صدرا! صدرا! صدراااا…!
در حالیکه گوشهام هنوز سوت میکشید، سرم رو بهسمتش چرخوندم و گیج و گنگ، روی چهرهی معصوم و زیباش قفل موندم:
“جانم؟!… ببخشید…”.
اجازه نداد کلمههام رو درست و حسابی بغل همدیگه بچینم و با اخم غر زد:
“معلومه حواست کجاست؟”
با دستم زیر چونهاش رو گرفتم و خیره بهچشماش گفتم: “ببخشید تو فکر بودم! امید خوابید؟”
دست لطیفش رو روی تهریشم کشید و با اطمینانخاطر گفت: “نگران هیچی نباش، خوب میشه. بهش کمی شربت سیپرو دادم؛ نمیخوابید که بچه. هی در مورد تو ازم میپرسه. راستی نمیشه بیخیال بشی و نری؟ سخته اینطور ادامه بدم. هی سراغت رو میگیره. خسته شدم از دروغ گفتن بهش. اگه اتفاقی برات بیفته، چطور…”
دستهام رو روی بازوهاش ستون کردم و لبهام رو روی پیشونیش گذاشتم و با جدا شدن ازش، خندهای مصنوعی تحویلش دادم و گفتم: “هیچی نمیشه. نگران نباش، اتفاقی نمیفته! راستی ماهی قرمز رو چیکار کردین؟”
با پیش کشیدن حرف ماهی قرمز، بحث رو عوض کردم و ذوق زده گفت: “نمیدونی که! طفلی باورش نمیشد که ماهی بیچاره مرده! هی انداختش تو آب و درش آورد و بوسش کرد و بهش نفس مصنوعی داد. من هم فقط داشتم نگاش میکردم. آخرسر، خسته که شد گفتم: امیدم ماهی رو بدیم به گربه که ببره واسه بچههاش، ولی گوشش بدهکار نبود که”
در حالی که بازوم رو نیشگون میگرفت ادامه داد: “مثل خودت لجباز و یهدندهست. تهش هم لج کرد و زد زیر گریه؛ بعدش به زور راضیش کردم که تو باغچهی جلوی در دفنش کنیم و یه سنگسر هم براش درست کردیم”.
چای رو از روی سینی برداشتم و با خوردن یه قلپ، دهن خشکم رو خیس کردم و گفتم: “براش فردا یه عروس هلندی میخرم!”
هول شد و تندی حرفم رو قطع کرد: “نه صدرا! خواهش میکنم هیچی نخر. قلب بچهم تحمل یه غصهی دیگه رو نداره”.
قبل از اینکه کلمات بعدیش رو جور کنه انگشتهام رو لای موهای بلند مشکیش کردم و با بیرون دادن بازدمم کنار گوشش با صدایی پر از خواهش گفتم: “باشه پری من! الان فقط به تنت نیاز دارم”
خودش رو از تنم رها کرد و سینههای گرد و بزرگش رو توی تاپ جذب بنفشش مرتب کرد. جلو رفتم و دستم رو از زیر دامن کوتاهش به بین پاهاش رسوندم و لبهام رو به لبهای برجستهاش فشار دادم.
با صدایی که بهزور از ته حنجرهاش بیرون اومد گفت: “عه! لوس نکن خودت رو. بچه تازه خوابیده! بیدار میشه یه وخ”.
با نگاهی پر از التماس و خواهش، بهچشمهای عسلیش زل زدم. اینبار پری پیشقدم شد و لبهاش رو نزدیکم آورد و با بستن چشمهاش، زبونهامون بهم گره خورد.
دیگه بیدار شدن امید براش ذرهای اهمیت نداشت و با مکیدن سینههاش، کمجون و بریده از ته حنجرهاش آه کشید. چند ثانیه سینهی سمت قلبش رو خوردم و چند ثانیه بعد سینهی راستش رو توی دهنم کردم و سینهی چپش رو توی مشتم گرفتم.
با پیچ و تاب بدنش، یقهام رو گرفت و با زور کمی که داشت تنم رو کمی بالا کشید و با چشمهایی خمار شده، لبهام رو بهدندون گرفت. شورتش رو کنار زد و با جدا شدن ازم، انگشتش رو با آب دهنش خیس کرد و روی کسش مالید.
با صدای بم و مردونهای، کنار گوشش گفتم: “میخوام بخورمش”
با صدای رگهدار نازک و زنونهای، آروم جواب داد: “دیگه طاقت ندارم صدرا! زود باش”.
دوباره لبهامون بههم گره خورد و با کمکش، کیرم رو از شلوارم در آورد و به مشتش گرفت.
با عشوهای که به حرفهاش قاطی میکرد، گفت: “کیرت رو بهش بمال”.
با مالیدن کیرم به کسش، روی رگ گردنش زبون کشیدم و بازدم داغم رو کنار گوشش بیرون فرستادم. کسش آب انداخته بود و حسابی خیس بود. با حرکت دادن کمرش، ابتدا کلاهک کیرم و بعداً همهاش تا ته، وارد سوراخ تنگ و گرم وجودش شد. آهی طولانی از شهوت کشید و پاهاش رو دور کمرم قفل کرد و با بستن چشمهاش دوباره لبهام رو به دندون گرفت.
صدای برخورد بدنهامون و نالههای خفهای که از ته گلوش بیرون میفرستاد، آهنگ فضای عاشقانهی دونفرهمون شد و حرکت سینههاش با هر ضربهام، بیشتر از قبل هورمونهای مردونهم رو تحریک کرد.
ریتم سرعتم رو تنظیم کردم تا کمی انزالم رو به تاخیر بندازم. در حالی که به کسش تلمبه میزدم، سینههاش رو به نوبت توی دهنم کردم. سرم رو بغل کرد و به کمرم چنگ زد. توی حس عمیقی،فرو رفته بود و از معاشقهمون لذت میبرد. نفسم بهشماره افتاده بود و ضربان قلبم از شدت لذتی که به سراغم اومده بود، بالا رفته بود.
فاصلهی زیادی تا ارضا شدنم نمونده بود. کیرم رو از کسش بیرون کشیدم و طاقباز روی فرش اتاق دراز کشیدم. با تغییر پوزیشن، ارضا شدنم رو برای دقیقههای کمی به عقب انداختم.
چمباتمه زد و با تنظیم کسش، روی کیرم نشست. تا ته کسش رو که پر کرد، آهی طولانی از سر لذت کشید و با چشمهایی که به زور باز نگه داشته بود، بهم خیره شد و لبهاش رو به دندون گرفت. با پیچ و تاپ باسنش آه طولانیتری کشید. گردنم رو بغل کرد و ته موندهی قدرتش رو صرف در آوردن کیرم از توی کسش کرد.
سینههاش رو توی مشتم گرفتم و با گذاشتن لبهای سردش روی لبهام، برای ثانیههایی تو بغلم بی حرکت ولو شد.
دوباره جون گرفت و سینههاش رو به سینهم چسبوند و با نگاهی خیره بهم و در حالی که موهام رو ناز میکرد، دوباره ازم لب گرفت.
“پری میخوای …”
انگشت اشارهاش رو روی دهنم گذاشت و کیر سفتم رو توی دستش گرفت. کمی روی کسش مالید و با فشار دستش توی وجودش وارد کرد و با صدای نالههاش دوباره کل فضای اتاق رو روی سرش گذاشت.
موهاش رو از پشت جمع کردم و -با فشار کمی که اذیت نشه- کشیدم و با سرعت زیادی توی کسش کمر زدم. جفتمون بهاوج لذت رسیده بودیم.
درد کشیدنش رو از یاد بردم و بیپروا توی کسش کوبیدم.
بهنالههای پر از شهوتمون کلمات اروتیک بریدهای قاطی کرد و بیشتر از لحظات قبلی تحریکم کرد.
“امممم! محکمتر! همهش رو میخوام! آبت رو بریز توی دهنم”.
عرق سردی کل تنم رو گرفته بود. چند ثانیه مونده بهارضام، کیرم رو از کسش در آوردم و روبهروش ایستادم. سریع جلوم زانو زد و کل کیرم رو توی دهنش جا داد. موهای صافش رو توی دستم جمع کردم و سرش رو به سمت کیرم هل دادم. تن صدام کاملاً عوض شد و با کیف غیر قابل توصیفی، همهی آبم رو توی دهنش خالی کردم.
این همآغوشی هیجانانگیزترین و بهترین سکسی بود که کنار هم تجربه میکردیم. همه چی مثل دفعهی اول، درست، سرجا و با رضایت کامل هردومون بود.
حس دوستداشتن و تعلق خاطر و تعهد متقابل نسبت بههم، بیشتر از هر وقت دیگهای بهم منتقل شده بود.
من اهمیت امشب رو میدونستم. مطمئن بودم که همهی جزئیات و حرفهایی که بینمون رد و بدل شد و مهمتر از همه، تصویر صورتش رو توی مغزم حک میکنم؛ اما اون خبر نداشت که این آخرین معاشقهمون قبل رفتنه. بهش حق میدم اگه نبخشدم.
چشمهام سیاهی رفت. با صدای چرخشِ در، هول شلوارم رو بالا کشیدم و پری پتو رو سریع دور بدن لختش پیچید.
به سمت در چرخیدم. با دیدنم ذوق کرد و به سمتم دوید و بغلم کرد. صورتش رو بوسیدم و با نگاه کردن به چهرهی معصومش، سفرهی دلش باز شد و زد زیر گریه.
آرومش کردم و رختخوابش رو وسط خودم و پری انداختم. کنارش دراز کشیدم و دستهای کوچکش رو تو دستم گرفتم و چشمهام رو روی هم گذاشتم.
“یک عدد کلیهی او منفی به فروش میرسد”.
تعداد دقیقش یادم نیست، ولی فکر کنم این چهل و هشتمین باری بود که جلوی بیمارستان امیرالمومنین این آگهی رو چسبونده بودم. بعد این همه تکرار، مایوس شدم و باید سراغ راه دیگهای میرفتم. هر دفعه یه روز نگذشته، نصف آگهی پاره و نصف دیگهاش سرجاش واسهم خودنمایی میکرد.
توی همین چهل و چندمین اعلامیهای که نصفش پاره و نصف دیگه هنوز هم سرجاش مونده بود، بالاخره یکی بهم زنگ زد و با پول خوبی، مشتری کلیهام شد.
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم.
قرار گذاشتیم واسه آزمایشات و نمونهبرداری اولیه. توی همون آزمایش اول، همهی خواب و خیالاتی که واسهی اون پول دیده بودم، دود شد و رفت هوا.
دونه به دونهی آجرهایی که روی هم گذاشته بودم، آوار شد و ریخت درست فرق سرم.
“سرطان کلیه”
توی این آشفته بازار، این ناخوشیِ سر زده هم، یه مشکل جدید برام شد. حالا بیا واسه کلیهی مریض مشتری پیدا کن. همون مشتری هم که به زور پیدا شده بود، واسهم متاسف شد و رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد.
نصف دیگهی آگهی رو پاره کردم و با آتیش زدن سیگار و مرور خاطرات تلخ و شیرین، از بیمارستان به سمت ادارهی کار راه افتادم.
سهم من از زندگی و همهی دلخوشیم، امید و پری بودن؛ ولی من داشتم گند میزدم به اعتماد پری. قربونش برم، خدا هم با ایوب اشتباه گرفته بودم و داشت بدجور ازم امتحان میگرفت.
همون ترم اول دانشگاه دل رو دادم به این دختر خجالتی چشمقشنگ مو مشکی. مثل همین فیلم و رمانهایی که خونده بودم.
شمارهام رو نوشتم روی اولین صفحه از جزوه و تقدیم بانو کردم. بهش خنده رد کردم و عشوه و نگاه عاشقانه پس گرفتم و تا به خودم اومدم، دیدم نه دیگه، بی پری یه جای کار میلنگه!
اساماسهای معمولی و درسی، بعد مدت کوتاهی رنگ و بوی عاشقانه گرفت. با پیشنهادم وارد رابطه شدیم و تا الان که امیدمون پنج ساله شده، حسم نسبت بهش ذرهای عوض نشده.
دروغ چرا! الان خیلی بیشتر از اون موقع دوستش دارم!
همنشینی با آنا، روی پری اثر گذاشت و خیلی زود یه زن بالغ و متعهد ازش به عمل آورد. اون هم مثل آنا -که تا عمر داشت با خوب و بد آقعلی راه اومد- با همهی اخلاق بد و نداریم ساخت و حسرت زندگی بقیه رو نخورد و حتی کمبودهام رو هیچوقت به زبون نیاورد.
وقتی پاهامون رو فراتر گذاشتیم و خواستیم همدیگه رو به خونوادههامون معرفی کنیم، با مخالفت شدید مامانم روبهرو شدم. مگه مامان به جز دخترخالهی لوس و آفتابمهتاب ندیدهام که فقط سرش روی مُهر و سجاده بود دختر دیگهای رو چشمش میگرفت؟
برخلاف خونوادهی با نفوذ من، خونوادهی پری وضع متوسطی داشتن و با اندک حقوق فوت باباش زندگی میکردن. ولی نقطه مشترک هر دو طرف، ذهنیتی مذهبی، سنتی و خرافاتی بود.
همون جلسهی اول که مامانم، پری رو دید، پاهاش رو توی یه کفش کرد که این دختر به گروه خون سلطنتی ما نمیخوره و چند روز، خونه رو به میدون جنگ تبدیل کرد و بعدش نمیدونم سراغ کدوم فالگیر از خدا بیخبری رفت و گوش آقاجونم رو پر کرد که این وصلت شگون نداره و تمام.
مگه کسی جرئت داشت رو حرف آقاجون حرفی بزنه؟
قهر آقاجونم، قهر کل اعضای خونوادهی تقریباً پر جمعیتمون بود. نه سه خواهرام باهام حرف میزدن و نه داداش بزرگهی بخشدارم بهم زنگ میزد؛ ولی بالاخره با زور و قهر دعوا تونستم راضیشون کنم ولی ای کاش راضی نشده بودن.
مراسم خواستگاری با طعنه زدن خواهرام به پری و جر و بحث مامانم با مامانش سر چیزای جزئی به جریان مهریه نرسیده، ختم به شر شد.
داشتم از خجالت آب میشدم، اما جای شکرش باقی بود که داداش بزرگم کارش تو شهرستان لنگ بود، وگرنه داداش پری رو به مبارزه تن به تن دعوت میکرد. شانس بزرگمون فوت بابای خدابیامرزش بود، که اگه زنده بود همون وسط و جلوی چشمهامون، با آقا جونم زیر کتف هم دیگه میزدن تا معلوم بشه کُت تنِ کیه!
از همون مراسم خواستگاری ماست مامان پری سیاه شد که یا من یا این پسره!
هر کی جای این دختر بود، خسته میشد از این همه دویدن و نرسیدن؛ میرفت و پشت سرش رو نگاه هم نمیکرد؛ ولی موند پای حرف و قولی که بهم داده بود. شد همه کسم؛ شد همهی زندگیم.
مراسم عروسی که مامانش عین یه غریبه اومد محضر تا جای امضاش خالی نمونه و آقاجونم که فقط یه پاکت پول کف دست عروسش گذاشت. حتی نموند که برامون آرزوی خوشبختی کنه.
تا زمانی که امید به دنیا نیومده بود، خبری از هیچکدومشون نداشتیم.
به قول آنا: "حنانی تویدانسورا، هارا یاخارار؟ گوته!"۱
اوضاع بدی بود. شناخت زیادی از مستقل شدن و جامعه نداشتم. طرد شدم از طرف خونوادهای که قبلاً فکر میکردم یه روز هم بدون وجودشون نمیتونم دووم بیارم؛ ولی ما همدیگه رو داشتیم و قلب توی سینههامون برای هم دیگه میکوبید و مهمتر از همه، وجود گرم و صمیمی آنا برامون دلگرمی شد.
آنا دستمون رو گرفت و ما رو پیش خودش تو تبریز برد.
النگوی دستش رو در آورد و دست عروسش کرد. گوشوارهی گوشش رو در آورد و به گوش پری انداخت.
آنا برامون نوری توی دل سیاه تاریکی شد. هی با اون لهجهی شیرین ترکی و لحن صمیمی و مهربونش میگفت: “غمتون نباشهها!
تا وقتی که من هستم، تو این خونه بمونین، از من بخورین و واسهی خودتون جمع کنین. تا وقتی من سرم رو زمین نذاشتم، غصهی هیچی رو نخورین. واسه جفتتون مادری میکنم، جای مادر نداشتهتون.
با دیدن شما، یاد جووونیهای خودمون میافتم. من و آقعلی هم جلوی کل ده و خانش ایستادیم”.
بعدش با عشقی که از نگاهش سرریز میشد، خیره میموند به تابلوی عکس آقعلی و نم چشمش رو با گوشهی چادرش پاک میکرد.
بهواسطهی آشناهای سرشناسی که توسط بابابزرگ مرحومم توی تبریز داشت، یه کار مرتبط با رشتهی تحصیلیم توی نیروگاه واسهم پیدا کرد. شاغل شدم و زندگی روی خوشش رو بهمون نشون داد.
آنا همهش میگفت: «“نَنَه! آدامیناوشاغی گیردکاندی!
نوهسی گیردکان ایچیدی!
نوَهسینیناولادی قابیخسیز گیردکان۲”. اوغول۳!
بچهی شما رو ببینم، راحت سرم رو زمین میذارم"».
امید تازه بهکمک دیوار بلند میشد که یه شب برای آخرین بار صورتش رو بوسید و تابلوی آقعلی رو از تاقچه برداشت و به همراه امید"باغرینا باسدی۴".
چشمهاش رو بست و دیگه هیچوقت بازشون نکرد و یهجایی از جنت که اگه وجود داشته باشه، به آقعلی ملحق شد.
اشک تمساحشون که خشک شد و به چهلم نرسیده، وراث، مثل زالو سر باغ و زمین و خونهی آنا ریختن و سهمشون رو برداشتن و رفتن که رفتن.
مرحوم، حتی فکر این روزامون رو هم کرده بود. با پولی که بهمون داد و اندک پساندازی که جمع کرده بودیم، یه خونه اجازه کردیم و رفتیم زیر یه سقف.
همهچی خوب پیش میرفت و داشتیم زندگیمون رو میکردیم که سر و کلهی مریضی پنهون امید پیدا شد.
از قدیم گفتن پول پول میاره، راست میگفتن؛ بدبختی هم بدبختی میاره.
این نحسی روزگار دست از سر من و پری و امید برنمیداشت. از اداره بهخاطر تعدیل نیرو اخراج شدم. شرکت بهخاطر وجود نیروی کار اضافی -که دلیل اصلیش هم واسطهای بود که بهخاطر فوت آنا، دیگه ازم حمایت نمیکرد- عذرم رو خواست و کتم رو داد به دستم و وسط این طوفان، بیکاریم هم شد قوز بالا قوز.
سیگارم رو زیر پام له کردم و به تابلوی بالای سرم نگاه کردم.
“ادارهی کار استان”
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق مسئول کارگرها رفتم. یقین داشتم شرکت مربوطه به قدری جیب این مرد خونخوار رو پر کرده که ذرهای امید نداشتم بتونم ازش جوابی بگیرم؛ ولی برای اینکه واسه کاری که انجام میدم دلیل کافی داشته و پیش وجدان خودم آسوده باشم، خودم رو توجیه کردم برای آخرین بار شانسم رو امتحان کنم.
مردک عقدهای ذرهای احترام برام قائل نشد و موقع حرف زدن به خودش زحمت نداد تا حرفهام رو کامل گوش بده. فقط گاهی از زیر عینکش بهم خیره میشد و برای اینکه وجودش خالی از لطف نباشه بله و خب نشخوار میکرد.
"حاج آقا! شما بزرگی کن در حق من. من حقوق این یه سال رو هم نمیخوام. اصلا بیارین انگشت بزنم. تعهد محضری بدم! این وام قرضالحسنهم رو کمی جلو بندازین. شما مدارک پزشکی پسرم رو ببینید. من الان این پول رو نیاز دارم، آخه دو سال دیگه، این پول به چه دردم میخوره حاج آقا؟ ".
در حالیکه سعی میکرد عصبانیتش رو پنهون کنه و با تاسف و حس همذاتپنداری چرکینش، از روی صندلی بلند شد، رو ازم برگردوند و با نگاهی خیره به خیابون شلوغ، جواب داد: “آخه نداره آقای ناصری! قبلاً هم بهتون گفتم که این امکان وجود نداره. من نمیتونم جلوی خلق خدا و خدا شرمنده باشم. همهی آدمایی که به این اتاق میان، به این پول نیاز دارن تا گرهای از مشکلاتشون باز کنن. از صمیم قلبم براتون متاسفم”.
چند قدم رفت تا به در برسه؛ دستگیره رو پایین داد، در رو باز کرد و گفت: “خدا سلامتی بده به بچهتون”.
خودم رو برای این کار آماده کرده بودم و ذرهای از حرفهاش و التماسهام برای گرفتن وام ناراحت نشدم. میدونستم به غیر از این مرد، آدمای خوبی توی این شهر بودن که از حق کارگر دفاع میکردن ولی برای من زمان حکم طلا داشت و من فرصت کافی برای پیدا کردن این افراد نداشتم.
دوباره سیگاری آتیش زدم و بیهدف و بدون این که مقصدم مشخص باشه راه رفتم.
امید که بهدنیا اومد، سیل زنگ و احوالپرسی از طرف خونوادههامون برامون سرازیر شد.
پری خصوصیات اخلاقی و خط قرمزهام رو بهتر از کس دیگه میشناخت. وقتی پلی پشت سرم خراب میشد، دیگه حتی یه قدم هم برای درست کردنش برنمیداشتم.
به هیچکدومشون جواب ندادیم و هدیههایی رو که برامون فرستاده بودن، واسهی خودشون پس فرستادیم. میدونستم که پری گاهی بهخاطر دوری از مادرش، تو خلوتش گریه میکرد و غصه میخورد.
هرچی باشه، زنها احساساتیتر از مردان؛ ولی بهخاطر من، خم به ابرو نمیآورد تا من لحظهای دلسرد نشم و احساس پوچی نکنم.
بیکار که شدم علاوه بر چندرغاز حقوقی که از ادارهی کار میگرفتم، هر روز صبح اول وقت به “سامان میدانی۵” میرفتم تا اگه خوششانسی سراغم بیاد؛ بنایی، سرِ ساختمون، واسهی کارگری ببردم.
اگه خوششانس بودم، هفتهای سه بار کارگری میکردم تا خرج دکتر و دوا و درمون امید رو جور کنم.
امیدمون، یه قلب ضعیف از خدا امانت گرفته بود. روز به روز وضع قلبش بدتر از قبل میشد. دکترش این اواخر جوابمون کرد که یا باید عمل بشه یا با این وضع ضعیف قلبش، دو سه ماه بیشتر نمیتونه زنده بمونه.
خیر سرمون دنبال یه دکتر خیّر میگشتیم تا با هزینهی کم، عملش کنه، ولی به هر مطبی که میرفتیم، علاوه بر پول بیمارستان، برای خودشون سکهی بهار آزادی -که اسمش رو هدیه گذاشته بودن- میخواستن تا عملش رو جلو بندازن.
ذره ذره آب شدن بچهمون و چشمهای سرخ پری -که بعد از اومدن من به خونه اشکشون خشک میشد- دلم رو به درد میآورد. احساس ناتوانی، دست از سرم برنمیداشت؛ ولی امید آخرین چیزی بود که توی قلبم از بین میرفت. چشم دو نفر دیگه هم به دستای من بود.
بهخاطر پسرمون، خودم رو راضی کرده بودم که برم پیش آقاجونم و بهش التماس کنم هزینهی دکتر و بیمارستان امید رو بده، ولی با فکری که به سرم زد منصرف شدم و کلیهام رو به حراج گذاشتم.
همین چندشب قبل، پری پنج سکه جلوم گذاشت و گفت هدیه از طرف مامانشه. اخم کردم، قهر کردم و از حرف زدن باهاش طفره رفتم. آخرش واسه آشتی کردن، بهم قول داد که سکهها رو بهش برگردونه. گفت که بهم اعتماد داره و من هم جریان فروش کلیهام رو از سیر تا پیاز تعریف کردم.
اولش راضی نمیشد و بهم گفت اجازه نمیده که من این کار رو انجام بدم ولی بعداً بهش اطمینان دادم که اتفاقی نمیفته و با یه کلیه هم میتونم زندگی کنم و اینطور شد که راضیش کردم.
ازش قول گرفتم که برای چند روز، امید رو نبینم و شبها دیروقت، بعد از خوابیدنش به خونه بیام. چون احساس میکردم با دیدن امید نمیتونم درست و حسابی تصمیم بگیرم.
همین دیشب و قبل از دیدن امید، ازش خواستم تا چند روز بهم زنگ نزنه و نگرانم نشه. چون اگه زنگ میزد و صداش رو میشنیدم، بین انجام دادن و ندادن این کار مردد میشدم. جریان سرطان کلیهام رو ازش پنهون کردم. اگه ازم ناراحت باشه بهش حق میدم.
زمانی که جز چاپ و نصب آگهی کلیهام نقشهی جایگزینی برای پول در آوردن نداشتم، یه نفر بهم زنگ زد و در مورد کاری که توش پول بود صحبت کرد. ماجرا از این قرار بود که من باهاش به بانک میرفتم و به اسمم چک، باز میکرد و به جای برگههای چک، بهم پونصد میلیون پول میداد. کار راحتی به نظر میومد ولی کلی هم ریسک داشت. ولی اون کسی که خودش رو اسماعیلی معرفی کرد، قول داد قبل اینکه چکها برگشت بخوره، اونور آب بفرستدم.
توی جلسات بعدی، بیشتر آگاهم کرد که هیچ اتفاقی واسه زن و بچهام نمیفته. ازش زمان خواستم تا در موردش فکر کنم. میدونستم که اگه به پری میگفتم این تصمیم رو گرفتم هیچوقت موافقت نمیکرد.
حقیقت اینه که همون عشقبازی جمع و جور دیشب، اعتمادی که از حرفهاش گرفتم و حس عمیقی که بهم منتقل کرد و مهمتر از همه دیدن امید، برای گرفتن این تصمیم خیلی کمکم کرد. دیگه حسرتی توی دلم نمونده بود و آخرین تصویری که از خود پری و تن ظریفش توی ذهنم کشیده بودم، قرار نبود تا آخر عمر از مغزم پاک بشه.
شمارهی اسماعیلی رو گرفتم.
“امیر خان من نصفراهم، تصمیمم رو گرفتم. فقط واسه پیش پرداخت، سکهها رو با یه عروس هلندی به آدرسی که برات میفرستم تحویل بده”.
شوق و خوشحالی توی صدای اسماعیلی به وضوح موج میزد.
“صدرا! همونجا باش تا بانک نبسته بریم کارامون رو انجام بدیم”.
بهخاطر غفلت اسماعیلی، چکهام برگشت خورد و نتونستم قانونی و با پاسپورت از ایران خارج شم. آه و دادِ کلی مالباخته پشتسرم بود. آگاهی بهخاطر چکهام - که از افراد مختلفی و با ارقام زیاد کلاهبرداری شده بود- دنبالم بود.
یه واسطه برام پیدا کرد تا قاچاقی از مرز قطور ردم کنه و به ترکیه بفرسته. میدونست اگه گیر میافتادم، امکان داشت که زیر شکنجه، اسمش رو به مامورا لو بدم و بهخاطر همین موضوع، نفر قابل اعتمادی برام پیدا کرده بود. بقیهی پولهایی رو که از اسماعیلی گرفتم، بهخاطر این که پول نقد قابل ردیابی بود، تبدیل به سکهی بهار آزادی کردم و واسهی پری فرستادم.
همین الان با هزار بدبختی و مکافات به مرز رسیدیم. جایی که بهمون اسکان دادن، بهمعنای واقعی حال بههمزنه. بهغیر از گریه و زاری بچههای افغان و کلی آدم بدبختتر از خودم و کوههایی که محاصرهمون کردن، منظرهی قشنگی برای توصیف وجود نداره. فقط با فکر کردن به روزای خوبی که باهم گذروندیم، خودم رو آروم میکنم. از کاری که کردم پشیمون نیستم.
نمیتونم بیشتر از این برات بنویسم. از اون دوردستا، صدای آژیر پلیس بهگوشم میرسه. حقیقتاً خیلی ترسیدم و لرزه به جونم افتاده.
میدونی که! مردن رو به میلههای سرد زندون ترجیح میدم. حتی اگه گیر افتادم ناراحت نمیشم.
همون شب که تنهامون بهم گره خورد و یه روح شدیم تو دوتا بدن، تصمیمم رو گرفته بودم. آخرین تصویر از صورت قشنگت رو روی هر صخره و سنگ سردی میتونم تجسم کنم. حسرت هیچی توی دلم سنگینی نمیکنه. یه زندگی عاشقانه رو باهات تجربه کردم، یه مامانبزرگ فداکار داشتم و تو، کلی حس قشنگ رو -که هر مردی آرزوی داشتنش داره- بهم هدیه دادی.
دلم واسهی دستهای کوچیک ماهی قرمزمون خیلی تنگ شده.
حیف شد که لحظهی آخر نتونستم دستهاش رو بگیرم و صورتش رو ببوسم؛ امیدوارم تنش، قلب مهربون کوچیکش رو پس نزنه. از طرف من ببوسش و بگو بابات خیلی دوستت داره.
حق میدم بهت اگه بهخاطر تصمیمی که جای دونفرمون گرفتم، نبخشیم.
بغض اجازه نمیده کلمات بیشتری برات بنویسم. صدای آژیر نزدیکتر و نزدیکتر میشه. امیدوارم یه روز این چیزایی رو که برات نوشتم، توی اون سایتی که کلی لحظههای خوب رو باهاش تجربه کردیم بخونی و زیرش برام کامنت بذاری.
“صدرا… اول شهریور سال هزار و چهارصد و دو”.
پایان
۱. حنا رو بعد از مراسم حنابندون چیکار میکنن؟ به کون میمالن!
۲. ننه! بچهی آدم شبیه گردوئه. نوهاش مثل مغز گردوئه و بچهی نوهاش، مثل گردوی بی پوسته.
۳. پسرم
۴. کنایه از بغل کردن
۵. میدونی که کارگرها صبح زود جمع میشن
نوشته: Secretam
فقط از خودت برمیاد همچین عاشقانهی دردناکی رو بنویسی صدرا❤️
خیلی زیبا بود عزیزم . ممنونم بازم نوشتی
**بسیار عالی!
روون، جذاب، پر کشش و منطقی.
سِیر داستان، فلاشبکاش و اتفاقات یه خانواده که به عشق همدیگه، به دنیا و مافیهاش پشت کردن، انقدر جذاب و قشنگ روایت شده که نمیشه بدون رسیدن به پایان داستان، بیخیالش شد.
درد اجتماع و جامعه همونقدر سخته باورش، که گفتنش!
خیلی لذت بردم و خوشحالم که صدرای عزیز باز قلم در دست هنرمندش رقصید و توفان بهپا کرد.
شاد باشی!! ❤🌹**
زیبا بود 👌🏻
قلم خوبی داری دوست عزیز
بیشتر بنویس تا ما هم بیشتر از قلمت بهرهمند بشیم و لذت ببریم :)
ممنون از تک به تکتون که خوندین داستان رو نظر دادین
ایشالا عمری باشه بازم بتونم بنویسم
❤️🩹
قلبم به درد اومد :( خیلی زیبا نوشتین🌷🌷
جذاب و تلخ بود. کاش جور دیگه ای تموم می شد ولی خیلی خوب بود که فضا رو با حرفای قشنگش و ابراز محبت هاش تلطیف کردین. قابل تحمل شد غماش.
اروتیکش هم خیلی خوب و باورپذیر بود👌 درود به شما🌷
واقعا لذت بردم از خوندنش صدرا جان، دمت گرم بعد مدت ها با یه داستان اشک منو دراوردی🌹🙏❤️❤️❤️
ممنون از این قلم زیبا و روان
قلم خوبی داری دوست عزیز
بیشتر بنویس تا ما هم بیشتر از قلمت بهرهمند بشیم و لذت ببریم
واقعاً دست مریزاد
خیلی داستات روون و جذابی بود و معلوم که ی کار بلد اینو نوشته ، البته تم غم انگیز داستان یکم نو ک روحم لطیف هست رو اذیت کرد ، ولی این موضوع از قشنگی داستان کم نکرد و باید بگم واقعا عالی بود
خیلی زیبا و روون و جذاب بود👏
اروتیک زیبا و باورپذیری داشت👌
روند داستان که بغض رو به گلوی آدم میاره🥺
و پایان داستان که اشک آدم رو درمیاره😢
قلمت مانا دوست عزیز🌺❤️
از طرف Esn~nzr
یک یاغی!
یک امید!
و یه دنیا حسرت…❤️❤️❤️
در کل داستان خوبی بود اما به نظرم از اواسط داستان تا آخرش دیگه با عجله نوشتی و تقریبا دو تا پاراگراف آخر یک جورایی سر و تهش رو هم آوردی
بهتر بود مینوشتی که امید عمل شد با اون پول و … بعد میرفتی سراغ فرار از مرز و …
اینطوری خواننده رو سردرگم نمیکردی که جریان بیماری امید و جراحی و … چی شد
زیبا و کامل بود .
این آخر شبی حالمون بد بود بدترم شد با قلم زیبای شما
ممنون از دعوتت 🌹
صدرا جان ببخشید که به خاطر گرفتاری نتونستم همسفر شب اول باشم و با چند روز تاخیر داستان رو خوندم.
بدون شک یکی از بهترینها در نوشتن داستان اجتماعی هستی. و درد اجتماع رو به راحتی با تفسیر خودت به مخاطب منتقل میکنی.
چقدر اروتیک داستان هم خوب و عالی بود. به خصوص توصیفات و فضاسازی که عالی بود.
بیشتر برامون بنویسی.قلمت خنیاگر اندیشهات🌺🌺
سلام داداش
بحث نقد نیست و جسارتا ذکر چند تا نکته است ک بنظرم نوشتهی زیبا و حرفهایت، خصوصاً با فضاسازی معرکهت رو زیباترم میکرد👌👏
۱. خیلی یهو از بحث عروس هلندی پریدی ب بحث درخواست سکس، من یخورده شکه شدم، حس کردم هرچقدر هم ک علاقه نداشتی ب اینکار ولی یه مقدمهای هرچند کوشولوی کوشولو لازم بنظر میرسید
۲. چون محاورهایه بنظرم با استفاده از کلمهی «ابتدا» بجای مثلا اولش و «همهاش» بجای مثلا همهش کمی احساس خودمونی و راحتی رو از خواننده برای لحظه یا لحظههایی بنا ب طبعش گرفتی…
۳. در حالی ک ب کسش «تلمبه» میزدم بنظرم ب اروتیک تا ب اینجای کار عالی داستان لطمه زد، خیلی امی و بیکلاس بود بنظرم جلوی بقیه صحنهها و تعاریف و فضاسازیهای سکسشون…
۴. ببین نگفتی سن بچه چقدره، ولی خب قطعاً اونقدری هست ک نباید جلوش طاقباز میشدی اونم بیاد روش بشینه، میخوام بگم ما تا ب اینجا نمیدونیم یه بچهی دقیقا چند ساله ممکنه از خواب بیدار شه این صحنهرو ببینه، خونه بزرگه؟ کوچیکه؟ بچه تو همون اتاقه؟ تو یه اتاق دیگهست؟… ولی بنظر این بچهی توصیف شده میتونه یچیزایی بفهمه، نگران کردن خواننده اینجا بنظرم لزومی نداشت، کاش تو یه حالتی ک خیالمونم از بچه راحت میکردی ادامه میدادی یا با یه توضیحی خیالمونو از همین پوزیشن راحت میکردی و میرفتی سراغش ک درنهایت البته ممکن بود اینکار تبدیل ب زیاده گویی و دور کردن خواننده از فضای سکس بشه… صرفا بحث پیشنهادهها… بحث خیلی خیلی خیلی نکته سنج بودنه، من دوس دارم تو بعنوان نویسنده حواست ب همهچی باشه و داستان تو مشتت باشه، حتی مثلاً یه بچهی خواب۳،۴ ساله!
۵. ببین دوباره انگار یجورایی بچه فراموش شد… « با صدای نالههاش کل فضای خونهرو روی سرش گذاشت»… ایجاد هیجان توی داستان هنر نویسندهست ولی با توجه ب ژانر بنظرم ایجاد این دلهره در خواننده کار درستی نبود!
۶. حاضره از زنو بچهی مریض در حال مرگش جدا بشه و ب امون خدا بی یار و یاور تو شهر غربت رها کنه برای همیشه ولی ب کسی رو نندازه؟!؟!؟… خیلی غیر انسانی و حتی ناجوانمردانه بنظر میاد این کار تا اینکه بخواد نمایش و جلوهی غرور یک مرد باشه… و بنظرت این یکم عجیب نیست وقتی تو داستان چند بار ب صاحبکارش خواهش و التماس کرده؟؟؟ یجاهایی بنظر همسرش جلو بوده و قرار نبوده ب غرورش لطمهای وارد بشه ولی بازم روی غرور و بدبختیش پافشاری کرده و زن و بچهش رو ندیده گرفته… بنظرم خیلی غیرحرفهایه این بخشها واقعا
۷. فرستادن پول با عروس هلندی دم در خونه… اینم زیادی سادهانگارانست خود متن حرفهای تر ازین حرفا پیش رفته تا حالا!!!
۸. شکنجه بخاطر یک چک و بدهی؟؟؟ مگه سیاسیه آخه!!! چرا نباید بلفور اسم طرف رو بگه وقتی گیر افتاده اصلا؟!
۹. در نهایت بنظرم با اینطوری تموم کردن ماجرا یک پیام اخلاقی خوب رو از داستان گرفتی ک ظلم بزرگی در حق این داستان روان و زیبا بود…
و اما ؛
روون مینویسی، خوب جدا و الحاق میکنی، از اروتیک درک درست تری داری ب نسبت خیلی از نویسندهها، فضاسازیه در کل خوبی داری، احاطه داری ب کلیت نوشتهات ولی بنظرم باید بیشترش کنی این احاطه رو
بیشتر ازینم زیاده گوییه ک نمیکنم
و اینکه اینا صرفاً نظرات منن، میتونن همشون درست و یا همشون غلط باشن🙏
موفق باشی 👌👍👏🌻
موضوع جالبی داشت، اولش خوب شروع شد ولی از وسطاش شلوغ شد و آخراشم که بلبشو بود.
حست قشنگ بود و تا اواسط داستان قابل درک بود ولی به هم ریختگی داشت و قلمت نتونست خوب منتقلش کنه،
منتظر داستانای بعدیت هستم
دمت گرم قلمت خوبه داستانت روقبلأ خوندم پلی نظرمو الان میدم موفق باشی رفیق 👍👍👍👍👍
قلمتون خیلی روان و مرتب و تمیز و گیرا بود، همینطور سبکی که باهاش داستان رو جلو بردین…
ولی عمیقا تلخ و ناراحت کننده بود😔اصلا نگم که چجوری گریه کردم😔
دستت درد نکنه داستان خوبی بود. نظر Lili48 قبول دارم و اینکه تناقض هم داره وقتی سکه های مادرزنشو قبول نمیکنه ولی به این فکر میکنه بره از پدرش کمک بخواد. در تلخترین داستانها هم ذره ای امیدواری درونشون هست ولی اینجا شما فقط از سیاهی نوشتید.
کلا لذت بردم خوب بود. 👏 😎
نصفش مونده صدرا
اون نصفه ای که خوندم واقعا برام لذت بخش بود
چقدر قشنگ توصیف کرده بودی صدراصلواتی😁
قسمت ابتدایی رو که خوندم گفتم ببینم نویسندهاش، کیه،
قلمتون نیاز به تعریف من نداره.
لذت بردم.