راز لیلا (۲)

1401/10/11

...قسمت قبل

نمی‌دونستم به دنبال چی هستم فقط میدونستم لیلا عزیز ترین شخص زندگیم شده و بخاطر همین پنجشنبه زنجیر و پلاک طلایی رو که سفارش داده بودم با خودم به خونه بردم با هزاران شوق و ذوق در واحد رو باز کردم که لیلا رو دیدم که کنار خواهرم با بلوز و دامن نشسته بود و از دیدنم لبخند به لبش نشست ، رابطه پیش اومده رو از دید خواهرم ممنوع میدونستم پس جلو نرفتم و از دور سلام کردم و به اتاقم رفتم و با اینکه میدونستم لیلا شام نخورده از خواهرم خواستم شام رو به اتاقم ببره ،
بعد از اینکه از سرویس دستشویی برگشتم لیلا رو ندیدم و تا رفتن خواهرم توی اتاق موندم و بعد از رفتن خواهرم دیگه ترس از روبرو شدن با لیلا رو داشتم و یک ساعتی رو توی اتاقم موندم و بعد به آشپزخونه رفتم و نیم ساعتی روی میز ناهارخوری سردرگریبان کرده بودم و از این که امروز نتونستم صورت و دست لیلا رو لمس کنم از خودم بدم میومد ،
سایه لیلا به آشپزخونه افتاد و با چشمای پر از اشک وارد آشپزخونه شد ، از دیدن صورت غمگینش بیشتر به هم ریختم ،بلند شدم و خواستم دستش رو بگیرم که دستش رو پس زد و گفت این بود مامان مامان گفتند ؟چرا شام رو تنها خوردی ؟ چرا…؟
غم سنگینی تمام بدنم رو گرفته بود و هر کاری میکردم لبام نمی‌جنبید که توضیح بدم و لیلا همینجوری ازم توضیح میخواست ، رفتم سمتش و دستش رو محکم گرفتم و با وجود ممانعت لیلا به سمت اتاقم کشوندم و پشت سرمون در اتاق رو بستم تا صدامون بیرون نره و از داخل شلوارم که آویزون بود پلاک و زنجیری که اسمش روش حک شده بود رو نشونش دادم و با صدای پر از غم گفتم ببین ببین من برای امشب سوپرایز داشتم ولی نمیدونستم خواهرم اینجاست و قبول کن که کسی نمیتونه احساسمون رو درک کنه ،
لیلا دندوناش رو روی هم می‌کشید و در یک آن زنجیر رو از دستم کشید و پاره کرد و پرت کرد گوشه اتاق و توی صورتم با خشم نگاه کرد، من که رابطمون رو از دست رفته دیدم و احتمال حمله بعدی لیلا رو میدادم چشمام رو بستم و تسلیمش شدم ،
منتظر کتک خوردن بودم که چیزی به سینم کوبیده شد و در تمام بدنم حسش کردم ، قبل از اینکه چشمام رو باز کنم متوجه بغل گرفتنم شدم و دستایی که دور کمرم حلقه شده بود ، چشمهام رو باز کردم و دیدم که لیلا سرش رو روی سینم گذاشته و تنگ توی آغوشم گرفته و گریش امان نمیده که حرفش رو بزنه ،
دستام رو آروم دور بدنش گذاشتم و با نوازش و معذرت خواهی سعی در آروم کردنش داشتم ، بعد از اینکه کمی آرومتر شد گفت دیگه هیچوقت اینکارو نکن ،
مجبورن گفتم باشه مامانی قول میدم دیگه هیچوقت بدون تو شام نخورم ،
لیلا آروم شده بود ولی هنوز توی بغلم بود و عین بچه ها خودشو به بغلم فشار میداد ، من که از لیلا بیشتر به این آغوش احتیاج داشتم نمیتونستم از احساساتش سواستفاده کنم پس سعی کردم با حرفام آرومش کنم و ازش خواستم که خودشو کنترل کنه و با فاصله گرفتنش شروع کردم به پاک کردن اشکاش از روی صورتش، در آخر نتونستم احساسات خودمو کنترل کنم و سرش رو کنار سرم گرفتم و بوسه ای به موهاش زدم ،
ازم خواست بشینیم و بیشتر با هم صحبت کنیم و نیم ساعتی روی تختخوابم کنارم نشست و دیگه برای بغل گرفتنم تعارفی نداشت و سرش رو روی سینم گذاشت و منم با دست کشیدن به موهاش باهاش هم صحبت شدم ،
اصلاً دلمون نمی‌خواست تموم بشه ولی دیگه حرفی برای گفتن نداشتیم و همه حرفامون از علاقه شدیدی بود که به هم پیدا کرده بودیم و گاهن این حس رو حس مادر و پسری میگفتیم ،
شب رو تا دیروقت با زنجیر و پلاک لیلا خلوت کردم و به رابطمون که داشت بدجوری عاشقانه میشد فکر میکردم ،
صبح روز تعطیل رو با وجود سر و صدای بابام ساعت نه از خواب بیدار شدم و باز این لیلا بود که برای صرف صبحانه منتظر من بود به وقت ناهار در گوشه ای از آشپزخونه که از دید بابام خارج بود باز لیلا هوای آغوشم رو کرد و اینبار بازوهاش رو روی شونه هام و صورتش رو به صورتم چسبوند ،
بدون اینکه بتونم مقابله کنم یا بخوام مقابله کنم هر ثانیه یک حریمی بین منو لیلا شکسته میشد ، لیلا بعد از ناهار بابام رو برای استحمام به حمام برد ،
شب پلاک و زنجیر لیلا توی دستم بود و روی تختخوابم رو به دیوار چند بار تا صد شمردم و میدونستم که میاد ،
بلاخره صدای در اومد و بدون اینکه برگردم باهاش صحبت میکردم ، پشت سرم روی تشک نشست و دستم که اسم لیلا رو جلوی چشمم گرفته بود رو با دستش گرفت ، دستش تا بازو توی دیدم بود و پوششی نداشت ، بابت پاره کردن زنجیر ازم معذرت خواست و به دنبال دلداری دادنم پشتم دراز کشید و بغلم کرد ،
هر بار که تنها میشدیم به جای خوشحالی بغض توی صدامون بود ،
پنجه دستش رو گرفتم و به لبام رسوندم و کف دستش رو بوسیدم و گفتم لیلا ممنون که هوای بابام رو داری ،یادم نمیاد بابام رو اینقدر خوشحال دیده باشم ، فکر کنم بیست سال به عمرش اضافه شده باشه ،
_از خدا میخوام تا روزی که من زنده ام بابات زنده باشه که بتونم توی این خونه به پسرم و باباش خدمت کنم و این فکر عذابم میده که اگه زبونم لال بابات چیزیش بشه و من و تو مجبور بشیم از هم جدا بشیم ،
دست خودم نبود که از شنیدن این حرف توی بغلش غلت خوردم و باهاش چشم توی چشم شدم و بدون توجه به تاپ یقه بازش با صورتی بهت زده توی چشماش نگاه کردم و گفتم مگه قراره بعد از بابام از هم جدا بشیم ؟
صورت‌هامون فاصله زیادی نداشتن و لیلا چشماش رو پایین انداخت و گفت خب نمیشه که…
با دستم جلوی دهن لیلا رو گرفتم و گفتم دیگه هیچوقت به این موضوع فکر نکن چون حتی نمیتونم به بی تو بودن فکر کنم ،
لیلا به عنوان نفر بزرگتر جسارت بیشتری داشت و دستم رو کنار زد و راهش رو باز کرد و صورتش رو برای بوسه‌ گرفتم از لپم به روی صورتم گذاشت و دست من پشت سرش حلقه شد و نزاشتم برگرده تا منم صورتش رو ببوسم ، لیلا که از بوسیدن صورتش خجالت می‌کشید سرش رو به بالا گرفت و من لای موهاش رو بوسیدم و لیلا منتظر شد که رهاش کنم ولی برای اینکه باهاش چشم تو چشم نشم توی اون پوزیشن نگهش داشتم و گفتم لیلا باید یک حقیقتی رو بهت بگم ،
لیلا شاید فکر میکرد مطلب ساده ای رو بخوام بگم که راحت گفت بگو ؟
گفتم اون روز توی ماشین اگه از جوابت نمی‌ترسیدم به جای اینکه برای بابام خواستگاریت کنم برای خودم خواستگاریت میکردم ولی اونقدر دوستت داشتم که نتونستم ریکس کنم ، فقط میخوام بدونی که چقدر دوستت دارم ،
لیلا انگار توی بغلم بی هوش شده بود ، برای اینکه بفهمم هوشیاره گفتم نمیدونم کار درستی کردم یا نه ؟
لیلا خیلی آروم بود و انگار بخواد ی قصه تعریف کنه اینجوری شروع کرد که مردها فکر میکنن زن‌ها نمیفهمن ،یک روز یک دختر بیست و پنج ساله با کسی که دوستش داشت ازدواج کرد و چهارده سال کنارش زندگی کرد و نتونست ازش بچه دار بشه و هر جا می‌رفتند دکترها می‌گفتند مشکل از مرد هستش و مرد بعد از چهارده سال زنش رو طلاق داد تا بلکه اینجوری زن از ازدواج بعدیش بچه دار بشه ولی زن بعد از اون هر جا میرفت می‌گفت که مشکل از خودش بوده و مردهایی که از زنشون انتظار بچه دار شدن داشتن دیگه جرأت نزدیک شدن به اون زن رو نداشتن ولی چند وقت پیش پسری که عشق و محبت از چشماش و صحبت هاش میبارید بخاطر اینکه به کسی که دوستش داره کمکی کرده باشه اونو نه برای خودش بلکه برای پدرش خواستگاری کرد و اون حرکت از خود گذشتگی تا ابد در دل اون زن باقی میمونه،
میخواستم توی چشمای لیلا نگاه کنم ولی محکم بغلم کرده بود و نمیزاشت باهاش چشم تو چشم بشم و می‌خواست ادامه بده و گفت من اون مرد رو دیدم که کسی رو که دوست داشت رو سر سفره عقد نشوند و خواسته خودش رو فراموش کرد ولی اون زن که من باشم بجز آغوش اون مرد جایی برای رفتن ندارم، بله درست میگی اگه منو برای خودت خواستگاری میکردی جوابم خیر بود ولی الان خودمو فقط و فقط متعهد به تو میدونم نه بابات و بدون محدودیت کنارت خواهم بود و تا نخوای ترکت نمیکنم و نه برای بغل کردنم بلکه برای بوسیدنم و حتی رابطه داشتن باهام نمیخواد که ازم اجازه بگیری و اگه زمانی بخوام به بچه دار شدن فکر کنم فقط و فقط میخوام پدرش کسی باشه که خودمو دوست داشته باشه و اینو بدون که تا زمانیکه بغلت رو ازم دریغ نکنی توی خونه‌ت میمونم و هیچ انتظار دیگری ازت ندارم.

لیلا هم تهدید به ترکم کرد و هم ابراز علاقه کرد و هم از رازش پرده برداشت و نشون داد بیش از من عشق در بدنش جریان داره ،
بعد از مکالمه سنگینی که داشتیم ده دقیقه ای توی بغل هم سکوت کردیم و به نوازش موهاش مشغول بودم و برای اینکه ابراز محبتش رو بدون جواب نزارم سرم رو زیر سرش چرخوندم و لبام رو روی صورتش رسوندم و دوتا بوسه به صورتش زدم و گفتم لیلا واقعاً نمیدونم باید چی بگم و چکار کنم ،
لیلا بار دیگه منو به بغلش فشار داد و گفت میفهمم که الان زن بابات هستم و تصمیم سختیه…
گفتم نه منظورم بابام نیست منظورم خودتی ،راستش خودمو لایق عشق تو نمیتونم ،
لیلا از حرفم خنده کوتاهی شبیه به هه کرد و گفت این منم که لیاقت تو رو ندارم ،
دستم رو به قسمت لخت بازوش گرفتم و گفتم اینجوری نگو و بزار بتونم باهاش کنار بیام ،
لیلا فکر میکرد دارم جواب رد بهش میدم و بدنش سست شد و از بدنم فاصله گرفت و چشماش رو ازم دزدید و گفت باشه من مجبورت نمیکنم ،
از ترس اینکه باعث شده باشم قلبش بشکنه بازوش رو به سمت خودم کشیدم و صورتش رو توی چند سانتیمتری صورتم آوردم و میخواستم که عذرم رو بگم که نفهمیدم چی شد که لبام رو روی لباش گذاشتم و برنداشتم،
هم من و هم لیلا شوکه بودیم و نمیدونستیم باید ادامه بدیم یا نه ،
لبام رو برای بوسه گرفتن غنچه کردم ولی هیچ کدوممون لبمون عقب ننشست و بوسه ای گرفته نشد ، دوست داشتم واکنشی نبینم و ساعتها توی این حالت بمونم ولی در فکر اینکه شاید لیلا از بوسه نگرفتنم فکر کنه که دلم بوسیدن لبهاش رو نمیخواد بوسه ای گرفتم و بوسه بعدی رو سریعتر گرفتم و سرم رو زیر سرش گذاشتم و بازوش رو روی لبام گذاشتم ،
لیلا هم مثل من بیشتر میخواست ولی من جسارتش رو نداشتم و لیلا مصمم بود و گفت صابر من اگه اومدم اینجا فکر همه جاشو کردم پس دوست دارم هر کاری بهت لذت میده انجامش بدی،
واقعاً دستم به انجام بیشتر نمی‌رفت و برام سخت بود که با لیلا وارد رابطه بشم ولی چیزی که جلوی چشمام بود یقه بازش بود تا ابتدای برجستگی سینه هاش بیرون بود خودمو پایین کشیدم و صورتم رو به سینش چسبوندم و شروع کردم به بوسیدن بالای سینه هاش ،
نفس های تندی توی سینش حبس میشد و دستاش سرم رو به پایین تر هل میداد،
دستم از کشیده شدن به پشتش تاپش رو بالا برده بود و بخشی از دستم به بدن لختش خورده بود و طی چندین ثانیه مکث جرأت دست بردن زیر تاپش رو پیدا کردم و پهلو و پشتش رو به آرومی نوازش میکردم ،
هر لحظه که تعلل میکردم یاد این موضوع می‌افتادم که ممکنه باز به لیلا بر بخوره و پیش تر میرفتم ،
دستم به دنبال بند سوتین بالا و بالاتر رفت ولی هیچ اثری از سوتین ندیدم و تاپش از پشت به کتف ها و از جلو زیر سینه هاش جمع شده بود ،
دست لیلا جلو اومد و سینه هاش رو بیرون انداخت ، از دیدن سینه های بزرگ و زیباش ضربان قلبم بالا گرفت و دستم رو جلو آوردم تا لمسشون کنم که صدای بابام به گوشمون خورد که لیلا رو صدا میزد ،
جفتمون دستپاچه شدیم و لیلا خودشو جمع و جور کرد و از اونجایی که میدونستیم دیگه برای امشب نمیشه کاری انجام داد شب بخیر گفتیم و لیلا رفت ،

ادامه...

نوشته: صابر


👍 70
👎 3
86801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

908972
2023-01-01 01:41:26 +0330 +0330

قشنگه ادامه بده و زودتر آپلود کن لطفاً

3 ❤️

909009
2023-01-01 07:11:28 +0330 +0330

وای فکر کنم باباهه میدونست لیلا دو جنسست و از گایده شدن صابر توسط لیلا جلوگیری کرد🤣

1 ❤️

909017
2023-01-01 09:01:42 +0330 +0330

قشنگ و عالی منتظر ادامه داستان🌹

0 ❤️

909031
2023-01-01 10:28:20 +0330 +0330

حتما منتظر قسمت های بعدی خواهم ماند

0 ❤️

909032
2023-01-01 10:41:57 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

909045
2023-01-01 13:59:14 +0330 +0330

چقدر ملموس و زیبا

0 ❤️

909053
2023-01-01 15:06:06 +0330 +0330

زیبا بود ،ممنون بابت قلم روانی که داری .ادامه بده

0 ❤️

909084
2023-01-01 23:18:18 +0330 +0330

داستان ت قصنک‌بود و بنطرم عالی نوشته شد ادامه بده زود تر

0 ❤️

909176
2023-01-02 14:26:56 +0330 +0330

رابطه‌ی احساسی جالبیه. با توجه به شناختی که از جامعه دارم بخصوص در شهری که من ساکنم این مدل رابطه خیلی ممکنه

0 ❤️

909182
2023-01-02 15:56:07 +0330 +0330

لطفا ادامه بده

0 ❤️

909192
2023-01-02 18:01:10 +0330 +0330

خوشمان آمد . زیبا بود . ادامه بده عزیزم .

0 ❤️

909212
2023-01-03 01:22:24 +0330 +0330

بسیار زیبا و ادبی
واقعا داستان داره و این خیلی هوبه ❤️

0 ❤️

909214
2023-01-03 01:45:15 +0330 +0330

خیلی عالیه حتما ادامه بده فقط سریعتر ❤️

0 ❤️

909398
2023-01-04 13:36:00 +0330 +0330

عاااالی فوق العاده

0 ❤️