سردترین انتقام

1402/07/02

هوا سرد بود، از اون موقع هایی که باد سرد و خشک توو خیابون میوزه و استخونای آدم میسوزه، با مینا بحثم شده بود و برای اینکه تبدیل به دعوای بزرگی نشه از خونه زدم بیرون تا کمی قدم بزنم و آروم بشم، حدود نیم ساعتی کوچه های اطراف خونه قدم زدم و برگشتم خونه و دیدم مینا هم رفته رو تخت خوابیده.
مثل هر روز ساعت ۸ بیدار شدم برای صبحانه و دوش گرفتن و آماده شدن که برم مغازه، معمولا وقتی من میرم مینا خوابه اما بخاطر بحث دیشب، امروز صبح هوشیار بود و زود تر بیدار شد.
–آرمان دیشب تقصیر تو بود، خودت هی گیر میدی، من نمیخوام با پسر عموت و زنش بریم شمال، هم هوا خیلی سرده و الان وقت شمال رفتن نیست خوشمم نمیاد ازشون، تو تنهایی از طرف منو خودت قول دادی خودتم باید یجوری کنسلش کنی.

دوباره مثل دیشب استرس گرفتمو و حالم گرفته شد، نمیدونستم چجوری کنسلش کنم که آبروم نره، مینا که هیچ جوره راضی نمیشد با اونا بریم مسافرت و تنها راهی که داشتم همون کنسل کردنش بود.
رفتم مغازه و مشغول کارا شدم، حدودا ساعت ۳ ظهر بود که به سامان پسر عموم زنگ زدمو گفتم مینا سرما خورده و دیشب زیر سرم بوده، شما خودتون برید و خوش بگذره، ایشالا دفعه بعد با هم میریم.

خوشبختانه قضیه حل شدو سامان اینا با دوستشون رفتن و من از این مهلکه جون سالم در بردم.
حدودا ساعت ۷ بعد از ظهر بود که مغازه رو بستم و رفتم سمت خونه، چون محل کارم توو طرح ترافیکه با اتوبوس میرمو میام، طبق معمول بیرون رو نگاه میکردم که یه موتوری رو دیدم یه پسره پشت فرمون بود، یه زنه پشتش و یه مرده هم پشت زنه، یعنی قشنگ سینه های زنه توو کمر راننده بود پشتشم به مرد عقبیش، همونجوری که اینارو دیدم توو فکر فرو رفتمو نفهمیدم کی شد که به ایستگاه سر کوچمون رسیدم و پیاده شدمو رفتم خونه.
*سلام خوشگل خانم، سرما خوردگیت بهتره؟

–سلام، خسته نباشی، اگه از اول قول الکی نمیدادی مجبور نبودی دروغ بگی
-باشه حالا، شام چی داریم؟

–مرغ درست کردم، آمادست، دستو صورتتو بشور بیا بخوریم

سر میز ناهار خوری بودیم داشتیم غذا میخوردیم مینا گفت بیا بعد از غذا فیلم ببینیم و منم قبول کردم.

–تو سرکار بودی توو اینستا این فیلمرو دیدم گذاشتم اومدی با هم ببینیم
*بابا با معرفت
چراغارو خاموش کردیمو جلو تلوزیون دراز کشیدیمو مشغول فیلم دیدن شدیم، فیلم درباره یه زنه بود که دوتا معشوقه داره و با هردوشون رابطه داره و دنبال راه کاریه که بتونه همزمان با هردوتاشون سکس کنه، آخرای فیلم بود که یک آن چشمامون به هم خیره شد و ناگهان لبهامو به لبای مینا نزدیک کردمو از هم لب گرفتیم و رو بدن هم دیگه دست میکشیدیم، تا پنج دقیقه لبامون رو هم بودو هم دیگه رو میمالیدیم که شروع کردیم به در آوردن لباسا، پنج دقیقه ایی از سکسمون گذشته بود، مینا دراز ‌کشیده بود پاهاشو کمی باز کرده بود و من سینه هاشو توو مشتم گرفته بودمو داشتم تند تند میکردمشو توو صورتش نگاه میکردم که تصویر موتور سوارا توو ذهنم دوباره زنده شد و اونو کنار فیلم امشب گذاشتم و هونطور که داشتم تلمبه میزدم شروع به صحبت کردن کردم.
*قربون هیکل سکسیت بشم من، چشماشو ببین چه خمار شده

–جون تو منو بکن فقط
*حیف این کون گنده نیست تنهایی بکنمش؟ واای مینا فکر کن
یه کیر دیگه توو کسته همینجوری که داره تلمبه میزنه کیر من توو دهنت باشه و واسم ساک بزنی

یک دقیقه گذشت و آبم اومد، رو شیکمش خالی کردم و با زیر پوشم که بغلمون افتاده بود آبمو پاک کردم

–چقدر آبت زیاد اومد لعنتی، بیا واسه من جق بزن

مینا دراز کشیدو با دستش کیر منو گرفت، منم انگشت اشاره و انگشت فاکمو بهم چسبوندم بردم لای کسش و شروع کردم براش زدن، چشاشو بسته بود، یک دقیقه نشد که ارضا شد.
مینا رفت حموم دوش بگیره منم رفتم دسشویی خودمو تمیز کردم، رفتیم رو تخت که بخوابیم

–این چی بود که گفتی وسط سکس آرمان، میشه دیگه نگی، یه حس بدی بهم دست داد، من فقط مال تو هستم
با اینکه مینا بهم گفته بود از اون حرفا نزنم اما انقدر موقع سکس تصورش برام جذاب بود که هرموقع سکس میکردیم ناخواسته این داستارو تکرار میکردم و چند باری هم احساس کردم با اینکه مینا مخالفت میکنه اما توو بعضی سکسامون خوشش میاد از این حرفا.
*حدود ۱ ماه گذشته بود و وسطای تابستون بود که یه مادر رو پسر اومدن توو مغازه برای خرید چرخ خیاطی، خریدشون رو انجام دادنو رفتن، فرداش پسره زنگ زد چند تا سوال درباره فعال کردن گارانتی داشت که بهم گفت اصلا برگه گارانتیشونو مهر نکردم واسه همین قرار شد بیاد تا برگه گارانتیشو مهر کنم.
— سلام داداش، یادت رفت گارانتیو مهر کنیا
*سلام، خوبی؟ فکر کنم مهر کردما، حالا ولش کن، کاغدو بده مهرش کنم

— باشه، اسم من رضا هست، تو کار فروش کنسول بازی هستم هرموقع ps4 یا ps5 خواستی در خدمتتم
*باشه داداش دمت گرم

یک ماهی گذشت بود که مینا بهم پیشنهاد خرید ps4 رو داد و منم استقبال کردم، با رضا تلفنی صحبت کردمو قرار شد یدونه ps4 برام فاکتور کنه و بازیایی که خواستمو بریزه و بفرسته
دو سه روزی گذشت تا یه پسر جوون خوش چهره و مودب که حدودا ۲۲ سال داشت اومد در مغازه و ps4 رو بهم داد و گفت اگه بار خواستین ارسال کنین بهم بگید من میبرم.
چون پیکم سر ۱۰ هزارتومن و کاملا بی دلیل باهام دعوا کرده بودو گذاشته بود رفته بود و پیک برای جابجایی بارم نداشتم و اینکه از این پسره هم خوشم اومده بود بود آمارشو از رضا گرفتمو گفت فامیلمونه خیالت راحت باشه، بارتو بهش بده، شمارشو از رضا گرفتم بهش زنگ زدم اومد، ازش سفته گرفتم برد داد رضا و باباش پشت سفته رو امضا کردن بعدم مشغول کار شد و الان یک ماهه داره بارامو میبره و خیلی باهاش اوکی شدم.
*–آرمان یه مسافرت بریم، خیلی وقته منو نبردی مسافرتا
*باشه عزیزم، اما بذار دو سه ماه دیگه، الان دستم خالیه، میخوای آخر هفته یه باغ بگیرم بریم کردان؟

–آره عالیه، مرسی شوهر خوبم

مینا تشکر کردو لبمو بوس کردو رفتیم بخوابیم، توو خوابو بیداری بودیم که حشرم رفت توو آسمون و از پشت خودمو چسبوندم به مینا و دستمو از زیر لباسش بردم سینه های نرمه هشتادو پنجشو گرفتم و خودمو به بدنش فشار دادم، چند دقیقه بعد دستمو از زیر لباسش در آوردم از پشت بردم توو شرتش با کسش ور رفتم، مثله اینکه بیدار شده بود چون دیدم داره به بدنش کشو قوس میده و یهو برگشت و لبامونو چسبوندیم بهم، خیلی داغ بود، طبق چند وقت گذشته موقع تلمبه زدن بهش گفتم کاش یکی دیگه هم بود جلو چشم من میکردت، همونجوری با چشمای خمارش نگاهم کردو با صدای کشیده گفت قبوله ولی فقط وقتی که رفتیم خارج، منم آمپر حشریتم رفت رو هزارو آبم اومد.
سکسمون تموم شد و مینا خوابش برد، منم دراز کشیده بودمو رفتم توو فکر:

اگه بشه بریم کردان نقشه بریزم یکیو بیارم یجوری با مینا سکس کنه چی میشه…
فرداش توو مغازه سرم خلوت بود، حسام (اسم پسر ۲۲ ساله که پیک بود) اومد اونجا و طبق معمول نشست پیشم، از یخچال یه بطری عرق در آوردم به حسام گفتم بپر اب آلبالو بگیر بیا، رفت و خرید و اومد.
*گفتم میخوری دیگه؟

رو خجالتش منو مون کرد و فهمیدم که میخواد بخوره اما خجالت میکشه، براش یه پیک ریختمو دادم دستش، پنج شیش تا پیک خوردیم سرمون گرم شده بود که فکری به سرم زد؛ من که از این سفته دارم، پس صداش در نمیاد، پسر مودب و مطمئنی هم هست، بذار بهش بگم ببینم چی میشه
*حسام کردان میای بریم؟

— آره آقا آرمان، با کی؟
*یه چیزی میخوام بهت بگم فقط حواست جمع باشه بین خودمون باید بمونه، آدم راز نگه داری هستی؟

— آره آقا آرمان، چیزی شده؟
*من با دوست دخترم دارم میرم باغ کردان، میخوایم شب بمونیم، دوس دارم جلوم با یکی عشق و حال بکنه، تو میتونی همون یکی باشی؟

چشمای حسام از حدقه در اومد و گفت:
من؟
— خطری نباشه آقا آرمان؟
*نه، چه خطری، فقط باید بهت بگم چیکار کنی

برنامه رو بهش توضیح دادم و کامل متوجه شد، اما آخرش بهش گفتم دوست دخترم نیست، زنمه

— نه آقا آرمان، نمیتونم

— تو چیکار داری بچه که کیه، فقط با احترام و طبق برنامه، قضیه هم لو بدی تیکه بزرگت گوشته، بعدشم من ۳۲ سالمه زنمم ۲۹ سالش، تو هم که ۲۲ سالته، پس هم سنیم دیگه

با یه حالت سردرگم گفت باشه، حله

دو سه روز بعدش دوباره مرور کردیم سناریو رو و اوکی شده بود همه چیز.
–وای آرمان چقدر این باغه که گرفتی خوشگله، مرسی عشقم
*قربونت برم عزیزم
ساعت ۹ شب بود، بیرون دور میز نشسته بودیم منو مینا و داشتیم مشروب میخوردیم که طبق نقشه من بلند شدم به ماشین سر بزنم، رفتمو برگشتم، تا نشستم زنگ ویلا خورد

–کیه زنگ میزنه آرمان؟
*نمیدونم، بذار ببینم کیه

رفتم درو باز کردم
حسام گفت آقا آرمان خوبی؟
*قربونت حسام جون، اینجا چیکار میکنی؟

— قرار با خونواده بیایم باغ بغلی اومده بودم با صاحاب باغ هماهنگ کنم که دیدم از در اومدی بیرون ماشینتو ببینی گفتم حال احوالتو بپرسم
*قربونت داداش، با خانمم اومدیم، بیا تو

— نه مرسی مزاحم نمیشم
*این حرفا چیه، بیا تو یال لاه
*مینا مست شده بود، چشماش خمار بود و با شلوارک و تاپ نشسته بود، تا به خودش اومد دید حسام جلوش وایساده دستشو دراز کرده، مینا هم دست داد و خوشامد گفت و احوال پرسی کردن

— داداش آرمان من مزاحم نشم دیگه، با اجازت برم
*کجا بری؟ بشین با منو مینا دو تا پیک بزن

مینا با اون چشای مستش یه نگاهی بهم انداخت اما توجه نکردم

— مینا خانم ببخش دیگه مزاحم شما شدیم

–خواهش میکنم آقا حسام، خوشحالیم که شما هم اینجا هستین
*حسام اینجوری اذیت میشی داداش، بیا بهت شلوارک بدم

با حسام رفتیم توو اتاق
، بهش شلوارک دادم و یه رکابی هم تنش کردو ازم پرسید دسشویی کجاست که بهش گفتم و رفت دسشویی، برگشتم پیش مینا نشستم

–آرمان من شلوارک کوتاه پامه، تاپم بازه، مستم چرا گفتی حسام بیاد توو؟
*اشکالی نداره عزیزم، حسام خودیه
حسام اومد و پیش ما نشست و پیکشو آورد جلو

— داداش بریز، سلامتی شما که دوستای خوب منین

سه تامون خوردیم
*نیم ساعتی صحبت کردیمو مینا و حسام راحت باهم دیگه حرف میزدن و نه تنها مینا دیگه اون گارد اول رو نداشت بلکه با چشمای خمارش صورت حسامو یه جور نگاه میکرد که من کیرم داشت یواش یواش بزرگ میشد و سخت بود جلو خودمو بگیرم واسه همین به مینا گفتم بریم استخر؟

حسام منتظر جواب مینا نموند و بلند شد گفت من برم دسشویی

–آرمان نمیشه که حسامم بیاد توو آب با ما
*چرا نمیشه عزیزم، مگه چیه؟

–نمیدونم
*پاشو بریم توو آب
*
*مینا بلند شدو تلو تلو میخورد، دستشو گرفتم رفتیم سمت استخر
رسیدیم دم استخر مینا لبشو چسبوند به لبم دستمو گذاشتم پشت کمرشو شروع کردم لباشو خوردن
صدای بسته شدن در دسشویی اومد مینا از من فاصله گرفت و رفت توو آب، منم پشت بندش رفتم توو آب
*حسام کجایی بیا دیگه

— اومدم داداش

حسام اومد و وارد آب شد، یذره شنا کردیمو گفتیمو خندیدیم
*من دیگه انقدر شهوتم بالا بود سخت میتونستم خودمو کنترل کنم واسه همین رفتم پشت مینا وایسادم دستمو از روی شلوارکش کشیدم به کسش، مینا هیچ مقاومتی نکرد، با چشمم به حسام اشاره کردم بره بیرون، هم قرار بود قرص بخوره هم اینکه میخواستم مینا رو به اوج برسونم، حسامم سریع از آب در اومدو رفت بیرون از استخر،
تا حسام رفت بیروم مینا برگشت لبامو با ولع شروع کرد به خوردن منم دستمو بردم سمت شلوارکش و دکمشو باز کردمو درش اوردمو انداختمش بیرون آب

–آرمان ننداز اونور الان حسام میاد
*بیاد عشقم، مگه چیه؟

مینا هیچی نگفت دیگه و دوباره مشغول خوردن لبای همدیگه شدیم
دستشو برد زیر شرتم کیرمو گرفت و شروع کرد به مالیدن، منم شرتشو با دستم دادم پایینو با پام کامل درش آوردمو شروع کردم مالیدن کسش
حسام وارد استخر شد و دیگه کار از کار گذشته بود و مینا انقدر حشری بود که حتی لبای منو ول نکرد که ببینه حسام داره نگاهمون میکنه یا نه
حسام شورتشو در آورد و از پشت چسبید به مینا و شروع کرد گردنشو لیس زدن، مینا یه آهی از ته دل کشیدو برگشت حسامو دید و گفت شما دوتا لعنتی هماهنگ بودین؟
*آره عشقم، الانم فقط لذت ببر

من لبای مینا رو میخوردم حسام کسشو میمالید، رفتیم بیرون استخر بدون مقدمه مینا شروع کرد کیر منو خوردن و حسام هم بدون معطلی از پشت کیرشو کرد توو کس مینا و تلمبه زد.

–حسام محکم تر بکن، منو جلوی آرمان پاره کن
*قربون زن حشریم، حسام محکم بکنش این جنده خانمو

چند دقیقه بعد خودم دراز کشیدم مینارو آوردم رو خودم، بشینه رو کیرم حسامم از پشت انگشتشو کرد توو کونش، انقدر مینا حشری بود اصلا متوجه نبود انگشت توو کونشه، حسام انگشتشو در آورد کیرشو کرد توو کون مینا، یهو داد مینا رفت روو هوا

–کسکش اروم تر بکن کونم جر خورد
*حسام این داره دروغ میگه تند بکن این جنده رو

من چون قرص نخورده بودم و انقدر حشری بودم آبم سریع اومد رفتم کنار تا حسامو مینا رو ببینم که ناگهان حسام با چوبی که کنار استخر بود زد توو سرم و همه چی تاریک شد و فقط جمله اول حسامو و جواب مینا رو شنیدم

— مینا بیا اینم ماموریت من
*مرتیکه دیوس فکر کرده میتونه به من خیانت کنه بدون اینکه نتیجشو ببینه
نمیدونم چقدر گذشت اما بهوش اومدم دیدم دستو پامو بستن، داد زدم کمک
*مینااااااا کمک، میناااااااا کمک
مینا از دور اومد، نزدیکم شد گفت

–فکر کردی میتونی به من خیانت کنی و بدون انتقام بمونه کارت؟
مرتیکه آشغال فکر کردی منم مثل اون پسر عموی گاوت، سامان هستم که بهم خیانت بشه و نفهمم؟
سر زن پسر عموتم میدونم چه بلایی بیارم، وقتی کیرت غذای سگا شد بهت میفهمونم
من مات و مبهوت مونده بودم و اصلا نمیفهمیدم چی شده
*مینا عشقم بهم…

–به من نگو عشقم مرتیکه عوضی
*باشه باشه، بهم بگو چی میگی نمیفهمم
توو همین لحظه حسام هم نزدیک شد
*حسااام دیوس چیکار کردی؟

— مینا خانم هرچی دستور دادن من اطاعت کردم
*اینجا چه خبره، ترو خدا ولم کنین (با گریه)

مینا نزدیک تر شد، سیگارشو روشن کرد یه پک بهش زدو گفت

–رضا که با مادرش اومد، دوست پسر روژین دوستم بود، من بودم یه برگه گارانتی دیگه از یه چرخ خیاطی دیگه از مغازت برداشتم بهش دادم، من با پیکت صحبت کردم که تو چه کثافتی هستیو از پیشت رفت و حسام رو آوردم جلو چشمت، قرار بود سکس سه نفره رو به واسطه آمادگی ایی که با فیلما برات بوجود آورده بودم حسام توو ذهنت بیاره که خودت انقدر کثافت بودی پیش دستی کردیو البته کار مارو راحت تر کردی، میخواستم توو کیش کارتو بسازم که گفتی کردان، اینجا بهتر از کیش میشه توی خائن رو به سزای عملت رسوند، آدم عوضی با زن پسر عموی خودت به من خیانت کردی تو (با گریه و خشم)
*مینا بذار بهت توضیح بدم

–فقط خفه شو کثافت
الان قشنگ فهمیدی که چجوری از یه خائن انتقام میگیرن که روحشم متوجه نشه

بعد از این حرف مینا، ضربه ایی به سرم خورد که برای همیشه همه جا برام تاریک شد.
پایان

نوشته: Pm2012pm


👍 8
👎 7
8801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

949332
2023-09-25 00:32:51 +0330 +0330

به نویسنده محترم: ممنون از زمانی که برای نگارش داستان گذاشتین و شرکت در جشنواره

-ایرادات نگارشی فراوان در متن داستان که نشان از کم توجهی و عدم بازخوانی مجدد و ویرایش متن توسط نویسنده دارد
-پی‌رنگ تکراری
-شخصیت پردازی
-دیالوگ‌های پراکنده
از جمله مواردی هستند که در مورد داستان شما میشه به عنوان نقطه ضعف اشاره کرد. تلاش‌تون برای روایت کردن خوبِ آنچه که در ذهن داشتین قابل تحسین است اما نوشتن داستان خوب نیازمند مولفه‌هایی است که عدم رعایت کردن هرکدوم باعث میشه متن با کاستی مواجه باشه.
برات آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم در نگارش داستان‌های بعدی بیشتر به مبانی و اصول نگارش توجه داشته باشین

قلمت خنیاگر اندیشهَ‌ت 🌺🌺

5 ❤️

949344
2023-09-25 00:46:57 +0330 +0330

معمولی ترین نکته درمورد این داستان، سکانس های اروتیک اون بود که توصیف های مناسبی داشت. باقی داستان، با وجود غلط های املایی و نگارشی زیاد، پرش های زمانی عجیب و ناپیوسته (یک ماه بعد از سرمای استخون سوز وارد اواسط تابستون میشیم!) و اتفاقات ناگهانی و بدون دلیل و توضیح و منطق نیمبند پایان بندی، همه و همه بسیار ضعیف بودند و حس یه داستان سر هم بندی شده که به زور تم انتقام داخلش چپونده شده رو به مخاطب میدادند.

5 ❤️

949451
2023-09-25 09:04:37 +0330 +0330

سلام به نویسنده محترم.
این متن بیشتر خاطره بود، نه داستان.
غلط املائی و عدم رعایت نیم‌فاصله، ۱۰۰ مورد بود در دوهزار و ششصد کلمه از داستان‌تون؛ به عبارتی از هر ۲۶ کلمه یک‌بار، یک غلط یا به عبارت‌بهتر‌تر به صورت میانگین در هر دو سطر دست کم یک غلط وجود داشت!
نسبت به عدم رعايت علائم نگارشی هم اجازه بدین چیزی نگم واقعا.
منطق داستان‌ رو با یک جمله از داستان‌تون می‌خوام شرح بدم:
“چون پیکم سر ۱۰ هزارتومن و کاملا بی دلیل باهام دعوا کرده”
خودتون دلیل دعوا رو در ابتدای جمله می‌گید و سپس تأکید می‌کنید کاملا بی‌دلیل بود؟!
سطح توصیفات داستان رو هم مجددا با یک جمله از داستان‌تون می‌خوام نشون بدم: “حشرم رفت توو آسمون…”
بله، متأسفانه نوع روایت و توصیفات داستان‌تون هم مثل این حشری که رفته بود تو آسمون، رفت تو روح و روانم.
فرم و ساختار کلی داستان بسیار ضعیف بود.
بریده شده از متن داستان:“ترو خدا ولم کنین (با گریه)”
من شخصا از شما نویسنده عزیز عذرخواهی می‌کنم که مجبورتون کردیم داستان بنویسید؛ چون که حالش رو نداشتید حتی احساساتِ شخصیت‌های داستان رو در یک جمله شرح بدین و به جاش تو پرانتز برامون کوتاه و جمع و جور نوشتین؛ عالیه واقعا!
پفک نمکی: دو سوال برام پیش اومد.
سوال یک: چطور وقتی یکی ۳۲ سالشه و دومی ۲۹ و سومی ۲۲، باهم هم‌سن هستن؟ مگه اساس هم‌سن بودن این‌طور نبود که افراد دقیقا یک سن مشخص رو داشته باشن تا هم‌سن محسوب بشن؟ خب حسام با تکیه به علم ریاضی یک دهه از آرمان کوچیک‌تر بود، چطور هم‌سن شدن؟
سوال دو: آرمان آخرش مرد؟ یعنی داستان توسط روح آرمان روایت شده بود؟ بهتر نبود اگر قرار بود شخصیت اصلی داستان بمیره، راوی سوم شخص باشه و یا روایت بر عهده شخص دیگه؟ منطقی بود واقعا این حالت؟
اگر قصد جدی در نوشتن دارید خیلی تمرین کنید، خیلی دقت کنید و واقعا از جون و دل انرژی بذارید.
درنهايت؛
خسته نباشید و تبریک لیمویی میگم بابت جرئت و شرکتتون در جشنواره.

5 ❤️

949462
2023-09-25 09:55:03 +0330 +0330

همیشه جرئت و تن رو به آب زدن آدمی رو به جلو برده. خوشحالم که تو این جشنواره حضور اشخاصی رو احساس می‌کنم که تازه شروع به نوشتن کردن و قراره خودشونو به چالش بکشن.
توی داستانتون اشکالات و نواقص به مقدار قابل توجهی پیدا شد، اما با همه‌ی نقص‌هایی که توش دیده شد، باز خوندنش خالی از لطف نبود.
یک‌سری توصیه‌هایی به شما پیشکش میشه، که اگر این‌ها رو سعی به رعایت کردنش کنید، شخصا فکر می‌کنم کیفیت داستانتون رو خیلی بهتر میشه.

  1. «خواننده در تصویرسازی ذهنی شما حضور ندارد»
    اممم من متوجهم که برای نوشتن موقعیت‌های این داستان اول اون رو تا حدی توی ذهنتون مجسم کردید و اون فضا رو به تحریر درآوردید. اما همیشه از اون چیزی که حس می‌کنید کافیه، یه مقدار بیشتر زمان و مکان رو توضیح بدید. شما تجسم داستان رو توی ذهن خودتون دارید ولی خواننده نه. همیشه سعی کنید در نقش خواننده هر پاراگراف رو بخونید و از خودتون بپرسید آیا اینجا تا حد خوبی تموم اونچه که خواننده برای درک زمان و مکان نیاز داره رو به رشته‌ی تحریر آوردم یا نه؟

  2. «گذر زمان رو هم با کلمه و هم با فرم داستان نشون بدید»
    وقتی بخشی از داستانتون رو نوشتید و تموم شد، حالا در نظر دارید که داستان به چند ساعت بعد، چند روز بعد یا … بپره، اول اینکه پاراگراف رو تموم کنید، یه خط فاصله بندازید و حالا شروع کنید. با اشاره کردن به زمان جدید شروع کنید. مثلا چند ساعت از دیدارم با فلانی گذشته…چند روز از اون واقعه می‌گذره…حدود یک سال پیش بود که ازش جدا شدم و …
    همیشه مطمئن بشید که خواننده رو سهوا گمراه نمی‌کنید. هیچ‌چیز اعصاب خرد کن تر از این نیست که خواننده نفهمه الان اینی کن داره تعریف می‌کنه مال ادامه‌ی همون واقعه‌ی قبل هست یا مال چند روز بعدش هست یا …

  3. «قیدهای حالت، از آنچه فکر می‌کنید آسان‌تر‌اند»
    توی پرانتز نوشتن حالت‌های کاراکترها رو توس نمایشنامه‌نویسی دیده بودم. چیز عجیبی نیست. اما توی داستان نوشتن، کافیه که همون قید رو به همراه یه «با» بیاری. فلانی با عصبانیت به من نگاه کرد. خیلی سخت نگیر، قرار نیست توصیفات آنچنانی بکار ببری. حداقل، نه توی داستان‌های اولت. همیشه بهترین معلم خودتی و بعد از یه کم تمرین و فیدبک گرفتن خودت می‌فهمی که چطور بنویسی باحال‌تر در میاد. اینو بهت قول می‌دم.

  4. «آااای، این دیالوگ مال کیه؟»
    از اونجایی که توی داستان تصویر نداریم، هزار مراتب سخت‌تر میشه تشخیص دادن اینکه هر دیالوگ مال کدوم کاراکتره. تو می‌تونی از چند طریق به ما تقلب برسونی که راحت بفهمیم دیالوگ مال کیه و متوقف نشیم توی داستانت.
    الف) آسون‌ترین راه بین مکالمه‌ی دو نفر استفاده از به‌علاوه و منهاست. یه کم غیرحرفه‌ایه اما خیلی کم. تا می‌تونی ازش استفاده کن.
    ب) همون بحث قیدهای حالت. قبل از اینکه دیالوگتو بنویسی، دو کلمه قبلش برا حالت صاحب دیالوگ بنویس. مسعود با عصبانیت گفت: …
    مریم لبخندی زد و گفت: …
    یا توی سوم شخص: صدای مهدی بلندتر از همیشه شنیده شد: من هیچوقت نمی‌بخشمتون…
    ج) بعد از دیالوگ، یه اکت کوچیک از صاحب دیالوگ بنویس که سرنخ بدی کی این دیالوگ رو گفت.
    «به‌به ببینید کی اینجاست!» مهدی از ترس میخکوب شد(طرف مقابل مهدی این دیالوگ رو گفت) یا «و به مهدی و سارا نگاه کرد» (صاحب دیالوگ کسی غیر از مهدی و ساراست)
    توی سوم شخص: «خان داداااش، اینجا که کسی نیست!» محمد اینو گفت و نگران به اطراف نگاه کرد.‌
    اگه دیالوگ طولانی‌تره هم دقیقا مثل مثال بالا:
    «خان داداااش، اینجا که کسی نیست!» محمد اینو گفت و نگران به اطراف نگاه کرد و ادامه داد: بنظرم تا هوا تاریک نشده برگردیم.
    د) یه ذره بیشتر انرژی بذاری و کمی تجربه بدست بیاری، می‌تونی لحن کاراکترها رو کمی تمایز بدی. مثلا یه کاراکتر کمی لحن لاتی داره، یه کاراکترت خیلی تیکه‌تیکه حرف می‌زنه یا یکی دیگه از یه تیکه کلام استفاده می‌کنه و یا اون یکی کتابی‌تر حرف می‌زنه.
    لازم نیست توی تمایز دادن لحن کاراکترها جادو کنی. یه چیزی که یه کم اون‌ها رو از هم جدا کنه کافیه. بعدها خودت اوستا میشی.

و در پایان، کار نیکو کردن از پر کردنه. بعدها درمورد نوشتن داستانی، به من یا کسی از داورا پیام می‌تونید پیام بدید و در حدی که می‌تونیم کمک می‌کنیم. روز بخیر.

4 ❤️

949509
2023-09-25 16:37:14 +0330 +0330

میگما تو که برای همیشه جلو چشات سیاه شد، پس چجری دوباره روشن شد و اومدی داستان نوشتی؟

1 ❤️

950452
2023-09-30 16:44:00 +0330 +0330

این ننه مرده کجای داستان خیانت کرد که ما نخوندیم؟

1 ❤️

951909
2023-10-09 02:16:05 +0330 +0330

@mamali_Refresh
ممنونم ازتون بابت نقد زیبا و آموزندتون، حتما این موارد رو رعایت میکنم توو داستان های بعدی

1 ❤️