دختر تنها

1395/04/25

کلاس تموم شده بود.مهسا روبه شیرین کرد گفت شیرین جون من با بچه ها میخوام برم بازار خرید دارم تو نمیای شیرن گفت نه من حالش ندارم میخوام قدم بزنم شیرین خیلی ارام بود سکوت عجیبی داشت که هیچ کس قادر به ترجمه کردنش نبود همیشه با مهسا بود با مهسا احساس راحتی میکرد اروم اروم داشت راه میرفت ونفس میکشید به پسرای که ازکنارش رد میشدن هیچ توجه نداشت از فصل پاییز لذت میبرد یه باد سرد گونه های شیرین نوازش میکرد برگهای پاییزی زمین رو برای قدم گذاشتن شیرین فرش کرده بودن وقطره های ریز باران لب های شیرین بوسه باران میکردن شیرن به سوپرمارکت نزدیک خوابگاه نزدیک شد یه خورده لواشک و نون وچیپس ونوشیدنی خرید ورفت بغض گلوش گرفته بود نمیتونست نگاه های امین فراموش کنه احساس خفگی میکرد قدمهاش بلند تر کرده بود وسریع میخواست به خوابگاه برسه سریع به سمت اتاقش رفت وحوله لباس ورداشت وبه سمت حموم رفت زیر دوش اب اونقدر گریه کرد تا کمی دلش اروم گرفت .تو اون لحظه اگر اب احساس داشت سخت شیرین را دراغوش فشار میداد و همراه با او میگریست.شیر اب بست وبه سمت اتاقش رفت مهسا برگشته بود داشت لباساشو عوض میکرد که نگاهش به شیرین افتادمهسا با تعجب پرسید شیرین جونم؛عزیزم چیزی شده ؟کسی اذیتد کرده؟چرا گریه کردی؟شیرین گفت من که گریه نکردم شامپو رفت تو چشام .مهسا :تو گفتی من باورم شد هرجور که راحتی نمیخوای بگی نگو .
مهسا:راستی شیرین گوشیت نبودی کلی زنگ خورد ببین کیه ؟
نگاه شیرین به گوشیش افتاد امین بود براش پیام داده بود فردا باید ببینمت باید یه دلیل برای اینکه منو نمیخوای بیاری وگرنه من ول کن نیستم .باز دوباره همون حس مزخرف به سراغش اومد داشت خفش میکرد دوس داشت به امین بگه که دوسش داره اما نمیدونست چطور بگه ؟شیرین از امین خوشش اومده بود صداش نگاش لبخندش دوس داشت اما نمیتونست به امین نزدیک بشه دوباره شب شد خاطرات به ذهن شیرین هجوم اوردن وبه شیرین تازیانه میزدند خاطراتی که تا چند سال پیش ذهن شیرین را نوازش وقلب اورا شاد میکردن حالا اورا شکنجه میکنن وشیرین ارزوی مرگ میکنه شیرین دوس داشت فکر کنه همش خواب بوده اما نه .همش واقعیت داشت .

سه سال پیش "پدرومادر شیرین به همراه برادر کوچیکش رفته بودن شمال شیرین رو چون امتحان زبان داشت نبرده بودن وگذاشته بودن تو خونه با برادر بزرگترش شاهین بمونه خونه.ساعت 21شده بود وشیرین میترسید .هوا تاریک شده بودتلفن برداشت وبه گوشی شاهین زنگ زد.بعد از چند بار زنگ زدن بالاخره شاهین گوشی ورداشت الو چی شده؟شاهین هوا داره تاریک میشه من میترسم
شاهین :ای بابا تو چقد لوسی گند زدی به مهمونیم باشه الان میام .
2ساعت گذشت ساعت 23شده بود شاهین هنوز نیومده بود شیرین چشاشو به ساعت دوخته بود داشت تولد ثانیه هارو نگاه میکرد اما هنوز خبری از شاهین نبود .صدای باز شدن قفل در میومد امین بود قیافش تغییر کرده بود مست مست بود شیرین تا شاهین دید گفت به بابا میگم دیر اومدی خونه تا حالتو جا بیاره ؛اما انگار قرار بود تو اون لحطه شوم زمین شاهد جنایتی دیگه باشه .تاریکی هم از دیدن این صحنه وحشت داشت .شاهین مست مست به سمت اتاق خواهرش رفت .صدای جیغ شیرین رو فقط گربه کنار پنجره میشنید شیرین بلند فریاد میکشید خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا شیرین تنش میلرزید اونقد بهت زده شده بود که سوزش گلو ودرد بدنش یادش رفته بود ارزو میکرد ای کاش در بیابانی طعمه گرگ ها شده بود نه اینطور لقمه برادر بیشرمش بشود که جوانیش را نابود کند
اشک هاش پاک کرد وگفت فردا به امین همه چی میگم اما به شدت میترسید میدونست نمیتونه با دروغ زندگی کنه متنفر شده بود از دختر بودنش واینکه در این جامعه اگر باکره نباشی یعنی هیچ ارزشی نداری نمیخواست ابزار لذت مردها باشه شیرن هم دوس داشت طعم زیبای عشق رو حس کنه طعم مادر شدن اما…
باصدای الارم گوشی بلند شد ویاد قرارش با امین افتاد خیلی میترسید کم کم راه افتاد بعد از ده دقیقه به محل قرارشون رسید قلبش داشت از جا کنده میشد دوس داشت گریه کنه .میدونست بعد ازاین دیکه امین تف هم بهش نمیندازه چه برسه به یه نگاه ساده امین ارام ایستاده بود تا شیرین دید یه لبخند رو لبش اومد .سلام کرد وگفت ببین شیرین من تورو خیلی دوس دارم ومیخوام باهات ازدواج کنم .من من میدونم تو هم منو دوس داری ولی اخه این دلیل لعنتی این لوس بازی مسخره چیه ؟چرا با من بازی میکنی ؟امروز باید برام یه جواب منطقی باید بیاری ؟اینجا بده بیا بریم یه جای خلوت حرف بزنیم امین وشیرین باهم سوار ماشین شدن .شیرین حرفی نمیزد امین باصدای بلند گفت میشنوم شیرین گفت چی رو؟امین صداش بلند تر کرده بود اون دلیل لعنتید رو میگم ؟چشای شیرین خیس خیس بود .امین کلافه شده بود ماشین نگه داشت گفت شیرین حرف بزن خواهش میکنم عذابم نده .شیرین برای امین حرف میزد وامین فقط گوش میکرد حرفای شیرین تموم شده بود امین لال وگیج شده بود شیرین حس کرد که دیگه تموم شد اشکاش پاک کرد واز ماشین خواست پیاده شه که دستای امین اون به سمت بغلش کشید تا چند دقیقه هیچ کدوم هیچی نگفتن فقط تو بغل هم بودن امین اروم شیرین کشید عقب اشکاش پاک کرد گفت از الان تا ابد مال منی .

نوشته: سایه تاریکی


👍 2
👎 3
24055 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

549082
2016-07-15 21:31:35 +0430 +0430

صدای باز شدن قفل در میومد امین بود قیافش تغییر کرده بود مست مست بود شیرین تا شاهین دید گفت به بابا میگم دیر اومدی
امین در رو باز کرد شاهین اومد داخل؟کریس آنجل این داستان رو نوشته یا تو خیلی غرق توهماتت شدی که حتی شخصیت های داستانت رو باهم قاطی میکنی!!!
بعد میگن چرا داستان های اروتیک و تخیلی رو نمیخونی.
ولی در کل اگه از سوتی که دادی چشم پوشی کنیم از بقیه داستانا بهتر بود.حداقل لهجه و غلط املایی نداشت…

6 ❤️

549126
2016-07-16 07:12:10 +0430 +0430

بد نبود
موفق باشی ?

0 ❤️

549138
2016-07-16 13:02:03 +0430 +0430

جدا چرا فکر کردین فحش دادن کلاس داره؟
این چه داستان بود چه واقعیت حداقل ارزشه خوندن داشت اینکه یه اسم رو اشتباه تایپ کنی سوتی نمیشه انگار برا هیچکس پیش نیومده که کسیو اشتباه صدا کنن.
درکل از شیوه نگارشت توشم اومد درسته سکسی نبود و زیاد بالا پایین نداشت و تو خلقه صحنه های هیجان انگیزش ضعیف بودی امادرکل جاذبه داشت موفق باشی

1 ❤️

549160
2016-07-16 19:58:11 +0430 +0430

از اینایی که زیادی زور میزنن ادبی بنویسن خوشم نمیاد . ارزش خوندن نداره و خسته کننده‌س .

0 ❤️

549284
2016-07-17 13:25:07 +0430 +0430

سوتی دادی.شاهین بود یا امین.ولی نگارشت خوب بود .بدون غلط املایی.بازم بنویس

0 ❤️