مردان بدون زن

1403/01/13

“بجز رضا”

۲۲ سالم که بود با یه دختری به اسم نسیم که یک سال از من بزرگتر بود نامزد کردیم.
دختر خیلی دلنشینی بود ولی خب من فقط به خاطر اصرار بابام قبول کردم.
نسیم یه دختر ظریف و ریزه میزه با صدای آروم، درست مثل اسمش بود.
به عنوان یه دوست خیلی ازش خوشم میومد ولی به سکس باهاش فکر نمیکردم. گاها یه حسی سراغم میومد که حیف دختری مثل نسیم که داره با کسی ازدواج میکنه که کوچک ترین رغبتی بهش نداره، ولی بعدش سعی میکردم این افکارو از خودم دور کنم
راستش نمیخواستم ذهنمو درگیر کنم و کاری کنم که مبادا نتونم نامزدی و ادامه بدم و بابام سرافکنده بشه، پس افکار منفی رو گذاشتم کنار و سعی کردم منطقی برخورد کنم.

ما خریدامونو شروع کردیم و باهم وقت گذروندیم.
تا حدودی به هم عادت کرده بودیم و یه رابطه دوستانه داشتیم.
حتی نسیم واسه تولدم یه تدارک کوچیک دیده بود و راستش کلی خوشحالم کرده بود.

چند ماهی بود که آشنا شده بودیم و وقتش بود که همدیگه رو به فامیلامون معرفی کنیم.
کم کم با فامیلاشون آشنا شدم. همه چی عادی گذشت و یه خانواده ساده با زندگی کارمندی داشتن. بعد یه مدت نه چندان طولانی من رفت و آمدم به خونه پدر مادر نسیم بیشتر شده بود.
یه خونه شریکی سه طبقه با پدر بزرگ و عموش داشتن
اکثر مواقع شوهر عمش خونه اینا بود چون مادربزرگ نسیم مریض بود و عمش هی به مادرش سر میزد.
آقا رضا یا همون شوهر عمه برعکس کل خانواده ذهنیت باز تری داشت و تو هر زمینه ای استعداد داشت.
طوری که اکثر کارای خانواده رو اون انجام میداد. از گرفتن بسته وای فای گرفته تا کارای اداری و تعمیر و نصب وسایل خونه و…
یه جورایی خدای خانواده بود و هر مشکلی پیش میومد میگفتن آقا رضا عصری میاد، به اون میگیم حلش میکنه.

من اوایل بهش حسادت میکردم پس تصمیم گرفتم کل توانمو بزارم تا کارایی که می‌خوان به اون بسپرنو انجام بدم، که بد پیش نرفت. وقتی آقا رضا میومد و میگفت فلان چیز چی شد؟ و میگفتن علی(من) حلش کرد کلی کیف میکردم.
وسط بحثای خانوادگی همه پیش رضا کم میاوردن ولی من نه، تا حدی پیش رفت که بعضی چیزارو گوگل میکردیم تا حرفامونو به همدیگه ثابت کنیم.
کم کم رضا هم روی کارام حساس شده بود و هی از کارام ایراد میگرفت.

من تو یه خانواده کم جمعیت بزرگ شدم و به جمع های خانوادگی عادت ندارم و معمولا خوشم نمیاد
تنها دلیلی که دورهمی های وقت و بی‌وقتشونو برام قابل تحمل می‌کرد وجود رضا بود
هرچی از شیفتگیم نسبت به این فرد بگم کمه، هرچی از هوش و استعداد این مرد بگم بازم کمه، حتی حرکت انگشتاش هم برام خاص بود ولی همیشه این شیفتگی رو برای خودم حسادت تعبیر میکردم

رضا به شدت آدم رک و نترسی بود. تقریبا هم قد و هیکل خودم بود و شاید من چند سانتی ازش بلند تر بودم. یه مرد ۳۵ ساله که ۷ سال از ازدواجش میگذشت ولی بچه نداشت.

یه روز تو باغ بابای نسیم جمع بودیم که آقا محمود (بابای نسیم) گفت سعید(برادر نسیم) موتورو بردار برو پمپ آب چاه فلان باغو قطع کن بیا.
سعید طبق معمول بهونه اورد و از زیر کار در رفت. من گفتم من میتونم برم، آقا محمود قبول کرد ولی رضا گفت تو که این اطرافو بلد نیستی، خودشم با ماشین نمیشه با موتور سعید میریم.
منم مخالفتی نکردم.
رضا موتورو روشن کرد و منم پشتش سوار شدم
من دو سه بار بیشتر سوار موتور نشده بودم
رضا گفت یکم بیا جلو تر و پاهاتو بزار اینجا
یکمی رفتم جلوتر ولی جوری که بهش نچسبم

تو راه سرعتشو خیلی زیاد کرد، منی که چند سال بود سوار موتور نشده بودم داشتم سکته میکردم.
سفت بغلش کرده بودم، صورتمو به شونش فشار میدادم و خودمو بهش چسبونده بودم.
یکم که سرعتشو کمتر کرد با خنده گفت علی از پهلوهام بگیر زشته، آشنا میبینه😂
من کلی خجالت کشیدم و دستامو ول کردم.

بالاخره رسیدیم و بماند که من چقدر خاکی و گلی شده بودم و اون کلی بهم خندید. از این در و اون در گفت و توضیح داد، هیچی از حرفاش نمیفهمیدم و کل تمرکزم رو صداش بود، به اون آهنگ خاص ته گلوش
دوباره سوار شدیم و خواستیم برگردیم ولی اینبار مسیرو عوض کرد.
بعدا فهمیدم که راهو دورتر کرده

اینبار خودش گفت محکم منو بچسب که قراره پرواز کنیم
اول بخاطر حرف قبلیش خجالت کشیدم، سرعتشو که زیاد کرد دستام دورش حلقه بود ولی اینبار کف دستام باز، روی شکمش بودن. خیلی حس خوبی داشتم، گرمای شکمش و حس میکردم. دیگه به هیچی جز بدن رضا که توی بغلم بود فکر نمی‌کردم، دلم میخواست انگشتامو از لای دکمه های پیرهنش رد کنم و به پوستش بزنم.
دلم میخواست توی وجودم حل بشه و با بدنم ترکیب بشه، هیجان ریزی توی پاهام بود.
سرعتشو کمتر کرد ولی من همچنان یه طرف صورتم رو شونش بود و داشتم به سایمون که کنار جاده خاکی می‌افتاد نگا میکردم. غروب اون روز شروع همه چیز بود
با ناراحتی توام با خجالت دستامو از دورش باز کردم
پشت انگشتامو از لاله ی گوش و گردن تا آرنجش کشیدم
دستمو روی شونش برگردوندم دلم میخواست پشت گردنشو ببوسم

طول تابستون هربار به یه بهونه ای از جمع میزدیم بیرون. دیگه خبری از اون رضای تخس و پر ادعا نبود، لااقل وقتی تنها بودیم
کار خاصی نمیکردیم، ول میچرخیدیم. مهم نبود چیکار کنیم همین که تنها میشدیم برام کافی بود.
یه بار سعی کردم موقع راه رفتن دستشو بگیرم، نزدیکش راه می‌رفتم و به بهونه هایی چند بار بازومو به بازوش زدم ولی خب روم نمیشد بیشتر پیش برم.

روزایی که همدیگه رو نمیدیدیم چت میکردیم، از روزمرگی هامون میگفتیم از هر دری حرف میزدیم، از اینترنت استارلینک تا قیمت کولا تو آمریکا
ولی تا حالا کسی منو اندازه رضا درک نکرده بود، خیلی عجیبه که گاها تا خود صبح چت میکردیم، بی‌وقفه و پشت سر هم
از محل کارش پی ام میداد که خوابش میاد و می گفت تقصیر توئه که دیر خوابیدم ولی شب بعد دوباره و دوباره تکرار میشد

وویساشو بارها گوش می‌دادم، دیگه حفظ شده بودم که از ثانیه چندم خنده هاش شروع میشه، خلاصه هر آدمی موقع حال خرابی اش به مسکن نیاز داره

برام مهم نبود داداش صداش کنم یا حاجی یا آقا رضا، هیچ کلمه ای نمی‌تونست واقعیتو توی قلبم عوض کنه اون پسر من بود

این وسط مشکلای منو نسیم شروع شد. من راضی نبودم به همین زودی عقد کنیم و نسبت به نسیم کم اهمیت بودم.
سر هر چیز کوچیکی دعوامون میشد. با اینکه نسیم دختر خوش قلب و با ملاحظه ای بود ولی وقتی در مورد جهیزیه و خریدهای مراسم حرف میزد دعوامون میشد. همیشه میگفت تو بهم اهمیت نمیدی و میدونم دوسم نداری. منم حرفی نداشتم که بزنم چون جز واقعیت چیزی نمیگفت، از یه طرفی هم چون میدونستم کسی که مقصره منم نمیتونستم پر رویی کنم.

تا اینکه یه روز دعوای منو نسیم شدت گرفت و فهمیدیم که به درد هم نمیخوریم.
یکی دو روز بعد خانواده هامون مخالفت کردن و پروین خانم (عمه نسیم) سعی میکرد میونمونو درست کنه.
حال روحی خودم داغون بود. با اینکه هیچوقت نسیمو به عنوان همسر واسه خودم ندیده بودم ولی بازم برام سخت بود.
کل فامیل بهم زنگ میزدن و رو مخم میرفتن، انگار که زندگی اوناست.
از خونه زدم بیرون. بطری عرقو از زیر صندلی ماشین دراوردم…

مست نبودم ولی اگه با این وضعیت برمیگشتم خونه بابام حتما میفهمید پس تا شب بیرون موندم.
کلی تماس بی پاسخ از عمو و عمه نسیم، از اقا محمود، از مادر خودم، از بابام ولی بین همه اینا پیامای رضا بود که برام مهم بود.
میگفت نگرانمه و چرا جواب هیشکیو نمیدم.
وجود رضا همیشه آرومم میکرد. بهش پیام دادم که نگرانم نباشه و فوری جواب داد
گفت برم دنبالش

پایین کوچشون ترمز زدم
چون بهش گفته بودم که نمیخوام پروین خانم بفهمه دم درشون نرفتم.
اومد و سوار شد.
بوی ادکلنش کل ماشینو پر کرد و قلبم شروع کرد به بیقراری کردن.
بعد یه سلام سردی که فک میکردم اونم قراره مثل بقیه نصیحتم کنه، شروع به حرکت کردم ولی نه اون چیزی میگفت نه من.
از شهر خارج شدم، کنار جاده نگه داشتم و سرمو سمت شیشه چرخوندم
چراغ توی ماشین روشن بود و از شیشه دیدم بهم زل زده
منم از شیشه بهش نگاه کردم
گفت حالت چطوره
گفتم چطور باید باشم؟
گفت علی لااقل جواب مادرتو بده نگرانتن!
گفتم این نامزدی به اصرار اونا بود، به درک
کسی نظر منو پرسید؟ بعد اینکه تصمیمشونو گرفته بودن بهم خبر دادن
آخه منو چه به ازدواج
بعد نگاهمو گرفتم سمت جاده
حرفی نمیزد، منم از ماشین پیاده شدم و به در ماشین تکیه دادم
طول نکشید که اونم پیاده شد و روبه روم وایساد
سرمو اوردم بالا که تو چشاش نگاه کنم ولی یهو بغلم کرد
یه دستش دور گردنم و توی موهام حرکت میکرد و سرمو به سر و شونه‌ ی خودش فشار میداد، یکی از دستاشم دور کمرم بود
چند لحظه بعد که منم دستامو بردم دور کمرش پیشونی هامونو بهم دیگه چسبوند و دستشو پشت کمرم گذاشت
به لباش نگاه کردم قلبم داشت از سینم بیرون میزد
بزرگ شدن کیرمو حس میکردم
سرمو کج کردم و با جلو عقب کردن دماغ هامونو به هم مالیدم، از چند میلی لباش برمیگشتم
سرمو عقب بردم و نگاش کردم تا واکنششو ببینم
لباشو جلو آورد تا روی لبام بزاره، سرمو بیشتر عقب کشیدم دوباره تلاش کرد و منو بوسید کل تنم لرزید و شهوت با فشار زیادی توی رگام پمپاژ شد
کاش میشد لبهای نرم و باریکشو قورت داد
بعد یه لب حسابی سرشو برد سمت کیرم و دهنشو از روی شلوار گذاشت روی کیرم
صورتشو میمالید و تو چشمام نگاه میکرد
بهش گفتم اصلا نمیخوام اولین بارمون تو ماشین و تو بر و بیابون باشه
سرشو بیشتر مالید و گفت می‌خوامش علی
تو چشای خمارش زل زدم و گفتم مطمئنی؟
سرشو چند بار تکون داد
سرشو به کیرم فشار میدادم و اونم کمربند و دکمه هامو باز میکرد
کیرمو گرفت دستش و کلاهکشو گذاشت روی زبونش
چشامو بستم و نفس حبس شدمو بیرون دادم
دیدن چشاش وقتی داره برام ساک میزنه دیوونم میکرد
موهاشو گرفتم و توی دهنش تلمبه زدم نمیتونست تحمل کنه و اوق میزد
کیرمو گرفت و زبونشو از خایه هام تا سر کیرم کشید و دوباره کرد تو دهنش
دستمو قاب صورتش کروم و کشیدمش بالا، لباشو بوسیدم و تو گوشش گفتم عاشقتم رضا، بدون تو هیچی از علی باقی نمی‌مونه
در ماشینو باز کردم و روبه شکم رو صندلی خوابوندمش پاهاش کامل بیرون بود و کونش سمت من
کمرشو داد بالا شلوارشو باز کرد و منم کامل درش آوردم
پاهاشو از هم فاصله دادم از کیرش تا تخماشو لیسیدم و مکیدم
لپاش کون تپل و سفید و پشمالوشو از هم باز کردم و زبونمو محکم روی سوراخش کشیدم آه غلیظی کشید
لیس میزدم و زبونمو توش می‌فرستادم
با ولع می‌لیسیدم گاز میگرفتم و اسپنک می‌کردم
دلم میخواست برام ناله کنه میخواستم التماسم کنه که بکنمش میخواستم حسابی تشنه بزارمش تا خودش بخواد
با صدای لرزون گفت علی توروخدا بسه، بسه دیگه بکن توش
گفتم بازم بگو چی میخوای تا بهت بدم
گفت علی کیرتو میخوام کیرتو بکن توم منو بگا علی
دیگه رسما داشت داد میزد
روی سوراخش تف انداختم و با سر کیرم پخشش کردم
ناله هاش رنگ التماس گرفته بود و روحمو ارضا میکرد
یه تف دیگه روی کیرم انداختم و سرشو وارد کردم
تنگ و بکر بود لامصب
اصلا طاقت نداشتم و کل کیرمو یه ضرب کردم توش
داد بلندی کشید
روش خم شدم و گفتم ببخش عشقم لطفا تحمل کن
بعد یه دیقه آروم آروم کمرمو حرکت دادم، کلافه شدم چون دلم می خواستم چشماشو ببینم
کیرمو بیرون کشیدم و برش گردوندم و پاهاشو روی شونه هام گذاشتم
کیرمو تا ته میکردم تو و در میاوردم و با هربار کمر زدنم از لرزش بدنش لذت میبردم
کف دستم تف کردم و کیرشو گرفتم و براش جق زدم
چیزی تا ارضا شدنم نمونده بود تلمبه ها و سرعت دستمو بالا بردم
ناله های مردونش منو به اوج رسونده بود که یهو احساس کردم کل جون و ارژیم توی پایین تنم جمع شد و آبمو با یه نعره توی کونش خالی کردم
به تلمبه زدنم ادامه دادم بعد چند ثانیه آبش با فشار پاشید رو شکم و سینه خودش
هردومون با بی حالی داشتیم می خندیدیم
پاهاشو برد تو و رو صندلی لش کرد
شلوارمو بالا کشیدم و پیشش نشستم و کشیدمش توی بغلم
عرق کرده بود و موهاش به پیشونیش چسبیده بود
سرشو بوسیدم و گفتم مرسی که هستی

خودمونو جمع و جور کردیم و راه افتادیم، یه آهنگ رندم تو ماشین پلی بود
شامو با هم خوردیم و بعد از اینکه رضا رو رسوندم خودمم رفتم خونه

چند بار دیگه رضا رو دیدم ولی پیش نیومد با هم تنها باشیم، نامزدی منو نسیم بهم خورد
بعد اینکه رضا رو تو اینستا آنفالو کردم دیگه به همدیگه زنگ نزدیم یه مدت بعد شنیدم که پروین بارداره
ما که دیگه کاملا با هم غریبه شده بودیم
نمیشه گفت عاشق رضا شدم ولی گاها زیاد بهش فکر میکنم
امشب بعد ارسال این داستان چتامونو پاک میکنم
“بماند به یادگار ۲۹ اسفند ۱۴۰۲”

نوشته: Amir


👍 17
👎 4
13201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

977787
2024-04-01 23:16:55 +0330 +0330

امشب رگبار داستان کی شده…همه که کی نیستن…تنوع هم خوب چیزیه

0 ❤️

977821
2024-04-02 01:13:43 +0330 +0330

عزیزم فک کنم رضا تورو کرده وا اشتباه تایپی داره داستانت 😂😂😂

2 ❤️

977823
2024-04-02 01:22:08 +0330 +0330

قسمت سکس داستانت تهوع آور بود

0 ❤️

977825
2024-04-02 01:34:54 +0330 +0330

خب بود لذت بردم باز بنویس

0 ❤️

977842
2024-04-02 03:16:02 +0330 +0330

اگه اینو هکتور مالو تو بینوایان می‌نوشت یه چیزی ولی براایران … نه :)

0 ❤️

977851
2024-04-02 04:52:32 +0330 +0330

چرا همش فکر میکنم رضا کونش گذاشته

0 ❤️

977861
2024-04-02 05:48:56 +0330 +0330

آخی 🥺🥺🥺

0 ❤️

978316
2024-04-05 00:40:00 +0330 +0330

عالیه 😂 😂

0 ❤️