شکارچی

1402/04/25

کارتهای پروازمون رو گرفته بودیم و برای رفتن به سالن ترانزیت، منتظر اعلام بودیم. سرم توی گوشی بود که با سقلمه شیرین به پهلوم و عبارت "اووه اونجا رو ببین"سرم رو از گوشی بیرون کشیدم و با تعجب پرسیدم:چیو ببینم؟ با علامت سرش متوجه یه زوج شدم که روبروی ما قدم میزدن. در نگاه اول متوجه مرده نشدم و کل حواسم معطوف برانداز کردن زنه شد. یه مانتو جلو باز و شلوار غواصی چسبیده به پاهاش که انصافا پاهای کشیده و خوش فرمی بودن و رونهاش توی اون شلوار چسبون، بدجوری آدم رو حالی به حالی می کردن. یه زیر سارافونی مشکی تنش بود که برجستگی سینه هاش، مخصوصا حین راه رفتن نمای قشنگی به بالاتنش میدادن. صورتش یه آرایش نسبتا غلیظ داشت. لبای خوش فرم و دماغ عمل کرده ای که خیلی به صورتش میومد. موهاشو فر کرده بود و از کناره های شالش و از هر طرف صورتش یه رشته موی فر خورده، خیلی قشنگ ریخته بود پایین و نمای واقعا جذابی به صورتش داده بود. محو صورتش شده بودم که یهو دیدم لبخند اومد به صورتش و با تعجب دیدم به سمت ما راه افتادن. یه لحظه هنگ کردم. یعنی مارو میشناخت؟ شاید از دوستای شیرین بود. اما چرا شیرین اونجوری با سقلمه زده بود توی پهلوی من و نگاه منو متوجهش کرده بود؟ وقتی بالاخره فرصت کردم به مرد همراهش هم نگاهی بکنم، هم دلیل اون حرکت شیرین رو فهمیدم و هم بیشتر گیج شدم. بله حسین بود. حسین هم متوجه ما شده بود و اونم لبخند به لب بسمت ما در حرکت بود. با خودم گفتم این سکسی نازنین کیه که حسین رو همراهی میکنه؟ میدونستم که حسین با وجود متاهل بودن، زیاد هرز میپره. اما احتمالا این یکی از اونها نبود. چون قاعدتا اینقدر احمق نبود که زنی رو که باهاش رابطه داشت رو به شیرین نشون بده. بالاخره به ما رسیدن و سلام و احوالپرسی ای بین ما شکل گرفت که طبق معمول بشکل اغراق آمیزی، صمیمانه و دوستانه بود. اونجا بود که با فهمیدن اینکه اون زن سکسی، لیلاست فکم افتاد. بعد یه احوالپرسی مفصل و طبق معمول سه چهار سال اخیر، تعارفات الکی “افتخار بدین یه شب در خدمتتون باشیم” و این کسشعرها، بالاخره حسین گفت:
_شما کارت گرفتین؟
_آره
_پس با اجازتون ما هم بریم کارتمون رو بگیریم. لیلا هم با عبارت"می بینیمتون"و تکون دادن سر از ما دور شد. همینجور که دور شدنشون رو نگاه میکردم زمزمه کردم:
_واقعا لیلا بود؟ بخدا منکه نشناختمش
_والا اگه تنها بود منم عمرا میشناختمش…چقدر لاغر شده کثافت!
_مگه میشه؟ آخه این همه وزن رو چجوری کم کرده
_والا اینکه نه رژیم بگیر بود نه حال ورزش داشت. احتمالا عمل کرده
_چیو عمل کرده؟
_معدش رو برداشته
_مگه میشه معده رو برداری؟ یعنی الان معده نداره؟
_اینایی که چاقی مفرط دارن و دیگه خیلی خیلی چاقن، با عمل جراحی معدشونو کوچیک می کنن و بعدش وحشتناک وزن کم میکنن و لاغر میشن
بعد از اون، بحثمون رفت سمت اینکه چند وقته ندیدیمشون. البته حسین رو که من تقریبا هر روز سر کار می دیدم ولی ظاهرا یک سالی میشد که لیلا رو ندیده بودیم.در نهایت هم ته بحثمون به اینجا کشید که شاید به دلیل اینکه چاقی مفرط لیلا، مانع بچه دار شدنش می شده، عمل کرده. راستش ما خودمون هم تازه پنج سال بعد از ازدواج داشتیم بچه دار میشدیم.
اون روز توی فرودگاه نگاهم مدام دنبال لیلا بود. شوک اینهمه تغییر و کنجکاوی که به جونم افتاده بود و همچنین اون پاها و قیافه سکسیش منو بدجور هوایی کرده بود و دوست داشتم مدام نگاهش کنم.
من و حسین تا قبل از استخدام و عزیمت به جنوب کشور همدیگه رو نمیشناختیم. حسین قبل از اینکه استخدام بشه، زن گرفته بود. اما تا حقوقش وصل بشه و بتونه خونه بگیره، حدودا نه ماهی طول کشید. توی اون نه ماه، هم اتاقی من بود. این هم اتاقی بودن، مارو بیشتر بهم نزدیک کرد. تایم آزادمون بیشتر صرف چرخیدن توی شهر و بازار میشد. جالب بود که من مجرد بودم اما حسین، سر و گوشش بیشتر میجنبید و دنبال مخ زدن و رابطه پیدا کردن بود.
به مرور بیشتر شناختمش و فهمیدم تمام فکر و ذکرش زدن مخ و سکسه و اصلا براش مهم نیست که طرف مقابلش دختره یا بیوه، مطلقه یا شوهر دار! فقط میخواست کیرش رو بکنه داخل و حال کنه.
بالاخره اون نه ماه هم گذشت و حسین، خونه رهن کرد. اولین بار لیلا رو توی اساس کشی دیدم. یه دختر قد بلند اما تپل که البته بعد از ازدواج هر روز تپل تر از دیروز میشد و بعد از چند سال واقعا اضافه وزن مفرط پیدا کرد. تقریبا سه سال بعد از استخدام، با یکی از همکاران به اسم شیرین ازدواج کردم. اوایل با حسین و لیلا، رفت و آمدی داشتیم ولی در نهایت اخلاق شیرین و لیلا زیاد با هم جور در نیومد و این رفت و آمدها قطع شد.
بعد از جریان فرودگاه، هر بار که توی شرکت، حسین رو میدیدم ناخودآگاه یاد لیلا می افتادم. یاد اون پاها که بر خلاف سابق، الان چقدر سکسی شدن و مخصوصا با بلند بودن قدش بدجوری آدم رو دیوونه میکردن. یاد شلوار غواصی می افتادم که چطور رونهای خوشگلش رو توی چشم فرو میکردن. اون دماغ عمل کردش که قبلا روی صورت تپلش زیادی کوچولو بود و تناسب رو بهم ریخته بود و اصلا بهش نمیومد. اما الان با لاغر و استخونی شدن صورتش، همون بینی چقدر زیباییش رو بیشتر میکرد. یاد آرایشش و مخصوصا رشته های موی فری که از دو طرف صورت و از زیر شال، پایین افتاده بود. تو زندگیم هیچوقت چشم چرون و هیز نبودم ولی اون روزا، وقتی یاد لیلا میوفتادم دلم پر میکشید که دوباره ببینمش. حتی یه شب دل به دریا زدم و به شیرین گفتم نظرت چیه یه شب دعوتشون کنیم خونه؟ ولی شیرین بشدت مخالفت کرد و گفت با این وضع حاملگی، اصلا حوصله لیلا رو نداره و تیر من به سنگ خورد.
چند ماه بعد موقع تولد بچه شد. اونروز یکی از روزای شلوغ بخش زایمان بود و باید منتظر میموندیم تا تختی خالی بشه.توی این مدت، شیرین و بچه توی اتاق کنار اتاق عمل، همراه چند زائوی دیگه خوابیده بودن و همه منتظر تخت خالی بودیم تا بتونیم به بخش منتقل شون کنیم. کنار دیوار وایساده بودم و نگاهم رفت سمت در سالن، جایی که نگهبان داشت با دوتا خانم ،چونه میزد و بالاخره اجازه داد وارد سالن بشن. وارد که شدن حس کردم تپش قلبم بالا رفت. لیلا بود که همراه خانم دیگه ای، شیرینی و گل بدست و لبخند به لب به سمت من میومد. یه مانتو چرم مشکی که بیشتر شبیه بارونی بود تنش بود و پاهای خوش فرمش، باز هم توی یه لگ تنگ و چسبون، خودنمایی میکردن. از آرایشهایی که الان می کرد و تیپ زدنهاش، مخصوصن شلوارهای چسبونی که میپوشید به ذهنم رسید که با تیپ و هیکل جدید خودش خیلی حال می کنه و از اینکه به همه نشون بده چقد خوش هیکل شده لذت میبره. اون لبخندش در جواب نگاههای متعجب و شهوتی من به سر تا پاش، بیشتر من رو به این نتیجه میرسوند که نظرم درسته! با دیدنشون، من هم لبخند زدم و به استقبالشون رفتم. خیلی گرم، سلام احوالپرسی کردیم. بابا شدنم رو تبریک گفتن و حال شیرین و بچه رو پرسیدن.
توی اون مکالمه با لیلا که حرف میزدم ناخواسته لبم به خنده باز میشد و جواب سوالاش رو با حرارت میدادم اما در جواب حرفای دوستش فقط یه نگاه سرسری بهش میکردم و یه جواب رفع تکلیفی میدادم. به شکل تابلویی تمام توجه و تحویل گرفتنم متوجه لیلا بود. هر بار که بروم لبخند میزد انگار ازش انرژی میگرفتم و گل از گلم میشکفت. بالاخره لیلا بحث رو به شلوغ پلوغ بودن بیمارستان کشید و اینکه با این وضعیت الان میشه شیرین رو ببینن؟ من به مادر شیرین که پیشش بود زنگ زدم. اونکه از قبل در مورد اومدن لیلا باخبر بود گفت بخاطر شلوغی، گیر میدن ولی یکی یکی بیان تا من با پرستارای اینجا صحبت کنم اجازه بدن داخل بیان. لیلا با دوستش که اسمش سیما بود پچ پچی کردن و در نهایت سیما گفت: نه عزیزم اول تو برو
من و سیما خانم تنها شدیم. راستش اولین بار بود میدیدمش و یجورایی معذب بودم اما دیگه تنها بودیم. مجبور بودم تا برگشتن لیلا، باهاش حرف بزنم بالاخره از سکوت، کمتر آزار دهنده بود. واسه اینکه حرفی واسه گفتن باشه پرسیدم: از کجا میدونستین که امروز روز تولده چون در این مورد خیلی کسی خبر نداشت؟ جوابی که از اول خودمم میدونستم گرفتم. بله کافی بود توی شرکت اتفاقی بیوفته و نیم ساعت بعد همه خانمها خبر دار میشدن.
یکی از بارزترین خصوصیات اخلاقی و شخصیتی لیلا این بود که همیشه سعی میکرد با همه گرم بگیره و خودش رو خیلی آدم اجتماعی و خونگرمی نشون بده. هر چقدر هم که از طرف مقابل، دل خوشی نداشت، ولی اولین نفری بود که برای تبریک، پیش قدم میشد. در احوالپرسی ها و تعارفات بیش از حد اغراق میکرد و خودش رو صمیمی نشون میداد. محض نمونه با اینکه رابطه خوبی با شیرین نداشت ولی همینکه به هم میرسیدن چنان قربون صدقه هم می رفتن و بوس و بغل در کار بود که هر کس نمیدونست فکر میکرد دو تا آبجی هستن که جونشون واسه هم در میره!
بعد از بیست دقیقه لیلا برگشت. از همون در که بیرون اومد و نگاهمون کرد، لب من به خنده باز شد و اون هم لبخند زنان سمتمون اومد و گفت:
_سیما جان برو مامان شیرین جون منتظرته
سیما رفت و بالاخره من و لیلا جون تنها شدیم. بازم اون لبخند خر کیفی به لبم اومد و پرسیدم
_خوب لیلا جان چه خبرا؟
_وای آقا سعید بازم تبریک میگم …چه پسر خوشگلی …خدا حفظش کنه
_مرسی لطف دارین شما
_مامان شیرین که اصرار داره پسرتون به مامانش رفته ولی بنظر من که بیشتر به شما کشیده
اخلاق بد جنسیش رو خوب میشناختم و میدونستم این حرفاش از روی شیطنت و بخاطر رابطه سردش با شیرینه ولی بازم از اون خوشگل بودن بچه و کشیدنش بمن، گل از گلم شکفت و حس کردم بیخ گوشام داغ شد. میدونستم که اون سیمای لعنتی و مزاحم الانه که برگرده و فرصت محدوده، پس نمی خواستم یه لحظه رو هم واسه لاس زدنهای لذتبخش باهاش از دست بدم. از هر چیزی صحبت میکردم و نمیزاشتم یه لحظه سکوت بینمون برقرار بشه. از بالا رفتن قیمت پراید میگفتیم. پراید و قیمتش روبه تمسخر می گرفتیم. بابت خرید سوناتای دست دومی که همین اخیرا خریده بودن تبریک می گفتم. سوناتایی که میدونستم تنها دلیل خریدنش اونم با کلی قرض و بدهی این بوده که حسین خان با ماشین خارجی، راحت تر و باکیفیت تر میتونست کیس بلند کنه! بعد صحبت در مورد شلوغی بیش از حد بیمارستان در اون روز و اینکه مردم همه تصمیم گرفتن امروز بچشون بدنیا بیاد. همه سعیم این بود که بیشتر خوشمزگی کنم و بخندونمش. حتی دل رو زدم به دریا و در مورد اینکه زن و شوهرا چقدر شیطون بودن و دقیق برنامه ریختن و کارشون رو سر تایم انجام دادن که دقیقا همین امروز، بچه بدنیا بیاد یا اگه هم نیومد بزور بیارنش دنیا تا تاریخ تولدش رند بشه شوخی کردم. یه مقدار بی ادبی هم چاشنی کار می کردم و لیلا بعضی وقتا حتی غش غش میخندید. من از خنده هاش انگار انرژی میگرفتم و توی دلم می گفتم آخ تو فقط بخند قربونت برم. یکسره توی صورتش زل زده بودم و اون لبا، اون دماغ خوشگلش و خنده هاش که صورتش رو صد برابر روشن تر و خوشگلتر میکرد، داشت دیوونم میکرد. حس می کردم هوای اون سالن، چند درجه گرمتر شده.
همونطور که قبلا هم گفتم من کلن هیچوقت آدم خانم باز و اهل سکس نبودم. حقیقتش بیشتر احساساتی و عاشق پیشه بودم. اهل لاس زدن بودم و از هم صحبتی با خانمها و سر بسرشون گذاشتن و خوشمزگی کردن و خندوندشون لذت می بردم. اصلا جریان دوستی و نهایتا ازدواجم با شیرین هم از همین شوخی و لاس زدنهای سر کار شروع شده بود. بعد از ازدواج با شیرین، لاس خشکه زدنهای من تعطیل شده بود تا اونروز و توی بیمارستان که داشتم گرم و صمیمانه با لیلا لاس میزدم و میخندوندمش.
به لیلا نگاه میکردم که از ته دل می خندید و چشماش یه برق خاصی توش بود. معلوم بود واقعا داره لذت میبره. حتی صورتش گل انداخته بود و مشتاق حرف زدن و شنیدن و خندیدن بیشتر نشون میداد. راستش این، اون لیلایی که قبل از این می شناختم نبود. اون دختری که همه حرفاشو با نیش و کنایه میزد و کلن بد ذات و شیطون جلوه می کرد، انگار اون لیلا رفته بود و یه دختر سرشار از انرژی و گرم، خودمونی و حتی هات، جاش رو گرفته بود. با خودم گفتم شاید این حس امروزش و این لذت بردنش از لاس زدن هم بر میگرده به همون عقده هایی که الان داره با تیپ زدن و نشون دادن هیکلش خالی می کنه. شاید تا قبل این عمل و بروز تغییرات در هیکلش همیشه محتاج توجه و لاس زدن مردها بوده و الان داره با همه وجودش از این توجهی که بهش میشه لذت میبره. بخصوص که من بوضوح با رفتارم نشون داده بودم که سیما در مقابلش هیچ حرفی واسه گفتن نداره و حتی نمیتونه یه ذره هم توجه من رو جلب کنه. احتمالا بالاترین علت گرم شدن اون روزش هم همین کم توجهی من به سیما و حرص و ولع تابلوم واسه باهاش گرم گرفتن و جلب کردن توجهش و سعیم بر اینکه وقتی با منه بهش خوش بگذره، بود. تا اینجای کار، حسابی صورت و بدنش رو با چشمام خورده بودم. باهاش لاس زده بودم و حسابی خندونده بودمش. لیلا باهام گرم گرفته بود و من نتیجه گرفته بودم که اونم داره لذت میبره و پایه لاس زدن هست. دلم می خواست یه مرحله جلو برم. با اینکه رفتار و نگاههام تابلو بود ولی میخواستم یه جوری واضح تر بهش بفهمونم که بدجوری دلم پیشش گیر کرده. زمان هم به سرعت رو به پایان بود و با میونه سردی که شیرین باهاش داشت، نمیدونستم دیگه آیا فرصتی مثل این دست میده یا نه. اصلا به احتمال زیاد، دلیل اینکه لیلا با گل و شیرینی اومده بود بیمارستان این بود که بعدا مجبور نباشه برای تبریک گفتن به خونمون بیاد. نمیدونستم چی بگم و چه بحثی بکنم و چجور پیش برم و یه دفعه گفتم
_لیلا!(حس میکردم با اینطور صدا کردن بجای لیلا خانم و… راحت تر حس صمیمیت بینمون شکل میگیره)
_بله آقا سعید
اون لیلا گفتن یه چیز یهویی بود و واقعا نمیدونستم چی بگم. ولی تصمیم گرفتم دل رو به دریا بزنم و پررو بشم
_حالا چی شد یهویی اینقدر لاغر کردی؟
انگار اصلا انتظار همچین سوالی رو نداشت و جا خورد. سعی کردم با شوخی و خنده جلو برم و با لبخند گفتم:
_جدی چجوری این همه تغییر کردی؟
معلوم بود از این ضربه ناگهانی هنوز تو شوکه و نمیدونه چی بگه
_مگه… خیلی تغییر کردم
_خیلی که نه…فقط اونقدری که من اون روز، توی فرودگاه نشناختمت!
_جدی میگین؟ بعد یه لبخند زد و گفت: یعنی اینقدر تغییر کردم که نشناختین؟نه دیگه فکر کنم دارین دستم میندازین
از رنگ رخسارش معلوم بود که خودش میدونه حرفم چیه ولی دوست داشت بیشتر و واضحتر بشنوه و این حرفاش همش ناز کردن بود. پس منم مستقیم رفتم تو شکمش
_بخدا من اصن یه لحظه مونده بودم این خانم خوشگل و خوشتیپ کیه با حسین و آیا لیلا خانم ما خبر داره شوهرش با یه سوپر مدل میگرده؟
واسه اینکه دیگه زیادی گند قضیه در نیاد ،آخر جملم رو با حالت شوخی و مسخره گفتم و خندیدم. لیلا عملا صورتش سرخ شد. ولی من باب اینکه وا نده گفت:
_خیلی شیطونین سعید خان!
_نه بخدا جدی میگم خیلی تغییر کردین…حالا چجوری این همه وزن کم کردی؟ …رژیمی… چیزی؟
_آره دیگه رژیم و ورزش و …یه لبخند زد و گفت خوب خیلی سخت بود ولی ارزشش رو داشت
_ارزش که آره… خدایی خیلی خوب شدی!
دیگه رسما داشتم تا ته قضیه میرفتم. ولی بعد از هر حمله سعی میکردم یکم جو رو آروم کنم و حالت طبیعی به حرفام بدم. پس با وجودی که میدونستم مثل سگ داره دروغ میگه و طبق آمار دقیقی که شیرین درآورده همه این تغییرات حاصل همون عمل کوچیک کردن معده بوده و فقط محض اینکه بعد از گفتن خیلی خوب شدی، جو رو آروم و طبیعی کنم و ضمنا چاپلوسی ای هم بکنم گفتم:
_ولی خدایی خیلی اراده قوی ای داشتین! من اگه یک دهم اراده شما رو توی کار داشتم تا الان مدیر عامل شرکت شده بودم!رنگ صورتش هنوز قرمز بود و آمیخته ای از خجالت و لذت رو میشد در صورت و چشماش دید. برای چند ثانیه سکوت بینمون حاکم شد. هر دو کنار هم به دیوار تکیه داده بودیم. بدجوری دلم می خواست بازم جلوتر برم. می خواستم زل بزنم توی چشماش و بگم بدجوری هواییم کردی لعنتی، دیوونت شدم. سرعت تپش قلبم بالاتر رفته بود. خیلی چیزا می خواستم بگم ولی عوضش تنها سرم رو بسمتش برگردوندم و با چشمای بی قرارم توی چشماش زل زدم. با اینکه سریع سرش رو انداخت پایین و نگاهش رو از من دزدید ولی توی همون یکی دو ثانیه ،یه چیزی توی چشماش دیدم! یه چیز گرم و مرطوب از جنس شرم! از جنس احساس گناه یا خجالت! با دیدنش حس کردم گر گرفتم از گرما و حس کردم نفسهام تند شدن. نمیدونستم دقیقا دارم چه غلطی می کنم. انگشتهام انگار که از من فرمان نمیبردن و سر خود حرکت می کردن. یهو به خودم اومدم دیدم انگشتام با انگشتهای لیلا تماس پیدا کرد! انگار زمان متوقف شده بود و من و لیلا توی اون سالن تنها بودیم. یه قطره عرق رو روی پشتم حس کردم که از بالای کمرم بسمت پایین حرکت کرد. لیلا از تماس انگشتهامون دستش رو پس نکشید و انگشتهای من حرکت کردن و انگشتهای نازک و کشیدش رو توی دست گرفتم. همین لحظه بود که درب قسمت زایشگاه، باز شد و سیما بیرون اومد. خداروشکر اونجوری که ما به دیوار تکیه داده بودیم، پشت من به اون درب و بدن من مانع دیده شدن دستهامون که کنار دیوار بود میشد. لیلا سریع دستش رو کشید و با همون لبخند همیشگی رو به سیما کرد و با صدای نسبتا بلند گفت:چه عجب سیما خانم کم کم علف های زیر پامون وقت چیدنش میشد!
برعکس لیلا ، من نتونستم به اون راحتی خودم رو جمع و جور کنم. دستپاچگی و گیجی توی حرف و رفتارم معلوم بود. با این وجود، همه سعیم رو کردم که بدون خنگ بازی و تابلو کردن زیاد، ازشون تشکر کنم و باهاشون خداحافظی کنم. لیلا هم همه سعیش این بود که دیگه باهام چشم توی چشم نشه ولی یه لحظه بازم چشمهاش رو دیدم و همون گرمای هوسناک شرم آلود رو تونستم تشخیص بدم.
.
.
.
برای خرید، جلوی یکی از فروشگاههای بزرگ شهر پارک کردم. می خواستم پیاده بشم که یه تاکسی آژانس دم در فروشگاه توقف کرد و لیلا ازش پیاده شد. بعد از نزدیک سه هفته دوباره میدیدمش. با نگاه اول به سر تا پاش، همون شور و گرمای بیمارستان، دوباره به مغز و قلبم هجوم آورد. توی این سه هفته اونقدر درگیری داشتم که حتی فرصت نکرده بودم درست و حسابی به وقایع اون روز فکر کنم. می خواستم پیاده بشم و برم داخل فروشگاه و باهاش همراه بشم. اما نمیدونم چرا پام پیش نرفت. بالاخره از فروشگاه بیرون اومد. برای گرفتن تاکسی یا دربست اومد همون سمت خیابون که من پارک کرده بودم. حدود بیست تا سی متری باهاش فاصله داشتم. خرداد ماه بود و توی جنوب، گرما و شرجی داشت میرفت که به اوج برسه. بیشتر از یک دقیقه کنار خیابون نبود اما گرما و رطوبت هوا کلافش کرده بود. اونجوری که با اون تیپ و قیافه سر خیابون وایساده بود، یاد حرفای حسین در مورد کیس بلند کردناش افتادم. به همچین تیپ های کنار خیابون، میگفت شکار و خودشم شکارچی بود! نگاش کردم و یه لحظه جوگیر شدم. خودم رو پلنگی میدیدم که توی کمین نشسته و به شکار زل زده. انصافا لیلا هم عین ماده آهویی زیبا، کنار خیابون می خرامید. با خودم گفتم وقت شکاره! پس دل رو به دریا زدم. ماشین رو روشن کردم و از پارک خارج شدم و جلوی پاش ترمز کردم
_ندزدنت خوشگل خانوم!
_برو گم… ا …آقا سعید این چه کاریه؟
از ماشین پریدم پایین و با خنده گفتم:
_ببخشین گفتم یه شوخی ای کرده باشم… معذرت میخوام…بفرمایین بالا برسونمتون
_نه مرسی ماشین میگیرم
خودم رو بهش رسوندم و خریدهاش رو از دستش گرفتم و گفتم:
_این حرفا چیه مگه غریبه ایم… بعدم این موقع روز به این زودی ماشین گیر نمیاد. با این هوای گرم می خوای چقدر وایسی
_آخه نمی خوام مزاحمتون بشم
_اگه شما مزاحمین که کاش من همیشه مزاحم داشتم!
عمدا خریدها رو گذاشتم صندلی عقب، کنار میوه هایی که قبلا خریده بودم و دیگه عقب جایی واسه نشستن نبود و لیلا جوون مجبور بود جلو بشینه. در رو براش باز کردم و گفتم
_بشین… بشین لیلا خانم که خیلی گرمه خودم هم سریع پریدم پشت فرمون و لیلا، همینطور که مینشست وکمربند رو میبست گفت:آخ …گرما که امان من رو بریده. بخدا از این گرما، از این شرجی … کلن از همه چیز اینجا بیزارم. هر چه هم به حسین میگم مارو ببر از اینجا توی گوشش نمیره که نمیره.من خوب میدونستم حسین، تنها به یک دلیله که بودن در این شهر رو ترجیح میده. با رفتن به شهر خودمون ،میرفت زیر ذره بین فامیل و دوست و آشنا و دیگه به سادگی اینجا نمیتونست زیرآبی بره!
_آخه لیلا جان انتقالی گرفتن که به این راحتیها نیست…ولی خدایی هوای مرطوب، واسه پوست خیلی خوبه!
خودش رو به نشنیدن زد و سراغ بچه و شیرین رو گرفت
_شهرستانن… تصمیم گرفتیم تا سه چهار ماهگی بچه اونجا باشن که مادر شیرین، کمکش کنه
_یعنی شما قراره سه ماه تنها باشین؟زدم زیر خنده و گفتم: والا شیرین اینقدر نگران تنها موندن من نبود که شمایین!صورتش سرخ شد و گفت:نه بخدا … نه …منظورم این نبود… واسه غذا و …
_میدونم بابا …شوخی میکنم
_خیلی… حرفش رو خورد و فقط با صورت و چشمای خوشگلش ادای عصبانی شدن رو در آورد. این کارش دیوونه ترم کرد. آخ که چقدر دلم میخواست همونجا ازش لب بگیرم. رسیدیم خونشون و پیاده شد.
_اگه سنگینه بیارم واستون
_نه لازم نیست…همینکه لطف کردین تا اینجا…
_ حرفشم نزن
_بازم مرسی…راستی امشب واسه شام بیاین. حسین هم خوشحال میشه.
لیلا راه افتاد و رفت. من نگاهش میکردم و خون، خونم رو میخورد که چرا حرف دلم رو نزدم و جلوتر نرفتم؟ آخرش به این نتیجه رسیدم که من آدم مخ زدن نیستم و نهایت هنرم اینه که لاسی بزنم و از خوش و بش کردن لذت ببرم.

چند روز بعد حسین سراغم اومد. یه جورایی عادتش شده بود هر مخ جدیدی که میزد یا بقول خودش شکار جدید، بیاد و با آب و تاب واسم تعریف کنه. اون روز هم ظاهرا برنامه همین بود. بعد از اینکه نشست و چاییش رو خورد، کم کم بحثها خودمونی تر شد و برام گفت که جدیدا مخ یه دختر دانشجوی شهرستانی رو زده که اینجا توی خوابگاه دانشجویی زندگی می کنه. ظاهرا دختره رو راضی کرده بود یه مسافرت چند روزه باهاش بره. با خنده گفتم:بازم ماموریت؟ زد روی پام و گفت تو هم راه افتادیا و قاه قاه خندید
حسین، کارش جوری بود که معمولا توی سال ،چند باری ماموریت کاری بهش میخورد. اما اگر کیس خوب و مناسب به تورش می خورد یه همچین ماموریتهایی هم میرفت! در واقع، لیلا خانم رو با اسم ماموریت می پیچوند. توی این ماموریتهای خانم بازانش، همیشه با بهونه اینکه راه، نزدیکه و ماشین باشه راحت ترم با ماشین خودش میرفت. معمولا قبل از همچین ماموریتهایی! من رو هم در جریان میزاشت. دلیلش هم این بود که اگه اتفاقی، من و لیلا خانم رودرو شدیم هماهنگ باشیم و سوتی ندم. بعلاوه اینکه توی اون چند روز غیبتش و توی اون شهر غریب، اگه مشکلی برای زن و زندگیش پیش اومد کسی باشه که مشکل رو حل کنه. البته توی تموم اون هشت نه سالی که با هم بودیم هیچوقت همچین موردی پیش نیومده بود. اما ظاهرا دست سرنوشت یا هر کوفتی که بود داشت برنامه های خودش رو پیش می برد.
بعد از ظهر بود و داشتم واسه سرویس سوار شدن و رفتن خونه آماده میشدم که گوشیم زنگ خورد.
_سلام داداش شرمندتم یه زحمتی واست دارم
_سلام حسین جان چی شده؟
_والا لیلا زنگ زد… مثل اینکه کولرمون خراب شده .تو این فصلم که میدونی هوا جهمنه…منم درگیر ماموریت و … با خنده گفت دستم کوتاهه خلاصه
با شنیدن اسم ماموریت، منم زدم زیر خنده و گفتم:امان از این ماموریتها!.. نگران نباش من هستم …شما فقط روی ماموریتت تمرکز کن که کار رو خوب در بیاری!
قاه قاه خندید و گفت بازم شرمنده… ایشالا بتونم واست جبران کنم
توی خونه یه کم به خودم رسیدم و به اصطلاح خوشتیپ کردم و ادکلنی زدم و خلاصه یه جوری بود انگاری دارم واسه قرار حاضر میشم! میتونستم از خونه زنگ بزنم به اوستای تعمیرکاری که شمارش رو داشتم و بعد از خونه بزنم بیرون و تا برسم پیش لیلا احتمالا اون هم میرسید. اما با خودم گفتم چه کاریه؟ الان که فرصتش هست چرا بیشترین استفاده رو نکنم؟ اینجوری بود که تصمیم گرفتم با اینکه چیزی از کولر نمیدونم ولی بهتره یه تیریپ مهندسی هم بیام و بعد دیگه در نهایت، قبول کنم که کار من نیست و به اوستا زنگ بزنم.
لیلا رو که دیدم باورم نمیشد توی خونه خودش این همه آرایش کرده و به خودش رسیده باشه.انگاری فقط من شبیه سر قرار رفتن تیپ نزده بودم. البته تا جایی که یادم میومد از بعد از لاغر شدن، همیشه آرایش کرده و خوشتیپ بود و بازم با خودم گفتم این زن از هر فرصتی واسه برخ کشیدن هیکل جدیدش استفاده می کنه و واقعا از این کار لذت میبره! اون روز یه لباس آستین کوتاه خوشگل و شیک که بلندیش تا بالای زانوهاش میرسید به تن داشت و همون شلوار غواصی مشکی روز فرودگاه رو پوشیده بود. موهاش رو یه رنگ بلوطی دلربا زده بود که هایلایت های وسطش واقعا جلوه جادویی به سرش میداد. از در که وارد شدم با دیدن سر و صورتش و مخصوصا موهاش، واقعا آه از نهادم بلند شد. بی اختیار گفتم
_ماشالا!
با خنده گفت:ماشالا به چی؟
_ماشالا که روز بروز بهتر میشی!
پر روییم، خودم رو هم شوکه کرد. ولی انگار اون روز همه وجودم اراده شده بود که یه کاری بکنم.قرمز شد و گفت :لطف دارین سعید خان
_نه بخدا جدی میگم … خدا بداد حسین برسه!
_حسین؟… چطور؟
_آخه باید صب تا شب قربون صدقت بره تا جبران یه ذره از این همه خوبیت بشه و زدم زیر خنده
انتظار داشتم لیلا هم غش کنه از خوشمزگیم اما لیلا یجوری متفکرانه گفت :حسین… بقیه حرفش رو خورد. فهمیدم یه چیزی میخواست بگه اما فقط از سر راهم رفت کنار و گفت بفرمایین
_چیزی شده؟
_نه چیزی نیست
لحنش سرد شده بود. با خودم گفتم لعنتی اینقدر پر رو بازی در آوردی تا گندش در اومد. با این همه طبق نقشه خودم پیش رفتم. کولر هال خراب بود و من هم توی هال و هم توی تراس یکم مهندس بازی از خودم بروز دادم و لیلا هم با چشمای مشتاق و خوشگلش همراهیم میکرد. شاید انتظار داشت واقعا من بتونم درستش کنم. همزمان باز هم سر صحبت رو باز کردم و یکمی بحرف کشیدمش و در آخر گفتم: لیلا جان فایده نداره، باید به تعمیرکار زنگ بزنم. زنگ زدم و اوستا گفت جایی مشغول کاره و یک ساعت طول میکشه
_لیلا خانم، میگن یکساعتی طول میکشه بیان… اشکالی نداره؟
_مگه چاره ای هم داریم
_باشه اوستا پس منتظریم

توی آشپزخونه نسبتا کوچولوشون، دوتا صندلی اوپن کنار هم بود. روی یکی نشسته بودم و محو دید زدن لیلا بودم. بالاخره قهوه آماده شد و لیلا روی اون یکی صندلی اوپن و کنارم نشست. اونقدر نزدیک بهم بودیم که حتی یکی دوبار پاهامون بهم خوردن. اون پاهای کشیده و سکسی که توی اون شلوار چسبون، دیوانه کننده شده بودن رو، روی هم انداخته بود. اونقدر نزدیک بودن که اگه دستم رو دراز میکردم به رونهاش میرسید. غرق تمنا بودم و وقتی نگاهم رو از پاهای سکسیش گرفتم و به صورتش نگاه کردم با لبخند قشنگش روبرو شدم. حتمن حواسش بود که پاهاشو دید میزنم.
_خوب آقا سعید تنهایی چطوره؟
_والا چی بگم…روزا کار، شبا خواب …از شما چطوره؟
_والا منکه دیگه عادت کردم…از روزی که اومدم توی این شهر خراب شده همش تنهام
روشو برگردوند و دستش رفت سمت چشمش انگاری که بخواد اشکش رو پاک کنه و با ناراحتی گفت خیر سرم شوهر کردم!
_چیه لیلا؟چرا اینقدر امروز از دست حسین ناراحتی؟…چیزی شده؟
با یه آه بلند گفت: نه چیزی نیست.از روی دوستی و دلسوزی دستم رو گذاشتم روی دستش و نوازشش کردم. گفتم:خوب حسینم درگیر کاره واسه زندگیتون… واسه…
با شنیدن این حرفا انگار یه حمله عصبی بهش دست داده باشه دستش رو از دستم بیرون کشید. پرید بالا و گفت:
_مرده شور این زندگی رو ببرن…مرده شور کارش رو ببرن…بعد انگار به خودش بیاد و از کارش خجالت بکشه دوتا دستاشو گذاشت روی صورتش و گفت:ببخشین آقا سعید…بخدا شرمندم این روزا اعصابم بدجوری داغونه
_ولی … ببخشید اینو میگم…آخه راستش گیج شدم…یعنی میدونی هر کس از بیرون زندگیتون رو میبینه، به حال شما دوتا غبطه میخوره…مث دو تا مرغ عشق…
_هه مرغ عشق…دوباره اشک اومد توی چشماش و گفت: سخته آقا سعید… بخدا خیلی سخته که هم درد بکشی هم مجبور باشی نشون بدی … بعد یه لحظه بغضش رو خورد و گفت: ولی دیگه تموم شد!
شوکه شده بودم بی اختیار گفتم؟
_چی تموم شد؟
_این نقش بازی کردن کوفتی !
معلوم بود آماده زیر گریه زدنه!بلند شدم. دستاشو گرفتم و بهش گفتم:بیا اینجا بشین و درست واسم تعریف کن ببینم چی شده؟ نشست روی صندلی ولی دستهاش رو گذاشته بود روی اوپن و انگشتاش به حالت عصبی بهم قفل شده بودن. اونقدر انگشتاش رو توی همدیگه فشار داده بود که رنگشون مثل گچ سفید شده بود. بالاخره سر درد دلش باز شد
_زندگی من و حسین دیگه به آخرش رسیده!
روی صندلی خودم وا رفتم. به صورت درهمش نگاه کردم. این بار من سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم
_یعنی چی که به آخرش رسیده؟
خیلی بی احساس، نگام کرد و گفت:تمومه دیگه… دلیلی واسه ادامش نیست
_آخه چرا؟ یعنی چی شده که به این نتیجه رسیدی؟
_یه عمر واسش میمردم…عاشقش بودم…همه کاری واسش کردم
_آخه حسینم عاشقته
_کاش بود…کاش بود
_یعنی میگی نیست
_آقا سعید، خودت رو به سادگی نزن…یعنی فکر می کنی بعد نه سال زندگی مشترک و زیر یه سقف زندگی کردن نمیشناسمش؟ فکر کردی همین الان نمیدونم کجاست؟
_ماموریته دیگه…آخه این همه شک واسه چیه؟
زل زد توی چشمام و گفت:لازم نیست… یعنی اصلا اونقد دیگه بی چشم و رو و وقیح شده که همه شناختنش بعد شما میگین…نتونست حرفش رو ادامه بده. دوباره بلند شد و رفت کنار اجاق وایساد و صورتش رو بین دستاش قایم کرد. بعد از یکی دو دقیقه گفت:
_واسه خاطرش تن به همچین عمل پر ریسکی دادم. زدم خودم رو ناقص کردم و یه تیکه از بدنم رو انداختم دور …خودم رو به ندونستن زدم
_کدوم عمل؟
_چرا شما امروز اینقدر اصرار دارین خودتون رو از همه چیز بیخبر نشون بدین؟
یجوری اومده بود توی شکمم که یه لحظه دستپاچه شدم
_والا …من اگه چیزی نگفتم یا پنهون کردم…فقط واسه این بود که فکر می کردم …یعنی نمی خواستم زندگیتون از هم بپاشه… حالا هم لطفن تند نرو… بزار من باهاش حرف میزنم. بالاخره سر عقل میاد. نزار زندگیتون از هم بپاشه بخدا حیفه
سرش رو تکون داد و گفت:
_نه فایده نداره. یعنی الان دیگه فایده نداره. گفتم شاید مشکل از منه که چشم و دلش همه جا هست جز پیش من،گفتم اگه لاغر بشم و بشم همون خوشگل و خوش هیکلی که همیشه می خواسته، شاید از هرز پریدن دست برداره. اما آقا اونقدر تنوع طلب شده که این همه تغییر، حتی نتونست شیش ماه هم نگهش داره.
این رو که گفت، دیگه توانش تموم شد و هق هق گریش بلند شد. بدنش بشدت می لرزید و بلند بلند گریه میکرد. از جا بلند شدم و بهش نزدیک شدم. انگار منتظرم بود.خودش رو توی بغلم انداخت. یه دستم دور شونش بود و یه دستم توی موهاش و سرش رو روی سینم گذاشته بود و گریه میکرد.
_تورو خدا راستش رو بهم بگین…یعنی من اینقدر زشتم؟
همینطور که موهاشو نوازش میکردم گفتم:نه بخدا خیلیم خوشگلی، گریه هاش کمتر شده بود.
_پس چی؟هیکلم مشکلی داره؟ بد تیپم؟آخه مشکل من چیه که حسین ازم گریزونه؟
بالاخره سرش رو آوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم. سعی کردم صدام محکم و اطمینان بخش باشه
_لیلا تو هیچ مشکلی نداری بخدا هیچیت نیست. خوشگلی، خوش تیپی، خوش قد و بالایی… حسینم نمیدونم والا شاید خر شده .شاید شیطون توی جلدش رفته. ولی درست میشه. بخدا درست میشه. بالاخره سرش به سنگ میخوره و متوجه میشه… فقط خواهشا عجله نکن. یکم بهش فرصت بده.
توی اون لحظه ها واقعن و از صمیم قلبم و با انسانیت کامل سعی داشتم یه زندگی رو نجات بدم. اما لیلا سرش رو برگردوند و گفت:
_سعید… من و حسین شانسی واسه بچه دار شدن نداریم!
دوباره وا رفتم. لیلا خودش رو از بغلم بیرون کشید و گفت:
_حداقل من شانسی واسه بچه دار شدن ندارم.
بعدا برام گفت دلیل دیگه واسه اینکه لاغر کرده همین بوده که شاید شانس بچه دار شدن داشته باشه. اما نتیجه آزمایشها، همین دو سه روز پیش آماده شده و طبق اعلام پزشک، شانس بچه دار شدنش کمتر از یک در ده هزار بود. حالا توی همچین حال روحی روانی ای اون حسین بی شعور رفته بود دنبال کیف و حالش و حتی سراغ نتیجه آزمایشهارو هم نگرفته بود. ظاهرا بهمین خاطر بود که اونروز اینقدر عصبی بود و حال روحیش داغون بود. دوباره هر دو روی صندلی های اوپن نشسته بودیم. لیلا کمی آروم شده بود. اما من بوضوح داغون بودم. بلند شد. یه نگاه به صورتم کرد. دستش رو روی دستم گذاشت. فشارش داد و گفت:
_شرمنده سعید… حالت رو بدجوری خراب کردم… باید با یکی درد دل می کردم. باید خودمو پیش یکی خالی میکردم. منم که تو این شهر کسی رو ندارم و…دیگه …
به علامت اوکی بودن همه چیز فقط سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
_اشکال نداره من برم داخل اتاق خواب یکم دراز بکشم؟
_راحت باش عزیزم

بعد از رفتن تعمیرکار، در اتاقش رو زدم. بیرون که اومد از حالت چشمهاش حدس زدم احتمالا بازم گریه کرده
_ظاهرا اوضاع کولرتون خیلی خرابه.
_یعنی درست نشد؟
_نه یه قطعه ای می خواد که قراره فردا توی بازار پیدا کنه و احتمالا ظهر بیاد برای تعویضش
_ای بابا
_بپوش بریم خونه ما…اینجا بمونی گرما اذیتت میکنه!
یهو بزبونم اومده بود و اون لحظه واقعا هیچ قصد بد و شیطنت آمیزی پشتش نبود.
_نه مرسی تا همین الانم به اندازه کافی مزاحمتون شدم. کولر اتاق خواب هم سالمه خداروشکر
_کولر اتاق خواب، خوب فقط اتاق رو خنک میکنه. حال روحیت هم خوب نیست تنها نباشی بهتره
_نه الان خیلی بهترم…بازم مرسی که حال بدمو تحمل کردی
دیگه اصراری نکردم. خداحافظی کردم و به خونه خودم برگشتم. اونشب تمام فکرم درگیر لیلا و حرفاش بود. یعنی واقعا از حسین طلاق میگرفت یا اینم یه حال بد موقتی بود که میگذشت؟ لیلایی که قبلا میشناختم کسی بود که سعی داشت با همه بجوشه و توی جمع باشه. سعی داشت پر انرژی و با اعتماد بنفس جلوه کنه. اما در عین حالی که بصورت همه لبخند میزد ولی همزمان هیچ کس از زبون تند و تیز و از نیش و کنایه هاش در امان نبود. جوری که این نیش و کنایه ها و زبون تیزش، جلوه ای از یک زن بد ذات رو بهش میداد. اما لیلای امشب، هیچ ربطی به اونچه قبلا ازش دیده بودم نداشت. امشب بی پناه بود، تنها بود، خسته و تسلیم شده بود. مهمتر از همه، هیچ چیزی از اون ذات بد و پلید در وجودش نبود.
آخر شب بود که با خودم فکر کردم نکنه با این حال روحی که داره کار ابلهانه ای بکنه؟ یاد گریه هاش افتادم و نگران شدم. شماره لیلا رو نداشتم که ازش سراغی بگیرم. ساعت هم از ده شب گذشته بود و نمیشد بیخبر برم و در خونش رو بزنم. پس باید چیکار میکردم؟ یهو یادم به اینستاگرام افتادم. رفتم دایرکتش و پیام دادم: لیلا جان بیداری؟ به ثانیه نکشیده، دیدم پیامم خونده شد و مشغول نوشتن شد. یجورایی ذوق زده شدم و منتظر جوابش بودم.
_سلام آقا سعید، آره بیدارم.
_با گرما چیکار می کنی؟
_گرم نیست. من توی اتاق خوابم و زیر کولر
یه لحظه توی اتاق خواب، تصورش کردم. توی تصور من، روی تخت و روی شکم دراز کشیده بود و گوشی دستش و جلو صورتش بود. با توجه به گرمی هوا فقط یه شورت پاش بود. یه شورت سفید نازک که کونش مثل یه تپه گرد و خوشگل توش قلمبه بود.پاهای کشیده وسکسی و سفیدش رو لخت تصور کردم و همه وجودم از شهوت گرم شد.
_حالت چطوره بهتری؟
_آره بهترم
_کاش اومده بودی اینجا، راستش همش نگرانت بودم.
_نگران نباشین. بخدا خوبم، اون موقع هم دلم یکم گریه می خواست. بعد گریه آروم شدم
_می خواستم بهت زنگ بزنم و سراغت رو بگیرم ولی خوب شمارت رو نداشتم. بخاطر همینه پیام دادم
پیامم رو خوند اما چیزی نگفت. دو دقیقه گذشت و یه دفعه شمارش ظاهر شد! مطمئن بودم این تنها شانسمه و اگه از دستش بدم تا آخر عمر، فقط افسوسش رو خواهم خورد. پس با دیدن شماره هیچ وقتی تلف نکردم و بلافاصله زنگ زدم.
_خوب دختر خوب، حالا مارو دل نگران گذاشتی خوبه اینجوری؟ امشب رو قبول میکردی بد بگذرونی!
باز هم همون حرفای قبلی و لاس زدن و بالاخره صدای خندش رو شنیدم. بعد از اینکه خندید دیگه مهلتش ندادم
_لیلا بپوش بیام دنبالت
_مرسی سعید جان من که گفتم مزاحمت نمیشم
_بابا نمی خوام بیارمت خونه!می خوام ببرمت بیرون یه هوایی عوض کنی
تصمیم گرفته بودم تا اونجایی که دیگه واقعا ضایع نباشه بی پروا باهاش حرف بزنم
_بخدا من حالم خوبه لازم نیست زحمت بکشی
_بابا تو چرا اینقدر معذبی؟ اصلا خودم بی خوابی زده بسرم می خوام یه تابی بخورم. تاب خوردنم فقط وقتی به آدم خوش میگذره که یه لیدی خوشگل و خوشتیپ بغل دستت نشسته باشه ! بازم واسه اینکه زیادی ضایع نباشه، خنده رو هم چاشنی کار کردم.حالا چی میگی میای؟
_مرسی …شما لطف دارین …ولی آخه این موقع شب؟
_کدوم موقع؟ تازه اول شب عاشقاس!
_به خدا اگه واسه حال منه، تو زحمت نیفتین… من خوبم
_حتما باید قسم بخورم واسه دل بی صاحاب شده خودمه تا باورت بشه ؟
شاید دیگه زیادی حرفم رک بود پس با حالت شوخی زدم زیر خنده و گفتم آماده شو که دارم میام!یه لحظه هیچی نگفت و با خودم گفتم حتما از خجالت سرخ و سفید شده یا نکنه از زیادی پر رو شدنم جا خورده باشه.
_چشم
ماشین رو یه جای دنج، کنار خیابون و روبروی دریا پارک کرده بودم.نور چراغها روی دریا می تابید و موجهایی که توی سیاهی شب قیر مانند حرکت می کردند و روی هم کوبیده میشدن رو جلوه ای براق می بخشید. یک ساعتی با لیلا توی خیابونای شهر چرخیده بودم. حرف زده بودیم شوخی کرده بودیم، خندیده بودیم و حالا اینجا کنار هم نشسته بودیم. بخاطر گرمی هوا شیشه ها بالا و کولر ماشین روشن بود و بنابراین صدای موجها رو نمیشنیدیم. ولی باز هم جلوه رویایی شون جلومون بود. چند دقیقه ای بود سکوت بینمون حکمفرما شده بود و فرصت به سرعت رو به پایان بود. بالاخره دستم رو گذاشتم روی دست لیلا و گفتم
_امشب خیلی ناراحت شدم!
لیلا با حالت دستپاچگی گفت:شرمندم آقا سعید… بخدا نمی خواستم…
_نه نه نه منظورم این نیست… با یک آه کوچیک ته مونده هوای ریه هام رو خالی کردم و با یه نفس دیگه برای حرفم آماده شدم
_فکر نمیکردم اینقدر درد توی دلت باشه…لیلا بخدا این حق تو نیست
خیلی آروم سرش رو برگردوند و دست راستش سمت چشمهاش رفت. معلوم بود باز اشک توی چشماش نشسته.دست چپش هنوز توی دست راستم بود و با دست چپم صورتش رو برگردوندم سمت خودم و با همه احساسم گفتم
_بخدا قلبم پاره پاره میشه اگه دوباره اشکات رو ببینم
یه لحظه چشماش درشت تر شدن، آب بینیش رو بالا کشید و لباش چند بار لرزیدن و انفجاری که چند ماه منتظرش بودم رخ داد. لبامون بی اختیار بهم رسیدن. هر دو برای خوردن، حریص بودیم و جوری لب می خوردیم که فرصت نفس کشیدن هم نداشتیم.گونه هاش داغ شده بودن و با تماس لبای هوسناکم به پوست داغ گونش، انگاری تپش قلبم هزار برابر شد. داشتم صورتشو میخوردم که یه دفعه پرید بالا و خودشو جمع کرد. دستش رو از دستم کشید و مثل خجالت زده ها سرش رو پایین انداخت. بیرون رو نگاه کردم دختر پسر نوجوونی رو دیدم که از روبروی ماشین و کنار دریا با نیش باز از دیدن ما رد میشدن.
_این تخم سگا این موقع شب اینجا چیکار میکنن؟
از ماشین رد شده بودن که دختره برگشت و با شصتش یه لایک هم بهمون داد و باز نیشش باز شد
_د… تخم جن رو ببین… لایکم بهمون داد!
برگشتم و لیلا رو دیدم که همونطور که سرش پایین بود از خنده بیصدا میلرزید و شونه هاش تکون میخوردن. سرش رو بالا آوردم و توی چشماش گرمای صمیمیت و دوس داشتن رو دیدم و بی اختیار دوباره لبم رفت سمتش ولی اینبار فقط یه بوس کوچولو به لبم زد. دستم رو بلند کرد و دور شونش انداخت. خودش رو کشید توی بغلم و سرش رو روی سینم گذاشت.
_مرسی آقا سعید …امشب خیلی هوامو داشتی ولی بهتره دیگه برم گردونی خونه و بری دنبال زندگیت
_نمیتونم!
تابلو بود داره با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه. یا حداقل دلش دیوونه وار می خواست و فقط یکم هل دادن بیشتر لازم داشت. اگه واقعا می خواست بره خونه پس تو بغل من چیکار میکرد؟ یا شمارش رو چرا بهم داد؟ سرش رو آورد بالا و گفت:سعید جان ما هر دو متاهلیم
_دوتامون میدونیم واسه چی اینجاییم … راه برگشتی هم نیست. پس لطفا از این سخت ترش نکن
_پس شیرین چی میشه
_نمیدونم شاید تو بتونی بیخیال این حست بشی ولی من …نمی …تونم
از شدت احساسات و شهوت و استرس به نفس نفس افتاده بودم و دوباره لبهامون رفت روی همدیگه و اینبار دست گذاشتم روی رونهاش و از روی ساپورت نرمش، با کف دستم یه مالش حسابی بهش دادم. سرش رو تکیه داد عقب و یه آه حشری بیرون داد. دستم رو روی رونش بسمت بالا و بین پاهاش کشیدم. با دستش، دستم رو گرفت و با یه مقاومت کوچیک پس کشید و دستم دقیقا لای پاش بود. حتی از روی ساپورت و شورت هم معلوم بود خیسه خیسه! با چشمای از هوس خمار، بهم زل زد و با همون صدای آروم پر از نازش گفت:منو ببر خونت!
شروع به حرکت کردم. لیلا که انگار اونهم برای شروع سکسمون بی قرار بود دستم رو لمس کرد و گفت:
_سعید خونه ما نزدیکتره!
اگه توی حالت عادی بودم باید از خودم بدم میومد. اما اون لحظه فکر اینکه قراره با زن حسین، توی خونه خودش و توی تخت خودش، سکس کنم حتی آتیش شهوتم رو داغ تر از قبل کرد.

