ماجرای دلپذیر اولین دوست دختر

1402/02/04

سلام به همگی.
سال هاست از روی کنجکاوی و حالا هر چیز دیگه ای کمو بیش تو این سایت میومدم. اخیرا که خب دوستان داستان هاشون بیشتر شبیه خواب و خیال هایی که اتفاق نیوفتاده ولی خب ی زمانی بهتر بود. یادمه قدیما وبسایتی بود به نام 101 فکر کنم اینجور معروف بود این مدل داستان ها ازون جا شروع شد. میخواستم ی خلاصه ای از افکارم نسبت به این داستان ها و بقیه بگم که به نظرم نیازی نیست و بعد یک مرور کوتاه به این که تو این سایت چی میگذره اولین داستان رو شروع میکنم. تو شهوانی 3مدل داستان وجود داره. 1- که بهترین و اصلا هدف این سایت هست داستان های واقعیه که بالا پایین نشده باشه که خب کم پیدا میشه. 2- داستان نویسی هست که خوب کم دیدم جز داستان های شیوا و چند نفر دیگه که من از همین جا به شیوا و همین دوستان تبریک میگم ادامه بدید منو یاد استاد بزرگ علوی میندازید 3- خالی بندی و فکر و خیال که کاری بهش ندارم در کل.
من فعلا داستان هامو با شماره 1 شروع میکنم اگه خطمون خوب بود انشالا در فرصت آینده به بقیه میپردازیم
داستان بر میگرده فکر کنم به 17 سالگی یا 16 سالگی من اون زمان تازه خط موبایل داشت همگانی میشد که من هم به اصرار ی گوشی از بابام گرفتم فکر کنم نوکیا 2600 بود اون زمان ایرانسل تازه اومده بود طرح شب تا صبح رایگان بود و خب شروع شده بود به این داستان های مسخره و خنده داری که شبا مزاحمی زنگ میزدی شاید با یکی نیم ساعتی بتونی حرف بزنی. خب مثل الان نبود 100% این امکانات این همه فضای مجازی و راحتی جوونای این دوره. خلاصه بعد یک هفته زحمت و زنگ زدن اتفاقی شماره ی خانومی گرفتم و بعد برداشتن گوشی چند کلمه صحبت کردم خب مثل الان سر زبون نداشتم ولی خوب و درست و جنتلمن سعی میکردم صحبت کنم البته به اقتضای سنم. همین شد که بعد چند دقیقه که خواستم مکالمه رو تموم کنم دیدم این خانوم خودش بیکاره و تمایل داره ادامه دادم که فهمیدم اسمش منا هست و بچه ی کرج هستش. چند هفته ای صحبت ها ما ادامه داشت که حسابی با هم رفیق شده بودیم. دختر خیلی خوبی بود. خاکی و صاف بود و حس میکردم مثل من اونم تازه کار و شاید اولین بارشه. اینکه کرج زندگی میکرد خیلی خوب بود چون از شهری که من بودم 1ساعت فاصله داشت و عموی من هم که چنتا پسر هم سن من داشت و ما از بچگی با هم بزرگ شده بودیم یا اونا خونه ما بودن یا ما اونجا بودیم هم کرج زندگی میکرد. این بود که من اولین قرار رو گذاشتم با منا خانوم قصه ما و بهمراه پسر عموم رفتیم سر قرار. 3راه گوهر دشت. خب از محل قرار گفتم حتما پولدارن یا خیلی دافی باید باشه خب تو جایی بود که مثلا بالا شهر کرج و اون زمان محل دختر بازی بود الان رو نمیدونم چجور شده. خلاصه ما رفتیم سر قرار و مشخصات خودم رو دادم ولی مشخصات منا رو نمیدونستم. 15 دقیقه ای معطل شدیم هی هر دختر دافی میدیدم به پسر عموم تنه میزدم میگفتم اینه به جان خودم اینه که میومد از کنارمون رد میشد و میرفت. تا بلاخره ی دختر هیکل قلمی با مانتو مقنعه رسیم قشنگ تیپ دانشجویی با ی کلاسور زیر بغلش از دور دیدم. چشمم که بهش افتاد از قیافش خوشم اومد رسمی شیک و باکلاس ولی خب دافی نبود صد درصد. تو فکر بودم که خودشه یا نه که با قفل شدن نگاهش به من و صاف اومدن سمتم دلم ریخت که خودشه اومد جلو سلام کرد دست دادیم و کنار هم 3تایی شروع کردیم راه رفتن. همون چیزایی که پشت تلفن تجسمش کرده بودم همون بود. ی دختر ساده شیک پوش در حد خودش مهربون و خوش زبون و قیافش هم خب به هم میخوردیم. خلاصه اینکه ما رفتیم و ی جا نشستیم و اینجور بود که دوستی ما بیشتر رنگ بود گرفت و ادامه پیدا کرد. 2سال فکر کنم تقریبا با هم بودیم که همیشه ماهی چندین بار میومدم کرج میدیدیم همو سینما تربیت کرج میرفتیم و میدون کرج تغریبا همه قهوه خونه هاش رو رفته بودیم پاتوق بود واسمون. خلاصه تو این دوسال خیلی خاطرات اومد و رفت حتی زن عموم ی سری مارو دید آخه تو شهرکشون قرار میذاشتیم و ی پارک جنگی بزرگ داشتن اونجا اسمشو یادم نیست ولی شهرکشون جهان نما هستش که دیدن ما همانا و گیر دادن مامان بابای من ازین که چرا میرم کرج و صحبت های مامانم در مورد دختره همانا. تو این دو سال سعی میکردم چیز زیادی از منا نخوام یعنی خب سنم هم اون قدری نبود یا اون زمان اونقدر تجربه نداشتم که خیلی چیزارو بدونم اولین تجربم بود تا آخرای سال دوم بود که ی قرار طولانی گذاشتیم تو همون پارک فکر کنم عید بود همه فامیلا شمال بودن حتی همین خانواده عموم و پسر عموهام بعلاوه من مونده بودیم که خونشون پاتوق ورق بازیه ماها شده بود. اون روز منا ی تیپ خیلی خوشکل و خفن زده بود با همه روزای دیگش فرق داشت حس میکردم بزرگتر شده انگار :) خلاصه تو پارک ما با هم ی اکیپ 6 7 تایی بودیم گشتیم و یجا ما جدا شدیم و واسه ی اولین بار لب گرفتیم از همدیگه. خب حسشو اصلا یادم نمیاد چجوری بود بعد این همه سال ولی خب قشنگ بود تازه بود و ازون جایی که من واقعا دوسش داشتم خیلی شیرین بود برام. چند ساعتی با بچه ها مشغول دور زدن بودیم که من پیشنهاد دادم بریم خونه عموم راحت تر باشیم اونجا البته این پیشنهاد رو چند بار دیگم داده بودم قبول نمیکرد میترسید و واسه منم مهم نبود این سری هم زیاد اهمیت نداشت بودن باهاش واسم کافی بود. ( ی پزانتر باز کردم که بگم داستان خیلی قدیمیه ممکنه ی جاهایی رو ننوسته باشن اصلا یادم نباشه. این دوستانی که مو به مو رو یادشونه که چیو کجا گذاشتن و ورداشتن واقعا بهشون تبریک میگم ولی خب با تمام چیزی که یادم بود براتون نوشتم) بعد از راضی شدن منا به رفتن خونه من هم با پسر عموم هماهنگ کردم و راه افتادیم اون سمتی. رسیدیم خونه ی کمی صحبت کردیم منا رو روی مبل رو پام نشوندم و لب بازی کردیم و این بین سمت یکی از اتاق ها که تخت داشت رفتیم. همین لب بازی ما رو تخت هم ادامه داشت که من شروع کردم با سینه های کوچولوش بازی کردن و اون هم سینه هام رو دست میزد خجالت میکشید دست بزنه به پایین تر که من یواش یواش دستشو بردم پایین و گرفتش واسم. دقیق یادم نیست چقدر زمان گذشت که کیرمو دراوردمو منا از روی خجالت و با سر پایین با دستاش داشت باهاش بازی میکرد و من هم خب مشغول بودم با سینه هاش بازی کردن که با درخواست من بابت خوردنش چند دقیقه ای خوردو اومد تو بغلم. یادم نیست که چجوری لخت شدیم تو بغل هم که من به شکم خوابوندمش و لاپایی گذاشتم لای پاش بعد 5دقیقه برش گردوندم دیدم چشاش براق شده ی حالت تحریک به خودش گرفته و خیس شده خب جفتمون اولین بارمون بود طبیعی بود این مدلی باشه منم همین جوری بودم. دیدم کسش خیس شده ولی خب من اصلا در موردش اطلاعی نداشتم تا اون زمان و بیشترین اطلاعاتم در مورد کون بود و میدونستم کس ی دختر واسه من نقطه ممنوعست کاری باهاش نداشته باش تو دردسر هم نیوفتی :) بعد کلی مالیدن کیرم رو کسش و خیس شدن بیشتر منا ازش خواستم که آروم توی باسن بکنم و اونم فقط با نگاه های ممتد رو من و تکون دادن سرش بهم اکی داد من هم خب خیلی آروم شروع کردم و تنها صحنه ای که کاملا تو ذهنم هست همین که وارد کونش شد دهنش نصفه باز شد و آهی کشید و من فقط داشتم تو چشاش نگاه میکردم و دلا شدم و لبشو بوسیدمش. دختر مورد علاقم بود و واقعا دوسش داشتم . یادم نیست چند دقیقه طول کشید ولی خب سریع من ارضا شدم و همدیگرو بغل کردیمو بعدش اون روز رو تا غروب با هم تو پارک با اکیپ بقیه دوستان خوش گذروندیم برگشتیم خونه هامون. یک روز ازون ماجرا گذشت که اولین بار طی تماس تلفنی که داشتیم منا ازم خواست که ازش خواستگاری کنم و بگیرمش. بزرگ ترین و بدترین چیزی بود که تو ذهنم میتونستم تصور کنم خب سن من و حتی سن اون در این حد نبود و اصلا زندگی من تو شرایط این چیزا نبود رابطمون هم سعی کرده بودم تا جای امکان سالم نگه دارم این اتفاق هم بعد دو سال واسمون افتاد با رضایت جفتمون. خلاصه اینکه این خواسته واسه چند روز شده بود همه فکرو خیال من و بعد چند روز طی تماس تلفنی من با کلی مقدمه واسه اینکه من دوست دارم دوستیمون ادامه پیدا کنه و الان شرایط ازدواج رو ندارم رو به منا گفتم. ی چند روزی طول کشید که باهام تماس گرفت و گفت سرطان داره و داره میمیره تا چند ماه دیگه که بعد گوشی رو قطع کرد خط رو خاموش کرد و این تبدیل شد به بدترین اتفاقی که تو اون زمان واسه ی من افتاده بود. تا چند سال بهش فکر میکردم و خب سنم و دانشم نسبت به اطرافیانم اینجور بود که من چرا این کارو کردم و عذاب وجدان بزرگی رو دوشتم بود که بعد سال ها و شناخت بیشتر آدمای جامعه مخصوصا دخترای بزرگتر از خودم و داستان های دیگم فهمیدم که اون ی تلافی بود واسه اینکه من جواب منفی دادم و خب خوبم تلافی کرد با من :)
این اولین داستان من تو شهوانی و اولین دوست دخترم بود تو اون سن. خیلی جزئیات رو یادم نمیومد و شرمنده که قسمت های سکسیش کم بود. حتی نوشتن این ها واسه اولین بار واسم خیلی سخت بود انگار یجورایی دارن به حریم خصوصیم دخالت میکنن :) ولی خب میزارمش بعنوان یک تجربه جدید و سعی میکنم بعد از انتشار این داستان و در صورت امکان بقیه اتفاق های خوب و بد بعدی رو هم براتون به اشتراک بزارم.
دوستدار شما

نوشته: Great History


👍 1
👎 5
9801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

924953
2023-04-24 23:12:59 +0330 +0330

چقدر زر میزنی

0 ❤️

924977
2023-04-25 01:13:45 +0330 +0330

دوست پسر منا یا همون مونا!!!
کی جرأت کرده به حریم خصوصی شما دخالت کنه؟!!
یعنی خاااااااک با اون ادبیاتت! 😬

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها