معلمی عشق است (۵ و پایانی)

1401/03/06

...قسمت قبل

قسمت پایانی

،،،،،،،،،
چهار قسمت از داستان معلمی عشق است را نوشتم و اگر محدودیت ۵ قسمت بودن وجود نداشت ، تا چندین قسمت دیگر هم ادامه داشت .ولی چاره ای نیست ، باید ریتم داستان را تسریع کنم و برخی جزییات را حذف بکنم.
الان داستان را جمع کنم .
از همه دوستان شهوانی تشکر میکنم ، انتقادات و ایرادها را به دیده منت می‌نگرم،
سپاس ، سه پاس ، ۳ پاس…

““””"""""
بعد ماجرای خونه پدر ماریا در تهران و رابطه با نامادری ماریا ، حدود ۷ روز اونجا ماندم … تو این مدت سه بار با نامادری ماریا سکس مفصل داشتم .
ماریا هم همیشه آماده ی سکس بود و بهانه برای بودن با من زیاد داشت.
سپهر اما همیشه خودش رو بهم‌‌نزدیک می‌کرد. براش توضیح دادم که مواظب رفتارش باشه.
روزها بیرون می رفتم و شب به خونه ماریا و سپهر می آمدم،
خیلی به اتفاقات فکر کردم . وارد ماجرایی شده بودم که معلوم نبود، نتیجه اش چی میشه ، .
وابستگی ماریا ، دلبستگی سپهر ،و جدیدا عطش سکس نامادری آنها ، سه موضوع بسیار مهم بود ،
چکار باید میکردم ؟
یک شب بعد سکس با ماریا تو اتاقش بحث رفتن را مطرح کردم .
ببین ماریا ، من میخوام‌ برگردم شهرستان و تو هم باید بری روستا و عشایر پیش شوهرت ،ادامه این رابطه به این شکل مشکلاتی داره ، الان در روستا و عشایر ، کم کم مردم حساس شدن و ممکنه در آینده این موضوع علنی شود . نباید سر خودمون را زیر برف کنیم ، اگر مردم رابطه منو تو را بفهمند ، آبرومان میره و حتی ممکنه بخاطر تعصبات ایلی و عشایری ، جان خودمون راهم از دست بدهیم . من سال بعدبرای معلمی به اون روستاها نمی روم ،
اشک در چشماش ماریا حلقه بسته بود . نمی توانست حرف بزند .فقط بغض کرده بود .در حالیکه سرش رو بازوم قرار داشت و با موهاش بازی میکردم گفت::
محسن جانم ،واقعا فکر میکنی من فقط دوستتت دارم ، اشتباه نکن ، من عاشقتم، وابسته و دلبسته ات شدم . من بدون تو نمی توانم زنده بمانم .
وجودم مهرسام از وجود توست . تو حتی اگر خودت هم بخوای ، نمیتونی از این ماجرا و رابطه بیرون بری ،!!!
محسن یه واقعیت هم بهت بگم ،
ماریا گفت :
پسر باباخان ، در حد و اندازه ی من نیست و من بخاطر وصیت مادرم ، باهاش ازدواج کردم .
الان دیگه وصیت مادرم را عملی کردم و گناهی ندارم .
مطمئنم روح مادرم ازم راضیه.
پسر باباخان مشکلات زیادی در زمینه زناشویی و‌حتی جسمی دارد . او حتی نمی‌تواند با من سکس کند . سالهای اول ازدواج مان ، حرکاتی داشت و‌ماهانه یکبار سکس می‌کرد ولی الان صفر مطلق هست. اون الان میدونه که مهرسام از خودش نیست . ندیدی هیچ حسی بهش نداره ،
گفتم ماریا چی میگی ؟
گفت واقعیت ها .
گفت من با شوهرم حرف زدم ، او می‌داند من وتو رابطه داریم . خودش همه چیز را بهم گفت .
پسر باباخان گفت : اگرچه برای یک مرد ،سخت است ببیند زنش با مرد دیگری باشد ولی وقتی من مشکلات جنسی زیادی دارم و هر سال هم شدید تر میشوند ، دیگه نمی‌توانم تورا هم با خودم بسوزانم .
گفت یک‌روز تنهایی پیش پزشک معالج خودم رفنم ، دکتر تمام واقعیت ها را بهم گفته و‌ میدانم هرگز پدر نمیشوم ، هر سال هم که مشکلاتم حادتر می‌شوند.
من از آقا معلم سپاسگزارم که هم تو را سرکار برد ، هم نیازهات را مرتفع نمود . اگر اون نبود ، شاید مشکلات حادتری پیش می آمد و آبرومان می رفت .
