رازی که سر به مهر ماند (۱)

1402/05/03

خب خیلی وقت عضو شهوانیم داستانهای خیلی از کاربرا رو شنیدم فارغ از واقعی یا تخیلات بودن بعضیاش جذاب بود پس تصمیم گرفتم منم بنویسم
سال ۸۸ بود ۱۷ ساله بودم یادم میاد بخاطر تعرضی که یک زن سن بالا که اگه استقبال شد براتون اون رو هم میزارم خیلی به زنای سن بالا گرایش داشتم پشت کنکوری بودم و همش خونه مشغول درس خوندن، یه روز گرم تابستون مامانم رفته بود خونه ی پدربزرگم، سر ظهر بود منم طبق معمول خونه بودم اما بجای درس خوندن مشغول بازی با کامپیوترم بودم که زنگ اف اف به صدا دراومد؛
من:بله
خاله:باز کن خاله جان
درو باز کردم
(خاله لیلا، دختر خاله مامانم بود که به تازگی از همسرش جدا شده بود خیلی با مامانم دوست بود اما همیشه حس میکردم زیاد از من خوشش نمیاد زیاد رو بهم نمیداد یا میزد تو ذوقم اکثرا…)
خونه ی ما یه خونه ویلایی بود شمالی که از حیاط وارد میشدی طبقه پایین که اجاره می دادند اون موقع خالی بود بعد از پله ها که بالا میومدی یه بالکن بزرگ بود که از اونجا وارد خونه میشدی اتاق منم بهار خواب محسوب میشد و از وسط هال پله میخورد میومدی پشت بوم که حیاط مانند بودو وارد اتاق من میشدی
طفره نریم فقط خواستم یه ذهنیتی داشته باشید.
به رسم احترام رفتم تو بالکن برای استقبال؛
من:سلام خاله لیلا
خاله که داشت از پله ها بالا میومد جوابمو سلام داد
خب تعجب کردم چون خاله هیچوقت اتفاقی بدونه مامانم نیست نیومده بود سریع و با عجله گفتم خاله مامان نیستش
خاله:ای بابا پس کجاست من از خرید برگشتم پیشش خسته ام کارش داشتم
من:خاله رفته خونه مامان خانوم
خاله:براش یکم خرید کردم خواستم بیارم براش
سریع گفتم خب خاله بیا تو الان زنگ میزنم بیاد
خاله اومد تو تعارف کردم نشست رو مبلا، خیلی خسته بود.
رفتم سمت تلفن که خالم گفت چیکار میکنی گفتم زنگ بزنم مامانم که شما اومدی زود برگرده
گفت نه خاله جان لازم نیست خودش نگفت کی برمیگرده؟ گفتم خاله گفتش شب میاد برا منم نهار گذاشته، گفت خب ولش کن بزار به مهمونیش برسه منم یکم خستگیم در بره میرم
-: یکم برام آب خنک میاری؟
چشم خاله جان شربت بیارم
-:زحمت میشه
رفتمو با یه لیوان شربت اومدم شربتو که داشت جرعه جرعه می خورد گفت تو چرا نرفتی؟
گفتم آخه بابام گفته حق نداری این هفته بیرون بری(آزمون قلم چی مو ریده بودم اون هفته)
کمی نگاهم کرد شربتش که تموم شد گفت نمیدونم زانوهام چشونه؟ بلدی یکم ماساژش بدی ورزشکار؟
(تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود) گفتم چشم شروع کردم راستش خیلی برانگیخته بودم یه میلف جذاب که جلوش رو زمین نشسته بودم زانوهاشو میمالیدم بردم تو فکر نمیدونم چقدر گذشت که با صدای خالم تلفن زنگ میخوره به خودم اومدم؛
هااا یعنی بله
-:ببین کیه مهندس اگه مامانت بود نگو من اینجام که بخاطر من نیاد من میرم دیگه
الو… مامان… سلام نه هنوز راستی خاله اومد باهات کار داشت گفتم نیستی رفت( خالم داشت با چشماش که شیطنت ازش میبارید نگام میکرد) باشه مامان مشغولم… گفتم که باشه…نه بابا بازیم کجا بوده…باشه… خداحافظ
گوشی رو گذاشتم خاله داشت خریداشو نگاه میکرد
-:خاله جان تو همیشه انقدر دروغگویی؟
نه خاله خودتون گفتید بگم نیستید گفت برا بازی کردنت میگم(بخاطر من کامپیوتر رو گوشه هال گذاشته بودن که صفحشم روشن رو بازی بود خاله میدید)
یه لحظه جا خوردم که گفت عیب نداره این یه راز میمونه بین ما و خندید( من یه آدمیم که کسی بروم بخنده پررو میشم)
رفتم پیشش الکی گفتم واییی خاله این تاب که خریدی خیلی قشنگه میشه ببینم؟
گفتش اینارو خریدم مامانت نظر بده کدومشو بپوشم گفتم خب خاله مامانمو میخوایی چیکار بپوش من خیلی سلیقم تو لباس خوبه گفت آخه الان عرق کردم لباسام بو میگیره گفتم خاله یه لحظه هیچی نمیشه گفت نه گفتم خب خاله میخوایی حوله بیارم یه دوش بگیری بعد؟!
چشماشو برام گرد کرد گفت آخه زشته من پاشم خونه شما حموم برم باز مامانت بود یه چیزی منم خودمو زدم به گیجی گفتم خب اینم یه رازه خندید اومد جلو گفت باشه ولی به شرطی که اول زانوهامو ماساژ بدی خیلی خوب بود، گفتم چشم خاله جان بعد اینکه با آب گرم دوش بگیرید ماساژ بیشتر تاثیر میزاره که رفت
رفتم لباساشو دونه دونه نگاه میکردم که دوتا شورت هم توشون دیدم که حالمو بدتر از بد کرد؛یهو با صدای خاله پریدم مهندس میشه یه حوله بدی گفتم حوله مامانمو بیارم گفت نه مال خودتو بیار(ازین لحن مهندس گفتنش خوشم نمیومد مسخره طوری بود)
خاله که اومد بیرون سریع خودشو خشک کرد گفت وایسا تا نشستم لباسا رو پررو کنم با کیسه خریداش رفت تو اتاق پوشید اومد
اووفف چی میدیدم همون تاب که نوک برجسته پستوناش زیرش مشخص بود خلاصه که لباساشو پررو کرد و منم تا تونستم نظر دادمو از اندامش تعریف
اومد نشست پیشم گفت که خاله جان دیگه پیر شدم
گفتم نه خاله جان شما خیلی خوشگلید گفت حالا که انقدر تعریف میکنی زانوهامو یکم ماساژ بده که برم دیر میشه منم بلند شدم رفتم تو اتاق یه روغن خارجی بود مخصوص درد بود تیوپی اون موقعها آوردم گفتم با این خوبه گفت بابا شلوارم اینجوری کثیف میشه گفتم خب بکن خاله جان تا بهت بگم ماساژ واقعی چطوریه گفت باشه ولی اینم یه رازه چون میدونم پسر مودبی هستی بهت اطمینان میکنم شلوارشو که دراورد همون شورتی که یکم پیش تو دستم بود رو پاش دیدم واقعا دیگه اوضاعم به هم ریخت شروع کردم روغن ریختن و ماساژ سعی میکردم یواش یواش از زانوهاش به سمت کشاله رونش برم که گفت خوب بلدیا اینارو از کجا یاد گرفتی گفتم از ماهواره دیدم گفت خب زنه همینجوری با شورت بود که منم شیطونیم گل کرد گفتم نه کامل لخت بود
-:بلا گرفته این چیزارم دیدی تو
کدوم چیزا
-:منظورم لختشه
سرخ شدم داشتم کبود میشدم! که یهو سرمو با دستاش کشید و گذاشت رو سینش و با حالت محبت به خودش فشارم داد؛ عزززییییزمم
بعد سرمو بلند کرد صورت به صورت تو چشام نگاه کرد لبامو بوسید
-:میدونی تو خیلی خوشگلی
ممنونم خاله جون شما هم همینطور
-:واییی دلبر جان، پس تو هم ببوس خالتو
وایی لب تو لب شدیم هر ثانیه داشتم بیشتر و بیشتر بهش میچسبیدم که نقطه ای از بدنم نباشه به خالم نخورده باشه…
-:مهندس همینو بلدی
که منم همزمان رفتم تو گردنش بوییدنو بوسیدن دستمم رفت بین پاهاش انگشتام با کسش فاصله اش یه شورت بود یکم مالیدم که خالم بلند شد نشست رو مبل خودشو مرتب کرد گفت فکر نمیکردم اینقدر بی ادب باشی که من جا خوردم!
-:میخواستی خاله تو بکنی؟!آره؟…. کور خوندی فقط اجازه داری ببوسیش که عصبانیت رو تو چشماش میدید چنگ زد به موهای پشت سرم صورتمو برد بین پاهاش زود باش ببوسش… منم بوسیدم … موهامو کشید اینجوری نه محکمتر صداش بیاد…صورتمو دوباره چسبوند به کسش…موواااه… آره دوباره… ممموووووااااهههه… شورتشو زد کنار…دوباره… لبامو چسبوند به کس صورتی و خیسش که خیلی بزرگ و پهنم بود…بیشتر بیشتررر … موممموووومممموووواااااه… جااااننن دوس داری؟…دوس داررررییی؟!.. سرمو گرفت بالا منتظر جواب بود
+نه خاله جان میشه اول خشکش کنید؟
-نه میخوام همه ی آبمو بخوری
دوباره فشار داد لبمو… میک بزن زودباش… اوووففف… آره بخور بخوووررر …بیشتر…بخوووورششش… زبونتو بکن توووووشش عزیزم…
راستش کم کم حالم داشت بد میشد چون هر لحظه کس خالم آبش بیشتر میشد بوشم تندتر زبونمو که کردم تو سوراخش یه لحظه میخواستم بالا بیارم که داد زد بیشعووورر … خیلی عصبانی با دوتا دستاش صورتمو چسبوند به کسش داد زد بخوووررششش میگم، منم دوباره قورت دادم یه نفس کشیدم تا فشارم داد رو کسش…من به زور نفس میکشیدم اون دماغمو با لبام رو کسش میچرخوند با دستاش
آااهههه… آاااخخخخ… بخور …بخورر…بخووورششش تا بزارم ببینیش بخخووووررر…. آییی آییی… زبونتو در بیااااررر… آه آه ه ه هه… آره
همراهی میکردم بلکه زودتر تموم بشه غضروفه دماغم انقدر لایه شیارش میکشید که تق تق صدا میداد ولی اون هنوز با دستاش موهامو چنگ زده بود و ادامه میداد
زبونتو بکن توششس… بکن خاله جان… بخورشش… بغلشوو … آره … بمکششش… آرههه…بیشتر… دیگه داد میزد؛ بیشتر… بیششششتتتتررررر … اااووووومممم… ههههممممم…. آره
و فشار داد یهو وایساد شروع به لرزیدن کرد؛ آااااااهههه….آاایییی… اممممم
و آروم شد

نوشته: شیان

ادامه...


👍 25
👎 11
59801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

939404
2023-07-26 00:33:24 +0330 +0330

منم تو سن ۲۰ سالگی خونه تنها بودم تازه از حموم در اومدم زندایی وسطی حدود سی ساله اومد خونه دوتایی تنها بودیم دم دمای غروب نور خونه کم بود نشستم کنار زندایی مشغول صحبت اونم تو چشام زل زده بود هی استغفار میکرد شیطونو لعنت میکرد بدجوری حشری شده بود منم دو دست تو حموم زده بودم کلا حسی نداشتم

0 ❤️

939405
2023-07-26 00:38:36 +0330 +0330

فقط یه کسمغز تو کف مونده میتونه همچین کسشری تفت بده…جقی کس ندیده😏

0 ❤️

939419
2023-07-26 02:03:46 +0330 +0330

پدوفیلی بود احساس میکنم

0 ❤️

939443
2023-07-26 03:48:21 +0330 +0330

جان ناموساتون بیخیال شربت بشید تو داستان،سی ساله شربت میارن برا هم بعد از کص و کون سکس میکنن

0 ❤️

942770
2023-08-17 09:15:38 +0330 +0330

وقتی اسم شربت بیاد کااااملا مشخصه که داستان واقعیه

مگه نه مهندس جووون

🤣🤣🤣🤣🤣

1 ❤️

943077
2023-08-19 02:05:12 +0330 +0330

پسر جان
آدمهای بی سواد به تاپ میگن تاب

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها