فاصله (۵ و پایانی)

1401/04/25

...قسمت قبل

اول از همه خوانندگان عزیز تشکر میکنم
دوم اینکه این خاطره واقعی و مربوط به بیست سال پیش هست
و حالا ادامه داستان:
گفت: با عباس رو پشت بوم چی کار داشتی میکردی دختر؟
رنگ از روم پرید . یعنی ما رو با هم دیده بود ؟ یهو اشک تو چشام جمع شد و به هق هق افتادم .
خانوم جون عزیز جون من ما همو دوست داریم .
عزیز زد تو لپش : وای خدا مرگم بده آقا جونت بفهمه قیمه قیمه ات میکنه هم اونو و هم تو رو . نگفتی یکی اون جا ببینتتون دیگه نمی تونیم تو این محل سر بلند کنیم دختر؟
عزیز رو بغل کردم مامان جون عزیزم چیکا رکنم دست خودم نیست عاشق عباس شدم اون هم منو خیلی دوست داره .
خانوم جون گفت : خب پاشه اونم بیاد خواستگاری چه ایرادی داره ؟ پسر سر به راهیه تا حالا ندیدم که سر بلند کنه تو چشای آدم نگاه کنه .
آخه مامانش مخالفه ازدواج اون با منه . میگه زن مطلقه برای پسر جوونم نمیگیرم و باز هق هق کردم .
وا واه چه غلطا ملیحه خانوم هم واسه ما آدم شده از خداشم باشه دختر یکی یه دونه مو بخوام بهش بدم اصلا ولش کن بیا با همین پسر حاج مرتضی صحبت کن ببین چی میشه ؟ شاید از اون خوشت بیاد و فکر این عباس رو از ذهنت دور کنی .
گفتم : نه نمیخوام من این عباس رو میخوام .
خانوم جون ا زجا پاشد و بی حرفی در اتاق رو پشت سر خودش بست باز خدا رو شکر که چیزی بروز نداد به آقا جون .
فردا عصر طبق قرار قبلی حاج مرتضی با پسرش و زن و سه تا دختراش اومدن توی آشپزخونه بودم و منتظر تا صدام کنند. تصمیم داشتم که جلووشن دست و پا چلغتی در آرم و حتی اگه شده چایی رو بریزم روی زمین که نظرشون ازم برگرده . صدای مردونه رو میشنیدم یکیش ضعیف و یکیش هم قوی . ولی نمی تونستم تشخیص بدم که کدوم پدره است کدوم پسره است؟ از یه طرف دلم نمیخواست برم بیرون از یه طرف هم فضولیم گل کرده بود و دلم میخواست قیافه پسره رو ببینم که انتظارم زیاد طول نکشید .
آقا جونم صدا زد : دخترم چند تا چایی بیارین لطفا
چایی ها رو ریختم و چادرمو پیچیدم دورم و وارد سالن شدم . سرمو انداختم پایین ولی زیر چشمی همه جا رو می پاییدم اول گرفتم جلوی پیرمرده که حاج مرتضی بود اون هم گفت : ماشاله ماشااله بعد جلو مادره و سه تا دختراشون و آخر سر هم جلوی خواستگار سرمو کمی آوردم بالا و بهش نگاه کردم چشمهای سبز سبز داشت موهای مشکی مشکی ته ریش داشت و موهاشو به یک طرف خوابونده بود . کمی تپل بود لبخندی زد و چایی رو برداشت . اومدم برم تو آشپزخونه که آقا جون گفت بیا پیش خودم بشین دخترم معلوم بود که از داماد خوشش اومده . وقتی نشستم تازه یادم افتاد که سینی چایی رو نریختم زمین !
حاج مرتضی برگشت به آقا جونم گفت : حاج آقا اگه اجازه بفرمایین این دوتا جوون با هم بشینن و سنگاشونو وا بکنن بالاخره صحبت سر یه عمر زندگیه .
آقا جون سری تکون داد و گفت : خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست و به اشاره اون بلند شدم و با پسرشون نشستیم گوشه دیگه اتاق .
خواستگار سرشو به سمت من تکون داد و گفت : من اسمم مسیحه میبخشین که مزاحمتون شدیم .
صدای بم و گیرایی داشت و ناخودآگاه توجه بیشتری کردم بهش قیافه مردونه ای داشت . دستای درشت و کاری بادستای ظریف عباس مقایسه شون کردم به نظرم زشت اومدن ولی اسم بامزه ای داشت مسیح .
از خودش تعریف کرد و از ازدواج ناموفقش و نیم ساعتی صحبت کرد و من هم فقط گوش می دادم گاهی هم سر تکون میدادم .
بعد از نیم ساعت مسیح گفت : اگه بخواهین میتونین به حرفهای من فکر کنین و اگه قبولم کردین تو جلسه بعدی شما از خودتون بگین بعد هم خداحافظی کردند و رفتند .
شب آقا جون و خانوم جون راهی یه مجلس روضه شدند و هر چی عزیز بهم گفت بیا بریم نرفتم میخواستم بتونم حسابی فکر کنم موضوع عباس با مسیح با هم قاطی شده بودند . اول نمی خواستم به این مسیح اصلا فکرکنم ولی حالا دائم میاومد تو ذهنم عجیب بود خیلی .
صدای در آپارتمان رو که شنیدم از جا پریدم رفتم پشت در : کیه ؟
منم عباس باز کن
با تعجب باز کردم چپید تو و منو گرفت توی بغلش هولش دادم عقب :
چیه عباس چی شده؟
دوباره اومد جلو و لبشو گذاشت روی لبم زبونشو می کشید روی صورتم و تمام صورتم رو میبوسید .
عباس چی شده چرا چیزی نمی گی ؟ چیشده آخه ؟
کمی ترسیده بودم ولی عباس بی اعتنا من و بغل زد و به سمت اتاقم حرکت کرد . احساس خوبی داشتم یعنی الان تو بغل عباسم؟ دستمو انداختم رو شونه هاش و خودمو بهش فشردم منو نشوند رو تخت و خم شد و پامو از روی جوراب بوسید .دستامو دو طرفم گذاشتم و تمام تنم شروع به کش اومدن کرد جورابهامو از پام در آورد و پاهامو بوسید دستامو کردم لابلای موهاشو و به همشون ریختم .از زیر دامنم شروع به بالا اومدن کرد دیگه سرشو نمی دیدیم والی زبونشو که روی ساق پام کشیده میشد رو حس میکردم به سر زانوم رسید و بوسید و لیس می زد آه آه بدنم لرزه افتاد سرشو از زیر دامنو در آورد و به من نگاه کرد صورتشو با دو دست گرفتم و به سمتش خم شدم لبم رو گذاشتم روی لبش و شروع کردیم به مکیدن لبهای هم . دستامو روی شونه هاش گذاشتم و لمس کردم سفتی سر شونه هاشو دامنمو تا کرد و آورد تا بالای رونهام . کمی خجالت کشیدم ولی وقتی سرشو کرد لای پام و با زبونش از روی شورت کسم و زبون زد اون یه ذره خجالتم ریخت. یهو از زیر دستاشو گذاشت زیر کونم و بلندم کرد . من هم پاهامو قالاب کردم دور کمرش و اونو محکم به خودم فشار دادم . نفس نفس عباس منو هم به نفس نفس انداخته بود سفتی کیرشو داشتم حس میکردم و دستمو بردم سمت کیرشو ولمسش کردم . منو گذاشت روی تخت و کنارم دراز کشید . از روی شلوارش کیرشو لمس کردم . سفت سفت شده بود حالا فقط دراز کشیده بود و آه میکشید . فهمیدم دلش میخواد که به کیرش بیشتر دست بزنم آروم آروم نوازشش کردم زیپ شلوارشو باز کردم و دستمو از لای زیپ به شورتشو رسوندم . کمی تو دستم گرفتم و به چشمهای عباس نگاه کردم باز عباس رو بوسیدم . دستمو بیشتر داخل کردم و از از بالای شورتش کیرشو کشیدم بیرون . هنوز درست در نیاورده بودم که آبش پاشید به دستم و رو تختی من . جا خوردم و به عباس نگاه کردم سریع از جا پاشد و به من نگاه کرد .
ببخش من عادت ندارم آبم زود اومد همه جا رو کثیف کرد .
کیرشو با همون وضع کرد توی شورتش وشلوارش بست من هم بلند شدم نشستم . نگاهی به خودم انداختم توی این تقلاها دامنم تقریبا از پام در اومده بود حالا که از اوج هیجانی هم افتاده بودم پایین . باز هم از عباس خجالت کشیدم و خودمو زود پوشوندم . عباس سر به زیرانداخت و خداحافظی گفت و از در رفت بیرون . صدای بستن در آپارتمان رو که شنیدم . از جا پاشدم اول رفتم توی توالت و دستامو شستم بعدشم رو تختی رو انداختم تو حموم و حسابی چنگ زدم .
وای من هم چه خلم ها اگه تو این فاصله آقا جونم اینها میاومدن چی میشد ؟!.
رو تختی رو که شستم انداختم زیر اتو تا زود تر خشکش کنم که باعث آبروریزی نشه یه وقتی گر گرفته بودم از تند تند کار کردن و از هیجان گرمای کیر عباس هنوز دستمو می سوزوند کف دستمو بو کردم بوی آب منی عباس هنوز حس می شد . مالیدم به گردنم و آوردم پایین تا روی پستونهام گردن و پستونهام هم گر گرفتند آوردم پایین تر و آوردم تا روی کسم و دستمو از شورتم داخل کردم . حرارت دستم کسم رو هم در بر گرفت . چشمهامو بستم هیجان منو می لرزوند داشتم وجود عباس رو دوباره با بدنم لمس می کردم انگاری . دمای تنم رفته بود بالای 40 درجه چند ریشتر بود نمیدونم ولی تموم وجودم داشت میلرزید که ناگهان بوی سوختگی به مشامم خورد چشمم رو باز کرد . دیدم ای داد بی داد رو تختی داره زیر اتو می سوزه اتو رو برداشتم وای ننه جان روتختی نازنینم سوخت همش تقصیر این عباس بی جنبه است که سه سوت آبش ریخت بیرون .
……………………

فردا شب خانوم جون صدا کرد : دخترم گوشی رو بردار آقا مسیح هستند .
گوشی رو از توی اتاقم برداشتم قبلا فکر کرده بودم که اگه بار دیگه باهاش روبرو شدم چی بگم بهش میخواستم آب پاکی رو بریزم رو دستشو بره پی کارش .
الو سلام عرض شد
سلام
خب خوبین شما؟ حاج آقا خوب هستند ؟
بله ….بله
خب خدا رو شکر . بفرمایین که آیا به حرفهای بنده فکر کردین؟
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفته بود جوری حرف میزد که انگار تو حوزه بوده نه خارج . ولی تن صداش جذاب بود . بم و مسلط حرف می زد .
گفتم : بله .
خب ؟
والا به نظر من من و شما بدرد هم دیگه نمی خوریم
سکوتی اون طرف افتاد بعد یه دقیقه گفت : میشه بپرسم چرا؟
چیزی تو لحنش بود که دلم سوخت : میتونم باهاتون راحت باشم؟
بله البته . خواهش میکنم .
میتونم رازی رو بهتون بگم و ازتون بخوام که پیش خودتون بمونه؟
بله حتما
به تردید افتادم . درست بود حرف دلم رو به این مرد بگم؟ به یه غریبه؟
ببخشین صداتو نمیاد
خب من که چیزی نگفتم که صدام بیاد یا نیاد و خندیدم .
اون هم از اون طرف خندید خنده قشنگی داشت .
ببین آقا مسیح حرفم رو الان نمی تونم بهتون بزنم باید یه بار حضوری بگم .
ولی حاج آقاتون ……
نه به آقا جون که نمیگم شما یه لطفی کنین .
بله؟
فردا ظهر می تونین بیایین رستوران البرز؟
همون البرز سهروردی؟
بله
باشه چشم حتما میام ساعت 1 خوبه ؟
بله
پس اجازه مرخصی ؟
خواهش دارم .
چن دقیقه بعد خانوم جون اومد تو .
چی گفت بهت ؟
دراز کشیدم و چشمهامو بستم عباس با مسیح تو ذهنم مخلوط می شدند عباس رو عاشق بودم ولی مسیح شخصیتی جذاب داشت گیج شده بودم . ولی من عباس ور انتخاب کرده بودم .
……
وقتی توی سالن وارد شدم . با این که کمی شلوغ بود ولی زود مسیح رو پیدا کردم چون منو که دیده بود از جا بلند شده بود . لبخندی زد و صندلیمو برام کشید عقب .
سرکار خانوم خیلی افتخار دادیم که ناها ررو در خدمتتون باشم .
سرمو انداختم پاین که لبخندمو نبینه پیش خودم گفتم که اگه ببینه پررو میشه گارسون رو صدا زد و منو رو ازش گرفت . چی میل دارین؟
من چندان گرسنه نیستم ولی یه جوجه خوبه
اون هم برای خودش همون جوجه رو سفارش داد بدون برنج وقتی نگاه منو دید .
گفت : مدتیه که تو رژیمم برنج نمی خورم نگاهی به هیکلش کردم با این که یه کم تپل بود ولی خوش هیکل بود و قد قامت برازنده ای داشت .
اجازه هست شما رو به اسم کوچیکتون صدا کنم؟
بله اشکالی نداره .
صدف خانم . میشه فرمایشاتتون رو بفرمایین؟
من …….من ……….
نمی تونستم حرفمو بزنم گلوم خشک شده بود مسیح برام کمی آب خوردن ریخت آب خنک رو که خوردم گلوم باز شد .
آقا مسیح من …….من . ………کس دیگه ای رو دوست دارم.
مسیح با دهان باز به من نگاه کرد و فقط چند بار چشم زد خیره به من نگاه می کرد بعد یه دقیقه سرشو انداخت پایین و با سالادش مشغول شد حالا که حرف دلم رو زده بودم . خیالم راحت شده بود ولی یه ذره که دقت میکردم میدیدم کمی هم ناراحتم .
ناهارمون رو آوردند تعارف کرد و سرش هنوز پایین بود پیش خودم گفتم پاشم برم بهتره که سرشو آورد بالا و بر خلاف انتظار من لبخندی به لبش بود .
صدف خانوم من آدم واقع بینی هستم و خوشحالم که شما هم آدم صادقی هستین . اجازه میدین که حرفمو رک و راست خدمتتون بگم؟
سرمو تکون دادم رفتارش برام تعجب آور شده بود .
ببینین شما گفتی که کس دیگه ای رو دوست دارین خب من هم شما رو دوست دارم و افتخار میکنم به این دوست داشتنم این فرصت رو بهم میدین که من هم خودمو به شما نشون بدم ؟ این وقت رو دارم؟
نگاهش کردم نمی دونستم چی باید بگم سرمو انداختم پایین و ناهارمون رو خوردیم .
از در رستوران که میاومدیم بیرون گفت : اجازه میدین برسونموت؟
نه میخوام کمی قدم بزنم
حتما پس میتونم سعیمو بکنم؟
نامحسوس سرم تکون خورد . لبخند دیگه ای زد و سر خم کرد و از من دور شد.
از پشت به رفتنش نگاه میکردم خب من چی می خوام ؟ چرا آب پاکی رو نریختم روی دستش آخه ؟ عباس الان داره چی کا رمیکنه ؟ دلم براش یهو تنگ شد . از تلفن عمومی بهش زنگ زدم . برداشت و گفت : سلام عزیزم
سلام عباس جان
خوب شد که زنگ زدی میخواستم امشب ببینمت
کجا ؟ رو پشت بوم دوباره؟ و خندیدم
نه امشب کسی خونه مون نیست بیا هر وقت اومدی عیب نداره .
دوباره تنم گر گرفت حس کردم تب دارم و ذوق کردم ولی به خودم نهیب زدم : نه عباس جان نمیشه
چرا نمیشه ؟ باید بیایی؟
باید؟
آره باید بیایی چون من اینطور میگم فهمیدی ؟ شب میبینمت .
تلفن رو قطع کرد گوشی مونده بود تو دستم و ماتم برد.
یعنی که چی این طرز حرف زدن؟ باید ؟! چرا با من این جوری برخورد کرد این پسر؟
یه تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم خونه. خانوم جون تا منو دید دستمو گرفت و کشوند توی اتاق .
خب ببینم چی شد ؟
هیچی کمی با هم صحبت کردیم .
همین ؟قراری چیزی؟
نه بابا ناهار خوردیم و اومدیم قرار شد که من فکرکنم .
دختره چشم سفید فکرکردن نمیخواد که .پسره با خانواده است وضعشم که خوبه خاطرتم که میخواد و… دیگه چه مرگته؟
آخه عباس…
عباس بی عباس خیلی از ملیحه (مادر عباس) خوشم میاد که حالا بیاد بشه فامیل من واسه من تاقچه بالا می ذاره بعد ادای ملیحه خانوم رو در آورد نمیخوام زن مطلقه بگیرم برای پسرم
خنده ام گرفت .
ببین دختر, پسره اگرهم تورو بخواد و تو هم اونو بخواهی ننه باباش قبول نمی کنند . من امروز یه جورایی زیر زبون ملیحه رو کشیدم . اون راضی به این کار نیست . داشت می گفت آره برای عباس جونم می خواهیم بریم دختر خالش رو شیرینی بخوریم . باز هم ادای ملیحه خانوم رو درآورد : خانومه نجیب و بچه از هر انگشتشش هنر می ریزه . امسال هم دیپلمش رو می گیره قد سرو لبای قلوه ای خانوم جون نفسی کشید و ادامه داد : مادر جون داشت به زبون بی زبونی به من می فهموند که خیال عباس رو از سرمون بیرون کنیم چه از خود راضی انگاری یادم نرفته که قبل از عروسی تو منو کلافه کرده بود از بس عباس عباس می کرد که غلام شماست اگه کاری دارین بگین براتون انجام بده حالا شنیده که عباس تورو میخواد ولی اون دیگه نمی خواد عباسم که بی اجازه ننه باباش آب هم نمی خوره . حالا خود دانی خواه از سخنم پند گیر خواه ملال.
وقتی خانوم جون از در رفت بیرون سر درد گرفته بودم آخه من چه جوری می تونم عباس رو ول کنم برم سراغ یکی دیگه ؟
شب شد نگاهم روی ساعت بود که کی آقا جون و خانوم جون میخوابن آقا جون وقتی که رسیده بود دست و روشو شسته بود و سر سفره نشسته بود به من گفت : دخترم فکراتو کردی؟
گفتم : آقا جون هنوز وقت میخوام .
آقا جون هم شامشو خورده بود و دیگه چیزی نگفته بود تصمیم گرفته بودم که امشب رو در رو با عباس بشم و ببینم که چی کار میخواد بکنه؟ آیا موضوع دختر خاله درسته یا نه؟
ساعت 12 شب شد . بالاخره مادر پدرم خوابیدند . پاورچین پاورچین رفتم بالا و آروم در رو زدم . یک ثانیه بعد در باز شد . رفتم تو عباس لبخندی زد .
عزیز دلم خیلی دیر کردی
خب آخه نمی خوابیدند . الان هم باید زود برگردم
اخماشو کرد توهم .
واسه چی ؟ تا ظهر فردا کسی نمیاد . میخوام امشب پیش خودم باشی .
آروم گفتم : مگه خل شدی ؟ اگه پاشن ببینن من نیستم . بگم کجا بودم نصف شبی؟!
عباس بد اخلاق نشست روی مبل یه رکابی تنش بود با یه شلوارک .
نشستم روبروش : ببین عباس این موضوع دختر خاله چیه ؟
هیچی
هیچی ؟ پس مامانت چی میگه ؟
اون برای خودش میگه .
یعنی تو بر خلاف نظر اون با من عروسی میکنی؟
جواب نداد با توام عباس
گفت : ببین صدف من این چیز ها رو نمیدونم فقط الان تمام وجودم تو رو میخواد . اینو میفهمی ؟
پا شد اومد نشست کنارم و دستمو گرفت تو دستش. تو هم منو میخواهی دیگه مگه نه؟
سرمو تکون دادم . دستشو انداخت دور گردنم منو بوسید چادرم از سرم افتاد روی مبل چشمهامو بوسید و دماغمو با دندوناش گرفت و کمی فشار داد صدایم در نیومد و ضربان قلبم تند تر و تند ترشده بود . منو از جا بلند کرد و برد به سمت اتاقش . نشوند روی تختش و شروع کرد دکمه های پیرهنمو باز کردن . دهنم خشک شد و فقط بهش نگاه میکردم . هردکمه ای که باز میشد . حرارتم بالاترمیرفت . دکمه آخر رو باز نکرد و از یقه های پیراهن گرفت و به سمت عقب برد .پستونهام و سوتینم نمایان شدند . سگگ سوتینم از جلو بود . اون رو باز کرد درحالی که تو چشمهای من نگاه میکرد سینه ام به شدت بالاپایین میشد . دهان عباس هم باز مونده بود و قیافه بهت زده ای به خودش گرفته بود . سوتین رو که زد کنار و پستونهای برهنه ام جلوی روش قرا رگرفتند ناخود آگاه آه بلندی کشیدم و دیدم که عباس به خودش لرزید و شل شد و نشست نشست جلوی من روی زمین و دست زد به شلوارکش . خیسی آب منی اش رو دیدم . بله عباس با زهم آبش اومده بود خیلی زود…
از جا بلند شد . رفت از اتاق بیرون وضعیت من هم به حال عادی برگشته بود لباسامو مرتب کردم و اومدم بیرون عباس توی توالت بود منتظر شدم تا بیاد بیرون وقتی اومد بیرون و منو دید گفت : برای چی هنوز اینجای؟ برو خونتون دیگه
خشونتی بود تو صداش که منو ناراحت کرد ولی چیزی نگفتم و اومدم بیرون .
از پله ها که می امدم پایین . بغض گلومو می فشرد . این چرا با من اینجوری حرف می زنه؟چرا این قدر بد؟ نکنه چون آبش زود میاد غصه میخوره؟ باید برم از دلش در آرم
دوباره از پله ها رفتم بالا و در زدم در رو باز کرد .
نگاهم کرد : چیه؟
رفتم تو و در رو بستم .
عباس جونم چیه؟ چرا اینقدر نارحتی از دست من؟ کاری کردم ؟
عباس بی حوصله دستی تکون داد وگفت : نه کاری نکردی برو
اشک توی چشمام جمع شد خودمو انداختم تو بغلش .
عباس …عباس …عزیزم منو به خودت فشار بده من خیلی دوست دارم عاشقتم برات می میرم . هرکاری بخواهی برات میکنم فقط منو این جوری از خودت نرنجون و آروم آروم اشک ریختم .
عباس بعد مدتی تردید دستشو انداخت دور شونه ام و منو به خودش فشرد .
گریه ام شدید تر شد : عباس من اگه منو نمی خواهی بهم بگو . هیچ حقی رو به خودم نمیدم . هیچ حقی رو به هق هق افتاده بودم من یه زن فاسدی شده بودم که با آدمهای زیادی رابطه داشتم .
عباس با صدای بغض آلودی گفت : خب خودت که نمیخواستی میخواستی؟
نه نه که نمیخواستم ولی اون رضای نامرد منو مجبور کرده بود حالا توهم اومدی و منو با اون سابقه میخواهی خیلی خیلی دوستت دارم . عباس جون عزیزم شیرینم …
اشک ا زگونه هام سرازیر شده بود و میدیدم داره می ریزه روی فرش . عباس منو از خودش جدا کرد و نشوندم روی زمین و جلوی من نشست روی زمین و بهم خیره شد .
صدف جونم گریه نکن نمیتونم اشکاتو ببینم خواهش میکنم .
سعی کردم آبغوره گیری رو قطعش کنم .
ببین صدف . من باید زود تر واقعیت رو بهت میگفتم من ……………نمیتونم با تو ازدواج کنم .
احساس کردم کسی بامشت محکمی کوبیدتو سرم . چشهام سیاهی رفت و عباس رو تیره و تار دیدم .
با لکنت گفتم : آخه ………….اخه………………چرا ؟
به خاطر مادرم اون نمیخواد . منم طاقت دیدن ناراحتی اونو ندارم هر شب گریه زاری میکنه داره آب میشه برام دختر خاله ام رو نامزد کرده هرچی خواستم مانعش بشم نشده .
لبهام میلرزید احساس میکردم که تو خواب و رویا هستم
عباس ادامه داد : اونم مثل تو نباشه دختربدی نیست . البته به خوشگلی تو که نیست .
دستمو گرفتم به لبه مبل تا بتونم بلند شم پاهام هم میلرزید چادرم رو روی سرم مرتب کردم .
صدام میلرزید گفتم : باشه عباس آقا . خیلی خیلی ازت ممنونم . منو از شرایط قبلی نجات دادی تا آخر عمرم مدیونتم من هیچ حقی به گردنت ندارم دیگه هم مزاحمت نمیشم .
پشتم رو کردم که برم .
گفت : صدف
بدون اینکه برگردم گفتم : بله؟
اگه الان چیزی رو ازت بخوام ازم ناراحت نمیشی؟
بغضمو قورت دادم و گفتم : نه هرچی که باشه .
عباس من من کرد من میخواهم باهات همبستر شم همین الان راضی هستی؟
تمام درونم میلرزید از سرما بود یا از وحشت به خودم نهیب زدم که محکم باشم .
عباس ادامه داد : تو الان میدونی که نمیخوام با تو عروسی کنم ولی مدتهاست همبستری با تو توی تک تک سلولهام جا گرفته و نمی تونم به هیچ وجه از خودم دورش کنم اگه ناراحت نمیشی فقط بذار یه بار باهات بخوابم باشه ؟
چی باید می گفتم؟ عباس تو مقطعی مایه آرامش قلبو روح و روانم بود حالا ازم یه خواسته ای داشت دوست نداشتم ولی چی کار باید میکردم از انسانیت به دوره که نپذیرم .
برگشتم به سمتش: من در اختیارتم .
از جا بلند شد گویا هنوز تردید داشت شانه های منو گرفت و روی فرش خوابوند به سرعت دکمه های پیرهنمو دوباره باز کرد و سوتینمو هم از تنم کشید بیرون شلوارمو از پاچه گرفت و درآورد شورت مشکی منو زد کنار و دستشو رسوند به کس من نگاهش نمیکردم به سقف نگاه کردم و به لوسترها صدای زیپ شلوارشو شنیدم دستشو گذاشت زیر زانوهام و بلندش کرد . کسم به سمتش قرار گرفته بود سوزش شدیدی بهم وارد شد لبهام رو روی هم فشردم چشمهام رو بستم کمی که گذشت از درد اولیه کم شد . چشم باز کردم عباس روی من افتاده بود رکابیش هنوز تنش بود و خودش رو بالا پایین می کرد داشتم زیر ناراحتی خرد می شدم از تو ذهنم گذشت که ولی باز خدا رو شکر آب این زود میاد و تموم میشه . از این فکرلبخندی رو گوشه لبم حس کردم .فکرم زیاد غلط نبود چون عباس سریع از روم بلند شد و دستشو گرفت زیر کیرش و دوید توی توالت لبه های کسم می سوخت خشک خشک کرده بود شرت و شلوارم و پام کردم سوتین رو بستم و در حال بستن دکمه های پیراهن بودم که عباس اومد بیرون .
نگاهی به من کرد و گفت : ببین صدف دیگه هر چی بین من وتو بوده تموم شده تو برو دنبال زندگی خودت من هم زندگی خودم نه تو گردن من حق داری و نه من حقی دارم. روشنه؟
سرمو تکون دادم چادرمو انداختم سرم دوباره در رو باز کردم پاورچین پاورچین رفتم زیر پتوم ناگهان بغضم ترکید و دیگه جلوی هق هق گریه ام رو نتونستم بگیرم سرمو کردم توبالش تا صدای منو کسی نشونه و بلند بلند گریه کردم .
از اون ماجرا دو روز گذشت . یک روز صبح برای خرید نون از در اومده بودم بیرون که عباس رو دیدم نگاهم بهش موند ولی اون خودشو به ندیدن زد و به سرعت ازم دور شد. ولی من از اون پر روترم دویدم و جلوشو گرفتم
وایستا عباس وایستا
عباس ایستاد و به پشت سرش نگاه نکرد.
عباس هنوز رو حرفت هستی؟ میخواهی با دخترخالت عروسی کنی؟
چیزی نگفت و به راه رفتنش ادامه داد .
صدامو بلند کردم : پس چی شد اون همه عشق و علاقه ؟ همه اش باد هوا شد؟ دروغ بود؟
عباس برگشت و نگاهم کرد از چشمهاش هیچ چی رو نمیخوندم نه غم نه خشم نه ناراحتی نه شادی هیچ چیزی نبود خالی خالی بود .
خیابون خلوت بود اول صبحی و جز بچه مدرسه ای ها کس دیگه ای تو خیابون نبود.
صدف یه چیزی رو بهت میگم با خودم خیلی کلنجار رفتم ولی به نتیجه ای نمی رسیدیم من نمی تونم با تو دیگه عروسی کنم به دو دلیل اولا دختر خالمه که الان با اون نامزدم دوما ….
دویدم وسط حرفش : نه نمیخواد بگی دیگه دومیش مهم نیست . مبارکه
صبرکن باید گوش بدی دومیش هم گذشته تو هست نمیتونم اون کارهای تو رو به هیچ وجه از ذهنم دور کنم تو با آدمهای زیادی خوابیدی نمی تونی برای من زن مناسبی باشی من یه زن نجیبب می خواستم نه یکی مثل توررو حالا هرچقدر هم که خوشگل باشی
تو شکمم چیزی وول میخورد احساس میکردم که الان بیارم بالا : پس اون حرفها چی بود ؟ چرا منو امیدوا ر میکردی؟
اونموقع فکر میکردم که این چیزها برام مهم نیست ولی حالا نظرم عوض شده .
و پشتشو کرد و راهشو ادامه داد .
خون به صورتم ریخت دویدم و جلوش ایستادم تو چشمهاش نگاه کردم سرش داد زدم : بیشرف دیوث تو هم مثل همونای دیگه فقط با من عطش جنسیت رو رفع کردی و حالا که سیر شدی از من بهم میگی برو به درک ؟ خیلی پستی و تف انداختم تو صورتش . عباس صورتش رو پاک کرد و لبخندی زد: عیبی نداره تو هم به من تف کن ولی همینی که گفتم تو به درد من نمیخوری و دور شد تا آخرین لحظه ای که توی دید بود نگاهش کردم و بعد نشستم کنار خیابون احساس بی هویتی میکردم به هیچ جایی تعلق ندارم الا به سطل آشغالی.

نوشته: صدف


👍 21
👎 1
24901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

885285
2022-07-16 11:29:36 +0430 +0430

داستانت خوبه آفرین!

0 ❤️

885304
2022-07-16 14:26:42 +0430 +0430

بروبچسب به مسیح که فکرمیکنم هم شخصیت وهم شعئور بالایی داره و بهترین گزینه هم هست.
هرمزدی بافهمیدن گذشته ات طبیعیه نتونه هضم کنه وشاید طول بکشه.مسیح نمیدونه توهم نگو وگذشته گذشت عباس هم که معلوم شدبچه ننه هست و زودانزال ازهرنظر مناسبت نیست.
دفن کن گذشته رو چون تقصیرتونیست و دنبال مقصرنباش فقط یک زندگی سالم رو بامسیح شروع کن وقتی رسما اومده جلووخانواده ات هم رضایت دارن.
حالا نمیدونم شخصیت مسیح چجوریه ولی ازتوضیحاتت موجه هست

0 ❤️

885490
2022-07-17 19:11:16 +0430 +0430

خوب شده که…بدون احساس دین از عباس جدا شدی، تو دوراهی گیر کرده بودی اما کاینات خودش درست کرد، نگفتی با مسیح ازدواج کردی؟

0 ❤️

885754
2022-07-19 01:36:31 +0430 +0430

خوب بود اگه میشه ادامش رو هم بنویس

0 ❤️

900264
2022-10-25 23:53:38 +0330 +0330

خیلی متفاوت بود. کاش پروفایلتو بدی فالوت کنم!

0 ❤️

903495
2022-11-20 03:29:23 +0330 +0330

خیلی عالی بود
حرفی ندارم که بگم
ایشالا که داستان های بیشتری از شما بخونیم دم شما گرم

0 ❤️

904837
2022-11-30 16:28:46 +0330 +0330

داستانهایی که تلخی رو به نمایش میزاره،این رو یادآور میشه که اگه پازل زندگی بنا بر انتخابامون درست چیده نشه،مثل آخر این داستان تهی میکنه روح و روان رو…شخصیت این داستان شاید نه به این شکل فجیع،ولی درد مشترک بعضی از زنهای ایرانیه که بدلیل عدم گفتمان خانواده و حمایت اونها باید در خفا ،گریه ها و روح و روان خشکیدشون رو نظاره گر باشیم

0 ❤️

933010
2023-06-14 11:27:15 +0330 +0330

صدف جان عالی بودی عالی . حیف که ننوشتی مسیح چی شد . یه نظر شخصی هم دارم اینکه اونایی که اسم امام دارن دقیقا شخصیت داستان تو رو دارن
منم یه داستان به نام به چه گناهی در این مورد نوشتم که اسم اونم عباس هست

0 ❤️