مرد مست کوچه

1401/06/20

بارون شدیدی می بارید. توی کوچه خلوت و ساکت که هیچ جنبنده ای حرکت نمیکرد،صدای خش خش کفشهای پاشنه تخم مرغی مردی که آروم آروم و تلو تلو خوران، بی هدف به سمت ته کوچه حرکت میکرد، با صدای بارون قاطی شده بود. مرد پالتوی بلندی به تن داشت و کلاه شاپوی مشکی سر و صورتش رو پوشونده بود. مست کرده بود و بعد از دعوا و درگیری بخاطر ندادن پول عرق سگی که خورده بود از کافه زده بود بیرون. تو ذهنش افکار بهم پیچیده و گوناگونی وجود داشت که نمیتونست رو هیچکدومشون تمرکز کنه. به ته کوچه رسید و تازه متوجه شد که تو کوچه بن بستی اومده که راه در رو نداره. برگشت و به سرکوچه نگاه کرد. با خودش زمزمه کرد" چقدر را اومدم" و مایوس از اینکه چجوری باید برگرده و به سرکوچه برسه، جلوی در خونه ای که در چوبی داشت نشست. اما نتونست خودشو کنترل کنه و محکم به در بسته خونه خورد. صدای بلندی از در اومد و بلافاصله دوباره صدای شر شر بارون. آروم آروم چشماش بسته شد و به خواب رفت.
از داخل خونه صدای ضربه به در شنیده شد؛" وای خدا مرگم بده ینی کیه این وقت شب؟ کی میخواد بره درو واکنه. ولش کن بابا…"
و دوباره از حالت نیمخیز دراز کشید و لحاف کرسی رو تا گردن بالاکشید. چشماش رو بست. " خدا بگم چیکارت کنه اقدس که اینقده فوضولی. ول کن دیگه هر کی بود هر چی بود تموم شد. بگیر بخواب دختر" اما هر چی به خودش نهیب میزد نمیتونست جلوی کنجکاویشو بگیره. بلند شد و آروم از پنجره بیرون رو نگاه کرد. از تیر برق چوبی و کهنه توی کوچه نوری به حیاط خونه و اتاق اقدس می تابید. زیر نور چراغ قطرات درشت و سیل وار بارون رو دید. با خودش زمزمه کرد" اه کوفت بگیری تو نمیبینی بارونو چجوری داره میاد؟ انگار خدا داره گریه میکنه" بعد لباش رو ورچید و رفت بخوابه. اما انگار تقدیر سرنوشت دیگه ای رو براش رقم زده بود. پالتوش رو برداشت و رو سرش انداخت. در چوبی رو باز کرد. انگار که در هم خواب بود با ناله و قیژژژ خیلی بلند و طولانی ای باز شد. سرما پیچید لای پاهای لختش و مور مورش شد. دمپایی های پلاستیکیشو پوشید دوون دوون به سمت در رفت. دست انداخت کلون در رو کشید و تا در رو باز کرد پیکر مرد به پشت روی پاهای زن افتاد. به شکلی که پشت سرش روی پاهای زن بود. اقدس بلافاصله جیغ کوتاهی کشید و جستی به عقب زد که باعث شد سرد مرد به زمین بخوره و کلاه از سرش بیفته. با این ضربه مرد یه تکونی خورد و بهوش اومد. چشماشو باز کرد و نگاهی به زن انداخت که با چشمها و دهانی وحشت کرده به مرد خیره شده بود.
به سختی و با کمک چارچوب در از جا بلند شد و رو بروی زن ایستاد. با صدای جذاب و مردانه اما بیحال " ببخشید خانم. من گم شدم و حال خوبی ندارم. خواستم چند دقیقه اینجا بشینم تا این بارون لاکردار بند بیاد. اما انگار داره بدتر میشه" زن نگاهی به بلندای مرد کرد:" نه خواهش میکنم ایرادی نداره. اما فک میکنم حالتون زیاد خوب نیست. چیزی لازم ندارین؟" مرد با ابهت و آروم جواب داد “نه”
صدای آرام و پرابهت مرد و وقار و آرامش تو رفتارش، ترس رو از اقدس ربوده بود. با خودش فکر میکرد که یهو با صدای مرد به خودش اومد: " دیر وقته شما برین بخوابین. منم یکم اینجا میشینم میرم. " حالا که دیدمتون و باهاتون هم کلوم شدم دیگه نمیتونم اینجا ولتون کنم. شما لباساتون همه خیسه. بیایین تو یکمی گرم بشین یه چایی بخورین. تا اون موقع هم بارون بند میاد"
“ممنونم مزاحم نمیشم.”
“چه مزاحمتی؟!“و آروم خودشو قل داد زیر بغل مرد تا کمکش کنه. مرد هم با اینکه هوشیاریشو بدست آورده بود و بدش نمیومد یکمی گرم شه و استراحت کنه.
اقدس در رو با پاهاش بست و مرد هم کلون رو انداخت و به زن یله کرد تا بتونه مسیر حیاط رو رد کنه
" ای آقا یکمی هم خودت کمک کن، له شدم مرد مومن”
مرد با شنیدن این حرف خنده اش گرفت و شروع به خندیدن کرد. زن از تکان های بدن مرد متوجه خندیدن او شد
" به به آقا گلی به جمالت روشن شد. بجای خندیدن خودتو سفت بگیر که اللن هر دو پخش حیاط میشیم. میخنده!!”
با زور و زحمت حیاط رو طی کردن و از ۴تا پله بالا رفتن و وارد شدن . بلافاصله گرمای بخاری هیزمی صورت مرد را داغ کرد.
" همین جا وایسا تا یه سینی بیارم توش وایسی تا بتونی لباسات عوض کنی. سر تا پا آبی. شدی عین موش آب کشیده"
مرد آرام و با لبخند کمرنگی به زن خیره شده بود. حال بهتر او را میدید. دختری با قد متوسط بی نهایت سفید و اندکی تو پر و با پرو پاچه گوشتی. پاهایش عین کله قندهای وارونه بود. موهایش تا پایین سرشانه و بافته شده بود. اقدس سینی را آورد و مرد درون آن ایستاد. آرام آرام شروع به درآوردن لباس ها کرد.
" بدشون بمن. زمین نندازیا" مرد با آرامش به دستورات دختر گوش میداد. اکنون فقط یک شرت برتن او باقی مانده بود.
" وای خدا مرگم بده. چرا انقده تن و بدنت کبوده. سرتم خونیه که. زیر چشاتم کبوده. چیکار کردی با خودت. کی به این روز انداختت؟"
دختر جلوی مرد زانو زد و جوراب هایش را نیز درآورد.مرد آرام به سمت کرسی خزید و به سختی خود را زیر لحاف پنهان کرد.
چشمهایش میل به بسته شدن داشت اما قلبش اجازه نمیداد.
“خوب آقا بگو ببینم اسمت چیه؟”
" ذبیح"
“منم اقدسم قربان”
نگاهی به مرد انداخت. چشمهایش گو رفته و ته ریش کمی داشت. صورتش لاغر بود. اما بدنی ورزیده و چابک داشت.
آرام به آنطرف مقابل مرد رفت و زیر لحاف کرسی خزید. گرمای مطبوعی وارد بدنش شد. آرام پاهایش را دراز کرد و به پاهای ذبیح برخورد کرد. پاهایش بسیار سرد بود. و این آرامشی بود بر دل دختر.
با خود زمزمه کرد" این از امشبمون، فردا رو خدا خودش بخیر کنه"

صبح شده بود که مرد از خواب برخواست. سردرد شدید باعث بیداریش شده بود. تمام تنش درناک بود. درگیری با ۳قلچماق کافه برایش نایی نذاشته بود. در همین حین صدای و بلافاصله اندام اقدس در آستانه در پیدا شد. “سلام آقا. صبح بخیر. خوب خوابیدیا”
“ببخشید خیلی مزاحم شدم. الان زحمتو کم میکنم”
“خوبه خوبه بگیر بشین. اگه قیافتو ببینی میترسی. شدی عین مرده قبرستون.”
" راستی نگفتی کی اینجوری شل و پلت کرده؟"
" کی نگو بگو کیا"
“اوهوکی. نه بابا. مگه چند نفر بودن؟”
" ۳تا قلچماق"
“واس چی اونوقت؟”
" عرق خوردم پول ندادم"
“ئه پ بگو. خوب چرا پول ندادی؟ وقتی نداشتی مگه مجبور بودی؟”
" پول داشتم اما دوس داشتم با یکی دعوا کنم."
دختر با تعجب لبی ورچید و گفت" خیله خوب. حالا بیا یه لقمه نون بخور از گشنگی تلف نشی"
بعد از صبحانه مرد به دیوار تکیه کرده بود که دختر به سمتش رفت. آرام شروع به معاینه و شستشو و تمیز کردن زخمها و نوازش بدن ذبیح نمود. آتشی در حال روشن شدن و گر گرفتن بود.
احساس میکرد آلتش در حال بزرگ شدن است. آرام دست دخار را گرفت و پارچه را به گوشه ای انداخت. آرام شروع به بوسیدن تک تک انگشتان اقدس نمود. بلافاصله کف و روس دستش را بوسید. اقدس در ذبیح فقط آرامش میدید. آن دستش را هم به ذبیح سپرد تا ببوسد و او در آرامشی عمیق، آرام با لبخندی از رضایت به اونگاه میکذبیح به آرامی توام با دردی از جل بلند شد و دختر را به پشت خواباند. آرام شروع به بوسیدن لبها، صورت و چشمهای او شد که این بوسه ها تبدیل به گرفتن لب های عمیق شد. آرام دکمه های لباسش را بازگرد. سوتین را از بدنش درآورد. خدای من چه میدید. بدنی صاف و صیقلی و سفید. بدون حتی یه تار مو. سینه هایی گرد با نوک صورتی. آرام شروع به بوسیدن و لیسیدن سینه ها کرد. دختر با دستانش با موهای ذبیح بازی میکرد و غرق در لذت و آرامش بود. آرام او را به سمت پایین هل داد و ذبیح آرام دامن و شرت دختر را پایین کشید. کسش همچون غنچه ای بلز نشده و خوشرنگ بود. آرام شروع به لیسیدن و مکیدن کرد. اقدس فقط در حال پیچیدن به خود بود. همه جا در سکوتی محض قرار داشت فقط صدای نفس زدن زن در فضا پیچیده بود. دست انداخت و مرد را بالا کشید و ذبیح آرام آلتش را به درون بدن اقدس هدایت کرد. آرام و با طمانینه به کارش ادامه میداد. ناگهان زن با لرزشی عمیق به ارگاسمی رویایی رسید و مرد نیز خود را درون زن خالی کرد. لذت وصف ناشدنی هر دو را از تب و تاب انداخته بود. اقدس با رویایی شیرین بخواب رفت. در خواب میدید که با ذبیح ازدواج کرده و پسری زیبا در آغوش دارد. چشمهایش را بازکرد ذبیح نبود. با هیجان از جا برخواست و اثری از مرد نبود. لباس هایش نبود. سراسیمه به حیاط دوید و پابرهنه به سمت کوچه دوید و درب کوچه را بازکرد.اثری از ذبیح نبود. آری او رفته بود و زن را با هزاران اما و اگر با لکه ای ننگ تنه گذاشته بود

نوشته: امیر


👍 7
👎 8
13801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

894709
2022-09-11 08:03:03 +0430 +0430

امکان نداره، عرق خورها با معرفت تر از این حرفها هستند. حتمی برمی گرده ذبیح.

0 ❤️

894727
2022-09-11 11:17:47 +0430 +0430

چه پایان عنی

0 ❤️

894744
2022-09-11 12:53:30 +0430 +0430

ای کیرم توت
داستان تا اونجایی که خدای من چه میدید خوب بود

1 ❤️

894805
2022-09-11 23:43:54 +0430 +0430

اثری از مصطفی رحماندوست

1 ❤️

894808
2022-09-12 00:01:01 +0430 +0430

پهلوانان نمیمیرند

1 ❤️

894820
2022-09-12 01:07:24 +0430 +0430

لکه ننگی کجا بود 😂 فقط صله رحم بود🤣🤣

0 ❤️

894860
2022-09-12 04:20:36 +0430 +0430

واقعا قشنگ بود هم داستانش و هم نویسنده .ولی ذبیح رفته نون بگیره میاد حتما غصه نخوری اقدس

0 ❤️

894974
2022-09-13 00:47:35 +0430 +0430

این که لایک. کلی میگم تکلیف این دخترا و زنای از گندمی و سبزه روشن تا تیره (به استثنا سولار) چیه که همه داستانها رنگ پوست و کس رو سفید توصیف میکنن. جالبه که چنین رنگ پوستی عاشق میشه ولی خواهان نداره

0 ❤️

937667
2023-07-14 21:43:06 +0330 +0330

یاد فیلمای زمان شاه افتادم دهن سرویس 🤭

0 ❤️