حسرت (۱)

1402/06/19

تا جایی که یادم میاد با اینکه اغلب دورم شلوغ بود، احساس تنهایی میکردم . توی مکالمه هام با آدم ها من نه شروع کننده صحبت بودم نه اونی که حرف میزد. ۱۸ سالم شده بود و طبق سنت ما این سن یعنی مرد شدی و میتونی تصمیمات زندگی خودت رو بگیری هرچند که برای من اینطوری نبود.
هم زمان با دانشگاه رفتن یه کار پیدا کردم توی عطاری فروشی به زور خانواده، چیزی که اوایل کارم متوجه نشده بودم این بود که صاحب کارم توی دفتر خودش کار دیگه ای هم انجام میداد و اون دعانویسی بود که توی کشور ما این یک جرم بود .
به جز آخر هفته ها ، هر روز حداقل ۱۰ نفر میومدن برای دیدن آقا احمد که صاحب کارم بود، بیشتر هم خانوم بودن شاید یه زور حتی یک آقا میومد.
به وضوح مشخص بود که اون مغازه یه پوشش بود برای کار اصلی که اونجا انجام می‌شد ولی برای من مهم نبود و نسبت به این قضیه بی اهمیت بودم .
چند وقتی گذشته بود و من راحت تر کار میکردم و البته بهتر ، یک سری وقت ها هم بود قبل اینکه آقا احمد بیاد مشتری های خاصش زودتر حضور پیدا میکردن و باید منتظر میموندن و از من راجب دعا و جادوگری و …. سوال میکردن، من هم تقریبا ۸۰ درصد سوال اون هارو یا متوجه نمیشدم یا نمی دونستم که اصلا منظور اون ها چی بوده پس خیلی ساده ازشون میخواستم که صبر کنن تا خود آقا احمد تشریف بیارن و بعد پاسخ میدن .
یک روز که من و آقا احمد داشتیم ناهار میخوردیم خیلی غیر منتظره از من سوال کرد، هی سبحان راجب دعا نویسی چی میدونی ؟
توی چهره ام مشخص بود که جا خورده بودم و انتظار همچین سوالی رو نداشتم، نفس عمیق کشیدم و جواب دادم که اینکه شما انجام میدین تاثیری توی روند کاری من نداره و باعث نمیشه نخوام اینجا کار کنم .
آقا احمد گفت منظورم این نبود ، منظورم این بود که اصلا میدونی دعا نویسی چیه ؟
جواب دادم چیز زیادی نمیدونم ازش ، بهم یه پیشنهاد داد و گفت من براش یک سری دعا ها رو یک سری فلز حکاکی کنم و در عوض اون حقوق من رو بیشتر میکنه .
وقتی ازش پرسیدم که چرا همچین پیشنهادی میخواد به من بده
گفت که دیده دستخط من خیلی تمیز بوده اونم احتیاج داره این حکاکی ها تمیز انجام بشه و حکاک هم پول زیادی داشته ازش می گرفته هم مشتری هاش دیگه داشتن ناراضی میشدن.، دلم صاف نبود زیاد که قبول کنم ولی حقوق بیشتر خیلی عالی بود با یکم فکر کردن طول نکشید که قبول کردم .
فردای اینکه من قبول کردم آقا احمد با یکی اومد داخل ، قد بلند -ته ریش-موها خرمایی-چشم ها قهوه ای ، که معرفی کرد گفت این خواهر زادم سعید از امروز پیش ما کار میکنه و تو هم وسایلت رو جمع کن برو توی دفتر من .
احوال پرسی کردم با سعید ولی اصلا حس خوبی نگرفتم ازش و دوست نداشتم اصلا نزدیک بشم بهش.
حکاکی اونقدری که فکر میکردم آسون نبود با یه دستگاه بود فکر کنم اسمش فرز با اون مینوشتم ، اوایل که خیلی اصلا افتضاح بودم و به مرور راه افتادم ، در همین حین وقتی دغدغه های آدم هایی که میومدن تا دعا بگیرن رو گوش میکردم ناخواسته اعصابم خورد می‌شد .

این همه آدم گشنه هستن ، بک سری ها سقف ندارن بخوابن ، یک سری ها معلولن و اونوقت دغدغه این آدم ها این بود که چرا سعید رفت امریکا من رو نبرد ، یه دعا بنویس من رو هم ببره .
لطفا به کاری کنید علی جز من به هیچکس دیگه علاقه مند نشه.
اصلا یک سری چیزها که از دید من خیلی پیش پا افتاده بود و عجیب تر این بود که همین افراد با جعبه شیرینی و شکلات میان میگن وای اقا احمد مرسی ، کارمون راه افتاد و زندگیم الان عالی .
اصلا نمیتونستم باور کنم که دعا نویسی واقعیه ، از طرفی کنجکاو بودم بپرسم از آقا احمد که چطوری همچین چیزی ممکن از طرفی می ترسیدم خودم رو وارد این ماجرا کنم .
از سمت دیگه سعید داشت واقعا منو اذیت میکرد ، یک ماه نشده بود اومده بود ، من نه باهاش شوخی میکردم نه سر صحبت رو باهاش باز میکردم ولی لحن صحبتش با من خیلی بد بود و بد تر هم می‌شد .
یه روز همینطوری اومد تو اتاق بهم گفت کون گشادت رو تکون بده بیا به مشتری ها برس ، اصلا لال شده بودم ، چیزی هم نمیگفتم خیر سرم خواهرزاده صاحب کارم .
کلافه شده بودم ، از کار ، تو مخی مثل سعید ، دانشگاه و درس و رفت و امدش . میخواستم اصلا ول کنم همه چیرو .
یه روز که دانشگاهم زود تموم شد ، زود رفتم سرکار چون تو خونه بحث بود منم که از بحث و جدال دوری میکنم دیدم آقا احمد هم نیومده هنوز یه سلام سریع دادم به سعید و اومدم برم تو اتاق که گفت دستمال بردار و شیشه ها رو پاک کن ، در همین حین دوتا آدم رفتن داخل جوون که فهمیدم دوستای سعیدن ، بعد پاک کردن در بیرون رفتم داخل که با تن بلند گفت این شیشه هارو بزار اون بالا ، مشخص بود میخواست مثلا جلو دوستاش رئیس بازی در بیاره که به جون خودم تقصیر یکی از دوستاش بود که شیشه آویشن بود افتاد شکست اصلا امون نداد حرف بزنم ، یه دونه زد زیر گوشم . فقط اون لحظه خدا خدا میکردم اشک نریزم که گفتم ببخشید الان تمیزش میکنم که گفت نمیخواد گورتو گم کن برو تو اتاق بی عرضه . اون روز که اصلا کابوس بود و مگه تموم می‌شد ، نه معذرت خواهی کرد نه اصلا انگار نه انگار ، دیگه حس بی تفاوتی نسبت به اون تبدیل شده بود به نفرت .
دیگه عید شده بود دانشگاه تعطیل منم باید زود میومدم سرکار دیر تر میرفتم ، این سعید هم زود میومد با دوستاش می شینن هی زر میزدن
نه خودش نه دوستاش تو کونم نمی رفتن . فکر کنم چهارم پنجم فروردین بود که با دوستاش اومد تو اتاق وسایل اقا احمد رو ببینن منم خیلی جدی گفتم آقا احمد گفته به وسایل کسی دست نزنه ، منو کشید رو زمین گرفت زدن من که من اون موقع دیگه تحملم تموم شده بود شروع کردم خودم زدنش که خدا رو شکر اقا احمد اومد خودش یه دونه زد زیر گوش اون و به دعوا خاتمه داد و بهش گفت دیگه دوستات هم نیار اینجا .
از اون موقع به بعد دیگه حتی سلام بین من و سعید رد و بدل نمیشد ، همش هم با نگاه حرصی به من نگاه میکرد و منم کمی شیطنت یه ریز لبخند میزدم کونش بسوزه که اون موقع ها انگار آتیش میگرفت .
از بخت بد من ۶ روز قرار شد مغازه رو ببندیم چون جاده جلو مغازه رو میخواستن سنگ فرش کنن مجبور بودیم ۶ روز ببندیم که توی این ۶ روز قرار شد من با اقا احمد برم شیراز یکم خرید کنیم برای مغازه که نمیدونم چرا باید خواهر آقا احمد اصرار کنه که عن آقایی مثل سعید هم بیاد .
با بدبختی و اجازه خانواده راهی شدیم با قطار به سمت شیراز .

نوشته: بهشت جهنمی


👍 5
👎 3
9101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

946759
2023-09-11 10:14:52 +0330 +0330

تا اینجا که جالب بود.

0 ❤️

947278
2023-09-14 01:32:36 +0330 +0330

بیا فالت بگیروم
منتها بعدش … خخح

0 ❤️