طاووس خودم

1401/09/28

انتهای کوچه یک قطعه زمین بود که انگار مالک قصد ساختنش رو نداشت. دستی به سر روش کشیده بودیم و تبدیل شده بود به پاتوق و یا بهتره بگم یک زمین بازی اختصاصی‌. لذت بازی کردن و دور هم جمع شدن توی این زمین فقط مختص بچگی‌مون نبود، تقریبا هر روز غروب یا گاهی عصر پنج‌شنبه بعد از دبیرستان، دانشگاه یا کار، بچه‌ها جمع می‌شدیم و یک‌ساعتی فوتبال بازی میکردیم. البته همیشه هم به خیر نمی‌گذشت. خیلی وقت‌ها سر صدای بچه‌ها باعث آزار همسایه‌ها و گاهی هم دردسر ساز بود که اونا هم از خجالت‌مون درمیومدند. یکی از کسانی که تقریبا شده بود کابوس بچه‌ها، خانم ناصری که خونه‌اش دقیقا چسبیده به زمین بازی بود. یک خانم بیوه میانسال که اتفاقا مجید تنها پسر خودش هم گاهی همبازی ما بود. آمار بازیهایی رو که بهم زده بود از دستمون در رفته و هر چند وقت یکبار داد و بیدادی راه می‌انداخت، البته فقط موضوع فوتبال نبود اما علاوه بر پرخاشگری و اخلاق بدش، یک مشکلی اساسی دیگر هم بود، این که دست بزن هم داشت و هرجا که کم می‌آورد ازش استفاده می‎کرد. مشکل منم دقیقا از زمان استفاده از دستش شروع شد! من به سال چهارم دبیرستان رسیده و تغییرات زیادی نسبت به دوران نوجوانی داشتم. شکل و قیافه‌ام هم کلی تغییر کرده بود، حتی نسبت به هم سن و سال‌های خودم تغییرات بیشتری داشتم، ولی همچنان پای ثابت بازی‌ها بودم. پنجشنبه عصر طبق معمول همراه با چندتا از بچه‌ها سرگرم فوتبال بودیم، نیم ساعتی از بازی نگذشته بود که خانم ناصری از راه رسید و بازم گیر داد که جمع کنیم. بازی رو بهم زد و اعصاب‌مان خورد بود، ولی بازم ول کن نبود و هم چنان داشت غرولند میکرد. توی این گیرودار، خودم هم نفهمیدم که کدوم یکی از بچه‌ها کلمه((دریده)) از دهنش خارج شد! تا جایی که یادمه هیچ کدوم از بچه‌ها بددهن یا بی‌تربیت نبودند و شاید نهایت توهین‌مون بیشعور بود! ولی…
یهو خانم ناصری بدون اینکه بپرسه یا بدونه کی بود، برگشت و چنان سیلی زد توی گوش من( دقیقا پشت سرش بودم)که برق از سرم پرید! لعنتی انگار سرب توی دستش کار گذاشته بود! ضربه اینقدر ناگهانی و سنگین بود که احساس کردم یک کفه بیل توی صورتم فرود اومد. با لحنی عصبانی خواستم چیزی بگم، اما ضربه سیلی دوم اوضاع رو بدتر کرد. برای لحظاتی انگار خون به مغزم نرسید و رفتارم از کنترل خارج شد. به خودم که اومدم دیدم خانم ناصری چسبیده به دیوار و دست منم روی گلوش چفت شده و بدتر از اون گارد مشت زدن به توی صورتش رو گرفته‌ام! یک سری از بچه‌ها شوکه از حماقت من و یکی دوتای دیگه هم با کشیدن به سمت عقب، سعی داشتند دورم کنند. خانم ناصری با نگاهی عجیب، چهره‌ای متعجب یا شایدم ترس از جرات و جسارت من زل زده بود توی چشمام، چادرش افتاده بود روی شونه‌اش و زیرش هم شال یا روسری نداشت و انگار توان حرف زدن نداشت. با وجود همه خشمی که سرتاپام رو گرفته بود ولی کارم اشتباه بود و باید خودم رو کنترل می‌کردم. سریع دستم رو از روی گردنش برداشتم اما به خاطر سفیدی پوستش، رد سرخ دست و انگشتام روی گردنش باقی مونده بود! به سرعت دور شدم ولی اون سیلی‌ها بقدری برام سنگین بود که هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام. کینه عجیبی ازش بدل گرفتم و حتی قید رفتن مجدد به اون زمین رو هم دیگه زدم!
البته اولین کسی نبودم که ازش سیلی میخوردم و قبلا زیاد دیده بودیم، حتی افراد بزرگ‌سالی که به گفته بچه‌ها مزاحمش شده بودند. اما فکر کنم اولین نفری بودم جلوش ایستادم، اونم به شکلی بد و نامعقول! با توجه به شناخت‌مون این که بیخیال بشه رو انتظار نداشتیم و منتظر عواقب کارم بودم. ولی در کمال تعجب چند روزی ندیدمش و بعدش هم هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد از یکی دو هفته عصر من از دبیرستان برمی‌گشتم، اون هم داشت از کوچه خارج میشد، دقیقا سر کوچه به هم رسیدیم. در حالی که خیره شده بود بهم، من اخمام رو گرهی دادم و بی تفاوت از کنارش رد شدم. اما هنوز قدم سوم رو برنداشته بودم که صدام کرد! قطعا برای احوال‌پرسی صدا نمی‌کنه و احتمالا بازم … می‌خواستم بی توجه ادامه بدم ولی با تحکم بیشتری: سعید مگه با تو نیستم؟!
با همون قیافه اخمو برگشتم و دروغ چرا می‌ترسیدم، اما با لحنی ملایم و شوخی طور: بی‌شعور به جای اینکه عذر خواهی کنی، قیافه میگیری، منتظری من به تو سلام بدم؟! زیر لبی سلامی دادم ولی ادامه داد: میدونی تقصیر خودت نیست، یاد نگرفتی که با یک خانم چطور باید رفتار کنی؟

نمیدونم چرا حرفش رو توهین قلمداد کردم و بازم گارد گرفتم. با لحنی تند و عصبانی گفتم: راست میگی، فکر کنم باید تربیتم رو به شما می‌سپردند، نیست خیلی خوش اخلاق و خانم هستید! ببخشید شما به غیر از این خوشگلی، دیگه چی دارید؟! آها یادم نبود … شکل نگاهش باعث شد بقیه حرفم رو قورت بدم. انگار از حرفام شوکه شده بود. در حالی که لبخند محوی روی صورتش نقش بسته بود، بازم چشماش از تعجب گرد شده و بدون حرف، فقط دور شدنم رو نظاره کرد! البته از حق نگذریم با توجه به سختی‌های که بعد از مرگ شوهرش کشیده بود، باز هم خیلی خوشگل بود و قیافه‎ و استایل حتی اون یک ذره تپل بودنش، جذبه خاصی داشت و قطعا خیلی ها دنبالش بودند. و شاید اگر همین تندخویی و پرخاشگریش نبود، معلوم نبود دوام بیاره. ولی با این وجود بازم نمیدونم اصلا اینا چه ارتباطی با من که تقریبا هم‌سن پسرش بودم، داشت من چرا باید این حرفا رو اونم با این لحن بی ادبانه بهش میزدم؟
با توجه به عدم واکنش‌های منفیش، دچار غرور شده بودم و این رو یک پوئن مثبت برای خودم تلقی میکردم. هرچندبعد از مدتی خیلی سعی داشت مثل سابق رفتار کنه و حتی گاهی سر به سرم بذاره ولی من هیچ وقت دیگه دلم باهاش صاف نشد و فقط از روی اجبار و ناچاری اونم اکثرا با اخم، سلامی می‎دادم. چند هفته بعد بچه‌ها گیر دادند که بریم بازی ولی مرغ من یک پا داشت و فقط بعنوان تماشاچی کنار زمین نشسته بودم. کمی از بازیشون گذشته بود که یهو بازم اومد توی کوچه و در حالیکه معلوم بود خیلی عصبانیه، انتهای دیوار خونه‌شون ایستاد. اما حرکتش همه رو شوکه‌ کرد. از همون جا فقط گفت: سعید میشه بگی یکم آروم‌تر بازی کنند؟! و دوباره برگشت به سمت خونه. نگاه‌‌های بهت زده بچه‌ها نشون میداد که اونا هم مثل من شوکه شده‌اند! هر چند در ادامه با متلک و کنایه های بچه‌ها روبرو شدم ولی خوب همه می‌دونستند که خانم ناصری کیه و شوخیش هم خطرناکه! اکثرا معتقد بودند، به خاطر احترامی که برای مادرم قائل بود بیخیال ادامه دعوا شده!
بالاخره دنیای بچگی با سال آخر دبیرستان تموم شد و باید وارد فصلی دیگه از زندگی می‌شدم. متاسفانه با اعلام نتایج کنکور، رشته دلخواهم قبول نشدم و قرار شد برم سربازی و خودم رو برای کنکور بعدی آماده کنم. خوب با رفتن به سربازی شرایط باز هم تغییر کرد و این بار از فضای محل و آدماش کلی دور شدم. فاصله محل خدمتم تا خونه نزدیک ده ساعت بود. چند ماهی از خدمتم گذشته بود و چندباری هم اومده بودم مرخصی. از شهر محل خدمتم به سمت تهران فقط شب‌ها اتوبوس داشت و معمولا صبح خیلی زود میرسیدم خونه.
ساعت هنوز هفت نشده بود که رسیدم سر کوچه و با خودم گفتم دوسه تا بربری بگیرم و ببرم برای صبحانه. خانم ناصری و یکی دوتا خانم دیگه هم توی صف خانما بودند. در حالیکه منتظر بودم، متعجب سرش رو کمی آورد جلو که مطمئن بشه خودمم: سعید، خودتی؟ رسیدن بخیر، خوبی! البته از اون اتفاقات خیلی گذشته بود اما خستگی راه، بی‌خوابی و بی‌حوصله بودن، باعث شد فقط بگم: سلام، ممنون! اونم دیگه چیزی نگفت. اما همزمان با من نونش رو گرفت و با یکی دوقدم فاصله وارد کوچه شدیم و همان‌طور که پشت سرم میومد: تازه رسیدی؟
بدون اینکه نگاش کنم، گفتم آره!
همراه با خنده: سعید اصلا بهت نمیادکه این قدر کینه‌ای باشی؟! هرچند اینقدر بی ادبی که بابت رفتار زشتت، یک‌بار هم عذر خواهی نکردی! توی دلم گفتم ای بابا من از دست این خلاصی ندارم، با حرص برگشتم به سمتش و چپ چپ نگاهش کردم ولی قبل از اینکه چیزی بگم، پیش دستی کرد: اووووه قیافه‌شو! چیه، دروغ میگم، کچل؟ هر چند خیلی سعی کردم ولی خنده‌ام گرفت. قصد بیخیال شدن هم نداشت: ! خدا رو شکر نه قیافه داری نه اخلاق پس مطمئن باش با این اخلاقت هیچ دختری عاشقت نمیشه! ببین، این خوبه که مرد جذبه داشته باشه ولی تو باید خوش اخلاق‌ باشی تا لا اقل بتونی دل یکی رو ببری!
برای این زودتر از دستش خلاص بشم، بصورت شوخی گفتم: ماشالله به این همه نفس، تخم کفتر خوردی اول صبح؟ وسطش یک نفسی هم بگیر! در حال خندیدن، برو گم شو، تو آدم بشو نیستی، و حین رفتن به سمت خونه‌شون: به مامان سلام برسون!
چند روزی از اومدنم گذشته بود روز جمعه رفتم جایی و سر ظهر برگشتم. از جلوی سوپری که رد می‌شدم، دیدم کلی خرید کرده. یک کیسه برنج هم گرفته که انگار براش سنگین بود و گذاشته بود روی زمین، تا خستگی در کنه!. قبل از رسیدن من، خم شد و برداشتش، ولی من یهویی دستم رو بردم به سمت دسته کیسه و با گفتن بده برات بیارم، از دستش گرفتم. متعجب برگشت و خیره شد بهم. همراه با خنده و به حالت متلک: واای سعید تویی؟ فکر کنم امروز باید توی تاریخ ثبت بشه، چون اولین باره می‌بینم کار خیر میکنی! لبخندی زدم من ادامه دادم: و اولین باری که تو با کسی دعوا نداری! در حالیکه می‌خندید، مکث کردم تا اون جلوتر بره، ولی کلا نمی‌تونست سکوت کنه، با این حساب که کیسه سنگینه و من اذیت نشم، تندتند راه می‌رفت و همچنان حرف میزد. داشتم به حرفاش گوش میکردم ودنبالش میرفتم و اما نفهمیدم چی شد که چشمام روی باسنش قفل شد. با نگاهی خریدارانه به پشت سر و میان تنه‌اش انگار یک چیزی توی وجودم بیدار شد. با وجودی که مانتوی بلند و گشادی به تن داشت و کفشاش هم تخت بود، ولی بازم باسن گنده‌اش بدجوری به چشم میومد و با تکونای که میخورد، کیرم رو به جنب و جوش انداخت. شایدم اوضاع من خراب و خیلی توی کف بودم، ولی هر چی بود، نمی‌تونستم چشم ازش بردارم و انگار نه انگار با کی طرفم و بدتر از اون چقدر از من بزرگتره! غرق در افکار جورواجور رسیدیم جلوی خونه‌اش، سریع در حیاط رو باز کرد و رفت تو و ضمن گذاشتن نایلون به روی زمین خواست کیسه رو از دستم بگیره، ناخودآگاه با کشیدن دستم به سمت عقب، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: زحمتت میشه، شما برو و قدم گذاشتم توی حیاط!
خنده کنان نایلون رو برداشت و رفت به سمت خونه، منم در حیاط رو بستم و دنبالش رفتم. مستقیم رفت توی آشپزخونه و در حالیکه نایلون توی دستش رو میذاشت روی کابینت، بازم شوخیش گرفت: وای سعید، این چه اخلاقیه، خیلی تلخ و نچسبی!
کیسه رو گذاشتم توی آشپزخونه و حین نگاهی به توی خونه، گفتم: آره، خدا کل شیرینی محل رو یک‌جا داده به شما! در حالی که اون از خنده ریسه رفته بود، نگاهی توی خونه انداختم. ظاهرا تنها بود، میدونستم مجید تهران نیست ولی ممکن بود یکی از راه برسه یا شایدم خودش کولی بازی در بیاره و به فنا بده، دلم میخواست بیخیال بشم و برم بیرون اما انگار کنترل رفتارم افتاده بود دست کیرم و نمی‌تونستم درست فکر کنم!
میان سردرگمی من همان‌طور که میخندید،کل‌کل رو ادامه داد: عوضش زبون همه رو هم داده به تو!
توی دلم آشوب بود و یک استرس تخمی افتاده بود به جونم اما کیر وامونده‌ام هم شده بود مثل سنگ وخودش رو به در و دیوار میکوبید، توی این وانفسا یهو جلوی چشمم خم شد که کیسه رو جابه‌جا، با دیدن اون حجم و حالت باسنش، عملا مغزم از کار افتاد. بی‌اختیار رفتم جلو و ضمن چسبیدن به باسنش، دستام رو از دو طرف رسوندم به پهلوهاش و کشیدم رو به عقب! مثل فنر راست شد ولی قبل از هر عکس العملی یک دستم چرخید دور شکمش و دست دیگه رفت جلوی دهنش و در حالی که محکم گرفتمش، با صدایی آروم و کمی لرزون پشت گوشش گفتم: میگم سمانه جون اگر مایل باشی یکم من از شیرینی تو تست کنم و یکمی هم تو از زبون من!
قلبش چنان میزد که احساس میکردم تا چند ثانیه دیگه سکته میکنه، انگار بدنش قفل شده بود و توان حرکت نداشت ودستاش رو که رسونده بود به روی دستم تا از جلوی دهنش برداره، همون‌جا خشک شده بود. از یک طرف ترسیده بودم و خیال میکردم اتفاقی براش می‌افته و از طرف دیگه شهوت چنان سرتاپام رو گرفته بود که نمی‌خواستم دست خالی از خونه برم بیرون. نزدیک به دو دقیقه در حالیکه دستم روی شکمش می چرخید و به باسنش فشار وارد میکردم، دستم رو جلوی دهنش نگه داشته بودم و از ترس اینکه با برداشتن داد و بیداد کنه تکونش نمی‌دادم. دوباره لبام رو نزدیک گوشش کردم و بازم با پررویی گفتم: مگه نگفتی امروز روز تاریخیه، خوب اگر دختر خوبی باشی، دیگه با هم آشتی میکنیم و اینجوری هم بی‌حساب میشیم؟ زمانی که داشتم حرف میزدم باسنش رو کمی هل داد به عقب، نمیدونم چرا خیال کردم چراغ سبزی نشون داد؟! با همین اطمینان دستم رو از روی دهنش بردم روی پستوناش و همزمان دست پایین رو بردم روی کُس تقریبا تپلش! با رسیدن دستم به روی کسش ناخودآگاه دستاش رفت روی دستم و همزمان باسنش رو بازم عقب کشید و با صدایی دورگه و انگار از ته چاه: آشغال بی‌شعور من …! نذاشتم حرفش کامل بشه، کسش رو محکم گرفتم توی مشتم و با کشیدن بالاتنه‌اش رو به عقب گفتم: باز که بی‌ادب شدی؟
نمیدونم چه فکری پیش خودش کرد یا چی توی سرش بود، در حالی که سعی داشت دستم رو از کُسش جدا کنه، با لحنی ملتمسانه: سعید جان، لطفا برو بیرون، نذار آبرو ریزی بشه!
یک لحظه دلم سوخت و ازش جدا شدم ولی در حالیکه هنوز تصمیم درستی نگرفته بودم، به سرعت چرخید و بازم دستش بالا رفت و فقط فرودش توی صورتم رو حس کردم! بعد از سیلی انگار خودش فهمید اشتباه بدی کرده ولی سعی داشت ترسش رو بروز نده، قبل از اینکه به خودش بیاد، بازم عصبانی دستم رفت به سمت گلوش و همزمان دست دیگه از بین چاک مانتو رفت لای پاش و در حالیکه داشتم گلوش رو فشار میدادم، سعی داشتم دوتا انگشتم رو هم همراه با ساپورتش بکنم توی کُسش. زل زدم تو چشماش و با حالتی عصبی گفتم: دست خودت نیست کلا وحشی بار اومدی، به نظرم باید یکی تو رو رام کنه! در حالی که بخاطر فشار روی گلوش رنگش به شدت قرمز شده و معلوم بود بد جوری ترسیده، با هر دو دستش، مچ دستم رو گرفته بود و سعی داشت از روی گلوش بکشه رو به پایین. یک لحظه ترسیدم و فشار دستم رو کم کردم همراه با سرفه، خواست بگه غلط کردم، یا شایدم غلط کردی! ولی همین که گفت غلط، لبم رو بردم رو به جلو و بوسه ای زدم به روی لبش و در حالی که لب پایینش رو گرفتم بین دندونام و کشیدم رو به سمت خودم و دیگه گلوش رو فشار ندادم و در عوض مشغول مالیدن گردنش شدم. دستاش میلرزید، سینه اش هم به سرعت بالا و پایین می‌شد و مقداری هم اشک توی چشماش که هنوز خیره به چشمای من مونده، جمع شده بود. راستش بدجوری پشیمون شدم و دلم براش سوخت، همزمان که دستم رو روی گلو و سینه‌اش میک‌شیدم، لبش رو ول کردم و بعد از یک فشار کوچیک انگشتام به لبه کُسش، دستم رو برداشتم و دهنم رو بردم سمت گوشش و خیلی آروم گفتم: میتونستی به جای این وحشی بازیا، یکم جذابیت زنونه داشته باشی! و بدون حرکت دیگه‌ای رفتم به سمت حیاط، ولی هنوز به در نرسیده با صدایی تغییر کرده گفت: بشین تا میوه بیارم!
بهت زده برگشتم به سمت عقب و خیره شدم بهش! در حالیکه هنوز دستش روی گلوش بود، رفت به سمت یخچال: چای میخوری بذارم؟ هنگ کرده بودم! من الان داشتم خفه‌اش میکردم و به نوعی توی خونه خودش بهش توهین و تعرض میکردم، چرا میخواد ازم پذیرایی کنه؟ با وجودی که هنوز نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم و یا اصلا چه نقشه‌ای داره، چندتا میوه از توی یخچال درآورد وتوی ظرف گذاشت و بدون اینکه به من نگاه کنه، برد گذاشت روی میز و دوباره برگشت تو آشپزخونه. رد اشکی که از دو طرف چشمش جاری بود بد جوری عذابم داد. با شک و تردید دنبالش رفتم به سمت آشپزخونه و در حالیکه داشت از توی کابینت بشقاب و چاقو بر میداشت دوباره از پشت بغلش کردم و سفت گرفتمش و آروم گفتم: معذرت میخوام! چند ثانیه بدون حرکت ایستاد و به حالت دستوری: برو بشین! ولش کردم و رفتم توی پذیرایی و نشستم روی مبل دو نفره. بشقاب‌ها رو گذاشت روی میز و بازم گفت: چایی بذارم؟
دستش رو گرفتم و ضمن کشیدن به سمت پایین گفتم: نه، ممنون!
بدون مقاومتی نشست کنارم. ولی یکی دو دقیقه‌ای هر دو فقط به ظرف میوه خیره شده بودیم و انگار حرفی نداشتیم. خسته از سکوت، یک خیار برداشتم و مستقیم بردم به سمت دهنم که گازی بزنم، ولی یهو بدون اینکه فکری کنم بردم نزدیک لبش و گفتم می‌خوری؟ یهو زد زیر خنده! متعجب نگاش کردم ببینم برای چی میخنده، همانطور خنده کنان: خوب بیشعور لااقل پوستش رو بگیر یا تکه‌اش کن، نه عین کیرِ… با شنیدن کلمه کیر از زبونش انگار برق سه فاز گرفتم! دستپاچه و با رنگی تقریبا سرخ با گفتن ببخشید، خواست بلند شه، ولی من دستش رو محکم گرفت و نذاشتم! با حرص دستش رو گذاشت روی صورتم، هل داد به جهت مخالف: نگاه نکن بی حیا، دروغ میگم؟ آخه کی خیار رو این‌جوری میگیره جلوی دهن یک خانم؟! نگاهی به خیار کردم، راست میگفت، خیار کوچیکی هم نبود. در حالیکه لبخند میزدم، فکرم درگیر بود. راستی چرا ازم خواست بمونم؟ ممکنه تحریک شده باشه و منتظره که من کاری کنم؟ یا نه فقط یک حس همسایگی است، یا شایدم میخواد باهام حرف بزنه؟ ولی انگار مورد اول رو بیشتر قبول داشتم. با فکر کردن به اینکه ممکنه واقعا چراغ سبز نشون داده، دوباره کیرم داشت سفت می‌شد و شهوت بهم غلبه میکرد! آروم دستش رو گرفتم توی دستم و مشغول نوازش شدم. همین حرف نزدن و عدم مقاومت باعث شد مطمئن بشم که منتظره من کاری کنم، دستش رو آوردم بالا و چسبوندم به لبم، بوسه ریزی زدم و همانطور روی لبم نگه داشتم. بعد از لحظاتی یهو بلند شدم سرپا و جلوش ایستادم. متعجب نگاه بالا کرد ببینه دارم چکار میکنم. بدون توجه به نگاهش، با وقاحت زیپ شلوارم رو کشیدم پایین و کیرم نیمه راست شده‌ام رو کشیدم بیرون و گرفتم جلوی صورتش! در حالیکه زل زده بود به کیرم از خنده منفجر شد، دلیل خنده‌اش رو نفهمیدم، شاید هم از این حجم پررویی و وقاحت من خنده اش گرفت. در حالیکه می‌خندید سر کیرم رو بردم سمت لبش، اما سرش رو کشید عقب و خنده‌اش قطع شد: سعید بس کن، مجید بفهمه، زنده‌ات نمیذاره، کونت رو پاره میکنه‌ها! کمی رفتم جلوتر، اما سرش رو چرخوند به سمت دیگه و کیرم چسبید به گوشه لبش، در حالیکه کلاهک کیرم رو میکشیدم روی پوست صورتش، گفتم: سمانه خانم اگه تو دختر خوبی باشی، قبل از این مجید بفهمه به یاری خدا منم کون مامانش رو پاره میکنم! خنده کنان و با حرص کیرم رو گرفت توی دستش و فشار محکمی داد: خیلی بیشعوری، سعید بخدا دو دقیقه ساکت بمونی، کسی نمیگه لالی! بیشتر از این که دردم بگیره، گرمی و حلقه شدن دستش به دور کیرم، حالم رو دگرگون کرد و حس خوبی بهم داد! به سرعت دستم رو حلقه کردم دور دست اون و سفت تر گرفتم که ولش نکنه و دوباره گفتم: باشه من دیگه حرف نمیزنم، اصلا قول میدم مجید که برگشت، خودم کونم رو بیارم دم خون‌تون که پاره کنید! ولی سمانه جون الان باید مشکل تو رو حل کنیم، به خدا زشته توی محل، ما آبرو داریم. در حالیکه همچنان می‌خندید، با لحنی متعجب: ببخشید که باعث بی‌آبرویی تون شدم! میشه بفرمایید چه کار کرده‌ام؟ فشاری به دست اون و کیرم دادم: تو کاری نکردی منتهی مردم که این رو نمی‌فهمند، الان پیش خودشون فکر میکنند، یعنی یک مرد توی این محل نبود که این زن چموش رو رام کنه؟ با حرص دوباره فشاری به کیرم داد: آخه بچه پررو … نذاشتم ادامه بده و با مهار صورتش کیرم رو بردم سمت لباش. تغییر حالتش به وضوح مشخص بود ولی بازم نمی‌خواست کم بیاره: سعید به خدا من تو رو مثل مجید دوست دارم، نکن زشته، خجالت بکش! با حرص چنگی زدم تو موهاش و با فشار کلاهک کیرم رو چپوندم توی دهنش و گفتم: اُه گاییدی! بابا به پیر به یغمبر منم تو رو مثل مجید دوست دارم، ولی زشت اینه که من توی کف باشم و تو هم بلا استفاده بیفتی یک گوشه! خنده کنان و با حرص دوباره سرش رو کشید عقب: کثافت عوضی، مگه من جنده‌ام؟ منم با حرص بیشتری و این بار مقدار بیشتری از کیرم رو چپوندم توی دهنش و دو سه تا سیلی آرومی زدم روی لپش: بار آخرت باشه به خودت میگی جنده! تو تک‌پر خودم میشی! باز خواست سرش رو بکشه عقب ولی اجازه ندادم و محکم نگهش داشتم. بعد از یک زمان تقریبا زیاد، حرکت زبونش رو حس کردم و منم دیگه موهاش رو ول کردم و به جاش شالش رو از سرش برداشتم. کمی با موهاش بازی کردم وقتی مطمئن شدم که دیگه اذیت نمیکنه مشغول باز کردن کمربند خودم شدم و شلوارم رو کامل انداختم روی زمین. یک دستش رو گرفته بود وسط کیرم که فشار ندم و بعد از مدتی دست دیگه اش رو هم گذاشت روی شکمم. منم دستام رو کذاشته بودم دو طرف سرش و توی دهنش آروم جلو و عقب میکردم شیطنتم گل کرد، گفتم : میدونی سمانه جون، از اون روزی که وحشی شدی و زدی توی گوشم، مطمئن بودم که دوست داری من… بزور سرش رو برد عقب و با خنده: سعید بخوای چرت و پرت بگی، بخدا بیخیال میشم.
یک لحظه نفهمیدم جو گیر شدم یا خریت، با حرص زانوم رو گذاشتم لبه مبل و بازم یک دستم رفت زیر گلوش و دست دیگه روی پیشونیش و این‌بار با فشاری کنترل شده هل دادم رو به عقب تا چسبید به پشتی مبل، همزمان که خم میشدم روش، با خنده گفتم: تو غلط میکنی جنده خانم که بیخیال بشی، یک‌ساله خودت رو جر دادی تا بفهمونی که دلت میخواد زیر کیر من باشی، حالا ناز میکنی؟!
با این لحن وقیح و بی‌ادبانه انتظار عکس العمل شدید و یا لجاجتش رو داشتم ولی جالب بود، نه تنها بهش برنخورد و چیزی نگفت، بلکه در حال خندیدن سرش رو کامل ول کرد و چشماش رو بست! ناخود اگاه با مرور اتفاقات انگار به یک راز پی بردم! این که هر موقع که دستم به گلو وگردنش رسیده بود یک جورایی وا داده بود! یاد نگاه‌ها و رفتار بار اولش و حتی همین نیم‌ساعت پیش که داشتم خفه‌اش میکردم! اینکه دقیقا بعد از لمس و یا فشار روی گلو و گردنش چه رفتاری داشت و چقدر سعی کرد باهام مهربون باشه! یک لحظه برای اطمینان خواستم بازم تست کنم! اشتباه نکرده بودم، همزمان با لب گرفتن شروع کردم به نوازش و مالیدن گلوش، این‌بار بدون تلاش خاصی دستش رفت به سمت کیرم و مشغول بازی شد. خر کیف از این موضوع، همان‌طور که دستم روی گلوش حرکت میکرد، با کشیدن نوک بینیم به روی صورتش، لبام رو بردم دقیقا دم سوراخ گوشش و آروم گفتم: نمیدونی چه کیفی میده که یک وحشیِ چموش رو جوری رام کنی که صدای جر خوردنش تا سر کوچه بره! فقط صدای نفس‎های عمیق و طولانیش توی گوشم می‌پیچید و دستش به آرومی روی کیرم حرکت میکرد، نمیدونم چرا از این کار و شکل گفتن خوشم اومد، بازم توی گوشش زمزمه کردم: فکرش رو میکردی که یک روز جنده بقول خودت یک بچه پررو باشی و واسه کیرش بی‌تابی کنی؟! نفس کش‌دار و بلندی کشید و دستش چرخید دور گردنم و به خودش فشار داد. لاله گوشم رو کرد توی دهنش و مشغول میک زدن شد! برخورد نفس‌هاش به گوشم و میک زدنش باعث شد حالی به حالی بشم. بدون اینکه دستم رو از روی گردنش بردارم، و اون یک زانوی رو گذاشتم طرف دیگه بدنش و رفتم توی بغلش. چشماش هنوز بسته بود. از راه دهن و نفس می‌کشید و انگار لباش خشک شده بود. با وجودی که نمیدونستم از این کار خوشش میاد یا نه، سرم رو کمی بالا آوردم و یکم از آب دهنم رو ریختم روی لباش! حتی چشمش رو باز نکرد و فقط زبونش رو کشید روی لبش. دستام رو جوری گذاشتم دو طرف صورتش که شست هر دو دستم جلو گوشش و چهار انگشت پشت سرش باشه و قبل از اینکه برم به سمت لبش بیشتر خم شدم و یک لیس از بالای سینه تا زیر چونه‌اش زدم! این‌بار به جای نفس آه بلندی کشید و با بالا گرفتن بیشتر سرش حالیم کرد که ادامه بدم ! منم چند بار تکرار کردم و هر بار صدای آه‌ش طولانی و بلندتر میشد و همزمان باسن من رو بیشتر فشار میداد به خودش!
نه وقت کافی داشتم، نه وضعیتم جوری بود که بتونم سکس طولانی انجام بدم. لیس نهایی رو زدم بازم دهنم رو تا دم گوشش بردم و به همون شیوه گفتم: میدونی، باید کونت رو جوری پاره کنم که تا عمر داری یادت نره، اگر از همون اول بجای وحشی بازی، مثل آدم میگفتی که هوس کیر کردی، این همه مدت هر دوتامون توی کف نبودیم!
این‌بار دم گوشم شروع کرد خندیدن و بوسه ای هم به صورتم زد.
هر چند خیلی نامردی بود اما یهو به سرم زد که …!
چند ثانیه لاله گوشش رو کشیدم توی دهنم و میک زدم و از روی پاش بلند شدم. در حالیکه جلوش سرپا ایستاده بودم، مثل دیوونه ها با دو دست موهاش رو چنگ زدم و سرش رو کشیدم به سمت کیرم، خوش‌بختانه بدون مقاومت منظورم رو فهمید و کیرم توی دهنش جا گرفت و لباش رو دورش بست. هر چند اصلا حرفه ای نبود و مدام دندوناش گیر میکرد ولی برای من کف کرده، اینم بد نبود. همانطور که داشت می‌خورد، شروع کردم به نوازش و گاهی هم کشیدن ناخن به روی گردنش! با دیدن شدت و اشتیاقی که برای خوردن نشون میداد، دیگه شکم به یقین تبدیل شدکه با این روش میتونم یک دل سیر سکس بکنم. در حالیکه کیرم تا خرتناق توی دهنش جلو عقب میشد، مجبور بودم هی تکرار کنم دندون نزن! ولی خوب بنده خدا تقصیر نداشت، اصلا اینکاره نبود. یکبار که نوک دندون نیشش خورد به کلاهک کیرم، با حالتی عصبی، بی اختیار کیرم رو از دهنش کشیدم بیرون و بدون فکر کشیده ای زدم توی صورتش! باز هم در کمال تعجب هیچ اعتراض یا واکنش منفی نداشت و برعکس ضمن چپوندن مقدار بیشتری از کیرم توی دهنش سعی کردکه با دقت بیشتری بخوره! یکی دوباره کیرم رو کشیدم بیرون و با تخمام جا بجا کردم ولی خیلی طولانی نشد و دوام نیاوردم. به محض حرکت آبم، بازم دیوانه وار چنگ زدم توی موهاش و با شدت زیاد مشغول تلنبه زدن شدم. با فوران آبم خواست سرش رو جدا کنه، ولی دیوانه‌تر از اون بودم که اجازه بدم و همانطور توی دهنش کیرم دل میزد و مشغول تخلیه بودم. به محض بیرون کشیدن از توی دهنش با یک عق تمام محتویات دهنش رو ریخت روی میز و بشقاب جلوش و با عجله بشقاب رو برداشت و دوید به سمت حموم! سر مست از این شکار و پیروزی بزرگ چند دقیقه ای ولو شدم روی مبل تا حالم جا بیاد و بعد بلند شدم. با برداشتن دستمال کاغذی مشغول تمیز کردن کیرم و روی میز شدم. بعد از چند دقیقه که از حموم بیرون اومد، با دیدن من که شلوار پوشیده و آماده رفتنم، معلوم بود که بدجوری توی ذوقش خورده! یک لحظه پشیمون شدم ولی به نظرم رسید که باید تشنه بذارمش. در حالی که میرفتم به طرفش الکی گفتم: شرمنده انگار امیر رفته در خونه و مامان نگرانم شده، ولی بازم میام!
اخماش رفت تو هم و باز لحنش تغییر کرد: تو غلط میکنی، برو گم شو بیرون عوضی، مگه من جنده‌‌ام که هر وقت راست کردی بلند شی بیایی اینجا!
با اخمای درهم و قیافه‌ای مثلا عصبی بازم دستم رفت روی گلوش و شروع کردم به مالیدن و همزمان خیلی یواش توی گوشش گفتم: آره، از امروز جنده‌ خودمی! ولی من به جای جنده میگم طاووس! هر موقع که گفتم طاووس، بدون منظورم همون جنده خودمه! در حالیکه دم گوشم میخندید، گاز کوچیکی به لاله گوشش زدم وگفتم: اصلا حالا که اینقدر بی تابی، فردا شب میام پیش طاووسم! دستم رو برداشتم، دوباره لبش رو بوسیدم و گفتم تا فردا شب!
همین که برگشتم که برم به حرف اومد: ساعت چند میای، شام بذارم؟
با خنده برگشتم به سمتش: حقا که طاووس خودمی؟
خنده کنان با مشت یکی کوبید پشت کمرم: برو گمشو بچه پررو!
(( میتونست واقعی باشه))

نوشته: سعید


👍 93
👎 4
128501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

907268
2022-12-19 02:00:20 +0330 +0330

با این که سکس خشن دوست ندارم ولی اگه مهندس نوشته باشه بهترین داستان میشه و هست
با افتخار اولین لایک مال منه

1 ❤️

907275
2022-12-19 02:12:48 +0330 +0330

زیادی طولش دادی تا دروغی بودنش رو بگی از اولین خطش معلوم بود حیف زمان برای خوندنش کاش بیدار میشدیم

1 ❤️

907276
2022-12-19 02:14:32 +0330 +0330

قشنگ نوشته بودی ، حسابی رفتم توی حس و حال ، حتی جایی که محله رو توصیف میکردی خیلی خوب میشد تصور کرد

ایکاش واقعی بود😉

2 ❤️

907280
2022-12-19 03:05:58 +0330 +0330

خوبه سعید هنوز کودک درونت زندست. یکی از نکته های جالب داستانت این بود که تصویر و رفتارهای اون زن میانسال خیلی واضح برام قابل تصور شد خرفت بودنش رو مخ بودنش همه چی تداعی شد ولی یه سوالی دارم درسته ما اینجا میخونیم لذت ببریم خلاصه اینکه ارزش خاصی برامون پیدا کردی ولی بنظرم میتونی کمی داستاناتو بزرگ تر بکنی و تبدیلش بکنی به رمان که حداقل وقتی که برای اون میذاری ارزش بیشتری داره برای خودت .

2 ❤️

907290
2022-12-19 06:33:09 +0330 +0330

آره واقعأ نویسنده خوبی هستی ولی اولاش خیلی کش دادی چندبار خواستم ولش کنم کیرشقم نذاشت

1 ❤️

907328
2022-12-19 12:53:22 +0330 +0330

عااااالی

1 ❤️

907341
2022-12-19 14:34:27 +0330 +0330

خوب بود ادامشو هم بزار لطفا

1 ❤️

907371
2022-12-19 23:52:20 +0330 +0330

بچــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو خوشمان آمد.ولیکن حیف واقعی نبود.

1 ❤️

907381
2022-12-20 01:15:52 +0330 +0330

اگه میشه ادامه بده
جالب میشه

1 ❤️

907595
2022-12-21 16:23:39 +0330 +0330

عالی نوشتی.
این نمیتونه نوشته ی یک جلقی بی تجربه باشه.
هم زن ها رو میشناسی و هم فانتزی و نقطه ضعف برخیشون رو.
در تایید برخورد خشن و گرفتن گردن باید بگم که من هم با یک خارجی سکس رمانتیک رو شروع کردم تا اینکه بعد چند بار سکس متوجه شدم فانتزی سیلی و گرفتن گردن و احساس خفگی خفیف رو داره.
دستمریزاد

1 ❤️

908939
2022-12-31 21:18:25 +0330 +0330

متاسفانه تو جامعه ما به زنهای بیوه نگاه بد و جنده گونه نگاه میشه ولی داستان خوبی بود اگه چاشنی خوشونت نمی شد داستانهای عاشقانه و سکسی بیشتر طرفدار داده

1 ❤️

909126
2023-01-02 04:21:47 +0330 +0330

بنظرم کوچه و زمین بازی آدم‌های داستان واقعی بودن و داستانی که دوست داشتی رو بهش اظافه کردی

2 ❤️

914740
2023-02-11 16:53:04 +0330 +0330

دوس داشتم سعید 👏 😎

2 ❤️