جنگلی با درختان بی سایه

1401/06/15

13 مرداد 1399
+سپهر یه سوالی ازت دارم.
-جونم. بپرس.
+چی شد که تو جذب من شدی؟
-شوخی میکنی؟
-نه. جدی پرسیدم.
+خب معلومه. من جذب اخلاق منحصر به فردت شدم. جذب ظاهرت. جذب چشمایی که اگه یه روز نبینم ، دِق میکنم.
-خب اینها چقدر برات ارزش داره؟
+صدف این سوالها چیه که میپرسی؟ بگو چی میخوای بگی.
-تو…چقدر به پرده اهمیت میدی؟
+چی؟ منظورت چیه؟
-منظورم پرده بکارته. چقدر بهش اهمیت میدی؟
+که چی؟ صدف ، آخرِ حرفت رو بزن.
-من…من…
+تو چی؟
-من پرده ندارم.
حرفی که زد ، اصلاً برام قابل تحمل نبود. یعنی چی که پرده نداره؟
+چی داری میگی؟ صدف بخدا این اصلاً شوخی خوبی نیست.
-به جون صدف قسم دارم جدی میگم.
+خب…خب چرا الان این حرف رو میزنی؟ توضیح بده. چرا پرده نداری؟ کدوم بی ناموسی زده؟
-من…من قبل از تو با یه پسری دوست بودم که واقعاً همدیگه رو دوست داشتیم. بهم گفته بود قصدش ازدواجه. میخواست پا پیش بزاره. قبل از اینکه به خانوادم خبر بدم و بگم که اون پسر میخواد بیاد خواستگاری ، یکبار من رو دعوت کرد به خونش تا بهم نشون بده بعد از عروسی قراره کجا زندگی کنیم. من هم بدون مکث قبول کردم. نگران نبودم. چون اون دوسَم داشت و محال بود بهم دست درازی کنه. ولی بیشرف نذاشت عرق تنم خشک بشه. پام رو که گذاشتم داخل خونش ، دست انداخت و…
+گوه نخور. گوه نخور صدف اینجا آشپزخونه خونتون نیست که داری انقدر شر تفت میدی. راستش رو بگو.
با دست چپ ، اشکهایی که روی گونش چکیده بود رو پاک کرد و گفت :«به چی قسم بخورم که باور کنی؟» زُل زده بودم به قهوه ای که جلوم بود. متنفر بودم از طعم تلخ قهوه. ولی همیشه بخاطر صدف ، قهوه تلخ سفارش میدادم. از جام بلند شدم. صندلیم رو بلند کردم و گذاشتم کنار صدف. گوشیم رو از جیبم درآوردم. به حالت سلفی نگه داشتم و گفتم :«صدف جان. لبخند بزن.» یه عکس دونفره انداختم و از جام بلند شدم. کُتم رو از روی صندلی برداشتم و روی ساعد دست چپم گذاشتم. با دست راستم ، عینکم رو زدم. همون عینکی که صدف برام هدیه خریده بود. رو به صدف گفتم :«این عکس‌ ، آخرین چیز مشترک بین من و تو بود. خداحافظ.»
نمیتونستم شرایطی که توش بودم رو هندل کنم. نمیدونستم چیکار باید بکنم. فکر نمیکردم اینجوری بشه. ذهنم پر شده بود از افعال منفی. نمیدونستم ، نمیتونستم ، نمیخواستم…ولی یه فعل مثبت بینشون بود. باید میرفتم…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میگن زمان بگذره ، همه چی درست میشه. دروغ میگن. گذر زمان فقط به نفت ، روی آتیشی که توی دل ماس تبدیل میشه. دوسال گذشته بود. ولی هنوز به یادش بودم. زمانی که از صدف دور شدم ، اطرافیانم میگفتن بسپارم به دست زمان. دوسال گذشته ولی اگر بدتر نشده باشم ، بهتر هم نشدم. دوسال ، یعنی 24ماه ، یعنی 104هفته ، یعنی 730 روز ، یعنی 17520 ساعت ، یعنی 1051200 دقیقه. دقیقه به دقیقه این دوسال رو به یادش بودم. از ذهنم بیرون نمیرفت. البته ، خودم نمیخواستم از ذهنم بیرون بره. هنوز بک گراند گوشیم ، عکس صدف بود. هنوز عطری رو میزدم که صدف دوست داشت. هنوز جایی که صدف دوست نداشت ، نمیرفتم. هنوز جواب سلام کسی که صدف باهاش حال نمیکرد ، نمیدادم. هنوز عکساش روی دیوار اتاقم بود. هنوز عکس دونفره ما ، روبروی تخت خوابم روی دیوار بود. هنوز شب ها ، ویس هاش رو گوش میدادم تا خوابم ببره. هنوز وقتی میرفتم دریا و لب ساحل ، وقتی که صدف میدیدم ، یادش میفتادم. هنوز…
دوسال گذشت. دقیقاً همون روزی بود که با صدف خداحافظی کردم. 13 مرداد 1401. کاملاً اتفاقی از جلوی همون کافه رد شدم. همون کافه ای که محل وداع ما بود. بی اختیار ماشین رو پارک کردم و رفتم به همون کافه. نشستم پشت همون میزی که اون روز نشسته بودیم. گارسون اومد و منو رو به دستم داد. به یاد همون روزها ، قهوه تلخ سفارش دادم. یه قلوپ قهوه میخوردم ، یه پُک سیگار. یه قلوپ قهوه ، یه پُک سیگار. میخواستم تلخی زندگیم رو با تلخی سیگار و قهوه مقایسه کنم. بی شک تلخی زندگیم ، بیشتر بود. از کافه اومدم بیرون و تا برسم به ماشین ، فقط سیگار دود کردم و فکر کردم. یه پاکت مارلبرو تموم شد ولی فکرهای من تموم نشد. صدف دوست نداشت من سیگار بکشم. ولی من مجبور شدم جای خالیش رو با سیگار پر کنم. سیگار مثل صدف ، من رو آروم میکنه. ولی فقط صدف میتونه بهم بگه دوسَم داره.
روی تخت خوابم داشتم استراحت میکردم که با صدای زنگ گوشیم ، بیدار شدم. رفیقم معین بود. با صدایی که هنوز منگ بود و معلوم بود تازه از خواب بیدار شدم ، جواب دادم و گفتم :«جونم داداش؟»
-سپهر حالت چطوره؟
+بد نیستم. خوب هم نیستم.
-امشب میبرمت یه جا که حسابی روال بشی. پایه ای؟
+ریدی بابا. اسکل خر تو اول بگو کجا میخوای ببری. بعد بپرس میام یا نه.
-یه مهمونی خفن. گفتن سورپرایز دارن. امشب قراره به همه خوش بگذره. ولی به یه نفر ، یه حال اساسی میدن. نگفتن چی. ولی از پرستیژ صاحب مهمونی معلومه که شب خفنی میشه.
+کی هست این آقای پرستیژ؟
-نمیشناسیش. من هم نمیشناسم. این مهمونی رو منصور پیشنهاد داده. خودش هم میاد. بگو میای یا نه؟
+نه.
-گشاد کردی؟ بلند شو جمع کن خودتو. چرا نمیای؟
+آره گشاد کردم. اصلاً حال و حوصله مهمونی ندارم معین. بکش بیرون از ما.
-ساعت 10 میام دنبالت. بای ببم.
این معین خیلی سیریش بود. وقتی یه حرفی رو میزد و بلافاصله خداحافظی میکرد ، یعنی نباید روی حرفش حرف بزنی. یه دوش گرفتم و آماده شدم. خوش قول بود. رأس ساعت 10 جلوی در بود. سوار شدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم جلوی در باغ ، معین زنگ زد و با یک نفر صحبت کرد. بعدش در باز شد و ما رفتیم داخل. برام جالب بود که ورودی نگرفتن. طبیعتاً کسی که همچین باغ بزرگی داشت و همچین مهمونی ای گرفته بود ، باید پول خون پدرش رو از مهمونهاش میگرفت. توقع داشتم صدای موزیک ، گوشم رو کر کنه. ولی صدایی نمیومد. توی محوطه باغ قدم میزدیم تا به ساختمون اصلی برسیم. وقتی وارد ساختمون اصلی شدیم ، دیدیم نزدیک به 25 تا 30 نفر دور تا دور یه استیج نشسته بودن. میزبان به سمت ما اومد و خوش آمد گفت. بعدش ما رو به سمت تنها میز خالی دور اون استیج راهنمایی کرد. نشستیم و به ملودی آرامش بخش نوازنده روی استیج گوش دادیم. چند دقیقه ای گذشت و صدا قطع شد. همه برای اون نوازنده دست زدن. ما هم به تبع جمع ، از جامون بلند شدیم و دست زدیم. وقتی نشستیم ، یه پسر هم سن و سال خودمون روی استیج رفت. به نظر میومد مجری باشه. شروع به صحبت کرد و بعد از خوش آمد گویی ، رفت سر اصل مطلب. چندثانیه ای سکوت کرد تا توجه همه به سمت اون جلب بشه. بعد گفت :«دوستان عزیز! امشب قراره حسابی بهتون خوش بگذره. فکر نکنین که این مهمونی خیلی خشکه و هیچ هیجانی نداره. صبور باشید. تا چند دقیقه دیگه در سالن سمت راست ، دی جِی کارِش رو شروع میکنه و خانم ها و آقایون میتونن هنر رقص خودشون رو به نمایش بکشن. درضمن پذیرایی هم در سالن سمت راست انجام میشه و انواع نوشیدنی ها و خوراکی های دلچسب رو میتونید میل کنید. قطعاً وقتی وارد اینجا شدین ، تعجب کردین که چرا ما ورودی نگرفتیم. اینجا برای استفاده از هر یک از امکانات ، باید هزینه جداگانه پرداخت کنین. این یعنی هرچقدر که دوست دارین خوش بگذرونین ، باید براش هزینه کنین. ما در طبقه پایین ، سونا و استخر و جکوزی داریم و میتونید ازش استفاده کنید. در سه طبقه بالا ، مجموعاً 12 اتاق وجود داره که کاپل های عزیز میتونین یه شب خاطره انگیز رو در اون سپری کنین. آقایون میتونین دست همسر یا دوست دخترتون رو بگیرین و برین توی هریک از اتاق ها که دوست داشتین. این اتاقها تا صبح در اختیار شما خواهد بود. لازم به ذکره که اتاق ها مستر هستن و میتونید بعد از اینکه کارِتون تموم شد ، استحمام کنید. و اما سورپرایزی که قولش رو داده بودیم. آقایون محترم. امشب یه مهمون ویژه داریم. یه شهبانوی زیبا که فقط یک نفر ، اون رو میبینه. اون خانم زیبا ، تا صبح در اختیار یکی از آقایون قرار میگیره و هر سرویسی که میخواید ، بهتون میده. میدونید اون یک نفری که تا صبح با این شهبانو میخوابه ، چطور انتخاب میشه؟»
تا جایی که درباره موزیک و رقص حرف زد ، همه چیز شبیه سایر مهمونی ها بود. ولی استخر ، مخصوص مهمونی های خاص بود. و اتاق هایی که دربارش توضیح داد ، به نظرم خیلی آپشن ویژه ای بود. توی مهمونی های دیگه ، معمولاً پسرها و دخترهایی که از هم خوششون میومد ، باهم از مهمونی خارج میشدن و در یک مکان دیگه ای عشق و حالشون رو میکردن. اما اینها فکر همه چیز رو کرده بودن و اتاق در اختیارشون گذاشته بودن. البته پولش رو میگرفتن. وقتی سوالش رو پرسید ، کمی مکث کرد و منتظر جواب موند. یک نفر گفت با قرعه کشی. یک نفر گفت با پول و هرکس بیشتر پول بده. یکی گفت با مسابقه. خلاصه هرکس یه جوابی داد ولی هیچ جوابی درست نبود. تا آخرش خود اون پسره گفت :«همه چیز دست خود اون بانوی زیباست. اون شماها رو میبینه. ولی شما اون رو نمیبینید. درواقع میبینید اما نمیتونید بفهمید که اون خانم ، با بقیه خانم های این مهمونی فرق میکنه. خود اون خانم ، یکی از آقایون رو انتخاب میکنه و تا صبح باهم حال میکنن. هم بستر شدن با همچون بانویی ، سعادت میخواد. ببینیم نصیب چه کسی میشه. پس آقایون بزرگوار ، امشب تا میتونید هنرنمایی کنید که توجه شهبانوی ما رو جلب کنید. فعلاً بفرمائید سالن بغل. یه ذره صفا کنید تا حال و هواتون عوض بشه. یک ساعت دیگه ، برمیگردین اینجا و مشخص میشه چه کسی صاحب شهبانوی ما شده.»
با معین بلند شدیم به همراه سایر مهمونها ، به سالن رقص رفتیم. جلوی در ، یه دختری نشسته بود و ورودی میگرفت. برای خودم و معین کارت کشیدم و وارد شدیم. کنار در ، یک میز خیلی بزرگ گذاشته بودن که پر بود از انواع نوشیدنی و خوراکی. از آبمیوه و آب معدنی گرفته تا ودکا و الکل و مزه. معین به حدی از اینکه به اونجا رفته خوشحال بود انگار به خر ، تی تاپ دادن. خلاصه گوشه سالن نشستیم و به رقص بقیه نگاه کردیم. پسرهای هیز و هول ریخته بودن وسط و یکی یکی میرفتن سراغ دخترها. لاشخورها خیلی بالا بودن. دو دقیقه اول میرقصیدن. بعدش طاقتشون تموم میشد و پارتنرشون رو انگول میکردن. اگر هم طرف پا نمیداد ، ناامید نمیشدن و میرفتن سمت یه نفر دیگه. معین هم که کف کرده بود و داشت حال میکرد. پاشد که بره سمت میز خوراکیها. باهاش رفتم تا سمت مشروب نره. دهن سرویس همون اول ، دستش رو دراز کرد تا ودکا برداره.
+معین مگه تو تا حالا مشروب خوردی؟
-نه. هرچیزی یه اولین باری داره دیگه. یکی دوتا پیک بزنیم تا بریم بالا. اگه مست نشیم بهمون حال نمیده. تو هم بزن. خیلی حال میده.
+ریدی. من رو بُکُشی هم لب به این نمیزنم.
-حالا برای ما پاک شدی؟ داداشم دوتا پیک چیزی نیست که. خودت رو از لذت این محروم نکن. لامصب گیراییش یه جوریه که انگار توی این دنیا نیستی.
وسوسه چیز خیلی بدیه. وسوسه شدم امتحان کنم. پیک اول رو که سر کشیدم ، تلخیش حالم رو بد کرد. پشتِ هم چیپس و مزه های دیگه رو میخوردم تا تلخیش بره. چندثانیه ای گذشت و حس کردم حالم بهتر شد. معین پیک دوم رو برام پر کرد و سر کشیدم. اینبار تلخیش رو کمتر حس کردم. پیک سوم و چهارم هم جفتمون خوردیم. قرار بود دوتا پیک بخوریم. اما خوشمون اومد و نفری پنج تا پیک سر کشیدیم. اگر بیشتر میخوردیم قطعاً تاثیر بدی میذاشت. رو به میز ایستاده بودیم و باهم حرف میزدیم. سنگینی نگاه یک نفر رو حس کردم و چندلحظه بعد ، دستش رو روی شونم گذاشت. برگشتم و دیدم یه دختر خوشگل میخواد باهام برقصه. موهای مشکی و لَخت دخترونه ، در تناقض با بدنی که عین برف سفید بود. نیم تنه آبی آسمونی ، با دامن قرمزی که تا بالای زانوش بود. اگر حالت عادی داشتم ، محال بود باهاش برقصم. ولی مشروب کار خودش رو کرده بود و حسابی مست بودم. خیلی خوب میرقصید و مهارت داشت. ولی من بلد نبودم و فقط سعی میکردم باهاش همراهی کنم. حتی در اون وضعیت هم هیزی نکردم و دستم هم جایی که نباید میرفت ، نرفت. ولی انگار اون دختر خوشش نیومده بود و چیز دیگری میخواست. صورتش رو به صورتم نزدیک کرد. چشمهاش رو بست. لبهاش رو غنچه کرد و روی لبهای من گذاشت. با اینکه سه ثانیه هم طول نکشید ، برای من اندازه سه سال گذشت. خیلی بوسه لذت بخشی بود. وقتی لبهاش رو از لبهام جدا کرد ، چندثانیه ای صبر کردم و اینبار من جلو رفتم. لب پایینش رو بین لبهام گرفتم و به آرومی ازش لب گرفتم. میگن لبها که به هم چفت بشن ، خیلی سخت میشه جداشون کرد. درست میگن. زبونم رو با ولع میک میزد و انگار اون هم نمیخواست تموم کنه. ولی یک لحظه نفهمیدم چی شد که یاد صدف افتادم. بی اختیار از اون دختر جدا شدم و از سالن خارج شدم. حواسم به معین نبود و احتمالاً اون هم یک نفر رو برای خودش پیدا کرده بود. از ساختمون رفتم بیرون و روی پله ها نشستم.
یه نخ سیگار روشن کردم و کام اول رو عمیق گرفتم. چشمهام رو بستم و چهره صدف توی ذهنم اومد. کام دوم رو از سیگار گرفتم. چشمام رو که باز کردم ، یه قطره اشک از گوشه چشمام چکید. کام سوم رو که گرفتم ، یک نفر سیگار رو از روی لبهام برداشت. سرم رو چرخوندم و دیدم همون دختره. سیگار رو بین انگشت اشاره و شستش گرفت و بین لبهاش گذاشت.سرم رو برگردوندم که نفهمه داشتم گریه میکردم.
+یاد کسی افتادی؟
-مهم نیست.
+حتماً مهم بوده که اینجوری از سیگار کام میگیری و گریه میکنی.
-نمیخوام دربارش حرف بزنم. Long story .
+من مهسا هستم. تو اسمت چیه؟
-سپهر. اسمت بهت میاد.
+یعنی چی؟
-مهسا یعنی مثل ماه. تو هم مثل ماه زیبایی.
+ممنونم. اسم تو هم بهت میاد. سپهر یعنی آسمون. تو هم که داری مثل آسمون ، میباری. دوسِش داشتی؟
-میمُردم براش.
+چرا ترکِت کرد؟
-خودم ترکِش کردم.
+چه عجیب. تا حالا ندیده بودم کسی عشقش رو ترک کنه و بعد بخاطرش اشک بریزه.
-زندگی من عین فیلمهای خارجیه. همه میگن خالی بندیه. ولی من لحظه به لحظش رو تجربه کردم.
+بی خیال. نمیخوام حالت رو بد کنم.
-بدتر از این مگه داریم؟
+هیچ وقت به آخر صفت هایی که بین جمله هات استفاده میکنی ، «ترین» نچسبون. این دنیا بزرگتر از این حرفاست. نمیتونی ادعا کنی درد کشیده ترین آدم روی زمین هستی. مطمئن باش بدتر از حال تو هم هست.
-درست میگی. مهسا تو… تو تنهایی؟
+اگه دوست پسر داشتم نمیومدم با تو برقصم و بوست کنم.
-نظرت درباره من چیه؟
+تو همین الان داشتی برای عشقی که از دست دادی گریه میکردی. حالا میخوای با من دوست بشی؟
-میخوام فراموشش کنم. اون قضیه مال دوسال پیشه. دوسال گریه زاری و حال بدی ، برای شکست عشقی کافیه. مگه من چقدر عمر میکنم؟
+خب. الان چیکار کنیم؟
-برو لباست رو بپوش بریم دور بزنیم و بیشتر آشنا بشیم.

خیلی تعجب کردم که انقدر سریع اوکی داد. من با ماشین معین رفته بودم و ماشین خودم رو نبرده بودم. ولی مهسا ماشین داشت. نشستیم توی ماشینش و حرکت کردیم. ضبط رو روشن کرد. یه موزیک بی کلام پخش شد که واقعا نیاز داشتم. همزمان که به موزیک گوش میدادم ، چشمامو بستم و باز هم فکر. بدون شک ، مهسا یکی از زیباترین دخترایی بود که در کل عمرم دیده بودم. فرشته بود. بعد از صدف ، اولین بار بود که دوباره طعم حال خوب رو چشیدم. حس میکردم دوباره عاشق شدم. بی اختیار ، صدف رو با مهسا مقایسه کردم. ولی اصلاً قابل مقایسه نبودن. زمین تا آسمون فرق داشتن. شاید هم بیشتر. چنددقیقه ای گذشت و کم کم داشتیم به شهر نزدیک میشدیم. مهسا متوجه شد که دوباره تو فکر فرو رفتم.

+چِت شد دوباره؟
-چیزی نیست. عه…راستی من امشب برای اولین بار مشروب خوردم. پنج تا پیک سر کشیدم و فکر میکردم خیلی حالم رو بد کنه. ولی الان انگاری اصلاً چیزی نخوردم. حالم خوبه. حس منگ بودن ندارم. اصلاً احساس نمیکنم سرم سنگینه.
+بخاطر شُکی که بهت وارد شده ، اثر مشروب رفته. نگفتی. به چی فکر میکردی؟
-مهسا راستش من وقتایی که در یک شرایط خاص یا یک موقعیت جدید قرار میگیرم ، کاملاً غیر ارادی ذهنم درگیر میشه. درواقع یه جوری که جسمم یه جا قرار داره و روح و ذهنم صدها کیلومتر با جسمم فاصله داره. انگار گیر افتادم توی یک جنگل با کلی درختِ بی سایه.
+فهمیدم چی میگی. یعنی وقتی وارد یک موقعیت جدید میشی ، چیزهایی که اونجا میبینی و میشنوی و احساس میکنی ، برات قابل درک نیستن. همین باعث میشه که نتونی تمرکز کنی و ذهنت درگیر اون چیزهای غیر قابل درک بشه. درواقع ، یه سری افکار بی اساس که هیچ دلیلی برای اثبات واقعی بودن یا نبودنش نداری.
-دقیقاً. در اینجور مواقع لازم دارم با یک نفر حرف بزنم. درد و دل کنم. حتی اگه اون آدم غریبه باشه ، و هیچی از حرفایی که میزنم سر در نیاره. فقط میخوام یک نفر حرفام رو بشنوه.
+پس تو دوتا گوش میخوای. درسته؟
خندم گرفت و گفتم :«ولش کن اصلا. مهم نیست. الان مهم اینه که تو برای من باارزش ترینی.»
+یادت رفت؟ گفتم هیچ وقت از «ترین» استفاده نکن.
رسیدیم به یک برج توی جردن. وارد پارکینگ شد و ماشینش رو پارک کرد. وقتی ازش پرسیدم اونجا کجاست ، گفت خونشه. جلوی من حرکت کرد و من هم دنبالش میرفتم. به آسانسور که رسیدیم ، گوشیم زنگ خورد و دیدم معینه. از مهسا شماره واحدش رو پرسیدم و بهش گفتم بره بالا و من هم هروقت تلفنم تموم شه میرم پیشش.
+سپهر کجا غیب شدی یهویی؟
-حالم بد شد زدم بیرون. چه خبر چی شد اونجا؟ معلوم شد کی صاحب شهبانوی اونا شد؟
+بهتر که نموندی و رفتی. من بدشانس ترین آدم روی زمینم سپهر. امشب کلی دلم رو صابون زده بودم که قراره بعد مدت ها یه حالی بکنم. ولی گوه زده شد توی شانسم. بعد از دوساعت گفتن اون دختری که قولش رو داده بودن ، انتخابش رو کرده و با یارو رفته خونش. خوش به حال کسی که انتخاب شده. بجای اینکه منت دوست دخترش رو بکشه و آخر هم به بهونه بکارت نتونه کاری کنه ، مفت مفت یه بانوی بی پرده گیرش اومده.
-هیچ وقت توی جمله هات ، از «ترین» استفاده نکن. گفتی بدشانس ترین آدم روی زمین ، تویی؟ مطمئن باش از تو بدشانس تر هم هست.

نوشته: shahraad


👍 21
👎 0
13601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

893918
2022-09-06 06:44:20 +0430 +0430

هیچ وقت حس خوبی از خوندن داستانهایی نداشتم که با دیالوگ دوطرفه شروع میشه. حالا وسطای داستان ۴ تا دیالوگ کوتاه رو میشه تحمل کرد ولی این شکلی بیشتر از خاطره دور میشه و حالت کصتان میگیره.

0 ❤️

893959
2022-09-06 14:30:35 +0430 +0430

خوشم اومد از داستان🥲👌
هر چند یه چندتا اشکالی داشت. اما در کل خوب بود. لایک تقدیمتون.♥️

2 ❤️

894018
2022-09-07 01:22:47 +0430 +0430

👍👍👍👍
عالی بود 🌹🌹

0 ❤️