متجاوز (٣)

1401/12/08

...قسمت قبل

صبح اصلا دل و دماغ رفتن به هتل رو نداشتم. یعنی حاضر بودم دار و ندارمو بدم یه چیزیم روش اما کیهانو نبینم. اوف… مارتین کیهان ازت بیزارم. وقتی کارن میس انداخت سریع یه نگاه اجمالی به کیفمو کردم و با دو تا یکی کردن پله ها رفتم پایین. جلوی در منتظرم بود.
-سلام چطوری؟ لبخند گرمی زد و گفت: -شما بهتری.
-آره خیلی… برنامه چیه؟!
-باید بریم برج میلاد. هماهنگیا انجام شده.
راستی مهمونا درخواست دادن صبحانه رو با اونا بخوریم.
-من که اون مرتیکه رو ببینم اشتهام به کل کور می شه. کارن خندید و گفت: -حرص نخور… می رن چند روز دیگه.
-آره… یه نوزده روز دیگه. واقعا که!
کارن سری تکون داد و با گفتن دربست جلوی یه پژوی زرد رنگ رو گرفت. من عقب نشستم و اون هم کنارم. به محض نشستن گوشیمو از کیفم بیرون کشیدم و اینترنتش رو فعال کردم. به محض فعال شدن رگبار پیامها ریخت سرم. دیشب انقدر خسته بودم که به نت خونه وصل نشدم و از همه چی بی خبر بودم. عمده پیام ها از ساحل بود. کلی سوال راجع به این مرتیکه کوه یخ داشت. توی هتل همش سعی می کردم با کیهان رو در رو نشم. به محض خوردن صبحانه که اصلا برام جذابیت و شوق و ذوقی نداشت همگی سوار ون شدیم و به طرف برج میلاد رفتیم. وقتی رسیدیم مهندس صبوری به استقبالمون اومد، یکی از مهندسین تیم پیمانکاری برج.
کیهان با نگاه سردش به صبوری خیره شده بود؛ کلا به همه ی مرد های اطراف من همین جور سرد زل می زد. نمی دونستم چرا.
با هم به طبقات مختلف برج رفتیم. از همش خوشگل تر گنبد آسمانش بود که طرحی فلزی داشت که توی سقف اون طبقه کار شده و تو شب خیلی خوشگل تر بود. به نظرم یه سری افسانه های ایرانی قدیمی رو به تصویر کشیده بود که نظر همه رو به خودش جلب کرده بود. بعد از اون برای مهمونای ایتالیاییمون دیدن توانایی های مهندسین ایرانی جذابیت بالایی داشت. مهندس صبوری از شروع ایده برج تا زمان افتتاحیه حرفا و خاطرات جالبی داشت که برای مهندسای ایتالیایی خالی از لطف نبود.
یکم اون اطراف رو گشتیم و بعدشم از طرف مدیریت برج به صرف نهار تو رستوران دعوت شدیم. قشنگ نصف روزمون گذشت؛ حالم نسبت به صبح کمی بهتر بود؛ فقط بدترین قسمتش بودن در کنار کیهان بودن و تحمل نگاه های بی پروا و هیزش بود.
اینکه مجبور بودم همه حرفای صبوری رو براش ترجمه کنم و مدام کنارش راه برم و شونه به شونه اش قدم بردارم سخت بود. موقع نهار همه سر میز نشستن ولی من به هوای شستن دستهام و تجدید آرایشم دیرتر رفتم تا بتونم از نگاه های زشت کیهان خودمو دور کنم و به قولی یکم نفس راحت بکشم.
.
صداهایی رو اطرافم می شنیدم اما توان تجزیه و تحلیل نداشتم؛ سرم اندازه کوه سنگین بود و چشمامو انگاری بهم دوخته بودند. با هزار جون کندن کمی چشمام رو از هم باز کردم؛ اولش همه جا تیره و تار بود و دیوار های سوییت لرزون. با انگشتام کمی پلکام رو فشردم و در حالی که سعی می کردم سرجام بشینم چشمام رو مالیدم. همه جا تاریک بود، فقط رد نور باریکی از زیر در حمام دیده می شد و صدای شرشر آب همراه با صدای آواز خوندن مارتین که یه شعر ایتالیایی رو خیلی قشنگ می خوند. از حق نگذریم صدای خوبی داشت. صداش گوش نواز بود و انگاری
مجبورت می کرد بهش گوش کنی.
با حس کمر درد به پشتی تخت تکیه دادم. کمر درد بدی داشتم و جون توی پاهام نبود. نگاهی به لباسای تنم کردم. لباسام توی تنم چروک و نامرتب شده و تنم عرق کرده بود. حس گرما هنوز توی تنم بود. حس خاصی داشتم. انگار که بعد از روزها و ساعت ها سبک و آروم بودم. شاید واسه خاطر خواب خوب و عمیقی بود که رفته بودم. امروز بر خلاف این مدت راحت خوابیده و کابوس ندیده بودم و جالب اینکه سرمم دیگه درد نمی کرد؛ فقط
حس ضعف و منگی داشتم.
آخرین چیزی ک یادم میومد میز ناهار و بعدشم ی لیوان آب پرتقال و در آخر یه خواب آسوده بود. در حموم باز شد و مارتین با حوله ای سفید به کمرش بیرون اومد. در حالی که ادامه ی آوازش رو می خوند، با حوله ای کوچیکتر مشغول خشک کردن موهای مشکیش بود. بی حرکت بهش خیره بودم؛ نگاهم از پایین تا بالا روی اندام ورزیده و مردونه اش کشیده شد. این مرد از هر نظر بی نقص و یه جورایی فوق العاده بود. نگاه خیره ام روی چشمای خندونش چرخید. انگار تازه توجه اش بهم جلب شده بود، به منی که بی حرف؛ خیره خیره نگاهش می کردم.
لبخندی زد و به سمتم اومد:
-بیدار شدی عزیزم!
خم شد و پیشونیم و بوسید. تمام بدنم درد می کرد و انگار بدنمو زیر مشت و لگد گرفته بودن.
چرخیدم به سمتش که از درد پیشونیم درهم شد و آخ بلندی گفتم.
با نگرانی یه دستش رو روی بازوهام گذاشت و با دست دیگه اش شکمم رو آروم ماساژ داد:
-چی شدی؟ درد داری؟ میخوای بریم دکتر….
چشامو از درد روی هم فشار دادم و با صدایی خفه جواب دادم: -نه!
از روی تخت بلند شد و رفت. چشمام و بستم. احساس بی وزنی می کردم. گیج و منگ بودم. چند دقیقه نگذشته بود که برگشت. حضورش رو باز کنارم حس کردم. دستی به موهام کشید و آروم صدام زد:
-ماهک؟ بی حال هوم کش داری گفتم. خنده کوتاهی زد و دستش و رو صورتم گذاشت: -پاشو چقدر می خوابی؟! دستم و رو دستش گذاشتم: -اذیت نکن بذار یکم دیگه بمونم! گونه ام رو نوازش کرد و شیطون شد: -کجا بمونی؟ به سختی چرخیدم و پشت بهش کردم: -اینجا… رو تخت… حس کردم کنارم دراز کشید. چشمام باز شد اما تکون نخوردم. دستش رو دور شکمم انداخت و من رو به سمت
خودش کشید:
-اینجا… تو بغل من… تا ابد می تونی بمونی! تا ابد!
چشمام رو بستم، حس خوبی بدنمو قلقلک می داد… دستم رو دستش گذاشتم. نگاهی به ساعت روی پاتختی انداختم. ساعت نُه شب بود… فکرم رفت سمت مامان و نگرانی هاش. اکثر وقتا بخاطر کارم شبا بیرون از خونه می موندم… برای کارم و احتیاج به ایده هایی جدید برای پیشرفت کار، محیط آروم و ساکتی رو ترجیح می دادم. تنها جا برام هتل بود. مامان و بابا می دونستن وقتایی ک نیستم یه گوشه دارم طرح هایی نو برای جذاب تر شدن تور هام می زنم. اما از دو شب پیش تا به الان هیچ خبری ازم نداشتن. در حالی ک دراز کشیده بودم تلفن سفید رنگ رو از روی پاتختی به سمت خودم کشیدم و شماره خونه رو گرفتم. مارتین کنار گوشم گفت:به کی زنگ می زنی؟ دندون قروچه ای کردم: -کیو دارم این موقع شب بهش زنگ بزنم جز خانوادم؟! صدای مامان تو گوشی پیچید: -بله؟ نفسی کشیدم و سعی کردم شاد باشم: -منم مامانم! صداش نگران شد: -ماهکم! دخترم کجایی تو! نگرانت بودم… باز غرق طرح هات شدی که یادت رفت زنگ بزنی! من چقدر غصه تو
رو بخورم؟! گوشیت هم که خاموش بود! خنده تلخی زدم. خوب بود که خودش کارم رو راحت کرد و اتفاق دفعه پیش رو یاداوری کرده بود: -آره خوشگلم… تو که میدونی من عاشق کارمم و همیشه غرقش می شم. غم زده گفت: -من چیکار کنم ک عاشق و نگران دخترمم؟ مامانم کجایی که ببینی دیگه کار از نگرانی گذشته؟! کجایی که ببینی تو بغل کسی ام که هیچ نسبتی باهاش
ندارم. گوشی تلفن رو محکم فشار دادم:
-مامان فدات شم زنگ زدم نگرانم نشی قربونت برم من… مواظب خودم هستم تو که می دونی… تو هتلم درگیر تور جدید و طرح های جدیدم… زود میام خونه که دلم یه ذره شده… بابا رو هم از نگرانی در بیار… می بوسمت.
پر حرص نفس بیرون داد: -دفعه دیگه اجازه نداری ماهک… زود بیا خونه باید مفصل راجع به این موضوع صحبت کنیم. خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم. بغضمُ آزاد کردم و زدم زیر گریه:
-لعنت بهت!
مارتین سعی در آروم کردنم داشت اما بی فایده بود! تنها چیزی که می خواستم بغل مامان بود و آرامشش! مارتین با یک حرکت من رو سمت خودش چرخوند. با مشت های بی جونم، به جونش افتادم. زار زدم… فحش دادم… نفرینش کردم و لعنت به پدر و مادرش فرستادم. هیچی نگفت و من رو محکم تر از قبل به سینش فشار داد و بین دستاش حبسم کرد. به هق هق افتاده بودم و سرم سنگین شد. چشام روی هم افتاد و از دنیای نفرت انگیزم جدا شدم. با صدای ناله ای از خواب پریدم. هنوز تو بغل مارتین بودم و لرزه های بدنش رو حس می کردم. با تعجب به
بدن خیس از عرقش دست زدم. میلرزید و ناله میکرد: -نه… نه… نمی ذارم… نه… نرو… میمیرم… بی تو… نه … هول شدم و سعی کردم از بغلش بیرون بیام اما با قدرتی عجیب منُ نگه داشته بود: -نرو… تنهام نذار… نه… دستم رو روی گونش گذاشتم: -هیس هیس مارتین… من اینجام… جایی نمیرم… پیشِتم.
دستاش شل شد. توی خواب به هق هق افتاد. صدای هق هقش مثل آواری بود که به قلبم فشار میاورد. خودمو درک نمی کردم. من چم شده بود؟! از تخت پایین اومدم و دور خودم چرخیدم، نمی دونستم چه کار کنم. دوباره برگشتم کنارش نشستم و بدنش رو تکون دادم:
-مارتین… لعنتی بیدار شو… چرا منو می ترسونی من؟ مارتین!
همچنان هق هق می کرد و کلمات نامفهومی می گفت. عصبی دستم و بلند کردم و سه بار محکم سیلی زدم به صورتش و صداش زدم. از جا پرید و نفس نفس زد. من رو که کنار خودش دید نفس آسوده ای کشید:
-خواب دیدم برای همیشه تنهام گذاشتی ماهک…
من رو به آغوشش کشید. یه دست روی کمرم گذاشته و با دست دیگش سرم رو محکم بین شونه و گردنش گرفت و کنار گوشم گفت:
-ماهک هیچ وقت تنهام نذار! بدون تو نفس کشیدن سخت شده واسم… بدون بوی گُل موهات خوابم نمی بره. ماه من عطر تنت که نباشه انگار یه چیزی گم شده. ماه من گم شده. شبم صبح نمی شه بی تو… ماهک یه فرصت به خودمون بده…
هق هقش کلافم می کرد. بین حس نفرت و دوست داشتن، دست و پا می زدم. دستامو از زیر دستاش رد کردم و رو سر شونش گذاشتم:
-مارتین تروخدا آروم باش داری عذابم می دی… من که گفتم فرصت بدی بهم… من فقط چند رو ازت تنهایی خواستم… چند روز فرصت…
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند: -نمی تونم چرا نمی فهمی نمیتونم بی تو، بی عطر تنت لحظه ای سر کنم. بحث بی فایده بود: -باشه… باشه هیچی نگو بخواب… آروم باش من اینجام… راحت بخواب! هولش دادم به عقب و مجبورش کردم دراز بکشه. دستامو محکم گرفت: -می شه واسم بخونی خوابم ببره…؟ خواستم اعتراض کنم که ملتمس ادامه داد: -خواهش می کنم فقط همین یه بار!
چشمامو بستم… این پسر داشت با من چیکار می کرد؟ پاهامو از تخت آویزون کردم و همراه با ریتم شعرم شروع کردم به تکون دادنش. آروم شروع کردم به خوندن و خوندن و خوندن تا موقعی که نفس هاش منظم شد. به خواب عمیقی رفته بود:
-دیگه کابوس نبین مارتین … ضعیف دیدنت قلبمو به درد میاره!
دستشو از دور دستم آروم باز کردم و از تخت پایین اومدم. نگاهی به دورم انداختم. لباسامو که شلخته رو کاناپه افتاده بود، برداشتم و به تن کردم. نگاهی به ساعت انداختم. سه صبح! سویچ روی کانتر بود، برش داشتم و به سمت در رفتم! یک قدمی در ایستادم. برگشتم و به صورت آرومش که زیر نور آباژور مشخص بود خیره شدم! دستم رو سمت در بردم و آروم بازش کردم. خیلی آروم و بی صدا در رو بستم و به سمت آسانسور قدم برداشتم.
دکمه رو فشار دادم و منتظر ایستادم.
در حالی که نگاهم از کفشام بالا نمی رفت؛ مچ دستمو چرخوندم و به ساعتم خیره شدم. 3:15 دقیقه صبح…! کجا می رفتم؟ خونه این وقت صبح؟ حتما شک مامان دو برابر می شد. در آسانسور باز شد یک قدم جلو رفتم، سرم رو که بالا آوردم از چهره خودم دلم هم خورد. همش کبود بود. بین در ایستاده بودم.
“لطفا مانع بستن در نشویید”
با صدای زن به خودم اومدم و یک قدم عقب گذاشتم و با وجودی پر از شک و تردید؛ برگشتم طرف اتاق. یعنی در بزنم؟ آخه تازه خوابش برده گناه داره… نه در می زنم. گناه چی داره مرتیکه متجاوز؛ پررو خبیث زشت… نه اصلا زشت نیست؛ مخصوصا با اون چشمایی که رنگ دریا رو تو خودش داره. پوفی کردم و سعی کردم افکارم رو
دور کنم؛ داشتم دیوونه می شدم از این همه فکر و خیال. همونجوری کنار دیوار لیز خودم و نشستم.
برم پایین کارت بگیرم؟ نه بهتره با این صورت داغون همینجا بتمرگم. نمیدونم چقدر گذشت که چشمام آروم روی هم افتاد و دیگه نفهمیدم چی شد. نمیدونم ساعت چند بود که از صدای داد و بیداد یکی که اسممو پشت سرهم صدا می زد بیدار شدم. داشتم چشمامو می مالوندم که در اتاق به شدت باز شد و مارتین به سرعت سمت
آسانسور دوید و دکمه رو فشرد و شروع به غر غر های عصبی کرد.
-وای به حالت ماهک اگر گیرت بیارم. بلایی به سرت میارم تا عمر داری فراموشت نشه.
می کشتمت ماهک. با گیجی صداش زدم: -مارتین کجا می ری؟
به سرعت نور به سمتم چرخید؛ چشماش از دیدنم پشت در اتاق گرد شده بود و متعجب منو نگاه می کرد. دست از سر چشمم برداشتم و یک کشش حسابی به دستام دادم. سرم رو بالا بردم تا بتونم صورت مارتینی که رو به رو ایستاده بود رو ببینم:
-مثل برج ایفل درازی گردنم درد میگیره هی بخوام نگات کنم بیا پایین.
هم زمان دست انداختمو پاچه شلوارشو کشیدم که مجبور شه بشینه. روی پنجه پاش نشست و باز خیره خیره نگام کرد؛ چشماش هنوز متعجب و نگارش حیرت زده بود.
-از کی اینجایی؟ دستمو روی چشمم گذاشتم و باز مالوندمش: -از وقتی اومدم بیرون
صورتش جدی بود : چرا نرفتی؟!؟ دهنم باز شد و خمیازه کوچیکی کردم: -به جای سوال جواب بذار برم تو بدنم یک عالمه درد گرفت اینجا. خشک شدم.
تک خنده ای کرد و دستمو از روی چشمم برداشت و دست دیگه ام روهم کشید سمت خودش و پشت گردنش قفل کرد؛ دست انداخت زیر و بلندم کرد. ناخواسته پامو دور کمرش حلقه کردم؛ حالا صورتم رو به روی صورتش بود. چشماش شیطون شده بود ؛ ابروهاشو داد بالا:
-جات خوبه؟!
چشمام زوم چشماش بود. چرا هیچ کاری نمی کردم؟ یکی داشت اون ته ذهنم فریاد می کشید ولی نمی دونستم دقیقا چی می گفت! شایدم واقعا دلم نمی خواست بدونم چی می گه. خم شد و لب هام رو نرم بوسید؛ زبونی رو لبام کشید و بعد شروع به مک زدن کرد. کمی عقب کشید و آروم بوسه ای روی لب هام چسبوند. روی تخت آروم
گذاشتم ولی ازم جدا نشد. پیشونیم رو نرم بوسید و موهامو نوازش کرد: -میخوای یه قرص بدم مثل دیروز آروم و راحت بخوابی ؟
سرم رو ریز تکون دادم؛ دیروز بعد از مدتها خواب خیلی خوبی داشتم، اونقدر که احساس کردم بیهوش شدم و فارغ از دردهای دنیا. یه قرص طرفم گرفت با یه بطری آب. اعتراض کردم:
-دیشب دوتا دادی الانم دوتا بده. سرشو عقب برد و بلند خندید: -تو همین یکی رو هم بخور اثر داره.
اخم کردم و قرص رو از دستش چنگ زدم و خوردم. مانتو و شالم رو پرت کردم پایین و پتو رو کشیدم روی سرم. نمی دونم چقدر گذشته بود فقط میدونم داغ بودم خیلی داغ. انگار از تنم حرارت بلند می شد. حال آدمای تب دار رو داشتم. در حالی که دست مارتین دور شکمم حلقه شده بود برگشتم سمتش؛ چشماش بسته بود و بدون
لباس خوابیده بود. آروم صداش زدم: -مارتین… سرش رو نزدیک تر آورد؛ نفس های گرمش بیخ گوشم بود.
-جـــونم؟
نمی دونستم چرا دوست داشتم بیشتر صداش کنم؛ دوست داشتم خودمو بهش بچسبونم و انگاری نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. داغ بودم اونقدر که هیچی نمی فهمیدم. فقط حس نفسهای مارتین توی صورتم و تن داغ و برهنه اش… نگاهم روی صورتش چرخید. دلم لباشو می خواست… دلم… دلم… آره اون لحظه دلم رابطه می خواست… دوباره اسمشو صدا زدم و دستمو روی بدنش حرکت دادم و روی سینه اش گذاشتم؛ عضله ی خالص به رنگ برنزه ای که واقعا زیبا و چشم گیر بود. خودمو تو بغلش مچاله کردم که مارتین بی صدا خندید: -چی کار می کنی وروجک؟! بینیم رو مالوندم به نوک سینه اش؛ به لحظه نکشید بازوم رو گرفت و پرتم کرد وسط تخت: -دیگه قول نمی دم از اینجا به بعد چه بلایی سرت میاد شیطون کوچولو. سعی کردم بکشمش طرف خودم: -مهم نیست.
افتاد به جون لبهام و بعد همه گردنم رو لیسید و مک های محکم می زد. آهم رو ول کرده بودم و ناله هام دیگه دست خودم نبود. کاملا از خودم بیخود شده بود و دلم خواست هرچی زودتر شروع کنه. دلم می خواست من رو مال خودش کنه. تمام و کمال. ازم فاصله گرفت و تک تک لباسام رو در آورد. پاهام رو جمع کردم تو خودم. تک
خنده ی مستانه ای کرد:
-گربه کوچولو…
پام رو گرفت و کشید طرف خودش و از زیر گردن تا نافم رو لیسید و مک زد. دست تو موهاش می کردم و چنگ میزدم لا به لای موهاش. همه بدنم داغ شده بود؛ داشتم می مردم. دستش که لای پام رفت آه عمیقی کشیدم که جون گفتن کشدار مارتین رو به همراه داشت. تند تند دستشو حرکت می داد جوری که دادم در اومده بود ولی باز هم به حرکت دستش ادامه می داد که یک لحظه حس کردم همه انرژیم خالی شد… حس رهایی. انگار یکی از روی تخت بلندم کرده و بعد کوبیده بودم به تخت. ولی باز هم داغ بودم و می خواستمش. پاهامو جمع کرد توی بدنم؛ تنش رو مماس با تنم، محکم فیکس کرد و شروع کرد اول آروم و بعد محکم و کوبنده. آه های کش دارش دیونه ام کرده بود. به هیچ عنوان دلم نمی خواست تموم بشه این لحظات. نور خورشید افتاده بود روی بدن های خیس از عرقمون. پتوی روی تخت رو چنگ زدم و کمرم رو بالا کشیدم و دومرتبه به تخت کوبیدم. دست هاش
دوباره شروع به کار کردن کرد. دستش رو برداشت و پاهام رو باز کرد و دوباره شروع کرد هم خودش و بعد دستش. دیگه نفهمیدم چی شد. فقط دلم خواب می خواست. راحت تر از همیشه… رها.
.
از امامزاده صالح اومدیم بیرون و با مهمونا سمت بازارچه تجریش رفتیم. دیدن فضای سنتی بازارچه براشون جذاب بود. جلوی مغازه سمنوفروشی عمه لیلا کلی معطل کردن. مزه کردن اون همه ترشی و لواشک براشون جالب بود. واکنش های جالبی به موزه فرش نشون دادن. جالب ترین قسمت ماجرا این بود که خودشونم از توی اینترنت استخراج می کردن و توقع داشتن توی اون مدت محدود کل تهرانو بگردن. به پیشنهاد کیهان به شهرک سینمایی
رفتیم. مهمونا لباس دهه پنجاه و چهل ایرانیا رو پوشیدن و کلی عکس گرفتن.
از شانسمون توی شهرک فیلم برداری بود و به داستان فیلم و گریم شخصیت ها واکنش خوبی نشون دادن. کافه نادری میدون انقلاب هم براشون تازگی داشت. از صبح تا شب مثل بچه ها بهونه جاهایی رو می گرفتن که توی اینترنت تعریفشونو شنیده بودن. اتوبوس برای ساعت هشت صبح جلوی هتل منتظر بود. کارن به سمتم اومد و
سریع توضیخاتی داد:
-ببین ماهک من یه کار پیش اومده واسم پنج روز دیگه خودمو بهتون می رسونم. علیرضا جایگزین من شده. میخوام که خوب حواست و جمع کنی… متوجهی چی می گم؟
غم زده از نیومدنش سری تکون دادم. دستش رو شونم گذاشت: -نگران نباشم ماهک؟ بخدا نمی خواستم اینجوری بشه؛ لعنت به داوودی و برنامه هاش! سعی کردم لبخند بزنم: -هعی پسره برو زودی کاراتو تموم کن و بیا…
بعد از سفارشای لازم هم به خودم و هم برای تور بلاخره مجبور شدیم از هم دل بکنیم. تسویه حسابا با هتل انجام شد و سوارشون کردیم. بعد از هماهنگی با علی رضا رو صندلی ها نشستیم. علیرضا رو صندلی تکی ردیف اول نشست و حواسش به مهمونا بود و من هم در ردیف پنجم کنار ترزا نشستم. راننده یه فیلم ایرانی با زیرنویس انگلیسی گذاشت. نگاه مرموسی به کیهان انداختم. اول واکنشی به فیلم نشون نداد اما با واکنش بقیه مشتاق شد و از صندلی جلو به سمتم برگشت و از من خواست تا هم فیلم رو تعریف کنم هم دوبله. خندم گرفت. یاد مترجم
مخصوص ناشنواها افتادم که تو اخبار گوشه تصویر جا خوش می کرد.
اشاره زدم به فاصله ی بینمون و توصیه کردم بهتره استراحت بکنه. نگاه سردش، سردتر شد و رو ازم گرفت. لحظه ای پی به اشتباه خودم بردم و وظیفو به خودم یاد آوری کردم. هر چند رفتار کیهان مناسب نبود اما با فرهنگی که بزرگ شده بود جور در میومد! رو به ترزا کردم و ازش خواهش کردم جاشو با مارتین جا به جا کنه. ترزای مهربون لبخندی زد و با کمال میل قبول کرد و به سمت مارتین کیهان رفت. تمام حرکاتش و زیر نظر گرفتم. لحظه ای که ترزا براش توضیح داد. برگشت و با تعجب نگام کرد! خودم رو بی توجه نشون دادم و چند ثانیه بعد کنارم جاگیر شد. به سمتم چرخید و آروم نزدیک به گوشم زمزمه کرد: -فکر نمی کردم به این زودی دلتنگم بشی! پشیمون از درخواستم به ترزا, برگشتم و با جدیتی که تا به حال از من ندیده بود گفتم:-ببین کیهان فقط و فقط بخاطر شغلم و وظیفه ای که نسبت به تک تک توریست ها دارم, دارم باهات کنار میام. سعی می کنم رفتارتو نادیده بگیرم. اما اگه بخوای باز شروع کنی. نکاتی که گفتم رو رعایت نکنی. کارمو می بوسم و می ذارم کنار و همینجا پیاده می شم و بر می گردم!
نگاه یخش دوباره و دوباره تنم رو لرزوند. آب گلومو به سختی قورت دادم. گوشه لبش رفت بالا و پوزخندی تحویلم داد. بلافاصله از جاش بلند شد به سمت ردیف صندلی آخر اتوبوس رفت. دو ردیف آخر بی مسافر بود . بی وقفه بلند شدم و به دنبالش رفتم:
-کیهان… کیهان.
از پشت تیشرت سفید رنگش رو کشیدم تا بایسته اما با شدت برگشت و دستم رو پس زد. ایستادم و با دهن باز، نظاره گر نشستنش بر روی صندلی تک نفرهِ ردیفِ آخر شدم. پرده رو کنار زد و خیره بیرون شد. بر خلاف تمام تهدید هایی که کرده بودم، به هیچ عنوان علاقه نداشتم کارمو کنار بذارم و نارضایتی یک توریست برام گرون تموم
می شد. فکم و محکم روی هم فشار دادم و کنارش ایستادم. آستین لباسش رو کشیدم: -من معذرت می خوام. می شه برگردین سر جامون بشینیم و من براتون ترجمه کنم!
با عصبانیتی که تا اون موقع ازش ندیده بودم برگشتم سمتم و یقه مانتو و تیکه ای از شالمو به مشت گرفت و با قدرت به سمتش خودش کشید. از ترس یخ زدم. دیدن چشمای وحشیش از این فاصله مسخم کرده بود.
-مگه نمیخوای دور و برت نباشم؟ مگه نگفتی اذیتت کنم میری؟ دور و برم نباش! چون نمی خوام که بری… می شنوی؟ می فهمی؟
نمی فمیدم چی میگه. نفس عصبیشو تو صورتم زد و با حرص به عقب هلم داد. بخاطر اتوبوس در حال حرکت, تلو تلو خوردم و با کمک صندلی خودم رو نگه داشتم. نگاشو ازم گرفت و خیره جاده شد. من هم روی صندلی کنار پنجره نشستم اما به کیهان خیره شدم. درکش نمی کردم! بی توجه بود! بی توجه…
-کیهان… کیهان! بی فایده بود هیچ عکس العملی نشون نمی داد. -مارتین. با تعجب چرخید سمتم. سعی کردم لبخندی بزنم و اشاره به صندلی کنارم زدم: -بیا اینجا بشین می خوام یکم صحبت کنیم. دست به سینه شد: -راجب؟ چشمو تنگ کردم و سرم رو کج: -کیهان… خواهش می کنم.
پوفی کرد و دستی به موهای خوش حالت مشکیش کشید. کنارم جا گیر شد و به سمتم چرخید و به صندلی تکیه داد. حالت چشماش عجیب موشکافانه و پرسشگر بود. چشمایی که هر لحظه یه حالتی به خودش می گرفت و منو حسابی گیج و سردرگم می کرد.
-تکلیف خودت رو مشخص کن خانوم رستگار، می خوای باشم یا نباشم؟ حضورم واست آزاره یا نه اصلا مهم نیستم؟ یه لحظه می گی برو، بعدش می گی بیا کنار دستم بشین حرف بزنیم. خواهش می کنم تکلیف خودت و بعدا من رو مشخص کن خــانوم رســـتگار.
دستامو توی هم حلقه کردم و تمام سعیم این بود که در برابر این آدمِ گستاخ و زبون باز، به خاطر شغل و آینده کاریم که بیش از حد واسم با ارزش بود، به خودم مسلط باشم. تا از کوره در نرم و سنگ رو یخش نکنم. چشمامو یک بار باز و بسته کردم تا آروم تر بشم.
-ببین آقای کیهان من مسئول این هستم که توی ایران، توی این کشور به شما خوش بگذره. راهنما و همسفرتون باشم تا از زیبایی های شهر های کشور لذت بیشتری ببرید و بیشتر درکشون کنید. اما گاهی رفتارتون من رو معذب می کنه چون من و شما دوتا آدم هستیم با دوتا فرهنگ مختلف. منم دوست ندارم رفتارم باهاتون تلخ و گزنده باشه چون الان باهم همسفر شدیم و قراره ساعت های خوشی رو در کنار هم بگذرونیم. در واقع این وظیفه ی منه.
بی حرف بهم گوش می داد، با همون نگاه خیره و جست و جوگرش. نگاهی که پیروزی رو فریاد می کشید. نفس عمیقی کشیدم و صاف نشستم.
-بهتره فیلم رو تماشا کنید، من هم ترجمه می کنم واستون.
مارتین در حالی که لبخندِ محوی گوشه ی لباش جا خوش کرده بود، ابرویی بالا انداخت و مثل من صاف نشست. حقا که پیروز شده بود. بقیه مسیر به تماشای فیلم و گپ زدن های معمولی گذشت. هر از گاهی هم خوراکی و نوشیدنی بین مسافرا پخش می کردن که تا رسیدن به اصفهان و خوردن ناهار گرسنه و تشنه نمونن. این وسط توجه های گاه و بیگاه مارتین منو شگفت زده و صد البته نرم تر کرده بود. این که با مهارت کافی سیبی رو پوست گرفت و تکه تکه کرد، بعدشم پرتقالی رو پر پر کرد و کنار تکه های سیب توی بشقابی جلوی روم گذاشت. منی که زیاد اهل سیب خوردن نبودم با گفته های مارتین در مورد عجایب سیب توی زیبایی و جوونی صورت و اینکه دلش می خواد من رو همیشه زیبا و برازنده ببینه کل سیب رو به تنهایی خوردم. حوالی ساعت 1 ظهر بود که به اصفهان رسیدیم و طبق هماهنگی های انجام شده به سمت هتل آسمان رفتیم تا هم استراحتی کرده باشیم و هم ناهار بخوریم.
من واسه خاطر شغلم زیاد به این شهر زیبا و سرسبز اومده بودم اما هر بار بیشتر از قبل مجذوب زیبایی هاش می شدم. جذب آثار تاریخی گرانبها و ارزشمندش. به خصوص وقتایی که زنده رودش هم تو دل شهر جریان داشت دیگه هیچی. کاملا سر شوقم می اورد. آسمان، هتل قشنگ و با صفایی بود و از پنجره اتاق هاش منظره زیبای شهر به خصوص رودخونه ی پر آب همه رو به وجد آورده بود، جوری که همه بی خیال استراحت شدن و با توافق
همگی بعد از صرف ناهار زدیم به دل شهر.
پارک های بی شمار و سرسبزش، درخت های بید مجنونِ سرازیر شده توی خیابون هاش. هوای بهاری، آسمونِ آبی و آفتابی… لبخند روی لب های همه آورده و باعث شده بود مدام در موردش باهم صحبت کنن و پشت سرهم سوالایی رو بپرسن. اول از همه چیز رفتیم میدون امام یا همون میدون شاه عباس قدیم. فضای قدیمی و سنتی که سرشار از هنر و آثارهای زیبای ایرانی بود، درخت های سر سبز و تپل، حوض بزرگ و فواره های آب، مغازه های دور تا دور میدون پر از صنایع دستی و در آخر بازارهای شلوغ و پر رفت و آمد. بازار فرش و مس کاری و نقره کوبی.
هرکدوم از بچه ها توی مغازه ایی سرک می کشیدن و با دوربین هاشون مدام عکس می گرفتن و چیزایی که نظرشون رو به خود جلب می کرد رو خریداری می کردن. علیرضا اول از همه در حرکت بود و مدام تذکر می داد که از کنار هم زیاد دور نشن. منم آخر از همه در کنار مارتین، هم واسش حرف می زدم و هم حواسم به همسفرام بود تا یه موقع توی شلوغی بازار گم نشن. جلوی یکی از مغازه های معروف ایستادم، از فرصت استفاده کردم و
واسه مامان اینا چندتا بسته گز و پولکی مخصوص اصفهان رو خریدم.
مارتینم که حسابی خوشش اومده و معتقد بود از سر هیچ چیز شیرینِ خوشمزه ایی نم یشه گذشت، چند بسته واسه خودش خرید و دوباره به گروه پیوستیم. تا حوالی غروب توی میدون چرخیدیم و در آخر همگی یک دور سوار درشکه شدن و با جای جای اونجا عکسای ماندگار و پر خاطره گرفتن. فقط این وسط مارتین بود که رغبتی
واسه عکس گرفتن از خودش نشون نمیداد .
.
نمی دونستم چقدر گذشته، به نظرم رسید که شب باشه. از خودم بدم میومد؛ شایدم نه. نمی دونستم حسم چیه. خجالت… شرم… عصبانیت… همه چیز خیلی واضح و دقیقا یادم بود. یادم بود که خود لعنتیم بودم که اصرار کردم و خودم خواستم. حالا باید چیکار می کردم. حتی جرات اینکه چشمام رو باز کنم نداشتم؛ بوی مارتین رو حس
می کردم. این که توی اتاق بود؛ ولی دقیقا نمی دونستم کجا. وای خدایا داشتم دیوونه می شدم.
چرا من ازش خواستم این کار رو بکنه؟ چرا مثل قبل جلوش در نیومدم و عقب نکشیدم؟ منی که ازش بیزار بودم. ازش متنفر بودم. واقعا بودم؟ یک بار دیگه همه اتفاقات توی ذهن شلوغ و درهمم مرور شد؛ دوباره… و من لعنتی هنوزم حس شیرینی که داشت رو حس می کردم با تمام وجودم. مارتین فوق العاده بوده؛ در واقع تو کل رابطه
هیچی برام کم نذاشت.
الان بلند می شدم باید چیکار می کردم؟ اصلا چی می گفتم؟ مثلا می گفتم اوه ممنون از اینکه با من… صدای در اومد و انگار یکی از روی مبل بلند شد. آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم صدای قور قور شکمم رو نادید بگیرم. زیر چشمی نگاه کردم و سریع چشمام رو بستم. بوی غذا اتاق رو برداشته بود و من خیلی گشنم بود، خیلی
زیاد.
.
به پیشنهاد علیرضا که معتقد بود اصفهان به خاطر نور پردازی های بی نظیرش، توی شب قشنگ تره بعد از تاریک شدن هوا به سمت سی و سه پل و کنار رودخونه رفتیم. واقعا هم فضاش شاعرانه و دیدنی بود. همگی روی پل رفتیم و از بالا به تماشایی رودخانه خروشان ایستادیم. این وسط رفتارهای مارتین و سکوتش، نگاه های خیره و ماتش روی من، متعجب و نگرانم کرده بود. شاید فضای عاشقانه ی اونجا بود که روش اثر گذاشته و یا شایدم من خیالاتی شده بودم اما نگاهاش با همیشه فرق داشت.
نگاهِ ماتش اصلا هیز نبود. نگاهش به روشنی و شفافی آب، پر از مهر و نیاز بود انگار. با اینکه از دیشب نخوابیده بودم و چشمام کمی از خستگی می سوخت، اما دلم می خواست تا پل خواجو رو پیاده روی کنم. می دونستم الان پیر و جوون زیر پل ریختن و هر گوشه اش، یکی زده زیر آواز و کنسرت زنده شبانگاهیشون به راهه. جالب اینجا بود که کسی هم باهام مخالفت نکرد و مسیرِ سی و سه پل تا خواجو رو از توی پارکی که بهم متصلشون کرده بود نیم ساعته رفتیم. پاهام حسابی درد گرفته بود، از علیرضا خواستم کمی زیر پل، روی سکوهای سنگی بشینیم. جایی که صدای امواج رودخونه با صدای خواننده های خوش دل قاطی شده بود. از شنیدن صداهای بلند و دلسوزشون لبخندی زدم و به طرف رودخونه چرخیدم، که برای لحظه ایی نفس توی سینم حبس شد و قلبم ریتم تندی به خودش گرفت. مارتین پشت به رودخونه، دقیقا رو به روی من تکیه داده بود به یکی از ستون ها و نگاهش
پر از غم، پر از درد و ماتم بود.
در حالی که حس می کردم برای لحظه ایی، حلقه ی اشکی توی نگاهِ آبیش دیدم. باد تندی هم شروع به وزیدن گرفته بود و موهای سیاه و لختش رو به پرواز در آورده بود. صدای علیرضا باعث شد نگاه از چشمای غمگینش بگیرم.
-پاشو ماهک داره دیر می شه، باد گرفته. اگر موافقی بریم محفل بستنی بخوریم و بعدم بریم هتل، بچه ها خسته ان باید به شامم برسیم.
بی حرف سرم رو تکون دادم و به طرف مارتین برگشتم، اما دیگه اونجا نبود.
.
برای لحظه ایی توی اتاق سکوتی برقرار شد و بعد تخت کمی بالا پایین شد. هم زمان دستی روی پتو نشست و از روم کنارش زد. به هیچ عنوان تکون نخوردم. مارتین در حالی که رو به روم دراز کشیده بود؛ انگشت دستش رو روی زانوم گذاشت و آروم حرکت داد به طرف بالا. از لمس دستاش بدنم ناخودآگاه منقبض شد و گوله شدم تو
خودم. سرش رو نزدیک گوشم آورد: -جــونم نمی خوای پاشی؟ گشنت نیست؟
سرم رو عقب کشیدم و خودم رو ازش دور کردم. وسط تخت طاق باز دراز کشیدم و باز هم چشمام رو باز نکردم. ذهنم به شدت درگیر بود. خیلی درگیر… لباس تنم پیراهن مارتین بود؛ بوش منو یاد لحظات صبح می انداخت. دستی روی لباسم نشست و دکمه هاش رو یکی یکی باز کرد. یعنی بازم می خواد…؟ یعنی فکر کرده بود من یادم
رفته؟ دکمه آخر رو که باز کرد با دستم دستشو پس زدم. -مارتــــین ولم کن می خوام بخوابم. صدای خندش تو کل اتاق پیچید. -می دونم می خوام بیدارت کنم.
چونه اش رو روی شکمم گذاشت و شروع کرد به فوت کردن. شکمم رو داخل جمع کردم؛ خندم گرفت. این کارش قلقلکم می داد. باز کارشو تکرار کرد؛ اونقدر که صدای خنده های منم بلند شده بود. وقتی هم خواستم سرش رو از بدنم دور کنم دو تا دستام رو با دستای قویش محکم گرفت و کیپ بدنم کرد. به نفس نفس افتادم از خنده:
-مارتین جون من ول کن دیگه نمی تونم. خنده مستانه ای سر داد و دستام رو رها کرد و بوسه ای به شکمم زد: -پاشو شام بخور گشنه ای صبح هم بدون صبحانه خوابیدی.
روی تخت نشستم و به خودم نگاه کردم. لباس سفید مارتین تا زیر باسنم بود و اونقدر گشاد بود که توش گم بودم. ولی از همه افتضاح تر این بود که هیچ لباس زیری تنم نبود. فوری دکمه های لباس رو بستم و سعی کردم به روی خودم نیارم. اون که همه بدن من رو دیده بود قبلا حالا چه فرقی داشت. بلند شدم و رفتم سمت دستشویی تا آبی به دست و صورتم بزنم؛ تازه یادم اومد که باید دوش بگیرم و غسل کنم. سریع رفتم زیر دوش. کارم که
تموم شد؛ مارتین رو صدا کردم که برام لباس تمیز و حوله بیاره. به لباسی که برام آورد نگاه کردم.
یک پیراهن قرمز که مال خودش بود؛ بازهم بدون لباس زیر و شلوار. مردک عوضی… خودمو سریع خشک کردم و لباس رو پوشیدم و رفتم بیرون. بوی غذا که به بینیم خورد همه چیز یادم رفت. سرعتمو بیشتر کردم و خودمو پرت کردم رو کاناپه تا شروع کنم به خوردن، ازش پرسیدم:
-چرا روی میز غذا رو نذاشتی؟ کنترل رو برداشت و کانال رو عوض کرد: -هوس کردم اینجا بخورم.
شونه ای بالا انداختم و به جون ماهیچه ام افتادم. واقعا نیاز داشتم به این غذای لذید و گرم. سیر که شدم ظرفم رو روی میز ول کردم و تکیه دادم و چشمام رو بستم. صدای خنده بلند مارتین باعث تعجبم شد:
-اندازه یک مرد غذا خوردی دقت کردی؟ نه به پیشی مظلوم صبح؛ نه به این ببر گرسنه ی الان…
الان به روم زد اتفاق صبح رو؟ نگاش نکردم و ترجیح دادم سکوت کنم. حوله روی سرم رو برداشتم و تو موهام دست کشیدم تا زودتر خشک شه. با دستش چونه ام رو گرفت و به سمت خودش برگردوند:
-چی شد؟
با دقت تو چشمام خیره شد و دست چپم رو گرفت و کشید طرف خودش. باز هم تو آغوش مردونه و گرمش گم شدم. آروم کنار گوشم گفت:
-حرفی تو دلت نمی خوام بمونه؛ حرف بزن بگو چی شده؟
سرمو رو سینه اش فشار دادم؛ روی موهام رو بوسید و آروم پشتم رو نوازش کرد. نمی دونم چرا ولی… اون لحظه دلم حرف زدن خواست:
-من نمی دونم چیکار کنم؟ من… من… اگه بری من با این وضعیت… من حسم بهت… هیچ جوابی برای رابطه مون تو ذهنم ندارم مارتین… نمی دونم گیجم. نمی دونم باید برای آینده ام چه برنامه ای بریزم. من… من… من فقط نمی دونم که چه مرگمه.
از خودش جدام کرد و گوشه چشمم رو بوسید:
-پاشو حاضر شو بریم بیرون… تو کمد یک دست لباس هست بردار بپوش.
در سکوت سمت کمد رفتم؛ در رو باز کردم. مانتوی سفید جلو باز کوتاه با یک شلوار چسب مشکی و کفش پاشنه تخت ورنی؛ با یک شال سفید. موهام رو شونه زدم و ولشون کردم دورم تو این هوا خشکش نمی کردم. شلوارم رو پام کردم. تو کمد قایم شدم و دکمه های پیراهن رو تند تند باز کردم. لعنتی لباس زیر نداشتم. نمی دونستم
کجاست. زیر مانتوم یک تاپ مشکی پوشیدم که صدای مارتین ترسوندم:
-ببینمت؟! امـــم خوبه با اینکه لباس زیر نداری ولی خوب وایستاده.
اومد جلوتر و بغلم کرد؛ همزمام خم شد و لبهام رو نرم بوسید و بعدشم آروم ولم کرد. دستشو آورد جلو و سر سینه هام رو کشید. فحشی بهش دادم که باعث خنده اش شد. سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. دقیقا ست من پوشیده بود. شلوار مشکی؛ پیراهن سفید، جلیقه مشکی. کارم که تموم شد دوتایی زدیم بیرون. دست تو دست هم.
.
فقط 1 روز دیگه واسه اصفهان گردی مهلت داشتیم. جاهای دیدنی و تاریخی اصفهان زیاد و وقت ما کم، واسه همین برنامه هامون فشرده تر شده بود. بعد از بازدید از چهل ستون و شوخی و مسخره بازی بچه ها واسه خاطر 21 تایی بودن ستون ها رفتیم تا گشتی توی خیابون چهار باغ بزنیم و از اونجا هم بریم سمت منارجنبان و آتشگاه. قرار بود اونروز ناهار رو تو یکی از شیک ترین باغ رستوران های آتیشگاه به نام" شب نشین " باشیم. جایی که فضای بازِ پر گل اش، آبشار های ساختگی و آلاچیق های خوشگلش اشتها رو صد برابر می کرد. همگی راضی بودن
و مدام ازمون تشکر می کردن، مارتینم کمی بهتر و با حوصله تر به نظر می رسید.
هنوزم کم حرف بود اما بازم هم صحبتش تنها من بودم و تنها من شاهدِ نگاه های داغ و سوزانش. بعد از خوردن ناهاری خوشمزه که حسابی شارژمون کرده بود سمت منارجنبان و در آخر به طرفِ کوهِ آتشگاه رفتیم و بعد از یک کوه پیمایی پر نشاط و لذت بخش و خوردن کلی هله هوله که مارتین واسه ی بچه ها گرفته بود، رفتیم هتل. باید شب رو کاملا استراحت می کردیم و حرکتمون به سمت شیراز ساعت 7 صبح. مارتین در حالی که لبخندِ گشادی تمام صورتش رو پر کرده بود، با قدم های بلندی به سمتم اومد و کاسه ی خنک و وسوسه برانگیز فالوده رو توی دستام گذاشت. دستم رو سایه بون صورتم کردم و با شوق و ذوقی واقعی، پر از تشکر نگاهش، درحالی که
عطر گلاب توی مشامم پیچیده و مستم کرده بود.
-وای مرسی مارتین نمیدونی چقد بهش نیاز داشتم. من عاشق فالوده ام اصلا، اونم از نوع شیرازیش و توی این هوای گرم و آفتابِ سوزان تخت جمشید.
مهربون نگاهم می کرد، با لذت. بازم نگاهش کردم.
-حالا چرا یه دونه؟ فکر کنم بقیه هم اندازه ی من گرمشون باشه. سرش رو خم کرد توی صورتم و نفس های داغش رو رها.
-این فقط مخصوص تو هست ماهک. فقط تــو.
لبم رو زیر دندون کشیدم و زیر چشمی اطراف رو نگاه کردم، خدا رو شکر که بچه ها سرشون با علیرضا گرم بود و داشتن با گوشه گوشه ی تخت جمشید، با تک تک سنگ های قدیمی و تاریخیش سِلفی می گرفتن. با قاشق صورتی کوچیکش رشته های سفید و خنک فالوده رو توی دهنم گذاشتم.
-ممنونم ، واقعا تشنه بودم.
با لبخندِ زیبایی نگاهم کرد و سرش رو جلوتر کشید، هم زمان هم دهنش رو اندازه ی تمساح باز گذاشت. با تعجب به دهنِ بازش نگاه کردم و سری تکون دادم.
-منم می خوام. چشمام از شدت تعجب گرد شده بود. -نمی فهمم چی میگی. با چشمای خندونش اشاره ایی به قاشق فالوده ی توی دستم کرد. -ازین خوشمزه ها به منم بده.
قبل از اینکه عکس العملی انجام بدم سرش رو جلو کشید و تا به خودم بجنبم قاشق توی دهنش بود، در حالی که برق چشماش داشت کورم می کرد و عطرِ تنش دیوونم. اینکه باقیمانده ی فالوده ام رو زیر نگاه های شیطونش چه جوری خوردم بماند. فقط می دونستم که اون فالوده خوشمزه ترین فالوده ی عمرم بود. ناهار رو حوالی پاسارگاد
خوردیم و بعد از دیدن اونجا و کلی بحث و گفت و گو تخت گاز رفتیم به سمت شیراز.
.
تو ماشین نشستیم بودیم که بعد از چند دقیقه مارتین دست انداخت و شالم رو برداشت. با لحن معترضی به سمتش برگشتم.
-چیکار می کنی؟ بی خیال شالم رو انداخت رو پام: -شیشه های ماشین دودیه؛ هیچ دیدی به داخل نداره خیالت راحت؛ در ضمن دلم می خواد موهاتو ببینم. چیزی نگفتم و به خیابون هایی که با سرعت رد می کردیم خیره شدم: -دوست داشتی لباس هات رو؟ برگشتم سمت مارتین و نیم نگاهش بهش انداختم: -اوهوم قشنگه.
اونم لبخندی زد و دست چپم رو گرفت و رو پای خودش گذاشت. تو دلم از توجهات ریزش جنگی به پا بود. جنگی نا برابر و نا عادلانه. بعد از کمی روندن گوشه ای نگه داشت. منم که اصلا متوجه گذر زمان نبودم و تو حال و هوای خودم؛کمربندش رو باز کرد؛ خم شد و لبهامو رو نرم بوسید:
-الان برمی گردم.
بعدشم رفت تو داروخانه و بعد چند دقیقه برگشت؛ پلاستیک رنگی رو گذاشت عقب و نشست. نفهمیدم چی بود و از طرفی اینقدر ذهنم درگیر رابطه مون بود که دیگه این چیزا برام مهم نباشه. دوباره دستم رو گرفت و راه افتادیم. رفتیم طرف بام و تاریک ترین جای ممکن نگه داشت. به محض رسیدن پیاده شد و اومد در طرف من
روهم باز کرد:
-پرنسس من افتخار می دن؟
پیاده که شدم شالم رو برداشت و روی سرم گذاشت. کیفم رو از دستم کشید و انداخت تو ماشین. از اینجا کل تهران دیده می شد. دستم رو کشید و برد جلوتر و پشتم ایستاد و تو آغوشش نگهم داشت؛ هم زمام چونه اش رو گذاشت روی سرم. از کجا می دونست بام، مکان آرامش من بود؟
.
خوشبختانه به جز توضیح مختصر برنامه ی ادامه روز، کار خاصی تا رسیدن به هتل چمران نداشتیم و مهمانامون تا رسیدن به شیراز مشغول استراحت می شدن. اما مارتین برخلاف بیشتر همسفراش بیدار بود و به جاده نگاه می کرد. گاهی هم به من خیره می شد و غرق توی فکر و خیال خودش. منم سعی می کردم از حساسیتم کم کنم که شیرازگردی و بقیه سفر زهرمارم نشه. چند روز دیگه بر می گشتن و همه چیز به شرایط قبل برمی گشت.
خودمو با بازی گوشیم مشغول کردم تا وقتی که به شیراز و هتل رسیدیم.
مهمونا سرحال به دنبال علیرضا از ماشین پیاده شدن. انگار نه انگار که تخت جمشید به اون عظمت رو جز به جز تماشا کردن و از کوه برای دیدن مقبره شاهان هخامنشی بالا رفتن. من هم آخرین نفر پیاده و همگی وارد لابی شدیم. علیرضا به پذیرش رفت و من هم سراغ دوستان ایتالیاییمون رفتم.
-تا غروب استراحت می کنیم. بعد از اون میریم آرامگاه حافظ و سعدی و دروازه قرآن. علیرضا با فرم های پذیرش به سمتمون اومد. فرم ها رو بینشون پخش کردم و داخل فرم خودم مشخصاتمو نوشتم. -آرامگاه حافظ همون جاییه که فال می گیرن؟!
از جا پریدم. مارتین بی سر و صدا کنارم نشسته بود. واسش سری تکون دادم. -آره. شما اینو از کجا می دونی؟ شانه بالا انداخت. -قبل از اینکه بیایم ایران درباره اینجا یه کم تحقیق کردم. یه چیزایی هم درباره حافظ خوندم. فرمم رو به دست علیرضا دادم و رو به مارتین کردم. -حافظ یکی از اجزای مهم شناسنامه ادبیات ایرانه! خیلی از شاعرا و فیلسوفای اروپایی هم ازش الهام گرفتن! -سرشناس ترینشون هم گوته ست! حرفش رو تایید کردم. علیرضا با کارت اتاق ها برگشت و کارتی به مارتین داد و خطاب به من گفت. -طبقه هشتمه. کارت تو رو به من ندادن خودت برو بگیر. -باشه. علیرضا به طرف بقیه رفت و مارتین پرسید. -همکارت چی گفت؟! -اتاقت طبقه هشتمه. با دیدن پرسنل هتل که وسایل مسافرای تور ما رو داخل می آوردن بلند شدم. -باید برم بهشون بگم وسایلو کجا ببرن! -باشه؛ امشب باید برام فال حافظ بگیری و معنی کنی! با قدم های رو به عقب بهش لبخند زدم و چرخیدم.
-حتما.
.
حتی مادر یا پدرم نمی دونن یا تا حالا نپرسیدن ازم. اشکام این دفعه از سر توجهاتیه که تاحالا کسی بهم نداشته. توجهاتی که میره و میره تا بشینه روی دلی که توی جنگ سخت بین عقل و احساست گیر کرده. تو حال خودم بودم که سرش رو نزدیک گوشم آورد:ماهی کوچولو چرا گریه؟ سرم رو تند تکون دادم که ذهنم آروم شه: -مارتین…
محکم تر تو بغلش فشارم داد: -جونم؟
-قول می دی نری؟
-قول می دم هرجا برم تو هم باهام همونجا باشی. شاید خودخواهی باشه؛ ولی تا جهنم هم با همیم. -پای همه چیز می مونی با اینکه صبح…؟
-پای همه چیز هستم! صبح من می تونستم برم بیرون ولی نرفتم. چون خواستن هامون دو طرفه بود. -من می ترسم؛ با وجود همه قول هایی که می دی می ترسم ازت.
-بیا ازدواج کنیم؛ از ایران میریم هر دو تو ایتالیا زندگی کنیم؛ بچه های من و تو خیلی خوشگل می شن.
خنده ای کردم و اعتراض گونه اسمش رو صدا زدم. باز شیطون شده بود با دست راستش تاپ کوتاهم رو که به زور تا بالای کمر شلوارم می رسید بالا داد و شکمم رو نوازش کرد. تو دلم خالی شد؛ خیلی خوب می دونست به شکمم حساسم. مارتیم همه چیز رو می دونست… ولی من چی می دونستم ازش؟ دستش رو پس زدم؛ در واقع
داشتم شل می شدم، محکم تر منو گرفت و فشارش رو بیشتر کرد:
-بزار کارم رو بکنم اینجا قراره بچه من رشد کنه دلم میخواد هر شب نازش کنم. دختر من ناز پرورده باباش می شه.
خندیدم از لحن بامزه صداش که چطور برای یک دختر بچه نیومده آرزوها داشت. دستش رو توی شلوارم کرد:
-مارتین اینجا نه. یکی میاد؛ خواهش می کنم….

ادامه...

نویسندگان:
mah_piishooni
Jigili1378
farzane_fp

فرستنده: Mr.kiing


👍 16
👎 0
16201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

916887
2023-02-27 06:23:23 +0330 +0330

ای مارتین ه پدرسگ…

1 ❤️

916895
2023-02-27 07:40:58 +0330 +0330

یه داستانیه که بر خلاف انتظار اکثریت خوانندها پیش میره که منتظر انتقام از متجاوز هستن اما بسمت عشق و عاشقی پیش میره اما بنظرم هیچ زنی عاشق کسی که با خشونت و وحشی‌گری بهش تجاوز کرده نمیشه

3 ❤️

917323
2023-03-02 15:22:07 +0330 +0330

فک کنم یکی از معدود نویسندگان واقعی سایت هستین
البته اگه یکم ملات سکسیش رو زیادترکنی فک کنم بهتر میشه بخاطر ماهیت سکسی سایت

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها