شام مهتاب (۱)

1402/08/01

مهرآنا:
به روبرو نگاه کردم. در مقابل خونه ای بودم که از جایی که یادمه سقف چوبیش اونقدر پوسیده هست که با یه زلزله کارش تمومه و چند هفته بعد جسد کرم خورده منه که به دست آدم های این سرزمین میرسه. امیدوارم که این اتفاق بیفته. میدونم خودکشی گناه بزرگیه، پس با مرگی که آرزوش رو دارم دیگه از اون گناه بزرگ خبری نیست. درِ کیف رنگ و رو رفته ام رو باز کردم. دستم رو به آرومی وارد کیف کردم که اولین چیزی که به دستم خورد اسپری آسم کوفتی من بود. بعد از اون اسپری فلفلی که برای دفاع از خودم به همراه داشتم. چون واقعا زندگی در این دنیای بی رحم، پر از هیجاناتِ فرار از دست اراذل و اوباش هست. بعد از اون دستم به یه مایع چسبنده ای خورد. آه به کل یادم رفته بود. شکلاتی که با خودم به همراه داشتم فقط برای این که مبادا قندم بیفته حالا گند زده به کیف من. به سختی کلید رو از اون بازار شام پیدا کردم و از کیفم درآوردم. کلید رو به سمت راست چرخوندم و با لگدی که به در زدم در باز شد.
طول حیاط رو طی کردم و به در ورودی تک اتاق اون خونه مخروبه رسیدم. در رو به آرومی باز کردم و وارد شدم. بوی تعفن همه اتاق رو فرا گرفته بود. سریع وارد آشپزخونه شدم اما هیچ آشغالی از دیشب نمونده بود. آهی از ته دل کشیدم ک بیانگر زندگی نکبت بار من بود. با خستگی تمام رو زمینی که فقط با یه موکت تزیین شده بود نشستم. بعضی وقتا به این فکر میکنم که اصلا خدایی وجود داره؟ اگه هست چرا منو نمیبینه؟ چرا با دوربینش نظاره گر همه هست جز من؟ از همه عکس های با کیفیت میگیره، به من که میرسه دستش میلرزه و یه عکس مات از من به جا میمونه. دیگه تقریبا شب شده بود. بلند شدم و چراغ چشمک زنمو روشن کردم. بوی تعفن داشت دیوونم میکرد. دلم میخواست یه دوش بگیرم. امروز بدجور عرق کرده بودم و بدنم بوی خوبی نداشت. به سمت سبد لباس هام رفتم. لباس هام با بی نظمی دور و ور سبد ریخته بود. بدون اینکه زیاد درگیر انتخاب لباس بشم سریع یه تاپ و شلوارک به همراه شورت و سوتین لطیفی برداشتم و از اتاق بیرون زدم. وارد حیاط شدم. حمام بیرون از اون اتاق کوچک بود. گوشه ای از حیاط بغل دستشویی بود. در حمام رو باز کردم و درحالی که لامپش رو روشن میکردم درو پشت سرم بستم. لباس ها رو به میخی که تو در فرو رفته بود آویزون کردم. حمامم نسبت به بقیه خونه تقریبا بهتر بود. یه آینه قدی داشت و یه وان کوچک! خودمم تعجب کرده بودم که این خونه بی در و پیکر چجوری میتونست وان داشته باشه اما خب قرار نیست آدما تو زندگیشون به جواب همه سوالا برسن. مانتو و شلوارمو کندم و تو تشت قرمز رنگی که بغل وان بود پرت کردم. شیر آب سرد و گرم رو همزمان باز کردم که وان پر از آب بشه. وقتی تقریبا پر شد شیر آب رو بستم. دوتا دستامو پشت کمرم بردم و سوتینمو باز کردم. شورتمو آروم پایین کشیدم و هر دو رو توی سطل انداختم. تو آینه به خودم نگاهی کردم. بدن سفید و خوش فرمم بهترین چیزی بود که میتونستم روش مانور بدم. زندگی با اینکه چیزی بهم نداده بود اما یه بدن بی نقص داده بود که میتونستم از دیدنش لذت ببرم. آروم دستی به روی سینه های گرد و بزرگم کشیدم و ناخودآگاه لبخندی زدم. همیشه این بدن باعث تحریک خیلی از زن ها میشد. مردها که دیگه جای خود دارن. آروم یکی از پاهامو توی آب گذاشتم که سردیش باعث شد لرزی وارد بدنم شه. چون بعد از مدتی عادی می شد اعتنایی نکردم و پای بعدی رو هم گذاشتم. دیگه بدنم داشت به این دمای آب عادت میکرد. آروم اومدم پایین و توی وان نشستم. حس خیلی خوبی بود. هروقت خسته بودم فقط این آب باعث می شد یه ذره آروم بشم. هرکاری میکردم نمیتونستم نگاهمو از آینه بردارم. سینه هام کامل تو آب نرفته بود و حتی نوک فوق برجسته اش هم بدجور جلو ی چشمم خودنمایی میکرد. سعی داشتم بهش توجه نکنم اما نمیشد! قصد اینو داشتم که خودارضایی رو ترک کنم اما مگه این آینه میذاشت؟ چشمامو با حرص بستم تا شاید کمتر وسوسه بشم، اما خودم که خوب میدونستم تا این حس لعنتیم رو سرکوب نمیکردم فایده ا ی نداشت!
سینه هامو با حرص چنگ زدم و زیر لب گفتم: آخه چرا باید اینقدر تو وسوسه انگیز باشی! نوک سینه هام یکی از حساس ترین نقاط بدنم بود و من اینو از دفعات اول خودارضایی کشف کرده بودم. درحالی که داشتم با خشم سینه هامو میچلوندم آروم آروم نفس نفس میزدم و سعی میکردم بیشترین لذت رو ببرم! سرمو به لبه وان تکیه دادم و چشمامو از لذت بستم. یکی از دستامو آروم به سمت پایین بردم و نوازش وار بدنمو لمس کردم. به نافم رسیدم. چند دور دورش با انگشت فاکم حلقه کشیدم. اما این کافی نبود، من بیشتر میخواستم. همچنان که یکی از دستام با نوک سینم ور میرفت دست دومم آروم پایین اومد و لای پاهام قرار گرفت. شاید این لحظه یکی از بهترین لحظه های زندگیم بود. آبی که به کصم میخورد باعث دگرگون شدن حالم میشد. با سه تا از انگشتام شروع کردم به لمس کلیتوریسم. نفس کشیدنم سنگین تر و عمیق تر شد، قفسه سینم تند تند بالا و پایین میشد و این حس خوبی بهم میداد. خودمو تو رویاهام تصور میکردم. اینکه اون شاهزاده مغرور جذابم آروم کصمو میماله و من براش آه میکشم. این تصوراتم باعث میشد زودتر به مرحله ارگاسم برسم. انگشت فاکمو آروم تو کصم فرو کردم و از لذت آهی کشیدم. این کارو پشت سر هم انجام میدادم و صدای ناله هام مثل یه آهنگ زیبا باعث روح دادن به اون حمام سرد میشد. هیچ وقت تا حالا انگشتمو تا ته تو کصم فرو نکرده بودم که ببینم چجوریه. همیشه از بچگی وقتی خودارضایی میکردم میترسیدم که نکنه پردم پاره بشه، نکنه حامله شم، نکنه یه اتفاقی بیفته که بدبخت بشم و این افکار بچه گانه باعث ایجاد این فوبیا شده بود. برای همین همیشه تا نصفه میرفتم و بعد از اون رو به خودم اجازه نمیدادم. کم کم خیسی کصمو با وجود آب اطرافش احساس کردم. لمس نوک سینم سریع تر شده بود و تند تند انگشتمو تو اون سوراخ فرو میکردم ودرمیاوردم. بالاخره ارضا شدم و آهی بلند از لذت کشیدم. بدنم بی حس شد و تو اون وان آروم گرفتم … .
بعد از اینکه حمامم تموم شد بدون اینکه به اتاقم برگردم به سمت حوض بدون آب حرکت کردم. ماه دیگه تقریبا وسط آسمون بود. شب رو دوست داشتم. حتی بیشتر از صبح! شب که میشه از چیزی نمیترسم، چون تو شب زیباترم. نور ماه کمه و این میتونه دلیل برتری شب به روز باشه. همیشه شب اونو ملاقات میکردم. درسته که ماه دزده اما دوست داشتنی تر از خورشیده، حداقل اجازه میده بدون هیچ دردی اونو نظاره گر باشیم. اما خورشید فرق می کنه اون بخیله، تا هوسش میکنیم اون نور لعنتیش رو به سر و صورت ما میکوبه؛ اونقدر که از دیدنش منصرف می شیم. انگار خورشید با خودشم مشکل داره. با خودش یا با ما؟! نمیدونم. اگه در وسط روز به خیابان بیای و آدمها رو ببینی همه زشتن. چون این خورشید حسود چنان جزئیات صورت آدمها رو به نمایش میذاره که فریاد بزنه اگه من اجازه نمیدم منو ببینید دلیل بر این نمیشه که دیگری رو ستایش کنید. برای همینه که شب رو دوست دارم. با نور اندک ماه قشنگم نه از لکه ها و کک و مک های نکبت خبری هست، نه از صورت پر از مو و نه حتی از کثیف بودن پیراهن سفید راه راهم. و اما ماه داستان دیگه ای داره. بدجنس نیست فقط محتاجه! برای اینکه فراموش نشه، برای اندک نوری منتظر خورشید میمونه. صبح میشه و ماه همچنان به خورشید واژه نگریدن رو صرف میکنه و اون زمانی که دیگه خورشید حواسش رو در مکانی جا گذاشت قسمتی از نور خورشید رو به یکباره در کیسه ای جمع میکنه و به سرعت دور میشه. اونقدر دور که دیگه خبری از نور خورشید نیست و باز هم منتظر میمونه و وقتی که خورشید احساس خستگی کرد و به سرزمین خواب قدم گذاشت؛ اونوقت ماه به آرومی خودش رو نشون میده. اندک نور خورشید رو به خودش میپاشه و خودش رو از فراموش شدن نجات میده. ماه بد نیست فقط محتاجه. همین! دیگه نایی نداشتم. یه زیرانداز و بالشت از اتاقم برداشتم و به سمت حیاط رفتم. زیرانداز رو پهن کردم، بالشت رو زیر سرم گذاشتم و به آرومی دراز کشیدم. در حالی که همچنان به ماه نگاه میکردم گرده خواب به صورتم پاشیده شد… .
طبق معمول با جیغ و دادهای همسایه ها از خواب پریدم. خورشید وسط آسمون بود. حدس میزدم ساعت هشت باشه. از جام بلند شدم و وسایلمو برداشتم و وارد اتاق شدم. به سختی می شد نفس کشید. بوی تعفن دوبرابرِ دیروز شده بود. رختمو یه گوشه انداختم و دوباره به آشپزخونه برگشتم. هیچ چیزی نبود که نشون بده بوی تعفن از اینجا نشات میگیره. دیگه داشتم کلافه می شدم. اطراف آشپزخونه رو یه نگاه انداختم و بعد از اون تمام جای اتاق رو گشتم. هیچ چیزی وجود نداشت. با خودم فکر کردم که شاید بوی فاضلاب باشه. قبلا هم این اتفاق افتاده بود اما نه به این شدت! با ناامیدی روی زمین نشستم که یکهو یه صدای بَم مانندی از زیرم خودشو نشون داد. دوباره از جام پاشدم و این بار محکم تر نشستم و صدا واضح تر شد. به سرعت از روی زمین بلند شدم و موکت رو کنار زدم. بین این همه کاشی که کف رو پوشونده بود یه چوب دراز بدفرم خودنمایی میکرد. شک نداشتم بوی گندی که کل خونه رو پر کرده بود از اینجا نشات میگیره. به سختی چوب بدترکیب رو کنار زدم و به یه پارچه سفید رسیدم. پارچه رو کنار زدم و از چیزی که میدیدم یه جیغ بنفش از ته اعماقم کشیدم. جسد یه دختر که به طرز فجیعی کشته شده بود جلوی من خودنمایی میکرد. بدتر از وجودِ جسد، بدنِ اون دختر بود که از بالا تا پایین تیکه تیکه شده بود و خون سر تا سر بدنش رو پوشونده بود. دستاش روی شکمش گذاشته شده بود. در حالی که تمام انگشتای دستش به جز انگشت انگشتری سالم بودن و این تضاد عجیبی رو به وجود میاورد. یه ضربدر خیلی بزرگ هم روی پیشونیش وجود داشت که باعث شده بود پیشونیش ورم کنه و از حالت طبیعیش خارج بشه. در نزدیکی قوزک پا دو طناب مشکی بصورت خیلی محکم به دو پای دختر بسته شده بود و چیزی نمونده بود که از قوزک داخلی پا به پایین، از جا کنده بشه. تن دختر یه لباس سفید بود که بلندیش تا یه وجب بالای زانو بود و بعد از اون زخمهای متعدد روی سفیدیِ ساق پای دختر رنگ آمیزی عجیب و وحشتناکی رو به نمایش می گذاشت. روی لباس با خون نوشته شده بود:“حتی اگه سیزده بار هم بمیری بازم از نو متولد میشم که داشته باشمت!” تنم شروع به لرزش کرد. اشک به سرعت تمام صورتمو پوشوند.
با وجود هق هقام نشستم و درحالی که چشمم به دختری بود که با مظلومیت تمام به من خیره شده بود به سمت در حرکت کردم. به نفس نفس افتاده بودم و حتی نمیدونستم اسپری آسمم میتونه کجای این جهنم باشه. دیگه نایی نداشتم و کم شدن سرعتم گویای همه چیز بود. داشتم از حال میرفتم که یهو یکی از پشت سرم داد زد: تکون نخور! دستاتو بزار پشت سرت و آروم برگرد سمت من! با ترس به عقب برگشتم و لباس پلیس آخرین چیزی بود که دیدم. چشمام به آرومی بسته شد و بعد از اون چیزی نفهمیدم … .
زندگی پر از اتفاقات غیر منتظره است که خوب یا بد بودنشون دست ما نیست. شاید این ما نیستیم که تعیین میکنیم سرنوشت چجوری برامون رقم بخوره و چه جوری پیش بره. شاید بگن آدمها سرنوشتشون رو خودشون میسازن اما بدبختی ما از روزی شروع شد که نافمون بریده شده. خانواده ای که ما انتخاب نمیکنیم، تربیتی که در اون دخیل نیستیم، مسیری که در بزرگ شدن بهش میرسیم، همه این موارد غیر دخیل بودن ما رو اثبات میکنه. پس تغییر سرنوشت تنها امیدِ واهی به آدمهاست. سرنوشت رو نمیشه در دست گرفت؛ مثل قطره روغنی در دریای بی کران ِ آب. تلاش برای گرفتن اون قطره روغن کاری بیهوده است. در ذهنم تعریف سرنوشت تکرار میشد تا وقتی که تونستم چشمامو باز کنم و به دنیای حال سرنوشت قدم بردارم. چشمامو گردوندم. یه اتاق سفید با دستگاههایی که برام نا آشنا بود. یه پسر ۲۷ ساله که با لباس آشخوری بالای سر من ایستاده بود. بدجوری حالت تهوع داشتم و نفسمم به سختی بالا میومد. تا وقتی که موقعیت رو بسنجم تو گیجیِ نامعلومی بودم. بعد از چند دقیقه از تحلیل اتفاقات قبل و حال فهمیدم چه جهنمی برام رقم خورده. از طرفی هم خوشحال بودم که منو از دست اون جسد وحشتناک نجات داده بودند، ولی چیزی که توی مغزم جوابی واسش پیدا نمیشد این بود که چرا به دست راستم با میله تخت دستبند زده شده بود. به سختی لبهامو از هم باز کردم و در حالی که چشممو از مهتابی سقف برمیداشتم و به سرباز بغل تختم خیره میشدم شروع به حرف زدن کردم. با اینکه سخت بود اما تمام توانمو جمع کردم تا منظورمو برسونم
-آقا … شما … .یعنی … من … اینجا … چرا؟
شک نداشتم که هیچی از چرت و پرتام نفهمیده چون عین گوساله کلشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت. به سختی نیم خیز شدم و اینبار محکم تر حرفمو تکرار کردم.
-اگه … اشتباه … نکنم … باشمام.
انگار داشتم با یه مانکن حرف میزدم چون کوچکترین توجهی نمیکرد. حالِ درست درمونی نداشتم برای همین تصمیم گرفتم یه ذره به حال جسمیم فکر کنم و این باعث شد دراز بکشم. بعد از نیم ساعت که فقط میتونستم به درو دیوار نگاه کنم یه نفر بدون اینکه اجازه ای بگیره وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست. در این لحظه فهمیدم اون پسر بغل تختم یه مانکن واقعی نیست بلکه فقط ادا شونو در می آورد. منبع تحقیقاتمم احترامش به این مرد قد بلند روبروم بود. یه صندلی برداشت و کنار تخت من نشست. تو چشمام زل زد و گفت:خب، میشنوم. با حالت گیجی نگاش کردم و گفتم: چیو؟
+داستان اون جسد توی خونتو
یاد اون اتفاق افتادم و یه ترس عجیبی کل وجودمو فرا گرفت. بازپرس حتاکی که بعدا اسمشو فهمیدم با حالت مرموزی بهم خیره شده بود و بعد از یک دقیقه که به سکوت گذشت لبای پهن گلبه ایش رو باز کرد و مجددا گفت: می شنوم خانوم آدینه.
با اینکه تعجب کرده بودم که منو از کجا میشناسه اما عصبانیتم غالب شد و با حالت عصبانی گفتم: چیو دقیقا میخوای بشنوی مفَتّش؟
+چرا کشتیش؟ چجوری کشتیش؟
با حالت مسخره ای گفتم: استاد این کارام دادا. یه پخ کردم پخش زمین شد و تلف شد بچم.
+جدی جواب بدین خانوم محترم!
-چی رو جواب بدم سیریش؟نکنه فکر کردی من کارشو ساختم؟
+یه جسد تو خونه شما پیدا شده. در حالی که سر صحنه جرم بودی! الان واقعا جور دیگه ای میشه فکر کرد جز اینکه تو کشتیش و خواستی تو خونت چالش کنی که کسی نفهمه؟
-بیخیال پسر. آخه اصلا به این قیافه نکره میخوره قاتل باشه؟
+هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست! مخصوصا اینکه این داستانا تو پایین شهر زیاد اتفاق میفته. من خودم بچه پایین شهر بودم پس سیام نکن دختر. چی شده؟ ساقیت بوده؟ پولتو بالا کشیده؟ یا به پسری معرفیت کرده که اون دودمانتو به باد داده؟ شایدم چون باهاش حال نمیکردی زدی کشتیش چون یارو از اون پولداراشه !!
-هوی! حرف دهنتو بفهم انگل. من شاید بی پول باشم یا بدون پدر و مادر. اما هر گوهی هستم آدم کش نیستم! این اراجیف به من نمیچسبه. اول حرف دهنتو مزه مزه کن بعد پرتش کن. حیف دستم بستست وگرنه بهت حالی میکردم کی آدم کشه حیوون.
بازپرس حتاکی یه نفس عمیق کشید. از جاش بلند شد و در حالی که به چشمام عمیقا زل زده بود گفت: بهتره که همکاری کنی. اینجوری میتونم بهت کمک کنم. اما اگه تا آخرش ادای لاتای از همه جا بی خبرو در بیاری به نتیجه ای نمیرسی. میدونی تهش چیه؟ بزار از همین الان بهت بگم. صورتشو به صورتم نزدیک کرد و با بی رحمانه ترین حالت ممکن گفت: اعدام! بعد از گفتن این جمله از اتاق زد بیرون. بعد از چند ثانیه حلاجی کردن حرفاش واژه اعدام رو سرم عین پتک صدا داد و با چشمای باز به در بسته چشم دوختم. اعدام؟ چیزی که زیاد از اطراف به گوشم رسیده اما تا به این حد بهم نزدیک نبود. اطرافم پر بود از پسرای محله ای که به خاطر جرم های سنگینشون یا به حبس طولانی محکوم می شدند یا باید طناب دار رو به گردنشون آویزون میکردن.
اعدام واژه خطرناکیه. یه ذره هم ترسناک. زیاد علاقه ای به اومدن تو بقیه جملات نداره؛ اما اگه پیداش بشه و جمله ای رو تکمیل کنه باعث نابودی زندگی آدمها میشه. اعدام برای خورشید یعنی نابودی زمین. اعدام برای ماه یعنی بی مهتاب شدن دنیا. اعدام برای درختان یعنی مرگ انسانها. اعدام برای دریا یعنی پایان عشق میان آدم ها. اعدام برای کوه یعنی زمین بدون فرصت دوباره. اعدام برای گل رز یعنی دست بدون جراحت آدمها و در نتیجه درک نکردن قدرت عشق. اعدام برای دوربین یعنی انسان بدون خاطرات. اما اگه از حق نگذریم اعدام همیشه بد نیست! بهتره گفته بشه اعدام برای یه سری از آدمها خوبه برا ی یه سری بد. اگه از نو شروع کنم اعدام برای خورشید یعنی خالصی طاهره دختر اکبر از دست میگرنش به خاطر نور. اعدام برا ی ماه یعنی رو مخ نبودن حفره های سطح ماه برای خودم. اعدام برای دریا یعنی غرق نشدن آدمهای زیادی از جمله مادر خودم. اعدام برای گل رز یعنی دیگه جدایی در کار نیست. اعدام برای آب یعنی خوشحالی گربه ها. اعدام برا ی دوربین یعنی نترسیدن دختران از یهو باز شدن دوربین گوشیاشون. اعدام برای من شاید از هر دو نظر تعریف بشه. اگه جنبه خوبش رو در نظر بگیرم یعنی راحت شدن از این زندگی. از خونه ای که هر ماه چاهش پر میشه و من مجبورم تموم پولمو از دستفروشی بدم تا بشه تخلیه اش کرد. یعنی تموم شدن هر خاطره ای که میخوام به یاد بیارم. یعنی پایان این زندگی نکبت بار. اما در مورد جنبه بدش فقط و فقط به یه چیز فکر میکنم. میترسم. نه از مرگ! از اینکه حس میکنم باید بفهمم کیم و اگه نفهمیده بمیرم هیچ وقت خودم رو نمیبخشم…

آتا:
آروم روی صندلی نشستم و گفتم: چکار کردی فرزام؟
+همه چی طبق برنامه داره پیش میره. فقط یه ذره راضی کردن جایدِن سخته.
-اون پسر چموش رو بزار به عهده من. یه سری حقایق رو بفهمه همکاری میکنه. اون جعبه تو انبار رو بیار. دیگه وقتش رسیده بدونه دور و برش چی میگذره.
+چشم آتا
فرزام که پا تند کرد صداش زدم. وقتی برگشت پرسیدم: جایدن کی از آمریکا میرسه؟
+به من که گفت فردا شب میرسه.
-پس مقدمات رو آماده کن. تمام اسناد و مدارکی که بهش احتیاج داریم رو جور کن. نمیخوام کارا لنگ بمونه.
+قبلا انجامش دادیم آتا، همه چیز آمادست.
-زمان بعدی رو انتخاب کردین؟
+نه هنوز؛ چون مشخص نکردین.
-اطلاعات رو از سیروان بگیر. لیست رو به اون دادم. طبق لیست پیش برین. بسپُر کارا رو بچه ها درست انجام بدن.
+چشم آتا. امر دیگه ای هست؟
-نه. برو اسناد رو برام بیار
+بله. با اجازه !
فرزام درو بست و منو با افکارم تنها گذاشت. افکارِ بیش از حد یه جا تو رو لو میدن. بهتره زیاد فکر نکنی و بجاش عمل کنی. اگه بخوای زیاد فکر کنی حتی ممکنه بیخیال همه چیز بشی. بیخیال بودن بدترین کاری هست که میتونی در حق خودت انجام بدی. بی خیال بودن تاوان داره و من بیست سالی هست که دارم تاوان این بیخیالی هام رو پس میدم. اما دنیا دار مکافاته. اگه یه روز من خوردم حاال نوبت بقیست … .
جایدِن:
هیچوقت فکرشو نمیکردم بتونم روی آتش راه برم. فکرشم نمیکردم که بتونم گرما رو تحمل کنم. هیچوقت قدرت اینو نداشتم که اینقدر تحملش کنم تا اینکه رسیدم به جایی که جای هیچ برگشتی نبود. این سرنوشت منه. دیگه حرف نمیزنم. میجنگم. برای همیشه میجنگم و درست این کارو انجام میدم. دیگه روی زمین نمیمونم. از پشت میز پیانو بلند شدم، حتی آهنگ خوندن هم دیگه نمیتونست آرومم کنه. بِلِر از حمام بیرون اومد. نگاهی بهش انداختم و بی تفاوت گفتم: پولتو گذاشتم رو میز کنسول. برش دار و برو. به سمتم اومد. موهای خیسشو روی شونه های سفیدش که حالا به خاطر گرمای آب قرمز شده بودن ریخته بود و در حالی که فقط یه حوله کوچیک دور سینه هاش پیچیده بود که بزور اون سینه های لعنتیش رو میپوشوند با عشوه روی زمین نشست.
-چی میخوای بلر؟
درحالی که به کیرم نگاه میکرد با شهوت بالایی گفت: من هنوزم میخوامت جایدن! دلم میخواد دوباره کیرتو تو کونم حس کنم!
-من با سکس لذت نمیبرم بلر! اینو هم به خاطر خراب بودن حال تو انجام دادم! حالا که به اندازه کافی ازم محبت دیدی پولتو بردار و برو!
بلر با دلخوری گفت: فکر کردی به خاطر پول این کارو کردم؟ اینکه حاضر شدم برای اولین بار توسط تو تبدیل به زن بشم؟ چرا نمیفهمی منو؟ من دیوونت شدم جایدن!
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. بلر از این موقعیت استفاده کرد و روی زانوهاش ایستاد. آروم دستشو بالا آورد و به سمت زیپ شلوارم برد. درحالی که سعی میکرد زیپ شلوارمو باز کنه با لوندی تو چشمام خیره شد و تحریک کننده گفت: میخوای دوباره کمرتو خالی کنم؟ لبامو بهش میچسبونم و تا وقتی که بخوای برات می …
-بلر!! میخوای اون روی سگ منو ببینی؟
بلر که خوب میفهمید چی میگم بدون لحظه ای درنگ ازم فاصله گرفت و گفت: باشه! من گوه خوردم. میرم! فقط آروم باش!
خواست دوباره حرف بزنه که زودتر گفتم: حس و حال حرف زدن نیست پس فقط پولو بردار و برو
بلر بدون هیچ حرف اضافه ای از کنارم گذشت و بدون اینکه پولو برداره رفت. دلم هیجان میخواست. این زندگی روتین دیگه داشت کلافم میکرد. آتا گفته بود هر چه زودتر برگردم ایران.
اگه بتونه با حرفاش خوشحالم کنه بد نیست باهاش همکاری کنم. لپ تاپی که از دیشب روی مبل بود رو برداشتم. روشنش که کردم دو ایمیل از فرزام برام اومده بود. بازشون کردم. یه سری اسناد و مدارک بعلاوه یه عکس. به اون عکس نگاهی انداختم. قلبم به شدت فشرده شد. فقط دوست داشتم بدونم کجاست. هرجای این دنیا که باشه بدجور هیجان رو وارد زندگی من میکنه. یه نیشخندی به نوشته زیر عکس زدم(این کسیه که باعث تمام بدبختی های زندگیت شده.)
به فکر فرو رفتم. آتا همیشه بهم میگفت که زیاد فکر نکنم و بجاش عمل کنم. شاید بعضی حرفاش درست در نمیومد اما این حرفش بدجور به دلم نشسته بود. عمل کردن باعث شده رضایت بیشتری از زندگیم داشته باشم. در لپ تاپ رو بستم. باید برا ی قرار امشب آماده بشم. شاید این بتونه منو یه ذره خوشحال کنه. گوشیم زنگ خورد
-بله مادر
+ببین پسرم. حواست باشه. به مسیح با هزار تلاش تونستم این قرار رو جور کنم. آخه چرا من هر دختری رو میفرستم تو یه جوری فراریش میدی؟
-مامان صدبار گفتم بازم میگم. الان تایم مناسبی برا ی ازدواج من نیست. حال تو هی اصرار کن. حالا من ازدواج هم کردم. این وسط چی به تو میرسه؟
+به نظرت خواسته زیادیه اینکه بخوام خوشبختیت رو ببینم؟ چرا آخه نمیخوای منو خوشحال کنی؟
-فعلا وقت این حرفا نیست مامان. آتا خبرم کرده. روزی که منتظرش بودم داره میرسه
+آتا؟
-آره، وقتشه برگردم ایران
+چرا زودتر بهم خبر ندادی؟ کی قراره بری؟
-فردا صبح قراره برم. اگه هواپیما تاخیر نداشته باشه شبش میرسم
+باشه فعلا این موضوع از هرچیزی مهم تره. پس من قرار امشب رو کنسل میکنم .تو هم تمرکز کن رو کارهایی که آتا بهت گفته
-نه مامان نمیخواد کنسلش کنی. میبینمش !
+باشه پسرم. مسیح به همراهت.
مادرم که گوشی رو قطع کرد رفتم تو لیست تماس ها. شماره آدام رو گرفتم و منتظر موندم که برداره. پسری قد بلند با موهای بور و چشمای آبی روشن که اصالتا انگلیسی بود. یه جورایی بهترین دوست من. هروقت دلم میگرفت یا بدجوری ناراحت میشدم تنها کسی بود که میتونست با شوخ طبعیش منو بخندونه. سال ها پیش با خواهرش روبی به آمریکا اومده بودن. همه چیزش رو دوست داشتم جز خوش قلب بودنش. بیش از اندازه مهربون بودنش رو مخم بود. وقتی بوق آخر خورد و برنداشت دوباره گرفتمش و منتظر موندم که این بار جوابم رو بده
آدام:
معلوم نیست کدوم گاویه این وقت شب زنگ زده. درحالی که چشمامو بسته بودم دستمو بردم روی تخت و گوشیمو پیدا کردم. دکمه اَکسِپت رو زدم و گوشی رو به گوشم رسوندم. با صدای دورگه ای که از خواب نشات می گرفت گفتم: بله
+کجایی؟
-تویی جایدن؟
+آره خودمم
-آخه این وقت شب تایم زنگ زدنه؟
+ساعت هشت صبحه پسر. ضمنا اگه کار مهمی نداشتم که بهت زنگ نمیزدم
-باشه کارتو بگو
+امشب قراره دوباره جِنی یه دختره رو بفرسته خونم
-این مادر تو هم نمیخواد بیخیال شه نه؟ خب؟
+اگه کمکم نکنی خوش نمیگذره
سیخ نشستم. جایدن میدونست من سرم درد میکنه برا این کارا برای همین همیشه به من زنگ می زد. لبخند خبیثانه ای زدمو گفتم: فقط بگو ساعت چند اونجا باشم
+فک کنم حدودای هفت برسه
-پس من شش اونجام
+حله پسر. ممنون
باید برای امشب برنامه میریختم. جایدن توی هر کاری به من کمک کرده بود و منم هر کاری میکنم تا بتونم لطف هاش رو جبران کنم. درست شش سال پیش بود که منو روبی به خاطر مشکلات روبی مجبور شدیم که از انگلیس به آمریکا بیایم. ماه های اول خیلی بهمون سخت گذشت. تقریبا همه پولامونو خرج کرده بودیم و دیگه نه پولی برای خرج داشتیم و نه جایی برای موندن و نه تقریبا غذایی برای خوردن. توی خیابونِ چهاردِه محله کوچک ماربل هیلز در برانکس قدم میزدیم. از شدت سرما کنار یه پارک جنگلی ایستادیم و برا ی گرم تر شدنمون همو بغل کرده بودیم. من به روبی روحیه میدادم و میگفتم: تحمل کن روبی! همه چیز درست میشه.بهت قول میدم
+همش تقصیر منه آدام. اگه مجبورت نمیکردم، اگه میزاشتم همونجا بمونیم، اگه خونه زندگیمون رو پول نمیکردم بیایم منتهن اصلا اینجوری نمی شد. همش تقصیر …
-اه تمومش کن دیگه روبی! اگه خواستیم بیایم به خواست هردومون بوده نه فقط تو!
همیشه از اینکه رو یه موضوع بی خودی کلید می کرد بدم میومد. چه ارزشی داره یه موضوع رو بارها و بارها تکرار کنی در صورتی که هیچ تاثیری تو شرایط فعلی نداشته باشه. هوا سرد و سردتر می شد و افکار مزاحم بیشتر به سمت من هجوم میاوردن. چرا باید به این سختی زندگی کرد؟ صبح میشه، شب می شه، دوباره صبح میشه، ما میخوابیم، بیدار میشیم، میخوریم و دوباره میخوابیم. که چی بشه؟ تهش که چی؟ قراره چی تو این دنیا عوض بشه؟ زنده موندن برای چی؟ برای کسایی که فکر میکنن اون دنیایی هست شاید یه امید باشه. این که خوب زندگی کنن تا اون دنیای خیالی رو به تماشا بنشینن. اما وقتی فکرشو میکردم برای من و روبی وقتی در بند هیچ دینی نیستیم چرا باید زندگی کردن خیلی مهم باشه؟ تهش اینه که میمیریم و فراموش میشیم. کسی هم اهمیت نمیده چقدر تلاش کردیم که زنده بمونیم تا فقط زنده بمونیم! نه اینکه زندگی کنیم. تو این افکار بودم که خودمو روبی رو وسط جاده دیدم و ماشینی که حالا دیگه به ما زده بود. یه ذره دیر فهمیدم که روی زمین افتادم. اون شب جایدن کسی بود که با ماشینش منو از افکارم آزاد کرد.
جایدن شد خدایی برای ما، هرکسی تو زندگیش یه نفر رو خداش میدونه. برای بقیه خدا کسی بود که این دنیا رو خلق کرده اما برای من و روبی جایدن کسی بود که دنیای قشنگ تری رو برامون به وجود آورد و مارو به همون دنیایی که بقیه ازش حرف میزدن دعوت کرد. آره جایدن شد خدامون و دنیای بعد از مرگ شد زندگی بی نقصی که جایدن بهمون میداد. برای همینه که تمام تلاشمون رو میکنیم تا خدامون رو خوشحال کنیم، که از ما راضی باشه، که بفهمه بنده های خوبی رو داره. به سختی از تختم دل کندم. دوش گرفتم و صبحانه خوردم و رفتم که برناممو اجرا کنم.
ساعت ۶:۴۵ بعد از ظهر: به دختری که روبروم نشسته بود نگاه کردم. چهره خاصی داشت. شاید مظلوم اما درحقیقت داستان دیگه ای داشت. دختری با چشمای آبی روشن و موهای عسلی. هیچ عملی روی صورتش نداشت و کاملا طبیعی بود اما به طرز شگفت انگیزی معصوم و زیبا بود. خودشو ونزدی مارتینز معرفی کرده بود. جایدن به بهونه زنگ خوردن تلفنش پاشد رفت و من الان باید یه حرکتی میزدم
-خانوادتون جایدن رو معرفی کردن؟
ونزدی که تا اون لحظه سرش به بطری ویسکی بوربن گرم بود با لبخند سرش رو اورد بالا و گفت: بله. خب میدونید تصمیم های اشتباه زیادی تو زندگیم گرفتم اما برای ادامه یک زندگی با یه پارتنر جدید اشتباه قابل بخشش نیست؛ برای همین تصمیم گرفتم این دفعه با نظر مادرم جلو برم
دستامو تو هم قفل کردم و گفتم: مادرتون جایدن رو میشناسه؟
+خودمم تقریبا جایدن رو میشناسم. پسریه که زیاد به بارِ مادرم میاد
-بار بوربن، درست میگم
+بله
-پس برای همینه که به این ویسکی خیره شدید
با یه لبخند جوابمو داد. با اطمینان گفتم: اما خب صرفا به خاطر مشتری دائمی بودن شما نمی توانید انتخابش کنید
+درسته. برای همینه که میخوام بیشتر باهاش آشنا بشم
+قطعا اگه بیشتر آشنا بشی بهتره، حداقل جلوی یه اشتباه دیگه گرفته میشه
اون لبخندی که چند ثانیه پیش روی لباش نقش بسته بود با این حرف من ناپدید شد.
تو چشمام زل زد و گفت: منظورت چیه؟
-خب من دوستشم، قاعدتا نباید این چیزا رو درمورد جایدن بگم
+لطفا مستر هیکن!
نفس عمیقی کشیدم. از جام بلند شدم و رفتم کنار ونزدی نشستم. ونزدی که مشتاقانه به من چشم دوخته بود باعث شد لحظه ای درنگ کنم اما چیزی که باید گفته میشد رو گفتم اما با صدا ی آروم تر: میدونم کار درستی نیست که بگم؛ به هرحال جایدن فاب ترین رفیق منه اما چون باعث شده خواهرم الان احساس بدی داشته باشه نمیخوام تو هم مثل خواهر من بشی. جایدن یه سری اختلالات داره که به روانش برمیگرده. از بچگی این تیپی بوده. طبق چیزایی که شنیدم. من یه پنج سالی هست که میشناسمش اما از دید بقیه اون یه روانیه.
ونزدی محو حرفام شده بود. ادامه دادم: بیمارانی که دچار همچین اختلالاتی هستن کارای عجیب غریبی ازشون سر میزنه. معمولا هیچ دوستی تو زندگیشون ندارن. در مورد چیزهایی حرف میزنن که هیچ وقت از یه آدم عادی نمیتونی بشنویش. جایدن دوستای زیادی داشت اما به خاطر این موضوع همه تنهاش گذاشتن. دوسال پیش خواهر من روبی از جایدن خوشش اومد، من فکر کردم بقیه به خاطر حسادتی که از جایدن داشتن ازش فاصله گرفتن و لقب یه سایکوپت رو بهش دادن اما متاسفانه همه چیز حقیقت داشت. هفته های اول رابطه جایدن و روبی خوب پیش رفت اما داستان از جایی شروع شد که حال روبی بد شد .رفتم بیمارستان دیدنش. دیدم جایدن بالا سر روبیه. از روبی پرسیدم چه اتفاقی افتاده اما ظاهرا میترسید که جواب بده. دکترش گفته بود به خاطر مسمومیت تو بیمارستان بستریه. نیم ساعت طول کشید که روبی رو به حرف بیارم. بالاخره گفت داستان چیه. اونم وقتی که جایدن برای کارای ترخیص روبی از اتاق رفته بود. جایدن روبی رو مجبور کرده بود که جوشانده سیکاس رولوتا رو بخوره. به عقیده جایدن خوردن این جوشانده باعث میشه روح و جسم روبی پاک بشه و بتونه با جایدن ارتباط عاطفی برقرار کنه. خواستم دیگه اجازه ندم که روبی با جایدن باشه اما خود روبی نذاشت. تهدیدم کرد که خودکشی میکنه. مجبور شدم بذارم باهاش بمونه. جایدن علیرغم مشکلاتی که داره اما بدجور میتونه آدمها رو به سمت خودش جذب کنه. مخصوصا دخترا رو! این موضوع باعث شد که روبی بیش از پیش جایدن رو دوست داشته باشه. اتفاقای زیادی بین جایدن و روبی می افتد و من فقط میتونستم نظاره گر باشم. به جایی رسیده بود که شبا روبی از درد خوابش نمیبرد اونم به خاطر تتو های عجیب و افراطی بود که جایدن مجبورش میکرد رو بدنش بزنه. روبی هم چون عاشق جایدن بود هر دردی رو تحمل میکرد… . کم کم کارای جایدن غیر قابل درک شد. ترسیدم که جلوتر بره. بالاخره تصمیم گرفتم یه حرکتی بزنم. بیشتر در مورد جایدن تحقیق کردم. سرنوشت تمام دخترایی که باهاش بودن به مرگ ختم شده بود. نه اینکه خود جایدن بخواد نه! جایدن راه خودش رو میره و هیچ اجباری هم برای ادامه رابطه برا ی دخترا در کار نبود اما اگه میخواستن با جایدن بمونن باید کارهای عجیبی که باعث لذت جایدن میشد رو انجام میدادن.
اونا هم چون عاشق و شیفته جایدن میشدن هرکاری هرچقدر هم اگه سخت بود انجامش میدادن. آخرین دختر قبل از روبی در اثر خفگی از دنیا رفت. برای اینکه تو ی مراسم تطهیر روح جایدن شرکت کنه باید تو وان نفت و بنزین می خوابید. اما متاسفانه در حین انجام این کار چون به بنزین حساسیت داشته بیهوش میشه و کف وان میفته. هیچ کس متوجه نمیشه تا اینکه در اثر خفگی می میره. وقتی این داستان رو فهمیدم روبی رو برای همیشه از دیدن جایدن منع کردم. روبی خیلی تلاش کرد که خودکشی کنه اما به خاطر مراقبت های من بالاخره شرایطتش بهتر شد اما هنوز که هنوزه از افسردگی شدید رنج میبره. نمیدونم جایدن دقیقا با روح این دخترا چکار میکنه اما بدجوری روشون تاثیر میذاره .من جایدن رو دوست دارم. یه جورایی مدیونشم اما نمیتونم بذارم بیشتر از این خودشو و بقیه رو به خاطر این شخصیتش به دردسر بندازه. به ونزدی نگاه کردم. عمیقا توی فکر فرو رفته بود. فکر کردم که نتیجه داده اما با حرفی که زد چشمام چهارتا شد
+نمیدونم منو چقدر میشناسید مستر هیکمن. من شاید زیاد اشتباه کرده باشم اما در این یه مورد به خودم و مادرم اعتماد دارم
-متوجه نشدم؟
+راستش من یه روانپزشکم. اینکه قراره با کسی آشنا بشم که میتونه بیمارمم باشه منو خوشحال میکنه. زندگی من پر از ریسکه. من با آدمای زیادی سرو کار داشتم؛ قاتل های سریالی که هیچ کس انگیزشون رو نمیدونست. ترجیح میدادم تو یه اتاق بدون محافظ باهاشون صحبت کنم و از اینکه ممکنه قتل من هم به زندگی قتل های سریالی شون اضافه بشه نترسیدم.
با نا امیدی به حرفاش گوش کردم که بعد از یه مکث ۵ ثانیه ای دوباره لبخندش برگشت و گفت: نگران نباشید. دوست دارم خودمو با این کار به چالش بکشونم.
-اما این فرق میکنه خانومِ …
+همون ونزد ی صدام بزن
-ببین ونزدی شاید الان به نظرت راحت باشه و بگی چون از پس بقیه براومدم از پس اینم برمیام اما من بهت هشدار دادم. این یه تصمیم دو سر باخته. تو اصلا نمیدونی که …
+اگه بیشتر از این اصرار کنی حس میکنم از من خوشت نیومده. من خوبم. اتفاقی برام نمیفته. بهت قول میدم که کاری کنم جایدن هم بتونه مثل بقیه یه زندگی آروم رو داشته باشه.
از تلاش دست برداشتم. ونزدی بدجوری پیگیر جایدن بود و من اصلا از این کارش تعجب نمیکردم. هر کسی حتی برای یه لحظه هم که شده جایدن رو میدید عاشق و شیفتش میشد. با افکارم درگیر بودم که جایدن اومد پیش ما. میدونستم همه حرفامونو شنیده. با چشماش بهم فهموند که دیگه تمومش کنم. بعد از رفتن ونزدی فقط به جایدن چشم دوختم.
دستی تو موهاش کشید و گفت:آدام تو نویسنده ای چیزی هستی خبر نداریم؟
خندیدمو گفتم:الان این مهم نیست. دختره گفت اشکال نداره. اگه بخواد پیگیر بشه که گندش درمیاد
+دیگه مهم نیست. فردا میرم ایران
-ایران ؟چرا یهویی؟
+یه سری کارا هست که باید انجام بدم
-تا کی ایران میمونی؟
+معلوم نیست
-ولی جایدن یه چیزی خیلی ذهن منو به خودش درگیر کرده.
جایدن سرشو به مبل تکیه داد و گفت: بگو آدام. میشنوم
-اینکه چرا ترانیل سیپرولین میخوری؟
جایدن فقط نگام کرد. ادامه دادم:یعنی همیشه تو رو یه پسر با روحیه بالا میبینم.
درسته تنهایی رو دوست داری و جمعیت زیاد باعث اضطرابت میشه، اما فکر نمیکنم اونقدر افسردگیت حاد باشه که به قرص های ترانیل سیپرولین نیاز پیدا کنی
-میدونی چیه آدام؟ من شاید از نظر بقیه یه آدم نرمال باشم، اما یه سِکرت هایی تو زندگی آدمها هست که نمیتونن جایی جارش بزنن. حتی اگه اون آدم تمام تلاشش رو بکنه که درکشون بکنه. شاید چیزایی که به ونزدی گفتی صحت نداشته باشه اما دراینکه من به این قرص ها احتیاج دارم هیچ شکی نیست و این چیزی رو عوض نمیکنه.
میدونستم بحث با جایدن بی فایدست. برای همین بیخیال شدم و تصمیم گرفتم تنهاش بذارم. همیشه ترجیح میداد تنها باشه. دیگه به تنها بودن عادت کرده بود. شاید از نظر بقیه جایدن یه پسر همه چی تمومِ سرد و مغرور و سنگدل بود. اما تونسته بودم تو این چند سال خوب بشناسمش. جایدن تنها بود. خیلی تنها و این تنهایی شده بود عادتش؛ اینقدر که باعث هراسش از جمعیت می شد. جایدن روزای خیلی سختی رو گذرونده بود. هیچ چیز نمیتونست خوشحالش کنه. از بقیه شنیدم که وقتی بچه بوده چند بار به خودکشی دست زده. وقتی به سن پونزده سالگی میرسه دست از خودکشی بر میداره و تصمیم میگیره تنهایی رو انتخاب کنه. بقیه میگن معلوم نیست دوباره کِی دست به خودکشی بزنه. شاید چیزایی که به ونزدی گفتم حقیقت نداشت اما واقعا حس میکنم جایدن افسرده است. اونقدر که اگه درمان نشه وضعیتش معلوم نیست به کجا ختم شه. شاید این قرصا بتونه کمکش کنه. شاید…
(قبل از خواندن ادامه متن لطفا موسیقی را پخش کنید و سپس به خواندن ادامه دهید 🖤)


بازپرس حتاکی:
به فرودگاه امام رسیدم. جایی که گزارشش رو داده بودن. چیزی که نشونم دادن یه چمدون بزرگ بود. حالت عجیبی داشت. تقریبا دومتر درازا داشت و ارتفاع پنجاه سانتی متر. همه جمع شده بودن. دستور دادم در چمدون رو باز کنن. چیزی که دیدم تمام فرضیه های هفته پیشم رو نابود کرد. یه جسدِ دیگه به همون وضعیت جسد قبل. دور تا دور جسد رو با یه پلاستیک پوشونده بودن که خون از چمدون نزنه بیرون. قاتل هرکسی که بود دست می ذاشت رو دخترای خوشگل با شباهت یکسان. موهای زیتونی روشن، چشمای میشی، ابروهای حالت دار به رنگ مو. اندام لاغر اما خوش فرم. دماغی تقریبا قطره ای و لبخندی زیبا.
لبخند زیبا رو میتونستم حدس بزنم که هردوشون داشتن. مثل جسد، قبل ناخن ها به جز انگشت انگشتری از جا کنده شده بود و دقیقا همون ضربدر روی پیشونی این دختر هم خودنمایی میکرد. همون طناب های مشکی دورِ پای این دختر هم بسته شده بود ک باعث ورمِ مچ پا شده بود.
از رنگ پوستش میشد حدس زد دو سه روزی میشه که به قتل رسیده. تقریبا مثل جسد قبل! اولین جسد هم بعد از کالبد شکافی شدن مشخص شد یه هفته می شده که تو اون خونه بوده. قاتل اونقدر عوضی بوده که حتی چشماشون رو هم نبسته. جای ضربه های شلاق روی صورت و گردن مقتول خودنمایی میکرد. مثل قتلِ قبل یه پیراهن سفید تن مقتول بود که با خون روش نوشته شده بود:"حتی اگه سیزده بار هم بمیری بازم از نو متولد میشم که داشته باشمت!"

نوشته: Mandana.sexy

ادامه...


👍 9
👎 2
8201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

954154
2023-10-24 00:15:37 +0330 +0330

تا اینجا که بی سرو ته بود.ببینیم ادامه اش رو چکار میکنی.ولی ظاهرا مشکل انتخاب اسم داری.بازپرس حتاکی دیگه کوفتیه؟

1 ❤️

954186
2023-10-24 02:11:38 +0330 +0330

خوب بود ولی زیاد حال نکردم بیشتر با انگیزه پشت داستانت حال کردم امیدوارم قسمتهای بعدی بهتر بشه

1 ❤️

954324
2023-10-25 01:41:08 +0330 +0330

جالب بود
ولی زیاد تو حاشیه میری

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها