر میکشید که حتی فرصت عشق بازی باهاش رو برای یک لحظه هم پیدا نکرده بود و میدونست ، با اتفاق تلخی که براش افتاده ، مدتها باید روی ویلچر باشه ، اما اون هم به آینده امیدوار بود ، آینده ای مبهم و سردرگم…شاید با برگشتش میتونست اساطیر رو حتی با وجود همسر و دخترش به عنوان یک عشق پاک داشته باشه، میدونست تنها زمان مرهم درد هردوی اونهاست و انتظار کلید حل معمای این رابطه…
پایان

نوشته:‌ اساطیر


👍 3
👎 0
18252 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

466053
2015-07-17 14:03:01 +0430 +0430

وایییییی چه پایانه غمناکیییی sorry2

ممنون برا این همه انرژی و وقتی که میزارین
لذت بردم good

1 ❤️

466054
2015-07-17 16:14:06 +0430 +0430
NA

مرسى اساطير جان خيلى خوب بود

1 ❤️

466055
2015-07-17 18:00:57 +0430 +0430

اساطیر عزیز شما رسما نویسنده ای برادر,دستت طلا,منتظر داستانهای بعدیت میمونم…مرسی

1 ❤️

466058
2015-07-18 08:37:04 +0430 +0430
NA

عاليييي بود ، قلمتون جادويي و فوق العاده است . لذت بردم از اين داستان زيبا .

1 ❤️

466059
2015-07-19 00:04:54 +0430 +0430
NA

اساطیر عزیز… مانند همیشه، زیبا، پراحساس و گیرا… و چقدر نزدیک…

1 ❤️

466060
2015-07-19 02:58:09 +0430 +0430

چرا ایجوری تمومش کردین؟؟؟

0 ❤️

466061
2015-07-19 05:16:24 +0430 +0430
NA

خانم اهل سکس برام تلفن پیام خصوصی بزاره
تنها هستم احتیاج ب سکس با یک خانم دارم

0 ❤️

466070
2015-07-19 11:09:25 +0430 +0430

آخر داستان چرا انقد ضایع بود ؟

1 ❤️

466072
2015-07-21 08:07:33 +0430 +0430
NA

سلام امیرعلی هستم 18 ساله از تهران 17سانته خصوصی بدید

0 ❤️

466073
2015-07-29 06:32:48 +0430 +0430

اینم از اخر رو عاقبت خوندن داستان سکسی بیاین تحویل بگیرین من نمیدونم نویسنده چرا اخر فیلم دست به خود ازاری زد الکی الکی خودش رو تا اخرم عمر زد فلج کرد dash1

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها