طعم لب هایت (۱)

1401/08/03

سلام این اولین داستانیه که مینویسم، تمام اسامی و ماجرا کاملا تخیلیه و اینو دارم فقط از سر بیکاری مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد.
بخش اول
اسم من نازنینه. بالاخره بعد از چندسال درس خوندن تونستم یه دانشگاه دولتی قبول بشم. واسه من که خونوادم پول زیادی نداشتن شرایط خوبی محسوب میشد اما مشکل این بود که دانشگاه یه شهر دیگه بود. بابام با رفتن من موافق نبود. من و خواهرم بعد از کلی بحث کردن باهاش تونستیم رضایتش رو کسب کنیم. از ته دل موافق نبود اما چون پول دانشگاه غیردولتی رو نداشتیم و اینکه همیشه میخواست من حتما درس بخونم، چاره دیگه ای جز قبول کردن نداشت. تمام سالهای زندگیم تا اون لحظه میخواستم از شهر خودمون برم یه جای دیگه. جاییکه دیگه بابام اینقدر بهم گیر نده و کسی منو نشناسه تا بتونم یه زندگی جدید رو شروع کنم. اما وقتی که برای اولین بار سوار قطار شدم که برم دانشگاه متوجه شدم چقدر تنهام. الان دیگه به اندازه چند صد کیلومتر با کسایی که باعث میشدن احساس تنهایی نکنم فاصله داشتم.
اولین بار که رسیدم خوابگاه هوا تاریک شده بود. تازه خورشید غروب کرده بود و هوای سرد پاییز باعث شده بود، تمام محیط دانشگاه هوای افسرده و تاریکی داشته باشه. خانم محبی مسئول خوابگاهمون اولین کسی بود که دیدمش. کمکم کرد که بتونم اتاقم رو پیدا کنم. خوابگاهمون یه ساختمون سه طبقه بود که تاسیسش واسه سال 1303 بود، ولی با این وجود ساختمون خوبی بود. وسایل زیادی نداشتم فقط یه کوله و یه چمدون داشتم که توش لباس ها و کیفمو گذاشته بودم. وقتی خانم محبی بهم کمک کرد وارد اتاق بشم، برای اولین بار دیدمش.از خانم محبی تشکر کردم. بچه ها قبل از من رسیده بودن. به دیوار تکیه داده بود، موهای یک دست مشکی با چشم های سبز، موهاش زیاد بلند نبود ولی خوب آرایش کرده بود. کاری که من زیاد بلد نبودم. همینطوری داشتم به بچه های اتاق نگاه میکردم که گفت:بیرون سرده نه؟. با یه لبخند مصخره جواب دادم:آره خیلی سرده./ خندید و گفت: خوب پس چرا نمیای تو و درو نمیبندی؟ یخ زدیم./ تازه متوجه شدم که یه چند دقیقه جلو در وایستاده بودم. بالاخره وارد اتاق شدم. با بچه ها آشنام کرد و نهایتا گفت: اسم من مریمه و شما؟!./ گلوم رو صاف کردم و گفتم:منم نازنینم./ گفت:ببینم همیشه اینقدر خجالتی هستی یا ترس از محیط جدید داری./ سرخ شدم، گفتم:فک کنم همیشه همینجوریم، ببخشید./ خندید، گفت:واسه چی دیگه معذرت میخوای./ بیشتر سرخ شدم و گفتم:نمیدونم ببخشید./ بچه ها تو اتاق همه باهم زدن زیر خنده. بعد مریم گفت:نیازی به معذرت خواهی نیست./ شب اول نتونستم بخوابم. صبح بعد از خوردن صبحونه همه دخترا آرایش میکردن که آماده بشن برن کلاس ولی من وسیله خاصی با خودم نیاورده بودم همینطوری یکم به سر و وضعم رسیدم و آماده شدم که برم کلاس. منتظر موندم که بچه ها هم آماده بشن. اولش توجه نکرده بودم اما مریم یه خالکوبی پروانه درست رو پشت گردنش داشت و موهاش اجازه نمیدادن که دیده بشه اولین کسی که متوجه شد سمیه یکی از بچه های اتاقمون بود، وقتی متوجه شد تعجب کرد و گفت: ببینم بابات واسه این نمیکشتت؟. مریم خندید و گفت: من بابا و مامان ندارم. سمیه که فضولیش گل کرده بود گفت:ببینم یعنی از هم جدا شدن. مریم گفت: نه بابا من کلا یتیمم کسی هم ندارم، مسئول های پرورشگاهم اصلا تو مخیلشون نمیگنجید که اینو داشته باشم./
بخش دوم
وقتی واسه اولین بار رسیدم سر کلاس برای اولین بار بنیامین رو دیدم. از اون پسرایی بود که دخترا همیشه درموردش حرف میزدن. چند ماهی گذشت و بنیامین از من خوشش اومده بود. نمیدونم چرا از بین اونهمه دختری که میمردن براش، از من خوشش اومده بود. فکر کنم ما آدما بیشتر از آدما و چیزایی خوشمون میاد که به راحتی تو دسترسمون نیستن، تفاوتمون فقط اینجاست که بعضیامون برای رسیدن به اونچیزی که نمیتونیم بهش برسیم تلاش میکنیم و بعضیامون قبول میکنیم که بهش نمیرسیم و کلا بیخیالش میشیم. من خیلی دوست داشتم که از تنهایی دربیام. با اینکه هر شب بهش فکر میکردم اما نمیدونم چرا وقتی که بهم پیشنهاد داد بهش جواب رد دادم. بنده خدا اتفاقا خیلی هم مودب بود و همه چی تموم بود ولی نتونستم اون لحظه بهش بگم که منم ازش خوشم میاد. وقتی اون روزی که بهم پیشنهاد داد به اتاق برگشتم مریم طبق معمول داشت آماده میشد که بره بیرون و وقتی منو دید که با چشمای خیس اومدم داخل اتاق از بچه ها پرسید: این چشه؟ سمیه با همون حالت بی خیال همیشگی خودش گفت: چه میدونم بابا پسر خوشتیپه یادته؟ همونیکه میگفتیم باهامون همکلاسیه؟./ مریم سرش رو تکون داد و گفت: آها حالا فهمیدم، نازی از اون پسره خوشش میومده بعد بهش نگفته و پسره رفته با یه دختر دیگه دوست شده حالا اینم افسرده شد./ سمیه زد زیر خنده و گفت: نه بابا، اون کصخل اومده به این پیشنهاد داده بعد این احمق هم قند تو دلش آب شده بعد بهش جواب رد داده، حالا افسرده شده و داره گریه میکنه؛ احمق فکر میکنه پسرا هم مثل ما فکر میکنن./ بلند جیغ کشیدم: خدایا من چقدر احمقم؟!!./ سمیه زد زیر خنده. مریم با سر بهش اشاره کرد که از اتاق بره بیرون. سمیه هم خندش رو قورت داد و رفت بیرون که واسه بقیه تعریف کنه. مریم اومد نشست کنار من و گفت: خانمی بلند شو بشین گریه بهت نمیاد./ همیشه اخلاقش اینطوری بود، جوری باهام رفتار میکرد که انگاری من یه دختر پنج سالم و خانم مادرم تشریف دارن. درحالی که داشتم زار میزدم گفتم: مریم برو تورو خدا حوصله کسی رو ندارم./ گفت: نه خیر تا شما بلند نشی و نگی چرا جواب رد به پسره دادی و چرا بعدش داری گریه میکنی نمیرم./ در حالیکه هنوز گریه میکردم گفتم: چون احمقم./ یه دست نوازش رو سرم کشید و گفت: شایدم واقعاً از ته قلبت اونو نمیخواستی، دخترا با عقلشون تصمیم نمیگیرن، با قلبشون تصمیم میگیرن علت اصلی بدبختیشونم همینجاست./ اینو گفت و بعد از رو تخت بلند شد و وسایلاشو جمع کرد و گفت من امشب رو میرم پیش یکی از دخترای ترم بالایی که خونه گرفتن امشب تنهاست میرم پیشش که تنها نباشه./ بعد رو کاغذ یه چیزی نوشت و ادامه داد: اینم شماره خونشون اگه خواستی با کسی حرف بزنی، فقط کافیه زنگ بزنی./ بعد از رفتنش به حرفای مریم خیلی فکر کردم ولی دردی رو ازم دوا نکرد.
بخش سوم
یه چند ماهی از اینکه به بنیامین جواب رد دادم گذشته بود. هنوز خودمو فحش میدادم اما چه فایده الان با یکی دیگه بود و منم فقط افسردگی میکشیدم. این ماجرا تا آخر های اسفند ماه اون سال ادامه داشت. کلاس ها تعطیل شده بودن و همه زود تصمیم گرفته بودن برن خونه اما من نمیتونستم. مریم هم بخاطر اینکه من تنها نباشم زودتر نرفته بود. البته خودش میگفت که جایی رو هم نداره که بخواد بره در نتیجه واسه هر دوتامون شرایط برد، برد محسوب میشد. یه شب که بیرون داشت، آروم برف میبارید نشسته بودم و با حالت افسرده به بیرون نگاه میکردم که مریم اعصابش خورد شد و گفت: بسه دیگه بابا./ با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: خدایی نمیتونم ببینم اینطوری داری خودت رو نابود میکنی سر یه چیزی که اصلا ارزشش رو نداره، تو از اون پسره خوشت نمیاد نازی، باور کن./ معنی این کاراش رو متوجه نمیشدم. وقتی دید من خیلی از مرحله پرتم گفت: خواهشن عیدمون رو خراب نکن./ سرم رو انداختم پایین و گفتم: ببخشید./ بیشتر عصبانی شد و گفت: همیشه فقط معذرت میخوای./ چیزی نگفتم. شب شد و تو سکوت خوابیدیم.
ساعت اطراف سه شب بود که حس کردم یکی اومد تو تختم. مریم بود. خیلی آروم خودش رو کشید کنارم از پشت بغلم کرد. با یه صدایی که شبیه نجوا بود گفت: من معذرت میخوام که باعث شدم ناراحت بشی./ آروم چرخیدم و به چشماش خیره شدم. اونم همینطوری بهم خیره شده بود. نمیدونم چرا اما قلبم داشت تند میزد. دستش رو انداخت دور گردنم و با تردید خودش رو به من نزدیک میکرد. یه حسی بهم داشت میگفت که داره چه اتفاقی میوفته اما خدا، خدا میکردم که اینکار رو نکنه، اما نمیتونستم جلوش رو بگیرم، شایدم دلم نمیخواست، نمیدونم. لبهاش رو به لبهام چسبوند. اولین چیزی که به ذهنم رسید توت فرنگی بود. احتمالا بخاطر رژی بود که هنوز یه تیکه هایی ازش روی لبهاش مونده بود. شروع کرد به بوسیدن لبهام. نمیدونستم چیکار کنم اولش سعی کردم خودم رو از چنگش خلاص کنم اما نمیتونستم، یا شایدم بازم دلم نمیخواست که اینکار رو انجام بدم. دلم میخواست لبهاش رو بخورم و قورت بدم تا شاید این حسی که الان دارم واسه همیشه واسه من باشه. نبض شقیقه ام رو داشتم احساس میکردم. چشمام سنگین شده بود و خمار شده بودم. همینکه مریم یه لحظه ازم جدا شد که نفس بگیره گفتم: مریم بس کن تورو خدا، این درست نیست./ اما توجهی به حرفا نکرد چون میدونست که منم خوشم اومده خیلی آروم لب پایینم رو گاز گرفت. نمیدونستم چیکار کنم. لب هام رو یکم رها کرد و رفت سراغ گردنم. با اولین بوسه اش به گردنم احساس کردم یه چیزی درونم آزاد شد و این حس به حدی بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه آه کشیدم. تو سرم داشتم احساس میکردم که یکی زندگی میکنه، داره خودش رو به در و دیوار میکوبه که از زندانی که براش ساختم فرار کنه. با دستم داشتم محکم دست های نازک مریم رو فشار میدادم. به زور چشمام رو باز کردم و عطر موهای مریم تنها چیزی بود که میتونستم متوجه بشم. مریم رفت سراغ پیراهنم. بهش التماس کردم که: خواهش میکنم نکن، التماست میکنم./ ولی بازم توجه نکرد. دستش رو آروم برد زیر پیراهنم. دست های سردش رو روی شکمم احساس میکردم. دست های سردش نشون میداد که اونم استرس داره. نمیدونم اونم داشت تو اون لحظه لذت میبرد. من تو سرم داشتم با اون فردی که تلاش میکرد خودش رو آزاد کنه دست و پنجه نرم میکردم. دست های مریم به سینه هام رسید. تا خواستم اعتراض کنم نوک سینه هام رو بین دوتا انگشت هاش گرفت و خیلی آروم فشار داد. همین یه فشار کافی بود تا دنیا دوباره جلوی چشمام تیره و تار بشه و دوباره آه بکشم. تنها کاری که از دستم بر میومد ناله های خفیفی بود که میتونستم بکشم. خیلی آروم پیراهنم رو در آورد. نوک سینه هام رو ول کرد. داشتم نفس، نفس میزدم که متوجه شدم، دوباره رفته سراغ سینه هام. اما اینبار نوکش رو با دندوناش گرفته بود و خیلی آروم داشت با زبونش با نوک سینه هام بازی میکرد. خدایا نمیتونستم کاری بکنم. بین ستاره ها داشتم سیر میکردم و تنها چیزی که میدونستم این بود که اون بیرون داره برف میباره. همه چیز تو سکوت داشت اتفاق میوفتاد و تنها چیزی که داشت این سکوت رو خراب میکرد ناله های آهسته من بود که نمیتونستم جلوشون رو بگیرم. یه لحظه احساس کردم که فردی که تو مغزمه اینقدر محکم خودش رو به دیوار کوبید که یه رعشه به تنم افتاد و یه لحظه یه پرش شوک مانند داشتم. وقتی این اتفاق افتاد مریم سینه هامو ول کرد و خندید. این اولین باری بود که داشت اون شب حرف میزد. گفت: عالیه./ انگشتاشو خیلی آروم برد پایین تر و وقتی دست های سردش به شرتم رسید خیلی آروم انگشتش رو روی کسم کشید و گفت: حسابی خیس شدی خانومی./ نمیدونستم چیکار کنم. اما مریم میدونست. در حالیکه داشت شکمم رو میبوسید آروم خودش رو به پایین بدنم رسوند. خدایا نکنی اینکارو. این جمله داشت تو ذهنم تکرار میشد. لای پاهام رو آروم باز کرد از روی شرتم احساس کردم یه چیز خیس چسبید به کسم. اون فردی که تو سرم بود هنوز داشت تلاش میکرد اما چیزی نمونده بود که بیاد بیرون. مریم شرتم رو از لای پاهام کنار کشید و شروع کرد به لیس زدن کسم. خیس، خیس بودم. داشتم از شدت فشار عرق میکردم. زبونش که به چوچولم برخورد میکرد فقط میخواستم از لای دستاش فرار کنم ولی منو محکم سفت چسبیده بود. بین ستاره ها، بین برف های سفید خوشگلی که همه جارو سفید کرده بودن، بین لبهای مریم، اونجا همونجایی بود که همیشه میخواستم تنهاییم رو باهاش پر کنم، اونجا همونجایی بود که میخواستم تا ابد زندگی کنم. زبون مریم داخل کسم با یه ریتم خاصی فرو میرفت و بیرون میومد. اینکه کل بدنم خیس شده بود رو میتونستم حس کنم. حتی دیگه نای ناله کشیدن هم نداشتم. دیگه آخراش بود که اون فرد از زندان خودش بیرون بیاد. با تمام وجود خودش رو داشت به دیوار میکوبید. منم سر مریم رو با فشار به کسم چسبونده بودم، مریم هم داشت رون های منو چنگ میزد. اینقدر این ماجرا ادامه داشت تا اینکه بالاخره اون زندان لعنتی شکست. نابود شد. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمیتونستم حرفی بزنم. تو بین ستاره های خود خدا رو دیده بودم. وقتی رعشه های بدنم تموم شد متوجه شدم مریم آروم منو بغل کرده و کنار من به خواب رفته. دست هاش رو بغل کردم و محکم خودم رو بین دستاش رها کردم. آخرین چیزی که از اون شب یادمه دونه های برفی بودن که داشتن آروم به زمین میرسیدن. آروم و بی صدا.

نوشته: نویسنده الکی


👍 19
👎 1
13701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

900268
2022-10-26 00:17:32 +0330 +0330

زیبا بود

0 ❤️

900277
2022-10-26 00:50:02 +0330 +0330

او مای گاد زیییییببببباااااااا بود

0 ❤️

900307
2022-10-26 04:26:06 +0330 +0330

عالی بود 😍 😍

0 ❤️

900390
2022-10-26 23:15:33 +0330 +0330

قشنگ بود ادامش بده

0 ❤️

900412
2022-10-27 02:41:45 +0330 +0330

تکراریه

0 ❤️

900433
2022-10-27 07:33:46 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی

0 ❤️

900509
2022-10-27 23:31:18 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها