خاطرات شینوبی (۱)

1400/11/11

قسمت اول: اولین دوست دختر

بذار از اول شروع کنیم از زمانی که من بدنم رو شناختم
پدر بالاسرمون نبود، مشغول داستانای خودش بود و گرفتاریهایی که داشت، مادرم خیلی هوامونو داشت، هر کاری تونست رو انجام داد تا ما بچه های خوبی باشیم که بودیم.
در مورد خودم بگم نه اهل مشروبم، نه سیگار و مخدر، نه خلاف… باشگاه میرفتم، درس میخوندم و از اینکارا…عادی زندگی میکردم
اما یه مشکلی همیشه بود… حشریتی که به بشریتم غلبه میکرد.
همش دستم به کیرم بود… موقعیت پیش میومد جق و بقل میکردم. تخیل خوبیم داشتم که باعث میشد ول کن نباشم و به دلیل کلی کمبود که توی زندگی داشتم به نظرم این تخیلات دنیای جذابی بود. خودم رو موفق میدیدم، پولدار، با دخترای خوشگل و زندگی خوب، متاهلی و زندگی مشترک عالی…
اما صادقانه بگم، میدونستم که امکان افتادن این اتفاقات خیلی کم بود، حداقل برای منی که توی این شرایط بودم خیلی دور از ذهن بود.
یه کم مشخصات ظاهری بگم؟
قدم حدود 177، وزن 80 چشم و مو مشکلی
بدی نیستم اما خیلی هم خوب نیستم
کسی از قیافه من بدش نمیاد، عاشقشم نمیشه

دبیرستان که تموم شد دیگه باید میرفتم سرکار
یه کار برام اکی شد که در کنار دانشگاه انجام بدم، خداییش خوب بود منم مثل خر کار میکردم. یه جوری کار میکردم که خودم پاره میشدم از خستگی
ولی فکر کن: صبح تا ظهر دانشگاه، بعد کار بعدش باشگاه و کلی کار دیگه
جوون بودم، انرژیم زیاد بود و به همه اینکارا میرسیدم.

برام تجربه جدید بود، کلی دختر و پسر کنار هم، راحت بودن توی هم میلولیدن و کار میکردن
منم سعی میکردم آدم باشم و با کسی کار نداشته باشم
اصلا انقدر نبودم که کلی طول کشید بقیه بفهمن من هستم چون زیاد نمیرفتم شرکت، کارامو میکردم و میرفتم. از همون موقع ها هم زیاد از توی جمع و حضور زیاد خوشم نمیومد.

اونجا چند دختر کار میکردن که من از یکیشون خوشم اومد اما بدون فکر…
چرا میگم بدون فکر؟ چون اصلا نفهمیدم که از من بزرگتره…

بذار بگم چی شد تا کامل در جریان باشی… من که دارم میگم، بذار کامل بگم.
در ورودی شرکت میخورد به یه سالن بزرگ که توش نمونه جنسا بود برای بازدید مشتریا،
یه میز بزرگ ته سالن بود و چندتا دختر اونجا بودن که جواب اینارو بدن یا کمک کنن.
دفعه اول که من وارد شدم رفتم سراغشون و گفتم من با آقای فلانی کار دارم، ساعت ناهاریشون بود و با چشم و ابرو نشون داد مزاحم شدم اما زنگ زد مدیر بخش اومد و منو برد بالا راجع به کار حرف زدیم. هر چی گفت، گفتم باشه چون پول میخواستم.
چند دفعه رفتم و اومدم دیدم این دختره بد اخلاق نیست اتفاقا با همه اکیه، چه خنده باحالی هم داره.
چندبا برای مشتری هام کمک خواستم خیلی خوب هم انجام داد.
توی شرکت اوضاع خوب بود، ظرف چند ماه حقوقم چند برابر شد و پورسانت هم بهش اضافه شد، دم عید هم کلی هدیه و پاداش باحال دادن که واقعا عالی بود. به همین خاطر یواش یواش بقیه منو به اسم شناختن.
یه روز سالن پایین بودم که همین دختره اومد کمی با هم حرف زدیم، نمیدونم چی شد شرط بندی کردیم
روز بعدش معلوم شد که اون برده. یادمه چهارشنبه بود بهش گفتم حالا چی میخوای و اینا… گفت هیچی…
گفتم یه ناهار مهمونت کنم؟
گفتی: کی؟!
گفتم فردا، بعد از کار.
گفت: باشه اما ناهار نه، بریم سینما

من خوشحال اما به روی خودم نیاوردم، فقط یه مشکل وجود داشت من تا حالا با دختر بیرون نرفته بودم
اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم
خلاصه رفتیم سینما و تموم شد.
تا یه مسیری باهاش رفتم و خداحافظی کردیم.

چند شب بعدش، من دیر از شرکت زدم بیرون. دیدم اونم داره میره
گفتم با هم بریم؟ اکی داد.

چند شب باهم رفتیم تا بهش گفتم با من دوست میشی؟
یهو زد زیر گریه…
آقا منو میگی، کپ کردم… پیش خودم گفتم: ریدم… مگه اینطوری نیست که یا قبول میکنه یا رد میکنه… نهایتا باید فحش میداد چرا گریه میکنه؟!

تا یه مسیری باهاش رفتم و هیچی نگفتم…
گفت تو منو نمیشناسی من مشکل دارم
نمیتونم با تو دوست بشم
منم هنوز توو کپ بودم، امایه ربع اصرار کردم که بگو بابا مشکل چیه؟
تهش گفت من از تو بزرگترم…
گفتم همین؟!!! بابا سکته کردم… مگه چندسال بزرگتری؟
گفت تو چند سالته؟ گفتم 18
گفتم من 26 سالمه یعنی 8 سال بزرگترم
یهو سیم پیچی سوزوندم
گفتم نه بابا بهت نمیخوره خدایی، اما این مگه مشکلی داره؟
گفت این یکیشه، اصلش اینه که من ازدواج کردم و جدا شدم
این داستان خیلی جدیه نمیخوام با کسی باشم

آقا من یه جوری سورپرایز شده بود که قدرت حرف نداشتم، اما دیگه اومدم بودم و باید تمومش میکردم
گفتم باشه، من پیشنهادم رو دادم و با این داستان مشکلی ندارم
تو فکر کن، اگه دوست داشتی با هم باشیم من مشکلی ندارم، من با خودت حال کردم چیکار به بقیه داستان دارم.
گفت باشه و رفت.

منو میگی، مثل خر تو گل گیر کرده بودم که تهش چی میشه، داستان نشه واسم. کارم به چخ نره
ولی به خودم گفتم این تهش میگه نه. بی خیال شدم و رفتم
آقا بعد سه چهار روز گفت من فکر کردم.
منم گفتم خب چی شد؟ گفت قبوله
پشمام ریخت

من همیشه همینم، یه کاری میکنم به یکی پیشنهاد میدم بعدش توش میمونم
یعنی طرف قبول میکنه به گه خودن میفتم.

خلاصه داف شرکت شد دوست دختر من، با 8 سال اختلاف سنی و مطلقه.
اما بدون اینکه کسی بدونه، چون قدیمیا خیلی دنبال این بودن ترتیب دخترا رو بدن و نتونسته بودن.

واسه اینکه طولانی نشه تا اینجارو داشته باشین تا بریم برا ادامه، اما قبلش یه چیزی بگم:
من چون اهل حرف زدن نیستم احساس کردم اینجا میشه یه حرفایی رو زد، به همین خاطر تصمیم گرفتم از اولی شروع کنم تا آخرین دوست دخترم.
از دوستی تا سکس و تموم شدنش، دیگه سعی میکنم پشت هم بنویسم تا زیاد وقفه نیفته.
دم شما گرم

نوشته: shinobi


👍 4
👎 6
6401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

856486
2022-01-31 01:20:03 +0330 +0330

خب مشخصه به سبک شینوبی پیش نرفتی🤣🤣

1 ❤️

856562
2022-01-31 09:13:02 +0330 +0330

آخه عزیز من یکم تخیل مگه اخته خلاقیتی؟ بابا از همین یه داستان خوب میتونستی در بیاری اگه دو سه جاش خلاقیت به خرج میدادی

1 ❤️