وارد خونه که شدیم و به محض بسته شدن در، توی بغلم بود. مثل اولین لب گرفتنمون توی ماشین، وحشیانه همدیگه رو میخوردیم. لب و گلو و گوش و همه صورتش رو با ولع میخوردم. لیلا یه لحظه صورتم رو گرفت و گفت:
_یه لحظه بشین الان میام
اومدنش یکم طول کشید. از اون همه هیجان گلوم خشک شده بود. به دلیل خرابی کولر هوای حال هم گرم بود پس رفتم سر یخچال و یه لیوان آب ریختم. کنار اوپن لیوان بدست بودم که لیلا از اتاق خواب بیرون اومد. با دیدن عکس العملم لبخند به لبش اومد. تنها چیزی که تنش بود یه لباس خواب صورتی ربدوشامبری کوتاه بود که فقط تا زیر کونش بود و کمر بندش رو جلو شکمش پاپیونی گره زده بود. اولین بار بود که پاهای سفید و سکسیش رو لخت میدیدم. لباسش از بالا هم باز بود و مشخص بود کرستی در کار نیست. دیگه دووم نیاوردم پریدم توی بغلش، لبها و گلو و گردنش رو میخوردم و با دستم رونهای خوشگلش رو میمالیدم و لیلا دیگه آه و ناله شهوتیش بلند بود و از روی شلوار کیرم رو میمالید. تماس دستش کافی بود تا کیرم جون بگیره. بالاخره از صورتش دست برداشتم و با دو دستم یقه لباسش رو بازتر کردم. در واقع یقه لباس رو انداختم روی بازوهاش و اون ممه های گرد و خوش فرم، با اون سر تیز شون رو بیرون کشیدم. یجوری خوردمشون که لیلا کم آورد و جلوی پام زانو زد. کمکش کردم که شلوارم رو پایین بکشه و حضرت کیرمو از شورت بیرون بیاره. با اون دهن نازش، با اون لبای سکسیش که دیوونشون شده بودم سر کیرم رو بوسید. با دست واسم جلق میزد و کیرم رو بالا پایین میکرد و همزمان سرش رو مکش هایی می داد که این بار سر و صدا و ناله های شهوتی من بلند شد. وقتی از بالا نگاهش میکردم و سرش رو بالا میاورد و زل میزد توی چشمام، انگاری یجور شیطنت همراه با اون لبخند همیشگیش رو میشد توی چشمای خوشگلش دید. دیگه واقعا طاقت بیشتر از این مکیده شدن کیرم رو نداشتم. بلندش کردم و دوباره یه کوچولو لب خوردیم. کمربند لباسش رو باز کردم و لباس خوابش لیز خورد پایین و زمین افتاد. بدنش لخت ،جلوم بود. حتی شورت هم پاش نبود و برای اولین بار اون تیکه گوشتی که چند ماه، روانیم کرده بود رو بی هیچ مانعی زیارت کردم. از شدت حشریت، نفس نفس میزدم یه نگاه به صورت لیلا کردم که از صورتم، دیوونش بودن رو میخوند و همین غرق غرور و لذتش کرده بود. بی هوا دست انداختم زیر کونش، کشیدمش توی بغل و از زمین بلندش کردم. لیلا با خنده گفت: اووف و دستهاشو انداخت دور گردنم و با پاهاش دور کمرم رو گرفت. وارد اتاق خوابشون شدم و انداختمش روی تخت طوری که کونش لب تخت بود. بین پاها و جلوی کوسش نشستم. پاهاش رو کامل باز کردم و لای کوسش رو باز کردم و زبونم بکار افتاد. زیاد از کوس لیسی خوشم نمیومد ولی اون شب دیوونه شده بودم. لیلا از حرکت زبونم توی کوسش به خودش میپیچید و گاهی سرش رو با زحمت بالا میاورد. توی چشماش نگاه میکردم و وحشیانه تر می خوردم و لیلا با یه آخ از ته دل، سرش رو دوباره به تخت میکوبید و به بدنش پیچ و تاب میداد. گاهی با انگشتاش موهای سرم رو چنگ میزد و گاهی نوازش میکرد. اونقد کوسش رو خوردم که جیغش بلند شد و همینطور که نفس نفس میزد داد زد: بیا …خودت بیا سعید… بیا قربونت برم … بیا دیوونم کردی! حتی سعی کرد پاهاش رو بهم بچسبونه و مانع ادامه کارم بشه اما من از اون وحشی تر بودم و بزور پاهاش رو باز کردم و زبونم باز بکار افتاد. بالاخره و با یه تکون شدید و با زور دستاش، سرم رو هل داد عقب و به پهلو خوابید و شروع کرد به لرزه و ارضا شد. تیشرتم رو در آوردم و لیلا رو که هنوز بخودش نیومده بود رو بغل کردم و یکم نوازشش کردم. برگشت و با نگاه حشری و لبای لرزونش بهم فهموند بوسه میخواد. دوباره لباشو بوسیدم. سر کیرم رو تنظیم کردم و واردش شدم. وقتی خوابیدم توی بغلش هر دو همزمان یه آه عمیق کشیدیم و انگار یه بار سنگین از روی دوشمون برداشته شد. بغلش کرده بودم و همزمان با تقه های آروم، عمیق و رمانتیک ازش لب میخوردم، سینه هاشو میخوردم، با دستام موهاشو ناز و نوازش میکردم و همزمان قربون صدقش میرفتم. لیلا داغه داغ بود. بیشتر از بدنش، کوسش داغ بود و انگار داشت کیرم رو آتیش میزد. زیر کیرم ناله میکرد. گاهی چشماش رو میبست و گاهی بروم باز میکرد. بعد از چند تقه عمیق، با جمله تند تر بکن! بهم فهموند که سرعت رو بالا ببرم. از توی بغلش بلند شدم. پاهاش رو کامل باز کرد و دو تا دستهای مشت کردم رو دو طرف پهلوهاش روی تخت گذاشتم. پاهام پایین تخت و روی زمین بود و من روی لیلا دولا شده بودم. بدنهامون زاویه چهل و پنج درجه درست کرده بودن. با قوس دادن به کمرم شروع به زدن تلمبه های شلاقی و محکم کردم. لیلا از شدت ضربه ها چنگ زده بود توی ملافه تشک و حتی با حالتی شبیه خشم و کینه، زل زده بود توی چشمام و آخخخخ آخخخخ میکرد. اون نگاه وحشیش، بیشتر حشریم میکرد و محکمتر توی کوسش میکوبیدم. بعد از چند دقیقه حس کردم تحمل ضربه ها واقعا براش سخت شده پس بیرون کشیدم و همون لب تخت برام حالت داگی گرفت. هنوز پاهام روی زمین بود و پشتش سرپا وایساده بودم. پهلوهاش رو گرفتم توی دستام و کیرم رو به کون تپل و گردش که به سکسی ترین حالتش درومده بود و بعد هم توی شیار کوسش مالیدم. دوباره فروش کردم و ضربه های شلاقی، اینبار توی این حالت ناله هاش رو به اوج رسوند. کمتر از پنج دقیقه تلمبه های محکم و شلاقی، کافی بود که لیلا با آیییی آیییی گفتن، سرش رو بکنه توی تشک و با مچاله کردن بدنش کیر من رو بده بیرون و با چند لرزش بدنش، دوباره ارضا بشه. راستش از شدت یکسره بودن تقه ها، خودم هم دیگه از نفس افتاده بودم. اومدم روی تخت، یه بالشت به تاج تخت تکیه دادم و بهش لم دادم. پاهامو دراز کردم و کیرم رو با دست گرفتم و به لیلا اشاره کردم. صورتش عرق کرده و موهاش آشفته بود. با بی حالی خودش رو از تخت جدا کرد. اومد توی بغلم، تنظیمش کرد و سر کیرم نشست. لبامو بوسید و گفت: آبت نمی خواد بیاد؟
_چیه خسته شدی؟
_ای …
_باشه الان تمامش میکنم
_نه نمی خواد تمامش کنی… می خوام حال کنی
دستاش رو حلقه کرد دور گردنم و شروع کرد بالا و پایین شدن. منم از فرصت استفاده کردم و در حین بالا پایین شدنش، پستوناش رو میمالیدم، میخوردم و گاهی ازش لب میگرفتم. نفسم سر جاش اومده بود و شهوتم برگشته بود.همینطور که لیلا سر کیرم بود، خودم رو پایین کشیدم و فقط سرم روی بالشت بود. گردنش رو گرفتم و سرش رو پایین آوردم و شروع کردم لباش رو خوردن. دستمهام کونش رو بغل زدن و یکم کشیدم بالا و از زیر تقه های محکم و رگباری رو حواله کوس گرم و نرمش کردم. از شدت شهوت و دو بار ارضا شدن، دم کوسش خیس شده بود. برخورد ضربه های محکم و تند تند من با خیسی در کوسش صدای لذتبخش شلپ شلپ ایجاد کرده بود و اتاق روی صدای شلپ شلپ و ناله های لیلا و نفس نفس زدنهای من بود. چیزی نمیگفت ولی بوضوح خالی کرده بود. یه جورایی داشت واسه بیشتر لذت بردن من فداکاری میکرد. محکم چسبوندمش به خودم و برگشتم یا در واقع غلت زدم. بدون اینکه کیرم بیرون بیاد، خوابوندمش روی کمرش و توی بغلش خوابیدم. لیلا که از این حرکت جا خورده بود توی همون حالت بی حالیش با خنده گفت:اوووی چیکار میکنی؟با هوس گفتم: دلم نمیاد یه لحظه هم ازت جدا بشم!
همینطور که موهامو نوازش میکرد با حالت خماری گفت:قربونت برم عزیزم!بدنامون بهم چسبیده بود و داغی بدنش و گونه هایی که میبوسیدم، روانی تر از همیشم کرد. لیلا اذیت بود و دیگه باید آبم میومد. ذهنم رو روی سکس و شهوت متمرکز کردم و با همه احساسم تلمبه میزدم و بالاخره با یه آه بلند به رعشه افتادم و آبم خالی شد و بی حال، توی بغلش افتادم.بوضوح داشتیم نفس نفس میزدیم. خودم رو کشیدم پایین و کنارش دراز کشیدم.
با پایین کشیده شدن شعله های داغ شهوت، کم کم حس سنگین پشیمونی داشت سراغم میومد. لیلا رو با صورت عرق کرده و موهای پریشون نگاه کردم. آرایش بی نقصش در هم ریخته و ژولیده شده بود. دیگه لیلا ،اونقدرها هم زیبا و بی عیب و نقص بنظرم نمیومد. با خودم فکر می کردم چه فرقی بین این سکس و سکس با شیرین بود؟ عذاب وجدان هم داشت به پشیمونی اضافه میشد. مثل روز، روشن بود که خودم مقصر همه چیز بودم. اما با اینهمه توی ذهنم دنبال مقصر می گشتم. با مقصر دونستن لیلا، بابت اون تیپ و آرایش های دیوونه کننده، حس کردم ازش بدم میاد. حتی حسین هم توی ذهنم مقصر بود. اما خودم هیچ تقصیری نداشتم. توی همین فکرا بودم که لیلا خودش رو کشید توی بغلم و سرش رو گذاشت روی سینم و گفت:
_مرسی!
معلوم بود ذهنش مثل خودم درگیره و بالاخره طاقت نیاورد و گفت :سعید!با بی حالی جواب دادم:جانم
_من هیچ حس بدی ندارم…یعنی عذاب وجدان ندارم!
چیزی نگفتم و ادامه داد:
_حسین حقش بود…بعد سرش رو آورد بالا و زل زد توی چشمام و با اصرار گفت حقش بود، مگه نه…بگو که حقش بود
_آره …آره حقش بود …حتما حقش بود
انگار خیالش راحت شده بود. سرش رو گذاشت روی سینم و همینجور که با موهای سینم بازی میکرد گفت:
_می خوام یه چیزی رو بهت بگم
_چیه؟
_بابت اون شیرین عوضی هم عذاب وجدانی ندارم!
_چطور؟
_همیشه ازش بدم میومد! نمیدونی چطور همیشه با نیش و کنایه هاش هیکلم رو در کمال مودب بودن، مسخره میکرد و از حرفاش داغون میشدم.
چیزی نداشتم بهش بگم. پس دوباره اومد بالا و توی چشمام نگاه کرد.
_تو نمیدونی زنها بعضی وقتها چقدر می تونن بی رحم باشن…حتی با نگاههاش هم مسخرم میکرد. بعد از یکی دو دقیقه سکوت ادامه داد
_گفتنش واسه یه زن خیلی سخته. ولی باید اعتراف کنم همیشه بهش حسودی میکردم.
یه لحظه بخودم گرفتم شاید واسه داشتن همچین شوهر دسته گلی! اما با جمله بعدیش از رویا بیرونم آورد
_بخاطر اون هیکل ظریف و خوشگلش و حتی بخاطر اینکه کار می کرد در حالی که من توی این شهر غریب، تک و تنها از صبح تا شب، توی خونه اسیر بودم!
شوکه شدم. باورم نمیشد که لیلا به شیرین حسادت می کرده. نه فقط بخاطر زیبایی و هیکل، که حتی بخاطر کارمند بودنش بعد همینجور که به پهلو کنارم دراز کشیده بود، دست کشید روی صورتم و با یه خنده شیطنت آمیز گفت:
_ حالا اون شیرین خانم عوضی کجاست که ببینه شوهرش کیو بهش ترجیح داده و توی بغلش خوابیده!
از این حرفش حس بدی بهم دست داد. به پهلو برگشتم و اینبار من توی چشماش زل زدم و با خودم گفتم:نه لیلا هنوزم همون زن بدجنس و شیطونه. تنها تفاوتش اینه که برعکس قبل، الان یه شیطون خوشگل و خواستنیه!
همینطور که نگاش میکردم و توی فکر غوطه ور بودم با لبخند اومد جلو، لبمو بوسید و گفت:_غرق نشی آقا سعید! برگشت روی کمرش خوابید و چشماش رو بست. الان دیگه واقعا نمی دونستم توی این رابطه من شکارچی بودم یا شکار!

پایان

پی نوشت: داستان شکارچی رو قبلا در دو قسمت منتشر کرده بودم ولی راستش خودم خیلی ازش راضی نبودم و دوس داشتم یه ویرایش اساسی بکنم و دوباره منتشرش کنم. امیدوارم خوشتون بیاد.

نوشته: ساسان


👍 41
👎 4
66701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

938059
2023-07-17 01:58:59 +0330 +0330

کیری تکراریه

3 ❤️

938066
2023-07-17 02:22:18 +0330 +0330

ساسان جون من لایک دادم بهت

داستانت خوب بود ، ولی زیادی اغراق آمیز بود

در کل خسته نباشی ، دمت گرم ✌

2 ❤️

938079
2023-07-17 05:18:05 +0330 +0330

تکراری بود دادا ولی باز از این داستانهای کیری جدید شهوانی بهتر بود .

1 ❤️

938112
2023-07-17 11:10:35 +0330 +0330

عالی زیبا دل نشین

1 ❤️

938146
2023-07-17 16:50:21 +0330 +0330

شما که از اول به اینجور رابطه‌ها میگین خیانت، یا معنی خیانتو نمیدونید یا واقعا شلوغی ذهن جلقیتون اجازه نمیده بهتر فکر کنید، به نظر خود من هر زن یا مردی که بوسیله پارتنرشون ارضائ روحی و جسمی نمیشن باید اول تکلیف خودشونو با اون کلمه تعهد که تو مغزشون حک کردن، روشن کنن، اگه دیدن اون تعهده براشون مهمه اول تعهده رو از بین ببرن بعد برن دنبال کس دیگه.

1 ❤️

938148
2023-07-17 17:10:10 +0330 +0330

بازم یه نادان داستان تکراری با یه عنوان جدید گذاشت

1 ❤️

938250
2023-07-18 07:52:36 +0330 +0330

A girl named Nilo
خوب توی پی نوشت که خودم گفتم تکراری ولی ویرایش شدس
قبلا دو قسمت و حدود سی صفحه بود الان یک قسمته و ۲۱ صفحه

0 ❤️

938251
2023-07-18 07:53:19 +0330 +0330

Roomeeoo
تو پی نوشت خودم توضیح دادم

0 ❤️

938253
2023-07-18 07:56:21 +0330 +0330

Kashoon
بازم یه نادان نظر داد
اولا که تو پی نوشت توضیح دادم قبلا منتشر شده بود و در دو قسمت بود و الان ویرایش شده در یک صفحه
دوما هر دوبار با عنوان شکارچی منتشر شده کجاش با یه عنوان جدیده؟

0 ❤️

938323
2023-07-18 18:30:16 +0330 +0330

تکراری بود ولی خوب بود.قلمت زیبا بود.اینجا شهنوانیه.کاری به حرف ونقل بیخود بعضیا نداشته باش.اگه کسی خوند لطفا یا نظر نده وشعارنده و اگرهم خوند مزد دست نوشته رو درست بده.باآرزوی موفقیت

1 ❤️

938340
2023-07-18 23:20:51 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود

1 ❤️

938420
2023-07-19 09:14:04 +0330 +0330

اولا تبریک‌ میگم به ساسان عزیزم بابت قلم زیباش و ویرایش دوم را پسندیدم و امیدوارم ادامه بده . دوما اون مخاطب کم شعوری که میاد زر میزنه و میگه تکراریه ، تو که تا آخر داستان رو نخوندی ، غلط میکنی میای کصشر مینویسی که تکراریه .
داستان ، داستانِ خیلی از ماهاست .من خودم باهاش از نظر درون مایه خیلی ارتباط برقرار کردم. ویژگی داستان های ساسان اینه که ضمن این که میتونی جقتو بزنی ، بعد که ارضا شدی یه چیزایی هم دستگیرت میشه .

1 ❤️

945555
2023-09-03 19:36:10 +0330 +0330

ساسی جون داستان جدید بیغیرتی و کونی گری بنویس. قبلا چند تا داستان خوب نوشته بودی. من اکانت قبلیم از کار افتاده بود یه مدت نبودم.اگه یادت بیاد « بیتا کونی» اسم اکانت قبلیم بود.

1 ❤️

945556
2023-09-03 19:40:54 +0330 +0330

هم بیتا کونی هم فرشید کونی اسم اکانتهای قبلیم بود.

1 ❤️

945571
2023-09-03 23:17:16 +0330 +0330

حس عجیبی با خوندن داشتم، از طرفی قبلا خونده بودم، ((حافظه بسیار قوی دارم کافیه نگاه کنم به چیزی تا ابد فراموش نمیکنم))همینو و در دو قسمت و طولانی هم نمیشه اون جور اما این بازنویسی جوری با دقت و حوصله بود که ارزش،دو چندان داشت دوباره خوندنش، متاسفانه این مورد زیاد دیده میشه در جوامع ما، و خودم مجردم اما اعتقاد دارم از کاری را انجام دادی عذاب وجدان رو نباید داشته باشی چون با انجام اون عمل صراحتا اون را قبول کردی و عین اون‌ مثال میشه(( همه چیزو ب تنم مالیدم)) کلا نظری در مورد بد بودن یا حقیقی بودن ندارم
جز اینکه زحمت کشیده بودی و اینو تو داستان میشه حس کرد، صحنه های سکسی رو نخوندم ، چون اول اون سکس رو خوندم متوجه شدم داستان و سیر صعودی اون با نخوندن اون سکس بهم نمیریزه. دست مریزا

1 ❤️