خواهر مهربان و برادر ...

1389/10/15

سلام به همه خوانندگان عزیز
اسمم بیژن هست و با خواهرم شیرین تو یه خانواده چهار نفری تو یکی از محله های قدیمی تبریز تو خونه ای که از بابا بزرگم گرفته تا من که در و دیوارش واسمون خاطرست زندگی می کنیم ولی شاید عجیبترین خاطره بین همه اونایی که تو این خونه به دنیا اومدن و بزرگ شدن ماله من و خواهرم باشه.

   چند سال قبل بود من سال دوم معماری بودم و شیرین ساله سه پزشکی.هر دو مون به رشته هایی که دوست داشتیم رسیده بودیم.درسته من و خواهرم با هم بزرگ شدیم ولی روحیات و افکارمون کاملا از هم متفاوت بود مثلا اون وقتی یه مرده رو کالبد شکافی می کردن حس خاصی بهش دست نمی داد و راحت تو خونه واسمون تعریف می کرد ولی من کلا رمانتیک و اهل ذوق بودم و از شکستن شاخه یه درخت ناراحت می شدم.
 بریم سراغ اصل داستان. یه شب سرد پاییز بودو بارون همه جا رو خیس کرده بود من با رفیق های دوران دبیرستانم که الانم با هم ارتباط داریم نشسته بودیم تو پارک و داشتیم چایی می خوردیم.
   آرش گفت بچه ها می خوام یه داستانی واستون بخونم که یارو چطور خواهرشو می کنه و ......
  خلاصه آرش داستانو خوند همه خیلی عادی از هم جدا شدیم و راه افتادیم به سمت خونه هامون. منم که عادت داشتم واسه پیاده روی یقه پالتومو دادم بالا و یه سیگار روشن کردمو تو اون هوای غمناک پاییزی راه خونه رو پیش گرفتم شب بود و مغازه ها کم کم آماده بستن می شدن  خ.شهناز بودم که گوشی زنگ خورد و دیدم شیرین هست که می گه مامان بابا دارن میرن زود بیا خونه یه کم نگران شدم و یه تاکسی گرفتم توی ماشین فکر داستان آرش و خواهرم شیرین و دلشوره تلفن شیرین همه قاطی شده بودو یه حال خاصی داشتم خلاصه بعد از هزار جور فکر سکسی و فانتزی و .... رسیدم خونه دیدم بله بابا مامان حاضرند می خوان برن تهران واسه مراسم یکی از فامیلای زن عموم که فوت کرده بود. عمو اینا هم اومدن و باهم راه افتادن رفتن.من موندم و شیرینم و هزار تا فکر ناجور.من با شیرین همیشه راحت بودم و با هم همه جور شوخی کرده بودیم حتا یادم میاد که یه بار منو به زور نیمه لخت کرد (فقط شورت داشتم)به بهانه اینکه می خواد اسکلت بندی یه مرد و ببینه.
  بعد از خوردن شام رفتم پیش شیرین تا تنها نباشیم.شیرین داشت درس می خوندو من داشتم نگاهش می کردم.داشتم اندامشو نگاه می کردم و با خودم می گفتم خاک تو سرت که خواهرت همیشه با تو هست و تو غافلی ازش.شیرین نگاه خیره منو به بدنش می دید و اونم حالا کتاب و ول کرده بودو منو نگاه می کرد یهو گفت تو چته امروز گفتم تشنم هست رفت واسم آب بیاره و من تازه داشتم به باسن نسبتا بزرگش توجه می کردم که با هر قدمش انگار یه سیخ می کردن توی دل من.اومدو آب و خوردمو گفتم می خوام ازت یه طرح بکشم (نقاشیم خوبه) شیرینم گفت باشه بکش. منم دل و زدم به دریا و گفتم می خوام عکس لختی تو بکشم. یه نگاه چپی بهم کرد و گفت نمی شه.بهش گفتم یادت میاد به بهانه درس لختم کردی.حالا هم نوبت منه خلاصه از من اسرار و از اون انکار بعد از کلی خواهش و تمنا قبول کرد پیراهنشو در بیاره و با سوتین بشینه طراحی من یه یک ساعتی طول کشید و اونم کلافه شده بود.دیر وقت بود که عکسم تموم شد و گفت برو دیگه می خوام بخوابم. بهش گفتم شیرین عزیزم امروز می خوام تو بغلت بخوابم اونم یه کشیده تحویلم داد و گفت زود برو بیرون منم خیلی عصبانی شدم محکم زدمش زمین و بزور همون پیراهنشو و سوتینشو کشیدم پاره کردمو شروع کردم به بوس کردن گردن و بالای سینه هاش شیرینم هی گریه می کرد و ازم خواهش می کرد این کارو نکنم منم کلا کر شده بودم هیچی نمی فهمیدم اونقدر سینه ها و گردنشو بوسیدمو و خوردم که گریه هاش تبدیل شده بود به آه کوچیک دیگه به خودم جرات دادم اومدم بالا و لبم و گذاشتم رو لبش انگار همون شیرین ده دقیقه پیش نبود لباش طعم عسل می داد نفس هاش عطر بهشت کم کم اون خوی حیوانی من کنار رفته بود و حس عشق جاشو گرفته بود با عشق صد برابر شروع به کار کردمو شیرینم انگار دیوونه شده بود و مجنون وار ازم لب می گرفت تا می خواستم بیام پایین و سراغ سینه هاش موهامو می گرفت منو می کشید بالا و لبشو می گذاشت روی لبام یه نیم ساعتی همین طور از هم لب می گرفتیم دیگه خسته شده بودم شیرینو زدم کنار اومدم پایین تخت و شلوارشو آروم کشیدم پایین از انگشتاش شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن همه پاهاشو با دقت هر چه تمام لیسیدم و رسیدم به شورتش . شورتش خیسه خیس بود مثل اینکه یه لیوان آب ریختی توش دماغمو بردم نزدیک  بوی کسش داشت دیوونم می کرد این بوی خوش رو بهترین عطرهای دنیا هم نداشتن خواستم شورتشم در بیارم که یهو صدای شیرین منو به خودم آورد که گفت: تو نمی خوای لخت بشی! گفتم زحمتش به گردن شما در یه چشم بهم زدن لختم کردو کیرم و گرفت دستشو یه بوس از سرش کرد خودم تا حالا کیرمو به این بزرگی ندیده بودم. زدمش کنار و پریدم رو کوسش حالا نخور کی بخور ترشحات کسش مثل یه شیر تو دهنم باز شده بودو تمومی نداشت شیرین داشت جیغ می زد و التماس می کرد که بکنمش! برش گردوندم به پشت یه تف به سر کیرم یه تف دیگه به سوراخ کونش انداختم که یهو برگشت گفت چیکار می کنی!؟ گفتم مگه نمی خواستی بکنمت؟ گفت جایی که کوس هست چرا از کون گفتم مگه تو اوپنی؟ گفت نه حلقوی ام مگه نمی بینی منم گفتم من که سر در نمیارم کله کیرمو گرفتم به هزار زور زحمت کردم تو کوسش انگار کوره آجر پزی بود داغ داغ داشتم می سوختم با چند تا عقبو جلو آبم اومدو کشدم بیرون با سرعت و شدت باور نکردنی پاشید رو کمرش.

همونجا بیهوش افتادمو نمی دونم کی خوابم برد. لنگ ظهر بود از خواب بیدار شدم و نعشه شب هنوز تو وجودم بودو عشقم شیرین رو صدا میزدم. ولی هرچی صدا زدم خبری نبود. با نگرانی از اتاق رفتم بیرون و یه کاغذ کوچیک با این عنوان روی میز آشپزخونه دیدم:
“تو پست ترین آدمی هستی که تو زندگیم میشناسم که حاضر شد با خواهرش این کارو بکنه.من رفتم خونه خاله دیگه نمی خوام ببینمت.”
اعصابم ریخته بود به هم و هی بهش فحش می دادم که کی دیشب جیغ میزد بکن بکن …
لباسامو پوشیدم تو حیاط یه سیگاری روشن کردم گیج و منگ رفتم تو خیابونا.راهمو انداختم به محله راسته کوچه و مستقیم رفتم خونه دوستم که تنها زندگی می کرد. درو زدم و گفتم احمد آقا مهمون نمی خوای.احمد آقا یه مجرد 37 ساله بود که دوتایی باهم خیلی رفیق بودیم و دوست پیمانه ام بود. تا رفتم تو حالمو دید و گفت چی شده که من شروع کردم به گریه فقط گریه می کردمو و می گفتم کاری کردم که عزیزترینم منو ترک کنه.احمد دستمو گرفت و به زور برد تو رفتیم تو خونه و به یه چشم بهم زدن احمد بساط پهن کرد و پیاله هارو پر … دیگه اونقدر خورده بودم که پر کشیده بودم به یه عالم دیگه از زمین و زمان هیچی حالیم نمی شد وردم فقط یه شعر بود:
امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم/غرق دریای شرابم کن و بگذار بمیرم/قصه عشق بگوش منه دیوانه چه خوانی/ بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیرم.
ساعت 10 شب بود تو عالم مستی از احمد خداحافظی کردمو راه خونه رو پیش گرفتم.مسیرم تا خونه یه راه مستقیم مستقیم بود.مردم داشتن بعد از یه روز کاری سخت به خونه هاشون می رفتن اما من با کوله باری از غم و اندوه در حالی که پیاپی سیگار می کشیدم و به زمین و زمان فحش می گفتم به سمت خونه روان بودم.
دیگه رسیده بودم خ.شهناز ( دوستای تبریزی می دونن چی می گم) هوا سرد و برگها زرد و عاشق و معشوق ها دست به دست و…من تنها و غمگین با سیگاری به لب داشتم از کنار خیابون حرکت می کردم یهو یه نور قرمز گردون منو به خودش آوردو برادرای غیور نیروی انتظامی با دیدن قیافم بدون هیچ سوالی سوارم کردنو بردند. شب تا سحر مهمونشون بودم که گاه گاهی با حرکات موزون رزمی از من استقبال می کردن. بعد از کلی پذیرایی اجازه دادن که یه تماس بگیرم.زنگ زدم بابامو قضیه رو گفتم.اونم انصافا همون نصفه شب حرکت کرده بود و تخته گاز اومده بود.بعد از اومدن بابام و دادن یه وجه قابل توجهی حق الزحمه به برادران غیور نیروی انتظامی منو آورد بیرون و خواست ببره خونه که من مخالفت کردم و گفتم دیگه نمی خوام خونه بیام و ماشینو ازش گرفتم و روندم باغمون.یه سه سالی بود که من اونجا زندگی می کردمو و هفته ای یه بار خانواده واسه دیدن من میامدن باغ البته شیرینم دیگه از من کینه ای نداشت و باهم تقریبا عادی شده بودیم . بعد یه چند وقت شیرین ازدواج کردو رفت سر خونه زندگیش بابام واسه من یه خونه مستقل گرفت و منم برگشتم تبریزو درسمو تموم کردم (البته 6 ساله ).
بعد از اون یه اتفاق سکسی خیلی مهم و عجیب با شیرین افتاد که زندگی جفتمونو کلا عوض کرد که اونو اگه دوستان نظر مساعدی در نظراتشون داشته باشن واستون تعریف می کنم.

ادامه …
نوشته: بیژن


👍 1
👎 1
125584 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

270307
2011-01-05 17:21:23 +0330 +0330
NA

خوب بود همشهری

3 ❤️

270308
2011-01-06 00:55:37 +0330 +0330
NA

⠄úñø Ok! inam taid! Edamesh?

1 ❤️

270309
2011-01-06 04:57:24 +0330 +0330
NA

Belakhare y chize motefavet didim. Saghol

1 ❤️

270310
2011-01-06 07:39:45 +0330 +0330
NA

benevis agha!!!bebinim be koja miresi?

2 ❤️

270311
2011-01-06 07:51:41 +0330 +0330
NA

yashasin tabriz

olan de chrahshahnaz خ.شهناز نه پخئه چهاراه شهناز

galan de

همده بی که راسته کوچه یوخ راستا چوچه

4 ❤️

270312
2011-01-06 08:19:56 +0330 +0330
NA

chera bara ham ar ar mikonin?
khob farsi harf bezanin ma ham befahmim

1 ❤️

270313
2011-01-06 17:03:52 +0330 +0330
NA

داستانت ناموسی بود.حال کردم مشتاقانه منتظر بقیه اش هستم

3 ❤️

270315
2011-01-08 10:58:50 +0330 +0330
NA

سکس با محارم حتی بی اعتقادترین ادما از هر قوم و ایینی واسه محارم حدو مرز قائلن داستانت اگه واقعی هم نباشه بازم فکر کردن بهش اشتباست

6 ❤️

270316
2011-01-14 07:05:04 +0330 +0330
NA

سلام
باحال بود
واقعا با تمام این داستان های که نوشته بودند متفاوت بود
تقریا شبیه داستان های آقا آرا بود
همین جا به آقا آرا هم سلامی عرض می کنم
منتظر بقیشیم

1 ❤️

270317
2011-01-25 13:54:18 +0330 +0330
NA

Ar ar khodet mikoni o 7jado abadet.kire hame azaria to konet.age dokhtari,to kose goshadet

0 ❤️

270318
2011-02-08 09:53:57 +0330 +0330
NA

نمیتونم باور کنم اما خیال پردازی خوبی بود

0 ❤️

270319
2011-02-16 10:18:08 +0330 +0330
NA

خوب بود خوشم اومد
واقعا حس واقعی بودنو نشون میده
بقیشون که گفتی بزار

:D<

0 ❤️

270320
2011-03-19 07:57:19 +0330 +0330
NA

khub bud. bazam khodaro shokr ke khaharet bahat ashti kard

0 ❤️

270321
2011-03-30 12:26:21 +0430 +0430
NA

dastanet badnabod ba bagheye farghdasht edamasho benevis tabebinim chi meshe

0 ❤️

270322
2012-02-11 17:30:09 +0330 +0330

چی بگم!!! خوب بود

0 ❤️

270323
2012-10-18 07:07:11 +0330 +0330
NA

بیشتر شبیه ی رمان بود
کس شعر محض ولی جالب

0 ❤️

270324
2012-10-18 19:07:00 +0330 +0330
NA

اول از همه خااااک تو سرت بکنن که این تصورات رو به خودت اجازه میدی بیان سراغت بعدش تو به حساب یه فرد تحصیل کرده هستی پس این شعرا چی بود یعنی تو اینقدر سست عنصر هستی که نتونستی خودتو جلوی ناموست خواهرت پاره تنت نگه داری و لعنت بر شیطون بکنی؟؟؟همین تخیلات گوه رو مینویسی که دروغ هس و بقیه هم حشری خانواده میشن با کسشعرهای شماها که به زور به خانواده تجاوز میکنید خیلی بی ناموسی که به خودت اجازه دادی فکرشو در مورد خواهرت بکنی…البته اعتراف میکنم طبیعی نوشتی

0 ❤️

270325
2012-10-18 19:36:35 +0330 +0330
NA

حالا آدما کردنشون شده بعدتر از حیونا …ناراحت نشین این جور آدما از نظر ما نه بلکه از نظر جامعه بهشون میگن مریض …درمانآسایشگاه روانی هستش …سکس واسه خودش مسکی داره …نه اینجور بی پدر مادر بازی در اوردن

0 ❤️

270326
2013-04-03 14:05:12 +0430 +0430
NA

سیکیم گوتیوی محاریمنن یازما

0 ❤️

270327
2015-02-26 18:50:14 +0330 +0330
NA

کس و شعر در این حد رمانتیک ندیده بودم

0 ❤️