سرگذشت سیاه (۳ و پایانی)

1402/12/01

...قسمت قبل

[ انصافا حمایت خیلی کم بودی ولی من دوست ندارم داستان نصفه بمونه پس تمومش میکنم هرکی خواست
بخونه؛ هرکی هم نخواست بری ی داستان دیگه بخونه.]

محنا شروع به ساک زدن کرد ، منم که داشتم تو اسمونا صید میکردم ولی صدای زنگ آیفون حالم رو خراب کرد. ترسیدم خانواده محنا باشن پس سریع خودم رو جمع کردم . محنا رفت و در رو باز ،چشام از تعجب درشت شده بود آخه نباید اون اینجا باشه ، درسته مهدیس بود .
مهدیس: محنا این بازی کثیف رو تموم کن دیگه دلم نمیخواد ادامه پیدا کنه
محنا : نشد عشقم اگر ادامه ندیم آبروی تو می‌ره
مهدیس : به درک دیگه دلم نمیخواد ریختت رو ببینم جنده هزار رنگ .
بعد به من نگاه کرد و گفت: رضا بریم
منم که تو شوک بودم به سمت در حرکت کردم و داشتیم سوار آسانسور می‌شدیم که محنا داد زد: براتون بد میشه بعد میای التماسم می‌کنی .
سوار ماشین شدیم ولی تا وسط های راه حرفی نزدیم‌
ولی وقتی نزدیک های خونه بودیم مهدیس گفت تصمیم رو گرفتم می خوام اون کاری که گفتم رو انجام بدم رضا ولی تو باید قول بدی ازم متنفر نشی
من که تو شوک بودم و برام عجیب بود محنا چیکار میخواد بکنه،گفتم : مهدیس تو عزیز ترین کس منی مگه میشه ولت کنم و ازت متنفر بشم .
مهدیس لبخند زد و گفت: ممنون و لطفاً در مورد امروز به کسی نگو.
باشه
می خواستم در مورد حرف محنا ازش بپرسم که تا اسمش رو آوردم مهدیس داد زد: چیزی نگو
منم ادامه ندادم تا خودش بگه


زمان حال
دکتر: خب برای امروز بسه چون حس میکنم حالت زیاد خوب نیست فردا بقیش رو بگو
من: باشه مشکل ندارم فقط میتونم ازتون خواهش کنم فردا بیاید خونه من
دکتر: حتما ، ساعت 9 صبح خوبه؟
من: بله عالیه
روز بعد ساعت 8.56
دکتر : چه خونه بزرگی مگه چقدر پولداره حداقل باید سه برابر خونه من باشه.
دین دین….دین دین
دکتر: چرا باز نمیکنه ؟!بزار زنگ بالایی رو بزنم
….بله
دکتر:سلام ببخشید با آقای رضا … کار داشتم
بله همین الان میام دم در
دکتر: چرا خودش می خواد بیاد
چند دقیقه بعد
بفرمایید این کلید واحد .آقای رضا گفتن بدم خدمتتون
دکتر: پس خودش کجاست
+: آقا رضا دیروز فوت کردن و الان سرد خونه هستن . دیروز که اومدن خونه به من گفتن امروز شما میاین و اینو بهتون تحویل بدم البته ی نامه هم هست
دکتر: یعنی چی فوت کرده تا دیروز غروب که حالش خوب بود.
مرد : درسته بعد اینکه اومد خونه اینو به من داد و گفت که من میرم بخوابم ،چند ساعت بعد رفتم که بگم فلکه آب مشکل پیدا کرده ولی دیدم جنازش روی زمین هست.

دکتر به سمت واحد ۲ رفت که روی کلید نوشته شده بود
در رو باز کرد و با صحنه عجیبی مواجهه شد یک خونه پر از عکس های رضا به همراه ی دختر
دکتر : شاید دوست دخترش باشه . واقعا مرد خوبی چرا خودش رو کشت فکر کنم الانه که گریه بیفتم .
دکتر نامه رو باز کرد :
سلام دکتر …. ممنون که کمکم کردی با خودم کنار بیام. اگر این نامه رو میخونی یعنی تونستم انتقامم رو بگیرم و راحت شدم .حتما از خودت می‌پرسی انتقام چی و در جواب باید بگم همون شب که با مهدیس رفتیم خونه آخر های شب بود که صدای جیغی از اتاق خواهرم اومد .
دویدم و رفتم تو اتاق و با جنازه خواهرم رو به رو شدم که مادرم داشت جیغ میزد و گریه میکرد . مهدیس خودکشی کرده بود .
همه خانواده از هم پاشیده بود و مراسم چهلم مهدیس بود همه خانواده جمع شده بودن که به پدر و مادرم رو دلداری بدن همون لحظه ی پیام تو تلگرام برام اومد ولی وقتی خوندمش تعجب کردم پیام از طرف مهدیس بود احتمالا زمانبندی کرده بود
متن پیام:
سلام داداش می‌دونی که چقدر دوست دارم ولی مجبور به این کار بودم راه دیگه ای نداشتم .
ی روز رفته بودم خونه محنا که ی شربت برام آورد وقتی شربت رو خوردم بعد ۳۰ دقیقه به خواب رفتم چند ساعت بعد که بیدار شده بودم دست پام بسته بود و تو اتاق تاریک بودم .
صدای محنا اومد که داشت حرف میزد . صدای هی نزدیکتر میشد وقتی وارد اتاق شد لخت بود به همراه یکی دیگه وقتی به صورتش نگاه کردم . همراهش مشاور مدرسمون بود هردو به من نزدیک شدن و به زور محنا ازم لب گرفت
محنا امروز باید جنده ما بشی بعد به زور با دیلدو کردنم و ازم فیلم گرفتن.
این چند وقت با اون فیلم منو تهدید کردن و حتی محنا منو مجبور کرد که بزارم با تو سکس کنه ولی آخرین لحظه نذاشتم .
خلاصه دکتر موفق شدم زندگی محنا و خواهرش که همون مشاور مدرسه هست رو خراب کنم محنا که الان داره تو خیابون های تاریک به معتاد ها کس و کون میده ، خواهرش هم همینطور ، البته ازدواجم با هلنا بهم خورد.
خب من انتقامم رو گرفتم و الان می خوام بدونم نظرت در مورد من چیه؟
دکتر: رضا تو سختی زیادی کشیدی برات خوشحالم که موفق شدی
سه سال بعد ایران، تهران ،برج میلاد ،طبقه آخر
رضا : خب بریم برای ادامه
[ می‌دونم داستان خیلی کوتاه شد ولی چون حمایت خوبی نبود اینجوری تمومش کردم ولی قول میدم اگر حمایت این قسمت بهتر باشه ی داستان جدید بنویسم. ]

نوشته: vetor_ded


👍 4
👎 11
8401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

971951
2024-02-21 03:47:30 +0330 +0330

خیلی نکات منفی زیادی داشتی نمیخوام وارد جزئیات بشم اگه حتی داستان میخوای بنویسی باید جزییاتی ک میگی به واقعیت نزدیک باشه خیلی مهمه که نوشتت نزنه توی ذوق خواننده

0 ❤️

971983
2024-02-21 10:21:23 +0330 +0330

ننویس دیگه مجلوق کوس ندیده بدبخت ببینم مردی هستی که کوسشعر تفت ندی

0 ❤️

971993
2024-02-21 13:24:07 +0330 +0330

خواستم یه چیزایی را برات روشن کنم ولی نمی تونم برا کسی که برا مخاطبینش ارزش قایل نمیشه و طلبکاره ذهنم را درگیر کنم

1 ❤️

971997
2024-02-21 13:37:44 +0330 +0330

حیف کامنتی که برا قسمت قبلی گذاشتم
ببین چقد عقده داری که بخاطر لایک نگرفتن اینجوری از مخاطبات انتقام گرفتی

1 ❤️

972055
2024-02-22 01:36:34 +0330 +0330

کیری بود

0 ❤️

972087
2024-02-22 07:27:56 +0330 +0330

مبهم و گیج کننده خواهرت حسودی میکرده دانش آموز و مشاور مدرسه
هلیا ناراحت شد از لای در خودشو می‌مالید کلا نتونستی جمع بندی کنی چرا نمیدونم خوب شروع شد بد تموم شد

0 ❤️

972157
2024-02-22 18:43:45 +0330 +0330

آخرش نفهمیدم چی شد؟

0 ❤️

972429
2024-02-24 15:04:45 +0330 +0330

بده شیش

0 ❤️