متجاوز (۴)

1401/12/14

...قسمت قبل

نجوا گونه هیس آرامی دم گوشم رها کرد. با ترس به اطراف نگاه کردم. اضطرابم رو که دید دستم رو گرفت و به سمت ماشین کشید. به محض رسیدن؛ پشتم رو چسبوند به در ماشین و لبهام رو بوسید. همیشه دوست داشتم اینجا با کسی که دوستش دارم باشم و عشق بازی داشته باشم. من مارتین رو دوست داشتم؟ مارتینی که الان به من پیشنهاد ازدواج و بچه های خوشگل داد. توی ذهنم پسر بچه ای با چشمهای آبی و صورتی تخس که بهم می گفت:« هرکاری دلم بخواد میکنم اصلا» نقش بست. از فکری که داشتم حاصلش لبخند شد روی صورتم و مارتین علامت رضایت برداشت کرد. سینه ام رو تو مشتش فشار می داد و محکم لبهام رو مک می زد. چونه ام رو لیس
زد و زیر گردنم رو شروع کرد به مک زدن.
جوری که با این طرز مک زدن مطمئنم همین الان کبود شد. در عقب رو باز کرد. مانتو و شالم رو درآورد و پرت کرد صندلی جلو؛ بعدشم بلندم کرد و گذاشتم روی صندلی. چطوری هر روز یک ماشین داشت؟ شاسی بلند این دفعه دلش کشیده؟ عقب تر رفتم تا سوار بشه، در رو بست. کفشام رو در آورد و آروم درازم کردم؛ پاهام رو گرفت بالا و شلوارم رو به راحتی در آورد. سرش رو پایین برد و شروع به مک زدن و لیسیدن کرد. برقی از بدنم رد شد.
سرم رو به سمت بالا کشیدم.
بدنم منقبض شد. دلم فرار می خواست و نمی خواست. زبونش رو از پایین تا بالا کشید. کمرم رو دادم بالا و کوبیدم به صندلی؛ هبچ چیز دست خودم نبود. دست چپش رو از لای پام بالا آورده و تند تند حرکت می داد. خودش خیره من شده بود و با هر عکس العمل من کارش رو شدید تر تکرار می کرد. دوباره کمرم رو بردم بالا و کوبیدم به صندلی به ثانیه نکشید که احساس کردم رها شدم از همه چیز. حس خوبی بود. چشمام رو بستم و مارتین بوسه ای زیر دلم زد. حالا نوبت من بود که براش…؟ چشم باز کردم و دیدم خم شد سمت صندلی های جلو و جعبه دستمال کاغذی رو برداشت و با دقت تمیزم کرد. از وسط پام خودشو بالا کشید و عمیق لب هام رو بوسید.
چشم باز کردم و به صورت خندونش خیره شدم: -تو چرا لباستو در نیاوردی؟ دوباره بوسیدم: -امشب مهم تو هستی و هرچیزی که تو بخوای. شلوارتو پات کن بیا جلو بشین.
تعجب کردم. یعنی اینقدر من براش مهم بودم که رو غریزه شدید خودش پا گذاشت؟ از ماشین پیاده شد و رفت جلو نشست. از بین صندلی ها رفتم جلو و کنارش نشستم. به محض نشستن برگشت سمتم که حرفی بزنه؛ که من ناخواسته و بی قرار؛ با دست هام دو طرف صورتش رو قاب گرفتم و بوسیدمش. چشم های هر دومون بسته بود و سکوت ماشین بر عکس هیاهوی قلبم که پر شدت می کوبید. «ممنون که هستی. ممنون به خاطر توجهاتت
محبت هات. ممنون بابت همه چیز.» این حرفا رو شاید بلند نگفته باشم ولی این رو مطمئن بودم که بلاخره قلبم بر عقلم پیروز شد. خودمو عقب کشیدم و روی دو زانو نشسته بودم. نمی دونستم الان باید چی بگم. مثل دختر بچه های خطاکار نشسته بودم.
-کاش زمان برگرده عقب و لحظه های قبل تکرار بشه و ماهی کوچولو ما رو مستفیض کنن.
مانتوم رو تنم کردم و با سیستم ماشینش ور رفتم و یک آهنگ گذاشتم. بی حرف… باز کنار خیابون نگه داشت؛ منوبوسید وگفت در رو از تو قفل کن. بعد از ده دقیقه تقه ای به شیشه زد که در ماشینرو بازکردم.دوتامعجون مخصوص توی دستاش بود. واقعا دلم یک چیز خنک می خواست. اون شب تا صبح حرف زدیم از همه جا. از خودمون… از آینده… از اتفاقات گذشته. دیگه بهش نمی گفتم ازش متنفرم. ولی اینم نمیگفتم که دوستش دارم.
نه الان.
خمیازه بلند بالایی کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. یادم نیست دیشب کی رسیدم و اصلا کی خوابیدیم. فقط یادمه تا صبح باهم حرف زدیم و چقدر دوتایی خندیدم. دوباره تو خودم جمع شدم. مارتین توی تخت نبود. صداش زدم و نمیدونم چرا ناراحت شدم از نبودنش. نکنه رفته باشه؟ با ترس آنی چشمام رو باز کردم که دیدم بالای سرم
وایساده: -جونم خانوم قشنگ؟ چرخیدم؛ نشست کنارم و پشتمو آروم ماساژ داد. وقتی از بودنش مطمئن شدم دوباره چشمام رو بستم: -خوابت میاد؟ پامو تو شکمم جمع کردم: -اوهـــوم. بوسه ای روی لب هام زد: -باشه پس بخواب صبحانه هم روی میز هست بخور من می رم تا جایی سریع برمی گردم. می خواستم وقتی خواب بودی برم گفتم شاید بترسی. چشمام رو باز کردم: -زود برگرد.
چشماش آروم بود و مطمئن: -باشه. دوباره لبهام رو بوسید؛ بلند شد و پتو رو کشید روم. کیف پول و گوشیش رو برداشت و برگشت سمتم: -پیشی کوچولو مراقب خودت باش درم رو کسی باز نکن من کلید دارم؛ فعلا.
لبخندی زدم و چشمام رو بستم. بازهم فکر و خیال. بازهم افکار تموم نشدنی ذهنم. می شد این مرد رو دوست نداشت؟ به استثناء اون شب بقیه اش خوب بود. خیلی خوب. خواب از سرم پریده بود دیگه. بلند شدم و از تخت پایین اومدم؛ پیراهن مارتین که حالا به اسم خودم کرده بودم تنم بود و همه دکمه هاش باز. نشستم پشت میز و فقط کمی نون پنیر خوردم. حوصله خوردن نداشتم. زمان چقدر دیر می گذشت. اصلا نمی گذشت لعنتی. تلویزیون رو یک دور کامل زدم؛ ولی هیچ چیز به درد بخوری پیدا نکردم. بلند شدم و دور اتاق رو گشتم و شروع کردم به فضولی تو وسایل مارتین. بهتر از بیکاری بود. ولی هیچ چیز جذابی پیدا نکردم همش یک مشت لباس. تنها تی شرت سفیدی از بین لباساش پیدا کردم که خیلی خوشگل بود و برای من تا زیر باسنم می رسید و از گشادیش
سه نفر توش جا می شدن.
لباس هاش رو زیر و رو کردم تا بازم بیبینم چیزی به درد من بخوره پیدا میشه یا نه که ته کشو یک ورق قرص پیدا کردم روش رو خوندم؛ ’ Provestra ’ عجیب بود برام. یعنی این قرص ها برای خودشه؟ اینکه خودش شارژ هست همیشه و میل زیادش یعنی برای کس دیگه است؟ یهویی خاطرات تو مغزم چرخیدن. دست دراز شده مارتین با دو تا قرص به همین شکل "بیا بخور باعث میشه راحت " بخوابی… راحت بخوابی… راحت… اون روز صبح که پشت در بودم. "بیا اینو بخور دیشب هم خوردی راحت خوابیدی ". اصرار من که دوتا بده. و خنده شیطونش
که یکی هم جواب می ده و اتفاق بعدش.
احساس می کردم تو چند ثانیه ی کوتاه کل هتل روی سرم خراب شد. همه چیز انگار عوض شد. یه آوار… شاید یه زلزله. یعنی تمام این رابطه ها از سر خواستن هایی بوده که مارتین برنامه ریزی کرده. خواستن هایی که می دونسته آخرش چی می شه. لعنتی… لعنتی… لعنت بهت مارتین. دو ساعتی از رفتنش گذشته بود و منتظر برگشتنش بودم؛ اما خبری نبود. عصبی به سمت گوشی که دیشب برام خریده بود رفتم. تنها شماره؛ شماره ی
سیو شده خودش بود. با دستای لرزون پیامی فرستادم: -کجایی؟ بعد از چند ثانیه جواب داد:
-من هنوز کار دارم، دارم شکار می کنم! پوزخند زدم. هه شکار؟ جواب دادم: -چیزی بدتر از خرس گریزلی تو سوئیت منتظرته!
گوشی رو پرت کردم رو تخت و دور خودم چرخیدم. نگاهی به ساعت انداختم. پوست لبمو کامل کنده بودم و احساس شوری خون و نوک زبونم حس می کردم. یک ساعت از پیامم گذشته بود که صدای تق در بلند شد. بلافاصله در باز شد و قامت مارتین مشخص شد. به سمتش حمله ور شدم و ورقه قرص رو تو صورتش پرت کردم
و هم زمان جیغ زدم:
-این چیه؟ این چیه مارتین! به من قرص محرک جنسی دادی لعنتی!
با مشت های لرزونم به سمتش هجوم بردم. اما همچنان ایستاده بود و هیچ دفاعی در برابر دستای کم جون من نمی کرد. باید می کرد؟ جیغ بلندتری زدم و سیلی محکمی به صورتش. صورتش کمی کج شد و باز هم حرفی نزد.
مشت های بعدیم رو پی در پی به سینش می کوبیدم: -لعنتی چرا حرف نمی زنی؟ به من قرص دادی؟ چرا؟ چشمای یخش رو به چشمام دوخت. جیغ زدم: -از این چشمات متنفرم. از کل وجودت متنفرم مارتین. من تو رو نمی خواستم. تو با قرص باعث شدی تموم اون
احساس تو من شکل بگیره لعنتی. این رابطه دو طرفه شکل بگیره… مچ دستامو محکم گرفت و سرش رو آورد جلو صورتم. جوری که نفسای عصبیش به صورتم می خورد:
-می تونستی با کارن باشی؟ آره؛ این فکر رو می کنی؟ می خوای شخصیت کارن رو نشونت بدم؟ لعنتی می خوای نشونت بدم که چه کارایی کرده تا به الان؟
تف تو صورتش انداختم و با عصبانیت گفتم:
-حق نداری با یه مشت چرت و پرت کارن رو پیش من خراب کنی. لعنتی فکر کردی باورت می کنم؟ تو همه رو مثل خودت می بینی. مثل یه گرگ… یه شغال. تو از حیوونم پست تری مارتین.
ولم کرد و آب دهنم رو از روی صورتش پاک کرد. پوزخندی زد:
-می تونم ثابتش کنم که کی حیوون تره. یخ کردم! ثابتش کنه؟ نه نه امکان نداره! کارن من رو دوست داره! فقط من رو دوست داره. پسش زدم: -نه نمی خوام. نه. دیگه هیچ وقت سر راه من پیدات نشه! به سمت اتاق رفتم تا لباسامو عوض کنم که پشت سرم وارد اتاق شد: -ماهک! تند تند لباسامو پوشیدم: -با من حرف نزن عوضی؛ خفه شو. نمیخوام صداتو بشنوم. دیگه حتی نمیخوام دیگه ریخت نحستو ببینم! برگشتم تا از اتاق خارج شم که سد راهم شد: -لجباز؛ گوش بده! نشستم رو زمین و زدم زیر گریه: -چی رو گوش بدم! لعنتی چیو؟ -بدبختم کردی! بهم تجاوز کردی! به زور نگهم داشتی! ولمم نمی کنی! حالا هم قرص محرک جنسی لعنتی… تو من و نابود کردی! هیچی ازم نمونده! هیچی. تو منو کشتی. کنارم زانو زد: -بیا بریم یه چیزی نشونت بدم! دستشو پس زدم: -من با تو بهشت هم نمیام. بذار به حال خودم بمیرم! با حرص از جا بلندم کرد و به سمت کاناپه برد: -یه دقیقه بشین پس یه چیزی همینجا نشونت بدم! رو گرفتم ازش. بعد از چند ثانیه گوشیش رو جلوم گرفت: -بگیر ببینش!
فیلم روی صفحه گوشی رو پلی کرد. بعد از چند تکون شدید دوربین کیفیت تصویر خوب شد و تصویر کارن و مهشید جلوی چشمای دریده ام به حرکت در اومد. فیلم از پشت پنجره های آژانس گرفته شده بود و به نظر می رسید زمانش حوالی پایان ساعت کار آژانس بود. کارن پشت سر مهشید که پشت میزش بود ایستاده بود و سرش رو تو گودی گردن مهشید برده بود. از خنده های ریز و بی وقفه مهشید به نظر می رسید در حال نجوا کردن در گوش مهشید بود و گاهی هم مهشید با عشوه های خاص خودش جوابشو می داد. صحبتاشون با بوسه کارن نزدیک لب مهشید تمام شد و بعد شونه به شونه هم در حالیکه کارن دست دور کمر مهشید انداخته و اونو به خودش چسبونده بود بیرون رفتن. فیلم تمام شد اما من خشک شده سرجام مونده بودم. با بهت و ناباوری به مارتین نگاه
کردم. خونسرد شونه بالا انداخت.
-یکی دیگه هم هست. دوست داری ببینی؟!
بی اختیار با حرکت سر جواب مثبت دادم. فیلم دوم رو پلی کرد و گوشی رو به دستم داد. به نظر می رسید ادامه فیلم قبلی باشه. مهشید و کارن از تاکسی پیاده و وارد آپارتمانی شدن. خونه مهشید بود. قبلا یکی دو بار به دعوت خودش اونجا رفته بودم. مهشیدِ بچه پولدار که از خودش خونه مجردی داشت. اشک تو چشمام جمع شد. مارتین
گوشی رو ازم گرفت. قبل از اینکه دستش رو دور کمرم بندازه بلند شدم و جیغ زدم.
-دست به من نزن! ولم کن! من می خوام برم خونه! حالم از تو و این هتل و این سوییت به هم می خوره. می فهمی؟ حالم از همتون بهم می خوره. همتون کثافتین .
چشماش گرد شدن. فکر اینجا رو نکرده بود. متعجب سری تکون داد. -باشه… باشه ماهكم خودم می برمت خونه. هرچی تو بگی؛ آماده شو عزیزم. -برو بیرون تا آماده شم. چند لحظه بهم نگاه کرد. نگاهش تا عمق وجودمو می سوزوند. سوییچ ماشینو برداشت. -تو راهرو می بینمت.
و از اتاق بیرون رفت. لباسهایی که دیشب وقتی بیرون رفتیم تنم بود پوشیدم و تو آینه نگاهی به خودم کردم. کبودی های هنر مارتین تا حدودی کمرنگ شده بود. فقط کاش یه کم لوازم ارایشی بود و این کبودی ها رو می پوشوندم. بی خیال! بالاخره یه دروغ برای این شکل و قیافه زارم پیدا می کردم. شالم رو روی سر انداختم و بیرون رفتم. مارتین جلوی آسانسور منتظر ایستاده بود. آهی کشیدم و وارد آسانسور شدم. زیر چشمی بهم خیره شده بود. بی اعتنا ازش رو گرفتم. نمی خواستم ببینمش؛ دروغگوی دغل باز! آسانسور توی پارکینگ هتل متوقف شد؛
منم جلوتر از مارتین بیرون زدم. دزدگیر ماشین رو زد. فلاشرها پارکینگ رو روشن کردن. سوار شدم و درو به هم کوبیدم. مارتین هم غمزده روی صندلی راننده قرار گرفت و روشن کرد.
-برو میدونِ… حرفمو قطع کرد و با صدای ضعیفی گفت. -یادمه کجا باید برم!
و به راه افتاد. برای نگهبان پارکینگ سری تکون داد و به خیابون اصلی پیچید. از پنجره به درخت ها و آدم های در حال حرکت تو پیاده رو خیره شدم. یعنی همه مثل من بدبخت بودن؟! چرا مارتین باید این طور مجنون وار عاشق من می شد و برای به دست آوردنم به تجاوز متوسل می شد؟ قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم و جلوی ریزش بقیه اشک هامو گرفتم. نمی خواستم حساسش کنم و سر لج بندازمش، مبادا پشیمون بشه و مجبورم کنه به هتل برگردم. به سختی بغضمو فرو خوردم. انقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی ماشین متوقف و
خاموش شد. -ماهکم…! -حرف نزن مارتین! نمی خوام چیزی بگی!
بدون خداحافظی از ماشین پیاده شدم و به طرف خونه رفتم. زنگ زدم و در بلافاصله باز شد. نفس عمیقی کشیدم و از خدا خواستم کمکم کنه. در رو هل دادم و رفتم داخل. مامان تو بالکن چشم انتظارم بود. عصبانیت و نگرانیشو از همین فاصله هم حس می کردم. لبخند مصنوعی روی لبام نشوندم و سرحال براش دست تکون دادم. از بین ماشین های پارکینگ رد شدم و رفتم تو آسانسور که خوشبختانه تو پارکینگ بود. دکمه 2 رو زدم. توی آینه آسانسور به صورتم نگاه کردم. شالمو دور گردنم پیچیدم تا کبودی های گردن و گلوم مخفی شه. کبودی لبم انقدر کمرنگ بود که امید داشتم مامان با عینک هم نبینتش. با توقف آسانسور تو طبقه دوم دوباره خدا رو صدا زدم و
با دلی پرآشوب بیرون زدم. مامان دست به سینه جلوی در ایستاده بود. -سلام مامان جون خودم! -علیک سلام. چه عجب از این طرفا! دستی به شالم کشیدم و لبخند دندون نمایی زدم. -این چه حرفیه مامان جون. عادتمو که می دونی!
از اون نگاه های “من می دونم و تو” معروفشو بهم انداخت و درو کامل باز کرد. کفشامو جلوی در رها کردم و رفتم داخل. درو محکم بست، طوری که از جا پریدم.
-مامان!
-یامان! دختر تو به فکر آبروی ما نیستی؟ چند روزه رفتی بعد دو روز بهم زنگ زدی میگی برای تمرکز و تفکر رفتی هتل؟!
تته پته کنان گفتم.
-ولی مامان … اولین بارم نبود که… شما مشکل…
حرفمو قطع کرد.
-اولین بار نبود ؛ اما قطعا آخرین بار بود. دیگه مشکل دارم. ماهک تو 22 سالته. زشته یه دختر همسن تو شب تک و تنها هتل بمونه!
دستم جلوی دهنم موند.
-الان یادتون افتاده؟!
چند قدم بهم نزدیک شد.
-جلوی ضررو هر جا بگیریم منفعته!
اشک توی چشمام جمع شد و ناباورانه سر تکون دادم. تو این موقعیت فقط همینو کم داشتم.
-مامان ضرر چیه؟ منفعت چیه؟ مگه من بچه ده ساله م! مگه خطایی ازم سرزده؟
-بچه 11 ساله بی خبر خانواده ش نمیره بیرون که دو روز بعد خبر حالشو بده! فعلا از جلوی چشمام دور شو تا غروب که امیر برگرده. اون باید تکلیفتو روشن کنه!
جلوی در اتاق برگشتم، مات بهش خیره شدم. -ما… اجازه نداد حرفمو ادامه بدم و گفت.
-زنگ میزنی به. اون خراب شده ای که کارمیکنی،میگی یه هفته مرخصی بهت بدن،تا تکلیف مابااینکار تو روشن شه!
انقدر حرفاش برام سنگین بود که نتونستم جوابی بدم. -ماهک! زنگ می زنی ها… یادم رفت و نتونستمم نداریم!
داخل اتاقم شدم و در بستم. به محض وارد شدن؛ پشت در وا رفتم و سرم و بین دستام گرفتم. تمام زندگیم داشت نابود می شد و تنها مسببش مارتین بود. با حالی زار، شماره آژانس رو گرفتم! تنها شماره ای که حفظ بودم!
-آژانس کهربا بفرمایید! صدای نازک و اغوا کننده ی مهشید از درون آتیشم زد: -رستگارم! وصل کنید آقای داوودی! از پشت تلفن نرم خندید: -اوا ماهک جون تویی؟ چه خبرا؟ چند روزه نیستی عزیزم. دلتنگت بودم. گوشه لبم کش رفت. طرح یه پوزخند شاید: -آقای داوودی لطفا!
متوجه تعجبش شدم؛ اونم بی حرف به آقای داوودی وصل کرد. بعد از کلی صحبت بلاخره تونستم یک هفته مرخصی رو بگیرم؛ هر چند مرخصی بدون حقوق رد شد و برای چند روز گذشته ای هم که نبودم کسر حقوق. به سمت تخت رفتم و بالشتم رو تو بغلم گرفتم! تنها امیدم بابا بود. سختگیر بود اما با من همیشه راه میومد. می دونست شغلم رو دوست دارم. به خودم امیدواری دادم که بابا پشتمه. در حال فکر کردن بودم که صدای مامان
من و به خودم اورد:
-ماهک! بیا پایین… بابات اومده!
با تعجب نگاهی به ساعت انداختم. ساعت دو بعد از ظهر بود و نزدیک به سه ساعت غرق در افکارم بودم! هه. کم کم داشتم دیوونه می شدم انگار. از جام بلند شدم و بی حوصله لباسام رو عوض کردم. روی کبودی هام کانسیلر زدم تا محو شن و آرایش محوی کردم. دستگیره اتاق رو فشار دادم و از خدا خواستم هوامو داشته باشه. از پنج پله
ی مرمری که اتاق ها رو از سالن و آشپزخونه جدا کرده بود پایین رفتم:
-سلام بابایی… به سمتش رفتم و خودم رو تو بغلش پرت کردم: -به دختر کم پیدای من . خودمو لوس کردم: -اِ بابا جون … شما دیگه چرا! ضربه ای به کمرم زد: -پدر سوخته … قرار نشد که خبر ندی! ما دل نگرانت بودیم؛ آژانس هم خبری ازت نداشت! می دونستم یه گوشه همینجاهایی اما نباید خبر می دادی؟ سرم رو انداختم پایین و شرمنده گفتم: -ببخشید بابا جون؛ طبق معمول درگیر ایده جدیدم بودم و اصلا متوجه شب و روز نبودم. تو دلم از دروغایی که بهشون می گفتم ازشون عذرخواهی می کردم. در واقع حس عذاب وجدان داشتم. صدای
مامان بلند شد:
-امیر همین الان تکلیفش رو روشن می کنی. من دیگه نمیخوام کار کنه. نگاش کن خودشو از بین برده. این چند روز هیچی ازش نمونده شده پوست و استخون!
راست می گفت. این چند روز و اتفاقاتش حسابی از پا درم آورده بود. سمتش رفتم و بغلش کردم:
-من قربون اون دل نگرانت بشم! مامانم. عزیز دلم! تو که دخترتو می شناسی درگیر چیزی می شه غذا خوردن از یادش می ره! بخاطر شما یک هفته هم مرخصی گرفتم!
بابا پشتم در اومد:
-خانوم اذیتش نکن. من خیالم از دخترم جمع. دست پرورده ی خودته. از چشمام بیشتر بهش اطمینان دارم! دلخوشیش کارشه اگه اجازه کار کردن ندم بهش تمام این سالها؛ سالهایی ک از قبل دانشجو شدنش فعالیت داشته، سوزونده می شه!
لبخندی زدم و پریدمِ لپاش و بوسیدم:
-آ من قربون شما برم که من رو درک می کنید. مامان خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد: -خانوم بعدا من و شما صحبت می کنیم! الانم بهتر غذا رو بیارید که روده کوچیکه بزرگه رو خورد! مامان رو ترش کرد و به سمت اجاق رفت.


دستم رو تو موهای پرپشت و خوش حالتم کردم، امروز سومین روز از مرخصیِ اجباری ای که مامان باعثش بود می گذشت. از یک طرف دلم واسه کار کردن تنگ شده بود، من دختری نبودم که بخوام همه اش یه جا بشینم اما از یه طرفِ دیگه این فرصتِ خوبی بود تا از مارتین فاصله بگیرم! این چند روز حتی به تماس ها و پیام هاشم جواب نداده بودم، بهتر! بره بمیره. ازش بدم میاد از کاری که باهام کرده متنفرم. صدای زنگِ در باعث شد از غارِ تنهاییم بیام بیرون، این چند وقته اسمِ دیگه ی اتاقم شده بود غارِ تنهایی بس که توی تاریکی می نشستم توش و فکر و خیال می کردم. نگاهی به مامان انداختم که داشت پیاز خورد میکرد به سمتم نگاه کرد و گفت: -معطل چی هستی ماهک؟ در رو باز کن دیگه!
زیرلبی یه باشه ای گفتم و رفتم سمتِ آیفونِ تصویری خونه. کسی که جلوی در بود سرش پایین بود و نمیتونستم صورتش رو ببینم برای همین آیفون رو برداشت و گفتم:
-کیه؟
با گفتن حرفم سرِ طرف اومد بالا، وای چی می دیدم مارتین اونم اینجا؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟ ناخودآگاه اسمشو گفتم:
-مارتین؟ که کاش لال میشدم و نمی گفتم، مامان تا اسمِ مارتین رو شنید گل از گلش شکفت و گفت: -عه مارتینه؟ چرا خب منتظر نگهش داشتی؟ در و باز کن براش!
بالاجبار در رو باز کرد و آیفون رو گذاشتم سرِ جاش، نگاهی به مامان کردم. چاقو رو گذاشت کنار و اومد تا در رو باز کنه. آسانسور بلاخره طبقه ی 2 رو نشون داد و درهاش از هم باز شد، مارتین با خوش پوش ترین حالتِ ممکن
به عقب تکیه زده بود و وقتی درِ آسانسور کامل باز شد تکیه اش را برداشت و با لبخند سلام کرد. کارد می زدی خونم در نمیومد. آخه لعنتی با چه رویی پاشدی اومدی اینجا؟ مامان با روی باز باهاش سلام کرد و گفت:
-چه عجب پسرم، شما کجا اینجا کجا؟ مارتین مامان رو طبق معمول به بغل گرفت: -اینورا بودم گفتم یه سری بهتون بزنم مادرجان دلم براتون تنگ شده بود. مامان از بغل مارتین جدا شد و جعبه شکلات را از دستش گرفت: -لطف داری عزیزم بیا داخل دمِ در بده. مامان شکلاتا رو هول داد بغل من و گفت: -تا ماهک یه چایی بذاره بیا بشین.
فکم رو روی هم فشردم، چپ چپ به مارتین نگاهی کردم و به سمتِ آشپزخانه رفتم با حرص زیرِ گاز رو روشن کردم و به کابینت تکیه زدم اما صدای حرف زدنِ مامان و مارتین رو از پذیرایی می شنیدم. بعد گذشتن ده دقیقه صدای مامانم رو شنیدم که گفت:
-من برم ببینم ماهک چرا معطل کرد. خودم رو مشغول ریختن چایی کردم، مامان به آشپزخونه اومد و نگاهی به من کرد و گفت: -چقدر طولش می دی! با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: -سوپرگرل نیستم که… تایم می بره. مامان اخمی کرد و گفت: -چرا صورتت تو همه…؟ با خباثت گفتم: -چون از این آقاهه خوشم نمیاد.
هیشی کرد و گفت: -هیس می شنوه خوبیت نداره. شونه ای بالا انداختم و گفتم: -حالا بشنوه مگه این زبون نفهم متوجه چیزی ام می شه آخه؟ سینی چایی رو به دستِ مامان دادم و گفتم: -بفرمائید. مامان سینی رو گرفت و گفت: -خودتم بیا. سرم رو به بالاجبار تکون دادم و گفتم: -باشه مامان جان شما برو منم میام.
وارد سالن شدم و بدون نگاه کردن بهش روی مبل تک نفره ای که دید بهش نداشت نشستم. پا روی پا انداختم و عصبی تکون دادم و از حرصش شروع کردم به ور رفتن با گوشیمُ بی خود و بی جهت لبخند می زدم. نمی دونستم راجب چی صحبت می کنن. خسته از بودن تو اون محیط عذرخواهی کردم و به سمت اتاقم رفتم. روی تخت، پشت به در دراز کشیدم. می دونستم به همین زودی مامان پیداش می شه و من رو با گیس می کشونه پایین!
چند دقیقه ای از حدسیاتم نگذشته بود که صدای باز و بسته شدن در بلند شد. بی حرکت گفتم: -مامان خسته ام… نمیام پایین اصرار هم نکنید. تخت پایین رفت. با تعجب برگشتم و از جا پریدم: -تو اینجا چه غلطی می کنی!؟


چشمام رو به سختی باز کردم. پف کرده بود و سوزش داشت. حوصله هیچ کاری رو نداشتم. در اتاق باز شد: -ماهک پاشو بیا صبحانه بخور ضعف کردی ساعت یازده شده… بالشتمو روی سرم گذاشتم:
-نمی خورم ولم کنین خودم گشنم بشه میام. صدای غرغر مامان رو شنیدم: -باز از دنده چپ بیدار شد…
در رو بست و رفت. موبایلمو نگاه انداختم. هیچ تماسی از طرفش نیست. تقصیر خود نفهممه نباید اون روز که اومد تو اتاقم اینجوری می کردم. نباید می گفتم از دیدنت حالم بهم میخوره و دیگه نیا. که اونم سرد شه و بگه تا نخوای نمی بینیم.
نمی تونم یعنی بعد دو روز زنگ بزنم بهش؟!؟ لعنت بهت ماهک که قدر ندونستی بودن هاشو…
دلم شنیدن صداشو می خواست. رفتم تو گالری گوشیم. وقتی خواب بودم کلی عکس ازم گرفته بود. چقدر اون شب خندیدیم. چقدر تو بام عاشقانه هاش قشنگ بود. روی عکسمون زوم کردم. پیشونی هامون چسبیده بود به هم، من خواب عمیقی بودم ولی مارتین خودش رو به خواب زده بود و چشماشو بسته بود. چهره آرومش خیلی
خوب بود.
دستم رفت روی شمارش که به خودم اومدم و گوشیم رو پرت کردم کنار و رفتم بیرون. روی کاناپه روبروی تلوزیون لم دادم و بی هدف کانالا رو بالا و پایین می کردم. ذهنم پر کشید به دیروز. وقتی که اومد تو اتاق و چطور با نهایت سنگدلی زدم زیر گوشش و کلی بد و بیراه بهش گفتم! صداش تو گوشم تکرار شد:
-تا خودت نخوای دیگه هیچ وقت نمی بینیم!
من چطور طاقت می آوردم! حالا که فکر می کنم حتی زورگویی هاشو هم دوست دارم. حداقل مارتین از سر هوس اونکارو با من نکرد! لعنت بهت ماهک. نشستی برای متجاوزت بهانه تراشی می کنی؟ اگه دوستت داشت دلتو بدست می آورد نه جسمتو! نه نه دوستم داره اگه نه بعد از اون کارش فلنگ رو می بست و می رفت! نه اینکه پا
بشه بیاد اینجا واسه دیدنم.
-ماهک! تکون شدیدی خوردم و گیج به مامان نگاه کردم : -بله؟ مشکوک نگاهم کرد و کنارم نشست. دستمو بین دستاش گرفت: -چیزی شده ماهکم! چی شده که باعث شده این چند روز اینجوری خودتو اذیت کنی!
تکیه دادم به شونه ها و چشام وبستم: -هیچی مامانم… شما می دونی از تو خونه موندن کلافه می شم! -اینقدر کنار ما موندن آزارت می ده؟! اعتراض گونه چرخیدم سمتش: -اِ مامان این چه حرفیه می زنی! می گم از یکجا نشستن کلافه می شم. شما که دیگه باید بهتر من رو بشناسید!
از صبح همینم و اوضاع هم همینطور کسالت بار. دوباره سرجام غلتی زدم. امشب از اون شب هاست که انگاری صبح نمی شه… به گوشیم نگاهی کردم؛ هیچ پیامی نیومده بود اما… خدایا من چه مرگم شده؟ لعنت به من. چرا به من؛ اصلا لعنت به اون کارن لاشی که جلوی من می گه اون دختره مهشید خنگه؛ اون وقت می ره باهاش خونه خالی.کارن…کارن. مرتیکه هوس باز معلوم نیست چقدر از اینکارا کرده که مارتین تونسته مچشو بگیره. البته مارتین
زرنگه. خیلی زرنگ. دوباره غلتی زدم.
حسابی کلافه شده بودم؛ بلند شدم و رفتم روی طاقچه پنجره نشستم و نیمه بازش کردم. به محض باز شدن پنجره؛ هوای خنک به صورتم خورد. سرم رو تکیه دادم به دیوار و چشمام رو بستم. نمی دونم چقدر گذشت که گوشیم تو دستم لرزید و بلافاصله عکسش افتاد روی صفحه. با دیدنش دلم یک حالی شد. یعنی اونم بیداره مثل من؟
جواب دادم و صدای گیتار توی گوشم پیچید. "عکستو رو دیوار می کشم سیگار پشت سیگار می کشم این چشمهای نابت خیره ست به من حال و روزمو، ببین و بخند یه لیوان چند تا قرص حال من خوب نیست باز دیگه خستم از این همه درد ترکای دلم بغضمو قورت می دم بعد این همه درد شدم یه مرد
گریه نمیکنم تو بخند دیگه بغض نمیکنم تو بخند نگران من نباش تو بخند برام تو بخند تنها موندم برات تو بخند من مرد این شبام تو بخند نگران من نباش تو بخند برام تو بخند من ازت دارم یه چار دیواری خاطره لعنتی چطور از یادم بره خاطرت یادمه چشمامو میگرفتی تا بگم اسمتو آغوشتو میکردی مال من نیستی و میکشم عکستو گل من "
با صدای بوق ممتدی که اومد متوجه شدم دیگه پشت خط نیست. خدای من صداش معجزه قلب منه. چرا اشک تمام صورتمو پر کرده بود؟!؟ چرا دارم دل دل میزنم؟ چرا دارم میلرزم؟ لعنتی لعنتی داره بهترین خاطره ها رو برام می سازه. آره کارای لعنتیشو دوست داشتم. آره نبودنش؛ ندیدنش این چند روز سخت بوده. خیلی سخت. آره من؛ عادت کردم به بودنش به شیطنتاش. آره من لعنتی چشمای یخی شو نمی بینم. نمی تونم دووم بیارم. من
کلافه از سر شب؛ کلافه دلمم.
دلی که از همیشه زیادتر می خواد. دلی که یک ظالم رو با تمام وجود می خواد. هرچی باشه حالیش نیست و می خواد. بغض صداش داره دیوونم می کرد. کاش الان اینجا بود. کاش بود تا اینقدر بغلش می کردم تا همه اتفاقای افتاده فراموش بشه؛ تا دوریمون تموم بشه. من نمی تونستم تا آخر هفته دووم بیارم خدایا.
صبح شد. انقدر تو جام وول زدم که صبح شد. کلافه از جام بلند شدم. ست لباس ورزشی صورتیمو تنم کردم. گوشیم و هندزفریمم برداشتم. حس می کردم در و دیوار خونه دارن خفهام می کنن. انگار مثل یه مار دورم چمبره زده بودن و داشتن با تمام نیروشون استخونامو تو هم خرد می کردن. دلتنگی تا بیخ گلوم اومده بود. مثل یه بغض
سنگین بود. نفسمو بیرون دادم. هوا هنوز گرگ و میش بود. روی کاغذ یادداشت رو یخچال واسه مامان نوشتم:
«میرم یه کم بدوئم… نگران نباش. زود میام»
و طبق عادتم زیرش یه عکس ماه کوچولو کشیدم. هندزفری رو توی گوشم گذاشتم. یه آهنگ پلی کردم و مشغول دویدن شدم. همونطور که می دویدم اشکامم سرازیر شد. صدای تند خواننده با ضربان قلبم عجین شد. نفس نفس می زدم اما هیچی جز دویدن تو هوای خنک صبح نمی تونست داغ دلمو کم کنه. آهنگ رو بیشتر کردم. صداش
کل سرمو پر کرده بود. چشمام بخاطر اشک تار شده بود. ته گلوم می سوخت.
جوری می دویدم که انگار از عالم و آدم فرار می کردم. ایستادم تا یه کم نفسم بالا بیاد. دستمو رو قفسه سینه ام گذاشتم و نفس نفس می زدم. یهو یه ماشین شاسی بلند با شیشه های دودی از کنارم با سرعت زیاد رد شد. تو هم شکستم. پاهام دیگه جون وایسادن نداشت. همونجا روی زانوهام افتادم. چشمام به مسیر رفتن ماشینه بود. آه.
مارتین… مارتین. داری منو مجنون می کنی.
تا پارک نزدیک خونه راهی نبود. خودمو به پارک رسوندم و روی یکی از نیمکت ها نشستم. صورتمو بین دستام گرفتم. حوصله نگاه های عجیب غریب عابرا رو نداشتم. چند دقیقه که گذشت بهتر شدم و با قدمهای آروم به طرف خونه راه افتادم. نگاهی به صفحه گوشی انداختم. نه پیامی نه تماسی… اشک دوباره از چشمام جاری شد. پیشونیمو به درخت تنومند پیاده رو چسبوندم و اجازه دادم اشک های لعنتی بازم روی صورتم حرکت کنن. احساس کردم پشت دستم کمی مرطوب شد. سر بلند کردم. آسمون از ابرهای تیره پر شده و نم نم بارون پاییزی
گرفته بود. عکستو رو دیوار میکشم سیگار پشت سیگار میکشم عصبی هندزفریمو از گوشم بیرون کشیدم. بارون شدیدتر شد و موهامو تا حدودی خیس کرد. صدای محزون
مارتین که این آهنگ رو می خوند تو ذهنم پخش شد.
-ماهک!؟
با پشت دست به صورتم کشیدم و به عقب برگشتم. خانم پرهیزکار همسایه طبقه چهارممون رو دیدم. به سختی لبخند زدم.
-سلام! خوبین؟ متقابلا لبخند گرم و دوستانه ای زد. -سلام خانوم کم پیـ… حرفش تو دهنش ماسید. -حالت خوبه ماهک؟ چقدر حالم نزار بود. همسایه ای که ماه به ماه هم نمی دیدمش فهمید حالم خرابه! با صدای گرفته جواب دادم. -خوبم چیزی نیست. فقط یه کم سرما خوردم! یه دستش نون گرم و تازه بود و با دست دیگه آروم به کمرم زد. -بیا با خودم برگرد خونه. حالت اصلا خوب نیست. مامان اینا خونه ن؟! سر تکون دادم و زیر لب گفتم. -آره. هستن.
بغض دوباره به گلوم برگشت. این خرمگس معرکه از کجا پیداش شد. قدمهاشو با گام های آروم من هماهنگ کرد. ده دقیقه ای طول کشید تا به خونه رسیدیم و تو این مدت حسابی خیس شده بودم. در حیاط رو باز کرد و همزمان زنگ خونمونو هم زد. خدایا حالا باید دلسوزی های بی پایان مامانو جواب بدم که چه مرگمه! منتظر تمام شدن چقولی خانم پرهیزکار نموندم و به طرف راه پله رفتم. حوصله مودب بودن و حفظ احترام همسایه رو نداشتم. اصلا
هم تمایل به ادامه صحبت باهاش نداشتم.
پله اول، پله دوم، پله سوم، به پله ی چهارم که رسیدم دوباره اشکم سرازیر شد. از کنترلم خارج بودن. پاگرد طبقه اولو رد کردم. با آستین لباسم صورتمو خشک کردم و چند نفس عمیق کشیدم. من از عهده ش برمیام. هنوز بغض داشتم ولی حداقل اشکام روون نبود روی صورتم. به طبقه دوم رسیدم. مامان دل نگرون جلوی در منتظرم بود. تا
چشمش بهم افتاد صندلشو پوشید و به طرفم اومد. دستم رو تو دستش گرفت. -چی شده دخترم؟ بیا داخل بیا حسابی خیس شدی!
شالمو از سرم کشیدم و بدون اینکه جوابشو بدم رفتم داخل. به ماهک گفتناش اعتنا نکردم و به نشیمن رفتم. روی مبل سه نفره دراز کشیدم و خودمو مچاله کردم. مامان با یه دست لباس از اتاقم بیرون اومد.
-پاشو عزیزم لباستو عوض کن سرما می خوری قربونت برم. فضای خونه گرم و خفه بود. تو همون وضعیتم نگاهش کردم. -مامان؟ کنار مبل روی زانو نشست. -جون مامان؟ -گرممه. یه چیز خنک بهم میدی بخورم!؟ هندونه داریم؟! دست روی پیشونیم گذاشت. -تب داری دخترک من. پاشو لباستو عوض کن برات قرص بیارم. پاشو عزیز مادر. به زور روی مبل نشوندم. -تا من برات قرص میارم لباساتو عوض کرده باشیا!
سری به نشونه تایید براش تکون دادم. من قرص نمی خواستم. کارمو می خواستم. مارتینو می خواستم. من قرص نمی خواستم. نمی دونم چه اتفاقی افتاد. یادم نیست. هیچی یادم نیست. چشمام به طرز فجیعی می سوخت و بدنم مثل گوله ی آتیش بود. احساس می کردم پر می شم روی هوا و به چیزی چنگ می زنم. صدای تپش قلبی
رو میشنیدم که دیوانه وار خودش رو به سینه می کوفت.
فکر کنم ترسیده. اما از چی ترسیده؟ چشمام باز نمی شد. دلم آب می خواست ولی سردم بود. تنم داغ بود و دلم پتویی گرم می خواست. نمی دونم چقد توی همون حال معلق میون زمین و هوا موندم و بعدش دیگه نفهمیدم چی شد. بوی الکل و مواد ضد عفونی کننده توی مشام پیچیده بود. بوی سنگین فضایی خشک و سرد. پلکام
سنگین بود؛ چشم که باز کردم خودم رو تو اتاق سرتاسر سفید بیمارستان دیدم.
دلم گرفت وقتی بیدار شدم و مارتین نبود. سر کسی روی تختم بود؛ ولی درست نمی دیدمش. انگاری قدرت تشخیص هیچی رو اون لحظه نداشتم. هرچند برام عجیب بود این ناشناس. دستم رو گذاشتم روی دستش و بی جون صداش زدم. سرفه ای کرد و سرش رو برگردوند طرفم. چشمای نالون و بی قرارم توی حدقه چرخید. خدای
من باورم نمی شد. برگشته؟ خاطرات تمام لحظات کودکی من برگشته؟ تمام کودکی من. تمام خنده های ساده و بی ریای من برگشته! حس سوزش توی رگ متورمم؛ به دستم سرم وصل بود؛ ولی دلم آغوشش رو می خواست. بی معطلی خودم رو پرت کردم تو بغلش. تو بغل گرم خاطراتم. سرما خورده بود واسه همین با صدای گرفته اش
گفت:
-چی شده خانوم کوچولو؟ از دوری من اینجوری شدی؟ یعنی انقد سخت بوده واست دوری من؟
صدای هق هق تلخ و مملو از دلتنگیم اتاق سفید رنگ رو برداشته بود. خدا جونم شکرت. خدای خوب و مهربونم؛ ازت ممنون که برش گردوندی. من واقعا تنها بودم این روزا. تنها و بی کس. بی هم زبون. خدایا ممنون که صدام رو شنیدی و این جوری جوابم رو دادی. تو سینه اش مشت زدم:
-کی اومدی؟ بی معرفت می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ می دونی نبودت چقدر سخت بود واسم؟ وای که نمی دونی؛ هیچکس نمی دونه.
آروم پشتم رو نوازش می کرد:
-خودتو خالی کن ماهک… آروم شو. من اینجام و حالا حالا هام بر نمی گردم. پیشتم؛ کنارتم. نزدیکتم.
گونه اش رو بوسیدم:
-دلم برات تنگ شده بود مانکی.
محکم فشارم داد:
-منم همینطور عزیز تر از جونم.
دوباره سرجام دراز کشیدم اما دستش رو محکم چسبیدم. شاید می ترسیدم اینا همش خواب باشه، وهم و شایدم رویا باشه. می ترسیدم خیال شیرینی باشه که بخاطر حال بدم، حسش کرده باشم. از سر بیچارگی؛ بغض کردم:
-نمی ری؟ مانک نمی ری؟ یعنی هستی؟ پیشم می مونی؟ تنهام نمی ذاری؟ دستشو محکم فشار دادم و گفتم: -قول بده نری. قول بده تنهام نذاری… من خیلی داغونم. بهت احتیاج دارم… تروخدا…
نذاشت حرفمو کامل کنم و دست دیگشو روی دستم گذاشت و هم زمان ماسک سفید رنگ صورتش رو پایین آورد….
ادامه دارد….

نويسندگان:
mah_piishooni
Jigili1378
farzane_fp

فرستنده: Mr.kiing


👍 7
👎 2
18201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

917655
2023-03-05 02:53:42 +0330 +0330

ساعت ۳ شبه
این داستان جوری محذوبم کرده که به کل خواب از سرم پریده
خارق العادس
خسته نباشی👌🏻♥

1 ❤️

917657
2023-03-05 03:02:35 +0330 +0330

خوشم اومد ولی خب خیلی طولانی نشد؟

1 ❤️

917708
2023-03-05 16:48:42 +0330 +0330

داستان خوبه،اما یه چیزایی رودرک نمیکنم‌.اینکه دختره راهنماتور هست وهتل هم اونومیشناسن واین چطورتوی سوئیت پسره هست وانگارکه کسی اونونمیبینه بقیه مهمان ها کجاهستن که اقای مارتین واسه خودش ماشین سوارمیشه وگویا حتی هربارماشین مختلف.یجایی مارتین رفته بودخونه ماهک ومادرش اونو انگارچندساله میشناسه وگرم بوده رفتارش.احساس میکنم یجوری توی حالت های اینده وگذشته بیان میشه بعضی قسمتها.اما اوایل داستان همه مهمان ها باتوربودن وبرنامه مشخصی داشتن ومیرفتن گردش.ودرواقع کسی هم نمیتونه خودسر وتنهاجایی بره چون دراون صورت احتمالا تورمسئولیتش روقبول نمیکنه.امایواش یواش کلا تورازیادرفت وکلا به این دونفرپرداخته شده.مارتین صبح وتنها چه کاری میتونه داشته باشه وقتی اینجا مهمون هست.اول داستان اشاره شد دورگ هست وگویا یه رگ ایرانی داره واحتمالا شایدتااخرداستان معلوم بشه مهمان هم نبوده کارش هم ایران بوده زبان فارسی هم بلدبوده.اخه اونجاکه رفته بودخونه ماهک گفته شدمادرش باهاش صحبت میکرد یعنی مادرش هم ایتالیایی بلد بوده‌؟تاجایی که میدونم ماهک بلدبودفقط پس مکالمه اونا بااشاره بوده؟انگارمیخوادمعمایی وگیج کننده باشه اما یه جاهایی زد ونقیض داره متن سوالایی مطرح میشه براخواننده که جوابی واسش پیدانمیکنه.در قسمت اخربامشخص شدن کل داستان خیلی بهترمیشه نظرداد.موفق باشید

1 ❤️

917736
2023-03-06 01:03:36 +0330 +0330

هوشنگ گلشیری و برادران شکسپیر و هوشنگ مرادی کرمانی و برادران اخوان ثالث . چقد نویسنده

1 ❤️

917848
2023-03-06 22:30:38 +0330 +0330

بد نبود

1 ❤️

918409
2023-03-11 02:53:04 +0330 +0330

منتظر پنجش هستم

1 ❤️

919491
2023-03-19 10:13:28 +0330 +0330

قسمت جدیدش کی میاد

0 ❤️

944986
2023-08-30 23:15:28 +0330 +0330

قسمت جدید نیومد؟

0 ❤️