مسکو سرد (۱)

1401/06/11

۲۸ آوریل ۲۰۱۷ - براتیسلاوا ،‌ اسلواکی

ساعت ۸ صبح تلفن اش زنگ خورد ، هنوز خسته راه بود و چشمانش را به زور باز کرد . تا اسم روی صفحه گوشی را خواند خواب از سرش پرید و جواب داد
_الو
-سلام سودا ، رسیدی ؟!
-اره ، یه چند ساعتی میشه ، حالت خوبه ؟
-اره خوبم ، صدات خیلی خسته است برو استراحت کن
-چشم
-بی بلا
و تلفن را قطع کرد . شروع کرد به یاد آوری اتفاقات ۳ سال اخیر ، از زمانی که با مهدی آشنا شده بود . او بود که سودا را در شرکت استخدام کرده بود و کلی چیز بهش یاد داده بود ، او بود که سه چهار بار جونش را نجات داده بود و حالا برای امنیت اش ترتیب انتقالش به اسلواکی را داده بود ، حس عجیبیه که دائما یه نفر بدون منت مراقبت باشه .
در میزدند ، سودا دستی به موهایش کشید و به سمت در رفت و در باز کرد ، دختری قد بلند و بور و لبخند به لب جلوی در ظاهر شد
Ahoj, ty musíš byť sevda?!(سلام ، تو باید سودا باشی )
سودا گیج و منگ بود ، خواست بگوید که زبان او را بلد نیست که دختر موبور با لهجه نه چندان خوب گفت :

-تو باید سودا باشی ؟!
سودا انتظار نداشت که او فارسی بلد باشد
-بله ، شما فارسی بلدین؟
دختر لبخندی زد و گفت
-بله ، توی چند ماهی که ایران بودم کمی فارسی یاد گرفتم ، من آنیا هستم ، وکیل مهدی
و دستش را دراز کرد و با سودا دست داد
-مهدی از من خواسته تا یسری حرف ها را به شما بزنم ، اجازه هست ؟!
سودا از در کنار رفت و گذاشت که آنیا وارد شود
آنیا روی یکی از صندلی های اتاق نشست ، اون فوق العاده زیبا بود اندامی کشیده ، پوستی صاف و سفید و موهای طلایی و کون خوش فرمی که این زیبایی را تکمیل میکرد
-شما نهایتا تا فردا در براتیسلاوا هستید
-یعنی چی ؟!
-جفتمون خوب میدونیم شما برای چی اینجا هستید پس برای همین فردا از‌ اینجا خواهید رفت
-کجا ؟!
-مسکو
مسکو برای سودا فقط یه معنی داشت ، ۴ ماه بود که مهدی در مسکو بود ولی توی تماس های قبلی اش بار ها گفته بود که بهتر است یه مدت همدیگر را نبینیم اما حالا میخواهد او را به مسکو ببرد ؟! آیا به سودا علاقه یا حسی داشت ؟! اگر داشت چرا تو این سه ساله هیچ چیز نگفته بود ، کلی دختر خوشگل تر از سودا دور و بر مهدی بودند و برای او کار میکردند ولی سودا این را خوب میدانست که مهدی بیش از همه مراقب خود اوست
-شما حالتون خوبه خانوم سودا؟!
-اره ، فقط یکم شوکه شدم ، با چی قراره برم مسکو ؟!
-هواپیما ، نگران ویزا و بلیط نباشید تمام این هارا تهیه کرده ام ، این را هم بگوییم که من هم با شما خواهم اومد
-برای چی ؟! تنهایی هم میتونم
-من برای مهدی کار میکنم و ایشون گفتن که با شما بیام ، خیلی خب من باید برم فردا ساعت ۷ صبح حاظر باشید
و پاشد که برود ، سودا ناگهان دست او را گرفت و گفت
-تو را به خدا اگر چیزی میدانید بگید ، برای چی من باید برم مسکو ؟! مهدی به من گفت حداقل ۶ ماه باید اینجا بمانم ولی حالا شما میگید باید بریم ؟!
-هیچ اتفاقی نیوفتاده ، به محض اینکه برسیم مسکو همه چیز را خود مهدی برات تعریف میکنه ، حالام اگر اجازه بدهید بروم
سودا دستانش را شل کرد و چند ثانیه بعد صدای بسته شدن در را شنید
گیج و منگ بود ، تلفن اش را برداشت تا به مهدی زنگ بزند اما او جواب نمیداد…

نوشته: سودا


👍 1
👎 10
9801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

893281
2022-09-02 07:03:17 +0430 +0430

کوسشعر محض این داستانه یا اس ام اس خودت چیزی ازش فهمیدی که نوشتی اصلا ارزش نداشت که داخل شهوانی گذاشته بشه

1 ❤️

893292
2022-09-02 08:25:20 +0430 +0430

سلام…خدافظ

1 ❤️

893331
2022-09-02 15:25:24 +0430 +0430

داداش قصه کون دادن مارکوپولو رو نمیخوای بنویسی بی خودی اینقدر حاشیه میری…

2 ❤️

893486
2022-09-03 17:07:15 +0430 +0430

گیج و منگ بود تلفنش را جواب نمیداد ناگهان به کیرم
بیا برو باباااااااایاااااااا

1 ❤️