شرافت یا هرزگی

1402/06/16

دخترک جوان، با تلاطم های ذهنی و تپش قلبی که دیگر ناشی از نگرانی و اضطراب نبود، پله های ساختمان را با پاهایی لرزان به سمت پایین طی می نمود. شدت اضطراب در چهره ی معصومانه دختر دیگر دیده نمی شد.
گویی تمام تشویش های ذهنی قبل از قرار، دیگر از یادش رفته بودند.
در حالی که با خستگی از پله ها پائین می آمد، گوشی تلفن همراهش را از داخل کفش درآورد. با نگاه به صفحه ی گوشیش بار دیگر تیش قلبش، دو چندان شد. شماره ای که بر روی صفحه ی تلفش نقش بسته بود تلفن خانه شان بود. می دانست قطعا مادرش درباره دلشوره و نگرانی او را دارد. 4 تماس بی پاسخ.
در طول مدت زمان رابطه به هیچ چیز فکر نکرده بود، گویی در یک خلاء زمانی و مکانی قرار گرفته بود. خلاء ای که حتی باعث شده بود برای مدتی به مادر بیمار و خواهر و برادرش هم فکر نکند.
با دستانی لرزان و حسی توام با نگرانی شماره تلفن خانه شان را گرفت. پس از چند بوق، تلفن برداشته شد.
خواهرش بود، ملیکا. ملیکا دیگر حالا ۱۳ سالش شده بود. درست مانند هفت سال قبل خودش.
دلهره و نگرانی در دل دختر، حالا دیگر رنگ و بویی شدید تر به خود گرفته بود.
با لرزشی که حالا بیشتر درگلویش نقش بسته بود و دلهره و دل آشوبی که هر لحظه بر شدت آن افزوده میشد پاس خواهرش را داد
-الو، سلام ملی. خوبی، مامان کجاست؟
+عه سلام آبجی، کجایی؟
-ملی ازت پرسیدم مامان کجاست؟ وقتی ازت سوال میپرسم خواهشا جوابم رو بده
+خب حالا، مامان رفته خوبه محبوبه خانم
-اونجا واسه چی؟
+راستش نفیسه دختر محبوبه خانم اومد دنبال مامان، میگفت برای ماه دیگه واسه خواهرش مراسم عقد کنون دارن میخوان مامان براشون لباس مجلسی بدوزه.
-خوب چرا خودشون نیومدن خونه ما؟ چرا مامان باید بره اونجا؟
+نمی دونم آبجی، تو که محبوبه خانم و خانوادش رو میشناسی، انگاری توی این محله از دماغ فیل افتادن، حتما کسر شان شون بوده بیان خونه ما. وای چقدر از این خانواده پر فیس و افاده بدم میاد.
-وا ملی این حرفا چیه، اولا خوب نیست که آدم پشت سر دیگران اینجوری حرف بزنه، درست نیست چون تو توی مدرسه با نفیسه سر شاگرد اول شدن رقابت داری بخوای این طوری ازشون متنفر باشی.
بعدم مگه من چند بار نگفتم مامان با اون حالش لازم نیست بره دیگه برای کسی خیاطی کنه. من خودم دارم کار میکنم که مامان و شما راحت باشین.
+آبجی به خدا میدونم تو خیلی داری برای ما زحمت میکشی، به خدا بهش گفتم بیای ببینی نیستش ناراحت میشی. گفت به خدا شرمنده ام. آبجیت داره اینجوری زحمت میکشه و واسه راحتی شما توی اون شرکت از صبح تا غروب کار میکنه و من بخوام بشینم خونه کار نکنم. میرم تا نیومده میام. تو هم بهش چیزی نگو.
-خب حالا، نوید کجاست؟
+طبق معمول، مامان حریفش نشد، رفته توی کوچه با بچه ها فوتبال بازی کنه
-باشه ملي مراقب باش. من دارم از سر کار میام امروز حقوق گرفتم اگه مامان اومد بگو شام چیزی نذاره میخوایم بریم بیرون غذا بخوریم. امشب قراره خوش باشیم
+باشه آجی مهربونم، قربونت بشم من
-فعلا خداحافظ
+خداحافظ
پس از قطع تلفن، گویی تمام آرامشی که در تماس تلفنی دختر با خواهرش بود در کسری از ثانیه از بین رفت. حالا او تنها مانده بود در میان انبوهی از مشکلات.
توانی برای رفتن به خانه را در خود احساس نمی کرد. حتی روی نگاه کردن به چشمان مادرش را نداشت. مادری که در طول زندگیش تمام تلاشش را برای بهتر زندگی کردن او، خواهر و برادرش کشیده بود. نمی دانست اگر روزی خانواده اش راز او را بدانند چه باید بکند، اصلا باید کاری انجام دهد یا نه؟
در میان هجمه ای از تلاطم های ذهنی گیر کرده بود، هر لحظه بیشتر از قبل ذهنش درگیر میشد. سعی کرد برای بازگشت به خانه راهی را انتخاب کند تا هرچه زودتر به خانه برگردد. تصمیم گرفت اسنپ بگیرد، اما در اوج ساعت ترافیکی شهر شلوغ تهران گرفتن اسنپ کار آسانی نبود، به همین دلیل برای اینکه شانس برای گرفتن وسیله ای که بتواند زودتر به خانه برود بیشتر شود، همزمان تپسی را نیز انتخاب کرد. امیدوار بود هرچه سریع تر ماشینی پیدا کند.
فاصله ی محل زندگی او که در حومه شهر بود تا جایی که اکنون ایستاده بود زیاد بوده، مانند فاصله
طبقات میان آن دو مکان. در سویی دنیایی قرار داشت که او به آن تعلق نداشت با آدم هایی به ظاهر متجدد ولی در عین حال خالی از احساسات انسانی و در سویی دیگر دنیایی که هر روز برایش تیره تر میشد.
نگاهی به صفحه ی گوشیش کرد. همزمان هر دو برنامه راننده ای را برای مقصد نهایی لیلا انتخاب کرده بودند، هزینه هر دو سفر نیز یکی بود. شاید قرار بود که این دوراهی های فکری لیلا همچنان ادامه داشته باشد.
شاید قرار بود یک بار دیگر تضادهای ذهنی او سبب شود تا اضطراب و نگرانی در او تشدید شود.
هیچ ملاکی برای انتخاب یکی از دو راننده نداشت. نمی دانست چگونه باید این تلاطم های فکری را از بین ببرد. دلش فقط می خواست تا راهی را پیدا کند تا بتواند به آرامش فکری برسد.
بی اختیار تنها به عکس دو راننده نگاه کرد.گویی تنها راه نجات بخشش از این ورطه ی دوگانگی همین مورد بود. با نگاه به عکس راننده اسنپ پیرمردی حدودا ۵۰ ساله را یافت. پیرمردی میانسال و جاافتاده گویی موهای سفیدش نشانی از تجربه بالایش از زندگی داشت. در نقطه مقابل راننده تپسی جوانی حدودا ۲۶ یا ۲۷ ساله بود. در میان همه ی دل مشغولی هایش نهایتا تصمیم خود را گرفت. سفر تپسی را لغو نمود. در حالی که همچنان درگیری های ذهنی خود را داشت منتظر راننده اسنپ شد.

درب خودروی پراید نقره ای رنگی را که حالا در مقابلش ایستاده بود باز کرد. با نگاهی به راننده ی خودرو و در حالی که پاسخ سلام راننده را داد بر روی صندلی عقب خودرو نشست. در طول مسیر هیچ حرفی میان او و راننده رد و بدل نشد. سکوتی که بیشتر برای لیلا ویران کننده تر بود، چرا که فرصت بیشتری را به او برای خود تخریبی های ذهنیش میداد.
لیلا غرق در افکار خودش بود. به تمام واقعیت های زندگیش فکر می کردد. به مادرش که دیگر توانی برای کار کردن نداشت. او سال ها رنج خیاطی کردن برای مردم را برای یک زندگی شرافتمندانه برای بچه هایش به دوش کشیده بود. مادری که حالا با کم سو شدن چشم ها و لرزش دستانش باید هر روز انواع و اقسام داروها را برای بیماری قلبیش مصرف میکرد. ملیکا و نوید هر دو دنیای کودکانه خود را داشتند.
باز تضاد های ذهنی لیلا ادامه داشت. زندگی شرافتمندانه ی مادرش و یا کاری که او برای به دوش کشیدن بخشی از فشار زندگی خانواده اش انتخاب کرده بود. شرافت مادرش یا هرزگی خودش، این یک تضاد کاملا بی پاسخ در ذهن لیلا بود.

