عصر زمستانی

1402/12/07

ماجرای چند ماه پیش

29 سالمه,شوهرم 38سالشه .مستاجر طبقه سوم آپارتمان 4 طبقه بدون
آسانسور در یک محل پایین تهران.ساکن طبقه اول یک خانم مسن با پسرش،طبقه
دوم یک خانم و آقای مسن، طبقه سوم ما،طبقه
چهارم یک
خانواده با یک دختر و پسر
نوجوان.مالک کل ساختمون ،بجز واحد ما، طبقه اولیه بود. من زیاد اهالی
ساختمون رو ندیده بودم و معمولا شوهرم با اونا روبرو میشد .بعد چند وقت
پیرزن طبقه اولی فوت کرد و پسرش که بعدا فهمیدیم دکتر فوق تخصصه ،طبقه
چهارم ساکن شد .

ی روز من و بچه هام داشتیم از فروشگاه سر کوچه خرید
میکردیم، توی
صف صندوق وایساده بودیم ،صندوقدار شروع کرد و سلام و
احترام به فردی که پشت سرم ایستاده بود و او رو، آقای دکتر ،خطاب کرد.فردی
که پشت سرم بود هم بسیار محترمانه و باکلاس جوابش رو داد و همزمان با چند
نفر دیگه هم مشغول سلام و احوالپرسی و احترام بود ،یک لحظه پشت سرم رو نگاه
کردم که ببینم کی هست این بزرگوار،دیدم یک آقای با کلاس و با شخصیت و
خوشتیپ با قد حدود 198 ایستاده .وجود همچین فردی توی اون
محل خیلی تعجب آور بود.من قدم 155 و تقریبا تپلم . صورت پر و گونه های برجسته دارم و به
گفته همه ،بانمک و عروسکی هستم.موقع حساب کردن اجناس یکم طول
کشیدمنم یکم دستپاچه شدم و جنسها رو تند تند توی
کیسه میذاشتم که یکیش از دستم در رفت و اقای خوشتیپ جنس رو بهم داد و با
احترام گفت بفرمایید،منم تشکر کردم و همینطور که با عجله داشتم میرفتم
ایشون به نشانه احترام سری تکون داد و گفت خواهش میکنم.
بچه ها خیلی بازیگوشی میکردن و منم دنبال کلید میگشتم که در رو باز کنم
که ی دفعه دیدم ی نفر کنارم داره در رو باز میکنه که جا خوردم دیدم همون
آقا خوشتیپه توی فروشگاه هستش .رفتم عقب که اون اول بره داخل ولی بهم کلی تعارف و
احترام کرد که من زودتر برم ،منم عذرخواهی کردم و همونطور که دست بچه ها
رو گرفتم سریع اومدم داخل .توی پله ها هم با سرعت تمام خودم و بچه ها رو
کشوندم بالا.معلوم شد که اون آقا خوشتیپه ،همون دکتر ساختمون ماست که
الان طبقه چهارم میشینه.

من معمولا بیرون که میرم سرم رو پایین میندازم
وزیاد به اطرافم و افراد دقت نمیکنم .یبار توی کوچه داشتم با عجله
میرفتم سمت خودپرداز که حس کردم یک نفر از روبروم داره بهم نگاه میکنه
،یکم سرمو اوردم بالا و یک نگاه کلی به جلو انداختم که دیدم آقای دکتر
هستش که داره نگاهم میکنه و از روبروم میاد ،که سریعا سرم رو انداختم
پایین .رفتم خودپرداز و کارم انجام شد ،ی لحظه فهمیدم که اقادکتر اومده و
پشت سرم وایساده ،منم معمولا رسید رو از خودپرداز
نمیگیرم و میرم ولی اینبار اقای دکتر صدا زد:خانم.گفتم بله و سلام کردم .اونم برگه
رسید رو دو دستی به سمتم گرفته بود و محترمانه گفت بفرمایید
، موقع گرفتن دستم با دستاش تماس پیدا کرد .اینم بگم من هروقت حس میکنم کسی بهم
توجه خاصی داره معذب میشم و سعی میکنم ازش دوری کنم.این حسیه که از بچگی
داشتم.
کم کم فهمیدم که این اقای دکتر 46 سالشه در یک بیمارستان دولتی کار میکنه یک مطب
و کلینیک هم
داره و مهمتر از همه تا بحال ازدواج نکرده.برام عجیب بود مردی با
این کمالات چطور تا حالا نیومده قاطی مرغا .و جالبتر اینکه اهل سفر و عشق
و حال نبود . موقع تعطیلات، کل اهالی ساختمون
خیالشون راحت بود که میرن مسافرت ،و آقای دکتر طبق معمول خونست و حواسش
به همه چی ساختمون هست.

ببخشید که سرتونو درد اوردم.اصل داستان از یک روز
سرد که خیلی سوز وحشتناکی هم داشت شروع شد .
شوهرم ماموریت بود،البته زیاد اهل ماموریت نبود ،چون من
نمیخواستم حتی یک شب از هم دور باشیم.یه جورایی فکرم درگیر میشد و البته
خط قرمز هر دومون از ابتدای زندگی خیانت بود،برای همین خیلی خیلی کم پیش
میومد که شبی رو دور از هم بگذرونیم.

حدودای عصر بچه ها
رو بردم حموم .اونا رو شستم و یکی یکی حوله پیچیدم و فرستادم بیرون و
بعدم خودمو شستم.ی حوله دامنی پوشیدم و یکم که خشک شدم شورت و سوتین
گلبهی رنگم رو پوشیدم.هنوز حوله رو در نیاورده بودم که دیدم بچه ها در رو
باز کردن و رفتن بیرون .بدو بدو رفتم دم در و صداشون زدم. گفتن توپمون
افتاد پایین منم رفتم ی نگاه بندازم که تا اومدم توی راهرو در بسته شد.من و
بچه هام که با اون سر و وضع نیمه خشک شده و من با یک حوله که فقط نصف
بدنم رو پوشونده بود و زیرش فقط شورت و سوتین تنم بود بیرون توی راهرو مونده
بودیم. تا دیدم بسته شده سریع اومدم و به در فشار اوردم ولی فایده
نداشت.چندبار با تمام وجود هل دادم ولی اصلا تاثیر نداشت.خیلی از دست بچه
ها عصبانی بودم و بهشون گفتم بیاید باهم هل بدیم ،ولی سه تایی هم فایده
نداشت .یکم نشستم و دوباره بلند شدم و دوباره با تمام وجود خودمو کوبیدم
به در که این بار خوردم زمین که چقدر یخ بود و تمام بدنم سوخت و درد
گرفت.نشستم همونطوری پشت در بسته و گریه کردم و بچه ها رو دعوا کردم.

اون روز ،قبل تعطیلات اخر
هفته بود و طبق معمول ساختمون خالی بود.همه رفته بودند بجز همون
همیشگی یعنی آقای دکتر .نمیدونستم اون لحظه اقای دکتر خونه هست یا نه ،ولی
استرس گرفته
بودم که اگه الان از اینجا رد بشه و منو با این وضعیت ببینه چی ؟.بچه ها
داشتند لرز میکردن و گرفتمشون توی بغلم تا گرمشون کنم.خودمم دیگه توانی
نداشتم .یکبار دیگه پا شدم و شروع کردم به هل دادن در، ولی انگار شده بود
در گاوصندوق. دنبال ی چیز تیز میگشتم ولی توی راهرو چیزی نبود.باز نشستم
و بچه ها رو توی بغلم گرفتم و با حوله دامنم گرمشون میکردم و خودمم بدنم
از سرما سیاه و بی حس شده بود .سه تایی شروع کردیم گریه.نمیدونستم چه کار
کنم.
صدای خش خش کفش از طبقه بالا اومد که یه دفعه ترسیدم و به بچه ها گفتم
ساکت باشن.بازم ی صداهایی شنیدم .جرات نداشتم فکر کنم که الان اقای دکتر
اون بالا ایستاده و از حال ما با خبر شده. حتی جرات نداشتم به پنجره
مابین طبقه ما و بالا که ما رو از اینجا به بالا انعکاس می داد نگاه کنم.
خیلی عذاب آور بود مخصوصا که بچه هام داشتن زجر میکشیدن، و منم نمیدونستم
چه کنم.گریه هام بیشتر میشد و حالا که فهمیدم دکتر توی خونست دیگه جرات
نمیکردم برم پایین و دنبال چیز تیزی که بشه باهاش در رو باز کرد بگردم.ی
دفعه به فکرم رسید که پسرم رو بفرستم پایین که بلکه از توی پارکینگ چیزی
پیدا کنه .همین که بلند شد بره،اقای دکتر صدا زد: اقا پسر.ی لحظه بیا
بالا.
پسرم رفت بالا.اقای دکتر چند تا پارچه که در اصل ملافه بود به پسرم
داد تا برای ما بیاره.منم سریع با ملافه خودمو پوشوندم ،طوری که هیچ جای
بدنم حتی موهام معلوم نبود.بچه ها رو هم پوشوندم .دوباره پسرم رو صدا زد
.پسرم رفت بالا و با یک قندون اومد پایین و پشت سرش صدای سرفه اقای دکتر
که یجور آلارم بود ،اومد و آروم با یک سینی چای اومد پایین.منم خودمو
جمع و جور کردم و وایسادم.سلام کردیم و جریان رو گفتم و با دیدن بچه ها
ازم خواست که ببردشون بالا ،یعنی خونه خودش که طبقه بالای ما بود ببره،
تا استراحت کنن.
یکی یکی بچه ها رو که دیگه از
شدت سرما از حال رفته بودن و خوابشون برده بود بغل کرد و برد بالا.منم
همونجا شروع کردم به خوردن چای .بچه ها رو گذاشت توی خونش و اومد پایین
پیش من. من تا یک جرعه از چای خوردم
و در همون حال وایسادم ،ی دفعه بی اختیار ادرارم ریخت و زمین خیس شد.آقای
دکتر که همون لحظه جلوی من بود و یکدفعه متوجه شد و ناخودآگاه خیس شدن
زمین رو دید و یجورایی میخواست خودشو بزنه به کوچه علی چپ،گفت که میره تا
کلیدساز بیاره و ازم خواست توی این فاصله منم برم بالا و توی اتاقش
استراحت کنم.منم تشکر کردم و به محض اینکه رفت دیدم ادرارم روی زمین یخ
زده و سریع رفتم بالا .رفتم توی خونش ملافه رو از خودم باز کردم و رفتم دستشویی تا
خودمو بشورم .شورتمو درآورد و آب کشیدم و گذاشتم روی شوفاژ و رفتم دم
پنجره تا ببینم اومد یا نه.تا بحال خونه دکتر رو ندیده بودم.خونه ساده و
با سلیقه مجردی.بچه ها رو روی کاناپه خوابونده بود و روشون پتو انداخته
بود .شورتمو زیر و رو کردم تا زود خشک بشه و پوشیدم و سریع ملافه رو به
خودم پیچیدم و رفتم توی راهرو.تا هم حواسم به اومدنش باشه و هم حواسم به
بچه ها .

آقای دکتر اومد.کلید ساز همراهش نبود و گویا اینطور که خودش گفت ،بخاطر
تعطیلی کسی رو پیدا نکرده.ازم خواست که بیام داخل خونه تا یکم استراحت
کنم و گفت که خودش میره و با ابزار در رو باز میکنه .منم با اکراه و
خجالت رفتم باهاش داخل خونش، بیشتر بخاطر اینکه پیش بچه ها باشم و واقعا دیگه تحمل
اون هوای سرد رو نداشتم.
ملافه رو به شکل چادر سرم کرده بودم و همونجا کنار در ورودی نشستم و اونم
رفت سمت آشپزخونه.منتظر بودم تا زودتر بره پایین و در خونمون رو برام
باز کنه .ی نگاهی
به داخل اشپزخونش انداختم دیدم داره ی مرغ رو میبره و همزمان چند تا سیخ
جیگر رو روی گاز کباب میکنه .بهش گفتم میشه جعبه ابزار رو بدید من ،شاید
تونستم در رو باز کنم .با یک بشقاب جیگر و جوجه و گوشت کباب شده اومد و
بهم گفت فعلا مشغول غذا خوردن بشم.بازم ازش جعبه ابزار رو خواستم که بهم گفت
هرچی لازم داشتی توی یخچال هست و کاراشو کرد رفت بیرون.
منم گرسنم بود
ولی روم نمیشد چیزی بخورم چندتا لقمه گرفتم تا وقتی بچه ها بیدار شدن
بخورن.دلم آروم نگرفت .پا شدم و سیخ جیگر رو برداشتم و بردم تا در رو باز
کنم که این بار موفق شدم و در رو باز کردم . قوطی واکس روی
جاکفشی رو برداشتم گذاشتم لای در تا مصیبت دوباره تکرار نشه و جهیدم به
سمت بالا تا بچه ها رو بردارم و بیارم.حالا مگه میشد بیدارشون کرد،داشتم زور میزدم
واسه بیدار کردنشون که صدای بسته شدن در خونه اقای دکتر رو شنیدم.سریع
وایسادم و خودمو جمع و جور کردم و سلام کردم،دیدم کلی خرید کرده و پاکتها
رو یکی یکی داره میذاره توی آشپزخونه.دوباره شروع کردم به زور زدن واسه
بیدار کردن بچه ها ،گفت
چیکارشون داری خوابن.گفتم ممنونم اقای دکتر امروز خیلی بهتون زحمت دادیم
،خدا رو شکر رفتم در رو باز کردم .گفت عه ،خدا رو شکر ،پس برو پایین من
میارمشون .یکم دوباره تعارف الکی کردم و گفتم نه ،ببخشید تو رو خدا
،دستتون درد نکنه میبرمشون .گفت برو خواهرم زورت نمیرسه ،من جفتشونو بغل میکنم
میارم.منم رفتم.
رسیدم جلوی در خونمون ، دیدم چی!باز دوباره بسته شده .قوطی واکس که لای
در گذاشته بودم کجاست ؟روی
جاکفشی .کی گذاشته؟کی میتونه باشه غیر از دُکی خودمون.یک لحظه ترس برم
داشت . دیدم که پشت سرم وایساده !.اصلا حواسم نبود که ملافه از دورم باز شده
و من موندم و ی دامن حوله ای که نصف بدنمم نمی پوشوند و یک در بسته و
اقای دکتر .اقای دکتر هم
برخلاف همیشه که سر به زیر و نجیب خودشو میزد به کوچه علی چپ،اینبار
وایساده و خیره خیره داره نگام میکنه.سرمو انداختم پایین و ملافه رو بازم
کشیدم به خودم.کی رو داشتم گول میزدم و چی رو داشتم پنهان میکردم،اون که
هر چی رو نباید می دید ،دید.
گفتم:آقای دکتر تو رو خدا لطفا.
دکتر :لطفا چی؟
من: لطفا در رو باز کنید
_: باشه،من میخونم تو تکرار کن
من: چی رو؟
_: وِرد مخصوص باز شدن در
من: نه،هُلش بدید شما میتونید بازش کنید.
_: اگه هلش بدم قفلش میشکنه،اونوقت همسر جانت نمیپرسه کدوم بی ناموسی در
رو زده شکسته و چه بلایی سرت آورده؟

دیدم راست میگه،همینطور که من داشتم از شدت استرس و استیصال می مردم ،
اون داشت با یک لبخند پنهانی و موذیانه ،و یک نگاه خیره در کمال آرامش
باهام حرف میزد.
گفتم لطفا جعبه ابزار رو بیارید.
گفت قرار بود بیارم ،تو خودت سر خود پاشدی اومدی .
گفتم پس چرا ابزار رو نیاوردید
گفت: میارم ،ولی فردا صبح ،شبت بخیر .من میرم بخوابم .
گفتم تو رو خدا در رو باز کنید برام.
میدونستم مقاومتم بی فایده بود و اونم هر لحظه بیشتر نیشش باز میشد.
التماسش کردم گفتم تورو خدا در رو باز کنید ،من و بچه هام بریم خونه
خودمون.الان شوهرم صد بار زنگ
میزنه.
گفت من الان خستم میرم بالا بخوابم ،بچه های طفل معصومتم الان هم سرما خوردن
هم گرسنه خوابیدن،مادرشون که به فکرشون نیست.ای کاش ی ذره بجای همسرت ،به
فکر اونا بودی
گفتم تو رو خدا،تو رو هرکی میپرستی ،تو رو به عزیزت…
گفت اتفاقا منم بخاطر عزیزم میگم ،ولی نمیدونم چرا عزیزم لج کرده از خر
شیطون نمیاد پایین.
خنده هاش که دیگه کم کم به قهقهه تبدیل شده بود،و حرف زدن من که به لکنت
افتاده بودم واقعا دیدنی بود،کم کم خودمم داشت خندم میگرفت.گفتم از من چی
میخواید .دیدم دستشو اورد جلو و ملافه رو داشت باز میکرد .جیغ زدم و
داشتم ملافه رو از دستش میکشیدم ولی بی
فایده بود.مثل آب خوردن ملافه رو
از دورم باز کرد و داشت سر تا پام رو برانداز میکرد.وای خدا…دستامو
گرفته بودم جلوی سینم روی سوتینم …ملافه رو تا کرد و گذاشت روی جا
کفشی،اومد حوله دامنی رو بکشه پایین که عقب رفتم و دستش گیر کرد به شورتم
و …کلا همه رو کشید پایین .وایبر ،با یک دستم سینمو و با دست دیگم
جلومو گرفته بودم.با خیال راحت حوله رو هم تا زد گذاشت روی
جاکفشی.میخواستم آب بشم برم توی زمین.راستش اون روز از رفتارای دکی ،یکمی
هم کنار ترس و استرسم ،حشری هم شده بودم.با همون وضعیتی که لخت بودم
،بغلم کرد و منو
برد بالا توی خونش. توی بغلش وقتی داشت میرفت بالا از روی پله ها، انگار
توی کالسکه خوابیده بودم. منو برد توی خونش در رو
بست و قفل کرد.بعدم منو همونطوری برد گذاشت روی اپن آشپزخانه. حسابی
خودمو مچاله کرده بودم که مثلا چیزی از بدن لختمو نبینه. گفت چرا داری
میلرزی؟گفتم تو
رو خدا ی پارچه ای چیزی بهم بده.رفت ی پتو اورد و انداخت روی شونه هام و
گفت خوبه؟حالا راحتی؟گفتم آخیش.یکم اروم شدم،نگام که به بچه هام افتاد
ناخودآگاه زدم زیر گریه.
گفت ،چته چرا گریه میکنی؟گفتم:چرا با من اینکار رو کردی؟
_:چه کار؟
من:برهنم کردی
_:تو که از عصر تا حالا لختی
من:چرا منو اوردی خونت
_:باید میذاشتم بیرون یخ بزنی؟
من:چرا در رو باز نکردی و نذاشتی منم باز کنم،چرا نذاشتی برم خونم با بچه هام؟
ی بشقاب سوپ اورد و گفت : تو امروز خیلی بهت فشار اومده، هرچی برات
میارم بخوری جون بگیری نمیخوری.حالت خوب نیست.بدنت یخ زده.فقط لجبازی
میکنی.
یک قاشق سوپ اورد جلوی دهنم منم گفتم نمیخورم،بچه هام گرسنه خوابیدن،از
گلوم پایین نمیره.
گفت :تو بجای اینکه ی چیزی بخوری قوی بشی بتونی به داد بچه هات برسی،
،فقط
داری ناسازگاری میکنی ،تو چجور مادری هستی؟
اشکامو پاک کرد سرمو گرفت توی آغوشش و لبمو
بوسید،یکمم لبمو مکید و خورد
دوباره بوسید و باز با شدت بیشتری مکید به داخل دهنش،اونقدر محکم مک زد
که حس کردم لبام مث آلو سیاه کبود شد،داشت کسم خیس میشد و دلم میریخت.اخر
با یک بوسه دیگه لبامو بیخیال شد و همونطور که صورتش روبروی صورتم بود و
داشت با اون چشماش خیلی هیز نگام میکرد ،گفت :جوووووونم ،جیگرتو بخورم
عسلم،کستو برم،
ی نگاهی انداخت به سمت کسم که پتو روش بود که منم باز به استرس افتادم
،دستشو اورد به سمت کسم ،که منم محکم مقاومت کردم و اونم دستشو سریع برد
زیر پتو و کسمو گرفت توی دستش.چشمامو بستم نمیدونستم چکار کنم و فقط یک
آه بلندی
کشیدم ،همونطور ناله وار ازش خواستم نکن.داشت کسمو که لخت لخت
توی دستش بود و کامل شیو شده و تمیز و یکم خیس بود می مالید و به چشمام
نگاه میکرد و میگفت: جووووووون بخورمش .
گفتم تو رو خدا نه ،بذار اول یکم سوپ بخورم حالم جا بیاد بعدش ،تو رو خدا
،ضعف کردم ،لطفا.با التماس به چشماش نگاه کردم و دستشو اورد بیرون .بغلم
کرد و نشست زمین و همینطور که توی اغوشش بودم ،با قاشق بهم سوپ میداد .با
یک دستش قاشق رو گرفته بود و با دست دیگش که زیر سرم رو توی آغوشش گرفته
بود لبام رو نوازش میکرد و اروم باز میکرد تا قاشق رو توی دهنم وارد
کنه.منم چشمامو بسته بودم و اروم پلک میزدم و می ترسیدم توی چشماش نگاه
کنم مبادا دوباره حشری بشه.لذتبخش بود و استرسم کم شده بود ولی باید
حواسم میبود.کی فکرشو میکرد امروز کارم به اینجا برسه .یعنی عاقبت این
اتفاق چی میشه.خیلی سست شده بودم و هیچ راه چاره ای به فکرم نمیرسید
،هرچند دیگه نصف رابطه رو رفته بودم.الان فقط تنها چیزی که مهم بود اینکه
بچه ها رو بیدار کنم و ی چیزی بخورن و ی دستشویی برن و بعد هم بخوابن.دیگه
هیچ اتفاقی مهم نیست هرچه باداباد.فقط اینکه بچه ها الان بیدار شدن نباید
من رو توی این وضعیت ببینن .همون موقع چشمامو باز کردم و به دکتر گفتم
اگه فقط یک خواسته کوچیک ازتون بخوام نه نمیگید آقای دکتر؟

گفت :اگه یبار دیگه بگی اقای دکتر خشک خشک میکنمت،من اسم
دارم،علی.
گفتم :باشه ،میشه ی لطفی بهم کنی ،دیگه چیزی ازت نمیخوام،بعدش
هرچی تو بگی،میشه بری پایین خودت در رو باز کنی و برام لباس و موبایلمو
بیاری؟الان بچه ها بیدار بشن نمیخوام من رو اینطوری ببینن،ضمنا شوهرم
الان صد بار زنگ زده ،بیچارم میکنه.
گفت: برو کنار بچه هات دراز بکش و پتو رو بنداز روی خودت ،و من همونجا
پیش خودت غذاشونو میدم و میگم مادرتون داره استراحت میکنه. با خیال راحت
پیش خودت غذاشونو می خورند، بعدم آماده میشن واسه خواب.لباس هم خودم الان
سفارش میدم برات.اون شوهرتم اگه نگرانت بشه پا میشه از ماموریتش میاد خونه.
منم که از این بالا همه چیو رصد میکنم ،به محض اومدنش تو و بچه ها برید
پایین جلوی در.بهش میگی که در بسته شد و عین حقیقته،منم اینجا در خونم رو
میبندم ،آکاردئونی رو میکشم،که مثلا خونه نبودم و شک نکنه.
گفتم :لباس چی
سفارش بدی اونم این وقت تعطیلی که حتی کلیدساز هم پیدا نمیشه.
گفت :تو کاری
نداشته باش .
زنگ زد برای سفارش لباس.پتو رو روی خودم انداختم و کنار بچه ها خوابیدم
.بچه ها رو بیدار کرد و
غذا داد و کم کم باهاشون رفیق شد و بازی هم کردن.اماده خواب شدند.لباس من
هم که سفارش داده بود،رسید .بچه ها رو خواست بخوابونه که گفتند حتما باید
با لالایی مامانمون بخوابیم.کنار من خوابیدند و براشون لالایی هر شبشون رو
خوندم .دکی هم کنار ما نشست و به لالایی من گوش میداد.رو به بچه ها گفت:
مامانتون چه لالایی قشنگی براتون میخونه ،خوشبحالتون مامان نازی
دارید.
بچه ها هم گفتن اندازه کل دنیا دوسش داریم .دکی هم گفت :منم از کل
دنیا بیشتر دوسش دارم .
دیگه کم کم بچه ها رو خوابوندم و دکی هم آشپزخانه
مشغول غذا خوردن و ظرف شستن و…بود.بچه ها خوابیدن و خوابشون عمیق
شد.پاشدم نشستم .همینطور که شام میخورد اشاره کرد به لباس.منم همینطوری
پتو
پیچ شده لباس رو برداشتم تا برم ی گوشه ای تا بپوشم.پرسیدم آینه
کجاست؟ به اتاقش اشاره کرد .رفتم لباسو پوشیدم.ی لباس خواب گلبهی کوتاه
تا بالای رانم.توری بود و همه جای بدنم معلوم بود .فقط روی قسمت سینه و کسم
رو پوشونده بود با تور گیپور .خیلی لووند بود. داشتم نگاه میکردم
خودمو. دکی اومد پشت سرم و خوشش اومده بود و گفت: چه بهت میاد ،حرف نداره.
از پشت سرم بغلم کرد .قدش خیلی بلندتر از من بود و سرم بزور تا حوالی
سینش می رسید.دستاشو روی سینم قفل کرده بود و داشت صورتمو میبوسید،احساس
خوبی داشتم ،چشمامو بستم.شروع کرد لاله گوشمو میک میزد ،خیلی خوب بود
موهامو میزد کنار تا راحتتر گوشمو بمکه.سینه هامو با دستاش میمالید و دست
دیگشم برد پایین سمت کسم.آه کشیدم ،همه این کارا رو خیلی آرامش بخش انجام
میداد،خیلی دوست داشتم .شروع کرد لب گرفتن .بغلم کرد و منو گذاشت روی
تخت.خوابید روم و لبامو میخورد .تمام این مدت لباس تنش بود ،ی تیشرت و
شلوار اسپرت که خیلی بهش میومد.خوب که لبامو خورد شروع کرد به خوردن
سینه هام یکی پس از دیگری.یکم مقاومت میکردم و با صدای بلند اه
میکشیدم،اونم محکم دستامو گرفته بود و سینه هامو میک میزد.وای داشتم
دیوونه میشدم بعد بلند شد و وایساد .داشت براندازم میکرد و دقیقا نگاش رو
زوم کرده بود روی کسم.نمیدونستم میخواد چکارش کنه فقط گفت :خب …این
همه مدت منو از ی کلوچه ناز محروم کردی،با تو باید چیکار کرد؟از این به
بعد اختیارش با خودمه .نشست روی زمین و سرشو پایین آورد.و داشت کسمو نگاش
میکرد و اروم با دست روش میکشید ،بدنم یکم داشت میلرزید و میخواستم ببینم
چیکار میکنه ،با هر بار دست کشیدنش آهم به آسمان میرفت ،خیلی اروم با بند
انگشتش لای کسمو بازش کرد ، ،صدای باز شدنش و خیسیش رو می شنیدم،همینطور که
با کنجکاوی نگاش میکرد گفت :از همون بار اول که دیدمت فهمیدم که
کس تپل
نازی داری که مثلشو هیچکس نداره ،باید همون اول ترتیبتو میدادم نباید بهت رحم
میکردم.این همه وقت اینجا زیر خروار ها پارچه ی کس ناز زندگی میکرده
و منم بیخبر .از من دریغش کردی ،ازت میگیرمش.
شروع کرد خوردن که چه
عرض کنم بلعیدن کسم .باورم نمیشد ،دکتر فوق تخصص مملکت ،مردی که همه براش
تعظیم میکنن،تمام قد دو متریش رو جلوی پای من خم کرده و سرشو مقابل پای
من فرود آورده تا کس منو بخوره.کل کلوچمو کرده بود دهنش و واقعا میخورد و
بعد هر کدوم لبه ها رو جداگانه می مکید .لبه های داخل و کلیتوریسم رو به
شدت میک میزد و با زبونش ضربه میزد .زبونش رو کامل برد داخل که از شدت
ارگاسم از جا پریدم و اصلا نفهمیدم که چطور جیغ کشیدم.دست بردار نبود و
زبونشو میکرد داخل و با انگشت کلیتوریسم رو قلقلک میکرد .آبم کسمو لیز
کرده بود و کلیتوریسم از دستش در میرفت.کسمو میبوسید و با دستش میمالیدش
،کلیتوریسم بین انگشتاش فشار میداد و محکم کلوچمو میبوسید. تند تر از قبل
میمالید و انگشتش توی واژنم بود و اینبار هم تا به خودم جنبیدم ارضا
شدم.تختش خیس خیس بود.چشامو بستم و رفتم به حالت خلسه.
ی دفعه چشمامو باز کردم دیدم که من رو روی اپن آشپزخانه گذاشته.اصلا
انگار پیش این آقا اختیاری از خودم نداشتم،هروقت دلش میخواست بغلم
میکرد،برم میداشت،من میذاشت اینور و اونور.الانم روی اپن باز شروع کرد
خوردن کسم.دیگه اب توی بدنم نبود ،رفت از توی یخچال یکم شکلات صبحانه
آورد و مالید به کسم و این بار با ولع بیشتر می خورد،گاهی دندوناش گیر
میکرد و دردم میگرفت ،میبوسید و دوباره ادامه میداد ،همزمان سینه هامو با
دستاش میمالید.بعد لباساشو دراورد. چیزی که می دیدم واقعا خارق العاده
بود!نمیدونم بگم دقیق چند سانت بود
ولی خیلی بلندتر از حد طبیعی و سفت و محکم ،انگار استخون داشت .البته
قبلا هم هر بار میدیدمش برجستگیش از روی شلوار جینش مشخص بود و دو متر از
خودش جلوتر بود .من رو از روی اوپن اورد پایین و تکیه ام داد به دیوار و
شروع کرد به لاپایی.به سه شماره نکشید ارضا شد و خودشو انداخت روی من . منم
حالت نیمه نشسته دستامو بردم پشتش و کمر و شانه هاش رو گرفتم .یکم که
گذشت دوباره سرحال شد و من رو برد گذاشت روی تخت و شروع کرد کردن از داخل
.متکا رو گرفته بودم روی دهنم و فقط جیغ میزدم.واقعا از وسط داشتم جر
میخوردم .ابش که میخواست بیاد ،سریع کاندوم رو که از قبل آماده کرده بود
رو ،زد و دوباره داخل کرد و ارضا شد.همونطوری روی من خوابیده بود و کیرش
هم همونطور داخل کسم مونده بود از درد اشکم دراومد.یکم کمرش رو نوازش
کردم و مالیدم و ازش خواستم که از روم بلند بشه.بلند که شد پرسید که تو
هم ابت اومد و من گفتم :نه،راستشو بخوای یکم دردناک بود برام و اشاره به
کیر دومتریش کردم و گفت :حال میکنی چی بهم زدم؟برو واسه شوهرت تعریف
کن.مال اونم به گرد پای این سالار میرسه؟گفتم:انصافا نه.مال شما
خاصه.دوباره حشری شد و همونطوری که داشت بلند میشد گفت :جونم ،مال تو هم
خاصه ،هیچکس نداردش .قول بده هر وقت شوهرت کارش داشت از من اجازه بگیری
،صاحب اصلیش منم .شوهرت منم.منم خودمو لوس کردم و با عشوه خاصی بهش گفتم
چشم.دیگه اینو که گفتم امانم نداد و بهم حمله کرد و سر و صورتمو شروع کرد
لیسیدن و بوسیدن ،دوباره شروع کرد به کردن .با هر بار تلمبه زدنش پرت
میشدم بالا پایین.نفهمیدم چطور ارضا شدم که اونم سریع دراورد ابشو ریخت
روی کسم.دیگه بیهوش شدم و اونم از روم اومد کنارم و منو دو دستی توی بغلش
کشید و توی آغوشش خوابیدم.

