عمارت سبز باغ شیخ (۱)

1401/06/14

فصل نخست(زیستگاه فرشته فاسد)#۱
قسمت اول بخش یکم(خونه)
اهواز سال ۱۳۹۰
دوباره تماس گرفتن اشتباه بود.مهدی خوب میدونست که این بار هم جواب نمیده اما دوباره و دوباره با آیت تماس میگرفت. به نحوی فقط  وقت رو از دست میداد گوشه دیگه شهر داشت اتفاقات دیگه ای رقم میخورد.زمان کمی براشون مونده بود و مهدی گیج تر از همیشه.اینبار دیگه واقعا نمیدونست چیکار کنه.نگار یه صدای کوتاه و خفه رو شنید که نشون دهنده خشکی  کامل گلو مهدی بود.یه فشار و زور به گلو حنجرش داد و صداشو صاف کرد.امید وار بود این دفعه خط بوق بخوره…
نگار.مهدی بسه دیگه.بسه ولش کن .یکم زمان بده.خودش زنگ میزنه.
هیچوقت تاحالا اینقدر محکم با مهدی صحبت نکرده بود.عضو تازه گروه کسی که هنوز نتونسته اعتماد همه افراد گروه رو جلب کنه.حالا با این سردرگمی مهدی به خودش جرات داده که صداشو تو گلو بندازه و سینشو سپر کنه.مهدی میترسید دو دستگی افراد گروه کار دستش بده اما این سرکشی و حتی  پاره شدن قلاده نگار اصلا اون چیزی نبود که بخواد تو این شرایط بهش فکر کنه.آیت کدوم گوریه؟این تنهاموضوعی  بود که الان تمام ذهنشو مشغول کرده بود.
نگار:اقا مهدی یکم ذهنتو آزاد کن،میدونم آگاهی که تو داری باعث ایجاد ترس شده.ترسی که شرط اول عقل.اما اینقدر سردرگمی رو نمیتونم از جانب تو ببینم.
دختر مو قرمز تازه وارد اینبار انگار داشت درست میگفت.حتی سعی کرده بود شیوه بیانش رو تغییر بده.از رو مبل تک نفره رو به رو بلند شد به سمت میز وسط سالن رفت یه نخ سیگار از پاکت های آیت برداشت گوشه سمت چپ لبش گذاشت.به سمت دیگه سالن قدم برداشت.و روی فرش نشست رو به روی میز تلفنی که  مهدی روش آوار شده بود
همزمان فندکش رو هم از جیبش درآورد و سیگارو آتیش زد.با بیرون دادن دود کام اول، اونو به سمت مهدی گرفت.باضربه آرومی روی دست ظریف نگار سیگارو بین انگشتاش میگیره و شروع به کشیدن میکنه.
نگار:میدونی اولین دلیلم برای انتخاب گروه تو،بین اون سه تای دیگه چی بود؟ منتظر جواب مهدی نموند،
انگار جوریه که جواب خیلی سادست و بی اهمیته.
  نگار:آیت.اره حضور آیت تو گروه 'سیمرغ سفید’باعث میشه خیلیا دوست داشته باشن که بیان اینجا و اونو ببین و ازش یاد بگیرن.هههه.خیلی خنده داره.چرنده.همه از ترس جووونشون میخوان پیش آیت باشن.چون اون بود که راهو نشونمون داد قدرت هاشو زود تر از همه کشف کرد.خیلی ها فکر میکنن قوی ترین جادوگر شهره.و هنوز اونن سالارعمارت سبزهه.اون عمارتم آخرین امید ماست.میفهمی؟؟
چون اون عمارت هنوز پابرجاست.چون سالارش آیته؟؟؟نه چون اون تنها پایگاه ماست.تنها جای امنی که داریم.بعد از اون جابه جایی مسخره قدرت.ما بیستا پایگاهو از دست دادیم.خودت بودی و دیدی.
.چه افسوسی داشت این جمله آخر.عمق نگاه نگار حسرتی رو تو خوش حبس کرده که به اندازه تمام دنیاست.
اما بعد از اینکه فرجاد از تو برام گفت خیالم رو راحت کردو گفت مهدی رئیس گروه و والای ارشد سیمرغ سفید هست. من به آخرین بازمانده ’ دستارسبز 'اعتماد کردم نه به یه جادوگر ورااااج. هیچکس نمیدونه اون بی جادو چطور و کی شده نماد مبارزه ما.
مهدی یکم آروم شده بود کام های عمیق از سیگار میگرفت.و مدادم مچ‌بندشو نگاه میکرد که ساعت حضورشون تو این سنگرو نشون میداد
نگار از رو فرش بلند شد.ایستاده هم قد مهدی میشد که نشسته بود روی میز تلفن.هردوتا دست نگار از دو طرف به سمت گردن مهدی رفت میدونست که ماساژ گردن و سر شونه همیشه مهدی رو آروم میکنه.رعنا همیشه این کارو واسش میکرد اما خیلی بهتر چند لحظه سکوت کرد نگار انگار داشت مرور میکرد خاطراتشو از روزای اول حضور مابین اعضای سیمرغ. صدای بارونی از بیرون شنیده میشد شدت گرفت.نگار به خودش اومد .با دست چپ سیگار از بین انگشتای مهدی گرفت.دود رو بیرون داد دقیقا جایی که نگاه مهدی دوخته شده بود و دست راستشو پنجه کرد و لای موهای مهدی بر لباشو کنار گوش مهدی رسوند.ادامه داد:
نگار ولی میدونی الان این سردرگمی که تو افکارت موج میزنه و این ترسی که تو چشمات میبینم رو فقط تو صورت گوساله های کوچیکی تو محرم قربانی میکنن دیدم.نه تو چشای  سرباز فدایی ‘درخت’
از مهدی فاصله گرفت و این دفعه با خشمی که هر ثانیه داشت بیشتر میشدگفت:
ما هنوز همه باهم  کنار همیم فقط بگو چی شده.بچه ها کجاااااان؟
سنگر ها برای حضور طولانی ساخته نشدن.میشنوی صدای بارون رو؟؟؟دیروز تابستون بود.همه چیز داره بهم میریزه.ما تو خاطرات کی سنگر درست کردیم؟؟؟
چرا تو مکانی موندی که درختاشو بریدن.اره منم دیدم اون بیرون چه خبره.دیشب با رعنا رفتیم  وقتی تو خواب بودی
آیت این سنگرو برای دو روز ساخت.یک ساعت دیگه دو روز تموم میشه.
صبح تو لطیف و رعنا رو فرستادی برگردن اهواز گفتی اونجا یکی از نوادگان ‘ستوده ‘زندگی میکنه. که اون کیه؟
مهدی:اهههه.خفشو خفشو خفشو.تو هیچی نمیدونی
برای چند ثانیه جسم مهدی داشت مراحل تبدییل رو طی میکرد و در چند صدم ثانیه کل فضای اتاق تاریک شد.
نگار واقعا ترسید. خوب میدونست قدرت مهدی مثل جادو آیت نبود.خون فروانوای قدیم تو رگاش بود.قدرت ناپدید شدن در سایه و حذف نور باعث میشد.به تاریک ترین ابعاد وجود هر انسانی راه پیدا کنه.و اونو از پا در بیاره.چند باری خود نگار هم  شاهد قدرت نمایی مهدی بود.
اما ترسشو کنترل کرد چون مهدی رو میشناخت و میدونست که به هم‌رزم هاش خیانت نمیکنه.
نگار:نه نه.من اونی نیستم که باید خشمت رو روش خالی کنی. من فقط نمیخوام اینجا بمیرم.اونی که دوش به دوشت ایستاده دوستته نه دشمنت.من که کنارتم حتی یک ساعت مونده به مرگ.
فضااتاق مجدد عادی شد و لی مهدی همچنان در سایه حضور داشت.
مهدی:خب باشه حاشیه کافیه.ببین من کنارتم همینجام اما تو این جسم و بعد تاریکم تا بتونم سریع تر کارهارو پیش ببرم ببین میتونی از طریق مچبندت با لطیف تماس بگیری؟؟؟منم یکم اطلاعات جمع میکنم.
نگار:اوکی فقط توام حالا که چند نفر شدی بگو داستان چیه؟
مهدی ت:خب میشه گفت آیت یا مرده یا خیانت کرده.
’ برگ درخت کنار’ که برای جابه‌جایی بین ابعادیمون استفاده مکنیم.چهارتابیشتر نمونده بود.قرار شد آیت باخودش یکی رو ببره و پیش خواهرش بره.و ازش کمک بخواد و ما امروز تو عمارت  همدیگرو ببینیم.اما اون همه برگا رو برد.
نگار:به جز یکی که به لطیف دادی
مهدی:درسته نپرس ماموریت اونارو چون نباید بگم
نگار:لطیف پشت خطه.وصل شد.
لطیف:مهدی.شما چرا هنوز تو سنگرید عمر اونجا که داره ته میکشه.درختارو بریدن.دارم با ‘قرنیه’می بینم اونجا الان میترکه
نگار:اینجارو آیت ساخته. ببین ما تو خاطره کی هستیم.اینجا ذهن کیه.و ببین میتونی خودشو پیدا کنی؟؟
لطیف:باشه.
شما تو خاطره خاله آیتیت.سال۱۳۷۳.وایسا ببینم اون روز تولد آیته.شما تو شمال شهرید میتونی بدون خبر دار شدن ‘سام’ خودتو به عمارت برسونی؟؟حاج علی(پدربزرگ مادر آیت) تو اون روز زندست و تو عمارته؟دارم اینجا میبینم انگار توی اون خاطره نابودی عمارت معنایی نداره.
نگار:حاج علی میتونه مارو برگردونه؟؟؟
لطیف:با هیچ کس حرفی نزنید فقط حاج علی.مهدی میدونه چی بگه بهش که متوجه بشه.اسم رمز داریم.
کمو زیاد شدن نور خونه در صدم ثانیه نشون دهنده اینه مهدی به جسمش برگشته.
مهدی:لطیف فهمیدم.خواهرش تو خاطره ذهن یکی به اسم وفایی سنگر ساخته.عووو اونجا خیلی دوره.پس واسه همین همه برگ اارو برد.ولی به ما فکر نکرد؟؟
نگار:شاید فکر کرده با لطیف و رعنا میریم.
مهدی:اره شاید.
رعنا:مهدی خوبه حالت؟نگران اون نباشین.فقط امیدوار باشید دوباره یکی از معجزه های آیتو ببینیم وگرنه…
مهدی:چیزی بهتر از این نیست.که برای عقیدم جون بدم.عقیده ای که میدونم درسته و بی آزار.اگه مردم که خوش به حالمه دادا.
رعنا:نه.نگو اینجور.ببین شما باید سریع برید’ باغ شیخ’ پیش عمو علی اون شمارو برمیگردونه.شما نباید بمیرید.
نگار:بغض نکن ملوان سفید.واسه منم خیلی خوب میشه.یه بچه یتیم از جنوب جنوبی ترین جنوب ایران.حالا تنها کسیه که اسمش تو تاریخ کنار اسم آخرین بازمانده دستار سبز میاد.تنها کسی که در لحظه مرگ کنار والای ارشد سیمرغ سفید بود.اههه لعنتی من شناسنامه ندارم فامیل هم ندارم فکر کنم اسممو ننویسن تو کتاب تاریخ.ولی خب مهم نیست.رعنا میدونه و به همه میگه.درسته ملوان؟؟
اینو که گفت دیگه نتونست جلو اشکش رو بگیره و رفت و در آغوش مهدی.
مهدی:چقدر دیگه مونده رعنا؟
رعنا:بیست دقیقه تا نابودی کامل خاطره. نگار هم زمان با دم و نفس عمیقش رو شونه های مهدی  چشماشو باز کرد از پنجره پشت سر مهدی تو حیاط رو دید.با عجله و لکنت گفت.
نگار:مهدی مهدی.آقا مهدی نگاه کن.
مهدی برگشت و خط انگشت اشاره نگار رو دنبال کرد.
مهدی:ای دیووث.بیا بریم تو حیاط.
مهدی درو باز کرد و رو به نگار گفت.با خواهرش اصلا حرف نزن.
مهدی:چقدره اینجایی؟؟چرا مارو نگران میکنی؟؟چرا حقیقتو نمیگی.
آیت:سلام.معرفی میکنم خواهرم عسل.دوستام مهدی و نگار.مهدی جون.برسیم عمارت همه چیزو توضیح میدم.خب باید سریع بریم عمارت توهمین زمان.چون برگا تموم شد.وفقط تارسیدن من به اینجا کمکم کردن.
باید بریم تو این خاطره یه سنگر هست که وابسته به زمان و مکان نیست.همیشه پابرجاست.عمارت تو این خاطره هنوز پابرجاست.پس میریم اونجا تا از جد مادریم کمک بگیریم.حاج علی.

نوشته: دیار


👍 5
👎 1
12401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

893713
2022-09-05 03:00:52 +0430 +0430

😳😳😳🙄🙄🙄😶😶😶

1 ❤️

893722
2022-09-05 04:31:28 +0430 +0430

ها!؟؟؟

1 ❤️

893730
2022-09-05 05:44:30 +0430 +0430

ادامه داره دوستان

0 ❤️

893748
2022-09-05 08:11:15 +0430 +0430

می این بچه رو دعوا کرده که از فیلمای سوپر رفته سراغ فیلمای تخمی تخیلی؟اذیتش نکنید گناه داره

1 ❤️

893844
2022-09-05 22:19:42 +0430 +0430

دوستان عزیزم.این یک مجموعه داستان فانتزی هست به اسم عمارت سبز باغ شیخ.پنج یا شش فصل.تا قسمت سوم فقط کمی از گره های داستان باز میشه.داستان بلندی هست.بخشی از تاریخ اهواز واقعا مبهم هست.از اواسط قرن جهارم تا آغاز قرن ششم.من سعی کردم از این واقعه وام بگیرم.حقیقتش پوستم کلفت تر و جنبم بالاتر از این حرفاست که باچندتا شوخیه گاها تند شما دوستان پا پس بکشم.پس اونایی که دوست ندارن.نخونن

2 ❤️

893911
2022-09-06 06:00:47 +0430 +0430

گره داره داستان.باز میشه

1 ❤️

893941
2022-09-06 12:04:25 +0430 +0430

گره شو باز میکردی بعد میفرستادی

1 ❤️