عطر عشق (۱)

1402/04/10

عطر عشق (۱)

روبروی آینه وایساده بودم و داشتم به موهام یک حالت مرتب میدادم؛ موهام رو دیروز کوتاه کرده بودم اما خب به یک جشن تولد باکلاس دعوت شدم! باید خوب به نظر می رسیدم؛
مادرم که منو اینجوری دید پرسید :
_ خیر باشه! جایی میخوای بری ؟
+آره دارم میرم تولد یکی از دوستام
_ کدوم دوستت دقیقا؟
+دوستم که نیست؛ همکلاسی دانشگامه؛ منو هم دعوت کرده
_ آها؛ کادو براش چی گرفتی؟
+براش ساعت خریدم
_ آها؛ زود برگرد فقط
+باشه
رفتم روبروی آینه قدی و یک نگاه به خودم انداختم؛
یک تیشرت سفید طرح دار و یک شلوار لی اسلش پوشیده بودم
اما نه! یک چیزی کم داشت
رفتم تو اتاقم و یک گردنبند زنجیری هم انداختم که خیلی بهم میومد
حالا شد!
با مادرم خداحافظی کردم و از خونه رفتم بیرون
پدر خدابیامرزم یک زانتیا سفید داشت که تمیز هم بود و من ازش استفاده میکردم برای رفت و آمد
اغلب پیاده روی میکردم اما مسیر های دور رو مجبور میشدم با ماشین طی کنم!
خونه ما بریونک ( یکی از مناطق پایین شهر تهران ) بود و خونه مانی ( پسری که تولدش دعوت شده بودم ) جماران بود!
راه افتادم به سمت لوکیشنی که برام فرستاد و حدود ۵۵ دقیقه باید رانندگی میکردم با این ترافیکی که تو شهر بود!
رفیقم کیوان که قرار بود باهام بیاد و داشتم میرفتم دنبالش بهم زنگ زد
_ جانم کیوان؟
+سلام خوبی داداش
_ ممنون؛ آماده شدی؟ دارم میام دنبالت
_ راستش نمیتونم بیام
+عه برا چی
_ عموم فوت کرده باید فوری بریم سمنان ( کیوان سمنانی بود )
+تسلیت میگم؛ کمکی چیزی لازم نداری بیام؟ میخوای باهم بریم سمنان؟
_ نه داداش تو برو ؛ بهت زنگ میزنم
+اوکی خبر بده
ناراحت شدم! هم باید تنها میرفتم به جشن تولد کسی که زیاد آشنایی باهاش نداشتم و هم عموی کیوان فوت شد:)

به درب خونشون رسیدم؛ به انبوه ماشین هایی که جلوی خونه بزرگ و مجلل شون پارک کرده بودن میشد فهمید که خونشون کجاست؛ ماشینم رو یک گوشه پارک کردم و رفتم آیفون زدم؛ که درجا و سریع در باز شد!
وارد حیاط که شدم فهمیدم خونشون بیشتر شبیه کاخه تا خونه!
نمای طلایی خونه و استخر و ماشین های گرون قیمت معلوم بود پولدارن!
اما من چیکار کنم؟! صرفا اومده بودم تولد و یکی ۲ ساعت دیگه برمیگشتم
یکم جلوتر رفتم و به درب داخلی رسیدم؛ صدای موزیک و نوری که میومد مشخص بود شلوغش کردن! نفسمو دادم داخل و درب رو باز کردم و رفتم داخل خونه
نور آبی تمام خونه رو گرفته بود و همه ملایم داشتن خوش می‌گذروندن!
چند نفر نگاهشون به من افتاد و سلامی کردیم
وقتی وارد سالن خونه شدم دیدم که چند تا مبل کنار هم گذاشتن و روبروش هم یک میز که مانی و چند تا دختر و پسر داشتن خوش و بش میکردن وسط سالن هم خوراکی های زیاد و رنگارنگی گذاشته بودن و چند نفر هم داشتن ملایم میرقصیدن
در کل فضای خوبی بود یعنی سرگرم کننده بود
رفتم رو یکی از مبل ها نشستم و به بچه ها چشم دوختم
یکی از پسرای دانشگاه سریع اومد پیشم و با لوندی کامل دستشو انداخت دور گردنم و گفت : چطوری خوشگله!
تعجب کردم و گفتم ممنونم شما چطوری
که با یک صدای مسخره گفت : منم خوبم
اینو گفت و رفت!
بعد میگن کصخل کمه 😐🤌
اهمیتی ندادم و همچنان مشغول نگاه کردن به اطراف بودم که متوجه شدم همه دخترا هیچکدوم حجاب ندارن و همشون لختن!تعجب کردم یعنی انتظار نداشتم واسه جشن تولد همکلاسیشون تیپ های سکسی و خفنی بزنن!
که یکهو چشمم به دختری افتاد که یک مانتو و شال پوشیده بود و داشت با یکی از بچه های دانشگاهمون حرف میزد
کنجکاو شدم که ببینم از بچه های کلاسمونه یان
که روشو برگردوند و دیدمش؛ یاسمین کمالی بود! از دخترای کلاسمون
بیشتر از چند بار باهاش هم صحبت نشده بودم؛ بنظر دختر خوب و آرومی میومد!
موهای فرفری مشکی و بلندی داشت که داده بودشون بیرون؛ صورتش اصلا آرایش نداشت ولی واقعا زیبا بود؛ چشم های درشت تیله ای مشکی با دماغ قلمی و لب های خوش حالت! یک شال کرمی رنگ پوشیده بود با یک مانتو سفید و شلوار هم رنگ شالش!
متوجه شدم که دارم ۲ دقیقه به دختر مردم زل میزنم!
دختر زیبایی بود از زیباییش خوشم اومد و لبخندی زدم
اما اون اصلا حواسش نبود و داشت با یکی از پسرای دانشگاهمون گپ میزد که یکهو برگشت و منو دید ؛ همین که چشم تو چشم شدیم سریع نگاهمو دزدیدم و حواسمو پرت کردم؛
گوشی مانی زنگ خورد و داشت با تلفن حرف میزد؛ بعد اینکه صحبتش تموم شد با صدای بلند گفت : بچه ها بابام داره میاد! یکم خودتونو جمع و جور کنید پلیز!
نور آبی که تو فضا پخش بود قطع شد و لامپا روشن شدن؛ وقتی خونشون رو با لامپ عادی دیدم بیشتر شبیه کاخ سعد آباد شده بود تا خونه!
همچی لوکس و شیک!
خدا بهشون بیشتر بده ایشالا
دخترایی که تیپ سکسی زده بودن یکم خودشون رو جمع کردن اما همچنان سکسی بودن خودشون رو حفظ کردن؛ اما برخلاف پسرای اونجا که داشتن با نگاهشون می‌خوردن دخترارو من به خودم اجازه نمی‌دادم از ناموس مردم با نگاهم لذت ببرم؛ اونام جای خواهر خودم! ( با اینکه خواهر ندارم ) یاسمین صحبتش با اون پسر تموم شد و اومد پیشم نشست البته با فاصله یک مبل!
یکم خوشحال و دستپاچه شدم!
چرا اومد اینجا؟ احتمالا اتفاقی بوده
سرمو برگردوندم و نگاش کردم ؛ داشت با گوشیش کار میکرد!
+سلام
سرش رو بالا آورد و گفت : سلام
انتظار داشتم که مکالمه رو ادامه بده اما نداد؛ چون من پسر خوشتیپی بودم علاوه بر اون چهره دختر پسندی هم داشتم؛
بعد ۱۵ دقیقه صدای در اومد و یک مردی کت و شلواری که بهش میخورد ۵۰ سالش باشه وارد شد! یک کت و شلوار خیلی شیک و منحصر به فردی پوشیده بود؛ چشمای آبی و موهای سفید داشت؛ به عنوان یک پیرمرد خیلی جذاب بود! رفت به سمت مانی و دستشو انداخت دور گردنش و گفت : از شما خیلی متشکرم که به تولد پسرم اومدید! امیدوارم خیلی بهتون خوش بگذره؛ میخوام کادویی که برای پسر عزیزم خریدم رو بهش بدم؛ مطمئنم که انتظارش رو نداره
دستشو توی جیبش کرد و یک سوییچ ماشین بهش داد و گفت : پسرم مبارکت باشه همون چیزی که میخواستی!
بچه ها سوت و هورا کشیدن و میگفتن چه بابای خوبی!
منم خوشحال شدم براش؛ اینکه یک پدر خوب داره که بنظر میاد خیلی دوستش داره
پدر مانی دوباره ادامه داد : خب من میرم تو حیاط تا مزاحم خوشگذرانی شما جوونا نباشم؛ شب خوش
رفت بیرون و به محض اینکه رفت لامپا دوباره آبی شد و موزیک با شدت زیادی پخش شد و همه شروع کردن رقصیدن!
از صدای موزیک خوشم نیومد چون خیلی بلند بود اما آهنگ خوبی بود میشد تحملش کرد! نگام به یاسمین افتاد که معلوم بود صدای بلند موزیک داره اذیتش می‌کنه
از فرصت استفاده کردم و رفتم پیشش
+از صدای موزیک خوشت نمیاد ؟
_ خیلی صداش بلنده کاشکی کمش کنن
+باشه الان حلش میکنم
رفتم پیش از یکی بچه های کلاس به اسم محمد که رابطم باهاش خوب بود و گفتم صدا رو بیاره پایین! که اونم اوکی داد و صدای موزیک اومد پایین
رفتم پیش یاسمین و بهش گفتم : الان بهتر شد؟
_ آره الان بهتره ایش!
خنده ای کردم و گفتم : مشخصه زیاد کلافت کردن
نزدیک ۲۰ دقیقه با هم گپ زدیم و در همین حین چند بار نمک ریختم و باعث شدم که بخنده! خیلی دختر آروم و خوبی بود
دروغ چرا بخوام بگم ؛ از چهرش خوشم اومده بود اخلاقشم به دلم نشسته بود و یک حس عجیبی بهش داشتم
داشتیم گپ می‌زدیم که یکهو گفت : یکم دل و رودم بهم ریخته؛ میرم تو حیاط یکم هوا بخورم
خورد تو پرم و بهش گفتم : باشه برو
همین که رفت منم از جام بلند شدم و رفتم به سمت مانی؛ سلام کردم و بهش دست دادم
+سلام مانی چطوری
_ سلام آقا روزبه باکلاس! چطوری؟ ازت انتظار نداشتم بیای
+خوبم سلامتی؛ تولدت خیلی مبارک باشه ایشالا ۳۰۰ سال عمر کنی و شاد باشی همیشه
_ ای بابا فعلا که ۲۰ سال عمر کردیم خوارمون گاییده شده
خنده ای زدم و گفتم : زندگی ادامه داره
کادو تولدش رو از پلاستیک درآوردم و گفتم : اینم کادوی تولدت
_ ای بابا راضی به زحمت نبودم! مرسی
+بازم تولدت مبارک
مانی با حالت شوخی و خنده گفت : روزبه یروز بیا بریم داف بازی!
خندیدم و گفتم : اگه با من باشی که هیچی گیرت نمیاد
_ اتفاقا میخوام بخاطر قیافه خوب تو یدونه دوست دختر گیرم بیاد
خندیدم
_ روزبه شمارتو ندارم بهم بدش
گوشیشو که یک آیفون ۱۴ بود درآوردم و شمارمو سیو کرد
_ بهت پیام میدم
+میبینمت خوش بگذره
از پیش مانی رفتم و نشستم تو سالن!
حوصلم داشت سر میرفت
دوست داشتم برم تو حیاط و با یاسمین حرف بزنم و از یک طرف یاسمین خیلی دیر کرده بود
واسه همین راهی حیاط شدم تا ببینم چه خبره
همین که وارد حیاط شدم اونور رو دیدم که پدر مانی و یاسمین تنهان!
اخم کردم و بیشتر نزدیک شدم
از صحنه ای که دیدم خیلی تعجب کردم!
پدر مانی با دستای خشنش دستای یاسمین رو گرفته بود و بهش میگفت : اگه دوست دخترم باشی قول میدم ساپورتت کنم و لطفاً قبول کن و…
که یاسمین داشت با التماس درحالی که سعی می‌کرد دستشو از دست پدر مانی خارج کنه با التماس می‌گفت : آقای فلاحی ( فامیلیش فلاحی بود ) من هم سن دخترتم بزار برم توروخدا
من که این صحنه رو دیدم از خودم پرسیدم : دقیقا داری چه غلطی می‌کنی!؟
واسه همین با عجله رفتم و دست آقای فلاحی رو از دست یاسمین خارج کردم
آقای فلاحی با تعجب پرسید : تو اینجا چیکار میکنی؟
+آقای فلاحی این چه کاریه که شما دارید میکنید؟
_ به تو ربطی نداره! برو اونور میخوام حرف بزنم
دست یاسمین رو گرفتم و گفتم : هیچ جا نمیرم!
+شما متوجه هستید چه کار غلط و اشتباهی دارید انجام میدهید؟
این دختر هم سن دختر شماست!
_ ببین جوان موی دماغ نشو برو کنار
دست یاسمین رو محکم تر فشار دادم و گفتم : بهتره که بیخیال بشید و برید! وگرنه اتفاقای خوبی نمیفته
_ اصلا تو چرا انقدر داری دفاع میکنی؟ نکنه عاشقشی!!
+آره عاشقشم! باهم تو رابطه هستیم دوست دخترمه
_ گمشید از خونم بیرون! همین حالا!
آقای فلاحی این جملش رو با داد گفت!
من و یاسمین دست تو دست باهم به سمت درب خروجی رفتیم

دوستان شرمنده ببخشید اگه بد بود؛
اگرم دوست داشتید بگید دوباره مینویسم

نوشته: روزبه


👍 6
👎 2
4801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

935708
2023-07-02 00:58:31 +0330 +0330

خب کصکش بفیش چی شد، کیرم دهنت یه داستانو وامل بنوی، از سکستون و فلان، آب کیر خنر نوشیدنی ۳ ماهت باشه ایشاله.

0 ❤️

935770
2023-07-02 11:39:35 +0330 +0330

عالی بود ادامشو هم بزار👌

0 ❤️