وای خدای من .
چه می شنیدم.
ماریا برگ کاغذی از کیف اش بیرون آورد. در آن برگ‌ که ممهور به مهر دفترخانه اسناد بود ، پسر باباخان در دفتر اسناد رسمی ، اختیار تام طلاق و سرپرستی پسرش را برای همیشه به ماریا داده بود …
چی می شنیدم،
من در مقابل بزرگ منشی و سعه صدر پسر باباخان تسلیم شدم و به قولی کلاه از سر برداشتم . چقدر سعه صدر ، چقدر گذشت.
ماریا گفت :
محسن من و پسر باباخان توافقی از هم جدا می‌شویم. من هم دیگه به اون منطقه برنمیگردم ،اگر در منطقه عشایری دیگر امکان داشت ، من معلمی را ادامه می‌دهم و اگر هم امکان نداشت ، دیگه ادامه نمیدم. هم وضع مالی بابام خوبه ، هم پسر باباخان همه چیز به نام من سند کرده است . نیاز مالی ندارم .و فقط بابت سرگرمی معلمی را ادامه میدهم‌…
سر ماریا را تو بغلم گرفتم ولی چشماش پر اشک بود و‌گریه میکرد .
سکوت کامل بود . نياز به فرصت داشتم‌تا با خودم کنار بیام . در حال نوازش موهاش خوابش برد . پتو را روش کشیدم، بوسیدمش و ساعت پنج صبح از اتاقش بیرون آمدم.
وقتی که خواستم از خانه بزنم بیرون . یک لحظه نامادریش فاطمه را در آشپزخانه دیدم .
ممکن بودحرفهای مارا شنیده باشه ،
رفتم سمتش ، کنار یخچال بغلم کرد. و سینه هاش را فشردم. دستش را رو کیرم گذاشت و‌گفت وای این که سیر نمیشه . همبن یکساعت پیش ماریا را جر دادی ،
گفتم ‌‌نکنه ، یکس نمیخوای؟؟
گفت غلط بکنم اگر از این کیر بگذرم.
همونجا شلوارکم را پایین آورد و رو پاهاش نشست و ساک زدن را شروع کرد . بلندش کردم و شکمش را رو‌میز آشپزخانه گذاشتم . شلوارکش را پایین کشیدم ، کیرم را از پشت وارد کوسش کردم . و تلمبه زدم .خیس خیس بود .
حین سکس آرام گفت ::
اقا محسن ، بخاطر من هم شده ، با ماریا ازدواج کن . گفت برات قسم میخورم که غیر از تو و پسر باباخان ، دست هیچ پسری به ماریا نخورده است.
گفتم : تو‌چه سودی از اینکار می بری ؟
گفت همین که تو این خانواده داماد باشی مدیریت همه چیز دست تو می افته ، کوس من هم بی بهره نمی مانه …
گفت خواهش میکنم .
گفت تمام این سرمایه سهم ماریا و سپهر میشه. من که فرزندی ندارم ، بابای ماریا هم سن بالایی داره و بلاخره می میرد . ولی وجود تو برای من آرامش میاره . من کسی را ندارم ، من جایی ندارم برم ، ولی تو میتوانی منو تو این خانه نگه داری . عاشق رفتارهات و مهربانی هات شدم …کمکم کن.
بخدا تا آخر عمر کنیزی و نوکری تو و ماریا میکنم.
تو همون حالت و سرپایی ، ارضا شد. و بی‌حال افتاد رو میز آشپزخانه .
.گفت تا قول ندی ، نمیگذارم بری بیرون،
گفت تو فقط بگو‌‌ بله ، مدیریت تمام کارها و طلاق دادن ماریا و راضی کردن پدرش و سپهر با من …
گفتم چشم فاطمه خوش کوس ، باید زیر خواب همیشگی ابن اسب تشنه ی من بشی ، !!!
گفت قول میدم. قول میدم ،
و از خانه بیرون رفتم .
گوشیم را خاموش کردم و تا پنج روز در باشگاه فرهنگیان تهران ماندم و فکر کردم .
بعد ۵ روز وقتی گوشیم را روشن کردم ، ۵۰ تماس از دست رفته داشتم و در انتها پیامی از ماریا بود .
نوشته بود "
“" فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی که گوشی ات را رو ماریا عشق همیشگی ات ، خاموش کنی ، خوب کاری کردی ، سرپرستی مهرسام را به فاطمه خانم‌ نامادریم داده ام .
دیگه منو نخواهی دید. مواظب پسرمون باش ،
خداحافظ ای داغ بر دل مونده .”"

نامه مربوط به شش ساعت قبل بود .
هرچه زنگ زدم گوشیش خاموش بود .
سپهر هم پاسخ نمی‌داد. .فاطمه خانم‌ هم خاموش بود .

دنیا رد سرم خراب شد… خدایا چی شده است . مرتب تماس می‌گرفتم ولی فایده نداشت .
فوری راهی خونه پدر ماریا شدم
هرجه زنگ‌ درب خانه را فشردم، کسی پاسخ نداد …
نیم‌ساعت تو ماشین موندم . ولی باز خبری نشد …
تا اینکه حدود دو ساعتذ بعد ، یه تاکسی توقف کرد و فاطمه خانم‌ نامادری ماریا پیاده شد. به سمتش رفتم و سلام کردم.
گفت : همینو میخواستی ؟؟؟؟
گفتم : چی شده تورا خدا حرف بزن؟
گفت : بعد اینکه گوشی ات را خاموش کردی و چند روز زنگ زدیم ،خاموش بودی ، دیروز ماریا خودکشی کرده و الان در بیمارستان تو کماست .
دنیا دور سرم چرخید ، چشام سیاهی رفت و رو زمین افتادم.
سردی آبی را رو بدنم حس کردم . وقتی چشم باز کردم دیدم فاطمه تو حیاط ، شلنگ آب را رو سرم گرفته .تا به هوش بیام . مث دیوانه ها شده بودم . بلند شدم و فاطمه را به دیوار حیاط چسباندم ، و یه سیلی محکم بهش زدم .
گفتم پس تو چه غلطی میکردی که ماریا خودکشی کرد .
از رفتارم شوک شده بود . و می لرزید.
گفتم کدام بیمارستان هست .؟
هیچی نگفت
از زیر دستم خودش را آزاد کرد و رفت تو خونه ،
به خودم که مسلط شدم ، گفتم من چه غلطی کردم . سیلی به کی زدم؟؟؟؟
سریع رفتم تو خونه . دیدم تو آشپزخانه نشسته و داره گریه می‌کند. رفتم و بغلش کردم . و بوسیدمش و‌کفتم معذرت میخوام . دستم بشکند. ببخشید ، بخدا رو خودم تسلط نداشتم .
بلند شد و حوله ای آورد . زود شروع کرد لباس هام را از تنم خارج کرد . مشغول خشک کردن بدن و مو سرم شد گفت سریع تر خشک کن الان مریض میشی .
گفتم ماریا چطوره ، ؟
گفت هی !!! تو این ماریا لوس و ننر .
من بیشعورم‌نگران مریض شدن تو هستم .
گفت جدی نبوده و فقط ناز کرده ، الان معده اش شستشو دادن و در بخش مراقبت های ویژه هست ، ولی خطر رفع شده.
گفتم برم بیمارستان ،
گفت نه لازم نیست .چون ساعت ۴ عصر وقت ملاقات هست . صبر کن چیزی بخوریم باهم میریم ملاقات .
در حالیکه بدنم را خشک می‌کرد، مشغول ماساژ شد و با کیرم بازی می‌کرد. و یک لحظه سر کیرم را در دهانش فرو برد . گفت فرصت از این بهتر نمیشه، تک و تنها هستیم میخوام زیر کیرت جر بخورم و آزادنه آه و ناله کنم . بیا یه دل سیر سکس بکنیم .
و‌مشغول یه سکس جانانه و عالی شدیم. صدای ناله اش تا بیرون خانه میرفت . خودش رو‌کیرم نشسته بود و بالا و‌پایین میشد .
اون روز تا ساعت چهار تنها بودیم . سانس بعد ناهار ، در حالیکه لخت رو کاناپه خوابیده بود ، کون زیبا و باسن خوش فرمش ، هوای آنال سکس را به مخم القا کرد رفتم پشتش و بغلش کردم . متوجه منظورم شد .ولی دیگه راه فرار نداشت. گفت محسن توراخدا ، از کونم بگذر، بخدا هنوز آنال سکس نداشتم .
گفتم پس بهتر ، الان خودم صفر و پرده کونت باز میکنم .
علنا می ترسید و می لرزید…وقتی دید راه فراری نداره ، رفت وازلین آورد. چهار دست وپا قرار گرفت و با وازلین چربش کردم . سر کیرم را بر سوراخ قهوه ای کونش گذاشتم . یا علی گفتم و فشار دادم . هرچه کرد نتوانست در بره و تا خایه در کونش فرو بردم . الحق که تنگ و تنگ و داغ بود. کف دستم که جلو دهانش بود را چنان گاز گرفته بود که احساس کردم دستم سوراخ شده . گریه میکرد و فشار زیادی روش بود . اجازه تکان‌ خوردن بهم نداد . تا آرام شد . مرتب با موهاش بازی میکردم . و کم کم تلمبه زدم . روان‌‌شده بود . ولی درد داشت . بالغ بر ۲۰ دقیقه تو کونش تلمبه زدم . و‌چوچوله اش را مالش دادم . تا باهم ‌ارضا شدیم .
نفس راحتی کشید . سوراخش باز باز شده بود . گفت دردش قابل تحمل نبوده . ولی بخاطر تو تحمل کردم .
عصر رفتیم ملاقات ماریا ، اول منو نپذیرفت . ولی وقتی بهش توضیح دادم که فقط خواستم چند روز فکر کنم ، قانع شد و بغلم کرد و ده دقیقه فقط گریه کرد. تا آرام شد .گفت هبچ وقت تنهام نگذار. دفعه بعد تنهام بگذاری حتما می میرم …
دو روز بعد مرخص شد ،. بردمش خونه . و قرار شد ماریا و فاطمه سریع تر مراحل طلاق توافقی با پسر باباخان را انجام بدن.
من هم ‌به روستا رفتم . پسر باباخان را پیدا کردم و باهاش دوسه ساعت حرف زدم .
به هیچ وجه راضی نشد که زندگیش با ماریا را ادامه بده . گفت من مشکل دارم .و جدا شدن از او‌هیچ ارتباطی با تو ندارد . ماریا تو را دوست دارد .و من هم برای دوتاتون آرزوی خوشبختی دارم . پیشانیش را بوسیدم و گفتم .بزرگ منشی تو قابل ستایش هست .
گفت من نمیخوام ماریا ،بخاطر من بسوزد . من خدادادی و مادرزادی مشکلاتی دارم.
گفتم تا آخر عمر مدیدن تو هستم و هر کاری داشته باشی کنارتم .
گفت از این گوسفندان ۲۰ راس سهم ماریا و مهرسام هستند . و هر ساله هم تعدادشون ییشتر میشه ، شماره حسابی برای مهرسام افتتاح کن که هر سال ، پول فروش گوسفندان خودش و‌مادرش را به حسابش واریز کنم .
بر زمین زانو زدم و دستانش را بوسیدم…
مرد بزرگی بود …

اکنون مراحل طلاق توافقی طی می‌شود. و من هم ارتباط خاصی با خانواده ماریا دارم . فاطمه خانم‌ هم از نعمت کیر مجانی بهره مند شده .
ولی هنوز اجازه نداده دوباره از کون بکنمش.
سپهر هم کم کم در مسیر زندگی خودش قرار گرفته و سکس با من را ترک کرده .خیلی مواظبش هستم که بی راهه نرود .خودش خواسته تا کمکش کنم . بعضی وقتها هوس سکس میکند، ، ولی مث اعتياد به مواد مخدر باید کم کم ترک بکند… قراره براش زن بگیریم .
بهرحال زندگی جدیدی شروع شده است . من و ماریا منتظر صدور رای طلاق و ازدواج هستیم …

فاطمه هم اصرار داره از من صاحب بچه بشه . ولی فعلا قبول نکردم . ولی نمی‌توانم دلش را بشکنم …

تا جه پیش آید…

خدایا چنان کن سرانجام کار
کوس خشنود باشه و کیر رستگار

پایان .

محسن

نوشته: محسن


👍 16
👎 13
24301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

876232
2022-05-27 01:26:18 +0430 +0430

خدا را بسی شاکرم که تمام شد و کون ما نذاشتی😂😂😂😂


876258
2022-05-27 02:39:40 +0430 +0430

عه … حیف شد
فک کردم قسمت آخر قراره باباخان و شوهر ماریا و مهرشاد رو بکنی 😔
ولی نشد 😔😂😂

4 ❤️

876262
2022-05-27 03:15:38 +0430 +0430

نزدیک بود کیر بزنی به احوالاتم🤣🤣

0 ❤️

876271
2022-05-27 03:41:48 +0430 +0430

میشه منو نکنی🥺🥺تورو خدا🥺🥺🥺
ببین من تورو خیلی دوسِت دارم🥺🥺

3 ❤️

876282
2022-05-27 05:12:52 +0430 +0430

خجالت نکش، بیا منم بکن

2 ❤️

876333
2022-05-27 15:21:10 +0430 +0430

حاجی هرچی قسمت اولش عالی بود تو این قسمت اخر ریدی

2 ❤️

876340
2022-05-27 16:51:03 +0430 +0430

خدایی این قسمت تو خوده سینا هند و بالیوود هم قفله😂

2 ❤️

876346
2022-05-27 17:33:47 +0430 +0430

از خیر کون قوچ باباخان به این راحتی گذشتی یعنی یا جل الجالق

2 ❤️

876362
2022-05-27 19:26:53 +0430 +0430

شوهر ماریا و خانواده اش عشایر بودند یعنی نه زمین داشته اند نه خانه!! دقیقا چه چیزی را به نام ماریا کرده بود؟؟ گوسفند سند دارد؟؟؟

4 ❤️

876363
2022-05-27 19:34:25 +0430 +0430

مطمعنی شغل شریفت…معلمی بود ؟😂😂

1 ❤️

876515
2022-05-28 16:22:06 +0430 +0430

من داشتم رد میشودم با من کاری نداشته باش

0 ❤️

876522
2022-05-28 18:49:43 +0430 +0430

یه خانواده رو کردی ادامه پیدا میکرد ماهم میکردی

0 ❤️