رابطه به رنگ مشکی

1402/02/15

نمیدونم چرا دارم این داستان رو مینویسم، مرور یه بخش سیاه و سفید البته با سیاهی و تاریکی بیشتر از زندگیم شاید یکم آروم ترم کنه، ولی خب بعضی شبا بیکاریه دیگه، میزنه به کله آدم و مجبورت میکنه به تایپ کردن، تایپ کردن یه سری چیزا، مثل این:

+آقا میشه سیگار بکشم تو ماشینتون؟
از تو آینه نگاهم کرد با یه لبخند گفت:
-بله مشکلی نیست.
بعد شنیدن حرفش شیشه رو دادم پایین و سیگار رو گذاشتم بین لبام. اومدم فندک بزنم که بی دلیل خیره شدم به فندک! البته بی دلیلم نبود. با همه بدیاش یه لحظه یاد مهربونیاش افتادم، تلخندی رو صورتم نشست، تو دلم گفتم به جای این که یدونه خرس قرمز برام بخره رفت یک و دویست داد برام این فندکو گرفت، یه فندک بنزینی با طرح گادفادر که پشتش به انگلیسی حک شده بود:《AVA》
حرفای توی دلم رو با لبخند ادادمه دادم و گفتم آخه دیوونه، واسه دختری که سیگاری نیست فندک میخری؟ بعدشم میذاری میری؟ خب سیگاری میشم دیگه! البته استعدادش رو داشتم، برام کتاب میخریدی هم دکتر مهندس نمیشدم، وای، چقدر دلم میخواد یه بار دیگه صدام کنی مهندسم(: چقدر دلم میخواد دوباره تو اون تیشرت مشکی که برات خریدم ببینمت، چقدر دلم میخواد یه بار دیگه انگشتای کشیده سفیدت رو روی صورتم حس کنمشون.
از افکارم خارج شدم و حواسم رو به سیگاری که دو دیقس رو لبامه جمع کردم! سنگ چخ ماخ فندک رو کشیدم و بعد جرقه و ایجاد شعله گرفتم سر سیگارم، کام عمیقی گرفتم و دودشو از شیشه ماشین دادم بیرون. کام سوم رو نگرفته بودم که گوشیم توی جیبم لرزید! وقتی بیرون اوردم دیدم یه خط ناشناس پیام داده و گفته:
-سلام شایانم، اگه بخاطر آرمان داری میایی نیا، نمیبینیش!
+سلام شایان خوبی؟ فقط دارم میام یه سر به بچه ها بزنم.
جوابی نداد و منم دیگه پیگیر نشدم، ولی واقعا میشه آرمان رو نبینم؟ من بخاطر اون شال مشکی پوشیده بودم و موهامو بافته بودم): آخه اون اینجوری دوست داشت.
جلوی کافه پیاده شدم و بعد از حساب کردن هزینه اسنپ رفتم توی کافه، از آسانسور رفتم بالا، قشنگ مغزم کروکی اینجارو حفظ بود، اکیپمون همیشه سه کنج سمت چپ کافه جمع میشد، شایان همیشه اونجارو برامون اوکی میکرد که بازی کنیم. یادش بخیر دفعه اولی که باهاشون بازی کردم، آرمان رو اون موقع برای بار اول با لباسای همیشه مشکیش دیدم خیلی آروم و گُنگ یه گوشه نشسته بود و صداش در نمیومد، فقط آخر بازی وقتی گاد گفت مافیا برنده شد با یه لبخند خیلی کوچیک که ناشی از پیروزیش بود واکنش نشون داد! وارد که شدم بچه هامون رو دیدم، نیکا و حمید و سامان. نزدیکشون که شدم نیکا یه لبخند به پهنای صورت زد و گفت درست می بینم؟ آوامون برگشته؟ شهروند تبرمون؟
لبخندی زدم و با همشون دست دادم و گرم صحبت شدیم، از قدیما… البته قدیما که نمیشد بهش بگی، همین یک سال پیش، اون موقعی که همیشه قرارمون چارشنبه و پنجشنبه ها ساعت شیش همین نقطه از این کافه بود… نیم ساعتی گذشته بود که حمید و سامان باهم دیگه مشغول صحبت شدن و توی گوشی شون به همدیگه فیلم نشون میدادن، منم رو کردم سمت نیکا و گفتم:
+نیکا از آرمان خبر نداری؟
-نه.
+راستشو بگو ها!
-یک سال کامله که ازش بی خبرم!
+نمیاد کافه دیگه؟
-نه کافه میاد، نه گوشیشو جواب میده، البته من کلا دو سه بار بهش زنگ زدم، وقتی دیگه جواب نداد ماهم پیگیرش نشدیم دیگه. نمیخواد رفاقت کنه دیگه.
+شایان چی؟
-میگه خبر ندارم، ولی تو باور نکن.
+یعنی چی؟
-دیگه تو رفاقت اون دوتارو یادته دیگه، باورت میشه از هم بی خبر باشن؟
همون لحظه رفتم به یک سال و سه ماه پیش، بام تهران ساعت یک بعد از شب:
+میگم آرمان.
-جانم قشنگم؟
+چی شد که با شایان آشنا شدی؟
-کلاس اول بودیم، من یه هفته دیر رفتم سر کلاسا همه دوست پیدا کرده بودن به جز من، نیمکت ها زوج بود، ولی دانش آموزا فرد بودن! تنها کسی که تنها نشسته بود من بودم، یهو در کلاس باز شد، یه دانش آموز جدید که ناظم مثل من داشت به کلاس معرفیش میکرد، اون پسر اومد کنار من نشست، چون تنها جای خالی کنار من بود، شایان بود، یعنی داداش شایانم بود، داداش بزرگم…
با صدای بشکنای نیکا به خودم اومدم!
-حواست کجاست؟
+هیچ چی اوکیه. از خود شایان چی؟ خبر نداری؟
-اونم یک ساله دیگه نمیاد اینجا، یعنی میادا، وقتی ما هستیم نمیاد.
+اون دیگه چرا؟
-بعد اون قضیه دیگه نمیاد دیگه.
+خیلی جالبه، آدم کافه خودش نیاد؟
-نمیاد دیگه، بازیم نمیذاره بکنیم دیگه، نهایتش هفته ای یه بار میذاره، اون دختره رو میبینی، با اون سیس تخمیش، پشت صندوق نشسته؟ اونو مثلا گذاشته مدیر داخلی اینجا، دختره شب به شب شایان میاد کونش میذاره، یه پولیم میده بهش، دختره فکر میکنه اینجا همه کارس!
+میشناسیش؟
-نه بابا از شهرستان اومده، شایان آدمش کرده.
+داره کار میکنه دیگه، بالاخره بالا دستش شایانه، اینجا هم کافه شایانه، شاید دلش نخواد تو کافش مافیا بازی کنن.
-بیخیال ولش کن، بعد کلی وقت دیدیمت یکم از خودت بگو…
یک ساعتی گذشته بود و همه چی رو مخم بود، من اومده بودم آرمان رو ببینم، نه این که با اینا بشینم درد و دل کنم.
بازم گوشیم تو جیبم لرزید!
گوشیمو باز کردم با یه پیام دیگه از شایان مواجه شدم:
-از بچه ها خدافظی کن بیا پایین، تو ماشین منتظرتم.
+چی شده؟
-مگه نمیخوای آرمان رو ببینی؟
+چرا…
-زود باش پس.
رو کردم به نیکا و حمید و سامان و گفتم:
+بچه ها من دیگه میرم، خیلی خوشحال شدم دیدمتون.
تعارفای میموندی و چه وقت رفتن بود و نه باید برم بابام اینا منتظرن رو انجام دادیم و خدافظی کردم. به جای آسانسور پله هارو هشت تا هشت رفتم پایین و رسیدم دم در. پیدا کردن یه دویست و هفت آبی که شایان پشتشه تو اون خیابون زیاد کار سختی نبود، بهم چراغ داد و رفتم سوار شدم، باهاش دست دادم و گرم باهام سلام علیک کرد، باورم نمیشد، موهای سفید تو سرش عین چی زیاد شده بود! تو چرا اینجوری شدی دیگه؟
صدامو یکم لوس کردم و گفتم:
+بچه ها میگن خودت اینجا نمیایی، اون وقت چجوری آمار کل کافه رو داری؟
-یه چیزی هست بهش میگن اینترنت، از طریق اون دوربینای کافه رو چک میکنم.
+او چه خفن!
-آوا…
+جانم؟
-آرمان گفت پریشب بهش پیام دادی.
+خب؟
-بهم گفت که بهش گفتی میخوای بیایی اینجا ببینیش.
+خب؟
-شما مگه همه چی بینتون تموم نشده بود؟
+برای جبران برگشتم.
-آرمان تازه سر حال شده، گند نزن تو حالش.
+چه گند زدنی؟ میخوام باهاش حرف بزنم، میخوام همه چی مثل قبل بشه.
-به نظرت میشه؟ یادت رفته چجوری دست اون بچه کونی رو جلوش سفت گرفته بودی؟ یادت رفته چجوری دلشو شکستی؟ یادته جلوی خودت چقدر التماس بابای پسره رو کردم که بخاطر چاقویی که از آرمان خورده شکایت نکنه؟ یادته اون موقع چقدر ازمون پول گرفت؟
+تقصیر خودش بود.
-منم اگه یکی اونقدر دوسم داشت که بخاطرم به یکی چاقو میزد میگفتم تقصیر خودش بود.
+شایان اینجا نگهم ندار! میخوام ببینمش، اگه میتونی برو ببینمش.
-من میبرمت، ولی…
+ولی چی؟
-این دفعه اگه براش باعث دردسر بشی، مثل پارسال بهت نمیگم آوا فقط برو! یه جور دیگه غمی که یه ساله داداشم داره حمل میکنه رو سرت خالی میکنم.
+باشه.
هیچ وقت از اینجوری حرف زدنش جا نمیخوردم، چون میدونستم چجوری رو آرمان حساسه و دوسش داره. حرکت کرد و رفت سمت یه پارک کوچیک، زد کنار و با دستش یه اکیپ پسر دخترو نشون داد، آرمان بینشون از صد کیلومتریم معلوم بود، آخه بچم خیلی قد بلند بود. هنوزم همونجوری بود، هنوزم لباسای مشکی، هنوزم لاغر، هنوزم مخوف، هنوزم برام جذاب و گُنگ. ولی شکستگیش رو نمیشد انکار کنی، لاغر تر از قبل شده بود، افتاده بود انگار یکم، موهاش و ریشش بلند شده بود و معلوم بود مثل قبل به خودش نمیرسه…
داشتم تماشاش میکردم که یه دختره دست انداخت دور گردنش و آرمانم دستشو گذاشت رو بازو دختره! قلبم هزار تیکه شد! دختره گونه آرمان رو بوس کرد و تیر خلاص رو بهم زد، تاوان لحظه ای که دست سهیل رو جلوی آرمان سفت گرفته بودم رو الان پس دادم.
اشکم سرازیر شد و به شایان نگاه کردم و با بغض گفتم:
+مرسی که این کارو باهام کردی!
-خودت خواستی ببینیش.
دختره برگشت سمت ماشین و من و شایان رو تو ماشین دید. رو کرد به آرمان و دقیق نمیدونم چی گفت، ولی با دست مارو نشون داد. آرمان با لبخند برگشت و من و شایان رو وقتی تو ماشین دید لبخندش به خشم و نفرت تبدیل شد، دختره رو از کنارش پس زد و با اخم اومد سمتمون، شایان رو کرد بهم و گفت:
-بشین تو ماشین پیاده هم نشو!
هم زمان از ماشین پیاده شد و بعد پیاده شدنش درای ماشین رو با دزدگیر قفل کرد! رفت جلوی آرمان و گرفتش، آرمان همش داد میزد و میگفت:《کاریش ندارم، فقط میخوام بپرسم واس چی اومده؟ واس چی اومدی؟ اومدی دوباره گند بزنی به زندگی و روزگارم؟ اومدی دوباره با چشمات خرم کنی؟ شایان ول کن کاریش ندارم، خودش میدونه دستمو به شوخیم روش بلند نکردم! شایان ولم کن، سوییچو بده، سوییچده بده میخوام باهاش حرف بزنم.》
یکم باهم بحث کردن و سوییچ رو گرفت و نشست تو ماشین پشت فرمون! با بغض و اشک صداش کردم:
+آ آ آ آرمان.
-هیچ چی نگو!
ماشین رو روشن کرد و با سرعت خیلی زیاد شروع به حرکت کرد.
سرعتش خیلی بالا بود، همش داد میزد و میگفت:
-چرا اومدی؟
منم فقط گریه میکردم و چیزی نمیگفتم.
اونم همش این جمله رو تکرار میکرد، 《چرا اومدی؟》
سرعتش دیگه زیادی بالا رفته بود که یهو با داد گفتم:
+دلم برات تنگ شده بود.
اینو شنید و سرعتشو کم کرد، چیزی نگفت و به مسیر ادامه داد، فهمیدم داره میره سمت خونمون بدون هیچ حرفی رانندگی کرد سمت خونمون. سر کوچمون زد کنار و گفت:
-هرچی بین من و تو بوده تمومه آوا، بعد اون روز دیگه نمیخوام حتی اسمتو بشنوم، یادت که نرفته؟ یادت که نرفته تو جمع چیکارم کردی؟ یادت نرفته که بخاطرت پنجاه میلیون به اون سهیل کصکش پول دادم؟ یادت نرفته؟ بعضی وقتا واسه جبران خیلی دیره آوا خانوم، توی نبودت با آدمای خیلی بهتر از تو آشنا شدم!
حتی دیگه نمیخوام فکرت و یادگاریات تو زندگیم باشه، همرو انداختم رفته.
اشکامو پاک کردم و با یه حالت هق هق گفتم:
+مرسی که منو رسوندی، حالا که دیگه نمیخوای هیچ وقت منو ببینی، نمیخوای یادگاریام تو زندگیت باشه، من از تو همین فندک رو دیگه دارم، بگیرش، مال خودته…
-عادت ندارم هدیه ای که میدمو پس بگیرم، پیاده شو بندازش سطل آشغال.
+آرمان.
-آوا پیاده شو.
+آرمان.
داد زد و گفت:
-آوا پیاده شو.
اشکام بیشتر شد و با بغض گفتم:
+تو حرفاتو زدی، ولی کاش حرفای منم میشنیدی، چند روز پیش بعد یه سال جوابمو دادی، اونم توی پیام با چند تا جمله کوتاه، ولی اگه خواستی منو ببینی هر وقت خواستی فقط زنگ بزن.
راستی، دقت نکردی بخاطر تو شال مشکی پوشیدم و موهامم بافتم!
پیاده شدم و بدو بدو رفتم سمت خونه تا کسی اشکامو نبینه.
یه هفته ای فقط روی تخت ولو بودم، نه دانشگاه، نه باشگاه، نه پروژه هام، هیچ چی… حداقلش این بود بابام اینا تا آخر ماه بعد قرار نبود برگردن ایران، تو خونه تنها بودم و مجبور نبودم به کسی جواب پس بدم! چند روزی گذشت و دیگه داشتم دانشگاهو باشگاهمو میرفتمو باورم شده بود که دیگه نمیتونم آرمان رو داشته باشم، ظهر بود و توی حیاط دانشگاه نشسته بودم، کلاسام تموم شده بود، میخواستم یکم استراحت کنم و برم خونه، یکی از پسرای همکلاسیم به اسم نیما اومد پیشم و شروع کرد حرف زدن، گفت که اونم دیگه کلاس نداره و اگه مایل باشه باهم بریم یه کافه ای بیرون از دانشگاه، بخاطر حال روحیم هم که شده بود قبول کردم و با ماشین اون رفتیم سمت کافه. نزدیک کافه بودیم که به گوشیم اس ام اس اومد، وقتی اسم رو دیدم باورم نشد! آرمان بود.
-مایلم حرفاتو بشنوم، ساعت سه کافهِ شایان میبینمت.
+باشه عزیزم.
به ساعت گوشیم نگاه کردم، دقیق ساعت یک بود، رو کردم به نیما و گفتم:
+بزن بغل!
-چی شده؟
+بزن بغل گفتم!
-چی شده خب؟
+بزن بغل دیگه! چقدر حرف میزنی!
زد بغل و با جمله برو به جهنم دختره دیوونه بدرقم کرد و با یه گاز پُر رفت!
رفتم اونور خیابون و به اولین ماشین جمله: دربست دانشگاه رو گفتم، خط ترمز کشید و گفت بیا بالا !
سریع نشستم و تا دانشگاه رفتم، پولشو براش کارت به کارت کردم و رفتم تو پارکینگ دانشگاه، ماشینو برداشتم و سریع رفتم خونه، یه دوش سریع گرفتم، موهامو سشوار کشیدم بافتم شال مشکی سرم کردم، آرایش کردم و حرکت کردم سمت کافهِ شایان.
دقیق ساعت دو و پنجاه و هشت دقیقه دم در کافه بودم، پله هارو بدو بدو رفتم بالا تا برسم به در کافه! وقتی رسیدم دم در دیدم درش بستس! در زدم ولی کسی باز نکرد، وجودم نابود شد، باورم نمیشد آرمان منو دست انداخته باشه! توی پاگرد نشستم و شروع کردم به گریه کردن. در کافه باز شد و آرمان جلوم بود، دستشو دراز کرد سمتم و گفت:
-بیا تو.
رفتم تو و دیدم هیچ کس تو کافه نیست، اکثر چراغا هم خاموشه.
+آرمان!
-سوال نکن، خودم با شایان هماهنگ کردم امروز کافه تعطیل باشه.
نشستیم سر میز و گفت:
-خب؟
+خب چی؟
-حرفاتو بگو.
+اول از همه بدون هیچ بحث و حرفی حق با توعه و مقصر خراب شدن اون رابطه منم، میدونی من از اولم یاد نگرفته بودم مثل تو آروم باشم، مثل تو تا آخرین لحظه صبر کنم، مثل تو یاد بگیرم مشکلات رو توی خودمون حل کنم، من دعوامون رو کشیدم تو اکیپ وقتی با سهیل اومدم جلوت، وقتی دستشو گرفتم، وقتی دست انداختم دور گردنش، وقتی بلند شدم گفتم سهیل جان برای من سفیده، ولی این آقای به درد نخور و احمق برای من مافیاس و باید بره بیرون، فهمیدم باهات چیکار کردم، آرمان من برای جبران اینجام، برای این که دوباره شایان بذاره مافیا بازی کنیم، برای این که دوباره بگن آرمان و آوا، اسممون رو جدا نیارن، برای این که همیشه کنار هم باشیم، برای اینا آرمان.
-میدونی چیه آوا؟
+چیه؟
-اصن مهم نیست من دوباره باهات باشم، نباشم، دوباره مثل قبل شیم یا نشیم، اینجا همو بزنیم هم مهم نیست، مهم اینه من چجوری دوباره بهت اعتماد کنم!
+اعتماد بیشتر از این یه ساله با فندک یادگاری تو سیگارامو روشن میکنم؟
-مگه همش به یادگاریه.
+آره
از جاش بلند شد و با یه صدای نسبتا بلند گفت:
-همش به یادگاریه؟ مگه همش به ایناس؟ بیا نگاه کن.
هودیشو از تنش دراورد و پرت کرد کنار، باورم نمیشد، تیشرت مشکی که من گرفته بودم بود!
-بیا، نگاه کن، تیشرت تو، زیر همه لباسام میپوشمش!
دست کرد توی یقه لباس و گردنبندی که براش خریده بودم رو دراورد.
-بیا، تو اگه از من بعد اون همه هدیه ای که برات خریدم فقط همین فندک رو داری، من هنوز اون شیشه که موهات توش هست رو دارم، هنوز اون قاب عکسی که تو بغلم خواب رفتیو دارم، هنوز اون دستبند سفیده رو دارم، هنوز اون کدی که نوشته بودی و وقتی تو کامپیوتر اجراش میکردی مینوشت دوست دارم آرمان رو هم دارم! آره مهندسم، من مثل همیشه ازت یه پله جلو ترم.
+الان گفتی مهندسم؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
-آره متاسفانه.
اینو که گفت دوییدم رفتم سمتش و بغلش کردم، لبامو گذاشتم رو لباش، خواست خودشو ازم جدا کنه که نذاشتم، یکی دو ثانیه باهام همراهی کرد و بعدش دستاشو برد تو گودی کمرم و منو چسبوند به خودش، چقدر دلم برای این حرکتش تنگ شده بود!
لبامو ازش جدا کردم و بعد یه نفس عمیق گفتم:
+میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
-تو هم میدونستی کافهِ شایان دوربین داره؟
+میدونستی مطمئنم که دوربینارو خاموش کردی؟
-میدونستی که درست فکر کردی؟
+میدونستی که میدونم درست فکر کردم؟
خندید و دوباره لبامو بوسید، منتها اینبار دست انداخت زیر باسنم و بغلم کرد و گذاشتتم روی یکی از میزای کافه، دستام روی صورتش بود با پشت موهاش بازی میکردم، دست راستش رو از گودی کمرم برداشت و گذاشت وسط پاهام یا بهتر بگم کصم، توی دلم گفتم آخه چیکار کردی باهام پسر؟ من یه دختر هیجده ساله بودم که فکر میکردم چون کامپیوتر میخونم بهترین دختر دنیام، اصن چی شد که من با اکیپ شما مافیا بازی کردم؟ واقعا چی شد؟ چی شد که به اینجا رسید…؟
از فکر به دنیای واقعی اومدم، دستشو ادامه داد و از توی شلوارم که رد کرد رسوند به کصم، شروع کرد باهاش بازی کردن، داشت دیوونم میکرد، خوب کارشو بلد بود، یهو دستشو دراورد و از موهام گرفت و منو از رو میز اورد پایین و با فشار دستاش بهم حالی کرد که بشینم رو زمین، نشستم رو زمین و شروع کردم به باز کردن کمربندش، بعد این که دکمه شلوارش رو باز کردم کیرش رو بلافاصله گذاشتم تو دهنم، با فشار دستاش به سرم تمام کیرشو کرد تو دهنم، همیشه این کارو دوست داشت، توی چشماش نگاه میکردم و براش میخوردم، دلم خیلی واس سکس کردنمون تنگ شده بود، از اولشم این موضوع برامون تابو نبود و بخشی از علاقه و عشق میدونستیمش! از دم موهای بافته شدم و گرفتم و دور دستش پیچید، به انگشتای سفید کشیدش نگاه کردم، قشنگ ترین آپشنش… از جام بلند کرد و به حالت داگی چسبوندتم به یکی از میزای کافه، دستامو گذاشتم رو میز، کونمو قمبل کردم و به کمرم تا دادم، شلوارمو خیلی وحشیانه کشید پایین و شروع کرد کصمو با دست مالیدن، ولی خب همیشه لذته مال کصه بود، ولی درده مال کونه بود، با این که اصلا حوصله درد و سوزش بعدش رو نداشتم ولی مقاومتی نکردم و گذاشتم کارشو بکنه، یه تف انداخت روی سوراخ کونم و کیرشو با فشار زیاد و سخت کرد توی کونی که یک سال و خورده ایه کیر به خودش ندیده!
آروم آروم فشار داد تو، تا جایی که برخورد پشمای کیرش رو با باسنم احساس کردم، یعنی قشنگ تا ته فرو کرده بود، درد به شدت سگی داشتم، عمده دردش موقع فرو کردنش نبود، موقع بیرون کشیدنش بود، ولی دیگه داشتم تحمل میکردم، پسر زود انزالی نبود، ولی جانی سینزم نبود، به طور نرمال میتونست ده دیقه رو کار باشه، ولی یه وقتایی که مشروب میخورد تا یک ساعت هم میرفت! موقع لب گرفتن یه بوی ریز الکل رو از دهنش حس کردم، خلاصه تلمبه هاش خیلی شدت گرفته بود، موهام رو دور دستش پیچیده بود و سرمو به سمت بالا میکشید، یواش یواش درد داشت جاشو به لذت میداد، کلا از این که توی رابطه یه مقدار اون بهم برتری داشته باشه خوشم میومد، مازوخیست نداشتم، به طبیعت دخترا پایبند بودم! خیلی دوست داشتم پوزیشن رو عوض کنه ولی توی کافه خیلی قدرت عمل نداشتیم، موهامو ول کرد و دستش از زیر تیشرتم برد رو سینه هام، سینه هام رو فشار میداد و گاهی یه چنگیم میزد، بعد چند دیقه دستشو گذاشت روی کشاله رون پای راستم و اوردش بالا، پای راستمو گرفت بود تو دستش و داشت تلمبه میزد، موهامم که میکشید کلا با دست دیگش، توی همون پوزیشن به قدری ادامه داد که واقعا احساس خستگی رو توی گردنم بخاطر کشیده شدن موهام حس کردم، ولی خم به ابرو نیاوردم، خیلی پامو ول کرد و کیرشو کشید بیرون، خوابوندتم رو میز و پاهامو انداخت رو شونش، کیرشو انقدر رو کصم کشید که یه ارضای ریزی شدم، وقتی لرزش رو توی من احساس کرد کیرشو فوری کرد توی کونم و با دست دیگش کصمو میمالید، واقعا میدونست باهام چیکار کنه، توی همین وضع تلمبه زد تا جایی که احساس میکردم دارم از حال میرم، آخه تلمبه توی کون و مالیدن کص یه چیز عجیبی بود، ترکیب درد و لذت، لعنتی بد سمی بود، دستشو از رو کصم برداشت و گذاشت دو طرف شکمم، سرعت تلمبه هاش رو بیشتر کرد و یهو کیرشو کشید بیرون و آبشو پاشید روی شکمم، حتی یه قطره آبش تا روی صورتم هم اومد.
از همدیگه جدا شدیم و کمکم کرد تا لباسام رو بپوشم و بند سوتینم رو برام بست، توی کافه قبل رفتن بغلش کردم و گفتم:
+دوباره، همه چی، مثل قبل؟
-دوباره، همه چی، مثل قبل!
مرسی از چشماتون که این داستان رو دید و مرسی از دلاتون که تو خودش خوند♡

نوشته: آوا


👍 23
👎 1
13301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

926480
2023-05-05 05:15:53 +0330 +0330

اگه کامل بخونیدش مطمئنم لذت میبرین فضا سازی به حدی عالی بود که انگار داشتم تو کافه نگاشون میکردم شخصیت پردازی فوق العاده

1 ❤️

926516
2023-05-05 12:07:19 +0330 +0330

عالی بود. بازم بنویس

0 ❤️

926553
2023-05-05 21:26:17 +0330 +0330

داستان جالب و قشنگی بود . 🙏👌. فقط امیدوارم دوباره یکی بهتر دیدی نزنی زیر همه چی . امیدوارم.

0 ❤️

926673
2023-05-06 17:23:04 +0330 +0330

ادامه بده عالی بود

0 ❤️

926678
2023-05-06 18:17:22 +0330 +0330

عالی بود، دمت گرم.

0 ❤️