جام زهر

1401/07/06

سلام من ۲۳ سال سن دارم و میخام براتون یکی از بهترین خاطره های زندگیم بگم یعنی خوردن German whiskey که یکی از بهترین ویسکی های تاریخ هست ولی یکمی گرونه این خاطره مال سال ۱۳۹۵ هست که ۱۷ سال سن داشتم خب بریم سراغ داستان
من تو ی شهر نسبتا بزرگ زندگی میکنم و تو ی خانواده مرفه به دنیا اومدم یادمه تو ۱۷ سالگیم مردم برای کنکور خودشونو پاره میکردن و مث سگ درس میخوندن اما من به فکر عشق و حال بودم و دختر بازی میکردم . بگذریم بریم سراغ داستان عاشق شدنم من ی دختر خاله داشتم به اسم یاسمین که خیلی دختر خوشگلی بود و هر پسری رو میخکوب میکرد ولی من به چشم خواهر نگاش میکردم اونم منو داداشش میدونست چون فقط ی خواهر داشت (: زمان میگذره و من میشه ۱۷ سالم و اون میشه ۱۶ سالش من یکم تغییر احساس میکردم مثلا وقتی یاسمین میخندید ی حسی بم دست می‌داد شبیه عشق یا وقتی مثلا دستم می‌گرفت یا تماس داشتیم خوشم میومد و گذشت که یروز متوجه شدم عاشق اون شدم و مث سگ میخامش (: من فک میکردم اون منو دوس داره چون دقیقا مث من رفتار میکرد یروز خالم اینا برای ناهار دعوتمون کردن و من میخاستم حسمو به یاسی بگم و اون مال من بشه چون من میخاستم باهاش ازدواج کنم . ناهار رو زدیم و من و یاسی رفتیم تو اتاق خوابش من رفتم رو تخت صورتیش دراز کشیدم و اون روی صندلی نشسته بود و داشت با من درباره درس حرف میزد 🚬😂 من بعد از گذشت نیم ساعت از تخت بلند شدم و بش گفتم:

  • یاسی ی موضوعی خیلی ذهنم رو درگیر کرده میخام بات حرف بزنم
    _ خب بگو‌ چی ذهنت درگیر کرده

  • بیا اینجا پیشم بشین
    با تعجب اومد نشست و من دستاش گرفتم و ی لبخند زدم ولی با دیدن قیاقه متعجب و کمی جدی اون استرس گرفتم

  • وقتی تورو میبینم ضربان قلبم میره بالا
    _ خو ؟!

  • فک کنم که من …
    _ تو چی ؟!

  • عاشقت شدم …
    _ چی ؟!
    وقتی اعتراف کردم استرسم رفت و آرامش گرفتم

  • من تورو میخام خیلی دوست دارم و اگ قول بدی با من بمونی نمیزارم هیچوقت پشیمون بشی
    _ خب من الان شوک زده شدم نمیتونم فعلا جوابی بدم

  • باشه اشکال نداره فردا بگو
    _ اوکی فردا واتساپ میکنم برات
    من با خوشحالی از اتاقش رفتم بیرون و خداحافظی کردیم و شب اصلا نخوابیدم کنجکاو بودم نظرش چیه

ساعت ۳ ظهر از خواب بلند شدم ناهار قیمه داشتیم و من اصلا خوشم نیومد چون از قیمه متنفرم ی پیتزا سفارش دادم و خوردم ساعت ۵:۳ دقیقه عصر روز ۲۳ مهر ۱۳۹۵ بود ک پیامش اومد

_ سلام

  • سلام عزیزم ❤️
    _ بهتره بریم‌ سر اصل مطلب
  • اوکی
    _ ببین مهدی تو خیلی پسر خوبی هستی قیافت خوبه خوش اخلاقی مهربونی و…
  • خب ؟
    _ اما راستش رو بخوای من تورو به چشم دوست معمولی میدیدم و حسی بهت ندارم 🙂💔
    وقتی اینو گفت احساس کردم مهمترین ناحیه بدنم یعنی دلم به دردناکترین شکل ممکن چاک خورد 😂 بش گفتم اوکی و صفحه چتو بستم لباسامو پوشیدم مثل همیشه : جلیقه سیاه با تیشرت خاکستری و شلوار جین با ی کفش قهوه ای چرمی و عطر تلخ

زدم بیرون و چون حالم خوب نبود از دکه ی پاکت winston خریدم و رفتم پاتوق همیشگیم پارک آزادگان و تا ساعت 9 شب اونجا بودم و هوا سگ سوز شده بود از سرما که دیگه رفتم خونه به یکی از دوستام به اسم صادق ( مشروب باز بود ) بش گفتم که حالم خرابه و ی مشروب درجه یک میخام اونم بهم german whiskey رو معرفی کرد که قیمتش اونموقع ۵۳۰ تومن بود ( الان زیر ۴ تومن نیست ) صادق گفت که من ۲۵۰ تومن میدم بقیش باتو که من گفتم نمیخاد پولو برات میزنم خودت بخر بعد بیا دنبالم پولو زدم براش بعدش با ماشینش اومد دنبالم و به مامانم گفتم که شب خونه مجردی صادق میمونم با صادق رفتیم خونش و اونجا ی دست ایکس باکس زدیم بعدشم ساعت ۱۱ نیم بود که بش گفتم جام‌ زهر کجاست ؟ که اون گفت کصکش مگه تو خمینی هستی که میگی جام زهر ؟! 😂😂 که گفتم میگی که خمینی جام زهر نخورده ؟! که اون گفت خورده و موقع مستی جمهوری اسلامی رو تاسیس کرده هردومون خندیدیم و اون رفت با ی جعبه مشکی رنگ اومد و از توش ی بطری درآورد که ویسکی داخلش بود بسات مزه رو هم چیدیم و آهنگ تهران مال منه رو گذاشتیم و صداش رو به بالاترین سطح ممکن بردیم اون جرعه جرعه میخورد و آروم ولی من ته میکشیدم که یهو صدای صادق دراومد : جاکش این عرق سگی نیست آروم بخور وگرنه پارمون میکنی الان 😂
چیزی نگفتم چون خیلی سنگین بود ویسکی و بشدت تلخ و من داشتم پشت سرهم چیپس می‌خوردم لیوان دوم رو هم خوردم و جرعه جرعه و با فاصله لیوان سوم حالت نیمه مست گرفتم و لیوان ششم سگ مست شدم و عربده میکشیدم : جام زهر خیلی خوبه جام زهر خیلی خوبه
و داشتم حالت خوش مستی رو مزه میکردم و روی آسمونا بودم یهو افتادم و صبح زود با ی سردرد عجیب بلند شدم و اون صادق پلشت هم خواب بود ساعت ۸ و ۵ دقیقه صبح ۲۴ مهر ۱۳۹۵ از خونه زدم بیرون و بخاطر سردردم پاکت وینسون رو از تو جیبم درآوردم و ی نخ از خوش شانسی توش بود و با فندک بیک آبیم روشنش کردم و داشتم کام می‌گرفتم و به جام زهر فکر میکردم

پایان

نوشته: مهدی


👍 0
👎 9
13101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

897141
2022-09-28 00:31:01 +0330 +0330

کیرخر

4 ❤️

897147
2022-09-28 01:05:22 +0330 +0330

کاملا با نفر بالا موافقم منم چیز دیگه نمیتونم بگم

2 ❤️

897156
2022-09-28 01:17:46 +0330 +0330

الان چی شد مثلا😲🙄

0 ❤️

897160
2022-09-28 01:23:37 +0330 +0330

کسخل

0 ❤️

897220
2022-09-28 09:35:49 +0330 +0330

بمیر باو کصکش

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها