راز دو چهره (۳)

1401/06/16

...قسمت قبل

قسمت سوم: دوراهی آبرو و عشق

هرچند مهرداد دستمو گرفته بود ولی از خجالت و ترس دستم توی دستش می‌لرزید. راهروی منتهی به اتاق خواب تا پذیرایی شاید دو متر نمی‌شد اما واسه من حدود دو کیلومتر طول داشت تا رسیدیم. قبل از ورود به پذیرایی مهرداد نگهم داشت و با نگاهی مطمعن بم گفت:
-از الان هر چی شد من کنارتم، اگه هر برخوردی دیدی نترس فقط مثل همیشه محکم باش
می‌خواستم بش بگم خیالت راحت، اما حریف ترس و دلهره‌ام نمی‌شدم و از فکر بی‌آبرویی خونوادم دستم بیشتر می‌لرزید. مهرداد متوجه این حالتم شد و صورتشو آورد جلو پیشونیمو بوسید و باز گفت:
-فقط خودت باش عزیزم
وقتی اینو گفت نفس عمیقی کشیدم و استرسم کم شد. بعد صاف کردن تی‌شرتم در حالی که دستامون تو دست هم بود وارد پذیرایی شدیم. یه آقایی داشت فوتبال می‌دید که بعداً فهمیدم بابای مهرداده، خانم میانسالی که رو به سمت ما داشت و با دیدن منو مهرداد دهنش وا مونده بود و یه آقا پسر همسن خودم که پشتش طرف مون بود و داشت واسه مامانش می‌گفت:
-مطمعنم طرف یه احمقه عین خودش، آخه مگه مهرداد می‌تونه دختر خوبیو پیدا کنه؟ من که کوتاه نمیام توی این…
احمد با دیدن حالت صورت مامانش حرفشو قطع کرد و برگشت سمت ما، باباشم توجهش به ما جلب شد هرچند یه چشمش به فوتبال بود و سه تایی بهمون زل زده بودن. مهرداد دستمو گرفته بود و منو برد تا روبروی مبلهاشون، همونجا وایسادیم و من زیر لب در حالی که لپهام سرخ شده بود سلام دادم. احمد از حیرت چشاش داشت از کاسه در میومد. بیچاره فکر هر چیزیو می‌کرد الی اینکه رفیقش که فکر می‌کرد پسره با داداشش رابطه داشته باشه! با ترس خودمو معرفی کردم:
-من کام… راستش مارتام و از پسرتون… ببخشین تو رو خدا
یه دستمو گذاشتم جلو دهنم و نتونستم ادامه بدم. زینت خانم (مامان مهرداد) با طعنه گفت:
-پس دلیل دسته گل به آب دادن مهرداد تو بودی! پسرم آخه این چه کاریه؟ فکر آبروی خونوادتو نمی‌کنی؟
-مامان من پسر نیستم‌ بخدا
-تا دیروز که با احمد همکلاسی بودی والا‌، شاید معجزه شده باشه از دیروز
-نه تمام این سالها این رازو پنهون می‌کردم، فقطم بخاطر آبروی خونوادم، امسال هم آخرین سالیه که بهم اجازه دادن برم مدرسه. اگه باورتون نمیشه از احمد بپرسین من رفتارم شبیه پسرا بوده یا نه. بخدا من تا الان رنگ احترامو ندیدم بخاطر وضعیتم تا اینکه مهرداد بهم تمام احترام و عشقی رو که می‌خواستم داد.
یه نیگا به احمد انداخت و احمد سرشو به نشونهٔ تأیید تکون داد و گفت:
-آره مامان اینو راست میگه اصلاً شبیه پسرا نبود و همیشه می‌دونستم یه چیزیش هست. هیچوقت جلو ما لخت نمیشد و با کسی حتی تماس بدنی نداشت.
-حالا مثلاً چون رفتارش پسرونه نیست باید اجازه بدم بیاد خونه مون و هر کثافت کاری دلش خواست با مهرداد بکنه؟ آخه عزیزم این چه کاریه‌؟ برو دکتر خب. این کارا قباحت داره. ما توی این خونه نماز می‌خونیم چطور ممکنه همچین رابطه‌ای رو تأیید کنیم؟
کمی سکوت کردم و بعد با یه ذره اعتماد به نفس بیشتر گفتم:
-من نگفتم رابطه کثیفی داشته باشیم که. اگه جای من یه دختر واقعی بود همینجوری ردش می‌کردین؟
-آخه عزیزم دختر رو میشه عقد کرد خانواده تشکیل داد، درسته رفتارت یه چیز دیگست ولی جنسیتت که دختر نیست. نه بلحاظ شرعی میشه قبولش کرد نه عرفی. ما تو رو واسه چیه مهرداد بگیریم آخه؟
رفتم جلوش زانو زدم و با تمنا گفتم:
-عمل می‌کنم. اگه مشکلتون شرع و عرفه راه حل هست. ما به هم علاقه داریم. اگه قبول کنین قول میدم عروس خوبی واستون بشم مامان
مامانش نمی‌دونست چی بگه، هاج و واج به احمد نیگا کرد و احمدم که قفل کرده بود بدتر از مامانش، تا اینکه بابای مهرداد گفت:
-حالا گیریم که ما موافقت کردیم، خانوادهٔ خودت چی؟ چطور با این کار کنار میان؟ مگه میشه آدم بزاره پسرش عروس شه؟
-شما منو قبول کنین تا خیالم راحت شه خانوادهٔ خودم با من. بخدا اگه ردم کنین کارم تمومه یا اونا منو می‌کشن یا من خودمو. آخرین حرفتون خیلی تأثیرگذاره روی آخرین شب زندگیه من.
یه چند دیقه‌ای سکوت کردن و بعدش با مهرداد بحث کردن شاید نظرش عوض شه، اما مهرداد کاملاً قاطعانه حرفشو زد، نمی‌دونم چرا ولی فک کنم چون یبار خودکشی کرده بود می‌ترسیدن بیشتر بش فشار بیارن. نهایتاً زینت خانم گفت:
-اولاً راضی کردن خونوادت با خودته نه ما، در ثانی، باید عمل کنی فهمیدی؟ ما عروس می‌خوایم نه یه دوجنسه چون بلحاظ شرعی هم مشکل داره. بعدشم یه مدت نامزدین تا ببینیم می‌تونین زندگی کنین یا نه. اینا رو قبول می‌کنی؟
-ممنـونـــــم مامان
زدم زیر گریه تا اونجا که خود زینت خانم پا شد اومد سمتم و اشکامو پاک کرد. بعد از اینکه ساعتو نیگا کرد گفت:
-اوه اوه. چجوری می‌خوای به خانوادت بگی تا این ساعت چکار می‌کردی بیرون؟
-میگم با احمد رفته بودیم شهر بگردیم بعد رفتیم سینما
در حالیکه هنوز اشک می‌ریختم و لبخندم زده بودم به احمد نیگا کردم، بیچاره مونده بود تموم این سالها با چه جونوری دوست بوده! مطمعنم تنها شیم کلی باهام حرف داره اما الان واقعاً مشکل داشتم واسه برگشتن به خونه و توضیح به خونوادم. پا شدم و بعد از گرفتن دست مهرداد ازشون تشکر و خداحافظی کردم که گفتن:
-مهردادو کجا می‌بری دیگه؟
-مامان من از الان ناموس مهرداد و عروس شمام. نمی‌تونم بپذیرم این ساعت شب تنها برگردم خونه خوبیت نداره. گذشته از این، باید بتونم راستشو بگم که تنها نبودم. پس لطفاً اجازه بدین مهرداد منو برسونه.
اینو که گفتم اینقد خوشحال شدن که نگم واستون. زینت خانم با یه ذوقی گفت:
-اما خوشم میاد هر چی که کم داشته باشی حداقل اهل زندگی و وفاداری هستی. واقعاً ازت خوشم اومد. اگه خونه‌داریتم خوب باشه دیگه باید کم‌کم فکر لباس عروس باشی
-حالا کجاشو دیدین، هفته آینده اگه بتونم بیام دست‌پختمو ببینین مطمعنم خوشتون میاد.
-باور می‌کنم. بعد از این درخواستت که گفتی نمی‌خوای تنها برگردی دیگه می‌دونم از خیلی جهات مناسبی واسه مهرداد. مهرداد جان مادر ببر برسونش
خوشحالیِ من خیلی زودگذر بود و فقط نیم ساعت دووم داشت، چون با رسیدن خونه تازه مشکل اصلیم شروع می‌شد و باید خونوادمو قانع می‌کردم واسه ازدواجم. اما توی همین فاصلهٔ کم هم اندازهٔ هزار سال لذت بردم. بهترین شب زندگیم بود اون شب. راه کوتاهی که باید چند دیقه طول می‌کشید در مقابل کامجویی های من و مهرداد یک ساعت به درازا کشید. و بزرگترین لذت من اون لحظه این بود که دستم توی دست کسی بود که نه تنها رازمو می‌دونست، بلکه با احترام و عشق باهام برخورد می‌کرد و قرار بود بشه همهٔ زندگیم. از اینکه نمی‌تونم اسم محله یا خیابونمونو بگم شرمندم اما محله‌ای مستطیل رو تصور کنین که شبا از ساعت ۹ ببعد کاملاً به خواب میره و کسی توش پرسه نمی‌زنه و توی ظلمت شب بدون هیچ چراغی تاریکی رو به تن می‌کنه. وسط محله یه چند تا تاب و سرسره گذاشتن که هر سال رنگشون می‌کنیم. وقتی رسیدیم کنارشون به مهرداد گفتم:
-عزیزم فرقی بین ساعت ۹ و ۱۰ نیست واسه من‌‌‌، لطفاً بیا بشینیم چند دیقه
رفتیم روی تاب دو نفره‌ای نشستیم که اتفاقاً داداشم مجید رنگش کرده بود (صورتی واسه من). تاب از یه طرف با دو تا سرسره پوشیده شده بود، از پشت با دیوار از سمت چپ رو به خیابون بود و از جلو هم مشرف به خونهٔ همسایه مون بود، واسه همین فقط حواسم به روبرو بود و دست مهردادو محکم گرفته بودم. رنگِ صورتیِ تازهٔ تاب زیر نور مهتاب برق می‌زد و مهرداد با راه انداختنش صدای جیر جیر خفیفی رو شروع کرد وسط محلهٔ ساکتمون. صدای جیرجیر کمی بلندتر شد و بعد از روان شدن دیگه صدا نمی‌داد. مهرداد روبروم ننشسته بود چون من ازش خواسته بودم دوتایی یه طرف بشینیم. با یه دست میله رو گرفته بودم و با دست دیگم دست مهردادو و از ترس سرعت تاب صورتمو چسپونده بودم به شونه‌اش. مهرداد با خنده و بلند می‌گفت:
-امشب شبه کیه؟
منم در حالیکه صورتمو بش چسپونده بودم جواب می‌دادم:
-تو
-پس تو چی؟
-شب تو شبه منه شب شبه عاشق شدنه
و باز همینو می‌پرسید در حالی‌که سرعت تاب زیادتر می‌شد. چند دیقه‌ای تاب با سرعت تکون خورد تا یواش یواش از سرعتش کم می‌شد و من تونستم صورتمو بردارم از رو شونه‌اش. کف دستم خیس عرق شده بود از بس محکم دستشو فشار می‌دادم. تاب با کمی جیرجیر ایستاد و مهرداد دستشو انداخت دور گردنم. آخرین باری که زیر آسمون این کارو کرد محکم هلش دادم توی پارک، اما این بار فرق می‌کرد، ما دیگه نامزد بودیم و می‌تونستم بدون شرم بزارم ببوستم. مثه دفه قبل صورتشو آورد کنار گوشمو زمزمه کرد:
-میشه موهاتو بو بکشم؟
-نههههه (با لبخند)
پشت موهامو با دستش گرفت و یه نفس عمیق روش کشید، واقعاً همین کارو هرروز بعد ازدواجمون می‌کرد‌ چون دیوونهٔ موهام بود (و هست). صورتشو آورد بالاتر و در حالی‌که نفسای داغش توی گوشم بود بوسم می‌کرد. با هر بار بوسیدن زیر گوشم می‌گفت “خانومی” یا “عشقم”. و من لابلای نفسای تندم و دید زدن روبرومون جواب می‌دادم “جااان زندگیم”. تازه لباشو گذاشته بود رو لبام و داشتم لبای خشکشو مزه مزه می‌کردم که نور چراغ حیاط خونهٔ همسایمون باعث شد از هم فاصله بگیریم و بعد که با ماشین اومدن بیرون و رفتن دیگه حس فوق‌العادمون خراب شده بود. مهرداد اومد پایین از تاب و دستمو گرفت تا بیام پایین. اگه بگم این کارش که مثه یه جنتلمن واقعی هوامو داشت از اون بوسه‌ها و ابراز عشق بیشتر تحریکم می‌کرد دروغ نگفتم (واقعاً حس خوبیه واسه خانومتون این کارو بکنین). تا در خونه‌مون هم انگشتاش لای انگشتام قفل بود و به درخواست خودم موند تا مامانم اومد دم در و درو باز کرد. یه داستانی هم واسش تعریف کردم که با احمد شهر بودیم و دیگه اون رفت و داداشش منو رسوند تا خونه و… خلاصه یه فیلم حسابی بازی کردیم. مامانمم بیچاره کلی از مهرداد تشکر کرد که مراقبم بوده و بعد از خداحافظی از هم جدا شدیم و مهرداد برگشت و ما هم رفتیم داخل. البته قرار بود یک ساعت دیگه با اس ام اس صحبت کنیم. مامانم تا رسیدیم داخل دویست تا سوأل ازم کرد: کجا رفتین‌، چرا دیر کردی، بابات شاکیه، این چه لباسیه پوشیدی مامان مگه نمی‌دونی زشته و… اوففف وقتی رسیدیم داخل بابام سیصد تا سوأل گذاشت روی سوألای مامانم و منم با صبر و آرامش جواب می‌دادم. بالأخره باور کردن که با احمد رفته بودیم شهر (منظورم مرکز شهره و بازار اینجا اینطوری میگیم). لباسامو کندم و تن خستمو در حالی‌که فقط یه شورت و کورست داشتم انداختم رو تخت و متأسفانه اون شب نتونستم با مهرداد صحبت کنم با اس ام اس، چون خوابم برد‌‌. با یه لبخند و کلی آرزو که منم می‌تونم انسان بودنو تجربه کنم و شوهر کنم. اما این آرامش شبیه آرامش دریا قبل توفان بود و نمی‌دونستم فرداش قراره چه جنجالی شه توی خونه‌مون…

اگه علاقه‌مندید که بدونید فرداش چه جنجالی شد توی خونه‌مون و چجوری ازدواج کردیم و بعد چیشد که طلاق گرفتیم پیشنهادهاتون رو درباره این قسمت بهم بگین. ممنون. فقط یادتون نره که قصدم از نوشتن تحریک جنسی نیست بلکه گفتن رازهام به شما عزیزای دلم.

ادامه...
نوشته: مارتا


👍 19
👎 2
9801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

894029
2022-09-07 01:54:43 +0430 +0430

عالیه . اما چرا کوتاه مینویسی؟

2 ❤️

894048
2022-09-07 02:53:27 +0430 +0430

علت کوتاه نوشتن چون فرصت نمیکنه چون بسکه دنبال سواستفاده وزرنگ بازی ازمردم هستن.نمیدونم کی فرصت میکنی بنویسی همین اندازه هم واقعا تلاشت عالیه من بودم اصلانمیشد داستان هم بنویسم چون دستم همیشه داخل شرتم بود

0 ❤️

894069
2022-09-07 05:27:53 +0430 +0430

سلام به همگی. من وسواس خاصی روی تیتربندی دارم و مجبور شدم این قسمت رو کوتاهتر کنم تا قسمت بعد کامل بشه. کمی هم مشغله و تدریس باعث شد نتونم این قسمت رو بیشتر کنم. بهر حال ببخشید (مارتا)

2 ❤️

894070
2022-09-07 05:33:52 +0430 +0430

ممنون تیزی جان. امیدوارم نظر رو بر اساس محتوای خود داستان بدی نه چیز دیگه‌ای. البته می‌تونید داستانهای طولانی تری بخونید اوی سایت. من هدفم ارضا کردن ملت نیست که ده صفحه از کون دادنم بگم وگرنه می‌تونم. هدف گفتن رازهامه. سؤاستفاده‌لی از کسی نکردم اگه از کسی خوشم نیاد بلاکش می‌کنم بدون توهین و بحثی. ببخشید اگه همچین حسی داشتید از من ولی فکر نکنم کسی که بخاد سواستفاده کنه به این سادگی بلاک کنه.

2 ❤️

894074
2022-09-07 05:57:35 +0430 +0430

مارتا اگه مهرداد ازدواج نکرده می تونید دوباره ازدواج کنید و زندگی کنید و البته با هر کسی لازم قطع رابطه کنید تا زندگی مشترک تون دوباره خراب نشه

1 ❤️

894112
2022-09-07 09:19:44 +0430 +0430

البته اگه مامان کفتارش بمیره. اینا هم پولشو دارن هم زورشو هم نفوذشو. هر وقت مرد حتما. تا اون موقع برخی وقتا مهرداد باهام می‌خوابه

1 ❤️

894140
2022-09-07 14:47:50 +0430 +0430

عالی مثل قبل ادامه بده لطفا

0 ❤️

894145
2022-09-07 15:36:49 +0430 +0430

دوست ترنس نداری معرفی کنی برای ازدواج؟ دنبال ی ترنس خوشگل برای ازدواج میگردم

0 ❤️

894163
2022-09-07 18:33:27 +0430 +0430

توی قسمت جستجوی سایت بنویس ترنس کلی هست اگرم نبود اینستا زیاده

2 ❤️

894166
2022-09-07 19:13:14 +0430 +0430

داستانت قشنگه ، اما قابل باور نیست ؛ نمیشه پذیرفت که خانواده مهرداد همینطوری و به همین آسونی با ازدواجت کنار اومدن و و مخصوصا اینکه شمارو توی اون حالت و وضعیت پیدا کردن ، البته قابل باور نبودن دلیل بر غیر ممکن بودن نیست ، موفق باشی دوست عزیز😊

1 ❤️

894263
2022-09-08 04:50:27 +0430 +0430

هنوز کارشکنی های خونوادش رو ننوشتم. گفتم که کاری کردن طلاق بگیریم. از گفتن جزئیات بیشتر معافم کنید چون داستان جڋابیتش از بین میره (مارتا)

1 ❤️

899565
2022-10-20 01:37:16 +0330 +0330

مثه آنه شرلی میمونی.جوری که تصورت کردم خیلی خوشم اومد ازت. کاش من مهرداد بودم
اسمتو میذاشتی آنه

0 ❤️

931724
2023-06-06 04:45:58 +0330 +0330

ازین حرکتت بدم اومد
اگه یکی تو قسمت سوم ریخته بود تا الان بچش دنیا اومده بود ولی قسمت چهارم تو هنوز نیومده

0 ❤️

933891
2023-06-19 20:31:19 +0330 +0330

خیلی زیبا نوشتی. اتفاقا از اینکه عاشقانه‌س من یکی خیلی لذت بردم. اینهمه داستان جنسی ، بذار یه داستانم عاشقانه باشه. تازه این نگارش تو انقد قشنگه که مهم نیست موضوع داستانت چیه. قلمت عالیه ادامه بده عزیزم.

0 ❤️