راز عمارت اقاقی ها (۱)

1401/11/26

1.زنی در دل تاریکی شب
ماجرای این خاطره به سال های اولیه انقلاب ایران بر می گردد، تازه انقلاب شده بود، به ما پیشنهاد شد که از تهران به جای امنی نقل مکان کنیم، چون عموی من یک زمین دار بزرگ بود که با دربار روابط نزدیک و با درباریان رفت و آمد داشت، روزهای اول انقلاب چند بار مامورین کمیته به خانه ما در تهران آمدند و تفتیش و سوال و جواب و غیره، بنابراین تصمیم گرفتیم خانه خودمان در تهران که خانه مجللی هم بود را تخلیه کنیم؛ و برویم به جای امن؛ جای امن هم مکانی نبود جزء عمارت اقاقی ها، که حوادث این داستان آنجا رخ داد.
عمارت اقاقی ها، خانه عمویم بود، بعد از فوت پدر و مادرم در یک تصادف، هنگامی که 5 ساله بودم، به آنجا منتقل شدم؛ چون عمویم نمی خواست مرا به یتیم خانه یا خانه فامیل دیگر بفرستد، آن عمارت، ساختمانی سنگی با دیوارهای بلند و ضخیم بود که در دوران قاجار توسط یکی از اجداد ما در وسط زمین های کشاورزیش در شمال ایران بنا شده ، می گویند یک مهندس انگلیسی نقشه آن را از کشورش آورده بود؛ عمارتی چند طبقه در وسط مزارع و زمین های کشاورزی؛ تا قبل از اصلاحات اراضی ما آنجا زندگی می کردیم، چون پدر بزرگ من برای در تماس بودن با مباشران و رعیت ها، آنجا را ترجیح می داد. اما بعد از اصلاحات اراضی زمینهای زیادی از عمویم مصادره شد و ملک رعیت شد، نحوه کشاورزی و زمین داری هم تحول پیدا کرد و دیگر نیازی نبود تا عموی من آنجا باشد، 10 ساله بودم که به تهران نقل مکان کردیم.
اما الان که انقلاب شده، مجبور شده بودیم که دوباره به آنجا برگردیم، تا از انظار دور بمانیم، خبرهای زیادی از دستگیری های افراد امثال ما را شنیده بودیم، بنابراین یک روز در اواخر زمستان 57، تصمیم گرفتیم که به عمارت اقاقی ها برگردیم؛ اسباب و اثاثیه را حمال ها بردند و چند تا خدمتکار هم روز قبلش اونجا را تمیز و مرتب کرده بودند، یک روز صبح چند کمی بعد از نوروز بود که به سمت عمارت اقاقی ها در شمال حرکت کردیم، هوا هنوز روشن بود که به آنجا رسیدیم، مکان ساکتی بود، عمارت در غلافی از مه و دود پوشیده شده بود. خاطرات چندانی از دوران کودکی در آنجا نداشتم، تنها خاطره ام بازی با دختر عمویم المیرا، بود که مدام مرا از شبح عمارت می ترساند، 5 سال از اون کوچکتر بودم، من را در راهروهای در هم پیچیده ونیمه تاریک عمارت می برد و فرار می کرد و من از ترس تاریکی جیغ می زدم و گریه می کردم، او هم به من می خندید، بعضی وقت ها هم خودش را در پستوی یا زیرزمینی پنهان می کرد و وادارم می کرد ساعت ها دنبالش بگردم، یک بار هم حتی عمویم و زنش هم نگران شدند و نزدیک بود برای پیدا کردن المیرا متوسل به امنیه ها شوند ولی بعد خودش از یک پستوی مخفی بیرون آمد، بعضی وقتها مادرش به شوخی می گفت این دختر با شبح عمارت دوست است! اینها تنها خاطراتم از آن دوران بود. عشق یک طرفه من با المیرا هم از آن موقعه شروع شد، با وجودی که او 5 سال از من بزرگتر بود، از همان دوران کودکی به او علاقه داشتم، المیرا هم از همان نوجوانی زیبا بود، مادرش یک زیباروی چرکسی که دختر تاجر خاویار بود و عمویم در روسیه با او آشنا شده بود و بعد کارشان به ازدواج انجامید، المیرا هم قد بلند وکشیده، پوست سفید و شفاف، پستان های برجسته و گرد، موهای عنابی و بلند و چشم های میشی و هم دستان ظریف و خلاصه همه صفات ظاهری را از مادرش به ارث برده بود.
موقعی که بچه بودم، هنگام لباس عوض کردن گوشه ای قایم می شدم و دزدکی ران های تراشیده مرمرین او را تماشا می کردم، آن نگاه ها احساس عجیبی در من ایجاد می کرد. بعدها که بزرگتر شدم آن علاقه به عشق تبدیل شد، عشقی که نمی توانستم فراموش کنم، سعی کردم به المیرا بفهمانم که عاشقش هستم؛ اما او مثل یک مادیان چموش لجباز، مدام سر به سرم می گذاشت و حرف های مرا جدی نمی گرفت. چند بار سعی کردم به عمویم جریان عشقم به المیرا را بازگو کنم، ولی بعد از اینکه فهمیدم او می خواهد از طریق المیرا با خاندان صاحب نفوذ وصلت کند تا ثروت، قدرت و املاک وزمین هایش را چند برابر کند، از این قضیه چشم پوشی کردم و عشق المیرا را در نهانخانه دلم پنهان کردم تا همانند یک گوهر نفیس فقط هنگامی که هوا بارانی است و کمی شراب خورده بودم، آن را بیرون بیاورم و با یک صفحه موسیقی و چند تصور و خاطره با آن تجدید وصال کنم.
عمارت اقاقی ها 3 طبقه داشت و چندین زیرزمین و راهرو و 33 اتاق داشت، و حرف حدیث در مورد وجود شبح در آن مکان زیاد بود، البته بعضی اتاق ها سالها که خالی و متروکه است، چند سالن پذیرایی و کتابخانه و اتاق مطالعه و غیره هم داشت و چندین زیر زمین و پستو و انبار جهت ذخیره کردن کالا و غله و غیره.
من و المیرا، در دو اتاق در طبقه اول ساکن شدیم و عمویم و زنش در طبقه دوم سکونت کرند، چون عمویم عاشق تماشای مزارع و زمین های اباء و اجدادی خودش بود و دوست داشت مثل قدیم الایام از بالا آنها را تماشا کند.
بین اتاق المیرا ومن یک راهرو وجود داشت که به سالن غذاخوری عمارت ختم می شد. بعد از چند هفته سکونت در عمارت؛ به آنجا عادت کردم، روزها به تماشای مناظر و جنگل های اطراف می رفتم و کمی هم با دوستان قدیمی که اکثر از خانواده های زمین داران بودند حشر و نشر می کردم، همه ما سعی می کردیم تا آنچه در تهران و کشور اتفاق افتاده و همه چیز را زیر رو کرده را به نوعی فراموش کنیم، و برای آینده به فکر راه حلی باشیم، اینکه به بلاد خارجه برویم یا بمانیم، و گاهی پارتی ترتیب می دادیم، بعضی وقت ها در مورد ادبیات دنیا صحبت می کردیم، خلاصه همه چیز به خوبی پیش می رفت، به خصوص اینکه تا زمانی که هر روز المیرا را می دیدم، و با او صحبت می کردم، و دلم را به آن لحظات وصال خوش می کردم، غمی نداشتم، البته هیچگاه در مورد او خیال پردازی جنسی نمی کردم، چون دلباخته او بودم و گویا احساس عشقی که داشتم با لذت جنسی به نحوی در تضاد بود، شاید هم نبود و فقط من چنین فکر می کردم، بعد از گذشت یک سال و اندی، کم کم داشتم به آرامش و صفای طبیعت آنجا خو می گرفتم تا اینکه یک روز اتفاقی افتاد که وضعیت را عوض کرد.
اوایل بهار، شب دیر وقت؛ از منزل یک دوستانم برمی گشتم، خانه آنها چند فرسخ با خانه ما فاصله داشت، با ماشین از درب کناری محوطه وسیع عمارت که منتهی به پارکینگ بود، وارد شدم؛ محوطه اطراف عمارت را درخت و بوته های گل اقاقی احاطه کرده بودند، ماشین را خاموش کردم، با خاموش شدن چراغ های ماشین، همه جا غرق در ظلمت و تاریکی شد، درختان اطراف و بوته ها همانند اشباح به نظر می رسیدند، همه جا ساکت و آرام بود، صدای جغدی از دور می آمد، قورباغه ها در آبها اطراف صدا می کردند، چراغ های خانه های روستاییان در اطراف سوسو می کرد، کمی کنیاک خورد بودم، درب ماشین را که باز کردم نسیم خنک شبانه، احساس و نشاط خاصی به من داد. سیگاری روشن کردم و در تاریکی شب مشغول تماشای ستارگان شدم، همه جا تاریک بود، سیگارم را تمام کردم داشتم به طرف درب اصلی عمارت می رفتم، که یک سیاهی دیدیم که از یک سو به سمت عمارت می رفت، ساعتم را نگاه کردم، 2 بعد نیمه شب بود!
گمان کردم دزد است، بین درختان اطراف عمارت خودم را مخفی کردم وسیاهی که داشت به سرعت به سمت درب اصلی عمارت می رفت زیر نظر گرفتم، هنگامی که نزدیک تر شد، فهمیدم یک زن است، چادر سیاه به سر داشت؛ محکم چادر را گرفته بود، صورتش مشخص نبود، خواستم او را صدا کنم که دیدم درب عمارت باز شد، والمیرا در آستانه درب ظاهر شد، هر دو در یک چشم به هم زدن؛ غیب شدند، و درب مجددا به آرامی بسته شد!
تلاش کردم تا تفسیری برای آنچه می بینم پیدا کنم شاید یک از زنان روستاهای اطراف بود، بعضی وقت ها به خانه رفت آمد می کردند، کارهای المیرا را انجام می دادند، بعضی ها هم که از قدیم او را می شناختند با او دوست بودند، اما در دل شب! آن هم ساعت 2 بعد از نیمه شب! المیرا و این زن چه کاری می خواستند انجام دهند که نمی توانستند تا صبح، منتظر بمانند! هر چه فکر کردم فکرم به جای نرسید، اما بعد از روشن کردن یک سیگار کل موضوع را فراموش کردم، تا اینکه صبح سر میز صبحانه المیرا را دیدم که موهای عنابیش را به طرفی انداخته، و پیراهن راحتی اسپانیایی هم پوشیده که زیبایی پستانهایش را چند برابر کرده بود؛ کمی هم از خط سینه های برجسته اش مشخص بود؛ و آرام آرام مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه بود، من را که دید گفت:
-صبح بخیر!
طبق معمول با شوق و حرارت جوابش را دادم:

  • صبح بخیر، خوب خوابیدی دیشب؟
    با حوله مشغول خشک کردن موهای خودم بود.
    -تا صبح تخت خوابیدم، تو چی؟
    ناگهان جریان شب گذشته یادم آمد، سؤال من بدون منظور بود، خواستم جریان زن نیمه شب را از او بپرسم که المیرا گفت:
    -دیشب کمی از رمان سه تفنگدار را خوندم بعدش تا صبح تخت خوابیدم!
    حس کردم صداش کمی لرزش داشت، مطمئن نبودم که حقیقت را می گفت، ولی چرا؟ و آن زن کیه که در دل شب سراغ المیرا می آید؟ من و المیرا همیشه با همدیگر رابطه دوستانه ای داشتیم، ولو اینکه عاشقم نبود، ولی به همدیگر حقیقت را می گفتیم، اما الان باید ماجرایی پشت آن زن نیمه شب وجود داشته باشد، والا چرا باید المیرا بخواهد جریان اون را از من پنهان کنه؟
    تصمیم گرفتم به او چیزی نگم، ممکن بود باعث خجالتش بشه، به رغم عشق و علاقه ای که به او داشتم؛ آدمی نبودم که توی کارهای او دخالت کنم اما کنجکاوی و شاید هم عشق و علاقه باعث شد تا مسئله را دنبال کنم.
    از همان شب اول شروع کردم، و چون موقتا شغل خاصی نداشتم تصمیم گرفتم شب را کتاب بخوانم و مراقب درب اصلی عمارت باشم، درب عمارت بزرگ و محکم بود و ضامن زمختی داشت که آزاد کردن با احتیاط آن هم کمی صدا ایجاد می کرد، شب اول و دوم و سوم همه جا ساکت و آرام بود، هیچ صدای نمی آمد، سراغ اتاق المیرا رفتم آنجا هم جزء صدای صفحه سمفونی 7 بتهوون که از گرامافون پخش می شد، چیزی به گوش نمی رسید، شب چهارم هم بدین منوال گذشت، تا اینکه شب پنجم، ساعت شماته دار سالن 2 ضربه زد و ساعت دو بعد از نیمه شب را اعلام کرد، رمانی که می خواندم را به کناری گذاشتم، و توی رختخواب خودم نشستم، به خودم شک کردم و کمی هم به کاری که می کردم خندیدم، اصلا آن شب ممکن بود من مست بودم و آن زن زائده تصورم بود؟ مسئله را فراموش کردم و خواستم بخوابم که ناگهان صدای چفت در را شنیدم! به آرامی بلند شدم و کمی درب اتاقم را باز کردم، و از گوشه دراتاقم بیرون را نگاه کردم، المیرا بود و همان زن، آنها را دیدم؛ داشتند با احتیاط به طرف اتاق المیرا می رفتند!
    حیران وسط اتاق ایستادم، فکرم به جای نمی رسید، مدتی روی تخت دراز کشیدم، سپس بلند شدم و به آرامی به طرف اتاق المیرا رفتم، صدای موسیقی می آمد، گوش هایم را تیز کردم، همهمه های نا مفهومی را در درون می شنیدم، معلوم بود آن زن درون اتاق بود، و هر دوی آنها سعی می کردند تا به آرامی در گوشی با همدیگر صحبت کنند، اما چرا؟ المیرا می توانست روز روشن آن زن را به خانه بیاورد و حتی در عمارت به او اتاق بدهد تا با ما ساکن شود، افکار مختلفی به ذهنم خطور کرد، یعنی ممکن است المیرا همجنس باز باشد؟ ولی نبود؛ چون عاشق یک پسر بود، آن هم عشقی جانسوز، به خوبی آن روزها را به یاد دارم چون رابطه اش با آن پسر ذره ذره وجودم را سوزاند و خاکستر کرد، و هنگامی که به دلیل مخالفت عمویم که می گفت رعیت زاده است با او ازدواج نکرد، حس انتقام و شادی عجیبی که ناشی از خودپسندی بود در وجودم احساس کردم، البته مرا هم معذب می کرد و با ملامت نمودن خودم هم همراه بود، چون دوست داشتم المیرا را خوشحال و سعادتمند ببینم، ولی الان؟ یعنی ممکن است بعدا همجنس باز شده؟

ادامه...

نوشته: شایان پرتومنش


👍 9
👎 0
11201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

915380
2023-02-15 14:36:19 +0330 +0330

باید بگم بله مهدیس خانم اقاقی همون اقاقیاس

0 ❤️

915382
2023-02-15 14:58:56 +0330 +0330

انگار دارم کنت مونت کریستو با ترجمه اسپانیولی میخونم😂🤦‍♀️شوخی کردم اما اون زمان پارتی نمیگرفتن مهمانی میگرفتن!داستانت کشش خوبی داره امیدوارم بهش گند نزنی!😅

0 ❤️

915394
2023-02-15 17:18:39 +0330 +0330

به طرف میگن از چه گلی خوشت میاد
میگه: اقاقیا
میگن بنویسش
میگه گوه خوردم رُز

1 ❤️

915401
2023-02-15 18:12:17 +0330 +0330

ماجرای عمارت مثل انشاهایی که معلم میگفت ده خط در باره فلان موضوع بنویسید. ما چهار خطش چرت پرت با سلام و صلوات پر میکردیم.
روند داستان را روی اتفاقات و کارکترها پیش ببر .
توصیف عمارت و حاشیه ها فقط پر کردن همون چهار خط انشاع های زمان جنگه که مینوشتیم.

0 ❤️

915471
2023-02-16 04:18:53 +0330 +0330

خوشم اومد خیلی خوب توصیف کردی همه چی رو باعث شد که تصور خوبی برام ایجاد بشه امیدوارم کپی نباشه فقط ادامه بده با همین جزئیات توصیف پیرامون و محیط ام جزئی از داستانه که باعث میشه تصویر خوبی درونمون ایجاد بشه ولی از خودت از قیافت و این چیزا هیچی نگفتی لازم بود بنظرم یه چیزایی بگی

0 ❤️