نمیدونم چقدر گذشت فقط حالت خواب و بیداری بودم
که احساس کردم
ی چیز خیس داره لبه های داخل کسمو تحریک میکنه ،بعد انگار
چوچولم داشت به شدت مکیده می شد.همانطور خواب آلود ،آه و ناله ام بلند شد
و دیدم آقای دکتر پروفسور فوق تخصص،که البته دیگه شده بود علی جان،داره بازم
کسمو واسم میخوره.
اون شب تا صبح شاید 8 بار واژن منو کامل خورد و در کل
هردومون تا صبح 6 بار ارضا شدیم.بار آخر منو برد توی حموم و من که دیگه
جونی در بدن نداشتم رو با یک دستش نگه داشته بود.با دست دیگش هم شروع کرد
به شستن کسم با صابون.دستش رو صابونی کرد و هر کدوم لبه ها رو مالید بعد
به آرامی اطراف سوراخ واژنم رو مالید و بعد هم لای رانهام.دستشو شست و
اروم منو برد زیر آب و کسمو با دقت شست .با انگشت تمام اثرات صابون و کف
رو از داخل کسم پاک کرد و شست .یکم کسم میسوخت که با ناز خاصی بهش گفتم:
آاااااااهمیسوزه …
،اونم گفت ای جانم نگران نباش الان درستش میکنم ،نشست روی زمین و شروع
کرد به لیس زدن .لیس زدن همانا و دوباره حشری شدن و از حال رفتن من همانا
و کردن من همان.

فقط نمیدونم امثال این آدم از ما بهترون،چی مصرف
میکنن که هنوز بعد 6 بار کردن من طی 10 ساعت این همه انرژی و توان داشت.
من رو شست و گذاشت داخل حوله و بغلم کرد و برد روی تخت .من که نیمه
خواب بودم ،خودشم با حوله خودش اومد همونجا روی تخت یک نفرش .من رو گرفت توی
بغلش و تا صبح با هم خوابیدیم. ساعت 7 صبح بود که پا شدم و گیج بودم و
بشدت خسته و بیحال و خواب
الود.یکم استرس گرفتم و بلند شدم .دیدم بچه ها هنوز خوابن ولی بزودی
بیدار میشن.لباس خوابم رو پوشیدم و بی معطلی یدونه از سیخ کباب که توی
آشپزخونه بود برداشتم و رفتم پایین تا در رو باز کنم.چقدرم گرسنه بودم و
از غذاهای خوشمزه دیشب که علی جونم واسم تدارک دیده بود کلی مونده بود.
.بیخیالش،رفتم و بالاخره در رو تونستم باز کنم .دویدم توی خونه تا سریع
لباس عوض کنم.دست و پام از شدت ضعف دیشب تا صبح،و هم از سرما و از استرس
شوهرم و بچه ها و اینکه علی جان الان بیدار بشه ،داشت میلرزید.نگاه به
موبایلم کردم خدا رو شکر شوهرجان 2 بار بیشتر زنگ نزده و ی پیام داده که
زیاد مهم نبود.خواستم برم بالا که بچه ها رو بیارم که اینبار کلید رو
برداشتم و چادر سفید عروسیمو سر کردم رفتم بالا دنبال بچه ها .بچه ها پا
شدن و از سر و صدای ما جناب آقای دکتر هم بیدار شد.

همون حوله ای که دیشب بعد حموم کنارم خوابیده بود،اومد از اتاقش بیرون.
گفت: کجا؟با دیدنش بچه ها خندشون گرفت و گفتند مامان این آقائه چرا لباس
نپوشیده؟ ه؟منم با چادر رومو گرفته بودم سرمو انداختم پایین و با شرم
خاصی
گفتم: ببخشید اقای دکتر ما دیگه خیلی بهتون زحمت دادیم.گفت: مگه در
بازه؟کلید رو بهش نشون دادم .گفت: پس صبحانه چی میشه،میخوام معجون درست
کنم .کله پاچه سفارش بدم .
که من گفتم شوهرم نیم ساعت دیگه میرسه.(الکی).گفت:
باشه پس ی قرص دیازپام از توی کشو با یه لیوان اب بیار توی اتاقم.
گفتم
خدا کنه دوباره نخواد کسمو بخوره یا منو بکنه.رفتم قرصو پیدا کردم و با
لیوان آب رفتم توی اتاقش و بچه ها رو هم فرستادم پایین.
توی اتاقش که رفتم
نشست روی تخت و من رو نشوند روی زانوش .منم با چادرم بودم و رومو سفت
گرفته بودم . گفت :خب ،بدون خدافظی ؟گفتم نخواستم شما رو بیدار کنم. سرم
پایین بود،
گفت خب الان بلایی به سرت میارم تا دیگه بدون خدافظی کسی رو ترک نکنی. چادرمو
زد کنار و دوباره دستشو برد زیر لباسم و کسمو گرفت .گفتم بذار برم عزیزم
،بچه ها پایینن الان شوهرم میاد.گفت اون دیگه شوهرت نیست،شوهرت منم ،اون
فقط هم خونته.باید قول بدی از اون قند عسل هایی که واسه اون آوردی برای منم
بیاری ، من بشم بابای بچت . باید قول بدی زن خودم بشی ،اینو دیگه به من
مدیونی.من به هیچ زنی اجازه ورود به زندگی خصوصی رو ندادم.سر همین ،کلی
دشمن و بدخواه دارم.مادرم سر همین زن نگرفتنم دق کرد و مرد. پس تو هم زن
منی، منم بابای بچت ،هم تا چند وقت دیگه رسما میارمت پیش خودم ،رسما میشی
زنم ،تو و بچه هات زن و بچه منی،شد؟داشتم کلافه میشدم یکمم از حرفاش
داشتم میترسیدم،سرمو انداختم پایین و با همون شرمی که خوشش میومد ،گفتم
چشم ،هرچی شما بگید .نرم شد و دستشو گرفت زیر چونم و صورتمو اورد جلو و
گفت: جون ،جیگرتو بخورم،عشق خودمی،زن خودمی،خانومم.

لبامو بوسید چند
بار.چادرمو زد کنار دامنمو زد بالا شورتمو زد کنار کسمم بوسید محکم.با
بند انگشتش نوازشم کرد.منم دستاشو گرفتم و بوسیدم و ازش خدافظی کردم و
دورادور بوس فرستادم و با سرعت برق رفتم پایین .در رو قفل کردم و کلید
انداختم گردنم. صبحونه بچه ها رو اوردم و براشون کارتون گذاشتم و سعی
کردم وانمود کنم که همه چی عادیه،اصلا اتفاقی نیفتاده.رفتم حموم.همش فکر
میکردم چطور حواسمو جمع کنم ،ی وقت نکنه چیزی رو لو بدم از طرفی هم وقایع
اون شب بیاد موندنی و از طرفی هم حرفای علی .بشدت بیحال بودم و مغزمم
داشت میترکید.اصلا من چرا اینهمه استرس دارم ،فوقش شوهرم میاد ،شک میکنه
،چی رو میخواد ثابت کنه.اصلا جهنم جدا میشم میرم پیش عشقم ،جناب
اقای
دکتر،فوق تخصص،علی جانم .بچه ها رو هم
خودم بزرگ میکنم دکی هم که از خداشه.عجب شبی بود ،تمام شیره وجودمو خوردش
.تا حالا تو عمرم اینقدر لذت نبرده بودم،یادم باشه دفعه بعد پرانرژی برم
پیشش.
ولی خب ی موانعی وجود داشت.ی رابطه پنهانی ،پر از استرس ،بدون هیچ تعهدی
اگه همش بشه ی آوار توی سر من چی ؟اگه کسی بو ببره،اگه علی الان بخواد و
بعدا نخواد یا زندگیم بهم بخوره و هزار اگه دیگه که همش منطقی بود. نباید
دوباره تکرار میشد.نباید دیگه رابطه ای بین من و علی شکل بگیره.باید
همینجا مثل یک خاطره خوش برام بمونه و همینجا تموم بشه.هیچ تضمینی به
آینده این رابطه نیست.نه واسه من ،نه واسه بچه هام.همه اینا شاید طی 10
دقیقه توی مغزم میچرخید و توی حموم داشتم با خودم تجزیه تحلیل میکردم.
نتیجه اینکه سریع خودمو شستم ،اومدم بیرون.کارامو کردم ،بچه ها رو اماده
کردم.سریع اسنپ گرفتم ،رفتیم خونه مادرشوهرم.زنگ زدم شوهرمم بیاد اونجا
.از اون روز دیگه اصلا توی خونه تنها نموندم و طوری رفتم روی مخ شوهرم که
این خونه ناامنه ،جن داره،دزد داره،مزاحم دارم،و محله خرابه و…که سر
یک هفته خونه رو عوض کنه.سر یک هفته اسباب کشی کردیم بی سر و صدا رفتیم
محل پایینتر.

نوشته: عروس شورآباد


👍 11
👎 10
47801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

972747
2024-02-26 23:19:21 +0330 +0330

رمان کلیدر…چقدر طولانی…

1 ❤️

972748
2024-02-26 23:54:43 +0330 +0330

ارزش خوندن نداره.
شاشیدی درجا یخ زد؟
تو رفتی توی خونه، به‌جای پوشیدن لباس و برداشتن کلید، قوطی واکس گذاشتی لای در؟
خط قرمزتون خیانته؟
دیگه نخوندم!
تمام قوطی‌های واکس، فرچه و برس، میخ و چکش تمام کفاش‌های دنیا حواله‌ت بادا ابله داغون الدنگ متوهّم شاشو!!

1 ❤️

972771
2024-02-27 01:41:49 +0330 +0330

اپارتمان بدون اسانسور. پایین شهر. و دکتر فوق تخصص . تا همینجا خوندم و دیگه نتونستم ادامه بدم. اومدم کامنتا رو خودم . خوشحالم وقتم حدر ندادم برای خوندن این داستان

2 ❤️

972780
2024-02-27 02:19:55 +0330 +0330

خیلی دور از واقعیت بود

ولی چوت سوژه جدید و جذابی بود لایک کزدم👌

0 ❤️

972784
2024-02-27 03:27:17 +0330 +0330

ترجمس وگرنه یه زن میانسال نمیاد این طور سایتی

0 ❤️

972786
2024-02-27 03:32:00 +0330 +0330

مزخرف

0 ❤️

972816
2024-02-27 10:44:06 +0330 +0330

همینا ک احمد گفت. خب سگپدر بچه هات شزم بودن ک از توی در بسته توپو انداختن بیرون؟ بچه هات چندسالشونه؟ اگه انقد کوچیکن ک عقلشون نمیرسه دکی ننشونو گاییده ک راه نمیوفتن برن دنبال توپشون بیرون خونه. اگرم بزرگترن چجوری جریانو واسه بابای کون نشورشون تعریف نکردن؟ در کل شاشیدم توی مغزت شاشو

0 ❤️

972823
2024-02-27 12:27:47 +0330 +0330

تا خط پنجم خوندم وقتی گفت دکتر فوق تخصص اومد طبقه چهارم بدون آسانسور دیگه نخوندم 🤣

0 ❤️

972839
2024-02-27 16:10:10 +0330 +0330

بچه هات خواب بودن جیغ زدی بیدار نشدن؟!😐
رفتی تا پایین لباس نپوشیدی کلید بر نداشتی؟!!
کصخلی؟

0 ❤️

972860
2024-02-27 22:28:44 +0330 +0330

شورتت ک رو شوفاژ بود ،په علی جان شورت کی رو کشید پایین

0 ❤️

972885
2024-02-28 00:48:01 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️

972897
2024-02-28 01:52:07 +0330 +0330

توی داستانم آبروی جنده و هرزه رو بردی و توی عقل هم چیزی نداری ، دکتر متخصص…تو طبقه چهارم بدون آسانسور چه گوهی میخوره ؟!
اول ریدی بعد نوشتی، فکر و عقل و … درکار نبود .

0 ❤️

973052
2024-02-29 07:52:10 +0330 +0330

خوب نوشتی

0 ❤️