عضوهای خونی (۵ و پایانی)

1403/01/04

...قسمت قبل
✍️ سخن نویسنده: نگارش این مجموعه برای من یه تجربه منحصر بفرد بود، چون زیر هیچکدوم از قسمت‌های قبلی این داستان حتی یدونه کامنت فحش ندیدم و این خیلی برام ارزشمنده. فکر نمی‌کنم چنین چیزی اونم تو این سایت سابقه داشته باشه و واقعا ازتون ممنونم. این آخرین مجموعه داستانی خواهد بود که من می‌نویسم و سعی می‌کنم این دفعه روی حرفم بمونم! نمیگم آخرین داستان، چون شاید یه روزی هوس نوشتن تو این سایت دوباره به سرم بزنه، به هر حال اینم قسمت آخر عضوهای خونی، امیدوارم خوشتون بیاد.

⛔ هشدار: داستان طولانی و حاوی تابو شکنیست، یا نخونید یا با دقت بخونید!


دلم می‌خواست همه چیز رو عادی جلوه بدم، انگار که همه چیز مثل همیشه ست و انگار صحنه‌های دیشب همه خواب و رویا بوده، اما مگه میشد آب دریا رو توی لیوان پیمانه کرد؟! گلاره دمغ و بی‌حوصله، تمام مدت توی خودش بود. نگاه مستقیمش رو از چشمهام دریغ می‌کرد و به ندرت باهام همکلام میشد. از لحظه‌ای که پامون رو از اون مکان نفرین شده بیرون گذاشتیم، تا لحظه‌ای که رسیدیم هتل کلی با خودم کلنجار رفتم تا گلاره رو وادار به صحبت کنم، اما موضوع مناسبی پیدا نمی‌کردم. تبعات اتفاقی که افتاده بود، بسیار وسیع‌تر از اونی بود که فکرش رو می‌کردم. حتی به زبون آوردنش سخت بود اما، من و خواهرم مقابل چشم همدیگه رابطه جنسی داشتیم! یه سکس موازی که حتی تو تاریک‌ترین و عمیق‌ترین افکارِ شهوانیم پیش‌بینیش نمی‌کردم. شاید این نامتعارف‌ترین اتفاقی بود که می‌تونست تو زندگی یه آدم بیفته. با این وجود، از هیچکدوم از تصمیماتم پشیمون نبودم. ته دلم می‌دونستم برای اولین‌بار الماسی رو پیدا کردم که در تمام طول زندگیم جلوی چشمم بوده. یه الماس درخشنده و بی‌نظیر، به اسم گلاره! موجودی که فارغ از نسبتمون از این به بعد حتی شنیدن اسمش باعث تحریکم میشد و شاید در وهله اول این احساس باعث شرمساریم میشد، اما رفته رفته به این نتیجه می‌رسیدم که این یه موهبته! چرا که تا بحال به هیچ انسانی احساسی با این شدت و قدرت نداشتم، و همین احساس حساب گلاره رو از تموم زن و دخترهای زندگیم سوا می‌کرد.
اون شب جدا از همدیگه تو اتاق خودمون خوابیدیم و روز بعد، تو هواپیما کنار همدیگه نشسته بودیم و هرکدوم سعی می‌کردیم دیگری رو نادیده بگیریم. و خب این به سبب جاذبه گلاره، حداقل برای من یکی غیر ممکن بود. جوری که طاقت نیاوردم و برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:
-بهش فکر نکن. این بهایی بود که من و تو برای شرکت باید پرداخت می‌کردیم.
بعد از یه مکث طولانی، فکر کردم قصدی برای صحبت نداره، اما بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
-تو رو خدا به کسی چیزی نگو!
از تعجب چشم‌هام گرد شد و گفتم:
-حالت خوبه تو؟ مگه دیوونه‌ام به کسی حرفی بزنم؟ اصلا چی می‌خوام بگم؟
بالاخره برگشت و بهم نگاه کرد. تو چشم‌های پر اشکش شرم دخترونه بود. دلم براش سوخت. ادامه دادم:
-هوم؟ چی بگم به بقیه؟ تو خواهرمی خنگ!
با گفتن خواهرمی، دوباره کلیت ماجرا برامون یادآوری شد. همین نسبت بینمون گند زده بود به همه چیز! منم دمغ شدم و تکیه‌‌ام رو به صندلی هواپیما دادم. اینبار گلاره بود که بحث رو شروع کرد‌:
-از دیشب یه سوال ذهنم رو بدجوری مشغول خودش کرده و خواب رو از چشمم گرفته. فکر میکنی بهایی که بابا پرداخته بود چی بود؟
چشم‌هام رو که تازه بسته بودم تا انتها باز کردم. سوالی که پرسید، تکون دهنده بود. سوال به جایی بود. بابا اون زمان و تو اون موقعیت چیکار کرده بود؟ روی زندگیش قمار کرده بود یا…اگر راه دوم رو انتخاب کرده بود، با کی انجامش داده بود؟ مادرمون؟ بعد از کلی فکر کردن، سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بعضی سوالات بهتره بی‌جواب بمونه.
اینجوری کمتر عذاب می‌کشیدیم. فکر می‌کنم گلاره‌ام این رو قبول داشت، چرا که دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی نزد. ذهن مشغولیم باعث می‌شد از هر نوع برخورد با آدم‌های دیگه اجتناب کنم. این بود که به بهانه خستگی قید رفتن به خونه بابا رو زدم. برای گلاره تاکسی گرفتم و موقع خداحافظی تو فرودگاه، گلاره با سر پایین افتاده ازم خداحافظی کرد. قبل از اینکه بچرخه و سوار ماشین بشه، چونه‌اش رو با انگشت‌هام گرفتم و وادارش کردم سرش رو بالا بگیره. به اجبار نگاهم کرد. لبخند زدم و گفتم‌:
-از اتفاقی که افتاد خجالت نکش. به این فکر کن شاید اگه راه دیگه رو انتخاب می‌کردیم، الان من اینجا نبودم. تو با قبول این کار، جون من رو نجات دادی.
نمی‌دونم چی تو سرش گذشت که دوباره گونه‌های سفیدش کمی رنگ گرفت و از خجالت نگاهش رو ازم گرفت. بدون حرف چرخید و سوار ماشین شد. با چهره‌ای متفکر دور شدن ماشین رو نظاره کردم. باید به گلاره زمان می‌دادم. دیر یا زود این اتفاق هضم میشد.

در خونه رو که باز کردم، احساس کردم وارد یه خونه و زندگی متاهلی شدم. بوی پیاز داغ کل خونه رو گرفته بود و هومن با یه رکابی سفید، داشت آنتن تلویزیون رو تعمیر می‌کرد. صورتش خیلی تغییر کرده بود. ریش‌‌هاش رو زده بود و فقط یه سبیل کم پشت نگه داشته بود. تغییر جالبی بود و حالا با کوتاه کردن ریش‌‌هاش، سنش یکم پایین‌تر از حد معمول می‌خورد. صدای ترمه از داخل آشپزخونه می‌اومد که همزمان که مشغول آشپزی بود، با صدای بلند با تلفن حرف می‌زد و گهگداری می‌خندید. این دو نفر رسما خونه رو قُرق کرده بودن، هرچند منم مشکلی با این قضیه نداشتم. با صدای باز شدن در خونه، هومن من رو دید. ابتدا تعجب کرد و بعد، یه لبخند عمیق جای تعجبش رو گرفت.
-خواب می‌بینم؟ ببین کی اینجاست! نمردیم و چِش و چال ما به جمال مستر کاوه روشن شد. نالوتی یه خبر بگیر از ما، پوسیدیم تو خونه.
حقیقتا دلم براش تنگ شده بود. ترمه با شنیدن صدای هومن با کنجکاوی از آشپزخونه خارج شد و با دیدن من، تای ابروش بالا رفت. لباس راحتی تنش بود و تو دستش گوشی موبایل بود. و خب بعد از لذت‌های مشترکی که باهم تجربه کردیم، امکان نداشت از دیدن ترمه خوشحال نشم. هرچند بعد از چند روز دوری، فقط یه نیمچه لبخند تحویلم داد و گفت:
-خوبی؟!
تهش همین بود. من و ترمه تو حالت عادی چشم دیدن هم رو نداشتیم، اما موقع سکس بدجوری بهمدیگه علاقه پیدا می‌کردیم! هیچ احساس عاطفی بهم نداشتیم و همه‌اش شهوت بود. شاید چون اون و هومن بهم اجازه داده بودن همه جای بدنش رو لمس کنم، الا قلبش رو! برخلاف ترمه، هومن خیلی تحویلم گرفت. به وضوح از دیدنم خوشحال شده بود. آنتن تلویزون رو تعمیر کرد و من رو به حرف گرفت. این دو نفر به دور از دردسرهای شرکت و دغدغه‌های خانوادگی، برام یه مأمن امن بودن. با خوش و بش رفتم تو و کتم رو در آوردم و روی مبل نشستم. ترمه خیلی خانومانه ازم پذیرایی کرد و چایی آورد. وقتی دید دارم با ابروی کج نگاهش می‌کنم، گفت:
-چیه؟ خوشگل ندیدی؟
حقیقتا دیده بودم! همین دیشب با یه عروسک روسی یه رابطه به یاد موندنی داشتم اما خب، هنوزم به نظرم دخترای وطنی یه چیز دیگه بودن! نگاهم ناخودآگاه از صورتش پایین اومد و روی سینه‌‌هاش نشست. پیراهنی که پوشیده بود نه خیلی گشاد بود و نه خیلی تنگ، با این وجود سینه‌‌های لختش رو تصور کردم وقتی داشتم وحشیانه لاشون تلمبه میزدم و آبم رو روشون خالی می‌کردم. نوع نگاهم اونقدر ضایع بود که حس کردم حتی ترمه‌ام خجالت کشید. هومن اوهومی کرد و گفت:
-کاوه داداش، کجا سیر می‌کنی؟
یه لحظه خواستم بگم «لای ممه‌های دوست دخترت!» اما جلوی خودم رو گرفتم. ممکن بود به دل نگیره، ممکنم بود بهش بر بخوره و اون موقع باید خر می‌آوردم و باقالی بار می‌کردم! حقیقتش هنوز نمی‌دونستم ماهیت رابطه ما سه نفر چیه؟ نمی‌دونستم بعضی حرف‌ها رو می‌تونم بزنم یا نه؟ یا حتی بعضی کارها رو می‌تونم انجام بدم یا نه؟ ترمه بدون اینکه حرفی بزنه به آشپزخونه رفت. حواسم رو به هومن دادم و متوجه شدم داره روزنامه می‌خونه. اصلا بهش نمی‌خورد. با خنده گفتم:
-حالا واسه من مطالعه‌گر شدی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-دارم تو آگهی‌ها دنبال کار می‌گردم ایکیو سان!
نمی‌دونم چم شد، یه دفعه گفتم:
-چرا خودتو به زحمت میندازی؟ بیا تو شرکت خودمون یه کار واست دست و پا می‌کنم.
با خوشحالی گفت:
-جدا؟
از حرفی که زدم پشیمون شدم. این چیزی نبود که واقعا خواسته باشم. دوست داشتم به هومن کمک کنم اما نه این که کسی رو که هیچ سر رشته‌ای از کار ما نداره وارد شرکت کنم. اما خب، حقیقت اینجا بود که با این کار می‌خواستم رفتارهای گلاره رو تلافی کنم. هنوز از اینکه بی‌اجازه من الکس رو استخدام کرده بود می‌سوختم و این شکلی رو زخمم مرهم می‌ذاشتم. آبی بود که ریخته بود، پس به اجبار گفتم:
-آره، از همین فردا بیا.
به وضوح گل از گلش شکفت. اومد جلو و به زور گونه‌ام رو ماچ کرد. با خنده زدمش کنار و گفتم:
-برو اونور نسناس تف مالیم کردی!
-نوکرتم به مولا! یه دنیا ممنونتم. یه پا فرشته نجاتی. اوضاع مالیم بد خراب بود جون تو.
لبخند زدم و هیچی نگفتم. هومن با معرفی ترمه و باز کردن پای اون بین خودمون، به من لطف بزرگی کرده بود. حالا اینم یه لطف از من در حق هومن! از جا بلند شدم و به طرف آشپزخونه حرکت کردم. قصدم این بود دست و صورتم رو آب بزنم اما با ورودم به آشپزخونه، سر جام ایستادم و به ترمه نگاه کردم. جلوی اجاق گاز ایستاده بود و یه پیشبند قرمز پوشیده بود که هرچند جلوی بدنش رو می‌گرفت، اما پشتش کاملا باز بود. نگاهم روی باسنش نشست که از روی شلوار راحتی بهم چشمک میزد. رفتم جلو و کنارش مقابل سینک ظرف شویی ایستادم. بالاخره متوجه من شد و با لبخند پرسید:
-چی گفتی به هومن که انقدر ذوق کرد؟
یکم نگاهش کردم. داشت مرغ رو برای شام تمیز می‌کرد. گفتم:
-بهش گفتم از فردا می‌تونه تو شرکت شروع به کار کنه.
-شرکت خودت؟
هنوز که شرکت خودم نبود اما، سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. گفت:
-کار خیلی خوبی کردی. بیچاره یه قرون پول تو جیباش نیست. هرچیم دنبال کار می‌گرده اصلا کار نیست. من دارم بهش پول تو جیبی میدم تا لنگ نمونه، فکر کن! پول بنزین… .
با نشستن چونه من روی شونه‌اش، جا خورد و کلامش قطع شد. از نیمرخ نگاهم کرد و گفت:
-چیکار میکنی؟
پایین ننه‌ام رو به باسنش چسبوندم و گفتم:
-در عجبم دختری مثل تو چطور با یکی مثل هومن وارد رابطه شده.
سعی کرد خودش رو تکون بده. سینه‌هاش رو تو دست‌هام گرفتم و نگهش داشتم. با ترس گفت:
-نکن هومن می‌بینه.
یه لحظه خندم گرفت. هومن چی رو می‌خواست ببینه؟ خیلی بدتر از اینا رو دیده بود. گفتم:
-زیاد ازت خوشم نمیاد، ولی نمی‌دونم چرا وقتی می‌بینمت حشرم میزنه بالا!
دست راستم رو از زیر پیشبند به لای پاش رسوندم و تلاش کردم با مالیدن کسش اغواش کنم. پاهاش رو جمع کرد و گفت:
-این اشتباهه، ازت خواهش میکنم گند نزن به همه چیز.
با چاشنی عصبانیت گفتم:
-کجاش اشتباهه؟ ما که دوبار باهم بودیم.
-اون دوبار هومنم بود.
متوجه منظورش نمی‌شدم. مگه چه فرقی می‌کرد؟ سینه‌اش رو چنگ محکمی زدم و بغل گوشش با لحن وسوسه گری گفتم:
-فقط لذت ببر!
یه دفعه با خشونت دست‌هام رو پس زد و چرخید. با عصبانیت مقابلم ایستاد و گفت:
-چرا نمی‌فهمی؟ من به هومن خیانت نمی‌کنم.
به لحظه داشت خندم می‌گرفت اما چهره شاکی ترمه نمی‌ذاشت بخندم. هرچی بیشتر فکر می‌کردم، ترمه رو کمتر درک می‌کردم.
-چرا فکر می‌کنی چون ما سه تا قبلا باهم خوابیدیم پس از این به بعد من و تو می‌تونیم هروقت جنابعالی هوس کردی باهم بخوابیم؟ دفعه‌های قبلی هومن رضایت داشت، ولی الان چی؟ پشت سرش می‌خوای زیر آبی بری؟ به توام میگن رفیق؟
حرفش من رو تکون داد. تلاش کردم نوع رابطه هومن و ترمه رو برای خودم حلاجی و درک کنم. رابطه پیچیده و غیر ملموسی بود، به ویژه توی فرهنگ و جامعه ایران؛ اما سعی خودم رو کردم. داشتم خودم رو پیش ترمه خراب می‌کردم. ترمه هنوز شاکی نگاهم می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-عذر می‌خوام.
انتظار ‌شنیدن عذرخواهی نداشت، چون نوع نگاهش تغییر کرد. ادامه دادم:
-یه لحظه کنترلم رو از دست دادم. نمی‌دونم چی شد.
در مقابل نگاه ماتش، فاصله کوتاه بینمون رو از بین بردم. شونه‌‌هاش رو گرفتم و سرم رو بردم جلو. اینبار من رو پس نزد و فقط نزدیک شدن من به خودش رو نگاه کرد. لب‌هام رو گذاشتم رو لب‌ها‌ش و بعد از یه بوسه کوتاه سرم رو کشیدم عقب:
-فکر نمی‌کنم هومن مشکلی با بوسه داشته باشه! این بوسه رو به عنوان یه عذرخواهی بپذیر و امشب رو از ذهنت پاک کن.
مقابل نگاه پرحرفش، از آشپزخونه زدم بیرون. کتم رو از روی دسته مبل برداشتم. صدای بلند تلویزیون نذاشته بود سر و صدامون قابل شنیدن باشه. هومن بی‌خبر از گندی که بالا آوردم با تعجب گفت:
-کجا؟
گفتم:
-یه کار فوری پیش اومد، باید برم.
در مقابل اصرارش برای موندن مقاومت کردم و از خونه زدم بیرون. امیدوار بودم ترمه حرفی نزنه. واقعا دوست نداشتم رابطه رویایی بینمون به خاطر حماقت من خراب شه.
این‌بار مقصدم جایی بود که از ابتدا اصلا قرار نبود به اونجا برم! به خونه بابا رسیدم و متوجه شلوغی خونه شدم. پرستو و شوهرش فرزاد مهمون خونه بابام بودن که خودش زیر خاک بود و خونه‌اش مالک مشخصی نداشت! با ورودم به خونه، با همه رو به رو شدم و باهاشون خوش و بش کردم. سفرمون فقط دو روز طول کشید اما انگار یه هفته نبودم! مقابل اون همه نگاه، چشم‌های الکس توجهم رو جلب کرد. مثل زمانی که تو فرودگاه بودیم، با چشم‌های ریز شده من رو نگاه می‌کرد. انگار با چشم‌هاش تهدیدم می‌کرد و می‌گفت: «می‌دونم کاسه‌ای زیر نیم‌ کاسته!» گلاره زیاد با من همکلام نمیشد اما خوب از پس سوالات بقیه بر اومده بود، چون در جواب فرزاد که علت این سفر کوتاه و ناگهانی رو پرسیده بود گفت:
-رفتیم تا با یکی از شرکت‌های خارجی برای همکاری قراداد ببندیم.
دروغ خیلی ساده و کارآمدی بود، و حتی تا حدودی حقیقت رو گفته بود! اما به یه شکل دیگه. عمه کتایون از خاطرات مسافرت‌هاش تعریف کرد و بحث عوض شد. نشستم تو جمع و سعی کردم با نگاهم توجه گلاره رو جلب کنم. مطمئنم متوجه سنگینی نگاهم شده بود اما خودش رو به کوچه علی چپ میزد. دوست نداشتم من رو نادیده بگیره، اما خب نمی‌تونستم با زور توجهش رو بخرم. یه لحظه که سرم رو چرخوندم، متوجه شدم هانیه از جاش بلند شد و بی‌سر و صدا به طرف در خروجی حرکت کرد. با وجود گلاره، حواسم به اون نبود. یه لباس صورتی یه دست پوشیده بود که دامن پفی کوتاهی داشت و اصلا مناسب چنین شبی نبود، اما خب کسیم بهش خرده‌ای نمی‌گرفت. با نگاهم دنبالش کردم.
پشت در که ایستاد، برگشت و مستقیما به من نگاه کرد. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم، با حرکت دست اشاره کرد که دنبالش برم. یه لحظه به جمع نگاه کردم و براش بی‌صدا لب زدم:
-دو دقیقه دیگه!
لبخند زد و از خونه زد بیرون. تازه متوجه شدم افتادم تو ظرف عسل! همه سرشون گرم سخنرانی عمه بود. کمی معطل کردم و بعد، خیلی آروم و بدون جلب توجه از خونه خارج شدم. تو حیاط دنبال هانیه گشتم. عقل سلیم می‌‌گفت باید جایی رو بگردم که توی چشم نباشه. پس حیاط اصلی رو ول کردم و به طرف حیاط پشتی رفتم. پشت پرچین‌های دور باغچه، یه نیمکت چوبی قرار داشت. حدسم درست از آب در اومد. هانیه روی نیمکت نشسته بود و پاهاش رو دور هم پیچیده و زیر نیمکت تاب می‌داد. از دیدن پاهای لخت و سفیدش اخم کردم. هوا یه مقدار سرد بود و لباس کوتاهش مناسب نبود.
-چرا لباس گرم نپوشیدی؟
با شنیدن صدام، بهم نگاه کرد و با مکث گفت:
-سفر خوش گذشت؟
با یادآوری لحظات خاصی که با آنا، سرگی و گلاره ساخته بودیم لبخندی کنج لبم نشست. دیشب یه تجربه تکرار نشدنی بود که حتی به مخیله هانیه رسوخ نمی‌کرد! سرم رو تکون دادم.
-عالی بود.
-چیزی برام خریدی؟
تای ابروم بالا رفت. کنارش نشستم و گفتم:
-توقعت رفته بالا!
-یعنی نخریدی؟
از لحن جا خورده و ناراحتش خنده‌ام گرفت. لپش رو کشیدم و گفتم:
-اگه نخریده باشم چی؟
اخم کرد و گفت:
-اذیتم نکن دیگه.
از تو جیب کتم گردنبند طلایی رو که از روسیه خریده بودم بیرون آوردم و بی‌حرف گذاشتم کف دستش. نه جعبه‌ای داشت و نه کادو شده بود، اما قشنگ بود. چشم‌هاش درخشید و نیشش باز شد. به هر حال، هر چیزی یه بهایی داشت! گردنبند رو مقابل گردنش گرفت و گفت:
-وای چه قشنگه. چقدر پول دادی پاش؟
گفتم:
-زیاد!
-دوسش دارم.
دوباره نگاهم به پاهاش افتاد. گفتم:
-واقعا سردت نیست؟
خودش رو با سمت من متمایل کرد و سرش رو به قفسه سینه‌ام تکیه داد.
-یکم!
سرم رو به سرش نزدیک کردم و گفتم:
-می‌خوای گرمت کنم؟
-چجوری؟
زیر لاله گوشش رو بوسیدم و گفتم:
-اینجوری!
قلقلکش اومد و نخودی خندید. با لبخند چندبار پشت هم فک و چونه‌اش رو بوسیدم و اونم سخاوتمندانه سرش رو کج کرد تا بتونم بیشتر ببوسمش. عجله‌ای نداشتم، در حقیقت نمی‌خواستم اشتباهی که با ترمه مرتکب شده بودم با هانیه تکرارش کنم. هانیه این‌بار خیلی راحت پا داد و من رو پذیرفت. سرش رو به سمت خودم چرخوندم و بی برو برگرد لب‌هاش رو با لبام فشار دادم. دستش رو گذاشت روی گردنم و همراهیم کرد. هوا سرد بود اما پوست این دختر داغ داغ بود. قصدم این بود فقط یه کام کوچولو بگیرم، هرچند به تازگی یه ارگاسم عمیق رو تجربه کردم اما احساس می‌کردم درونم یه هسته انرژی بی‌پایان از امیال جنسی خوابیده. هانیه عملا دهنش رو باز کرده بود و لب‌هام رو با ناشی‌گری ذاتی خودش می‌خورد. تحریک شده بود و تلاش می‌کرد اندامش رو به اندامم بماله. بدنش تو این سن پر از نیاز بود و من چه خوش‌شانس بودم که این دختر رو تو این دوره از زندگیش شکار کردم! به خاطر لباس یکسره‌ای که تنش بود، دستم رو از بالا تو یقه لباسش فرو کردم و سینه‌های کوچولوش رو لمس کردم. یه لحظه بدنش لرزید و من با حیرت فکر کردم ارضا شد. برخلاف تصور خنده ریزی کرد و گفت:
-دستت خیلی سرد بود.
فهمیدم به خاطر سردی دستم لرزیده. گفتم:
-الان گرمش می‌کنم!
سینه‌هاش رو ول کردم و مقصد دستم اینبار بین پاهاش بود. برخلاف سینه‌هاش، دسترسی به این قسمت از بدنش خیلی راحت بود. به ویژه که زیر دامن لباس پف‌پفیش فقط یه شورت پوشیده بود. انگار به این نوع لباس پوشیدن عادت داشت! دستم رو از زیر دامن به بین پاهاش رسوندم. با لمس کسش از روی شورت، نفس عمیقی کشید و پاهاش رو جمع کرد. شورتش رو زدم کنار. لبه‌های کسش گوشت نرمی داشت. با لبه‌هاش بازی کردم و بعد، نوک انگشت وسطم رو روی سوراخ کسش فشار دادم. یه مقدار رفت تو اما نمی‌خواستم کار دست خودم بدم. انگشتم رو کشیدم بیرون و دوباره همونقدر کردم تو. هانیه عملا دو دستی مثل کوالا بهم چسبیده بود و سرش رو تو گردنم قایم کرده بود. با تکرار حرکت انگشتم، نفس‌هاش داغ‌تر شد و ناله‌های ریزی از بین لب‌هاش خارج شد. با شهوت گفتم:
-حیف پرده داری هانیه، وگرنه پارت می‌کردم!
لب زد:
-آره، حیف!
-دوست داشتی از جلو بدی؟
با صدای کشیده‌ای گفت:
-خیلی!
کیرم شق شد و چسبید به شلوارم. گفتم:
-می‌خوای من اولین نفری باشم که باهاش از جلو سکس کردی؟
بالاخره سرش رو از گردنم بیرون آورد و با چشم‌های درشت سیاهش گفت:
-جدی میگی؟ ولی آخه نمیشه.
گفتم:
-چرا نشه؟ تو این دوره کدوم دختر باکره ست که تو باشی؟
با من و من گفت:
-سکس از جلو خوبه؟!
خنده‌ام گرفت و گفتم:
-خب من که دختر نیستم، ولی می‌دونم از آنال خیلی بهتره!
-چطور؟
-درد نداره.
تا گفتم درد نداره، چشم‌هاش درخشید. کاملا مشخص بود بار قبلی که باهم سکس آنال داشتیم، لذت و درد رو باهم تجربه کرده و حالا که فهمیده بود سکس از جلو درد نداره، وسوسه شده بود. در ادامه حرفم گفتم:
-البته ممکنه بار اول یکم درد بکشی، اما برای دفعات بعد لذت‌هایی رو تجربه می‌کنی که تو خوابم تجربه نکرده باشی.
کاملا اغوا شده بود. صورتش رو آورد جلو و گفت:
-می‌خوام تجربه‌اش کنم.
جونی گفتم و لب‌هاش رو بوسیدم. قطعا الان نمیشد کاری کرد اما سر یه موقعیت مناسب، جلوی هانیه رو باز می‌کردم. با فکر به تنگی اجتناب ناپذیر کسش و اینکه تا بحال هیچ کیری داخلش نرفته و قراره من اولین نفر باشم، و همینطور لذت‌های که قراره در آینده باهاش تجربه کنم کیرم چنان بزرگ شد که چسبید به شلوارم. در حالی که لب‌های هانیه رو پشت هم می‌بوسیدم و توی حس بودم، یه دفعه صدای پرستو ما رو از جا پروند:
-بسه لبای همدیگه رو از جا در آوردین. یکم به خودتون استراحت بدید!
تو تاریکی از بغل پرچین‌ها نزدیک شده بود و ما متوجهش نشده بودیم. موهاش لُخت بود و لباس‌های خونه تنش بود، اما یه چیزی شبیه پتو دور خودش پیچیده بود تا سرما نخوره. هانیه بعد از دیدن خواهرش مثل لبو سرخ شد و چند وجب ازم فاصله گرفت. دختر خجالتی نبود اما دلیل شرمش من بودم! مطمئنا اگه جای من یه پسر همسن و سال خودش بود، اینجوری از پرستو خجالت نمی‌کشید. اما من که رابطه‌ام با پرستو این اواخر دچار دگرگونی‌های زیادی شده بود، نه تنها خجالت نکشیدم بلکه عصبانی شدم! رابطه من و هانیه یه مزاحم ثابت پیدا کرده بود. با یه اخم ناخواسته گفتم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
گفت:
-چند دقیقه‌ای هست دارم نگاهتون می‌کنم که چطور مثل عاشق و معشوق‌ها همدیگه رو می‌بوسین… .
نگاه کرد به هانیه و با لحن متاسفی ادامه داد:
-باورم نمیشه بعد این‌همه دوست پسر داشتن هنوز بلد نیستی چطوری ببوسی!
من داشتم به «چند دقیقه‌ای» که تو جمله اولش گفته بود فکر می‌کردم. یعنی همه چیز رو شنیده بود؟ جمله دومش ولی باعث خشم هانیه شد. جوری که کاملا از اون پوسته خجالتی خودش خارج شد و گفت:
-چرت نگو! من بلد نیستم ببوسم؟
پرستو با نیشخند گفت:
-آره، فقط مثل ماهی که از تُنگ بیرون افتاده دهنتو باز و بسته می‌کنی!
این حرفش برای هانیه گرون تموم شد. جوری که دست‌هاش رو مشت کرد و گفت:
-دروغ گو! فکر کردی کی هستی؟ اصلا تو خودت چطور می‌بوسی که منو مسخره می‌کنی؟
پرستو با چشم‌های ریز شده نگاهش کرد و گفت:
-الان نشونت میدم.
حتی یک درصدم فکر نمی‌کردم این بحث و جنجال بین دوتا خواهر به اینجا ختم بشه، اما شد! پرستو دستم رو گرفت و از روی نیمکت چوبی بلندم کرد. با تعجب گفتم:
-چیکار می‌کنی؟
-تو بلند شو!
دقیقا مقابل و سینه به سینه‌اش ایستادم و با سردرگمی اول به پرستو و بعد به هانیه اخمو نگاه کردم. اونم مونده بود که مقصود خواهرش چیه؟ پرستو من رو کمی هدایت کرد و چرخوند. جوری که تو مناسب‌ترین زوایه از منظر هانیه قرار بگیریم.
-یه بار ببین، برای همیشه یاد بگیر!
لب‌هاش رو غنچه کرد و آورد جلو. من فقط حیرت زده به حرکاتش چشم دوختم. در مقابل نگاه خیره هانیه، لب‌هاش که کمی از عمد به بیرون داده بود روی لب‌های بی‌حرکتم گذاشت و یه بوسه ملو و صدادار گرفت. سرش رو کشید عقب و گفت:
-این یه مدلشه!
-پرستو ن… .
هنوز کلامم منعقد نشده بود که این‌بار لب پایینیم بین لب‌هاش گرفتار شد. لبم رو با عشوه با لب‌هاش کشید و ولش کرد.
-این یه مدل دیگه‌ش!
لبم کمی درد گرفت. نوچی کردم و منتظر موندم این نمایش تموم شه. نمایش بدی نبود، فقط نگران عکس‌العمل هانیه بودم. ته دلم می‌ترسیدم هرچی که به خاطرش دلم رو صابون زده بودم از دست بدم.
-دهنتو باز کن.
خیره نگاهش کردم. خود پرستو فکم رو گرفت و با فشار انگشت‌هاش تلاش کرد دهنم رو باز کنه. البته که اگه خودم نمیخواستم، تا قیام قیامت نمی‌تونست با زور کمش دهنم رو باز کنه، اما خود خواسته لب‌هام رو از هم فاصله دادم. خود پرستو‌هم دهنش رو باز کرد و سرش رو یه مقدار کج کرد. سرش اومد جلو و دهنش رو روی دهنم قفل کرد. وقتی ورود زبونش رو به دهنم احساس کردم، حس خوبی بهم دست داد. تلاش می‌کرد با زبونش با زبونم بازی کنه. در حالی که کم‌کم داشت از این بازی خوشم می‌اومد، سرش رو کشید عقب و گفت:
-اینو بهش می‌گن فرنچ کیس‌! بوسه مورد علاقه خودمه. کلی مدل دیگه هست که باید یاد بگیری.
هانیه همچنان اخم داشت. گفت:
-خب که چی الان؟ با بوسیدن دوست پسرم می‌خوای جنده بودن خودت رو ثابت کنی یا من رو عصبانی کنی؟
فکر نمی‌کردم هانیه من رو دوست پسر خودش بدونه. پرستو با یه لبخند خونسرد گفت:
-عزیز دلم اشتباه نکن، یکی مثل کاوه هیچوقت نمیتونه دوست پسرت باشه، پس از این حباب صورتی بیا بیرون! کاوه فقط می‌تونه به عنوان یه مرد کاربلد نیازهای جنسیت رو رفع کنه. همون‌طور که قراره از این به بعد نیازهای من رو رفع کنه. در ضمن حرفهاتون رو در مورد برداشتن بکارتت شنیدم. مخالفتی باهاش ندارم، چون بالاخره اتفاقیه که باید بیفته، چه بهتر به دست یه آدم قابل اعتماد! اما از اونجایی که رابطه شما دو نفر از پایه غلطه، من به عنوان کسی که از زیر و بم رابطه‌تون خبر دارم، انتظار دارم وقتی می‌خواد دختریت رو ازت بگیره اونجا باشم!
شگفت زده به پرستو نگاه کردم. منظورش از این حرف‌ها چی بود؟ هانیه با ترشرویی گفت:
-چی؟! امکان نداره! انتظار داری جلوی تو با کاوه سکس کنم؟
پرستو با حفظ لبخندش گفت:
-عزیز دلم، انگار متوجه نشدی فقط من از رابطه‌تون خبر دارم و مامان و بقیه کاملا بی‌خبرن! به نفعته به حرفم گوش کنی. من همیشه خیر و صلاحت رو می‌خوام… .
بعد کمرش رو خم کرد و با انگشت آروم به نوک بینی هانیه کوبید:
-خواهر کوچولو!
کمرش رو راست کرد و به من نگاه کرد. چشمکی بهم زد که اون لحظه متوجه منظورش نشدم. در حال دور شدن گفت:
-بهتره جای خوردن لب و لوچه همدیگه برگردین داخل. دارین بقیه رو به شک می‌ندازین!
وقتی پشت پرچین‌ها پنهان شد، هانیه با عصبانیت گفت:
-باورم نمیشه، پرستو دیوونه ست! خودشم نمی‌فهمه چی میگه. یعنی چی میخواد موقع سکس ما اونجا باشه؟ اصلا چرا؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نمی‌دونم.
-نظر تو چیه؟
یکم فکر کردم و گقتم:
-یا باید به کل کنسلش کنیم، یا اینکه شرط پرستو رو قبول کنیم.
-امکان نداره من جلوی خواهرم لخت بشم، چه برسه بخوام… .
گفتم:
-پس بیخیال رابطه از جلو شو.
با ناراحتی گفت:
-آخه نمیشه…خیلی دوست دارم انجامش بدم. دلم میخواد حسش کنم. نمیشه یواشکی… .
-دوست داری مادرت بفهمه؟
با استیصال گفت:
-پس چیکار کنیم؟
بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-فکر می‌کنم باید شرط پرستو رو قبول کنیم!

با فاصله از همدیگه به خونه برگشتیم. اول هانیه برگشت و کمی بعد، من. کسی سوالی از غیبتمون نپرسید و فکر می‌کردم از رابطه من و هانیه، فقط پرستو خبردار می‌مونه اما زهی خیال باطل! خانوم‌ها درحال چیدن میز شام بودن. گرسنه‌ام بود و زودتر از همه پشت میز نشستم. به عمه کتایون که از فسنجون‌های مخصوص خودش پخته بود لبخند زدم و گفتم:
-چه بویی راه انداختی عمه! معلومه سنگ تموم گذاشتیا.
جواب لبخندم رو داد و گفت:
-اول بخور ببین خوشمزه ست یا نه، بعد چاپلوسی کن.
همه به این حرف عمه خندیدن، من جمله خودم. خواستم حرف دیگه‌ای بزنم که صندلی کنارم عقب کشیده شد و الکس پشت صندلی نشست:
-اوضاع با این دختر تینیجه چطوره؟
طبق معمول که می‌دیدمش اخم کردم و گفتم:
-چی میگی تو؟ کدوم دختر تینیجه؟
-چی بود اسمش؟ آها، هانیه!
قلبم از حرکت ایستاد! حرفای الکس همیشه باعث هیجان بیش از حد میشد. یه چیزی در حد حمله قلبی! تلاش کردم خونسردیم رو حفظ کنم و گفتم:
-خب؟ یعنی چی اوضاع چطوره؟
پوزخندی زد و با صدای آرومی گفت:
-یعنی می‌خوای بگی تا الان نگاییدیش؟
-مزخرف نگو!
-تو من رو احمق فرض می‌کنی، اما من احمق نیستم! پس خودت رو به اون راه نزن. به کتایون جون گفتی با دخترش که هنور زیر سن قانونیه رابطه داری؟
گفتم:
-نه خبر داره و نه قراره که خبر دار بشه، توام دهنتو ببند و سعی کن ساکت باشی!
-به یه شرط ساکت میشم، باید بهم بگی تو سفرتون به روسیه چه اتفاقی بین تو و گلاره افتاد.
یه لحظه شوکه شدم. فکر نمی‌کردم انقدر تیز باشه. دست کم گرفته بودمش! گفتم:
-چه اتفاقی؟ اتفاقی نیفتاده.
-جدی؟ پس چرا از وقتی برگشتین گلاره انقدر عوض شده؟
پوزخند زدم و نا خودآگاه گفتم:
-شاید پریود شده!
الکس خیره نگاهم کرد. از حرفم پشیمون شدم. داشتم درباره خواهر خودم حرف میزدم. انگار جامون عوض شده بود. تا قبل این همیشه الکس حرفای عجیبی در مورد گلاره میزد. گفتم:
-اتفاق خاصی نیفتاده.
-باور نمی‌کنم.
گفتم:
-نکن!
-بعد شام باید یه صحبت مفصلی با کتایون جون بکنم!
دندونام رو با خشم بهم فشار دادم و بعد، احساس کردم یه چیزی به پاهام خورد. خیرگی نگاه پرستو مطمئنم کرد بازیش گرفته. براش چشم و ابرو اومدم و یواش لب زدم:
-اینجا نه!
اما اون نه تنها دست برنداشت، بلکه بیشتر ادامه داد. پاش رو آورد بالا و رو نوک زانوم گذاشت. دستم رو بردم زیر میز و پاش رو کنار زدم. از لمس پاش متوجه شدم جوراب نپوشیده. دوباره پاش رو آورد بالا. بازم پاش رو کنار زدم اما اون برای بار سوم پاش رو گذاشت روی زانوم. دیگه نمی‌تونستم دستم رو ببرم زیر میز، می‌ترسیدم بقیه متوجه بشن. پرستو با سماجت و شیطنت پاش رو بیشتر دراز کرد، تا جایی که سنگینی کف پاش رو درست جلوی شلوارم حس کردم. نگاهش که کردم، لب زد:
-بیارش بیرون!
بقیه همچنان درحال خوردن شام و یا گفت و گو بودن. قلبم از استرس تند‌تر کوبید. هیجان خیلی زیادی رو تحمل می‌کردم. اینکه یه زن متاهل بغل شوهرش نشسته بود و بهم نخ میداد، باعث می‌شد به ادامه این بازی ترغیب بشم. دستم رو نامحسوس بردم زیر میز و زیپ شلوارم رو باز کردم. از لای شکاف زیپ، با نوک انگشت‌هام شورت سفیدم رو اونقدر دادم پایین تا کیرم از زیر شورت بیرون اومد. با دست کیرم رو از شکاف زیپ شلوار بیرون آوردم. با عجله پای پرستو رو گرفتم و به کیرم چسبوندم. بعد از این آسون بود. پرستو بدون اینکه کوچکترین نشونی تو چهره‌اش بروز بده، با کف پاش با کیرم ور رفت و قصه جایی جالب‌تر شد که پای دیگه‌اش هم اضافه شد. کیرم بین کف دوتا پاش گیر افتاد و با پاهاش مشغول جق زدن برای کیرم شد. به سختی لب‌هام رو بهم فشار می‌دادم تا صدایی ازم خارج نشه. فوقالعاده بود. یه فوت‌جاب ناگهانی که لذت خاصی داشت. پرستو درکمال ناباوری با اشتها دو لپی مشغول غذا خوردن بود و هیچکس فکرشم نمی‌کرد تو این حالت زیر میز داره با من چیکار میکنه. درحالی که زیر چشمی به پرستو نگاه می‌کردم، عکس‌العمل گلاره توجهم رو جلب کرد. بدون هیچ دلیل موجهی یه لحظه کوتاه دست از غذا خوردن کشید و دستش رو همراه قاشق مقابل دهنش گرفت. چند ثانیه که گذشت، دوباره به حالت اول برگشت. درحالی که نگاه متعجبم روی گلاره بود، الکس سرش رو به سمتم خم کرد و آروم گفت:
-دارم سعی‌ می‌کنم خواهرت رو تحریک کنم. دقیقا همون‌کاری که پرستو داره با تو می‌کنه!
به محض شنیدن این حرف، حس لذت از وجودم رفت. کیرم شروع کرد به خوابیدن و سنگینی نگاه پر از سوال پرستو رو روی خودم حس کردم. الکس لعنتی از کجا می‌فهمید؟ چطور انقدر باهوش بود؟ از عمد چنگال بلااستفاده رو با آرنج بردم لبه میز و انداختم روی زمین. بعد با خونسردی ظاهری خم شدم زیر میز و درحالی که دستم رو به چنگال می‌رسوندم، به اون طرف میز نگاه کردم. الکس پای راستش رو دراز کرده بود و مستقیما به زیر دامن لباس گلاره رسونده بود. زیاد نمی‌تونستم معطل کنم، پس از زیر میز بیرون اومدم. به محض اینکه سرم رو بالا آوردم، با گلاره چشم تو چشم شدم. یکم گونه‌هاش رنگ گرفته بود. بعید می‌دونستم رنگ گونه‌‌هاش از شرم باشه! فهمید که متوجه شدم اون زیر چه خبره، اما جالب بود که نگاهش رو با تاخیر ازم جدا کرد. پرستو با سماجت با پاهاش کیرم رو قفل کرد و الکس دوباره بغل گوشم گفت:
-باورم نمیشه. به قول خود شما ایرانی‌ها، خیلی آب زیر کاهی کاوه! هانیه برات کافی نبود، با خواهر بزرگترشم رابطه داری؟ باید اعتراف کنم در موردت اشتباه فکر می‌کردم.
حرکت پاهای پرستو لذت رو مجدد به وجودم تزریق کرد. گفتم:
-برام مهم نیست چی در موردم فکر می‌کنی.
گفت:
-پس…جوری که بوش میاد تو کلا به زن‌ها علاقه خاصی داری! خیلی برام جای سواله که آیا گلاره مثل بقیه زن‌ها برای تو خاصه؟ مثلا اون عکسی برات فرستادم، با دیدنش چه حسی بهت دست داد؟ یا اینکه چه حسی بهت دست میده وقتی میدونی الان پام روی پوسی (pussy) خواهرته!
درحالی که صدام از حرف‌های الکس و حرکت پاهای پرستو دورگه شده بود، گفتم:
-هیچ مردی نمیتونه جذابیت‌های گلاره رو نادیده بگیره!
به محض زدن این حرف، پاهای پرستو رو از روی کیرم زدم کنار و خودم رو جمع و جور کردم. درست سر بزنگاه پاهاش رو برداشتم و فقط دو ثانیه مونده بود تا ارضا بشم و اون موقع بعید می‌دونستم سر میز شام صدای عجیبی ازم خارج نشه! چند دقیقه‌ای صبر کردم تا سایز کیرم به حالت عادی برگرده. الکس با صدای آرومی گفت:
-تو خیلی عوض شدی کاوه. نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم تو روسیه بین تو و گلاره اتفاقات خاصی افتاده. آیا شما دوتا باهم… .
متوجه ادامه حرفش شدم. لبخند زدم و درحالی که اولین نفر از جام بلند میشدم آروم گفتم:
-ممکنه!
و بعد بلندتر گفتم:
-مرسی عمه، خیلی خوشمزه بود!
بی‌چاره چه می‌دونست تا چند ثانیه پیش زیر میز شامی که غذاش رو پخته بود، چه اتفاقاتی داشت رخ می‌داد؟ جوابش «نوش جونت.» بود. از غذا چیزی نفهمیده بودم، اما لحظات جالبی رو از سر گذروندم!

تلفن زنگ خورد. گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
-بله؟
منشی گفت:
-شخصی به اسم هومن سالاری باهاتون کار دارن.
منتظرش بودم. گفتم:
-بفرستش بالا.
چند دقیقه‌‌ای طول کشید تا هومن به طبقه بالا برسه. قبل از اینکه از آسانسور وارد سالن بشه، از اتاقم بیرون اومدم. هومن وارد سالن شد و با دهن باز به در و دیوار شرکت نگاه کرد.
-او مای گاد! چه جلالی، چه جبروتی! من واقعا قراره اینجا کار کنم؟
خندیدم و بهش دست دادم.
-انقدر ضایع نگاه نکن. یکم شخصیت داشته باش!
اونم خندید.
-باور کن نمیشه. خیلی شیکه. لاشی تو این همه سال تو همچین بهشتی کار می‌کردی و ما نمی‌دونستیم؟
-مگه حتما باید می‌دونستی؟
همون لحظه در اتاق گلاره باز شد. از اتاقش اومد بیرون و چندتا فایل رو گذاشت روی میز دختر منشی.
-اینا رو برسون دست آقای رحمانی.
دختره چشمی گفت و گلاره بدون نگاه به طرف ما، به اتاقش برگشت. هومن که خشکش زده بود، به سختی گفت:
-این…این گلاره خانوم نبود؟!
گفتم:
-چرا.
-نمی‌دونستم اینجا کار می‌کنه.
از حالت چهره‌اش می‌خوندم باورش نمیشه دختری که عکس‌هاش رو فقط از تو اینستاگرام می‌تونه ببینه، تو شرکتی کار میکنه که قراره به زودی داخلش شروع به کار کنه. نتونست جلوی زبونش رو بگیره و گفت:
-ماشالله صد ماشالله یه پا جنیفر لوپز و تیلور سویفته برای خودش، شایدم بهتر!
خیلی راحت با دو تا شخصیت ظاهر گلاره رو ستایش کرد. با جنیفر اندامش و با تیلور صورتش رو! میلی که به گلاره داشت رو کاملا درک می‌کردم. اونم از مابقی مردها مستثنی نبود. طبیعی بود جذب دختری مثل گلاره بشه. وقتی دید چیزی نگفتم، گفت:
-خوشبحالت که برادر گلاره‌ای!
راه افتادم و گفتم:
-زودباش دنبالم بیا انقدر چرت نگو!
-اصلا خوشبحال شوهرش.
بعد صداش رو پایین آورد و آروم گفت:
-کصکش چه لعبتی رو می‌کنه!
خیلی صداش آروم بود، اما شنیدم. نمی‌دونم قصدش چی‌ بود. احتمالا فکر می‌کرد صداش به گوشم نمی‌رسه. به روی خودم نیاوردم و باهم سوار آسانسور شدیم. پرسید:
-کجا میریم؟
گفتم:
-محل کارت طبقه پایینه، گفتم بیای بالا تا بدونی من کجام. کاری پیش اومد مستقیم به خودم زنگ بزن.
خیلی زود وارد سالن طبقه پایین شدیم. جواب سلام علیک بقیه رو با تکون سر دادم و وارد یه اتاق پر از کمد شدیم. گفتم:
-داخل این کمد‌ها پر زونکنه که اطلاعات پایه کارکنان و مشتری‌ها داخلشونه. ازت می‌خوام یه دستی به سر و روشون بکشی و اطلاعات کارکنان رو به ترتیب حروف الفبا و مشتری‌ها رو به ترتیب تاریخ مرتب کنی. اوکی؟
یکم تو اتاق راه رفت و به کمد‌ها نگاه کرد. گفت:
-همه‌اش همین؟
گفتم:
-می‌خوای بهت بیل و کلنگ بدم زمین رو بکنی؟
خندید و گفت:
-فدایی داری! ولی…نمیشه منو بیاری طبقه بالا؟
حدس میزدم می‌خواد محل کارش نزدیک به گلاره باشه. پرسیدم:
-چطور؟
-اون بالا آب و هواش بهتره!
-فعلا کارت همینه. سعی می‌کنم یه کار تمیزتر پیدا کنم اما زمان بره.
دستش رو گذاشت روی شونه‌ام و با قدردانی گفت:
-تا همین‌جاشم مردونگی کردی.
اگه پدرم زنده بود، امکان نداشت اجازه بده یکی رو رو هوا استخدام کنم. براش سری تکون دادم که گفت:
-راستی، فردا بعد از ظهر تولد ترمه ست.
تای ابروم بالا رفت و گفتم:
-جدی؟
-آره. حتما بیای.
بعد خندید و ادامه داد:
-البته خونه خودته دعوت کردن نمی‌خواد!
هیچ حرفی از برخورد اون روز من و ترمه نزد. این یعنی ترمه هیچی نگفته بود. باشه‌ای گفتم و از اتاق بیرون اومدم. فردا روز مهمی بود. قرار بود جلسه هیئت مدیره برای انتخاب مدیر عامل برگذار بشه و بعدش جشن تولد ترمه بود. همه چیز روی روال بود. امروز بعد از ظهر با هدایتی قرار ملاقات داشتم و اون ملاقات سرنوشت مدیر عامل رو تعیین می‌کرد. به محض اینکه وارد طبقه‌ خودمون شدم، الکس نزدیکم شد و گفت:
-می‌تونم بیام اتاقت؟
تا همین چند روز پیش از دیدار با الکس فراری بودم اما حالا، ته دلم دوست داشتم الکس همیشه برام از روابطش با گلاره حرف بزنه. با تکون سر بهش فهموندم پشت سرم بیاد. وارد اتاق که شدیم، در رو پشت سرش بست و بی مقدمه گفت:
-دیشب یه سکس توپ داشتیم! فکر کنم کتایون جون صدامون رو شنید.
نشستم پشت میز و با یه نگاه عاقل اندر سفیه گفتم:
-خونه به اون بزرگی، نمی‌تونید مثل آدم سکس کنید؟
باورش برای خودمم سخت بود، اما همینقدر طبیعی در مورد روابط جنسی خواهرم و نامزدش نظر می‌دادم!
-گلاره نمی‌ذاره! می‌دونی، وقتی حشری میشه هیچی براش مهم نیست. تبدیل به یه هیولا میشه، اما اون حتی هیولاشم زیباست! بین پاهاش اونقدر داغ میشه که می‌ترسم بذارم توش!
کمی تو جام جا به جا شدم و خواستم حرفی بزنم، اما چیزی به ذهنم نرسید.
-دارم سعی می‌کنم راضیش کنم تا موقع سکس ازش عکس بگیرم، اما قبول نمیکنه. برام جالبه با اینکه مدل لباسه و عکس‌های سکسی براش عادی شده، اما تو این موارد خیلی سخت‌گیره.
فکر دیدن یه عکس از اندام لخت گلاره، اونم موقع سکس روانیم می‌کرد. من هنوز با فکر به شبی که تو روسیه گذروندیم به شکل وحشتناکی تحریک میشدم. الکس ادامه داد:
-اما خب با عکس‌های دیگه مشکلی نداره. اتفاقا یه عکس خوب دارم که… .
پریدم تو حرفش و عجولانه گفتم:
-می‌تونم ببینمش؟
با یه نگاه پر حرف خیره‌ام شد و لبخند زد.
-اینجا رو ببین! خیلی علنی داری به خواهرت علاقه نشون میدی کاوه.
از حرفم پشیمون شدم اما راه بازگشتی نبود. صدام رو صاف کردم و گفتم:
-همونطور که قبلا بهت گفتم، هیچ مردی نمیتونه مقابل گلاره مقاومت کنه.
جلو اومد و یه وری روی میز کارم نشست. بعد از یه مکث طولانی گفت:
-من می‌تونم چیزای زیادی بهت هدیه بدم. چیزایی که حتی تو خوابتم نمی‌تونی ببینی. اما از دروغ و فریبکاری بدم میاد. می‌تونم اون عکس رو برات بفرستم، اما باید بهم بگی اون شب تو روسیه چه اتفاقی افتاد.
برام تعجب ‌آور بود که چطور گلاره هنوز جریان رو براش تعریف نکرده. فکر می‌کردم باهم راحت‌تر از این حرف‌ها باشن، اما انگار بخش زیادی از وجود گلاره، هنوز یه دختر ایرانی بود. وسوسه شده بودم. بدجوری دلم می‌خواست اون عکس رو ببینم و از طرفی می‌ترسیدم با گفتن حقیقت ماجرا، همه چیز رو بهم بریزم و بین گلاره و الکس اختلاف به وجود بیاد. به هرحال، گلاره به نوعی به الکس خیانت کرده بود. اما الکس با رفتارش ثابت کرده بود یه مرد عادی نیست. باید چیکار می‌کردم؟ زیر نگاه موشکافانه الکس، نفسم رو رها کردم و جریان اون شب خاص رو با کلی مقدمه چینی و این توضیح که گلاره برای حفظ جونم مجبور به این کار شده، تعریف کردم. رفته رفته با گفتن حقیقت، چهره الکس عوض شد. چهره‌اش ترکیبی از چهره آدمی بود که جذاب‌ترین و اروتیک‌ترین قصه روی زمین رو براش گفته باشن. کمی صورتش قرمز شده بود و مشخص بود دمای اتاق براش رفته بالا. دستی به صورتش کشید و گفت:
-جیزس، باورم نمیشه!
وقتی برجستگی جلوی شلوارش رو دیدم، به تحریک شدنش یقین آوردم. ادامه داد:
-واقعا این اتفاق بین شما دوتا افتاده؟ این دیوانه‌وارترین چیزی بود که شنیدم. حالا دلیل رفتار گلاره رو درک می‌کنم.
گفتم:
-نظرت در مورد این کار گلاره چیه؟
بعد از یه مکث طولانی گفت:
-ازش عصبانی نیستم. فکر می‌کنم کاری رو انجام داد که هر خواهری در حق برادرش انجام میده. نگران نباش، قرار نیست رفتارم با اون عوض شه.
برای اولین بار از روشن‌فکری و طرز فکر اروپایی الکس راضی بودم! نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-حالا میتونم عکس رو ببینم؟
نیشخندی زد و گفت:
-البته! همچنین به خاطر صداقتت یه هدیه دیگه‌ام پیش من داری که اون عکس در مقابلش هیچی نیست.
با کنجکاوی و اشتیاق زیاد پرسیدم:
-چی؟
از روی میز بلند شد و با همون نیشخند اعصاب خورد کنش به سمت در حرکت کرد:
-به زودی می‌فهمی! فعلا از تصویر لذت ببر.
تو سکوت نگاهش کردم. منظورش چی بود؟ در اتاق بسته شد و چند ثانیه بعد، صدای نوتیف گوشیم بلند شد. همونطور که انتظار داشتم، تو واتساپ یه عکس برام ارسال شده بود. بدون فوت وقت بازش کردم.


نوک انگشتم بی‌اختیار صفحه گوشی رو لمس کرد. این چی بود دیگه. جز به جز این اندام باید پرستیده میشدن. درونم آتیشی به پا شد. احتمالا من برای همیشه تو حسرت لمس این اندام می‌سوختم. کاش و صد کاش مانعی بین چشم من و بهشت گلاره نبود. کاش اون سوتین فانتزی مسخره که جلوی نوک سینه‌هاش رو گرفته بود نبود. از نظر من خوشبخت‌‌ترین مردهای دنيا الکس و سرگی بودن، چرا که بدن بهشتی گلاره رو تصاحب کرده بودن. فقط با یه عکس بهم ریختم و نفس‌هام داغ شدن. آتیش وجودم رفته رفته بزرگتر میشد. اینجوری نمیشد، باید خودم رو خالی می‌کردم. لعنتی زیر لب گفتم و به ناچار از جام بلند شدم. سریع خودم رو به سرویس رسوندم و شلوارم رو دادم پایین. کیرم رو بیرون آوردم و مشغول جق زدن شدم. مدت‌ها بود سمت خودارضایی نرفته بودم، اما گلاره با یه عکس من رو به این حال و روز انداخت. پس خود واقعیش با من چیکار می‌کرد؟ این سوالی بود که با تمام وجودم دوست داشتم به جوابش برسم.

پشت میز، با نگاهی به ساعت فنجون قهوه‌ام رو هم زدم. ده دقیقه از موعد مقرر گذشته بود و اثری از هدایتی نبود. با این رفتار داشت بهم بی‌احترامی می‌کرد. اما ایرادی نداشت، به موقعش خودم مچش رو می‌خوابوندم! پنج دقیقه دیگه‌ام گذشت و بلاخره هدایتی وارد کافه شد. ریش و سبیل یک دست سفیدی داشت و کت و شلوار قهوه‌ای تیره پوشیده بود. با نگاهش دنبالم گشت و وقتی سر میز نشست، گفت:
-شرمنده، ترافیک تهرونه دیگه!
کافه کلا پیاده ده دقیقه‌ام از شرکت فاصله نداشت، اما اون بهانه ترافیک می‌آورد. فقط یه نیخشند زدم و هدايتی ادامه داد:
-خب، کار فوری و مهمت چی بود که به خاطرش منو تا اینجا کشوندی پسر بهرام؟ اونم درست قبل جلسه؟!
همیشه من رو پسر بهرام صدا میزد. زورش می‌اومد یکی با سن و سال من شده رقیب مستقیمش. پیشخدمت سفارش گرفت و رفت. فنجون قهوه رو گذاشتم کنار و گفتم:
-می‌خوام باهم معامله کنیم.
پوزخند صداداری زد و گفت:
-معامله؟ من و تو؟ چه معامله‌ای؟
بدون مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب:
-ده درصد از سهامت رو میخرم، نقد!
یکم نگاهم کرد و بعد، شروع کرد به خندیدن:
-و چرا من باید همچین کاری بکنم؟ خودتم خوب میدونی فردا شانس من از تو و خواهرت بیشتره.
البته که می‌دونستم تو این مدت بیکار ننشسته و با وعده وعید برای خودش رای خریده. ادامه داد:
-اصلا چرا باید شش درصد سهمم رو بفروشم به تو و قید مدیرعاملی رو بزنم؟ چی داره برام؟
گفتم:
-آبروت حفظ میشه.
اخمی کرد و گفت:
-ببخشید؟ منظورت چیه که آبروم حفظ میشه؟
هنذفری رو از جیبم در آوردم و وصل کردم به گوشی. فیلم رو پلی کردم و همراه هنذفری به هدایتی دادم. هدایتی با همون اخم چسبیده به ابروهاش گوشی رو گرفت و یکی از هنذفری‌ها رو تو گوشش کرد. به محض دیدن فیلم و عکس‌های بعدش، رنگش مثل گچ سفید شد. قطعا دیدن تصویر ساک زدن کیر پسر آینده‌‌دار خونواده توسط یه دختر، می‌تونست هر پدری رو شوکه کنه! خوشبختانه چهره هانیه کامل دیده نمیشد، اما قیافه پسره به وضوح مشخص بود. هدایتی به تته پته افتاد و گفت:
-این…اینو از کجا آوردی؟
دیدم که انگشت‌هاش تند تند روی صفحه می‌لغزه. سریع گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم:
-من رو دست کم نگیر آقای هدایتی. فکر کردی فقط یه نسخه از این فیلم و عکسا دارم؟ یا ده درصد از سهامت رو به من می‌فروشی، یا فیلم پسرت پخش میشه و تو کل کشور انگشت‌نما میشه. بهت قول میدم مثل بمب صدا کنه!
با خشم گفت:
-فکر کردی شهر هرته؟ به پلیس خبر میدم.
اینبار من پوزخند صدادار زدم:
-فکر کردی میتونی ثابت کنی من فیلم رو پخش کردم؟ اونم تو فضای مجازی که پر از اکانت فیکه؟ بهتره همین الان تصمیمت رو بگیری.
با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد و گفت:
-توام مثل پدرت دغل بازی.
نیم‌خیز شدم و به سختی خودم رو کنترل کردم تا مشتم روی صورتش نشینه. توهین به خودم رو قبول میکردم، اما به پدرم رو هرگز! به اجبار سرجام نشستم. اگه مشت میزدم، همه چیز خراب میشد. پوزخندم رو حفظ کردم. هدایتی با صورت سرخ از خشم گفت:
-این بار رو تو بردی، اما یادت نره که زمین گرده پسر بهرام!
بی‌توجه به تهدید‌های پوشالیش، با خونسردی سرم رو تکون دادم:
-خب؟!
-فقط دو درصد.
ابروم رو انداختم بالا و گفتم:
-شوخی می‌کنی؟ هشت درصد.
-سه!
گوشه لبم رو جوییدم و گفتم:
-آخرش شیش درصد.
-چهار!
راضی شدم. چهار درصد‌هم کار من رو راه می‌نداخت. ازطرفی اونقدر ته حسابم پول نداشتم که بخوام بیشتر هزینه کنم. دستم رو بردم جلو. اونقدر ناراحت بود که بهم دست نده. اینبار لبخند زدم و دستم رو پس کشیدم:
-این شرکت از اولشم مال تو نبود، پس جوش بی‌خودی نزن. بچسب به همون صندلی هیئت رئیسه و قناعت پیشه کن.
خون خونش رو می‌خورد. بلند شدم و یه اسکناس از کیف پولم در آوردم و گذاشتم روی میز. گفتم:
-دست تو جیبت نکن، حساب شد! یادت نره قبل جلسه فردا هماهنگی‌های فروش سهامت رو انجام داده باشی.
اگه یک دقیقه دیگه ادامه می‌دادم، احتمالا از ناراحتی قلبی سکته می‌کرد. با لبخند بلند شدم و از کافه خارج شدم. نقشه‌هام داشتن جواب می‌دادن. حالا باید منتظر فردا می‌موندم.

دقیقا همونطور که انتظار داشتم، روز جلسه‌ همه انگشت به دهن موندن. هیچکس فکرش رو نمی‌کرد بتونم سر بزنگاه سهام بیشتری رو مال خودم کنم و حتی نیازی به رأی گیری نباشه. این یه کامبک رویایی بود! همه فکر می‌کردن هدایتی عقلش رو از دست داده، اما اون به عنوان یه پدر، وظیفه‌اش رو به درستی انجام داده بود! تموم مدت لبخند از صورتم کنار نمی‌رفت. به آرزوم رسیده بودم. حالا من رسما میراث‌دار و مدیرعامل شرکتی بودم که من و گلاره و پدرم برای پیشرفتش تاوان‌های سنگینی پس داده بودیم! وقتش بود دل از اتاق قدیمیم بکنم. وسایلم رو جمع کردم و در مقابل سیل تبریک بقیه، به اتاق مدیر عاملی بردم. نشستم پشت میز بزرگ چوبی که زمانی پدرم پشتش می‌نشست. نوک انگشتم رو روی میز کشیدم. پر از گرد و خاک بود. باید دو نفر رو می‌ذاشتم دستی به سر و روی اینجا بکشن. با صندلی چرخدار، دور خودم چرخیدم. احساس قدرت می‌کردم. احساس می‌کردم امپراطور شدم! حالا همه چیز دست من بود. اتفاقی که منتظرش بودم افتاد. یه مرتبه در اتاق بدون در زدن باز شد و گلاره با چهره‌ای خشمگین وارد اتاق شد.
-راستشو بگو، چه کلکی زدی؟
گوشه لبم کش اومد. من گلاره رو دوست داشتم اما دیدن این حالش حس خوبی بهم می‌داد. گفتم:
-کدوم کلک؟ با هدایتی صحبت کردم، اونم راضی شد بخش کوچیکی از سهامش رو به من بفروشه.
دست‌هاش از عصبانیت مشت شدن و گفت:
-به من دروغ نگو! کدوم آدم عاقلی دست از این جایگاه می‌کشه و دو دستی سهامش رو می‌فروشه؟ مگه هدایتی لنگ پوله که این کار رو بکنه؟ من مطمئنم تو یه کلکی زدی، فقط نمی‌دونم چی!
از پشت میز بلند شدم و جلو رفتم. برخلاف گلاره، من کاملا آروم بودم. مقابلش ایستادم و دست‌هاش رو گرفتم.
-دلیل ناراحتیت رو درک نمی‌کنم گلاره. من و تو خواهر و برادریم، موفقیت من موفقیت توام هست! چرا انقدر پرخاشگری می‌کنی؟ چه فرقی می‌کنه من پشت این میز باشم یا تو؟
دست‌هاش رو از دستم بیرون کشید و با بغض گفت:
-فرق می‌کنه، خیلی فرق می‌کنه! من به امید مدیرعاملی اینجا برگشته بودم. اون میز… .
با دست به میز پشت سرم اشاره کرد و ادامه داد:
-اون میز متعلق به من بود، حالا تو گند زدی به همه چیز. توی لعنتی همه چیز رو خراب کردی.
آخر جمله صداش لرزید. برخلاف اوایل گفت و گو، الان از این حالش حس خوبی نمی‌گرفتم. نوچی گفتم، دست‌هام رو دورش پیچیدم و تو آغوشم گرفتمش. اول مقاومت کرد و خواست از بغلم بیرون بیاد. اما وقتی دید دست و پا زدن بی‌فایده ست، به اجبار سرش رو گذاشت رو سینه‌ام. دوست نداشتم گلاره انقدر خشمگین و ناراحت باشه، اما از اون طرف نمی‌تونستم چیزی رو که به خاطرش این همه زحمت کشیدم به راحتی از دست بدم. دستم رو روی کمرش کشیدم و بغل گوشش گفتم:
-عزیزم، گریه نکن. هر سِمتی رو بخوای برات کنار می‌ذارم. هر کدوم که اراده کنی.
می‌دونم باید خیلی آدم منحرفی می‌بودم که تو این وضعیت به این فکر می‌کردم اما، تو این حالت سینه‌هاش به بدنم فشار می‌آورد و نرمیشون داشت حالم رو خراب می‌کرد. گلاره با هق هق گفت:
-گمشو! به درد خودت می‌خوره.
-خب میگی چیکار کنم؟
-هیچی، هیچکاری نکن. اما یادت باشه حق تو نبود که جای بابا بشینی.
دستم با نافرمانی از مغزم یکی دو وجب روی کمرش پایین رفت و روی ابتدای انحنای برجستگی باسنش نشست. با لمس این قسمت از بدنش، قلبم گرومپ گرومپ شروع کرد به تپش. گفتم:
-بی‌خیال گلاره. تو زندگیت چیزی مونده که بهش نرسیده باشی‌؟ چهره و اندام عالی، شوهر خوب، وضع مالی توپ. دیگه چی می‌خوای؟ تو دست نیافتنی شدی!
هق‌هقش بند اومد و گفت:
-واقعا اینجوری فکر می‌کنی؟
-معلومه! هرکی تو رو داشته باشه خوشبخت‌ترین آدم روی زمینه. مطمئن باش خیلیا هستن که به الکس حسودی می‌کنن. اون باید کلاهشو بندازه بالا که تو رو داره. البته می‌دونم داره سعیش رو می‌کنه که تو رو از خودش راضی نگه داره. مثل دیشب که دیدم زیر میز شام چه خبر بود!
احساس کردم با زدن این حرف، حرارت از گونه‌هاش بیرون زد. اون قدر خجالت کشید که سعی کرد از بغلم بیرون بیاد. با سماجت حلقه دست‌ چپم رو تنگ‌تر کردم و دست راستم رو یه وجب دیگه بردم پایین‌تر. حالا دستم دقیقا روی برجستگی باسنش بود. هیچوقت فکر نمی‌کردم کارم به اینجا برسه. گلاره که از خجالت داشت آب میشد گفت:
-تقصیر الکس بود خب! سعی کردم جلوش رو بگیرم، ولی گاهی شیطون میره تو جلدش.
-به الکس خرده نگیر. هرکی جای اون باشه نمی‌تونه جلوی خودش رو بگیره. همونطور که گفتم، تو داری خودت رو دست کم میگیری. تو به راحتی میتونی هر مردی رو از خود بی‌خود کنی.
انگار تازه متوجه فشار دستم روی باسنش شد. مکث کرد و گفت:
-صبر کن ببینم، تو…تو به من حس داری کاوه؟
حسم پرید. بالاخره حلقه دستم رو از دورش باز کردم و گذاشتم از بغلم بیرون بیاد. فقط امیدوار بودم نگاهش به جلوی شلوارم نیفته. گفتم:
-معلومه که نه! تو خواهرمی دیوونه. این چه حرفیه؟ من فقط به عنوان یه نفر که خارج از گود همه چیز رو میبینه باهات حرف زدم.
نگاهش موشکافانه بود. می‌دونستم باور نکرده. تو سکوت سر و وضعش رو مرتب کرد و با صدایی که هنوز از گریه دورگه بود گفت:
-به هیچکی نمیگی پیشت گریه کردم. فهمیدی؟
لبخند زدم و گفتم:
-من همیشه راز نگه دار خوبی بودم. اینو نمی‌تونی کتمان کنی.
بدون اینکه جوابم رو بده، از اتاق بیرون رفت.

بعد ناهار و قبل از اتمام تایم کاری، از شرکت زدم بیرون و یک ساعتی تو بازار دنبال هدیه گشتم تا بالاخره چیزی که می‌خواستم رو خریدم. وقتی به خونه رسیدم، صدای موزیک و سر و صدا از تو خونه می‌اومد. از اونجایی که خونه متعلق به خودم بود، کلید انداختم و در رو باز کردم. وسط پذیرایی مثل میدون جنگ بود. پر بود از دختر و پسرهایی که همگی رفیقای هومن و ترمه بودن. تا بحال چنین جوی تو این خونه نبود. دختر و پسرهای رقصون و صدای بلند موزیک. اونم چه دخترایی! از دیدن دخترها بود که لبخند رو لبم نشست. جلو رفتم و با حوصله با همه خوش و بش کردم. هومن و ترمه بالای پذیرایی ایستاده بودن. با دیدن هومن نزدیک بود خنده‌ام بگیره. تیپ رسمی زده بود و پیرهن سفید و کروات به همراه شلوار مشکی پوشیده بود. همیشه تیپ اسپرت میزد و دیدنش تو این لباس‌های لااقل برای من خنده دار بود، به خصوص که ریش‌هاشم کوتاه کرده بود. اما دیدن ترمه باعث شد لبخند از رو لب‌هام بره و تحسین تو نگاهم بشینه. ستاره اصلی امروز بود و خیلی به خودش رسیده بود. یه لباس شب سفید که یک طرف دامنش چاک داشت و رون و ساق پاش با سخاوت به نمایش در اومده بود. نکته جالب توجه، سوتین مشکی زیر لباس سفیدش بود که با کمی دقت به راحتی قابل دید بود. همه می‌تونستن لباس زیرش رو ببینن، اما خب فقط سوتین و نه شورت! موهاش رو روی سرش جمع کرده بود و گوشواره و یه گردنبد طلا به گردن داشت. یه آرایش نسبتا غلیظ رو صورتش داشت که برخلاف تصور اصلا احساس بدی به آدم نمی‌داد و باعث نمیشد که کسی فکر کنه زیاده روی کرده، برعکس یه چهره زنونه بهش داده بود و جا افتاده‌ نشونش میداد. با توجه به اینکه هومن جشن رو برگزار کرده بود، مطابق انتظار مشروبات الکلی به راحتی در دسترس بود! لیوان شراب رو از تو سینی برداشتم و با هومن دست دادم که گفت:
-دیر اومدی.
نگاهم رو به ترمه که خیره نگاهم می‌کرد دوختم. براش سر تکون دادم و گفتم:
-درگیر بودم.
-یه روز قرار بود زود بیای‌ها!
گفتم:
-غر نزن! چقدر شلوغ کردین اینجا رو. اون دختره کیه؟
به دختری که از بدو ورود چشمم رو گرفته بود اشاره کردم. چهره نسبتا خوبی داشت اما اندامش توجهم رو جلب کرده بود. هومن گفت:
-خواهر یکی از دوست‌های ترمه ست.
گفتم:
-سینگله؟
ترمه وسط بحثمون پرید:
-خیر!
هومن با تعجب گفت:
-چی چی رو خیر؟ نوشین که با کسی نیست.
ترمه بهش چشم غره رفت:
-من بهتر می‌دونم یا تو؟
صدای موزیک قطع شد و هرکی داشت می‌رقصید از شور و حال افتاد. هومن حرفی نزد و شونه بالا انداخت.
-چی بگم!
با ابروی بالا رفته به ترمه نگاه کردم. واقعا زیبا شده بود. پوست برنزه و صافش تو لباس سفید خیلی قشنگتر به چشم می‌اومد. یکی از پسر‌ها هومن رو صدا زد، انگاری سیستم پخش خراب شده بود. هومن که از کنارمون رفت. گفتم:
-خوشگل شدی.
ترمه با خونسردی شرابش رو مزه کرد و گفت:
-ممنون.
-جدی میگم. تا به حال انقدر به چشمم خوشگل نشده بودی.
بالاخره نگاهم کرد. یکم بهش زل زدم و گفتم:
-بابت اون شب… .
-نیاز به عذرخواهی نیست.
-نمیخوام عذرخواهی کنم، می‌خوام بدونم چرا به هومن چیزی نگفتی؟
-فکر می‌کنی اگه می‌گفتم رفیق قابل اعتمادش میخواد به دوست دخترش تعرض کنه چه اتفاقي می‌افتاد؟ غیر این بود که چیزی که بین ما سه تاست خراب میشد؟
پس رابطه ما سه تا برای ترمه ارزشمند بود. اونقدرام که فکر می‌کردم بیخیال نبود! صدام رو پایین‌تر آوردم و گفتم:
-رابطه با شما دو نفر، یه تجربه خاص تو زندگیم بود. هنوز برام جای سواله هومن چطور حاضر شد تو رو با من تقسیم کنه و تو چطور حاضر شدی هومن رو با این طرز فکر بپذیری و باهاش بمونی، اما این چیزیه که بین شما دوتا ست و من باید تمرکزم رو روی لذتی که از این رابطه میبرم بذارم و خب باید بگم تو دختر فوق‌العاده‌ای هستی ترمه. من هیچ‌وقت برای سکس باهاتون پیش قدم نشدم اما لحظه‌ای نیست که نخوام کیرمو بکنم تو… .
با کف دست جلوی دهنم رو گرفت و با خنده لب گزید:
-باشه، ولی آروم‌تر تا همه نشنیدن!
دستم رو دور از چشم بقیه بردم پشت سرش و از روی لباس کف دستم رو روی باسنش کشیدم. انصافا زندگی لذت بخشی داشتم. تا همین یکی دو ساعت پیش دستم روی باسن گلاره بود و حالا روی باسن ترمه! همونطور که پیش‌بینی می‌کردم، ترمه برخلاف بار قبلی من رو پس نزد، بلکه سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه و همزمان گفت:
-تو رو خدا امروز آبروریزی نکن کاوه!
دستم رو برداشتم و رک و بی‌پرده گفتم:
-امروز آبتو میارم ترمه، رو مردونگیم قسم می‌خورم!
نوع نگاهش عوض شد و چیزی شبیه خماری جاش رو گرفت. قول یه ارگاسم شدید رو بهش داده بودم و باید بهش عمل می‌کردم. از طرفی به سادگی از طرف خودم برای امروز برنامه رو چیده بودم و احتمالا ترمه این خبر رو به هومن می‌رسوند که قراره روز درازی در پیش داشته باشیم! و امیدوار بودم هومنم اوکی باشه. بعد از چند دقیقه سیستم پخش بالاخره درست شد و صدای موزیک دوباره بلند شد. یه نفر با شیطنت پرده‌ها رو کشید و تاریکی نسبی خونه رو فرا گرفت. ته دلم ترس داشتم همسایه طبقه بالایی به خاطر سر و صدا به پلیس زنگ نزنه. گفتم:
-من که رفتم وسط!
ترمه منتظر موند تا هومن بیاد و باهم بیان. رفتم بین جمعیتی که به خاطر فضای کم خونه بهم نزدیکتر شده بودن. تقریبا همه مست و پاتیل بودن و کمتر کسی تو حالت طبیعی بود. دنبال نوشین گشتم. پیداش کردم و بعد از کمی صحبت، متوجه شدم واقعا سینگله و ترمه دروغ گفته. تاریخ تکرار شد و درست لحظه‌ای که داشتم امیدوار میشدم می‌تونم شماره‌اش رو بگیرم، ترمه از پشت سرم نوشین رو صدا زد و گفت:
-عزیزم خواهرت کارت داره!
با هومن درحال رقص بودن و همزمان با نوشین حرف می‌زد. نوشین دست از رقصیدن کشید و گفت‌:
-واقعا؟ کجا؟
-فکر می‌کنم تو تراس بود!
نوشین که رفت، با چشم‌های ریز شده به ترمه نگاه کردم و گفتم:
-چشم نداری ببینی سمت دخترا میرم نه؟
دستم رو گرفت و من رو نزدیک خودشون برد. با لبخند گفت:
-وقتایی که قراره با من باشی حق نداری نزدیک دختر دیگه‌ای بشی.
راست می‌گفت. اون شبم که نذاشت نزدیک دختره شم، بعدش تو ماشین باهم رابطه داشتیم. پس امروزم قطعا قرار بود یه رابطه خاطر انگیر دیگه رو رقم بزنیم. به هومن نگاه کردم و گفتم:
-تو نظری نداری؟
با خنده گفت:
-به دل نگیر، خانوما کلا حسودن!
گفتم:
-چطوره که خودش من و تو رو باهم داره، اما نمیذاره من با یکی دیگه باشم؟!
خوشبختانه تاریکی دست و پامون رو باز گذاشته بود. ترمه دست‌های جفتمون رو گرفت و از روی لباس گذاشت روی سینه‌هاش. حرکت ریسکی و جسورانه‌ای بود. هر لحظه ممکن بود یه نفر ببینه. تو همون مدت کوتاه، از تموم فرصتي که بهم رسیده بود استفاده کردم و سینه‌اش رو مالیدم. از روی لباس چندان قابل لمس نبود اما بازم حس خوبی داشت. به ده ثانیه نکشیده هومن زودتر دستش رو برداشت و منم به اجبار دستم رو برداشتم. هومن با صدای دو رگه‌‌ای گفت:
-حیف دور و برمون شلوغه. شیطونیات بی‌جواب نمی‌مونه عشق هومن!
ترمه سرش رو داد عقب و مستانه خندید. هومن سرش رو برد جلو و گلوی ترمه رو بوسید. زمزمه‌اش رو شنیدم که گفت:
-جنده خانوم!
رقص و پایکوبیمون که تموم شد، نوبت فوت کردن شمع‌ها و برش کیک شد. بعد از تقسیم کیک، رسیدیم به باز کردن هدایا، من هدیه‌ام رو دادم و گفتم:
-الان بازش نکنین!
بقیه کنجکاو شدن. یقینا فکرشم نمی‌کردن بین ما سه نفر چه خبره! هومن و ترمه بهم نگاه کردن و هومن هدیه رو گذاشتن کنار:
-پس بازش نمی‌کنیم!
هدایای بقیه رو باز کردن و خیلی زود این بخش از مراسمم تموم شد. به شخصه برای رفتن مهمونها و خالی شدن خونه عجله داشتم.
آخرین نفر از مهمونها که از خونه خارج شد، هومن ناله‌ای کرد و گفت:
-آی خدا…راحت شدم بالاخره. یه تولد گرفتم دهنم سرویس شد.
بهش خندیدم، نشستم روی مبل و مشغول در آوردن جوراب‌هام شدم.
-بله، زید داشتن دردسر داره!
جوراب‌ها رو انداختم زیر مبل که ترمه تشر زد:
-آقای دردسر، لطفا جورابها رو ننداز زیر مبل. یکم شعور داشته باش!
می‌دونستم حرفی که گفت به خاطر اثر مشروب بود و تو حالت عادی لااقل من رو بی‌شعور خطاب نمی‌کرد، منم به دل نگرفتم. و البته منم یادم رفته بود در حال حاضر این دو نفر تو این خونه زندگی می‌کنن و قوانین خودشون رو دارن. ترمه می‌خواست سینی رو از روی میز برداره که هومن سینی رو از دستش گرفت:
-بذار من میبرم.
با وجود خستگی، بازم نذاشت ترمه دست به سیاه و سفید بزنه. ریخت و پاش‌ها رو کامل جمع کرد و نشست بغل من و گفت:
-میگم بادکنکا و فشقشه‌ها رو شب جمع کنیم ها؟ چی میگی؟
مخاطبش نامعلوم بود. وقتی دیدم ترمه چیزی نمیگه، گفتم:
-خوبه!
یه دفعه گفت:
-راستی یادم رفت کادوی تو رو باز کنیم.
الان بهترين زمان بود. ترمه جلو اومد و کنجکاو نگاه کرد تا ببینه کادو چیه. حرفی نزدم و خود هومن کاغذ کادو رو پاره کرد و جعبه رو باز کرد. یه جعبه که داخلش یه حلقه بود. هومن حلقه رو تو دستش گرفت و بی‌حرف نگاهش کرد. گفتم:
-یه یادگاری برای ترمه، که همیشه همراهش باشه و جمع سه نفره‌مون رو یادش باشه.
هومن به ترمه نگاهی انداخت و گفت:
-خودت بنداز دستش.
خب، این چیزی بود که انتظارش رو نداشتم. حلقه رو از دست هومن گرفتم. ترمه با اشاره هومن نزدیک شد و کنارم روی مبل نشست. حقیقتش یکم استرس داشتم. دست چپ ترمه رو گرفتم و حلقه رو تو انگشت ظریفش انداختم و گفتم:
-به پاس قدردانی از لحظات سه نفره بینمون!
ترمه با لبخند به حلقه نگاه کرد و بعد، در مقابل هومن یقه پیراهنم رو به چنگ کشید و گوشه لبم رو کوتاه بوسید.
-مرسی…خیلی قشنگه!
با ذوق به حلقه نگاه کرد. اینم مثل گردنبندی که به هانیه دادم کلی خرج رو دستم گذاشته بود. هومن با لبخند گفت:
-عالی شد!
ترمه از کنارم بلند شد. هومن گفت:
-حقیقت اینه که منم مثل تو از رابطه بینمون دارم لذت میبرم. نمی‌دونم چی شد و چطور شد که اینجوری پیش رفت. فقط می‌دونم از وقتی ترمه وارد زندگیم شد، همه چیز کن فیکون شد. ترمه با رفتارش بهم نشون داد میشه خارج از چهارچوب‌هایی که دورمون کشیدیم زندگی کنیم و لذت‌هایی رو درک کنیم که کمتر آدمی تجربه‌اش کرده.
گفتم:
-ترمه درّ نایابه!
همون موقع متوجه شدم ترمه در تلاشه گوشواره‌هاش رو در بیاره، اما نمی‌تونه، وقتی دید تلاشش بی‌فایده ست گفت:
-هومن؟ یه لحظه بیا.
هومن زیر لب ای بابایی زمزمه کرد و با صدای بلندی گفت:
-اومدم عزیزم!
از جا بلند شد به طرف ترمه رفت. ترمه گفت:
-این گوشواره‌ها رو در بیار که داره گوشمو اذیت می‌کنه.
هومن پشت سرش ایستاد و کمی بعد گوشواره‌هاش رو در آورد. من فقط منتظر بودم خودشون مسیر رو باز کنن. هومن اولین جرقه رو زد و گفت:
-لباستم میخوای در بیاری؟
ترمه با تکون دادن سرش، جرقه دوم رو زد. هومن با تمأنینه، بدون عجله و با آرامش زیپ پشت لباس رو باز کرد و لباس رو به سمت پایین هدایت کرد. کمر و سرشونه‌های لخت ترمه و اون سوتین مشکی که از اول وقت چشم همه رو گرفته بود، بالاخره نمایان شد. هومن حین پایین کشیدن لباس، بوسه‌ای به کتف ترمه زد. ترمه گردنش رو چرخوند و با لبخند از گوشه چشم به هومن نگاه کرد. هومن لباس رو از کمر ترمه عبور داد و نوبت به نمایان شدن باسنش شد که احساس می‌کردم به عمد و با ظرافت زنونه کمی به عقب خم شده تا بیشتر توی چشم ما دو نفر باشه. شورتش با سوتینش ست بود. از زوایه نیمرخ واقعا بدن با ظرافت و قشنگی داشت. هومن بازیش گرفت و روی دو زانو نشست، لمبرای باسن ترمه رو گرفت و از لپ کونش گاز گرفت و لمبرهاش روی جوری تو دست‌هاش چلوند که انگاری غذاست! صدای جیغ کوتاه و خنده ترمه، این سمت من رو تحریک کرد. هومن روی دو پا بلند شد و من رو با یه لحن جدی مخاطب قرار داد:
-لباسات رو در بیار کاوه، همه لباسات رو!
جدی حرف زدنش باعث شد به خودم بیام و متوجه بشم تو شرایطی قرار دارم. بی‌حرف، فقط گوش دادم. از روی مبل بلند شدم و تموم لباس‌هام رو دونه به دونه در آوردم. بدون لباس دوباره نشستم سرجام و کیر نیمه شقم رو تو دستم گرفتم. هومن به جز شورت و سوتین، بقیه لباس‌های ترمه رو در آورد و خودشم مشغول لخت شدن شد. اونم لباس‌هاش رو کامل در آورد. با درآوردن لباس‌ها، متوجه شدم خیلی به خودش رسیده. به جز اینکه ریش‌هاش رو کوتاه کرده بود، بدنش رو شیو کرده بود و دیگه خبری از موهای زائد تو بدنش نبود. درست وسط پذیرایی، مثل دوتا عاشق و معشوق چسبیدن به همدیگه و صدای لب گرفتنشون بلند شد. هومن درحالی که لب‌های ترمه رو می‌بوسید، با اشاره دست از من خواست برم جلو. چشم انتظار همین لحظه بودم. بلند شدم و نفهمیدم چطور چهار قدم فاصله بینمون رو پر کردم. نزدیکشون که شدم، هومن خودش شورت مشکی ترمه رو از پاهاش در آورد و گفت:
-جوری براش بخور که نا نداشته باشه حرف بزنه!
بازم بی‌حرف اضافه، پشت ترمه روی فرش‌ها دو زانو نشستم و بی‌مقدمه چینی با دست‌هام لمبرای باسنش رو از هم فاصله دادم. سرم رو بردم بین پاهاش و زبونم رو به کسش رسوندم. از اونطرف، هومن با انگشت‌هاش از جلو کس ترمه رو مالش می‌داد. به چند ثانیه نرسیده صدای ترمه بلند شد. هومن چندباری اسپنک زد و باسن ترمه از شدت ضربات لرزید. اونقدر براش خورده بودم که دور تا دور کسش خیس شده بود. منتظر موندم خود هومن بگه چیکار کنم اما اون حرفی نمیزد. وقتی بیش از حد معطل موندم، دلو زدم به دریا و بلند شدم. به خاطر اینکه قبل این دوبار باهم سکس داشتیم، یه مقدار تو حرکاتم بی‌پرواتر و جسور‌تر بودم. همین شد که بی‌اینکه پوزیشن رو عوض کنیم، با فشار دست کمی کمر ترمه رو خم کردم و خود ترمه اونقدر بلده کار بود که باسنش رو بیشتر داد عقب تا کامل توی دسترسم باشه. همه چیز آماده بود. با نوک انگشت، سر کیرم رو خیس کردم و بالاتنه‌ام رو دادم عقب تا با تسلط و دید بیشتر کیرم رو بین پاهای ترمه هدایت کنم. سر کیرم درست روی ورودی کسش نشست. با کمی فشار، کیرم وارد کسش شد. تو اون لحظه از شدت شهوت نمی‌تونستم روی آماده سازی ترمه کار کنم، پس بی‌برو برگرد همون بار اول کیرم رو تا ته تو کسش فرو کردم. برخلاف انتظار هیچ عکس‌العمل بدی نشون نداد و خیلی راحت پذیرای کیرم شد. به خاطر شهوت زیاد دوست داشتم هرچه زودتر خودم رو وارد ترمه کنم و بدون مکث فقط تلمبه بزنم. هومن ایستاده بود و کمی گردنش رو خم کرده بود و همچنان با ترمه معاشقه می‌کرد. از اون طرف ترمه با دست چپ کیر هومن رو تو دستش می‌مالید. احساس کردم این صحنه رو باید ثبت کنم. وقتی از ترمه جدا شدم، با عصبانیت برگشت و گفت:
-کجا؟ بیا دیگه!
خندیدم و لخت دویدم سمت گوشیم. دوربین رو باز کردم و زدم رو تایمر. گوشی رو گذاشتم روی عسلی‌ بغل دیوار و بدو بدو دویدم سرجای اولم. وقتی پشت ترمه قرار گرفتم، خودش دستشو آورد پشت سرش و کیرمو به سمت خودش کشید. به محض اینکه دوتا تلمبه زدم، صدای چلیک عکس گرفتن بلند شد.


هومن گفت:
-این عکسو برای منم بفرست. می‌خوام بعدها یاد ترمه بمونه که چجوری با دوتا کیر سیرش می‌کردیم!
گفتم:
-به روی چَشم!
یکم بعد، صدای ملچ و ملوچ بوسه‌هاشون و صدای تلمبه‌های من کل خونه رو گرفته بود. حقیقت یک درصدم فکر نمی‌کردم رابطه ما سه تا حتی از اینی که هست هیجان‌انگیز‌تر بشه، اما هومن با حرکتش من رو سوپرایز کرد. با یه جابه جایی ناگهانی ترمه رو یه دور چرخ داد، به شکلی که صورت ترمه مقابل من قرار گرفت. من که از نقشه هومن بی خبر بودم، با بی‌صبری دوباره کیرم رو از جلو وارد کس ترمه کردم و مشغول تلمبه زدن شدم، هرچند یه مقدار پوزیشن سختی بود و کیرم تا ته وارد کسش نمیشد. هومن بعد از کلی معطل کردن که بعدش متوجه شدم داشته کیر خودش و سوراخ کون ترمه رو خیس می‌کرده، از رون پای راست ترمه گرفت و پاش رو بالا داد. ترمه روی پای چپ ایستاد و مجبور شد دستش رو دور گردنم حلقه کنه. من هنوز مطمئن نبودم قصد هومن چیه و هنوز داشتم به گاییدن کس ترمه ادامه می‌دادم. وقتی ناله عمیق ترمه رو شنیدم و متوجه شدم هومن از پشت بهش چسبیده، همه چیز دستگیرم شد و از تعجب بی‌حرکت شدم. از زمانی که از جلو تو کس ترمه می‌کردم، به خاطر نوع پوزیشن صدای تلمبه‌ها قطع شده بود، اما حالا صدای تلمبه‌های هومن تو کون ترمه به گوش می‌رسید. برام جای تعجب داشت چطور ترمه دوتا کیر رو توی خودش جا داده. دستم رو روی باسن ترمه گذاشتم و دستم بین بدن هومن و باسن ترمه گیر کرد و دوباره آزاد شد. با تکرار این اتفاق، متوجه شدم هومن تا ته کیرش رو فرو می‌کنه و بیرون میاره. چهره ترمه پر درد بود اما نه اونقدر که انتظار داشتم. با تعجب گفتم:
-تو چجوری دوتا رو تو خودت جا دادی؟
هومن گلوی ترمه رو فشار داد و با شهوت گفت:
-من که میگم دوست دختر من جنده ست، تو باور نمی‌کنی!
-ولی آخه…چطور دردت نمیاد؟
ترمه توان حرف زدن نداشت. فقط لای پلک‌هاش رو باز کرد و از فاصله نزدیک نگاهم کرد. هومن با نیشخند گفت:
-فکر کردی در غیاب تو ما اینجا یه قل دو قل بازی می‌کنیم؟ تو این مدت اونقدر کون ترمه رو گاییدم که قشنگ جا باز کرده. ملافه تخت اتاقمون رو ببین، رد آب کمرم همه جاش هست. هرچی ترمه می‌شوره بازم نمیره!
تازه همه چیز دستگیرم شد. بالاخره از حالت بی‌حرکت خارج شدم و کمرم رو تکون دادم. به خاطر بالا گرفتن پای ترمه، حالا خیلی راحت‌تر می‌تونستم کیرم رو داخل کنم و بیارم بیرون. به محض اینکه چندتا تلمبه زدم، صورت ترمه از هم باز شد و لذت جاش رو گرفت. از شهوت صورتش رو آورد جلو و من چرا باید این لبا رو پس می‌زدم؟ با حشر همزمان که کیرم تو عمق وجودش بود، لب‌های هم رو می‌بوسیدیم. حرکت همزمان دوتا کیر تو سوراخای ترمه کار خودش رو کرد و جیغ خفه‌ای کشید. به خاطر ارگاسم یکم تو خودش جمع شده بود. یه مقدار خسته شده بودم و دلم عوض کردن پوزیشن می‌خواست. دوست داشتم من جای هومن بودم و طعم سوراخ عقب ترمه رو هم می‌چشیدم، اما هومن با حرفی که زد، آب پاکی رو ریخت رو دستم. بازم از گردن ترمه گرفت و درحالی که با شدت خودش رو از پشت به ترمه می‌کوبید گفت:
-شاید کستو با یکی دیگه شریک شده باشم، اما کونت فقط مال خودمه پتیاره.
ترمه یه بار دیگه یه جیغ خفه کشید و ارضا شد. پاهاش سست شد و نتونست وزنش رو تحمل کنه. قبل از اینکه بخواد با فرودش پوزیشن رو خراب کنه، به خودم جنبیدم و از زیر دوتا پاش گرفتم و بلندش کردم. لاغری و ظرافت اندامش باعث شد به راحتی بلندش کنم. تو آغوشم گرفتمش و گفتم:
-پاهاتو بپیچ دورم.
با کمک دست‌هام مجبورش کردم دوتا پاهاش رو مثل دست‌هاش دورم بپیچه. یکم سفت چسبیده بود. با یکم راهنمایی، حلقه دست‌هاش رو شل کرد و ارتفاع باسنش از زمین کمتر شد. حالا هومنم می‌تونست بهمون ملحق بشه. دوباره دونفری مشغول گاییدن ترمه شدیم و اونقدر این پوزیشن تحریک کننده بود که به پوزیشن‌های دیگه مجال خودنمایی نداد. ترمه برای بار چندم ارضا شد و یکم بعد، من و هومن همزمان باهم فریاد کشیدیم و دو نفری خودمون رو داخل ترمه خالی کردیم.
ارضای عمیقی که داشتم پاهای من روهم سست کرد. از طرفی ترمه مثل کوالا بهم چسبیده بود. با خم شدن زانوهام، همچنان که ترمه تو آغوشم بود روی کف پذیرایی نشستیم. هومن در حالی که نفس نفس میزد، تک خندی زد و گفت:
-عالی بود بچه‌ها، کار تیمی درجه یک!
لبخندی زدم و بدن لخت و عرق کرده ترمه رو بیشتر به خودم فشار دادم.

کار به جایی رسیده بود که 24 ساعت منت الکس رو می‌کشیدم تا عکس‌های لختی بیشتری از خواهرم برام بفرسته، اما اون فقط من رو سر می‌دووند و می‌گفت:
-صبر کن، خودم به موقعش سوپرایزت می‌کنم!
و من فقط باید منتظر می‌موندم و تو کف عکس‌هایی می‌موندم که تو حالت طبیعی نباید دنبال دیدنشون می‌بودم!
از طرفی اصرارهای هومن باعث شد بالاخره بیارمش طبقه بالا، اما خب…شغلی بهتر از آبدارچی براش نداشتم! در حقیقت گذاشته بودمش کمک دست آبدارچی. رسما کار خاصی نمی‌کرد و حقوق می‌گرفت. طبقه پایین که بود شغل شرافتمندانه‌تری داشت، اما خودش اصرار می‌کرد هرجور شده به طبقه بالا بیاد. اکثر اوقات تو اتاق من بود و باهم حرف می‌زدیم، اما جدیدا با الکس آشنا شده بود و خیلی باهم جور شده بودن. چندباری بین صحبت‌هاشون اسم گلاره رو شنیدم. هومن از ظاهر گلاره تعریف می‌کرد و چون می‌دونست الکس یه مرد اروپاییه، از به اصطلاح روشن فکری اون سواستفاده می‌کرد و نظر‌های آزادانه‌ای در مورد گلاره می‌داد. از این کارش خوشم نمی‌اومد، حتی چندباری سعی کرده بود گلاره رو تو سالن اصلی به حرف بگیره که گلاره بهش محل سگم نذاشته بود، و خب منم نمی‌تونستم بهش خرده بگیرم. همین که گلاره بهش بی‌توجه بود، یعنی نیازی به دخالت من نبود.
روزها پشت هم گذشت تا یکی دیگه از روزهای هیجان‌انگیز زندگیم از راه رسید. ساعت حدودای ده صبح بود و تازه وقت صبحونه تموم شده بود. گلاره در زد و وارد اتاقم شد. از حالت توهم و گرفته صورتش متوجه شدم هنوزم اینکه من رو پشت این میز می‌بینه براش سنگینه و قابل هضم نیست. با نگاهم ور اندازش کردم و نگاهم روی برجستگی سینه‌هاش موند. ابروهام بهم نزدیک شد و گفتم‌‌:
-صبح توام بخیر! کاری داشتی؟
برگه‌ای که دستش بود رو گذاشت جلوم.
-لیست سفارشی‌ها. چک کن تا با روسی‌ها تماس بگیرم.
برگه رو جلو کشیدم و به لیست مواد شیمیایی و بهداشتی نگاه کردم. تموم این مواد تحریم شده بود و تو بازار تا حد زیادی یا در دسترس نبود، یا قیمت نجومی داشت، اما حالا به لطف اون گروه خلافکار به راحتی این مواد رو تأمین می‌کردیم و طبق قول و قرارمون چندماه بعد، تو یه نقطه کور ساحلی تو مازندران محموله رو تحویل می‌گرفتیم. برگه رو برگردوندم و گفتم‌:
-درسته. ولی از این به بعد نیاز نیست لیست رو بیاری پیش من. خودت تایید کنی کافیه.
پوزخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
-الان مثلا خواستی با اختیار دادن بهم در حقم لطف کنی؟ یا دلت برام سوخت؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-هرجور دلت می‌خواد فکر کن.
با بی‌ادبی بهم پشت کرد و در حال دور شدن گفت:
-fuck you!
گفتم:
-گلاره… .
سر جاش ایستاد و گردنش رو به سمتم چرخوند. ادامه دادم:
-بهتره یه لباس زیر بپوشی. نوک سینه‌هات… .
به سینه‌هاش اشاره کردم. سرش رو خم کرد و با چشم‌های گرد شده به سینه‌های برجسته‌اش نگاه کرد. به خاطر نپوشیدن سوتین، بیرون زدگی پستون‌هاش به وضوح از روی لباس دیده می‌شد و پارچه نازک لباس مانع مناسبی نبود. به ثانیه نکشیده صورتش مثل لبو شد. خنده بی‌صدایی کردم که خوشبختانه صدام رو نشنید. شنیدم که با ناراحتی زمزمه کرد:
-لعنتی!
فکر به اینکه تموم کارکنانی که ترمه از صبح باهاشون رو به رو شده این صحنه رو دیدن عصبیم می‌کرد. مطمئنم هومنم متوجهش شده بود. الکس لعنتیم متوجه شده بود اما از عمد حرفی نزده بود. مردک مریض‌! با همه این فکرها، دیدن این صحنه باعث نمیشد از اون سینه‌های جادویی لذت نبرم. گلاره دیگه روش نمیشد حرفی بزنه، پس بی‌صدا به طرف در اتاق حرکت کرد. در رو که باز کرد گقتم:
-گلاره.
چرخید و نگاهم کرد. همونطور که فکر می‌کردم هنوزم یه دختر ایرانی بود، چرا که بعد از سال‌ها کار تو صنعت مدلینگ، هنوز فهمیدن اینکه همکار‌هاش برجستگی پستون‌هاش رو از روی لباس دیدن خجالت زده‌اش می‌کرد. گفتم:
-ازش خجالت نکش. تو زیباترین سینه‌های دنیا رو داری.
یه چیزی تو نگاهش تغییر کرد. شرم و ناراحتی جاش رو به حجم زیادی از شگفتی داد. از شنیدن این کلمات از دهن من حیرت کرده بود. برای دقایقی به همدیگه خیره موندیم. خود گلاره نگاهش رو جدا کرد و لحظه‌ای بعد، در اتاق بسته شد. نفس عمیقی کشیدم و تکیه‌‌م رو به صندلی دادم. نمی‌دونم این رفتار و زدن این حرف‌ها به گلاره درست بود یا نه. دست خودم نبود. به شدت به سمتش جذب شده بودم. دلم می‌خواست باهاش صمیمی‌تر بشم و تموم این سال‌هایی که رابطه خوبی نداشتیم رو براش جبران کنم. حسرت سال‌های رفته رو می‌خوردم. چه سال‌هایی حضور یه جواهر رو کنار خودم از دست داده بودم! واقعا احمق بودم. صدای زنگ موبایل از فکر بیرونم آورد. شماره پرستو بود. جواب دادم:
-سلام.
سلام کرد و گفت:
-چه خبر خوبی؟
-خوبم.
-زنگ زدم بپرسم چرا حرکتی نمیزنی؟ از مردونگی افتادی یا هانیه قبول نمی‌کنه؟
متوجه منظورش نشدم. گفتم:
-نمی‌فهمم.
-به همین زودی یادت رفت؟ قرار شد هانیه رو از دنیای دخترونگیش بیرون بیاری.
حالا همه چیز یادم اومد. فکر نمی‌کردم اون شب جدی گفته باشه. گفتم:
-من…من فکر می‌کردم از اون حرفا منظوری نداشتی.
با لحن وسوسه‌گری گفت:
-البته که داشتم! نگو که اینو نمی‌خوای کاوه…من و هانیه، باهم!
آب دهنم رو صدادار قورت دادم. فکرشم باعث می‌شد از خود بی‌خود بشم. برام عجیب بود که چطور پرستو این پیشنهاد رو داده؟ چرا؟ چه سودی براش داشت؟ گفتم:
-پرستو یه سوال می‌پرسم راستشو بگو. چرا؟
کاملا متوجه منظورم شده بود. از پشت نفس عمیقی کشید و گفت:
-به خاطر تو!
چشمام گرد شد و گفتم:
-به خاطر من؟!
-آره! اون شب تو ویلای شمال رو یادته بهم چی گفتی؟ گفتی هنوز دیر نشده و سعی کن از زندگیت لذت ببری. حرفات باعث شد چشمام رو باز کنم. من همیشه از لحاظ جنسی سرکش بودم ولی دائما خودم رو سرکوب می‌کردم. از همون دوران نوجوانی دلم می‌خواست خیلی چیزا رو تجربه کنم، اما به خاطر شرایط جامعه نمیشد. از زمانیم که با فرزاد ازدواج کردم خودم و نیازهام رو باهم فراموش کردم و تموم وجودم رو وقف زندگی مشترکم با آدمی کردم که حتی یه ذره‌ام قدر نمیدونه. حتی فراموش کردم منم آدمم! ولی حرفای تو…من رو از این رو به اون رو کرد. الان که سنم بالاتر رفته، جسورتر شدم و برام مهم نیست چی پیش میاد. دلم می‌خواد گذشته رو برای خودم جبران کنم. برامم مهم نیست هنوز متاهلم یا بچه دارم. خیلی وقته یه امیالی نسبت به همجنس خودم احساس می‌کردم اما الان با توجه به شرایط تو و هانیه، به نظرم زمان مناسبیه تا خودم رو بسنجم. واضح بهت بگم، دوست دارم با هانیه رابطه داشته باشم، حتی با وجود اینکه خواهرمه!
از شنیدن این حرفها شوکه بودم. پرستو ادامه داد:
-خب…نظرت چیه؟ تو پایه‌ای؟
به خودم اومدم و گفتم:
-معلومه، ولی چطوری؟ هانیه قبول نمیکنه.
-هانیه با من. تو پایه باشی همه چیز درست میشه. همین امروز خودم همه چیز رو هماهنگ می‌کنم.
با تعجب گفتم:
-امروز؟! چجوری؟ اصلا کجا؟
از پشت گوشی خندید و گفت:
-خونه ما، فرزاد امروز صبح برای دو سه روز رفت پیش خونواده‌اش. بچه‌ها رو میبرم پیش مادرم، از اون ور به بهانه خرید دست هانیه رو میگیرم و یه جوری میارمش خونه خودمون. بعد از اون هنر توئه که چطور راضیش کنی.
همه چیز خیلی ناگهانی جدی شده بود. از شدت هیجان تکیه‌‌ام رو از صندلی گرفتم و گفتم:
-مطمئنی؟ آخه…تو خودت مشکلی نداری؟
جوابم رو نداد و گفت:
-منتظر تماسم باش.
تماس قطع شد. با تعجب به صفحه گوشی نگاه کردم. این اتفاق تو باورم نمی‌گنجید. هانیه و پرستو باهم!! پرستو چقدر فرصت طلب بود. همین روز اولی که فرزاد از خونه رفته بود، ترتیب این برنامه رو داده بود. اون اگه مطلقه میشد چیکار می‌کرد!! احساس می‌کردم بعد از صحبت‌هایی که اون شب با پرستو داشتم، یه پرستوی ديگه رو تو وجود خودش آزاد کرده که فقط به فکر شهوت و خوش گذرونیه، و من خوش‌شانس بودم که من روهم تو این خوش گذرونی‌ها راه می‌داد!
چهل دقیقه بعد، یه پیامک از طرف پرستو رسید. نوشته بود:
-در خونه رو باز گذاشتم. برو اونجا تا هانیه رو بیارم.
با خوندن این پیام، حتی لحظه‌ای تردید نکردم. سریع از پشت میز بلند شدم و با برداشتن کیف و کتم از دفترم زدم بیرون. از شرکت خارج شدم و با سرعت نور خودم رو به خونه پرستو رسوندم. همونطور که فکر می‌کردم در حیاط باز بود. یه خونه ویلایی دوبلکس و بزرگ. وارد خونه‌شون شدم و منتظر موندم. خونه با وجود دکوراسیون شیک و وسایل گرون قیمت خیلی سوت و کور بود. انتظارم طولانی شد، منم عجول‌تر از هر وقت دیگه‌ای بودم. برای پرستو پیام دادم:
-بیاین دیگه، کجایین پس؟
-عجله نکن پسر دایی! داریم یه خرید خواهرونه می‌کنیم باهم.
پوفی کشیدم و گوشی رو گذاشتم کنار. انتظار سخت بود، اما هرجور که بود یه ساعت دیگه‌ام گذشت تا صدای در حیاط اومد. از جام پریدم. نمی‌دونستم باید تو اون شرایط چطور رفتار کنم. آخرش نشستم روی کاناپه و چشم انتظار باز شدن در خونه موندم. با صدای بلند خنده‌های هانیه و پرستو، در باز شد. تو دست جفتشون پر از کیسه‌های خرید بود. هانیه وارد شد و به محض دیدن من، لبخند از روی صورتش رفت و متعجب گفت:
-تو…تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاه من روی پرستو نشست. هانیه رد نگاهم رو گرفت و به پرستو داد:
-چه خبره اینجا؟
پرستو کیسه‌های خرید رو از دستش گرفت و به طرف من هدایتش کرد. از گوشه چشم دیدم که مشغول قفل کردن در شد.
-بشین دو دقیقه خستگی در کن، حرف می‌زنیم باهم!
حالا هانیه اخم کرده بود. نزدیکم شد و گفت:
-میگم تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم:
-اومدم تو رو ببینم!
-منو؟!
پرستو از اون طرف نزدیک شد و گفت:
-من و کاوه بعد از یه مشورت کوچولو باهم، به این نتیجه رسیدیم که امروز بهترین روز برای برآورده کردن آرزوی توئه!
هانیه با تعجب گفت:
-آروزی من؟ کدوم آرزو؟
پرستو با لبخند جلوتر اومد و کنارم روی کاناپه نشست:
-خانوم شدنت!
هانیه یکم نگاهمون کرد و گفت:
-شما دوتا دیوونه‌اید! من می‌خوام برم خونه. خداحافظ!
رفت سمت در و وقتی با در قفل مواجه شد، چرخید و با عصبانیت گفت:
-چرا در رو بستی؟ بازش کن!!
پرستو با خونسردی گوشی موبایلش رو در آورد و مشغول تماس گرفتن شد. گذاشت روی بلندگو و بعد از چندتا بوغ، صدای عمه کتایون تو خونه پیچید:
-جونم دخترم.
-سلام مامان خوبی؟ میگم خبر داری هانیه داره چیکار میکنه؟
با زدن این حرف، هانیه با سرعت به طرف پرستو اومد و آروم گفت:
-چیکار میکنی روانی! چیزی نگی بهش.
عمه کتایون گفت:
-نه، داره چیکار میکنه؟
پرستو به هانیه نگاه کرد و چیزی نگفت. هانیه دست پرستو رو گرفت و گفت:
-تو رو جون هرکی دوست داری، باشه هرکاری بگی می‌کنم!
پرستو با مکث نگاهش رو از هانیه گرفت و گفت:
-هیچی مامان جان، فقط خواستم بگم همیشه یا مدرسه ست یا کتابخونه درس میخونه. انقدر بهش سخت‌گیر لطفا!
-وا! کدوم سخت‌گیری؟ من که کاری به کارش ندارم.
پرستو تماس رو از رو بلندگو برداشت و مشغول صحبت شد:
-نگرانشم مامان، داره خودشو اذیت میکنه. دوست ندارم به خودش آسیب بزنه. شما لطفا سعی کن یکم مراعاتشو بکنی… .
درانتهای جمله به هانیه چشمکی زد و گفت:
-به هرحال یدونه خواهر که بیشتر ندارم. خیلیم دوسش دارم! کاری نداری؟ قربونت خداحافظ.
هانیه نفس راحتی کشید. پرستو گوشی رو گذاشت کنار و هانیه گفت:
-ولی یادتون باشه، من راضی نیستم!
پرستو بلند شد و با لبخند گفت:
-راضی میشی! خب، کجا دوست دارین انجامش بدین؟
هانیه با تردید پرسید:
-تو…تو می‌خوای چیکار کنی؟
پرستو گفت:
-تماشا!
هانیه گفت:
-چی؟ اصلا امکان نداره!
پرستو با موزی‌گری نگاهی به گوشی موبایلش روی دسته کاناپه کرد. هانیه گفت:
-ولی…من خجالت می‌کشم خب…! اصلا تو چی رو می‌خوای ببینی؟
پرستو جفتمون رو به طرف اتاق خواب هدایت کرد و گفت:
-سوال اضافی موقوف! همینجا آماده شین.
وارد اتاق خواب مشترک پرستو و فرزاد شدیم. هانیه درحالی که تو خودش جمع شده بود و با انقباض عضلاتش نشون میداد اصلا تو شرایط راحتی نیست، روی تخت نشست و سرش رو انداخت پایین. پرستو یه صندلی آورد و پشت در اتاق‌خواب گذاشت. نشست روی صندلی و گفت:
-خب، شروع کنید. فکر کنین من اصلا اینجا نیستم. من نامرئیم!
وقتی بی‌حرکت ایستادم، پرستو برام چشم درشت کرد و بی‌صدا جوری که هانیه نشنوه لب زد:
-برو دیگه!
نفس عمیقی کشیدم و دکمه‌های پیرهنم رو باز کردم. پیرهنم رو انداختم یه طرف و به طرف تخت رفتم. حس عجیبی داشتم. زیر نگاه یه نفر دیگه، انگاری فرق داشت! اگه می‌خواستم هانیه با خواست خودش پا بده و این رابطه رو قبول کنه، باید خیلی خوب تحریکش می‌کردم. روی تخت نشستم و با فشار دست به شونه‌هاش، مجبورش کردم دراز بکشه.
-دراز بکش.
مثل جنازه سرد و بی‌حرکت بود. به کمر دراز کشید و نگاهش رو به سقف دوخت. یه تیشرت تنش بود و خوشبختانه سینه‌هاش هنوز اونقدر بزرگ نبود که بخواد سوتین ببنده. شلوارم رو از پام کندم و با شورت رفتم روی بدنش دراز کشیدم. سرم رو تو گردنش فرو کردم و شروع اولین حرکتم، لیس زدن لاله گوشش بود. لاله نرم گوشش رو وارد دهنم کردم و چندبار میک زدم، بعد سرم رو یکم آوردم پایین‌تر و گردنش رو بو کشیدم. بوی پودر بچه می‌داد. بوسه کوتاهی به گردنش زدم و به طرف صورتش رفتم. لب‌هام رو گذاشتم روی خط رویش موهای بغل گوشش و بدون اینکه ببوسم تا روی تیزی چونش کشیدم. کمی بالاتر، دهنم رو تو فاصله خیلی کم از دهنش قرار دادم و نفس‌های داغم توی صورتش پخش شد. نگاهش رو بالاخره از سقف جدا کرد و به من داد. لبخند زدم و ازش لب گرفتم. هیچ حرکتی نکرد و مثل مجسمه نگاهم کرد. سرم رو نزدیک گوشش بردم و جوری که پرستو صدام رو نشنوه پچ زدم:
-چی شده؟
یکم نگاهم کرد و آروم گفت:
-خجالت می‌کشم!
دوباره لبخند زدم و گفتم:
-کاری می‌کنم معنی خجالت رو از یاد ببری.
با کمک من کمرش رو از تخت فاصله داد و نشست. دست انداختم و از لبه‌های تیشرتش گرفتم. خودش دستهاش رو بالا گرفت. تیشرت رو از تنش در آوردم. سریع دست‌هاش رو گذاشت روی سینه‌هاش تا از دید پرستو در امان باشه. دوباره درازش کردم روی تخت. حالا می‌تونستم با اندام جنسیس ور برم و تحریکش کنم. پرستو پشت سرم بود و نمی‌دیدمش. سرم خم شد و نوک سینه‌های هانیه رو به ترتیب تو دهنم فرو کردم و مکیدم. با چندبار تکرار، نفس عمیق صداداری کشید که باعث شد قفسه سینه‌اش بیاد بالا. نفسش رو که رها کرد، منم سینه‌هاش رو رها کردم و رفتم پایین. حقیقتش سینه‌هاش خیلی کوچیک بود و خیلی لذت نمی‌بردم. بوسه‌ها رو از زیر سینه‌هاش شروع کردم و روی سوراخ نافش به پایان رسوندم. رسیده بودم به اصل کاری! سرم رو که بالا گرفتم، متوجه شدم هانیه دیگه تلاشی برای پوشوندن سینه‌هاش نمیکنه و پرستو به راحتی سینه‌هاش رو می‌دید. از لیفه شلوارش گرفتم و همراه شورت یه جا در آوردم. با حوصله یکی یکی پاچه‌های تنگ شلوار جینش رو از پاهاش بیرون کشیدم و همراه شورتش انداختم اونور. یه کس آکبند و بی‌مو لای پاهاش داشت که یه رنگی مابین صورتی و قرمز داشت. چین و چروک خاصی نداشت و شبیه یه خط صاف بود. پایین و بین پاهاش دراز کشیدم و گفتم:
-فقط لذت ببر.
سرم رو خم کردم و با آرامش مثال زدنی زبونم رو روی شیارهای کسش کشیدم. با اولین تماس، بدنش عکس‌العمل نشون داد و تکون خورد. با تموم تجربه‌ای که کسب کرده بودم کسش رو جوری می‌خوردم تا بیشترین لذت ممکن رو ببره. با شنیدن صدای قدم از پشت، متوجه شدم پرستو داره به سمت‌مون میاد. به محض اینکه هانیه متوجه نزدیک شدن پرستو شد، تموم حسش پرید. از گوشه چشم نگاه کرد که چطور پرستو با خونسردی روی تخت نشست و بدون هیچ حرکت اضافه دیگه‌ای فقط نگاهمون کرد. دوباره مشغول خوردن کس هانیه شدم و اونقدر تکرارش کردم تا بالاخره هانیه حضور پرستو رو فراموش کرد. دیگه وقتش رسیده بود. از حالت دراز کش خارج شدم و روی دو زانو، بین پاهای هانیه نشستم. پرستو با کنجکاوی سرک کشید و به محلی که قرار بود تا چند لحظه دیگه دخول رخ بده نگاه کرد. هانیه خجالت کشید و پاهاش رو جمع کرد. سریع از زانوهاش گرفتم و دوباره بازشون کردم. بازم تلاش کرد بین پاهاش رو ببنده تا پرستو کسش رو نبینه، اما زورش به من نمی‌رسید. پرستو محو کس هانیه شد و گفت:
-اووو…چه کس قشنگی داری!
حرفش یه مقدار عجیب، و درعین حال برای من لذت بخش بود. با بی‌صبری چندبار کلاهک کیرم رو روی چوچول هانیه کشیدم. می‌خواستم تشنه‌اش کنم. می‌خواستم خودش بخواد کیرم وارد کسش بشه. اما حرفی نمیزد. منم خسته شدم و کلاهک کیرم رو روی ورودی واژنش گذاشتم. این اولین باری بود که کیر یه مرد وارد این سوراخ میشد. درحالی که یه مقدار از کیرم ورودی کسش رو پر کرده بود، خم شدم روی بدنش و گوشه لبش رو بوسیدم. بغل گوشش آروم گفتم:
-این لحظه قراره به یاد موندنی باشه. بزرگتر که شدی، وقتی موقع ازدواجت رسید و شوهر کردی، فراموش نکنی کی پرده‌ات رو برداشت!
و با یه فشار کوچولو، یه فضای تنگ دور کیرم رو اشغال کرد و یه جیغ کوتاه از هانیه بلند شد. بی‌حرکت موندم و بعد از چند ثانیه گفتم:
-خوبی؟
دردش اومده بود. با چهره درهم با تاخیر سرش رو بالا و پایین کرد. کیرم رو کشیدم عقب و دوباره دادم جلو. با هربار عقب جلو کردن، چهره‌اش از سوزش درهم میشد. برخلاف انتظارم، هیچ خونی نیومد. احتمالا به خاطر شکل بکارتش بود. یواش یواش سرعتم رفت بالا. یه دفعه دست پرستو جلو اومد و سینه هانیه رو لمس کرد. هانیه در کسری از ثانیه عکس‌العمل نشون داد. دست پرستو رو از رو سینه‌هاش برداشت و بهش اخم وحشتناکی کرد:
-دست نزن بهم!
پرستو به علامت تسلیم دست‌هاش رو برد بالا و گفت:
-باشه، باشه آروم!
دقایقی گذشت. من مشغول کارم بودم و هانیه یه مقدار عادت کرده بود و دیگه صورتش درهم نبود. دوباره دست پرستو جلو اومد. دستش کاملا سینه کوچیک هانیه رو پوشوند. بعد از چند ثانیه مالوندن، هانیه دوباره دستش رو پس زد و گفت:
-چرا نمی‌فهمی؟ دست نزن بهم اه! قرارمون این بود تو فقط تماشا کنی.
پرستو دوباره گفت:
-باشه ببخشید!
تو چهره‌اش هیچ پشیمونی‌ای دیده نمیشد! روی دوزانو بلند شدم و کمی بدن هانیه رو به سمت خودم کشیدم. با شروع تلمبه‌های پر سرعتم به رابطه‌‌مون جون دوباره بخشیدم و سرعت گاییدنم بالاخره کار خودش رو کرد. هر از چندگاهی هانیه ناله‌ای می‌کرد و احساس می‌کردم داره رام میشه. برای بار سوم دست پرستو جلو اومد و سینه هانیه رو لمس کرد. هانيه اینبار فقط سر چرخوند و به پرستو نگاه کرد. کمی اخم داشت اما هیچی نگفت، در حقیقت جوری داشتم می‌کردمش که اصلا نمی‌تونست حرف بزنه. پرستو وقتی عکس‌العملش رو دید، پیشروی کرد و مشغول دست کشیدن روی بدن و مالیدن سینه‌هاش شد. می‌خواستم پوزیشن رو عوض کنم اما به خاطر پرستو و کاری که داشت با هانیه می‌کرد بیخیال شدم. بعد از چند دقیقه، پرستو دستش رو برداشت و اینبار سرش روی قفسه سینه هانیه خم شد. به محض مکیدن نوک سینه هانیه، چشم‌های هانیه گرد شد. انگار یه لذت ناگهانی به وجودش تزریق شد. پرستو کارش رو خوب بلد بود. بدن همجنس خودش رو می‌شناخت و می‌دونست چطور باهاش رفتار کنه. دیگه فقط میک نمیزد و رسما سینه‌های خواهرش رو می‌خورد. آثار آب دهنش روی سینه‌های هانیه کاملا مشخص بود. هانیه علنا با هربار تکون خوردن بدنش که ناشی از تلمبه‌های من بود آه و ناله می‌کرد. تو همون اثنا دست چپ پرستو پایین اومد و روی کس هانیه نشست و مشغول مالیدن شد. بازی که پرستو شروع کرده بود من رو هم تحت تاثیر قرار داده بود. دوتا زن مقابلم بودن. دیگه چی از این دنیا می‌خواستم؟ پرستو فقط به سینه‌‌های هانیه بسنده نکرد و کل شکم و بالای سینه‌هاش رو می‌بوسید. در کمال شگفتی، هانیه به موهای پرستو چنگ کشید و به بدن خودش فشار داد. با این حرکت، پرستو که موافقت هانیه رو دیده بود، سرش رو از رو بدن هانیه برداشت و اتفاق اصلی رو رقم زد. خم شدن سر پرستو روی سر هانیه رو دیدم. انتظار داشتم هانیه همراهی نکنه اما با طولانی شدن بوسه‌شون فهمیدم هانیه‌ام تمایلات همجنسگرایانه داره، شایدم پرستو به تنهایی این تمایلات رو درونش به وجود آورده بود! تو اون شرایط پرستو کاری کرد که دلم می‌خواست کیرم رو از کس هانیه در بیارم و فقط به خاطر اون صحنه جق بزنم. پرستو با زبون صورت هانیه رو لیس میزد و این کار رو با اشتیاق و لذت خاصی انجام می‌داد. انگار واقعا عاشق لیس زدن هانیه ست! نوک زبونش رو می‌ذاشت روی فک هانیه و تا بالا و حتی روی ابرو و پیشونیش می‌کشید. زبونش رو روی چونه و لب‌ها و بینی هانیه می‌کشید و وقتی برمی‌داشت، صورت هانیه کاملا خیس شده بود. وقتی سرش رو بالا آورد، چشم‌های هانیه کاملا خمار بود و گونه‌هاش کمی رنگ گرفته بود. مطمئن نبودم خجالت کشیده یا از شهوت بوده و یا ترکیبی از هردو! پرستو لباس‌هاش رو در آورد و بعد، به صورت داگی روی بدن هانیه قرار گرفت. جوری که باسن و لگنش روی سر هانیه بود و سرش طرف من. سرش رو خم کرد و شروع کرد به خوردن قسمت فوقانی کس هانیه. زبونش رو بیرون آورده بود و هر از چندگاهی روی کیر منم زبون میزد. با یه نیم‌نگاه به اون طرف، متوجه شدم هانیه هیچ تمایلی برای خوردن کس پرستو نداره. مطمئن بودم پرستو خیلی برای این اتفاق دلش رو صابون زده اما تیرش به سنگ خورده بود. خیلی نگذشت که پرستو بی‌خیال این حرکت شد و چرخید. این‌بار باسنش به طرف من بود. تو این حالت، مشغول بوسیدن هانیه شد و هانیه این‌بار با میل و خواسته خودش بوسه‌ها رو پاسخ میداد. تو این حالت که کس و کون پرستو در دسترس بود و منم همچنان داشتم تو حسرت تغییر پوزیشن می‌سوختم، پس کیرم رو کشیدم بیرون و سریع درحد ده ثانیه کس پرستو رو با زبونم خیس کردم. با عجله کیرم رو گذاشتم روی کسش و واردش کردم. پرستو تکونی خورد اما به کارش ادامه داد. در عرض کمتر از سی‌ثانیه کیرم از کس یه خواهر وارد کس خواهر دیگه شد‌! احساس فوق‌العاده‌ای داشتم. یه جور احساس قدرت می‌کردم. دوتا خواهر روی همدیگه! فوق العاده بود. گشادی کس پرستو نسبت به هانیه به راحتی قابل لمس بود. کیرم رو کشیدم بیرون و دوباره وارد کس هانیه کردم. درحالی تو کس هانیه می‌کردم که کمر پرستو رو دو دستی تو حالت داگی چسبیده بودم! دلم بیشتر از این رو می‌خواست. کیرم رو بیرون کشیدم و با دست پرستو رو از رو هانیه کنار زدم. گفتم:
-هانیه بیا برام بخور.
-نمی‌خوام!
اصلا انتظار این جواب رو نداشتم. با تعجب گفتم:
-چرا؟
-نمی‌خوام دیگه!
تو اون لحظه متوجه نشدم که با وجود این همه پرده‌هایی که بینمون دریده شده بود، هانیه خجالت می‌کشید جلوی پرستو کیر یه مرد رو وارد دهنش کنه و این براش تحقیر کننده بود! پرستو گفت:
-قدر نمی‌دونه!
نگاهش کردم و گفتم:
-تو بدون.
به هانیه نگاه کرد و گفت:
-ببین و یاد بگیر! قدم اول تو رابطه اینه که طرف مقابلت رو راضی کنی. و یکی از راه‌های اصلی راضی کردن یه مرد همینه!
خواست بیاد جلو اما نذاشتم. گفتم:
-به کمر دراز بکش و سرت رو بذار لبه تخت.
بدون یک کلمه حرف زدن کاری که ازش خواستم رو انجام داد. واقعا خاک بر سر فرزاد! یه زن مطیع توی تخت، یه هدیه الهی بود که فرزاد قدر ندونسته بود. پای تخت ایستادم و در مقابل نگاه کنجکاو هانیه، کیرم رو وارد دهن پرستو کردم و خودم مشغول تلمبه زدن شدم. وجود یه زن پخته و کاربلد در کنار یه دختر باکره و کم‌تجربه که قطعا با شوهرش انواع و اقسام پوزیشن‌ها رو تجربه کرده بود، یه مزه خاصی داشت. پرستو قشنگ میدونست من از این پوزیشن چی می‌خوام. دهنش رو تا ته باز کرده بود و خودش رو در اختیارم گذاشته بود. چند دقیقه اول مطمئن نبودم که میخوام بهش فشار بیارم یا نه، اما بعد از چند دقیقه که شهوت وجودم رو تسخیر کرد، کیرم رو تا ته وارد گلوی پرستو می‌کردم و پرستو با اشتیاق پذیرای کیرم میشد. وقتی کیرم رو وارد دهنش می‌کردم، خایه‌هام می‌خورد به پیشونیش و گلوش باد می‌کرد. صدای عُق زدن پرستو گهگاهی می‌اومد اما حتی یه‌بارم نمی‌داشت کیرم از دهنش بیرون بیاد. تو همون حین، یه تلمبه محکم زدم و کیرم تا ته وارد گلوی پرستو شد. از احساس خوبی که گرفته بودم چند ثانیه‌ای مکث کردم و گذاشتم دهن خیس پرستو تا جایی که جا داره بهم لذت بده. یه مرتبه یه دست ظریف کوچولو جلو اومد و روی گلوی پرستو نشست. هانیه داشت برجستگی گلوی پرستو رو لمس می‌کرد و به نوعی، کیر من رو لمس می‌کرد. تو صورتش کلی سوال و شگفتی بود. از این که پرستو می‌تونست کیرم رو کامل وارد دهنش کنه، غافلگیر شده بود. همونطور که کیرم تو دهن پرستو بود، دست هانیه رو گرفتم و گفتم:
-میخوای تجربه‌اش کنی؟
مردد بود. پرستو که تو تمام این مدت داشت با بینیش نفس می‌کشید با دست به رون پام کوبید. متوجه منظورش شدم و کیرم رو از دهنش خارج کردم. چندتا نفس عمیق کشید و گفت:
-کنارم دراز بکش.
مخاطبش هانیه بود. هانیه با تردید گفت:
-ولی… .
پرستو اصرار کرد:
-تو دراز بکش!
هانیه با مکث کنار پرستو و دقیقا مثل همون دراز کشید. جام رو عوض کردم و اینبار بالا سر هانیه ایستادم. کیرم رو با دست گرفتم و روی لب‌های دخترونه‌‌اش کشیدم. بعد با سر کیرم یواش روی برجستگی لب‌هاش کوبیدم. چندباری کارم رو تکرار کردم و گفتم:
-دهنت رو باز کن.
دهنش که باز شد، کیرم رو با فشار وارد دهنش کردم. اولش جا خورد. منتظر بودم اگه حالش بد شد سریع کیرم رو بیرون بکشم اما اون به سختی مقاومت کرد. اینبار با کمی احتیاط کیرم رو فشار دادم. هانیه تلاشش رو می‌کرد و دهنش رو تا ته باز کرده بود، اما خب بزرگی کیرم مانع میشد تا بیش‌تر از نصفش وارد دهنش بشه، با این وجود با سرعت پایین شروع کردم به تلمبه زدن. کلاهک کیرم ته حلقش رو لمس می‌کردن و گهگداری دندون میزد، اما لذت خودشم داشت. بعد از چند دقیقه کیرم رو بیرون کشیدم و به طرف پرستو رفتم. با همون تلمبه اول، کیرم رو تا ته وارد دهنش کردم و با خشونت فشار دادم. حس جالبی بود. یه نر بودم که دو تا جنس ماده در اختیارش بود و نمی‌دونستم باید چیکار کنم! همزمان که پرستو برام ساک میزد، دوست داشتم کیرم دهن هانیه باشه. وقتی کیرم دهن هانیه بود، دوست داشتم پرستو برام ساک بزنه! چند تا تلمبه زدم و دوباره جام رو عوض کردم. اینبار خود هانیه کیرم رو گرفت و وارد دهنش کرد. حس می‌کردم چیزی به ارضا شدنم نمونده. از اون طرف پرستو بلند شد و رفت بین پاهای هانیه به صورت دوزانو نشست. دیدن خورده شدن کس هانیه توسط پرستو چیزی بود که می‌تونستم با هربار فکر کردن بهش ارضا بشم. هانیه از لذتی که حس کرده بود تکون خورد و می‌خواست بلند شه، اما من با فشار به شونه‌هاش اجازه ندادم. وقتی حس کردم آبم جاری شده، کیرم رو محکم‌تر از هر وقت دیگه‌ای وارد دهنش کردم و بیش‌تر از هر زمان دیگه‌ای کیرم وارد دهنش شد، جوری که یه مقدار کمی گلوش برآمده شد. آبم که جاری شد، هانیه عق زد. شروع کرد به دست و پا زدن اما من تو لحظه که آبم داشت می‌اومد اصلا یه جای دیگه بودم! آبم رو تا ته توی گلوش خالی کردم و وقتی کیرم رو بیرون کشیدم، هانیه از ته دل شروع کرد به سرفه کردن. تازه متوجه شدم چیکار کردم. منتظر بودم لااقل پرستو به خاطر اذیت کردن خواهرش بهم بپره، اما اون لبخندی زد و گفت:
-می‌خوای از هانیه یه جنده همه‌چی تموم بسازی؟
نفس نفس زدم و روی تخت دراز کشیدم. گفتم:
-آره، یکی مثل تو!
پرستو خندید و دوباره سرش بین پاهای هانیه فرو رفت. هانیه که تا همین چند لحظه پیش داشت خفه میشد، از لذت به خودش پیچید و مدت زیادی نگذشت که یه مرتبه ارضا شد. اتفاق جالب جایی افتاده که هانیه بعد از ارضا شدنش، از موهای سر پرستو که بین پاهاش بود گرفت و مجبورش کرد بیاد روی بدنش. به محص اینکه پرستو چهار دست و پا روی بدنش قرار گرفت، هانیه با بی‌قراری دست‌هاش رو دور گردن پرستو پیچید و لب‌هاشون روی هم قرار گرفت. به این صحنه لبخند زدم و با لذت تماشا کردم. چقدر فوق‌العاده و چقدر کم‌نظیر! برای دقایق طولانی، پرستو و هانیه باهم عشقبازی کردن. وقتی کارشون تموم شد، پرستو کنار هانیه دراز کشید و به همدیگه زل زدن. پرستو با لبخند ضربه به نوک بینی هانیه زد و گفت:
-می‌دونستم خوشت میاد!
هانیه گفت:
-امیدوارم مامان از هیچکدوم این اتفاقات چیزی نفهمه!
پرستو سرش رو جلو برد و بار دیگه لب‌های هانیه رو بوسید:
-یه چیزیه بین من و تو و کاوه. فقط ما سه تا!
گفتم:
-دلم می‌خواد بازم تجربه‌اش کنیم.
جفتشون باهم گفتن:
-منم!

چند روزی میشد سرم خیلی شلوغ بود و حتی وقت سر خاروندن نداشتم. بعد از انتصاب به عنوان مدیر عامل، وظایف بیشتر و سنگین‌تری روی دوشم بود. حالا که فکر می‌کردم، سال‌ها مدیریت بدون نقص این مجموعه عظیم، کار شاقی بود که پدرم به نحو احسنت از عهده‌اش بر اومده بود، و من مطمئن نبودم بتونم انجامش بدم یا نه! یه روز همراه چند نفر برای بازدید و نظارت روی خط‌های تولید به کارخونه رفته بودیم. همه چیز منظم و سر جای خودش بود و منم لبخند رضایت از روی لب‌هام کنار نمی‌رفت. همون حین، گوشیم زنگ خورد. شماره گلاره بود. مجبور شدم از بقیه فاصله بگیرم. تماس رو وصل کردم و جواب دادم. گلاره با لحن خشک و سردی که از بعد انتخاب شدنم به عنوان مدیر عامل تو صداش ایجاد شده بود، بی‌مقدمه گفت:
-همین الان پا میشی میای شرکت، تکلیف من و رفیقتو معلوم می‌کنی!
گفتم:
-رفیقم؟ کیو میگ… .
تماس قطع شد. شماره‌اش رو گرفتم اما رد تماس داد. این بی‌احترامی‌هاش خیلی روی مخم بود. نوچی گفتم و از راننده خواستم من رو به شرکت برسونه. باید می‌فهمیدم مشکل چیه. به شرکت رسیدم و خودم رو به طبقه بالا رسوندم. جو سالن سنگین بود. این رو به محض ورودم فهمیدم. گلاره با اخم به در اتاقش تکیه داده بود و الکس تند تند براش چیزی رو توضیح می‌داد. یعنی با الکس دعواش شده بود؟ به محض اینکه سرش بالا اومد و من رو دید، تکیه‌اش رو از در اتاقش گرفت و به سمتم اومد. در حالی که تو ذهنم حرکت بعدیش رو پیش‌بینی می‌کردم، دستم رو گرفت و مقابل چشم همه به طرف اتاقش کشید. قبل از اینکه در رو پشت سرمون ببنده گفت‌:
-کسی حق نداره بیاد تو!
لحظه آخری با نگاهی سوالی به الکس چشم دوختم، اما اون فقط شونه بالا انداخت. داخل اتاق که تنها شدیم، پرسیدم:
-معنی این رفتارت چیه گلاره؟ امیدوارم یه توضیح خوب برام آماده داشته باشی!
-این پسره هومن رو از کی می‌شناسی؟
اصلا انتظار این سوال رو نداشتم. چرا باید این سؤال رو می‌پرسید؟ چرا باید تو کارخونه می‌گفت تکلیفش رو با رفیقم معلوم کنم؟ نکنه…نکنه هومن احمق دست به کار اشتباهی زده بود؟ آره، حتما همین بود! گفتم:
-خیلی ساله، چطور؟ کاری کرده؟
گلاره خیره نگاهم کرد. اخم وحشتناکی رو پیشونیش بود و اصلا چهره دوستانه‌ای نداشت! خدا می‌دونست هومن چه غلطی کرده. گفتم:
-می‌خوای حرف بزنی یا نه؟ میگم چیکار کرده؟
-همین الان اخراجش میکنی، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
با بهت و تعجب گفتم:
-اخراج چرا؟
نفس عمیقی کشید. انگار سختش بود حرفش رو بزنه. بعد از چند لحظه گفت:
-آقا امروز بهم پیشنهاد یه رابطه سه نفره با دوست دخترش داده!
حس کردم درست نشنیدم. گفتم:
-چی میگی‌؟ نمی‌فهمم.
-نخیر، درست شنیدی! رفیق جنابعالی، به خواهرت پیشنهاد داده تا با خودش و دوست دخترش بخوابه. می‌خوای کاری در موردش انجام بدی یا برم شکايت کنم؟
چیزی که شنیده بودم رو باور نمی‌کردم. واقعا هومن دست به چنین حماقتی زده بود؟ گفتم:
-برای حرفت مدرک داری؟
پوزخندی زد و گوشیش رو به دستم داد.
-چت‌هاش هست.
گوشی رو گرفتم و با اخم پرسیدم:
-شماره تو رو از کجا داره؟
-من از کجا بدونم؟ تو رفیقشی!
شروع کردم به خوندن پیام‌ها. حجم پیام‌ها خیلی زیاد بود. خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم. و تقریبا همه پیام‌ها از طرف هومن بود. با عصبانیت گفتم:
-چرا از همون اول بهم نگفتی داره بهت پیام میده؟ من الان باید بفهمم؟
-وقتی دوستات بی‌ناموس تشریف دارن تقصیر من چیه؟
دندون‌هام رو محکم بهم فشار دادم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خودم حلش می‌کنم.
خواست حرفی بزنه که گفتم:
-میگم خودم حلش می‌کنم. تو به کارت برس!
از این که با این لحن باهاش صحبت کردم ناراحت شد، اما تو اون لحظه اونقدر عصبانی بودم که ناراحتیش به چشمم نیاد. چرخید و پشت بهم شد و منم از اتاق بیرون زدم. بلافاصله شماره هومن رو گرفتم. جواب داد:
-جونم داداش؟
داداش؟! با لحن خشکی گفتم:
-کجایی؟
متعجب از لحنم گفت:
-آبدارخونه! چطو… .
تماس رو قطع کردم و با قدم‌های بلند به سمت آبدار خونه رفتم. خون جلوی چشمام رو گرفته بود. به محض باز کردن در، جلو رفتم و از یقه پیراهن هومن که به خاطر صدای بلند باز شدن در از پشت میز بلند شده بود، گرفتم و محکم به طرف دیوار کشوندم. کمرش رو به دیوار کوبیدم و گفتم:
-بی‌ناموس حرومزاده، چرا این کار رو کردی؟
از حالت چهره‌ام ترسید. با ترس و لرز گفت:
-چی شده؟ چی میگی نمی‌فهمم؟
تکونش دادم و دوباره کوبیدمش به دیوار.
-نمی‌فهمی؟ نمی‌فهمی این گه اضافه رو خوردی؟ اون پیاما چی بود واسه خواهرم فرستادی؟
اسم پیاما که اومد، دوزاریش جا افتاد. گفت:
-پیاما رو میگی؟ خب…من به گلاره پیام دادم، به تو چه ربطی… .
-اسم خواهرمو به دهن کثیفت نیار!!!
وقتی مشتم روی فکش نشست، به یه طرف پرت شد و به کابینت‌ها برخورد کرد. قبل از اینکه از سر و صدامون اینجا شلوغ بشه، در آبدارخونه رو بستم و دوباره به طرف هومن برگشتم. دهنش خون اومده بود و داشت با کف دست خون رو پاک می‌کرد. گفتم:
-فکر کردی منم مثل تو بی‌غیرتم؟
با گفتن این حرف، یه چیزی تو نگاهش شکست. کاملا معلوم توقع این حرف رو ازم نداشته. پوزخند زد و گفت:
-من بی‌غیرت نیستم آقا کاوه، فقط بهت اعتماد کردم که گذاشتم دستت به ترمه بخوره، وگرنه ترمه صد سال سیاهم به یکی مثل تو پا نمی‌داد!
فریاد زدم:
-تو یکی حرف از اعتماد نزن! من گذاشتم بیای تو خونم، گذاشتم بیای اینجا که تهش بهم نارو بزنی و پشت سرم بخوای مخ گلاره رو بزنی؟ آخه تو چقدر پستی؟
روی کاشی‌های کف دراز کشید و برخلاف من، با صدای آرومی گفت:
-خب راستشو بخوای، سعی کردم اما نتونستم چشمام رو روی جذابیت‌های خواهرت ببندم. دوست داشتم هرجور شده باهاش بخوابم. رویای شب و روزم این بود یه سکس سه نفره رو با ترمه و خواهرت تجربه کنم. فکر می‌کردم چون چندسال خارج زندگی کرده فکرش روی این مسائل بازتره، اما اشتباه می‌کردم! واکنش جالبی نشون نداد، اما فکرشم نمی‌کردم یه راست بیاد به تو گزارش بده!
حدس می‌زدم به خاطر رفتار الکس، با خودش فکر کرده گلاره‌ام مثل الکسه! نفس عمیقی کشیدم و پشت میز دایره‌ای شکل نشستم.
-اخراجی، تا فردا صبحم وقت داری خونه رو خالی کنی.
بهت و حیرتِ نگاهش اذیتم می‌کرد، اما چاره دیگه‌ای نداشتم.
-به همین راحتی می‌خوای قید رفاقت چندین و چند ساله‌مون رو بزنی؟
سری تکون دادم و گفتم:
-چاره دیگه‌ای ندارم. یعنی چاره‌ای به جز این برام نذاشتی. این خطا غیر قابل جبرانه هومن.
برای دقایقی سکوت کرده بود و هیچی نمی‌گفت. عاقبت بعد از یه مکث طولانی، به سختی از روی زمین بلند شد و به طرفم اومد. دستش رو به طرفم گرفت و گفت:
-متأسفم که گند زدم به همه چی. به هرحال دوران رفاقتمون فوق‌ا‌لعاده گذشت. تجربه‌های جالبی کنار هم داشتیم! و اینکه…برای همه چیز ممنونم.
دستش رو با تاخیر فشار دادم. هومن به طرف در رفت. صداش زدم:
-هومن.
چرخید و با امیدواری نگاهم کرد. بعد از چند لحظه گفتم:
-هیچی…در رو پشت سرت ببند.
نگاهش که ازم جدا شد، پرونده یه دوستی گرم و پرشور واسه همیشه بسته شد. باورم نمیشد به همین سادگی و فقط در عرض یک ساعت هومن از زندگیم حذف شد. دلم سیگار می‌خواست اما سیگار نداشتم. سرم رو گذاشتم روی میز. به هر حال، حضور گلاره تو زندگی آدم، این دردسرها روهم داشت!
با گذشت یکی دو ساعت، فاجعه‌ای که رخ داده بود بهتر برام جا افتاد. حالا کله‌ام داغِ داغ بود، انگار سرب داغ تو جمجمه‌ام ریخته بودن و مغزم داشت آتیش می‌گرفت! هرچی آب سرد می‌خوردم افاقه نمی‌کرد. نه، به این راحتی‌ها آروم نمی‌شدم. رفیقم، کسی که جای برادرم بود و مثل دوتا چشمام بهش اعتماد داشتم از پشت بهم خنجر زده بود. من اون رو به خونه و زندگیم راه داده بودم، بهش شغل داده بودم اما اون لعنتی به اعتمادم خیانت کرد و از پشت بهم خنجر زد. از طرف دیگه، غم از دست دادن یه رفاقت کهنه روی دوشم بود. چی می‌تونست این لکه سیاه رو از تو ذهنم پاک کنه؟ هیچی! باید می‌سوختم و تحمل می‌کردم تا گذشت زمان مرحم زخمم بشه. بدتر از اون آبروریزی توی شرکت بود. کارکنان چی درمورد ما فکر می‌کردن؟
درحالی که از فشاری که بهم وارد شده بود سردرد شده بودم و سرم رو گذاشته بودم روی میز، در اتاق باز شد و صدای الکس به گوشم رسید:
-می‌تونم بیام تو؟
یک کلام گفتم:
-نه!
صدای قدم‌هاش رو شنیدم که یواش یواش داخل اتاق اومد. حتی حال و حوصله بحث و درگیری نداشتم. فقط آهی کشیدم و الکس گفت:
-حالت خوب نیست؟
بخشی از این سردرد به خاطر اون بود. اون لعنتی شماره گلاره رو به هومن داده بود. بدون اینکه سرم رو از روی میز بردارم گفتم:
-اگه از اول به هومن رو نمی‌دادی این اتفاق نمی‌افتاد.
-حالا مگه چی شده؟ خیلی محترمانه یه پیشنهاد داد، که گلاره ردش کرد!
سری تکون دادم و زمزمه کردم:
-سیب زمینی!
بلندتر ادامه دادم:
-برو بیرون سرم درد می‌کنه.
-مسکن دارم، میخوای؟
-فقط گمشو بیرون!
چند لحظه‌ای به سکوت گذشت. متوجه شدم هنوز بیرون نرفته. خواستم بهش چیزی بگم اما صدای نوتیف گوشیم بلند شد. چند ثانیه اول برام مهم نبود صدا به خاطر چیه یا کی چی فرستاده اما بعد از چند ثانیه، فکری به ذهنم رسید که باعث شد سرم رو از روی میز بردارم. الکس روی کاناپه بزرگ وسط اتاق نشسته بود و با چشم‌هایی پر شیطنت نگاهم می‌کرد. فهمیدم حدسم درسته. سریع گوشی رو از روی میز برداشتم و وارد واتساپ شدم. همونطور که انتظار داشتم، یه عکس دیگه! فوری بازش کردم. بازهم با دیدن یه نود دیگه از گلاره، نگاهم روی تصویر، و نفسم توی سینه موند.


صدای الکس رو شنیدم که گفت:
-فکر کنم عکس برای چهار شب پیش باشه. نه، نه! برای پنج شب پیشه. چه شب فوق‌العاده‌ای بود. دقیقا تو همین حالت روی صورتم نشسته بود و اونقدر براش خوردم تا ارضا شد و آب خوشمزه‌اش پاشید رو صورتم. با بدبختی تونستم عکس بگیرم. گفته بودم که، گلاره دوست نداره موقع سکس ازش عکس بگیرم. احساس کردم چیزیه که توام باید ببینیش.
نفسم رو به سختی از سینه دادم بیرون. این شکم…این شکم با روح و روان من بازی می‌کرد. کاملا محو تصویر بودم. سوراخ دوست‌‌داشتنی نافش و نگین روش، دوتا خط روی شکمش که با ظرافت هرچه تمام‌تر به بین پاهاش ختم میشدن. الکس واقعا عکس‌های جالبی می‌گرفت. گفت:
-منظورم از مسکن، این عکس بود!
با حرفی که زد به خودم اومدم. متوجه شدم دیگه سردرد نیستم! واقعا یه عکس با من این کار رو کرد؟! الکس تعجب رو از صورتم خوند. خندید و گفت:
-دیدی؟ گلاره معجزه‌ می‌کنه! بهش ایمان بیار.
به سختی از عکس دل کندم و صفحه گوشی رو خاموش کردم.
-خب، حالا می‌تونی بری!
یکم حالم عوض شده بود، اما هنوز از درون متلاشی بودم. الکس بلند شد و گفت:
-پس واقعا حالت خیلی افتضاحه. به عنوان یه دوست و فامیل دلم نمیخواد تو این حال ببینمت و از اونجایی که می‌دونم دوای دردت چیه، امشب بیا خونه ما.
خونه که مال اونا نبود و هنوز نصفش مال من بود، اما اخمی از سر دقت رو پیشونیم نشست. گفتم:
-چه خبره؟
خنده‌ای کرد و گفت:
-نترس، قرار نیست دوباره وراجی‌های کتایون جون رو تحمل کنی! در حقیقت دو روز پیش رفت خونه خودش. اون دختر تینیجه که دنبالش بودی روهم با خودش برد. الان فقط من و گلاره تو اون خونه زندگی می‌کنیم.
پرسیدم:
-خب، پس من بیام چیکار؟
-بیا اونجا، اما وارد خونه نشو! فقط پشت پنجره وایستا و تماشا کن. این همون هدیه‌‌‌ایه که من ازش صحبت می‌کردم. خوشبختانه پنجره‌های خونه اونقدر بزرگه که همه چیز رو به راحتی ببینی!
خیره نگاهش کردم. متوجه نگاهم شد و گفت:
-چیه؟ نمی‌خوای بیای؟
بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-البته که میام!
-انتظار دیگه‌ای نداشتم. پس قرارمون یادت نره، امشب، حول و حوش ساعتای 9. من رفتم، بای!
از اتاق بیرون رفت و من چرا حس می‌کردم امشب قراره اتفاق بزرگی رقم بخوره؟

این روزها دوتا اتفاق توی زندگیم تبدیل به تکرار شده بود. یکی رابطه جنسی با زن و دخترهای اطرافم و تلاش مداوم برای سکس دوباره با اون‌ها، یکیم چشم انتظاری و منتظر موندن! دقیقا دوتا بخش متضاد بودن. اولی به شدت لذت بخش و هیجان انگیز، و دومی به شدت مایه عذاب و کلافگی. تا زمانی که اون چند ساعت گذشت و خوشید غروب کرد، انگار چند طلوع و غروب دیگه طول کشید. به هر سختی که بود چشم انتظاریم بالاخره به پایان رسید و راهی مسیری شدم که احساس می‌کردم قراره به یه گنج ختم بشه! ساعت هشت و نیم بود که رسیدم پشت در خونه و ماشین رو بغل پیاده رو پارک کردم. درحالی که این سوال که «حالا چجوری برم تو؟» ذهنم رو مشغول کرده بود، با کمی دقت متوجه شدم لای در کوچیک کنار در اصلی بازه. به نظر الکس فکر همه جاش رو کرده بود. بی‌سر و صدا وارد خونه شدم و با قدم‌های محتاط فاصله‌‌م رو تا دیوار‌های خونه طی کردم. چراغ‌های طبقه پایین همه روشن بودن. از همون دور، پنجره‌ای که بهترین زاویه رو به داخل پذیرایی داشت انتخاب کردم. از پله‌های ایوون بالا رفتم و خودم رو پشت دیوار رسوندم. پرده پشت پنجره تا بیشتر از نصف پنجره رو پوشونده بود. با احتیاط سرکی کشیدم و به داخل نگاه کردم. به نظر همه چیز عادی بود. گلاره و الکس روی کاناپه نشسته بودند و چشم به تلویزیون دوخته بودن. به محض اینکه سرک کشیدم، سر الکس انگار که از قبل منتظر کوچکترین حرکتی سمت پنجره‌ها باشه چرخید و به راحتی من رو شکار کرد. چندثانیه‌ای به پنجره نگاه کرد و با لب‌خوانی متوجه حرفش شدم:
-‌بِیبی، می‌تونی برام یه لیوان آب بیاری؟
گلاره از جاش بلند شد و تازه متوجه سر و وضعش شدم. اولین بار بود تو این مدت می‌دیدم دامن پوشیده. قبلا یعنی قبل از مهاجرتش وقتی هنوز یه دختر دبیرستانی بود، همیشه تو خونه دامن می‌پوشید. الانم یه دامن سفید پوشیده بود که تا اواسط رون‌های تراش خورده پاهاش رو پوشونده بود، به همراه یه بلوز آبی روشن که به زیبایی جذب بالا تنه‌ی پر از برجستگیش شده بود. به محض اینکه گلاره از دیدرس خارج شد، الکس از جا بلند شد و به طرف پنجره اومد. قلبم تو سینه ضرب گرفت. می‌خواست چیکار کنه؟ پشت پنجره که رسید، پنجره رو در حد چند سانت باز کرد. اول متوجه منظورش نشدم، اما بعد چند ثانیه فهمیدم برای رسیدن صدا این کار رو کرده. هیچ حرفی نزد و برگشت سرجاش نشست. گلاره برگشت و لیوان آب رو بهش داد. با لبخند لیوان رو گرفت و گذاشت روی میز مقابلش.
-Thanks honey.
گلاره‌ام بهش لبخند زد و با یه لحن بامزه گفت:
-‌خواهش می‌کنم!
الکس لب به لیوان آب نزد. چند دقیقه‌ای مشغول تماشای تلویزیون شدند و الکس یه خمیازه کشید که من به راحتی متوجه مصنوعی شدنش شدم. بعد از خمیازه گفت:
-چقدر حوصله سر بر! نظرت چیه تي‌وي رو خاموش کنیم؟
گلاره گردنش رو چرخوند و نگاهش کرد.
-بعد از اینکه تي‌وي رو خاموش کردیم چیکار کنیم؟!
الکس خندید و از فاصله کوتاهی که بینشون بود، نوک بینیش رو بوسید.
-همون کاری که همیشه می‌کنیم!
-یه شب عمه کتایون نیستا!
الکس گفت:
-تفاوتی نداره. زمان‌های دیگه مجبور بودیم تو اتاق یا حموم انجامش بدیم، الان هرجایی که اراده کنیم! حالا نظرت چیه بیای روی پاهام بشینی و بهم یه بوس بدی؟
گلاره با حفظ لبخند، تکون خورد و با یه چرخش به چپ روی پاهای الکس نشست. همدیگه رو بوسیدن و گلاره گفت:
-فقط یکی؟
صدای الکس رو شنیدم که گفت:
-خب، هرچی بیشتر بهتر!
دوباره همدیگه رو بوسیدن. و دوباره و دوباره و دوباره! الکس دست انداخت و بلوز گلاره رو از تنش در آورد. وقتی قفل سوتینش رو باز کرد، نفس من پشت پنجره گرفت. فقط می‌تونستم کمر لخت و سکسی گلاره رو ببینم. وقتی سر گلاره به سمت عقب برگشت و آه کشید، متوجه شدم الکس داره با سینه‌‌هاش ور ميره. صداهایی که ازشون تولید میشد باعث می‌شد از الکس به خاطر باز کردن پنجره متشکر باشم. الکس گلاره رو از روی خودش کنار زد تا شلوارش رو دربیاره. همون لحظه که گلاره موقتا به مبل تکیه داد، سینه‌‌هاش به وضوح قابل مشاهده شد. اونجا بود که کیرم چسبید به شلوارم. هنوزم باور کردنی نبود. دو تا سینه سفید در بهترین فرم ممکن، با پستون‌های صورتی که عجیب دل از هر موجودی می‌برد! وقتی الکس شلوار و شورتش رو در آورد، برای اولین بار کیرش رو دیدم. به نسبت اندازه خوبی داشت ولی یکم زیادی باریک بود. با این وجود نمیدونم چرا احساس می‌کردم باید کیر کوچیکی داشته باشه. وقتی شلوارش رو درآورد و به مبل تکیه داد، گلاره از حالت اولیه‌اش خارج شد و روی کاناپه به سمت الکس خم شد. کیرش رو گرفت و وارد دهنش کرد. الکس آهی کشید و گفت:
-oh…God! That’s my girl.
این دومین باری بود که می‌دیدم گلاره کیر یه نفر دیگه رو ساک میزنه. شکلی که سرش رو بالا و پایین می‌کرد، باعث شد بی‌خیال همه چیز بشم و همون پشت پنجره شلوارم رو بکشم پایین. کیر به دست ایستادم و به ادامه ماجرا چشم دوختم. پنج دقیقه بعد، گلاره بلند شد و دستش رو به زیر دامنش رسوند. با خم و راست کردن زانوهاش شورتش افتاد پایین. با بلند کردن پاهاش، شورت رو کامل در آورد و به طرف الکس رفت. تو دلم خاک بر سری نثار الکس کردم که چطور بیخیال خوردن کس گلاره شد. واقعا آدم احمقی بود! گلاره مثل اول که همدیگه رو می‌بوسیدن روی پاهای الکس نشست و جلوی دامنش رو داد بالا. کیر الکس رو با دست گرفت و بعد از تنظیم روی شکاف کسش، روی کیرش نشست و پایین رفت. من این طرف به خاطر زاویه‌ام همچنان در حسرت دیدن کس گلاره می‌سوختم. به نظر خودش تحریک شده بود و کسش خیس بود، چون خیلی راحت شروع کرد به سواری دادن. بی‌اختیار دستم رو دور کیرم سفت‌تر کردم و شروع کردم به جق زدن. تو دلم به دامن لعنت فرستادم که اجازه نمی‌داد چیزی ببینم. الکس با کف دست از روی دامن به باسن گلاره ضربه‌ای زد و بازم به زبون مادریش گفت:
-jesus! This ass can give me a heart attack! (این کون می‌تونه باعث سکته‌ام بشه!)
گلاره‌ام پا به پاش اومد و گفت:
-it’s all yours baby! (!همه‌اش مال خودته عزیزم)
درحالی که مسیر سکس داشت به سمت جالبی پیش می‌رفت، الکس یه دفعه گفت:
-یه لحظه تصور کن، فکر کن همین‌جوری و در حالی که شهوت از چشم‌هات بیرون میزنه، جلوی کاوه بکنمت!
چشم‌هام تا آخرین حد گشاد شد. الکس با این حرف، به سادگی رابطه رو از مسیر خودش خارج کرد. مشخص بود گلاره خوشش نیومده چون سرعت بالا و پایین شدنش پایین اومد و گفت:
-مزخرف نگو! باز از اون حرفای عجیب و غریبت زدی؟
الکس دو دستی کمر باریک گلاره رو چسبید و گفت:
-جدی میگم. فکر کن همین الان کاوه اون طرف روی کاناپه نشسته و داره ما رو تماشا می‌کنه. چه حسی بهت دست میده؟
گلاره حتی فکرشم نمی‌کرد این جمله الکس حقیقت داشته باشه. گفت:
-خب، چه حسی باید بهم دست بده؟
-یعنی میخوای بگی تحریک نمیشی؟
-معلومه که نه! اون برادرمه. بیشتر خجالت زده میشم.
الکس تو اون پویشن بی‌حرکت بود و فقط گلاره خودش رو با بی‌میلی بالا و پایین می‌کرد. الکس گفت:
-آره برادرته، اما بهت میل داره.
اینبار گلاره به کل از حرکت ایستاد و گفت:
-چی شده الکس؟ چرا این حرف‌ها رو میزنی؟ کی بهت گفته کاوه به من میل داره؟
-خودم فهمیدم.
-چطوری؟
الکس بعد از یه مکث طولانی گفت:
-می‌دونم تو سفرتون به روسیه چه اتفاقی افتاد.
از سکوتی که حاکم فضا شد، متوجه حجم عظیم بُهت و حیرت گلاره شدم. درحالی که تلاش می‌کرد از روی پاهای الکس بلند شه با تته پته گفت:
-من… منظورت چیه؟ چه اتفاقی؟
الکس سریع دست‌هاش رو روی شونه‌هاش گذاشت و اجازه بلند شدن نداد. گفت:
-نیازی نیست بهم دروغ بگی. خود کاوه بهم گفت.
گلاره شوکه و با حالتی که انگار می‌خواست گریه کنه گفت:
-کاوه بهت گفت؟ لعنتی…می‌دونستم نخود تو دهنش خیس نمی‌خوره. لعنت بهش! ازش متنفرم.
من این پشت از دست الکس حرص می‌خوردم. چه وقت پیش کشیدن این مسئله بود؟! الکس گفت:
-بهم نگاه کن، نیازی نیست خودت رو ناراحت کنی بِیبی. من درکت می‌کنم و از دستت عصبانی نیستم. به خود کاوه‌ام گفتم که تو بهترین تصمیم ممکن رو گرفتی. هر خواهری برای برادرش این فداکاری رو میکنه، پس لطفا بهم نگو که ازش متنفری!
گلاره با شگفتی گفت:
-واقعا؟ یعنی…یعنی واقعا تو از دست من عصبانی نیستی؟
-معلومه که نه! من بهت افتخار می‌کنم. تو سکسی‌ترین دختری هستی که تا به حال زاده شده!
گلاره با قدردانی نگاهش کرد و بعد، سرش رو خم کرد و لب‌هاش رو بوسید:
-تو خیلی خوبی! ازت ممنونم الکس.
با این بوسه، رابطه استارت دوباره خورد. الکس از زیر باسن گلاره گرفت و باسنش رو بلند کرد تا ادامه بده. خود گلاره متوجه منظور الکس شد و شروع کرد سواری دادن. الکس گفت:
-حالا نظرت چیه؟ اگه کاوه الان ما رو ببینه، مثل اون شب که تو و اون مرد روسی رو میدید، چه حالی بهت دست میده؟
گلاره با یه سرعت باور نکردنی که باعث شد صدای برخورد بدن‌هاشون تو خونه بپیچه و من برای بار هزارم به دامنش لعنت بفرستم، خودش رو بالا و پایین کرد و با یه صدای دو رگه گفت:
-کسم خیس میشه!
این حرف من رو از خود بی‌خود کرد. دست خودم نبود که مثل نوجوان‌هایی که تازه به سن بلوغ رسیدن جق میزدم. حتی الکسم تحریک شد و باسن گلاره رو از روی دامن لمس کرد. این ‌کارش باعث شد دامن به بدن گلاره بچسبه و باسنش رو قالب بگیره. حالا فرم باسنش مشخص بود و خدای من! چه باسن بی‌نظیری، مخصوصا تو این پوزیشن. گرد و به شکل اعجاب انگیزی خوش فرم، حاصل چندین سال عرق ریختن. الکس گفت:
-فکر کن دو نفری بکنیمت.
گلاره درحالی که جواب رو می‌دونست، بازم شیطنت کرد و گفت:
-whit whom? (با کی؟)
الکس گفت:
-me and your brother! (من و داداشت!)
این انگلیسی حرف زنشون وسط رابطه، من رو دیوونه می‌کرد. صدای ناله عمیق و طولانی گلاره نشون از به ارگاسم رسیدنش داد. منم بیش‌تر از این نتونستم تحمل کنم. با چندتا آه غلیظ که تو نطفه خفه کردم، آبم رو روی دیوار زیر پنجره ریختم. گلاره همونطوری که ارضا میشد، الکس اون رو بغل کرد و مشغول میک زدن گردنش شد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا ارگاسم گلاره کامل بشه. بعد از اون، الکس ادامه نداد و فقط گلاره رو تو بغلش نگه داشت. از همون فاصله دیدم پشتِ دامن گلاره به تیرگی میزنه. جوری آبش پاشیده بود که دامنش خیس شده بود. گلاره با لحن خجالت زده‌ای سرش رو تو سینه الکس قایم کرد و گفت:
-باورم نمیشه با این حرف اومدم.
الکس شقیقه‌اش رو بوسید و گفت:
-نیازی به خجالت زدگی نیست. حالا بهم ثابت شد تو و کاوه بهم حس دارین و این به شکل عجیبی باعث تحریک من میشه. شاید از نظرت حال بهم زن باشه، اما من همچین حسی دارم. خودت میدونی من همیشه رو راست بودم، برای همین این چیزا رو ازت پنهان نمی‌کنم.
دلم می‌خواست گلاره حرف بزنه و به زبون بیاره. بگه اونم به من حس داره. اگه اینو می‌گفت، من مثل موشک می‌رفتم روی ابرا! اما اون فقط یه جمله گفت:
-به نظرم حال بهم زن نیست!
طولانی‌ شدن سکوتشون باعث شد موندن رو بیشتر از این جایز ندونم. اون چیزی که باید می‌دیدم و می‌شنیدم رو دیدم و شنیدم. شلوارم رو کشیدم بالا و همونطور که اومدم، همونطورم از خونه خارج شدم. اینم یکی دیگه از عجیب‌ترین شب‌های زندگیم، اما به نظر بالاخره یه جایی باید به این شب‌های عجیب پایان می‌دادم.

از اون شب به بعد، زندگیِ من به دو قسمِ قبل و بعد از اون شب تقسیم شد. از اون شب به بعد، یه چیزی مثل خوره افتاد به جونم. یه جور عطش سیری ناپذیر، یه هوس داغ و آتشین! این حس تموم مدت باهام بود. سر کار، پشت فرمون، تو حموم، موقع غذا خوردن و حتی تو خواب! هرچند شب یکبار خوابِ همخوابگی با گلاره رو می‌دیدم. احساس می‌کردم مریض شدم. مریضِ اندامش! تو سرم یه فکر از بقیه پررنگتر بود، اونم این بود که: «به هر قیمتی که شده» باید گلاره رو به دست بیارم! تموم مدت فکر و ذکرم همین بود، اما مسئله اینجا بود که چجوری؟ دقیقا با چه قیمتی؟ باید چیکار می‌کردم تا گلاره دل به دل من بده؟ اصلا ذهنش گنجایش پذیرش رابطه با من رو داشت؟
روزها از پس هم می‌گذشت و من به سبب این تفکر، از گلاره فاصله گرفته بودم و فقط از دور نگاهش می‌کردم. اونقدر احساسم بهش ریشه کرده و قوی شده بود که می‌ترسیدم جلوی جمع حرکتی ازم سر بزنه که جبران ناپذیر باشه. حتی گلاره‌ام متوجه این حال و روزم شده بود که حالا اون سعی می‌کرد نزدیکم بشه، اما من با بی‌محلی از خودم می‌روندمش. شرایطم بهم ریخته و داغون بود. چند روزی میشد ریش‌هام رو شیو نکرده‌ بودم و یه ته ریش کوتاه روی صورتم روییده بود. هرکی من رو می‌دید می‌فهمید اوضاع روحی خوبی ندارم، اما هیچکس فکرشو نمی‌کرد دلیلش چیه.
یه روز از همین روزای معمولی، گلاره در زد و وارد اتاقم شد. بدون اینکه سرم رو از تو برگه‌های مقابلم در بیارم، با لحن خشک و بدون انعطافی گفتم:
-کاری داری؟
صدای قدم‌هاش رو شنیدم که نزدیکم شد. با پافشاری سرم رو پایین نگه داشتم تا نگاهم بهش نیفته. گلاره یه مرتبه گفت:
-معلوم هست داری با خودت چیکار میکنی؟
این حرفش باعث شد ناخودآگاه سرم بالا بیاد. کت و دامن و همیشگی و شیک شرکت تنش بود. نگاهش کردم و گفتم:
-منظورت چیه؟
-منظورم چیه؟ داری خودتو نابود میکنی کاوه.
-به تو ربطی نداره!
از لحن تندم چند ثانیه‌ای سکوت کرد و گفت:
-احمق من نگرانتم! لااقل بگو چی شده باهم درستش کنیم.
پوزخند زدم. این یکی درست بشو نبود! دوباره سرم رو انداختم پایین. مدتی تو سکوت گذشت و بعد، دستم توسط دست گرمش فشرده شد. دوباره سرم رو بلند کردم. جلوی میز ایستاده بود و با چشم‌های خوشگل و ملتمسش نگاهم می‌کرد. چشم‌هاش با اون مژه‌های بلند و تاب دار بدجور مجذوب کننده بود. انگار چشاش سگ داشت‌! پوف خشمگینی کشیدم و دستم رو محکم پس کشیدم. چطور بهش می‌گفتم حتی با همین لمس دست تحریک میشم؟ گفتم:
-برو گلاره، میزون نیستم ممکنه حرفی بزنم که باعث ناراحتی شه.
با لجبازی گفت:
-تا وقتی نگی چه مرگته همینجا می‌مونم.
انسان موجود عجیبی بود. تا همین یه ماه پیش من داشتم خودم رو می‌کشتم تا گلاره بهم توجه کنه، اما منو آدم حساب نمی‌کرد. حالا که من بهش بی‌توجه بودم، خودش پا پیش گذاشته بود. این رفتارش عصبانیم می‌کرد. مدتی به چشم‌هاش زل زدم و بعد، از پشت میز بلند شدم. دلم می‌خواست به خاطر عذابی که تو این مدت کشیدم داد و فریاد راه بندازم. از پشت میز بیرون اومدم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن، بلکه یکم آتیشم بخوابه. با صدای کنترل شده‌ای گفتم:
-می‌خوای بدونی دلیل حالم خرابیم چیه؟
سرش رو تکون داد. گفتم:
-تو!
سردرگمی تو نگاهش پدیدار شد. با گیجی گفت:
-من؟!
-آره تو. تو و… .
تلاش کردم زبون به کام بگیرم، اما نشد و گفتم:
-تو و خوشگلیت! تو و همه چی تمومیت! داری روانیم می‌کنی گلاره. از اینکه نمی‌تونم نزدیکت شم دارم روانی میشم.
شوکه شده، با چشم‌های بهت زده و دهن نیمه باز نگاهم کرد. لعنتی! نباید این حرفا رو میزدم. آهی کشیدم و روی کاناپه وسط اتاق نشستم. گلاره هنوز تو شوک بود. گفتم:
-حرفام رو نشنیده بگیر. برو بیرون و تظاهر کن هیچوقت چنین مکالمه‌ای بینمون اتفاق نیفتاده!
بعد از چند دقیقه صدای قدم‌هاش رو شنیدم که چطور بی‌رمق برداشته میشدن. در اتاق که بسته شد، سرم رو به کاناپه تکیه دادم. بازم خراب کردم. فشار روانی زیادی روم بود. کاش الان خونه بودم و اونقدر می‌خوردم تا سیاه‌مست شم. درحالی که تو فکرم بهترین دوا برای این حالم عرق سگی‌های اعلای هومن خدا بیامرز بود، در اتاق با شدت باز شد و از جا پریدم. گلاره با صورت برافروخته به اتاق برگشت و بلند گفت:
-باورم نمیشه بابا همچین حیوونی تربیت کرده، ازت متنفرم!
صدای بلندش باعث حراسم شد. بلند شدم و سریع خودم رو به در نیمه باز رسوندم و بستمش. گفتم:
-هیس صدات رو بیار پایین آبرومون رو بردی!
-آبرو؟ بدبخت مگه تو آبرو داری؟ آدمی که به خواهر خودش… .
به نظر حرف‌هام رو درک کرده بود و حالا مثل یه بمب ساعتی برگشته بود تا همه جا رو با خاک یکسان کنه. جلو رفتم و جلوی دهنش رو محکم گرفتم. تلاش کرد دستم رو از دور دهنش باز کنه اما نتونست. گفتم:
-آروم باش، اوکی؟
اول مقاومت کرد اما وقتی دید نمی‌ذارم حرف بزنه، سرش رو به تایید تکون داد. دستم رو با احتیاط از روی دهنش برداشتم. با صدای آرومتری نسبت به قبل گفت:
-خیلی کثافتی!
پوزخند زدم. اینو خودم بهتر از هرکسی می‌دونستم.
-الکس گفته بود بهم حس داری، خودمم یه حدسایی زده بودم ولی… .
-فکر می‌کنی خودم خواستم؟
سکوت کرد. ادامه دادم:
-فکر کردی دست خودمه که دوست دارم هر لحظه نزدیکت باشم؟ فکر کردی با اراده خودم دلم میخواد وجب به وجب بدنتو لمس کنم؟
اینبار اون حرفم رو قطع کرد:
-توجیه نکن.
-توجیه نمی‌کنم. من شیفته‌ات شدم گلاره!
اینو که گفتم، سکوت عمیقی به فضا حکم فرما شد. از این سکوت استفاده کردم و گفتم:
-تو برام از بقیه آدما جدایی.
امیدوار بودم حرفام روش اثر بذاره، اما اون سری به تأسف تکون داد و گفت:
-بابا چی توی تو دید که نصف این شرکتو داد به تو؟ حتی لیاقت یه آجرشم نداری.
راهشو کشید که بره. اگه می‌رفت، مطلقا همه چیز به گند کشیده میشد. رسما و شرعا گلاره رو برای همیشه از دست می‌دادم و این حسرت ابدی میشد. از آخرین دستاویزی که تو واپسین لحظه به ذهنم خطور کرد، استفاده کردم و گفتم‌:
-فقط یه بار با من باش، نصف سهامی که از هدایتی خریدم مال تو میشه.
موقع گفتن این جمله، قلبم تو دهنم بود. با چشمای امیدوار نگاه کردم که چطور قدم‌هاش از حرکت ایستاد، و چطور چرخید و نگاهم کرد. حالت صورتش رو که دیدم، دلم می‌خواست از خوشحالی گریه کنم! وسوسه شده بود. کاملا واضح بود. بعد از یه مکث کوتاه، به طرفم برگشت و گفت:
-منظورت چیه؟
-همین امروز، همین الان اجازه بده داشته باشمت، بعدش دو درصد از چهار درصدی که از هدایتی خریدم برای تو میشه، بی حرف و حدیث!
روی صورتش اخم داشت. گفت:
-با اون دو درصد چیزی به من نمیرسه.
-میرسه! وقتی سهاممون برابر باشه، می‌تونی درخواست تشکیل جلسه فوری بدی برای انتخاب مجدد مدیرعاملی.
پوزخند زد و گفت:
-فکر کردی احمقم؟ تو همه رای‌ها رو داری!
-توام می‌تونی تا اون موقع کلی رای برای خودت جمع کنی. می‌دونی که با چندتا کار مفید، میتونی کلی از نگاه‌ها رو به سمت خودت بکشونی. من تو هیئت مدیره کم دشمن ندارم. تازه به فرضم بهم ببازی، لااقل مبارزه‌مون تو یه شرایط برابر بوده و دیگه نمیتونی بهم انگ متقلب بزنی!
مدتی بهم نگاه کرد. تو نگاهش می‌خوندم داره تموم جوانب رو می‌سنجه. قلبم باز اومد تو دهنم. یعنی تصمیمش چی بود؟ گفت:
-همینجا؟!
به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا لبخند ضایعی نزنم. این شرکت چقدر براش مهم بود که حاضر میشد به خاطرش با برادر خودش بخوابه! گفتم:
-همینجا.
-اگه کسی بفهمه.
-در رو قفل می‌کنم.
بازم سکوت کرد. هنوز مردد بود. گفتم:
-فقط یه بار، بعدش می‌تونی شانست رو برای داشتن اینجا امتحان کنی.
انگار این حرفم کار خودش رو کرد که گفت:
-از اتفاق امروز به احدی حرفی نمیزنی!
تند تند گفتم:
-باشه، باشه!
-خب… .
منتظر حرکت من بود. آب دهنم رو قورت دادم و اولین کاری که کردم، قفل کردن در دفتر و کشیدن کرکره‌هاش بود. هیچ احدی نباید از اتفاق این تو با خبر میشد. این یه راز سر به مهر بود! هیچوقت تو زندگیم انقدر مضطرب و دستپاچه نبودم. احساس می‌کردم تن و بدنم می‌لرزه. کتم رو در آوردم و انداختم روی دسته کاناپه. صدام رو صاف کردم و گفتم:
-برو سمت میز.
بارها و بارها این صحنه رو تو ذهنم متصور شده بودم، اما الان همه چیز به شکل معجزه آسایی به حقیقت پیوسته بود. گلاره مقابل میز ایستاد. به سمتش رفتم و جلوش ایستادم. برای چند دقیقه فقط قامت تراشیده‌اش رو تماشا کردم. مطلقا کار دیگه‌ای نکردم، فقط تماشا! نگاهم روی نقطه به نقطه هیکلش چرخید. می‌خواستم ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه‌ این همخوابگی، با جزئیات کامل تو ذهنم ثبت و بایگانی بشه. این اتفاق فقط یکبار قرار بود تو زندگی من بیفته و باید ازش استفاده کامل رو می‌بردم. گلاره کلافه شد و گفت:
-زودتر تمومش کن.
حرفش یه مقدار برام ناخوشایند بود، اما به درک! یه مرتبه مقابل پاهاش زانو زدم. گلاره تکون نخورد و متعجب به حرکاتم نگاه کرد. مثل عابدی که به پروردگارش رسیده باشه، دست‌هام رو دور پاهاش پیچیدم و سرم رو جایی مابین شکم و زیر شکمش گذاشتم. تموم تلاشم بر این بود بهترین تجربه ممکن رو برای خودم رقم بزنم. از وجودش آرامش گرفتم. این پاها، این اندام برای من بود! ولو موقتی. سرم رو برداشتم و از لبه‌های دامنش گرفتم. گفتم:
-لطفا دامنت رو بده بالا.
با تاخیر، خودش دامن رو داد بالا و نگاهش رو با یه جور بی‌رغبتی به در و دیوار اتاق دوخت. زیر دامنش جوراب شلواری سفید پوشیده بود. وقتی دامنش به اندازه کافی بالا رفت، لگن و بین پاهاش پدیدار شد. شورت مشکی پوشیده بود. آه! لعنت به ترکیب سفید و مشکی. بی‌اختیار سرم رو بردم جلو و نوک بینیم رو از روی شورت روی کسش گذاشتم. یه گوشت نرم رو با نوک بینیم لمس می‌کردم. بو کشیدم. عمیق بو کشیدم. نمی‌دونم چی بود. یه بوی خوشی می‌داد. گلاره با لحنی که کمی خجالت زده بود، پاهاش رو کمی جمع کرد و گفت:
-چیکار می‌کنی؟ زودتر کارت رو انجام بده و بذار بر… .
با پایین کشیدن شورتش، صداش رو بریدم و گفتم:
-به این زودی‌ها قرار نیست جایی بری!
شورت رو کشیدم پایین و به وسط پاهاش زل زدم. انگار زمان متوقف شد. انگار همه چیز از حرکت ایستاد. بالاخره، لحظه نهایی فرا رسید! من بودم و یه مکان خالی و واژن خواهرم. یه نمونه برجسته و اعلا از زنونگی! چقدر برای تحقق این لحظه زجر کشیده بودم. با ولع به دروازه‌های بهشت زل زدم. ظاهرش…من چطور باید توصیفش می‌کردم؟ وسط اون پاهای سفید و خوش‌تراش، شبیه یه گُل صورتی بود که از دل برف زده بود بیرون! همینقدر زیبا و نفس گیر. فکرشم نمی‌کردم رنگ صورتی انقدر بتونه جذاب باشه. به نظرم این حجم از زیبایی و دلربایی لایق هزاران بار بوسیده شدن بود. سرم رو بردم جلو و با فشردن لب‌هام به لبه‌های کسش، اون رو بوسیدم و بی‌توجه به جمع شدن غیرارادی پاهاش، شروع کردم به لیس زدنش. با عطش و اشتیاق می‌خوردم. مزه کسش به زبونم مثل عسل بود. با تموم وجودم براش می‌خوردم و خودم رو برای لذتش وقف می‌کردم، هرچند گلاره کوچکترین نشونی از تحریک شدن نمی‌داد. فقط دلش می‌خواست این لحظات زودتر تموم شن و اون سهمش رو به دست بیاره. بالاخره روی دوپام ایستادم و گفتم:
-برام میخوری؟
پوزخندی که زد، جوابم رو داد. گفتم:
-ولی من برات خوردم.
-می‌خواستی نخوری!
با موذی‌گری گفتم:
-پس چطور کیر سرگی و الکس رو ساک میزدی؟
این حرفم باعث ناراحتیش شد. خواست دامنش رو بندازه پایین که سریع جلوش رو گرفتم و با خنده گفتم:
-کجا؟ ما باهم قول و قرار داریم!
-اگه قرار باشه مزخرف بگی میرم!
مقابل نگاهش شلوارم رو کشیدم پایین و تو شرایطی که شلوارم پایین پاهام افتاده بود روی زمین و راه رفتن رو برام سخت می‌کرد، گفتم:
-باشه ببخشید.
دست‌هام یه مقدار لرزش داشت. کیرم رو تو دست گرفتم و دیدم گلاره از گوشه چشم داره به کیرم نگاه می‌کنه. انگار کیرم از هر زمانی بزرگتر شده بود. حق داشت، قرار بود وارد جایی بشه که لقب خوشبخت‌ترین کیر دنیا رو بگیره! گفتم‌:
-تکیه بده به میز.
باسنش رو به میز تکیه داد و پاهاش رو از هم باز کرد. خدایا! شبیه خواب بود. این گلاره بود که پاهاش رو برای من باز می‌کرد. خودم از خودم حیرتم شده بود که چطور گلاره رو وادار به این کار کردم. بین پاهاش ایستادم و اولین تماس کیرم با کسش اتفاق افتاد. شبیه به جرقه بود. سعی کردم این اتفاق رو باورش کنم. کلاهک کیرم روی شیارهای خوشگل کسش بالا و پایین شد. می‌خواستم تحریکش کنم اما انگار از سنگ بود. تلف کردن زمان باارزش بی‌فایده بود. بی‌خیال این حرفا شدم و سر کیرم روی سوراخش قرار گرفت. با دستپاچگی اطراف کیرم رو با آب دهنم خیس کردم و با یه فشار کوچولو، بالاخره اتفاقی که مدت‌ها منتظرش بودم، رخ داد. با ورود کیرم به کس گلاره، انگار خودم وارد یه بُعد دیگه از دنیا شدم. لذتی که به خودم وعده داده بودم، جلوی این هیچ بود! نرم، تنگ، گرم و خیس! حتی با وجود اینکه تحریک نشده بود کسش خیس بود. کمرم از روی غریزه به حرکت دراومد و تلمبه‌ها رو شروع کردم. به جز واژن گلاره که داشتم با تموم وجود می‌کردمش، مابقی اندامش در دسترسم بود، اما اونقدر دستپاچه بودم که نمی‌دونستم از کجا شروع کنم. یه لحظه دستم روی شکمش می‌نشست، لحظه‌ای بعد روی پهلوها و لحظه دیگه‌ی روی سینه‌هاش. دست خودم نبود. انگار بعد چند هفته گرسنگی کشیدن، مدل‌های مختلف از بهترین و لذیذترین غذاها رو مقابلم گذاشته باشن! درحالی که تلاش می‌کردم خود واقعیم رو پیدا کنم، یه مرتبه حس کردم آبم جاری شد. تو زندگیم به یاد نداشتم انقدر زود آبم بیاد. با چندتا آه بلند، کیرم رو کشیدم بیرون و با ناامیدی گذاشتم آبم کف دفتر بریزه. این ارگاسم زودهنگام، حکم برخورد سوزن به بادکنک رو داشت. ذوقم رو کور کرد. من برای تحقق این لحظه کلی خون دل خورده بودم و کلی به دلم صابون زده بودم. گلاره که یقینا این رابطه بدترین تجربه عمرش لقب می‌گرفت، کمرش رو صاف کرد تا خودش رو برای رفتن آماده کنه. نه، نمی‌تونستم اجازه بدم اینجوری تموم شه. نه وقتی گلاره هنوز از رابطه با من لذت نبرده بود. از بازوهاش گرفتم و دوباره جسبوندمش به میز. درسته که برای اولین‌بار انقدر سریع ارضا می‌شدم، اما برای اولین‌بار دوبار پشت همدیگه سکس می‌کردم. این به اون در! گلاره مقاومت کرد و گفت:
-چیکار میکنی؟ بذار برم.
با یه دست نگهش داشتم و با دست دیگه کیرمو دوباره فرو کردم تو جای نرم و گرم قبلی. گفتم:
-من هنوز کارم تموم نشده.
-ولی ما باهم قرار گذاشتیم!
محکم از بازوهاش گرفتم و شروع کردم خودم رو بهش کوبوندن. جوری که باسنش روی میز عقب رفت و پاهاش از کف زمین فاصله گرفت. از شدت ضربات به اجبار روی لبه میز نشست. بغلش کردم و گفتم:
-متاسفم گلاره، تقصیر من نیست، نمی‌تونم به این راحتیا ولت کنم!
پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
-فقط همین یه بار. بخوای دوباره کلک بزنی جیغ میزنم!
لبخندی زدم و سرم رو فرو کردم تو گردنش. میخواست از بوسیده شدن توسط من اجتناب کنه، اما نمی‌تونست! هرچقدر خودش رو کج می‌کرد، بازم گردنش تو دسترس من بود. گردنش رو بوسیدم و از این بوسه عمیقا لذت بردم. بدنش گرم بود و حرارتش رو احساس می‌کردم. این‌بار احساس کردم می‌تونم بیشتر ادامه بدم. خیلی بیشتر! یه دفعه با بدنم به بالاتنه گلاره فشار آوردم، جوری که به پشت روی میز خم شد. دستم رو به سختی به تلفن رسوندم و گوشی رو برداشتم. درحالی که وحشيانه تلمبه میزدم، به سختی با نوک انگشتام شماره گرفتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم. بعد از چند ثانیه صدای منشی که اومد، یک کلام گفتم:
-همه رو بفرست برن. شرکت تعطیله!
حتی نذاشتم حرف بزنه، سریع گوشی رو روی تلفن کوبیدم. گلاره تقریبا روی میز پهن شده بود. با دست، هرچی وسیله روی میز بود رو پرت کردم روی زمین تا راحت دراز بکشه. از حرکتم لبخند زد و گفت:
-تو خیلی دیوونه‌ای.
خم شدم روی بدنش و سرم رو نزديک صورتش نگه داشتم. از سرعت تلمبه زدنم کاسته بودم و حالا یواش و ملو کمرم رو تکون می‌دادم. از فاصله نزدیک به چهره‌اش نگاه کردم. این فرشته مال من بود. می‌تونستم هرکاری بخوام با بدنش بکنم. رنگ پوست صورتش یه مقدار عوض شده بود و موهاش از زیر شال ریخته بود بیرون. شال رو از دور سرش باز کردم و با خیلِ عظیمی از احساسات، موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
-دیوونه توام.
سرم رو بردم پایین و تیزی چونه‌اش رو بوسیدم. آهی کشیدم و گفتم:
-لعنتی، تو خیلی خوبی گلاره. باورم نمیشه یه نفر انقدر خوب باشه. اصلا کلمه خوب برای تو کمه، باید یه کلمه جدید مخصوص تو ابداع کنن.
نمی‌دونم اشتباه می‌کردم یا نه، اما با حرف‌هایی که زدم یه چیزی تو نگاهش عوض شد. از روی بدنش بلند شدم و کت و لباس‌های بالاتنه‌اش رو در آوردم. بعد خم شدم و دامن و شورتش از پاش در آوردم. هیچ مخالفتی نکرد. اصلا نیازی به مخالفت نبود. دیگه چیزی برای پنهان کردن بین من و اون باقی نمونده بود. سوتین مشکی ست با شورتشم باز کردم و انداختم اون طرف. حالا، اون کاملا لخت بود و من بدون سانسور می‌تونستم برجستگی‌ها و انحناهای منظم بدنش رو ببینم. قوس‌ سینه‌ها و فرو رفتگی پهلوها و گودی کمرش اونقدر دقیق بود که انگار به دست حاذق‌ترین استاد هندسه طراحی شده بود. کاملا قرینه و دقیق. با نگاهی مسخ شده به سینه‌هاش گفتم:
-سینه‌هات اونقدر قشنگه که می‌ترسم بهشون دست بزنم.
لبخند کوچولویی روی لبش نشست. گفتم می‌ترسم، اما دست زدم و برای اولین بار سینه‌هاش رو لمس کردم. مثل برف سفید، و مثل موم نرم بود. احساس بی‌نظیری داشت، درست مثل تموم لحظات این رابطه. نتونستم بیشتر از این دوری از اون رو تحمل کنم و چسبیدم بهش. کیرمو وارد بدنش کردم و از خوشی آهی کشیدم. کمرم رو خم کردم و همونطور که به سختی تلمبه میزدم، سینه‌هاش رو یکی یکی میک میزدم و می‌خوردم. گلاره کامل خودش رو رها کرده بود و فرمون رو داده بود دست من. رابطه از اون شور و حال ابتدایی‌ افتاده بود. باید به شور می‌آوردمش. یه دفعه به خودم اومدم. از کمر گلاره گرفتم و چرخوندمش. با چاشنی خشونت، روی میز به صورت داگ استایل خمش کردم و از پشت تو کسش فرو کردم. تو این پوزیشن، باسنش قمبل شده بود و فقط دیدنش باعث می‌شد نفسم تو سینه حبس شه. یه باسن گرد و بزرگ که به یه کمر باریک ختم میشد. هیچ دختری نمی‌تونست با گلاره رقابت کنه. بی‌قرار از این همه زیبایی که تو یه بدن جمع شده بود، با شدت مشغول تلمبه زدن شدم. تو این حالت، صدای نفس‌هاش رو می‌تونستم بشنوم. انگار یه مقدار تحریک شده بود. گفتم:
-فکرشم نمی‌تونی بکنی چقدر برای این لحظه انتظار کشیدم.
انتظار نداشتم اما صداش رو شنیدم.
-یعنی انقدر تو کفم بودی؟!
صحبت کردنش من رو حشری‌ می‌کرد. گفتم:
-حتی از چیزی که الان به نظر می‌رسه بیشتر! حیف تو که نصیب الکس شدی. اگه من برادرت نبودم، شک نکن به هر قیمتی شده مال خودم می‌کردمت و نمی‌ذاشتم آب تو دلت تکون بخوره. دنیا رو می‌ریختم به پات. جوری می‌کردمت که هیچوقت فراموشم نکنی.
به حرف اومد و گفت:
-الانم میتونی جوری منو بکنی که هیچوقت فراموش نکنم.
بازم حرف زد و همین دوباره من رو به گا داد! آبم بدون رضایت خودم ناگهانی جاری شد. آه بلندی کشیدم و چندتا تلمبه آخر رو تند‌تر از قبل کوبیدم. بعد از آخرین تلمبه، کیرم رو آوردم بیرون و دیگه نذاشتم آبم کف دفتر بریزه. گذاشتمش روی باسن گلاره و چون سر کیرم به سمت بالا بود، آبم با شدت بیرون پاشید و ریخت روی گودی کمر و قسمتی از موهای بلندش که تا روی کمرش اومده بودن. آه‌هایی که می‌کشیدم خیلی بلند و کشیده بودن. تا چند ثانیه لذت از بدنم بیرون نمی‌رفت. هنوز کیرم رو باسن گلاره بود. گلاره تو همون حالتی که خم بود، سرش رو چرخوند و از گوشه چشم نگاهم کرد.
-تموم؟!
تموم؟ خب، به گمونم بالاخره باید این نمایش خارق‌العاده رو همین‌جا تموم می‌کردم و تا سال‌های سال با فکر بهش با خودم ور می‌رفتم. وقتی چیزی نگفتم، گلاره کمرش رو صاف کرد. ازش فاصله گرفتم و یه قدم گذاشتم عقب. با یه نگاه عمیق به خودم و گلاره و این رابطه، فهمیدم که نه، هنوز تموم نشده! هنوز خیلی جا داره. هنوز می‌تونم به خودم و گلاره لذت بیشتری بدم. از تصمیم منصرف شدم. یه دفعه رفتم جلو و دستم روی کمر گلاره نشست. هنوز کمرش صاف نشده، دوباره خم شد روی میز و بی‌برو برگرد کیرم که همچنان مثل سنگ سفت بود وارد واژنش شد. هیچوقت فکر نمی‌کردم بتونم ارگاسم چندتایی و پشت هم رو تجربه کنم. اما حس شهوت به گلاره اونقدر توم ریشه دوونده بود که به قول الکس، باعث معجزه میشد! گلاره تلاش کرد از روی میز بلند شه، اما نذاشتم حتی میمیلتری تکون بخوره. نالید و گفت:
-لعنت بهت کاوه. بازم بهم کلک زدی!
چنان با شدت خودم رو بهش می‌کوبوندم که کل دفتر رو صدای شالاپ و شولوپ فرا گرفته بود.
-متاسفم، ولی بازم ازت سیر نشدم!
داشتم روی میزی خواهرم رو می‌گاییدم که یه زمانی پدرم پشتش می‌نشست! من و گلاره روی همون میزی باهم سکس می‌کردیم که برای بدست آوردنش کلی با همدیگه جنجال و ماجرا از سر گذرونده بودیم. موهای گلاره رو از پشت کشیدم و از روی میز بلندش کردم. مقاومتی نمی‌کرد. بردمش نزدیک دیوار و کمرش رو چسبوندم به دیوار. یک پاش رو با دست بالا گرفتم و کیرمو فرو کردم. با وجود دوبار ارگاسم، ذره‌ای از شهوتم کم نشده بود. مثل دقیقه اول انرژی داشتم. با هر تلمبه به سینه‌های گلاره یه موج قشنگ می‌افتاد که نگاهم رو خیره خودش می‌کرد. بدنش یه مقدار عرق کرده بود و براق به نظر می‌رسید. فیس تو فیس به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
-دیدی چطور آوردمت زیر خودم؟
پوزخندی زد و گفت:
-از اینکه داری خواهر خودتو می‌کنی خوشحالی عوضی؟
گلوش رو تو دستم گرفتم و محکم فشار دادم.
-از اینکه دارم کص‌ترین دختر ایران رو می‌کنم خوشحالم!
از اون فاصله نزدیک، می‌تونستم تو چشم‌هاش علائم تحریک شدن رو ببینم. مطمئن بودم! با لذت از هرتلمبه‌ای‌ که میزدم گفتم:
-لعنتی تو چقدر خوبی گلاره، اصلا یه چیز عجیبی… .
نگاهش رو دوخته بود به نگاهم و جدا نمی‌کرد. حالا داشتم به چیزی که می‌خواستم نزدیک می‌شدم. سرم رو بردم جلو و نزدیک لب‌هاش. برخلاف بار قبلی که ممانعت می‌کرد، اینبار بی‌حرکت موند تا ببینه چیکار می‌کنم. گفتم:
-تحریک شدی؟
-نوچ!
-دروغ نگو! چشمات خماره. صورتت تب کرده و کست خیس خیسه!
با کج خلقی گفت:
-خب که چی؟ وقتی اینجوری نان استاپ (non stop) می‌کنی معلومه تحریک میشم!
آخ، دلم می‌خواست تو بدنش حل شم. کیرمو کشیدم بیرون و دست‌هام رو دور بدنش پیچیدم. وقتی بلندش کردم، با حیرت گفت:
-نکن!!! می‌خوای چیکار کنی؟
وزنش سنگین بود اما تو اون لحظه من سنگین و سبک حالیم نمیشد! بردمش سمت کاناپه و به شونه راست درازش کردم. از وجود کاناپه و بزرگیش واقعا خوشحال بودم! خودم پشتش دراز کشیدم و پای چپش رو با دست بالا گرفتم. با دست دیگه کیرمو روی سوراخ کسش گذاشتم و با یه فشار، گلاره آهی کشید و پذیرای کیرم شد. ترشح هورمون‌ها و حس‌های درهمم باعث شد شقیقه‌اش رو ببوسم و بغل گوشش بگم:
-جوووونم نفسم، تو فقط ناله کن.
به یاد نداشتم با هیچ دختری انقدر با ملایمت حرف بزنم. درحقیقت به هیچ دختری در این حد از لحاظ عاطفی نزدیک نبودم، هرچند احتمالا این یه حس یک طرفه بود. وقتی پای چپ گلاره رو رها کردم تا بتونم سینه‌اش رو بمالم، خودش پاش رو بالا نگه داشت تا کیرم راحت‌تر وارد بدنش بشه. دیگه شکی نداشتم داره از من لذت میبره. سرم به بغل سرش چسبیده بود. گلاره سرش رو به طرفم چرخوند و من که منتطر اولین قدم از طرف اون بودم، سرم رو بردم جلو و درحالی که دهنم فاصله کمی از دهنش داشت، پچ زدم:
-دوست داری این مدلی می‌کنمت؟
بالا و پایین شدن سرش باعث شد لبخند بزنم. صدای ناله‌هاش بلند شده بود. دست مخالفم رو از زیر بدنش به بین پاهاش رسوندم و کسش رو مالیدم. دست دیگه‌ام که روی سینه‌اش بود برداشتم و از فکش گرفتم و بیشتر سرش رو به طرف خودم چرخوندم. بغل گوشش گفتم:
-به خاطر من میای؟
نوک انگشتم روی نقطه جی ش به صورت دورانی می‌چرخید. دهن‌هامون جوری نزدیک بود که گرمای نفس‌های همدیگه رو به راحتی حس‌ می‌کردیم. دوباره گفتم:
-هوم؟ به خاطر من میای؟
ناله تیزی کشید و کمی بعد، خیسی و رطوبت زیادی دور کیرم احساس کردم. این باعث شد اختیار از کف بدم و بالاخره برای اولین‌بار گلاره رو عاشقانه ببوسم. داغی کسش باعث شد کیرمو بکشم بیرون و یه دفعه با یه ناله‌ای که تو دهن من خفه میشد آب زیادی از بین پاهاش بیرون پاشید. یه ارگاسم عالی رو تجربه کرد و بعد، با حرکت ریز لب‌هاش متوجه شدم داره من رو میبوسه و این بهتر اتفاق ممکن بود. کیرم رو برگردوندم سر جاش و بعد ارگاسم اونقدر کس گلاره گرم و خیس شده بود و اونقدر بوسیدن لب‌هاش برام خوشایند بود که طولی نکشید که منم برای بار سوم ارضا شدم. وقتی آبم می‌خواست بیاد، یه لحظه کوتاه بوسه رو قطع کردم و گفتم:
-آبم داره میاد.
خود گلاره با فشار دست سرم رو فشار داد به طرف خودش و دوباره مشغول بوسیدنم شد. پاسخ مشخص بود. گذاشتم آبم بیاد و این ارگاسم، از دوبار قبلی طولانی‌تر، عمیق‌تر و خیلی با کیفیت‌تر بود. خودمو تو عمق وجود خواهرم خالی کردم. از شدت ارضا کیرم دل دل میزد و تخمام یکم درد گرفته بود. دلم نمی‌اومد کیرمو از اون محیط رویایی بیرون بکشم. حاضر بودم اون لحظه خودمو تمام و کمال فدای گلاره کنم. در حقیقت من شیفته گلاره نبودم، من شیدای اون شده بودم! سفت و محکم از پشت بغلش کرده بودم و اجازه نمی‌دادم بدن خیسش ازم جدا بشه. با صدای بم شده‌ای که از خستگی و خماری بعد سکس بود گفتم:
-این بهترین لحظه تو این بیست و اندی سال زندگیمه.
گلاره یه خنده تو گلویی کرد و گفت:
-جدی؟
از این که تو این فاصله نزدیک، و تو آغوش خودم صداش رو می‌شنیدم کاملا راضی بودم. کیرم از کسش بیرون اومد و آب فراوانی که توش خالی کرده بودم روی رون پای گلاره و سپس کاناپه ریخت. من نمی‌خواستم این لحظات تموم شه. نمی‌خواستم این همخوابگی تبدیل به خاطره شه. دلم می‌خواست ادامه داشته باشن. برای همیشه! حاضر بودم هرچی دارم و ندارم رو بدم. بعد از چند دقیقه تفکر، گفتم:
-گلاره؟ یه پیشنهاد جدید!
-چی؟
حرف‌هام رو برای بار آخر تو ذهنم سبک و سنگین کردم. به خاطر اون حاضر بودم قید خیلی چیزا رو بزنم. حاضر بودم قید خوابیدن با زن‌های دیگه رو بزنم. حتی پرستو و هانیه و اون سکس سه نفره عجیبمون رو برای همیشه فراموش کنم. فقط به خاطر اون! با اطمینان از اینکه واقعا ارزشش رو داره، گفتم:
-یه درصد دیگه‌ام مال تو. شرکت بدون حرف و حدیث برای تو. تو میشی مدیر عامل اینجا.
تعجبش رو احساس کردم. اونقدر که کامل تو آغوشم چرخید و سینه به سینه‌ام در اومد. از این نما، حتی زیباتر بود. گفت:
-واقعا؟ خب…در ازای چی؟
-نامزدیت با الکس رو بهم میزنی، می‌فرستیش بره همونجایی که ازش اومده. میشی مال من. فقط و فقط مال من! این رابطه مخفیانه ادامه پیدا می‌کنه تا زمانی که جفتمون با رضایت تمومش کنیم. من حق ندارم با هیچ زن دیگه‌ای باشم، توام حق نداری حتی از صدکیلومتری یه مرد رد بشی! خدا رو چه دیدی، شاید تا آخر عمرمون طول کشید.
همه چیز رو خیلی ساده در نظر گرفته بودم. تو این مسیر کلی اما و اگر وجود داشت. شاید یکی از رابطه‌مون بو می‌برد، شاید گلاره خیلی زود از من خسته‌ میشد و هزار و یک اما اگر دیگه، اما من همه‌اش رو با کمال میل به جون می‌خریدم. تو عمق نگاه گلاره پر بود از شگفتی از حرف‌هایی که شنیده بود. شاید فکرشم نمی‌کرد یه احمقی مثل من، تاج و تخت رو ول کنه فقط به خاطر یه حس! شاید به کل علاقه‌ای به من نداشت، نه اونطور که من بهش داشتم. با این وجود پیشنهادی بهش داده بودم که نمی‌تونست رد کنه. اون این شرکت رو بیشتر از هرچیز دیگه‌ای تو دنیا دوست داشت. به خاطرش دست به خیلی کارها میزد. از دیدن چهره هاج و واجش لبخند زدم و گفتم:
-چی شد؟ هنگ کردی؟
شاید اون هنوز تردید داشت، اما من نداشتم. “قلب” و “آلت تناسلی مردونه”، دوتا عضو خونی بدن من بودن و گلاره تنها انسان روی این زمین بود که می‌تونست هر دو رو به تکاپو بندازه! از فکر بیرون اومد و چند ثانیه طول کشید تا نرم‌ نرمک لبخند دندون نمایی روی لب‌هاش بشینه. سرش که اومد جلو، فهمیدم به رستگاری رسیدم و باید به بهشت سلام کنم.

پایان.

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

نوشته: کنستانتین


👍 151
👎 5
91901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

976358
2024-03-23 16:32:53 +0330 +0330

اینم عیدیتون
تقدیم شما باد 🌹

خدایی جز من کی همچین عیدی بهتون میده؟


976359
2024-03-23 16:34:08 +0330 +0330

کاش به صورت فایل صوتی میفرستادیش . وقت خوندن نداشتیم

1 ❤️

976370
2024-03-23 19:20:20 +0330 +0330

بی نظیررر ررر

2 ❤️

976378
2024-03-23 20:35:53 +0330 +0330

دستت درد نکنه عالی بود
این داستان باز هم ادامه داره ؟!!!

2 ❤️

976382
2024-03-23 21:53:53 +0330 +0330

خب خیلی خوب بود مثل همیشه. نگارشت و صحنه سازیت همه عالی بودن.
من به عنوان یک خواننده ی عادی به تو از ۱۰ نمره ی ۹.۸ میدم.
دلیل اون کسری هم فقط غلط املایی انگلیسی بود که شاید سهوی بوده باشه و من درستش رو پایین برای علاقمندان میگذارم.
?!with whom
! It’s all yours
!This ass can give me a heart attack

4 ❤️

976383
2024-03-23 22:19:09 +0330 +0330

تف بهش، الان یادم افتاد اصلا دلیل اینکه اسم این مجموعه رو عضوهای خونی گذاشتم یادم رفت تو داستان ذکر کنم، یعنی تف🤦
عجله کنی اینجوری پا میخوری


976384
2024-03-23 22:20:33 +0330 +0330

handpou:
ممنونم که انقدر حواست جمعه، منم باید بیشتر حواسم رو جمع کنم.

2 ❤️

976386
2024-03-23 22:39:43 +0330 +0330

سلام و عرض ادب خدمت کنستانتین عزیز، عیدت مبارک.
خیلی خوشحالمون کردی با دادن قسمت 5 مجموعه♥️♥️

2 ❤️

976393
2024-03-23 23:45:04 +0330 +0330

کیر تو خودتو عیدی که بهمون دادی حروم زاده مجلوق کوس ندیده بدبخت

0 ❤️

976399
2024-03-24 00:16:54 +0330 +0330

پسر هی میگم دیگه نمیشه شگفت زدم کنی
اما تو بازم منو مات و مبهوت میکنی
من شیفته داستانت نه شیداش شدم

4 ❤️

976400
2024-03-24 00:17:13 +0330 +0330

کیرت دهنم عمو نویسنده
بالاخره از دست این داستانای کیری راحت شدیم و لذت می بریم تا شروع داستان جدیدت
داستانت انقدر خوبه ادم خجالت میکشه دست به کیرش بزنه و فقط مشغول خوندن میشم تا تموم شه
کامنت رو اول گذاشتم بعد میرم میخونم داستان رو

2 ❤️

976401
2024-03-24 00:18:42 +0330 +0330

انقد عاااااالی بود ک با این قسمت دو بار ارضا شدم 🤤 🌹 🌹

1 ❤️

976415
2024-03-24 00:43:47 +0330 +0330

خیلی خیلی عالی تموم شد

1 ❤️

976421
2024-03-24 01:03:11 +0330 +0330

بینظیر محشر عاااالی

1 ❤️

976429
2024-03-24 01:23:36 +0330 +0330

پایان خوبی بود،خسته نباشی.🌹

1 ❤️

976433
2024-03-24 01:40:14 +0330 +0330

Sex AB: فحش دادی که سخن نویسنده رو نقض کنی؟ کص عمه‌ات با احترام ❤️

llzeynabll: با توجه به قسمت چهار و پتانسیلی که اون قسمت ایجاد کرده بود قطعا می‌تونست پایان بهتری داشته باشه، ولی من قصد نداشتم به پیرنگی که از ابتدا تو ذهنم پیش برده بودم دست بزنم و تغییرش بدم و در آخر ساده تمومش کردم، هرچند سعی کردم یه ساده‌ی خوب از کار در بیاد.

4 ❤️

976446
2024-03-24 02:52:48 +0330 +0330

خیلی کارت درسته.اگه حس و حال زیادی نداری تک قسمتی بنویس انرژی کمتری میطلبه.

1 ❤️

976449
2024-03-24 03:21:14 +0330 +0330

عالللییییی ❤️ ❤️

امیدوارم که بازم با این نوشته های زیبا سایتو زیبا کنی، شک نکن بهترین نویسنده شهوانی خودتی

1 ❤️

976450
2024-03-24 03:26:52 +0330 +0330

من یه عادت خاص و یا عجیبی دارم،نمیدونم کدومش.
اونم اینه که وقتی مثلا یکی از فیلم های مورد علاقم میاد دوست ندارم تو یه موقعیت معمولی نگاهش کنم،دوست دارم برم یه غذای خفن درست کنم یا قبلش رفته باشم ورزشو سرحال باشم یا نوشیدنی مورد علاقمو درست کنم و خوومو سر حال بیارم برای دیدن اون فیلم.
این اخلاق درمورد این داستان هم صدق میکنه و الان با اینکه خیلی دوست دارم بخونمش اما دارم جلوی خودمو میگیرم که نخونم و بزارمش برای یه موقع مناسب تر،میگیری چی میگم؟
لپ منظورم اینه که با اینکه نخوندمش ولی میدونم چیزی که نوشتی رو نباید با بیحالی خوند.
موفق باشی و از همین الان میگم که دمت گرم.

3 ❤️

976456
2024-03-24 03:52:32 +0330 +0330

هزار البته ارزش بیش از یک ساعت خوندن رو داشت

1 ❤️

976459
2024-03-24 04:17:17 +0330 +0330

با توجه به سابقه های نوشته هات من انتظار چنین پایانی نداشتم و خوش حالم اینجوری تموم شد و لازم نشد بعد داستان دپرس بشم.

1 ❤️

976460
2024-03-24 04:20:29 +0330 +0330

خب الان بگو دلیل نامگذاریتو
داستانت تابو بود ولی اولین تابویی بود ک داستانش منو با خودش همراه کرد خیلی خوب بود خسته نباشی

2 ❤️

976462
2024-03-24 04:48:40 +0330 +0330

فوق العااااااااااده بود.

1 ❤️

976475
2024-03-24 07:13:09 +0330 +0330

دمت گرم مثل همیشه عالی واقعا خسته نباشی

1 ❤️

976476
2024-03-24 07:16:35 +0330 +0330

ممنون از داستان خوبی که نوشتید.چندوقتی بود منتظربودم قسمت جدیدواخریشوبزاری.چون ازمتن های طولانی وخوب خوشم میادوشمابه نحو احسنت ازپسش براومدی.
فقط چندتانکته اول داستان گفتی ازاینکه دیگه نمینویسی وشایدبازم اومدی واین سایت نوشتی.خب ماتوی این سایت نویسنده نداریم بجز تعدادانگشت شماری که یکیش خودشماهستی،این ناراحت کننده هست چون مابازفقط یکسری خزعبلاتی که هرشب تکراری میزارن بسنده کنیم.خیلیافقط سیاه میکنن صفحه رونمیدونن داستان چیه.
یکی هم اینکه داستانی که زیرش فحش نباشه بی سابقه که نیست،امامیشه گفت کم سابقه هست،وهرنویسنده ایی شانس اینودراین سایت که مشکل پسندهستن ندارن.
امیدوارم بازم دراینده بااسم شما داستان بخونم،نمیگم چندقسمتی شده تک قسمتی اما ماکه میام اینجاصرفابرای مطالعه ودنبالت میکنیم فراموش نکن لطفا.
موفق باشی.

1 ❤️

976483
2024-03-24 08:15:31 +0330 +0330

دوست عزیز نادیده
مدت ها صبر کردم تا این سری از داستان تو کامل بشه و بخونم
طاقت نیاوردم و دو قسمت اول رو قبل از انتشار آخرین قسمت خوندم
خوشحالم که هستی
بسیار عالی بود
امیدورام باز هم تابو و غیر تابو از تو و امثال تو یعنی نویسنده های توانمند بخونم
هنوز این داستان رو بطور کامل نخوندم
ارادت مند

1 ❤️

976484
2024-03-24 09:26:00 +0330 +0330

“-از دیشب یه سوال ذهنم رو بدجوری مشغول خودش کرده و خواب رو از چشمم گرفته. فکر میکنی بهایی که بابا پرداخته بود چی بود؟”
برای جواب این سوال میشه Spinoff نوشت و دلیل نام گذاری عضوهای خونی رو هم مشخص کرد.

3 ❤️

976485
2024-03-24 09:27:13 +0330 +0330

“-از دیشب یه سوال ذهنم رو بدجوری مشغول خودش کرده و خواب رو از چشمم گرفته. فکر میکنی بهایی که بابا پرداخته بود چی بود؟”
برای جواب این سوال میشه Spinoff نوشت و دلیل نام گذاری عضوهای خونی رو هم مشخص کرد.

2 ❤️

976487
2024-03-24 09:28:16 +0330 +0330

“-از دیشب یه سوال ذهنم رو بدجوری مشغول خودش کرده و خواب رو از چشمم گرفته. فکر میکنی بهایی که بابا پرداخته بود چی بود؟”
برای جواب این سوال میشه Spinoff نوشت و دلیل نام گذاری عضوهای خونی رو هم مشخص کرد.

1 ❤️

976488
2024-03-24 09:51:18 +0330 +0330

فکر میکنم دلیل نامگذاری به پدر کاوه و ارتباطش با خواهرش برمیگیرده اون بهایی که بخاطر کار داد و سهم زیادی برای خواهرش گذاشت مبهم موند که بنظرم اینا بهم مرتبطه

1 ❤️

976492
2024-03-24 09:57:35 +0330 +0330

خیلی منتظر اومدن این قسمت بودم
ممنونم ازت کنستانتین عزیز بابت نگارش زیبای این حس جالب و این تابو که خیلی ها دوست دارن این رابطه ها شکل بگیره ولی متاسفانه برای فرهنگ و تفکر ما خیلی خیلی زمان میبره که تفکرات عوض بشه
قلم زیبایی داری فراز و نشیب زیادی داشت داستانت ولی در نهایت کامنت منفی نمیگیره و مورد علاقه قرار میگیره و لذت ادامه دادن و خوندن رو بیشتر میکنه

1 ❤️

976500
2024-03-24 12:04:40 +0330 +0330

بینظیر بود

1 ❤️

976510
2024-03-24 13:48:13 +0330 +0330

واقعا عالی بود ولی حیف من زمانی که داستان رو استارت زدی شبیه مجموعه قبلی گفتم شاید این هم یه مجموعه زیبای دیگه ی 20 قسمتیه ولی در کل خسته نباشی
امیدوارم مجموعه قبلی برای یک قسمت دیگه ادامه بدی پایان خوب مثل این خوبه لطفا اگه امکانش هست این کار رو انجام بده

1 ❤️

976520
2024-03-24 16:13:41 +0330 +0330

میشه آیدی اونی ک عکس هاش رو جای گلاره گذاشتی رو بدی؟؟🥰🥰

1 ❤️

976525
2024-03-24 17:57:51 +0330 +0330

برار قلمت حتی از حصینم هم بهتره
بیشتر بنواز
بنواز ک با این نواختن امیدوارم ب حای خوبی برسی

1 ❤️

976532
2024-03-24 19:33:09 +0330 +0330

با تموم شدن داستانت، یه خلع بزرگ تو شهوانی ایجاد شد. مننون بخاطر داستان زیبات. امیدوارم خیلی زود دوباره بنویسی

1 ❤️

976545
2024-03-24 22:22:32 +0330 +0330

خیلی خوب بود

1 ❤️

976579
2024-03-25 01:01:38 +0330 +0330

تو دیونه ای مرد ،منم دیونه ای تو :) گل کاشتی

1 ❤️

976583
2024-03-25 01:20:32 +0330 +0330

معمولا برای داستان‌ها کامنت نمیزارم اما حیفم اومد این شاهکار بدون کامنت ردکنم
دمت گرم خیلی عالی بود
فقط دلگیر شدم از اینکه گفتی مجموعه نویسی دیگه نمیکنی و واقعا حالم گرفته شد. بهرحال صلاح مملکت خویش خسروان دانند

1 ❤️

976585
2024-03-25 01:26:25 +0330 +0330

کیر تو کس خواهر ماادرت این طومار چیه نوشتی ننه جنده؟😳
مستقیم رفتم آخر داستانتو خوندم دیدم نوشتی زاییده ذهن بیمار نویسندس.
آی که الهی داغ پدر مادرتو ببینی به حق پنج تن که یه مجموعه کصتان پنج قسمتی نوشتی و چقد اینا کصمغزن نشستن کصشرای تورو خوندن جنده زاده
قبلی هارو ندیدم وگرنه بیشتر فحشت میدادم کونی خان

0 ❤️

976596
2024-03-25 02:00:32 +0330 +0330

بی نظیر ترین داستان تمام دوران ها بود. فقط همین…

1 ❤️

976597
2024-03-25 02:17:40 +0330 +0330

Mostafa.arish: گرفتی ما رو؟ میگی طومار بعد خودت یه طومار فحش نوشتی 😳

llzeynabll: داستان ویرایش شد و دلیل نام‌گذاری داستان توش ذکر شد (سطر آخر) اصلا اونجوری که فکر می‌کنید نیست، دلیلش خیلی پیش پا افتاده ست و نیازی به سناریو چیدن نیست، چون اصلا کاری به گذشته پدر کاوه ندارم.

Amirkh241: هرکدوم از عکس‌ها متعلق به یه نفره و من به خاطر شباهتشون جای گلاره جا زدم، و اینکه آیدی این فرشته‌ها رو ندارم.

Mariz_jensii: ما مخلصیم 🖤

1 ❤️

976609
2024-03-25 04:37:57 +0330 +0330

اینا رو ولش کن
لطفاً لطفاً لطفاً یه داستان بنویس و انتقام مهدی و ریحانه رو از زنش و رفیقش بگیر

2 ❤️

976621
2024-03-25 06:53:28 +0330 +0330

داداش فقط میتونم بگم دست خوش😘😘😘😘

1 ❤️

976632
2024-03-25 09:48:26 +0330 +0330

عالی بود ممنون

1 ❤️

976651
2024-03-25 15:00:29 +0330 +0330

واقعا دست مریزاد
به قول شیرازی ها : دس خوش کاکو😉
قلمت مانا

1 ❤️

976657
2024-03-25 15:27:41 +0330 +0330

عیدت مبارک و ممنون بابت کادوی عالیت❤️
زود تمومش کردی، جا داشت خیلی بیشتر ادامش بدی.
انگار از نوشتن خسته شدی، ولی لطفاً بازم بنویس
هیچکس نمیتونه جای تورو بگیره.

1 ❤️

976664
2024-03-25 16:42:31 +0330 +0330

دمت گرم انشاالله داستان بعدی رو استارت بزنی

1 ❤️

976672
2024-03-25 18:36:56 +0330 +0330

یکی از بهترین نویسندگان سایت هستی اما به این قسمت برخلاف قسمت های قبلی دیس لایک دادم چون من به احساس و عاطفه اهمیت زیادی میدم ولی این قسمت کاملا عاری از از احساس بود
اون از بر هم خوردن دوستی چند ساله و آخرشم از دست دادن مدیر عاملی هردوشون بخاطر سکس با گلاره! بدون هیچ احساسی و فقط بخاطر شهوت
خیلی دوس داشتم آخرش گلاره هم واقعا کاوه رو بخواد اما اونم فقط بخاطر مدیرعاملی رابطه با کاوه رو قبول کرد
این قسمت اونطور که دوس داشتم نبود و فقط و فقط بخش اروتیک داشت
به هر حال هنوزم برام از بهترین نویسندگان سایت هستی
زود با یه داستان زیبای دیگه برگرد

2 ❤️

976673
2024-03-25 18:49:50 +0330 +0330

Mostafa.arish عزیز
اگر واقعیت رو میخواید برید پنج دقیقه پای صحبت مادر محترمتون بشینید
داستانای ایشون قطعا واقعی و مهیج و جذابه
بهت خوش میگذره
موفق باشی

2 ❤️

976678
2024-03-25 20:32:05 +0330 +0330

واقعا ادم متحیر میمونه از این همه تبحر تو داستان نویسی،دمت گرم لذت خوندن این داستانایی که می‌نویسی از دیدن فیلم اگه بیشتر نباشه کمتر نیس،واقعا عالی تمومش کردی
کاشکه ادامه بدی و جامعه کیر بدستان رو تنها نذاری 😎

2 ❤️

976681
2024-03-25 21:21:17 +0330 +0330

دمت گرم واقعا شاهکار بود باید ادامه بدی به نوشتن دیگه کسی نمونده اینجا

2 ❤️

976682
2024-03-25 21:30:29 +0330 +0330

داستان خیلی قشنگی بود
با اینکه طولانی بود ولی با جون دل تا اخر خوندم
امیدوارم در تصمیمتون تجدید نظر کنید و بازهم ادامه بدید
من سکس با هانیه را خیلی دوست داشتم
سکس با دختر تینیجر واقعا محشر باید باشه
موفق باشی

2 ❤️

976718
2024-03-26 01:44:13 +0330 +0330

همه نکات عالی صحنه ها ریز به ریز جز به جز شفاف سازی شده و از نظر من اون عکس ها به موقع و عالی ترین نقطه داستانهات هستند و امیدوارم این یه مورد تو همه ی داستان ها رعایت و بدعت گذاری بشه و بقیه نویسنده ها هم اجراش کنن

1 ❤️

976723
2024-03-26 01:49:14 +0330 +0330

با سلام واقعا زیبا بود من که به گا رفتم داشتم میخوندمو قلیون میکشیدم نفهمیدم کی ذغالش تموم شده بود
فقط یه جای داستانت خوب تموم نشد اگه رابطه احساسی رو اخرش بیشتر میکردی بهتر بود تا به خاطر سهام شرکت رابطه داشته باشن زیبا تر بود کلا عالی عالی

2 ❤️

976740
2024-03-26 03:09:50 +0330 +0330

یکی از بهترین ها بود و دوست داشتم هنوز ادامه داشت

2 ❤️

976762
2024-03-26 05:46:43 +0330 +0330

عالیییییییییییییی بیست معرکه
منتظر ترکوندن های بعدی هستیم🫡

2 ❤️

976768
2024-03-26 07:33:52 +0330 +0330

حسودیم شد به این دست و این مغز و این قلم و این نفر که میخاد دیگه داستان ننویسه🖤

2 ❤️

976797
2024-03-26 12:12:31 +0330 +0330

خیلی به خودت افتخار کن که چنین شاهکاری خلق کردی.
کاش خودت رو از ما دریغ نکنی برادر.
و اینکه این داستان هنوز بسیار جای کار داره و نکات مبهم زیاد داره.
خیلی خوب میشه که بهش بپردازی و اسپین آف ها یا پایان های مختلفی براش در ادامه بنویسی.
عیدت مبارک و دمت گرم

2 ❤️

976810
2024-03-26 15:18:21 +0330 +0330

یعنی من تا حالا نویسنده تو این سایت بهتر از تو ندیدم
ولییییی حیف نیست دیگه ننویسی کنستانتین جان؟

2 ❤️

976826
2024-03-26 19:40:32 +0330 +0330

عالیی

1 ❤️

976863
2024-03-27 00:24:50 +0330 +0330

دمت گرم

1 ❤️

976864
2024-03-27 00:29:21 +0330 +0330
YM6

بهترین نویسنده جهان و شهوانی بنازم بابا کلی حال کردم…❤️

3 ❤️

976959
2024-03-27 13:15:24 +0330 +0330

خدا بود ولی حیف که اخریشع ای کاش بازم می نوشتی 🥲

3 ❤️

977026
2024-03-28 00:19:31 +0330 +0330

عیدی که دیر دادی ولی در وصف عیدیت بگم که کلی شلوار پف کرده موندو و داستانت که خیلی دوس دارم بازم ادامه داشته باشه

2 ❤️

977338
2024-03-29 21:33:43 +0330 +0330

عالی مال یه صدمش بود ایوللل داری

2 ❤️

977342
2024-03-29 22:30:23 +0330 +0330

عالی عالی قکر کنم اولین بار داستان های شما رو میخونم (شایدم خوندم) میتونم بگم بعد از یکی دیگر از نویسنده های این سایت(شیوا بانو که متاسافته دیگر اکانت نداره تو سایت)شما بهترینید منتظر ادامه اش هستم باید حتما برم داستان های قبلی رو بخونم

1 ❤️

977521
2024-03-30 21:55:40 +0330 +0330

عالی بود کنستانتین عزیز
امیدوارم زودتر دبستان جدیدتو بخونم و این انتظار خیلی طولانی نباشه

2 ❤️

977700
2024-04-01 02:17:43 +0330 +0330

👏👏👏👏👏👏❤️❤️❤️❤️🌹💋

2 ❤️

977776
2024-04-01 16:45:09 +0330 +0330

سه تا از داستان‌های قدیمیم که با هک سایت از بین رفت رو پیدا کردم و به زودی بعد از یه ویرایش کوچولو منتشر می‌کنم. حس می‌کنم برای اونایی که نخوندن می‌تونه جالب باشه

2 ❤️

977784
2024-04-01 22:51:08 +0330 +0330

خیلی ضعیف و بد و چرت بود. اصلا عناصر واقعیت و حتی فانتزی هم نداشت. ولی قلم خوبی داری و بدون غلط و سوتی مینویسی. موفق باشی

0 ❤️

977908
2024-04-02 14:27:59 +0330 +0330

عاااالی دمت گرم کارت بیسته 👏👌

0 ❤️

978058
2024-04-03 07:54:42 +0330 +0330

ممنون دوست عزیز بابت داستان. واقعیت اینه که سکس خواهر و برادر گر چه تابو هست ولی با توجه به سن بچه ها و کنجکاوی و علاقه به کشفی که دارند خیلی خیلی شایع هستش . البته اکثرا به سکس کامل کشیده نمیشه و در حد دستمالی و لاپایی … باقی میمونه . شاید من از معدود آدمایی باشم که سکس کامل خانمم را با برادرش از نزدیک دیدم …

0 ❤️

978106
2024-04-03 15:49:59 +0330 +0330

شکسپیر تو گور لرزید👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏

0 ❤️

978211
2024-04-04 13:25:14 +0330 +0330

بی تو شهوانی بیفایدس
بازم بنویس

0 ❤️

978367
2024-04-05 03:07:41 +0330 +0330

پسر جون به لبم کردی تا منتشر شد
بعد از اینکه فصل چهار رو خوندم هر شب به اینجا سر میزدم که شاید فصل 5 اومدا باشه اخر دیگه نا امید شدم
امشب اتفاقی اومدم و با دیدن اسمت بالای جدول مث خری که تیتاب داده باشن ذوق زده شدم
خیلللللی عالی بود واقعا جزع داستان های برتر زندگیم بود که خونده بودم
در مورد ننوشتن داستان تجدید نظر کن 🙏

0 ❤️

978517
2024-04-06 03:24:54 +0330 +0330

عالی تمومش کردی،خسته نباشی،گمونم تا یه سال استراحت میکنی،ولی قول بده با داستان جدید برگردی

0 ❤️

978523
2024-04-06 05:19:01 +0330 +0330

کیزم تو مغز مریضت واقعا یه شاهکار نوشتی 😂😂😂😂

0 ❤️

978565
2024-04-06 13:52:49 +0330 +0330

بهترین داستانی که به جرات میتونم بگم،به داستان های شیوا تنه میزنه

0 ❤️

978602
2024-04-06 21:25:39 +0330 +0330

فوق‌العاده بودخسته نباشی❤️

0 ❤️

978603
2024-04-06 21:27:11 +0330 +0330

از اول تا آخرش عشق کردم منتظر ادامه هستیما🙌

0 ❤️

978634
2024-04-07 00:15:36 +0330 +0330

نسترن هستم دنبال یه مرد میگردم که بتونه منو ارضا کنه ، نامزدم سعید گی هس نمیتونه منو ارضا کنه ، بکارتم هم بوسیله دوس پسرم میلاد از دس دادم ، نامزدم فهمیده ولی کاری نداره ، کص کلوچه ای دارم دوست دارم بذاری توش عرق کنه 🍆🍆😋😋🍑🍑🍑 امکان مسافرت دارم چون رو ماشین سنگین کار میکنه. و تو خونه تنهام ، 🍑👄
09173891857
09170646366
زنگ بزنید اگر جواب ندادم ،پیام بدید تایمشو بگید خودم زنگ میزنم
ممنون از سایت شهوانی
nastaran-ss87

0 ❤️

978710
2024-04-07 09:18:29 +0330 +0330

کنستانتین عزیز ممنونم برای خلق این داستان عالی
لطفا مجموعه نویسی رو کنار نگذار. می دونم چه انرژی از شما می گیره. اما فقط چند نفر چنین توانی دارند. داستان بلند حتی بیشتر از 5 قسمت بنویس چون توان این کار رو داری. البته این لطف توست. تصمیم در نهایت با شماست.
تابو نویسی رو لطفا ترک نکن. رابطه با محارم در درازنای تاریخ بوده. الان هم هست و در آینده هم خواهد بود. رابطه با محارم یک بحث عمیق هست. هم بد بوده و هم خوب. از دریچه تاریخی، علمی و فلسفی رابطه محارم به دو دسته تقسیم شده. ازدواج با محارم و سکس با محارم. (منظور از ازدواج فرآیند ازدیاد نسل است). بنا ندارم در این مورد زیاده گویی کنم. اما بدان از دیدگاه فلسفه اخلاق هم نمی توان سکس محارم رو به طور کل مردود دانست. (منظور فلسفه اخلاق غیر دینی است. البته نه تمام شاخه های آن). بحثی در دوران معاصر هست که سکس محارم رو اگر با قیودی همراه باشه کاملا اخلاقی میدونه. هرچند باید پذیرفت که تعمیم بسیار کمتری در زندگی و عرف جاری در جهان داره.
تابو هم میتونه خوب باشه و هم بد.
در تاریخ زنان و مردانی بودند که به خاطر هدف و قدرت هر نوع تابویی رو شکستند. گلاره داستان هم از این قاعده جدا نیست. اما چون احساس متقابلی رو بین آن ها در نوشته شما حس کردم شاید ترجیح می دادم که این رابطه جنسی با معامله سهام شرکت همراه نمیشد. این فقط سلیقه من است و هیچ ایرادی بر کار نویسندگی شما نیست. و در ضمن شریک سهام دار رقیب به نظرم زود و شتاب زده از داستان حذف شد. به نظرم دلیل بهتری لازم بود. دلیل تابو تر.
ممنونم ازت
منتظرم باز هم بخوانم و بلند هم بخوانم و تابو و غیر تابو هم بخوانم

0 ❤️

979082
2024-04-09 19:49:13 +0330 +0330

خیلی وقت نیست با این فضا اشنا شدم ولی یکی از شهوانی ترین لحظه های زندگیمو ساختی با داستانت ممنون.

0 ❤️

979357
2024-04-11 17:35:40 +0330 +0330

آفرین خیلی خوب بود ، کاش قلب سیاه هم تموم میکردی

0 ❤️

979619
2024-04-13 15:14:55 +0330 +0330

به نظرم جا داره برای یکی دیگه لطفا بزار بعدی رو

0 ❤️

980850
2024-04-23 07:04:33 +0330 +0330

عالی بود و قشنگ، با کلی حسهای جذاب

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها