خوبی در جواب خوبی

1402/03/19

توجه: داستان گی است مراقب وقت عزیز خود باشید

  • ترس

همیشه کارم رو دوست داشتم، بهش عشق می‌ورزیدم. همیشه محکم و استوار بودم از هیچ چیز نمی ترسیدم. غرق در افکارم بودم و داشتم از خودم تعریف می کردم و به پدر و مادرم افتخار می کردم که منو رو آفریدن، خاطراتم رو مرور می کردم و در همین حین نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد، ساعت ۱۸:۱۳ دقیقه، رشته افکارم پاره شد با عصبانیت به سمت حیاط رفتم، در خونه رو باز کردم و رفتم تو کوچه
+این بشر نه درس براش مهمه و نه وقتی که گفتم برات کلاس جبرانی با هزینه کم می‌زارم میاد کلاس!!! در همین حین یک پراید نقره ای وارد کوچه شد. چون کوچه آسفالت نشده بود طبق معمول همه جا خاک بلند شد ولی مهم نبود چون تا دیدم امیرمحمد از ماشین پیاده شد همه چیز یادم رفت و خنده روی لبهام نشست.
+به خودم افتخار می کنم که همچنین معلم سخت کوشی هستم و به فکر دانش آموزام هستم. همینطور که داشتم با خودم حرف میزدم نگاهی به راننده پراید انداختم
برق از سرم پرید! حس عجیبی بهم دست داد حسی شبیه علاقه ، احساس میکردم مجذوب چیزی شدم که نمیخواستمش ولی دیگه دیره اون چشما اون چشمها کار خودشو کرد ، من به دامش افتادم.
-آقای کریمی نمی خوایم بریم داخل ؟
+امیرمحمد اون خانمه کیه پشت فرمون ؟
-آقا، مامانم هست
از این حس میترسیدم…

  • برادر

شبانه روز کارم شده بود به مادر امیرمحمد فکر کردن، زنی جوان با اندام باریک و بلند، موهای خرمایی، چشمهای قهوه‌ای کم رنگ، پوست سفید. به بهانه‌های درسی امیرمحمد می‌کشوندمش و باهاش حرف میزدم ولی هیچوقت جرات نمی کردم بخوام بهش درخواست بیرون رفتم بدم چون محیطی که من داخلش بودم شهری کوچیک که مردم حتی خبر آب خوردنت هم دارن چه برسه بخوای با کسی بری بیرون البته اینها همه بهونه بود چون من عرضه همچنین کاری نداشتم. هرچی می‌گذشت علاقه من به این خانوم زیبا بیشتر می‌شد و از طرفی بخاطر عجز و ناتوانی ام افسرده تر می‌شدم. آخر های سال تحصیلی بود و من دیگه تاریخ و زمان دستم نبود، شب ها دیر می‌خوابیدم و صبح ها بخاطره مدرسه زود از خواب بیدار می شدم. روز پنجشنبه بود که سهیل بهترین دوستم بهم زنگ زد.
+ای خدا این روز تعطیل هم ما آسایش و آرامش نداریم
-الو ، چطوری آقا معلم
+سلام سهیل خوبی داداش ، چطور شده زنگ ما زدی اونم این موقع صبح؟!
-راستش کاری برام پیش اومده بود مجبور شدم از روستای تو رد بشم گفتم بیام و ببینمت
+خوشحال میشم بیای داداش راستی اگر میتونی الکل هم همراهت بیار
سهیل دوست قدیمیم بود و همیشه درد و دلامون رو به هم میگفتیم
-چطو شده داداش بد نباشه
+نه چیزی نیست گفتم کنار همیم به یاد قدیما مست کنیم
.
.
.
ساعت حدودای ۱۳:۹ دقیقه بود که سهیل اومد ، ناهار سفارش دادم و خوردیم تا شد ساعت حدودای ۱۶:۱۵ که سهیل الکل رو آورد، اولین شات رو برای من ریخت ، پیک الکل رو گرفتم تو دستم و شروع کردم به تعریف کردن مکث میکردم ، شات رو سر میکشیدم و سهیل پر می‌کرد، سهیل خیلی نخورد چون قرار بود رانندگی کنه و من کاملا مست شده بودم، شروع کردم به گریه کردم ، سهیل اومد بغلم کرد ، یه سیلی آروم بهم زد -تو چت شده تو که اینجوری نبودی ، محکم بگیر خودتو ، دیگه نبینم از این حرفها بزنیا ، داداش من اینجوری ضعیف نیست میری و تموم حرفاتو بهش میزنی منم باید دیگه برم هر وقت عروست شد بهم زنگ میزنی. سهیل بعد از اون حرفا وسایلش رو جمع کرد و رفت ، دوباره به فکر فرو رفتم ، سرم سنگین بود باید می‌خوابیدم یک نگاهی به ساعت انداختم و مثل اینکه آب یخ روم ریخته باشند ساعت ۱۷:۱۵ بود! امروز امیر محمد کلاس داشت!! و این آخرین جلسه بود و آخرین باری که می‌تونستم مامان امیرمحمد رو ببینم!!! سریع دویدم به سمت حمام و دوش گرفتم خودم و جمع و جور کردم لباس نو پوشیدم و عطر زدم کلی به خودم رسیدم جلو آینه ایستادم
+این آخرین جلسه یا الان یا هیچوقت
هنوز بخاطر الکل سرم گیج بود ولی خب

  • مرگ

سال های اول تدریسم بود که تصمیم گرفتم برای امتیاز جمع کردن به شهر ها و روستاهای محروم سفر کنم. معلم بودم و اولین مدرسه که استخدام شدم مدرسه دولتی دوره ابتدایی ، کلاس ششم بود. برعکس حقوقم که خیلی کم بود من انگیز و علاقه ی زیادی به شغلم داشتم و بهش عشق می‌ورزیدم. برعکس اون چیزی که انتظارش رو داشتم تونستم توی کارم به شدت خوب عمل کنم و بچه‌ها رو وادار به درس خوندن کنم البته همه به جز امیرمحمد. در کل بچه عجیبی بود ساکت و مرموز ، نمیدونستم چه افکاراتی داره ولی خب اهمیت ندادم براش کلاس خصوصی گذاشتم با هزینه کم. اولین جلسه رو از یاد نمی برم اون روز که مادر امیرمحمد رو دیدم ، عاشقش شدم. پرس و جو کردم و فهمیدم بیوه هستش و بعداً فهمیدم که اسم امیرمحمد رو پدرش انتخاب کرده و مادرش شروین صداش میزنه. معمولاً یا بهتره بگم اصلا وضعیت درسی امیرمحمد براش مهم نبود در عین حال من تمام تلاشم رو برای بهتر شدن وضعیت امیرمحمد می‌کردم و روز به روز نگاه های امیرمحمد برام عجیب تر می‌شد ولی باز اهمیت ندادم و غرق افکار مادرش بودم. تا اون روز… سرم گیج بود، امیرمحمد از ماشین پیاده شد و در رو زد به سرعت به سمت در دویدم ، درو باز کردم و امیرمحمد رو هول دادم داخل خونه و خودم رفتم تو کوچه و همانطور که مادر امیرمحمد داخل ماشین نشسته بود من به سمت ماشین رفتم
+ببخشید خانم، من یک لیست از عمل کرد امیرمحمد از اول سال تا الان آماده کردم خواستم بعد از کلاس این رو نشونتون بدم و باهاتون صحبت کنم.
و در کمال خونسردی یک باشه و خداحافظ گفت و موقع رفتن یک لبخند ترسناک که البته در دل من خوشایند نشست زد و رفت
به داخل خونه رفتم ، سرم خیلی درد می‌کرد. حدود نیم ساعتی با امیرمحمد ریاضی کار کردم و دیگه نمی تونستم ،رو به پشت خوابیدم و به سقف نگاه کردم ، چشمام سنگین بود ، خوابم می اومد ، سرم درد می‌کرد و گیج بودم در همین حین امیرمحمد اومد رو شکمم خوابید جوری که نگاهامون به هم ختم می شد، هیچ درکی از فضا نداشتم، امیرمحمد کم کم صورتش رو به صورتم نزدیک می‌کرد تا اولین برخورد روی لبهام اتفاق افتاد، گیج گیج شده بودم قدرت هیچ کاری رو نداشتم، کیرم داشت بلند می‌شد، امیرمحمد از روم بلند شد از روی شلوار کیرم رو می‌مالید، توی نگاهش چیزی عجیبی بود این امیرمحمد اون امیرمحمد نبود این یکی دیگه بود ، کم کم ترس برم داشت ، امیرمحمد شلوار و شورتم رو با هم در آورد و کیر شق شدم رو کرد تو دهنش ، نه نه نه من این رو نمی‌خواستم ، دور سر کیرم رو با زبونش میکشید ، خیلی حرفه ای ساک میزد.
باور نمی کردم اینقدر حرفه ای باشه حتی جنده ها هم اینجوری نبودن، به زور تونستم زبون باز کنم و اولین جمله ای که گفتم
+نه امیرمحمد این کار درست نیست
-آقا معلم ، روح منو ارضا کن
درسته من مشروب می خوردم و گاهی سیگار میکشیدم ولی هیچوقت سکس نکرده بودم و به خودم قول داده بودم تا قبل از ازدواج همچنین کاری نکنم. همینطور که داشتم با خودم حرف می‌زدم سرم داغ شده بود و چشمام تار میدید و خنده های امیرمحمد بود که تو گوشم پیچیده بود… انگار از جهان دیگه ای برگشته بودم چشمام هنوز تار میدید به سختی دیدم امیرمحمد روم نشسته بود و آهههه کیرم داغ داغ شده بود ، زیر شکمم برای یک لحظه خالی و لذت بینهایتی داشت ولی کوتاه بود چون دوباره چشمام داشت بسته می‌شد…
احساس کردم چیزی ازم بیرون ریخته شد دوباره تونستم چشمام رو باز کنم.
آبم اومده بود و رو شکمم ریخته بود. امیرمحمد کیرم رو گرفت تو دستش و دوباره شروع به ساک زدن کرد… این آخرین باری بود که چشمام رو باز کردم ، امیرمحمد داشت رو کیرم دوباره بالا و پایین می‌شد. برای یک لحظه قدرت زیادی احساس کردم ، امیرمحمد رو هل دادم و از سر جام بلند شدم ، سرم که بالا آوردم ساعت دیواری جلوم بود…ساعت ۹ شب بود. قبل از اینکه رو پام کامل بایستم خوردم زمین و تمام
.
.
.
به سختی چشمام رو باز کردم. همه جا تاریک بود و ساکت ، یک نگاهی به دور اطراف انداختم و به غیر از امیرمحمد که تو بغلم خوابیده بود کسی نبود. انگار تازه داشت یادم میومد. آب دهنم رو به زور قورت دادم ، اشک جلو چشمام رو گرفته بود ، هیچ ایده ای نداشتم که داشتم چیکار میکردم فقط میخواستم به این زندگی پایان بدم ، پام رو بیشتر روی گاز فشار دادم ، سرعت داشت بیشتر می‌شد و افکارات من هم بیشتر
+چرا این اتفاق افتاد؟ اگر مادر امیر بفهمه چی ؟ اگر امیرمحمد بره به همه بگه چی ؟ اگر همه بفهمن چی ؟
پام رو بیشتر فشار دادم سرعت به ۱۰۰ رسیده بود
+چرا این اتفاق افتاد؟ چرا امیرمحمد هنوز اینجا بود؟ چرا مامانش دنبالش نیومده بود؟ چرا امیرمحمد میخواست همچنین کاری کنه؟
سرعت از ۱۰۰ هم بیشتر شد ، اشک جلو چشمام رو گرفته بود دیگه چیزی نمیدیدم
+چرا این اتفاق افتاد؟ من یک متجاوز م؟ نه من مورد تجاوز قرار گرفتم؟
پام رو از روی گاز برداشتم و ترمز گرفتم
+یعنی این‌ها همش بازی بود؟

نوشته: XzeroX


👍 7
👎 12
30201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

932325
2023-06-09 23:53:04 +0330 +0330

سلام بر نویسنده جدید
دوران هموفوب سر اومده عزیزم
ملت دیگه در قید و بند این چیزا نیستن

1 ❤️

932335
2023-06-10 00:31:20 +0330 +0330

با کمال احترام به وقتی که نویسنده گزاشته به عنوان قسمت اول نکته مهمی درش گفته نشد که منو برای خوندن قسمت بعدی کنجکاو کنه.

1 ❤️

932352
2023-06-10 01:29:36 +0330 +0330

داستان بی سر و ته و مسخره

1 ❤️

932356
2023-06-10 01:47:31 +0330 +0330

تو همین شهوانی شخصا نویسنده های رو دیدم که بدون اینکه حتی کوچکترین توضیحی از فضا و محیط و شخصیت ها داشته باشن، رسما یه شاهکار خلق کردن. اما داستان شما مبهم ، گیج کننده و در کل بی سر و ته بود. اگه قصد داری بازم بنویسی یکم بیشتر دقت کن هیچکس یه شبه به درجه ای نرسیده که بخواد همچین سبکی رو بنویسه

2 ❤️

932381
2023-06-10 07:15:34 +0330 +0330

من حال کردم دمت گرم 👍

0 ❤️

932409
2023-06-10 12:36:03 +0330 +0330

رتبه اول کوسشعرترین داستان شهوانی باید به همین داستان تعلق بگیره و تمام

1 ❤️

932421
2023-06-10 14:46:48 +0330 +0330

تو لغتنامه فارسی افکار هست ،
افکارات والا واژه جدید معلم های بی سواده حتما…

بیشتر شبیه تعریف کردن یه خواب بی سر و ته بود تا داستان…

آخه بچه ابتدایی و این کارا؟؟؟

واقعا که…

0 ❤️

932447
2023-06-10 20:04:38 +0330 +0330

این داستان برگرفته از یک جک معروف قزوینی هست:
یه بار در دوران امام “له” (لعنت الله علیه)، یک قزوینی در حال کردن یک بچه بود که گشت ارشاد که در آن زمان به “کمیته” معروف بود یهو سر میرسه. قزوینه از ترسش هول میشه میگه: تو کسی هستی؟ من کیم؟ اینجا کجاست؟ کی این بچه را کرده؟!!! 😂 😂 😂
عین این داستان که آخرش گفتی “+چرا این اتفاق افتاد؟ من یک متجاوز م؟ نه من مورد تجاوز قرار گرفتم؟” 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂

0 ❤️

932449
2023-06-10 21:56:17 +0330 +0330

این داستان برگرفته از یک جک معروف قزوینی هست:
یه بار در دوران امام “له” (لعنت الله علیه)، یک قزوینی در حال کردن یک بچه بود که گشت ارشاد که در آن زمان به “کمیته” معروف بود یهو سر میرسه. قزوینه از ترسش هول میشه میگه: تو کی هستی؟ من کیم؟ اینجا کجاست؟ کی این بچه را کرده؟!!! 😂 😂 😂
عین این داستان که آخرش گفتی “+چرا این اتفاق افتاد؟ من یک متجاوز م؟ نه من مورد تجاوز قرار گرفتم؟” 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂

0 ❤️

932567
2023-06-11 15:13:32 +0330 +0330

سوژه خوب بود ولی گند زده بودی به داستانت توجه کنید داستان چون خاطره اینجوری نیست که بی سروته و توی خیالات اتفاق بیفتد

0 ❤️

932661
2023-06-12 05:02:15 +0330 +0330

داستان روایی عالی نوشتی ادامه اش رو با دقت بنویس

0 ❤️

933391
2023-06-16 19:21:21 +0330 +0330

گیج کننده و در کل بی سر و ته بود ولی👍

0 ❤️