خاطرش آمد که ۷ سال قبل در حالی که او تنها یک نوجوان ۱۳ ساله بود پدرش چگونه او، مادرش، خواهر و برادرش را ترک کرد. در حالی که مادرش یک زن تنها بود با سه کودک سیزده، هشت و سه ساله. لحظه ای خاطرات آن روزهای سخت از ذهن لیلا پاک نمی شد.
او به یاد می آورد که سمیه، همان دختری بیست و یک ساله ای که با زیرکی توانسته بود دل پدرش را بدست آورد و سبب جدایی پدرش از خانواده اش شود را چگونه مورد هجوم قضاوت های خود قرار داده بود.
لیلا تنها ۱۳ سال داشت. او به یاد آورد که آن شب آخر، پدرش چگونه مادرش را متقاعد به جدایی کرد. در حالی که خواهر و برادر کوچکترش در اتاق انتهایی خواب بودند، او بی آنکه پدر و مادرش متوجه حضور او شوند تمام حرفهای میان آن دو را شیده بود.
او شنیده بود که پدرش به مادرش می گفت :
عاطفه باور کن ما دیگه نمی تونیم کنار هم زندگی کنیم. ما دو نفر از اول برای هم ساخته نشده بودیم. هر دوی ما با یک اشتباه وارد به این زندگی شدیم، اشتباهی که چهارده ساله داریم انجامش میدیم، من دیگه توانی برای ادامه این کابوس ندارم، پس بهتره که دیگه تمومش کنیم و جدا بشیم.
مادرش تنها گریه می کرد، با صدای ناله های خفیف، طوری که بچه ها از خواب بیدار نشوند به پدرش گفت:
سعید 14 سال فکر می کنی اشتباه بوده، من و تو حتی اگه از اول هم اشتباه کردیم الان باید به خاطر بچه ها کنار هم بمونیم. لیلا و ملیکا و نوید گناه دارن.
این خونه رو بهت میدم، تا برای همیشه اینجا زندگی کنین، بچه هام برای تو، من چیزی از تو نمیخوام. این به صلاح همه ما هست.
مادرش که حالا بیشتر از قبل مستاصل شده بود رو به پدرش گفت:
تو میفهمی چی میگی، اینقدر بچه هات برات بی اهمیت شدن. من میدونم اون دختره ی عوضی، سمیه، زیر پات نشسته تا امشب بیای اینا رو به من بگی.
پدرش حالا، با شنیدن اسم سمیه و بی احترامی که از سوی مادر لیلا به معشوقه اش شده بود عصبانی شده بود سیلی محکمی بر صورت همسرش زد.
لیلا نمیتوانست دیگر تحمل کند. نمی توانست مظلومیت مادرش را در برابر پدر ظالمی که دیگر هیچ حسی به آنها نداشت را ببیند. دلش می خواست وارد اتاق آنها شود و در مقابل پدری که حالا بیشتر شبیه حاکمان ستمگری که پیش تر در کتاب هایش آنها را خوانده بود، شده بود بایستد، اما به خوبی می دانست دخالت او نه تنها پدرش را منصرف نمی کند بلکه سبب خشم شدیدتر او خواهد شد. سکوت در برابر ظلم پدر و درماندگی برای نجات مادر تنها راهی بود که لیلا آن شب انتخاب کرده بود.
بی اختیار اشک از گوشه ی چشمانش جاری شده بود. نمی دانست چگونه باید در سکوت گریه کند. دلش نمی خواست که راننده از این حال ناخوش او خبردار شود. دستمال کاغذی داخل کیفش را برداشت، قطرات اشک چشمانش را که حالا بر روی گونه هایش جاری شده بودند را پاک کرد. نگاهش به بسته ی پولی افتاد که ساعتی قبل از مرد میانسال دیگری که با او رابطه داشت گرفته بوده. مردی حدوداً ۴۸ ساله، نامش هدایت بود.
به خاطر نداشت چگونه با هدایت آشنا شده بوده. اما یک چیز را می دانست، این اولین نفری نبود که او با آن در رابطه بوده است. شاید هم آخرین نفر هم نباشد.
هدایت برایش تداعی کننده، همان پدر بی رحمش بود. مردی که در سن ۴۲ سالگی، با وجود همسر و سه فرزندش با یک دختر 21 به نام سمیه رابطه ی جنسی داشت و نهایتا خانواده اش را به خاطر معشوقه اش ترک نمود.
لیلا دیگر نمی توانست به راحتی نفس بکشد. شیشه پنجره عقب ماشین را پایین کشید تا بتواند اندکی راحت تر نفس بکشد، اما تپش قلب او همراه با سردر گمی هایش او را به شدت آزار می داد.
با خود فکر می کرد چرا باید او شبیه سمیه شده باشد؟ سمیه برای او تداعی کننده چه چیزی بود؟
دختری ۲۱ ساله که پدرش را از او گرفت و حالا لیلا همان دختر ۲۰ ساله ای است که آیا قرار بود هدایت را از همسر و فرزندانش بگیرد؟
ذهنش به شدت درگیر بود. به یاد آورد لحظاتی را که در آن ساختمان منحوس همراه با هدایت سپری کرده بود. ساختمان شماره سیزده. آیا واقعا عدد 13 برایش نحس بود؟

برایش دیگر هیچ چیز مهم نبود حتی مادر، خواهر و برادرش. دیگر برایش مهم نبود که راننده متوجه گریه های او شود.
برایش مهم نبود که تا قبل از امروز، چندمین بار در آغوش مردان آرام گرفته است. مهم نبود که حدود یک سال قبل وقتی قرار بود با پسری به نام همایون چند ساعتی را در باغی اطراف تهران باشد، زمانی که همراه او به آنجا رفت متوجه حضور دو تن دیگر از دوستان همایون شد، در حالی که راه بازگشت از این رابطه را انتخاب کرده بود اما به ناچار با آن سه نفر رابطه ی جنسی برقرار کرد و در حالی که در آن ساعات فاجعه بار مست بود بر روی پله ها پایش سر خورد که منجر به شکستگی مچ دست چپش شد و برای اینکه مادرش متوجه نشود به دروغ گفت که در محل کارش از پله ها لیز خورده و مچ دستش شکسته است.
حالا دیگر هیچ چیز برای لیلا اهمیتی نداشت حتی آن بسته پول که به خاطر رابطه ی ۲ ساعته با هدایت ، به عنوان دستمزدش از او گرفته بود. سوپرایز ملیکا و نوید برایش رنگی خاکستری گرفته بود.
تنها چیزی که برای لیلا در آن لحظات اهمیت داشت، همسر و فرزندان هدایت بود. دیگر نمی خواست در درون خود یک سمیه باشد، برای او سمیه شدن یک تابو بود. تابویی که تا قبل از اینکه با هدایت در آن ساختمان باشد هیچ اهمیتی نداشت.
به یاد می آورد که هدایت در طول رابطه با او بارها به جای اسمش ، واژه ی هرزه را بکار برده بود، همان واژه ای که او هفت سال قبل زمانی که پدرش، او و خانواده اش را به خاطره سمیه ترک کرده بود بارها و بارها در خلوتش به سمیه ی خیالی درون ذهنش گفته بود. حالا او نیز یک سمیه شده بود. شاید هم به مراتب بدتر از او.

لیلا نمیتوانست هرزگی های خودش را فراموش کند. هرزگی هایی که بارها او را تا سر حد جنون رسانده بود.
برایش این فقط یک شغل نبود. برای او آرام گرفتن در آغوش مردان شاید مسکنی بود که او برای فرار از فشارهای زندگی از آن استفاده اش می نمود.
هر چه بود گاهی برایش لذت بود و گاهی نیز که، حس عذاب وجدان به سراغش می آمد تنفر آمیز بود.
اما آغوش هدایت برایش چیزی جز نفرت نبود. نفرت از همه ی مردانی که با وجود تعهد به همسر و فرزندانشان، سودای بهره گرفتن از لذت های جنسی با دختران معصوم و بی گناهی را داشتند که بنا به حکم تقدیر محکوم به آغوش مردان هرزه بودند.
نفرت از پدری که هفت سال قبل به جای پایبندی به مادرش، او و خواهر و برادرش را ترک نمود. تنفر از زنان و دخترانی که با وجود آگاهی از زندگی مردان متاهل، باز به حضور در این رابطه ی کاملاً غیر عادی تن می دهند.
تنفر از سمیه ها و لیلا ها
او حتی آن لحظه نگاه معصومانه مادرش را در آن شب به خاطر آورد نگاهی که شاید حتی چندان معصومانه نبود. از نظر او حتی مادرش نیز برای قربانی شدن توسط پدرش و سمیه مقصر بود.

هوا دیگر تاریک شده بود راننده در مقابل در به طوسی رنگ خانه ای ایستاد که شماره ی پلاکش سیزده بود.
لیلا به شماره ی پلاک کنار درب نگاه کرد و با خود گفت: شاید واقعاً عدد ۱۳ نحس باشه!!!

هنگام پیاده شدن از خودرو، پیرمرد برای اولین لب به سخن گشود و با لفظ کاملاً پدرانه رو به لیلا گفت:
دخترم، شرمنده این رو میگم. بهت، در طول مسیر متوجه حال ناخوش احوالت شدم. اگر کمکی از دستم بر میاد بگو.
لحن پدرانه و دلسوزانه پیرمرد برای چند لحظه لیلا را از این دنیای تاریک و خاکستری رنگی که در آن غرق شده بود، خارج کرد. شاید لیلا در آن لحظه بیشتر از هر چیزی به آغوش مهربانانه پدری نیاز داشت تا در آن، لحظاتی را آرام بگیرد و گریه کند.
اما با این حال لحظه ی دیگر او به خود یادآوری کرد که از آغوش همه ی مردان متنفر است.
رو به راننده تنها یک جمله را گفت: کرایتون، آنلاین پرداخت شد و از داخل خودرو خارج شد.

نوشته: مارال


👍 14
👎 5
13301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

946299
2023-09-08 11:09:38 +0330 +0330

قصه دردناکی بود 🌹🌹🌹🌹 قلمتون قشنگه حتما ادامه بدین حتمااا❤️❤️❤️❤️❤️

1 ❤️

947571
2023-09-15 16:15:47 +0330 +0330

مطمعنن داستان برااساس حقیقت زندگی خیلی ها هست امیدوارم هیچوقت چنین داستانای بوجود نیاد تا دلمون بگیره .ممنون بابات داستان قشنگت مارال جان

0 ❤️

969633
2024-02-05 00:29:29 +0330 +0330

داستان و قلمتون قشنگه .

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها