ماجرای کُره خری که گُه اضافه نخورد!

1401/12/16

مقدمه نویسنده: دوستان سلام. بارها شده هنگام خواندن یک داستان، در همان سطرهای اول متوجه ساده لوحانه و خیالبافانه بودن داستان شدین . مقوله داستان و عنصر «خیال و خیالبافی» تضادی با هم ندارند. مشکل اونجاست که «غیرقابل باور» میشن . به این اضافه کنید غلطهای فاحش نگارشی و تایپی رو. که نشون میده نویسنده برای مخاطب و حتی نوشته خودش حداقل احترام لازم رو قائل نیست. بنا دارم در مجموعه داستان هایی تحت عنوان «داستان های باورکردنی» داستان درست و درمون و با رعایت حداقل های اصول داستانی رو به شما پیشکش کنم . طوری که هم به باور و هم با ذائقه تون بنشینه. داستان دو قسمتی «کُره خری که گُه اضافه نخورد» اولین تلاش در این زمینه ست که پیشکش می کنم. با نظرات بی تعارف خودتون در ادامه دادن این راه به من انرژی بدید. عضو تازه وارد این انجمن هستم و منو با نام «سیناجدید» خواهید شناخت. قربان شما


از نظر همه ی پدرهایی که تازه دختر شون عقدکرده ، داماد تا زمانی که عروسی نگرفته «کُره خر» حساب میشه. لااقل از نظر پدرزن من (که شوهر عمه من هم هست) اینجوره.
من تا شب عروسی، یک کره خر تمام عیار بودم. توی همون شیش هفت ماه دوران عقد لااقل شیش بار من رو به این اسم صداکرد. البته نه اینکه راست و حسینی به من بگه «کره خر، بیا کارِت دارم» نه. چندبار به خیال اینکه من نمی شنوم به این اسم به من اشاره کرد و جالبه که همه هم متوجه منظورش می شدند! یکبارش رو خوب یادمه. همون ماه اول عقد بود. با چه ذوقی از دانشگاه برگشته بودم،شهرستان.
بی اینکه برم خونه پدری، بال کشیده بودم تا برسم خونه عمه. بعد شام رفتم توی پوزیشن چرت و خستگی پا به پا کردم ببینم کسی تعارف می کنه شب رو بمونم؟ عمه و دخترش بی میل نبودند. شوهر عمه از توالت اومد بیرون. شاش قبل از خوابش رو هم کرده بود و داشت می رفت یه لیوان آب بخوره. همونطور که داشت کش تمبونش رو مرتب می کرد ،طوری که منم بشنوم به عمه گفت :«این کُره خر نمی خواد لشش رو ببره خونه شون؟» وسط «هیس، هیس» کردن عمه و دخترعمه جمع کردم و وفتی که جز سگ های ولگرد کنار سطل زباله، کسی توی خیابون نبود، رفتم سمت خونه.
دفعه آخر از این هم بدتر بود. تابستون بود و دانشگاه هم تعطیل. رفتم مغازه شوهر عمه که کمی کمک حالش باشم. اما بیشترش برای خوش خدمتی بود. اگرچه از نظرش کُره خر بودم، ولی مثل یه خر ازم کار می کشید. یک خر کامل!. یک روز خودش هم از این همه کارکشیدن شرمنده شد. خواست یه حالی بده به من. گفت : « بیا ، ناهار رو بریم خونه» ظهر مغازه رو تعطیل می کرد و مثل بقیه مغازه دارها ناهار رو می رفت خونه و یه چرت می زد. بعد هم گرمای تابستون که می افتاد، حوالی ساعت 4:30 می اومد مغازه. من هم با دو کورس ماشین می رفتم خونه و 4:30 باید برمی گشتم. حالا این بهترین پیشنهاد ممکن بود. با اینکه شب قبل با مادر و پدرم خونه شون بودیم، الان باز ناهار می تونستم برم ببینمش. دیشب توی شلوغی نشد درست و درمون ببینمش. اما حالا یک دل سیر می تونستم. با خوشحالی پریدم ترک موتور شوهرعمه که حالا داشتم سعی می کردم مثل یه پدرزن واقعی دوستش داشته باشم.
چشم به هم زدم، ناهار رو خورده بودیم و پدرزنم روی مبل واداده بود به خواب.ناامیدانه رفتم توی پوزیشن چرت. این بار عمه آهسته و مهربان گفت: «سینا، عمه، اینجا راحت نیستی برو توی اتاق.». مثل یه بره اطاعت کردم. دراز که کشیدم، . من مثل کروکدیلی که توی آبگیر منتظره تا گورخری برای آب خوردن بیاد، خرغلت می زدم و با بالش کشتی می گرفتم. باید جواب روشن و قانع کننده ای برای کیرم که داشت کم کم سفت می شد، پیدا می کردم. تا اینکه عمه نازنین و فهمیده ام! بعد از اینکه مطمئن شد خواب شوهرش به اندازه کافی سنگین شده، دخترش رو با یه ملحفه (که مثلاً روم بکشم) فرستاد به قربانگاه… ملحفه و دختر عمه رو با هم به آغوش کشیدم. تقلاهای دختر عمه که «زشته، الان بابا بیدار میشه، می فهمه، دعوام می کنه»، اگه به گوش شما فرو می رفت، به گوش من هم رفت. کنار خودم روی بالش جاش دادم. باطریم آشکارا خالی بود و من باید برای شارژکامل هرجوری شده سوکتم رو به، پاوربانک دخترعمه وصل می کردم.!
فهمید که عزم من جدی است و کوتاه بیا نیستم. شروع کرد به بهانه تراشی.
«کثیف کاری می کنی، وسط اتاق. مامان می فهمه»
از گودی کمرم برگه های نیازمندی روزنامه که چهارلا زیر پیراهنم قایم کرده بودم رو بیرون آوردم. تازه فهمید من نقشه پلیدم رو همون موقع که روزنامه رو از مغازه برداشته بودم، طراحی کرده بودم. پلیدی من به همینجا ختم نمیشه. همون اول که اومدم خونه عمه به بهانه ی شستن دست و رو رفتم دستشویی. شورتم رو درآورده بودم که توی موقعیت حساس کنونی دست و پاگیر نباشه. یه جای مطمئن توی دستشویی قایمش کرده بودم که قبل از رفتن دوباره برم سراغش و بپوشمش. حالا کافی بود کمر شلوارم رو شل کنم و زیپم رو بکشم پایین. روزنامه رو پهن کردم روی زمین. پیراهنش رو دادم بالای ناف. لبام مشغول شدند. دستها وقت رو از دست ندادند. کار خودشون رو بلد بودند. با چشم بسته، مثل مارخزیدند توی پیچ و واپیچ ممه هاش.در چشم برهم زدنی، شروع کردن به مالیدن.
«سینا!، تو رو خدا!!الان بابا میادا».
ریز خندیدم و گفتم:«عمه حواسش هست. اگرم بابات اومد، من همه رو گردن می گیرم.».
کمی خیالش راحت شد و گفت :«فقط زود تمومش کن!». با این حرفش جون تازه گرفتم. همه جاهای شلم، سفت شد. چندتا پیچ و تاب حسابی دادم و کیرم رو لای پاش جادادم. اینقدر خیس بودم که به لیز کردن بیشتر نیاز پیدا نکردم. کمرش رو گرفتم و روی روزنامه پهن شده دمر خوابوندمش. خزیدم روش. تا ته ته لای پاش بودم. عینهو قورباغه ای که دوچرخه از روش رد شده باشه، پهن شده بودم.
ممه هاش توی دستام و کیرم لای پاش ، داشتم عینهو یه المپیکی که به کمتر از مدال طلا قانع نیست، رکاب می زدم و پاهام باز و بسته، بالا و پایین می شد. نوک خیس کیرم، توی این بالا و پایین شدن،سطح روزنامه پهن شده رو لمس می کرد و لحظه ای بهش می چسبید.انگار که کاغذ رو ماچ می کرد. آهسته توی گوشش گفتم:«خره!من دوستت دارم که بیخ گوش ننه، بابات خطر می کنم واسه کردنت.» خوشش اومد از این حرف و کمی آروم شد و بیشتر همراهی کرد. تلمبه هام بیشتر و محکمتر شد طوری که با هربار تلمبه، بخش بیشتری از ملحفه کنار رفت. نیمی از کونم از زیر ملحفه بیرون افتاده بود. من روی ابرها بودم و ناله های لذتم رو فرو می خوردم . ناله هایی که از نزدیک بودن یک بریز و بپاش جانانه و پُرآب خبر می داد. چنان پُرآب که چندلایه روزنامه هم برای نرسیدن به فرش، جلودارش نبود. من خفه، دخترعمه خفه، فقط صدای شالاپ شالاپ تلمبه کیر خیس لای یه چاک لیز بود که شنیده میشد.
با خودم فکر کردم این لذت ، ارزش هرگونه رسوائی رو داره. حتی اگه پدرزنم (شوهرعمه) همین لحطه در رو باز می کرد و از راه می رسید، باز من برنده بازی بودم.
دیگه داشت وقتش می شد. تمام عضله هام داشت منقبض می شد تا چندقطره از شیره جونم رو به دخترعمه پیشکش کنه. در چشم برهم زدنی از چاک لیزش عبورداده و کف نیازمندی های پهن شده وسط اتاق بپاشه.
خواستم چشمام رو ببندم تا این لذت به عمق جونم بشینه. صدای ریز لولا، از بازشدن در اتاق خبر داد. بادخنکی که وارد اتاق می شد، لای خشتک و چاک کونم پیچید. سکوت حاکم شد. جرأت نداشتم سرم رو به عقب بچرخونم. سایه دست شوهرعمه رو کنارم روی زمین دیدم. داشت برای برداشتن کتش به سمت چوب لباسی می رفت. نفسم بالا نمی اومد …

…نفسم بالا نمی اومد. یه لحظه از ذهنم گذشت پس عمه چه غلطی داشت می کرد که نذاره شوهرش بی هوا بیاد بالای سرم و گذاشت من اینجوری به چوخ برم. منتظر بودم که پدرزن بگیرتم زیر مشت و لگد که : « کره خر پدرسگ، توی خونه من و بیخ گوش من کون بچه ام میذاری؟ همینجا خشک خشک از بالا و پایینت بکنمت؟،… پاشو گورت رو گم کن تا کونت نذاشتم و عینهو سگ نکردمت». ولی پدرزن فهمیده تر از این حرفا بود. آروم کتش رو از چوب لباسی ورداشت و قبل از رفتن یه لگد آروم به پهلوم زد «پاشو، کره خر! دیرشد».رفت بیرون . هنوز از در بیرون نرفته بود که من از ترس ارضاء شدم. هرچی توی کمرم داشتم ، یه هو می خواست بپاش بیرون. و پاشید . حرکت سیل آبی که برای بیرون آمدن عجله داشت رو توی لوله های تنم می تونستم حس کنم. «لعنت به تو، آخه الان؟»
صدای پاشیدن قطرات آبم رو روی روزنامه به وضوح می تونستم بشنوم. قفلی زدم روی دخترعمه و محکم بغلش کردم. سعی کردم صدای ارضا شدنم درنیاد. می دونستم پدرزن بشنوه، برمی گرده و این بار بالا پایینم رو یکی می کنه. رفت.
دخترعمه ناراحت و ویران گفت : «همین رو می خواستی؟ آبروم رفت» بعد ادای من رو در آورد که
:« بابات بیاد من همه چیز رو گردن می گیرم» و شاکی ادامه داد : « چی شد؟ چرا دیدیش، لال شدی؟»
من هم شاکی پاشدم: « حالا چی شده مگه؟ یه عمر عمه ام رو تا دسته کرده، یه بار هم من لای دخترش گذاشتم. آسمون که به زمین نیومده.» در اعماق وجدانم، خودم هم از این حجم کونده بازی خودم، لجم گرفت. خودم رو جمع و جور کردم. خواستم کیر آویزونم رو که هنوز آخرین قطرات شاهکارم از گوشه چشمش جاری بود رو پشت زیپ شلوارم جاساز کنم که چشمم افتاد به حجم آب جمع شده وسط روزنامه . آه از نهادم بلندشد. غر زدم:
«نعمت خدا رو حروم کرد و رفت. خبرت، می مُردی، یه دیقه دیرتر می اومدی؟» دخترعمه چشم غُرهّ ای به من رفت و از اتاق زد بیرون.
چایی خورده و نخورده از خونه زدیم بیرون.معلوم شد اون وقتی که من به مراقبت عمه ام پشت در اتاق دلخوش بودم، اون کنار سماور خوابش برده بود و متوجه اومدن شوهرش به اتاق نشده بود.
توی راه برگشتن روی ترک موتور صدا ازم در نیومد. با اینکه دوست نداشتم، برای اینکه قضیه همونجا تموم بشه و شوهر عمه دیگه کشش نده، خودم رو چُس کردم و با مهربونی بیشتر توی حلقه دستام، بغلش کردم. شکمش رو داد جلو و کونش رو سمت من قمبل کرد:
«بیا، خجالت نکش. اگه هنوز کمرت آب داره و حشرت نخوابیده، کون منم بذار».
خجالت کشیدم و کمی خودم رو کشیدم عقب. تا خود رسیدن به مغازه، خفه خون گرفتم. وقتی رسیدیم، پیاده که شدیم، گفتم: « گه خوردم، احمدآقا!».
گفت : «شک داشتی؟… از فردا دوکورس می شینی میری خونه. نهارت رو کوفت می کنی، تا برمی گردم باید مغازه باز باشه. قبل از 4:30. تو لیاقت نداری».
حرفم رو تکرار کردم: « گه خوردم، احمدآقا!». موتور رو گذاشت رو جک و خونسرد گفت : «می دونم. گه اضافه هم خوردی». با این حرف انگار چیزی یادش اومد. «گه اضافه که نخوردی؟» فکر کردم به سوالش. چندلحظه طول کید تا متوجه منظورش بشم.
«نه به جون بابام. گه اضافه نخوردم. اینقدری می فهمم که گه اضافه باس بمونه برای شب عروسی. یه گه خوری خروسی و معمولی بود که شما ریدی…». ادامه ندادم. خیالش راحت شد. قفل مغازه رو باز کرد: «به خودت اون کون سفیدت رحم کردی. همین امروز طلبه اش شدم. طلبه ی سفیدی و اون چال قشنگی که موقع تقلا توی لپش می افته.» معلوم بود کونش داشت از کاری که کردم، می سوخت این حرف رو هم زد که بگه کون بیرون افتاده از زیر ملحفه ام رو دید زده.به تخمم نبود. هادداگم رو داغ داغ لای باگت نرم و سفید دخترش جا کرده بودم. مثل خر تلمبه زده بودم. حالا این وسط اونم یه دید کوچولوی زده بود. به جایی برنمی خورد که. خودش هم این رو فهمید که حرفش رو جور دیگه ادامه داد:
« می خوای بهونه دستم بدی که خشک خشک بکنمت؟، طوری که زمین رو گاز بگیری؟… » زل زد توی چششمم و حرفش رو ادامه داد: «… یه بار. فقط یه بار تا قبل عروسی پات رو کج بذار و گُه اضافه بخور. ببینم جرأتش رو داری؟ » برای اینکه تیرخلاص رو بزنه و تحقیرم کنه، گفت : «من که بیست ساله عمه ات رو دارم می کنم، کردن توئه کون سفید که برام کاری نداره. از خدامه». لال شدم و تسلیم. یادم اومد ، فراموش کردم شورتی رو که توی دستشویی عمه قایم کرده بودم، وردارم. به دخترعمه اس ام اس دادم،« خواستی ورش دار . بوش کن واسه خودت بزن تا ارضا شی. از نظر من مشکلی نیست»!. زورم که به باباهه نمی رسید. تلافیش رو سر دخترش درآوردم. اونم نه گذاشت و نه ورداشت. فقط دوتا ایموجی عصبانیت و گه برام فرستاد.
سخت گیری های شوهرعمه ناخلف و محدودیت های ترافیکیش برای تردد و ملاقات، باعث شود به هر جون کندنی بود عروسی رو دوماه بندازم جلو.
اینقدر واسه خودم زده بودم که توی هربار زدن، هنوز درد ناشی از کف دستی قبلی و مالیدن هاش توی کیرم بود و سوی چشم از دردخفیف موقع مالیدن می رفت.
شب عروسی بابام گفت: « می دونم دوست نداری، دستش رو ماچ کن. شوهر عمه ات عقده ایئه. دوست داره جلوی بقیه بادش کنی.»
درحالی که حواسم بود خوب به فیلمبردار رخ بدم که در حافظه تاریخ بمونه، به زور خیز ماچ کردن برداشتم. دستش رو کنار کشید و بغلم کرد. توی اون شلوغی توی گوشش گفتم: «احمدآقا! کره خر از الان دیگه می تونه گه اضافه بخوره، مشکلی نیست؟» گفت :«اینقدر بخور که گه دونت پُر بشه. من مأموریتم فقط تا امشب بود. دیگه تمام شد.». لبخندی زد و ادامه داد: «از امشب تو دیگه کُره خر نیستی. تو خود خودِخری.» پیشونیم رو پدرانه بوسید و گفت: «… به جمع خرهای متأهل خوش اومدی. »
پایان

نوشته: سینا جدید


👍 52
👎 7
47101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

917863
2023-03-07 01:23:50 +0330 +0330

فااااککک
ادامش میدادی تا جایی که کونت میزاشت

6 ❤️

917884
2023-03-07 06:16:20 +0330 +0330

عای بود

2 ❤️

917913
2023-03-07 11:48:52 +0330 +0330

دمت گرم حاجی رفتم ثبت نام کردم ک فقط به این داستان جواب بدم
درعین اینکه خوب و بدون حاشیه نوشتی بسیار جذاب و گاها توام با طنز بود امیدوارم ادامه بدی و در قسمت‌های بعد یا داستان‌های بعدی قسمت‌های سکسی بیشتری بزار

2 ❤️

917915
2023-03-07 12:14:56 +0330 +0330

طنز شیرینی داشت. قشنگ بود. منتظر داستان های دیگر شما هستم. کلی خندیدم.

1 ❤️

917916
2023-03-07 12:17:55 +0330 +0330

قشنگ بود خنده دار

1 ❤️

917920
2023-03-07 13:18:32 +0330 +0330

بعد مدتها یه داستان خوب خوندیم دمت گرم

1 ❤️

917929
2023-03-07 16:39:09 +0330 +0330

دهنتو سرویس

1 ❤️

917946
2023-03-07 20:18:14 +0330 +0330

داستان واقعا هوشمندانه بود و در قالب طنز لحظات خنده دار و قابل توجهی داشت.
برخلاف ۹۰ درصد داستانای طنز این سایت که صرفا از کسنمک بازی و لوده بازی برای خندوندن استفاده میکنن، داستانت جذاب بود.
اما میمونه یک نکته که اول داستان خیلی روش مانور دادی اونم باورپذیر بودنه.
متاسفانه به واسطه همون اغراقی که توی خنده دار بودن داستانت نقش مهمی رو بازی میکنه، داستانت باورپذیر نیست و اتفاقاتش کاملا دور از عقل و واقعیته.
شاید بهتر بود اون متن رو قبل از یک نوشته طنز نمیذاشتی تا تبدیل به پاشنه اشیلش نشه.
درکل امیدوارم بیشتر ازت بخونم.
لایک ۱۵ نوش جونت

1 ❤️

917953
2023-03-07 21:48:37 +0330 +0330

کلی خندیدم

1 ❤️

917973
2023-03-08 01:22:20 +0330 +0330

همین که کون ندادی و زن مردم نکردی و به خواهر و مادر خودت چشم نداشتی عالیه

2 ❤️

917994
2023-03-08 03:26:53 +0330 +0330

اول اینکه مثل شوهر عمه ات مگه پدر زنت نبود؟ پس چرا تو مثل ی پدر زن بهش نگاه کنی؟ دوم وقتی عقد کردی رئیس قوه قضائیه هم نمیتونه بگه چرا عروسی نگرفته کردیش،چون زنتِ

1 ❤️

918025
2023-03-08 10:30:33 +0330 +0330

باحال بود. مخصوصا اون قسمت روی موتور

2 ❤️

918044
2023-03-08 14:27:56 +0330 +0330

😂 😂 😂 😂

1 ❤️

918063
2023-03-08 17:18:59 +0330 +0330

خوب بود داستانت… دمت گرم

1 ❤️

918084
2023-03-08 23:21:44 +0330 +0330

کلی خندیدم دمت گرم😂

1 ❤️

918376
2023-03-11 00:03:07 +0330 +0330

خوب بود باریکلا

1 ❤️

918378
2023-03-11 00:10:09 +0330 +0330

خوب بود دمت گرم

1 ❤️

918379
2023-03-11 00:14:33 +0330 +0330

اوج داستان در نظرات بود
نظر احمد ۹۱۳ واقعا جدید بود
این دفعه از کلمه مجلوق استفاده نکرد باورتون میشه؟

1 ❤️

918573
2023-03-12 16:33:47 +0330 +0330

یعنی مغزتو باید بدن به همون کُره خره که گوه رو نخورد، بخوره.😂😂😂😂😂😂پسر دهنتو سرویس نیم ساعته دارم به این عنوان داستانت میخندم ولی باز که یادم میاد خندم میگیره، 😂😂😂😂😂😂 خدایی خیلی حال کردم با این عنوان داستانت، دمت گرم❤️👍 بی نظیر بود عنوان داستانت⭐⭐⭐⭐⭐

1 ❤️

919059
2023-03-16 14:46:07 +0330 +0330

دمت گرم به این میگن داستان

1 ❤️

919060
2023-03-16 15:07:38 +0330 +0330

سینا جدید قلمت عااالی بود
اینهمه مدعی داستان نویسی کستان نوشتن ولی داستان تو عالی بود 😂

1 ❤️

919714
2023-03-21 19:56:06 +0330 +0330

واقعا خیلی از کارها وقانون های نانوشته ونوشته شده که پدرها وپدر بزرگهای ما وپدرانشون خیلی سفت وسخت سعی در اجرای اونها داشتن خیلی عالی وبا فایده بود واجرا شدنش خیلی بهتر از به تمسخر گرفتنش بود که اکثر این اعمال که با حکمت همراه بود با گرفتن ژست روشنفکری وهزاران افه بیخودی از بین رفتن وتبدیل به سوژه خنده شدند
اما پیام اخلاقی داستان ودقت کردید واقعا وقتی دیگه ازدواج کردی نمیدونم چرا میگن قاطی مرغها ،بلانسبت همگی از بعد ازدواج سرعت رشد گوشها افزایش یافته وبهتره از کلمه ای که شوهر عمه این دوستمون استفاده کرده نام ببریم که واقعا به جمع خرهای متاهل خوش آمدید

0 ❤️

922623
2023-04-09 17:27:33 +0330 +0330

ممنونم از اظهارنظر تک تک دوستان درباره داستان و قلم من.
دلگرم شدم و ادامه میدم

0 ❤️

930763
2023-05-31 10:45:35 +0330 +0330

دمت گرم باحال بود

0 ❤️

977102
2024-03-28 05:15:37 +0330 +0330

خخخخخ تو روحت
همش به کنار این تیکش خودش زمین گاز گرفتن داشت
شکمش رو داد جلو و کونش رو سمت من قمبل کرد:
«بیا، خجالت نکش. اگه هنوز کمرت آب داره و حشرت نخوابیده، کون منم بذار».

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها