میدگارد (۱)

1403/02/20

سلام دوستان و همراهان عزیز،میخوام ی داستان براتون بزارم البته ی قسمتش رو میزارم فعلا اگ خوشتون اومد ادامشو میزارم لطفا با نظراتتون بهم انرژی بدین ممنون.
فصل اول.
آریا پری…
در یکی از بعدازظهرهای سرد زمستانی، در حالی که برف همه جا را سفیدپوش کرده بود، درختان چنار در خواب سنگین زمستانی چهره‌ی بی احساسی به خود گرفته بودند و شاخه های نامنظم یکدیگر را چنان در آغوش گرفته بودند که گویی جان پناهی برای شیطان ساخته اند. کمی آن طرف تر چهره‌ی طبیعت به تناوب مرموز تر خودش را نشان می داد. جایی که درختان چنارِ پوشیده از برف کم کم جای خود را به درختان کاج کهنسال می دادند.
هوا گرگ و میش بود و سنگینی برف های انباشته شده بر جنگل به حدی بود که شاخه های پایینی درختان کاج را خم کرده بود. از زمانی که برف بند آمده بود ساعتی می گذشت. سکوت سنگینی بر جنگل کاج سیطره افکنده بود و هیچ جنبنده ای در آن به چشم نمی خورد. شاید این سکوت خبر از کولاکِ وحشتناکی که در راه بود می داد.

تنها صدایی که این سکوت را در هم میشکست، طنین سوت قطاری بود که جنگل پوشیده از برف را
درمی نوردید و نزدیک می شد.

همزمان با شنیده شدن صدای قطار یکی از درخت‌ها تکان آرامی خورد و تنه‌ی قطورش به حرکت درآمد. در اولین نظر احساس می شد که تنه‌ی درخت کاج کهنسال است که به دور خودش می پیچد، اما با کمی تأمل، سنگینی نگاه آتشین ماری سیاه و قوی هیکل را می شد تشخیص داد که آرام و با شکوه، دور درخت می پیچید و پایین می آمد.

صدای نفس کشیدنش را به مراتب می شد از صدای هوهوی باد در میان درختان خشک تشخیص داد و هیکل تنومند سیاه رنگش روی برف‌ها وحشت آن غروب هولناک را دو چندان می کرد.
مارِ غول پیکر آرام و هماهنگ روی برف‌ها خزید و تا نزدیکیِ درخت مجاور پیش رفت سپس از حرکت باز ایستاد و با چشمان آتشینش اطراف را با دقت از نظر گذراند و یکباره دودِ سیاه و غلیظی از پوستش برخاست. مار سرش را بالا آورد و دهان غار مانندش را باز کرد و چند تکان موجی شکلِ محکم به هیکلش داد و پوست زمختش فوراً ترک برداشت.
دودی که از بدنش متصاعد می شد شدیداً غلیظ تر شد و مار در حالی که سعی می کرد مانند انسان‌ها بایستد با تقلّا، چند دور، به دور خودش گشت و ناگهان دود کنار رفت و به جای آن مار سیه پیکر، یک مرد نه چندان پیر، با موها و ریش بسیار بلند جوگندمی و موج دار، ظاهر شد.

مرد بدون فوت وقت با صدای کلفتی که به شکل عجیبی در فضا پخش می شد، گفت:

ـ امر شما انجام شد بانو.

و ناگهان رعدی در میان ابرها به صدا در آمد و صاعقه سرخ رنگی همراه با صدای مهیبی با یکی از درختان
خشکیده کاج برخورد کرد و آن را به آتش کشید. اما چند ثانیه بعد از میان شعله های فروزانِ آتش، زنی جوان با زیباییِ مدهوش کننده ای و با لباس های بسیار فاخر، به آرامی بیرون آمد و گفت:

ـ عکس العملش چگونه بود؟

ـ درست همان طوری که پیش بینی کرده بودید بانوی من.

زن با شنیدن این حرف ناگهان حالت چهره اش تغییر کرد و چند قطرۀ اشک، بی اختیار از گونه اش به پایین غلتید و ناامیدانه گفت:

ـ از نِسِرم بیش از اینها انتظار داشتم.

و مرد پاسخ داد:

ـ بله، متأسفانه بانو نسرم به آنها پیوسته. دستور شما در این مورد چیه اولیاء حضرت؟

زن اندکی فکر کرد، سپس پاسخ داد:

ـ شما بهتر است دیگر از این ماجرا کنار بروید و به مأموریت اصلی خودتان بپردازید و در حالی که به قطار در حال دور شدن اشاره می کرد ادامه داد:

ـ و بهتر است کمی عجله کنید. آن پسر زیاد منتظر نمی ماند. ترجیح می دهیم شخصاً ماجرای نسرم را پیگیری کنم. بالاخره زمان آن رسیده که فرزند دیگرم را فرا بخوانم.
مرد با حیرت گفت:

اما بانوی من این چطور ممکنه؟! مگر شما به غیر از بانو نسرم و بانو سرپینا فرزند دیگری هم دارید؟!

اما زن قبل از اینکه پاسخی بدهد ناپدید شد و سکوت دوباره سنگین تر از قبل برقرار شد.

قطار نعره زنان در میان آن همه سکوت راهش را باز می کرد و دور می شد…
شنل، شلوار و کفش های مشکی اش، به موهای سیاهِ بلند و چهره‌ی کشیده و روشنش جلوه‌ی خاصی می دادند.

او در واگن شماره‌ی پانزده در کنار دو مسافر دیگر در حالی که روزنامه ای را مقابل چشمان سیاهش نگه داشته بود، آرام نشسته بود. بیش از یک ساعت بود که آنها کوچکترین کلامی بر زبان نیاورده بودند. حتی روزنامه ای که در دست جوان بود به صفحه‌ی بعد نرفته بود.

ناگهان تکان شدیدی احساس شد، انگار که قطار در میان جنگل سرد و خاموش برای یک لحظه متوقف شد و مجدداً حرکت کرد. این عمل به حدّی سریع
انجام شد که به غیر از او هیچ کس آن را احساس نکرد.

چند ثانیه بعد همان مرد مسنِّ مو بلند مقابل درب کوپه پدیدار شد و با سلامی زیر لبی وارد کوپه شد، جوان سرش را به معنای سلام تکان داد و جایی برای نشستنش باز کرد اما دیگران هیچ عکس العملی نشان ندادند، فقط همگی برای یک لحظه متعجبانه به جوان نگاه کردند.
مرد میانه اندام، محتاطانه نگاهی به اطرافش انداخت، سپس از جیب داخلی ردایش نامه ای مهر و موم شده بیرون آورد و لابه لای صفحات روزنامه ی مرد جوان پنهان کرد و گفت:

ـ در میدگارد همه نگرانت بودند. چرا بدون خبر مخفیگاه تو ترک کردی؟

اما جوان پاسخی نداد و مرد بعد از چند ثانیه دوباره گفت:

ـ پس با این حساب الآن اونا هم باید دنبالش باشن خیلی احتیاط کن.

اما جوان همچنان لب به سخن نگشود حتی مسافرین دیگر هم کوچکترین اعتنایی به حرف های مرد نکردند
اما مرد بدون توجه به این مسائل پس از چند ثانیه به صحبتش ادامه داد انگار که همه چیز در روال طبیعی خودش است:

ـ نه به نظر نمیومد منظور دیگری داشته باشه. بانو به صراحت گفت که زمان فراخوانی فرزند دیگرش رسیده. بگذریم به هر حال من احساس می کنم به زودی پرده از اسرار بسیاری برداشته خواهد شد. هر چه فکر می کنم نمی تونم قبول کنم حکومت در این چند
هزار ساله بیکار نشسته باشه. من برای انجام کاری می روم اما به زودی در مقصد به تو ملحق خواهم شد.

مرد جمله اش را تمام کرد و بدون اینکه کسی حضور او را احساس کند از همان راهی که آمده بود برگشت و رفت.

قطار فریاد زنان در سیاهی شب به مسیر خود ادامه داد و صبح هنگام که به آخرین ایستگاه رسیده بود مرد جوان بدون هیچ باری به همراه دیگر مسافران به آرامی از ایستگاه خارج شد.

بارش برف در حال شدت گرفتن و هوا کم کم در حال روشن شدن بود. جوان در یک خیابان خلوت با آرامشی که شایسته او باشد گام برمی داشت و در یک لحظه
بدون اینکه کسی متوجه او باشد در گرگ و میش صبحگاهی محو شد.

حالا او مقابل یک کلبه قدیمی با سقف شیروانی در اعماق جنگل بود.

دربِ کلبه به وسیله یک قفل بسیار کهنه و قدیمی بسته شده بود. جوان بدون اینکه مکث کند به طرف در حرکت کرد و قبل از اینکه به آن برسد قفل شدیداً
شکست و بصورت چند تکه کوچک جلوی کفش های چرمی و سیاه رنگش افتاد.

فضای درون کلبه تماماً با تارهای عنکبوت و گرد و خاک پر شده بود اما جوان بی تفاوت به این چیزها روی یک صندلی مقابل شومینه نشسته بود و به گذشته های دور فکر می کرد.

در خاطراتش هیچ پدر و مادری وجود نداشت. تنها چیزی که او به عنوان والدین به خاطر داشت مربیان پرورشگاهی بودند که او دوران کودکیش را در آنجا سپری کرده بود.

هر وقت به روزهای سراسر تلخ گذشته می اندیشید، اولین چیزی که به یاد می آورد روزهای دلگیر تابستان
بود. گرچه در تمام زندگیش هیچگاه طعم خوشبختی را درست درک نکرده بود، اما تابستان او را به یاد زمان های دوری که میان انسان‌ها سپری کرده بود می انداخت.

آن روزها را خوب به یاد می آورد، در واقع یاد آوری آن روزها هنوز آزارش می داد. اما دست خودش نبود هر وقت تنها می شد خاطراتش همچون سطرهای یک داستان پر ماجرا از مقابل دریچه افکارش می گذشتند…
در یکی از همان صبح های دلگیر تابستان در باغی نه چندان بزرگ، نزدیک یک جنگل که بی انتها می نمود، روی یکی از شاخه های یک بید مجنون کهنسال، پسرکی نحیف و لاغر اندام زانوهایش را در آغوش گرفته بود و به تنهایی خودش می اندیشید.

او به یاد می آورد که چگونه از نخستین روز هایی که چشم باز کرده بود خود را میان پرورشگاهی یافته بود که در آن ده‌ها و شاید صدها بچه مثل خودش بی سرپرست بودند، اما این فقط ظاهر قضیه بود چرا که هیچ کدام از آنها مثل او نبودند، آنها حداقل تنها نبودند.
یکی از بهترین تفریحاتی که آنها را سرگرم می کرد مسخره کردن آریاپری بود.

آریا نامش بود و آریاپری نامی که آنها برای مسخره کردنش به او نسبت داده بودند. خودش هم درست نمی دانست از کی او را به این نام صدا می زدند. اما دلیلش را خوب می دانست.

از نظر آنها، او پسرکی خیالباف بود که خیالاتش را از بازی کردن با دیگر بچه ها بیشتر دوست داشت.
اما او می دانست که آنها واقعاً وجود دارند و او آنها را می دید …!

گاهی اوقات می دید که آن موجودات زیبا از میان درختان جنگلِ جلوی خوابگاه بیرون می آمدند. آنها هم درست شبیه به انسان‌ها بودند با این تفاوت که موهای نسبتا بلند و قدی کشیده داشتند، صورت های بسیار زیبا با چشمانی نافذ.

بعضی مواقع با خود می اندیشید شاید آن موجودات حضور او را احساس می کنند اما وقتی آنها هرگز به او محل نمی گذاشتند این تصورش از بین می رفت.

بید پیر تنها دوستی بود که او داشت. تقریباً تمام وقتش را صرف این می کرد که روی شاخه‌ی آن بنشیند و به چیزهایی که خودش می دید و دیگران نمی دیدند بیاندیشد.
امروز هم مانند تمام روزهای دیگر داشت به پایانِ بیهوده‌ی خودش میرسید و آریا تنها در میان درختان، از گردش بیهوده روزگار در عذاب بود.

بالاخره با غروب خورشید او فهمید که باید برای حضور و غیاب در سالن اجتماعات حضور داشته باشد. حتی فکر حضور در میان آن همه آدم نیز او را آزار میداد. با این افکار درهم و برهم و آزاردهنده از درخت پیر پایین آمد و به طرف ساختمان پرورشگاه راه افتاد.

با ورود به سالن می توانست نگاه های مملو از تمسخر بچه های اطرافش را احساس کند. هر قدمی که برمی داشت پچ پچ کسانی که داشتند در مورد او حرف می زدند و می خندیدند در مغزش می پیچید.

در همین افکار بود که پسر درشت هیکلی از آن سوی سالن فریاد کشید:

“بچه‌ها اونجا رو، ببینین کی داره میاد، رئیس همه‌ی خل و چلای دنیا، آقای آریا پری… آریا از پری کوچولوهات چه خبر؟! امروز اونا بهت چی گفتن؟”
آریا به این حرف‌ها عادت داشت مدت‌ها بود که سعی میکرد به روی خودش نیاورد بلکه بتواند با آنها کنار بیاید.

بنابراین در حالی که سعی می کرد تنفر و خشمی که نسبت به آنها دارد را پنهان کند، لبخندی زد و از جلوی کریم گذشت. اما کریم ناگهان با خشونت پایش را جلوی پای او گذاشت و او بشدت زمین خورد.

دیگر طاقت نیاورد و بدون اینکه فکر کند با عصبانیت از جایش بلند شد و به کریم حمله کرد…
خشم تمام وجودش را پر کرده بود و قدرت فکر کردن را از او گرفته بود. در یک چشم به هم زدن خودش را در حالی دید که جمعیت دورش را گرفته بودند و چند نفر هم او را نگه داشته بودند. عده ای هو می کشیدند و عده ای نیز می خندیدند. کریم نیز در حالی که همراه با دیگران می خندید گفت: “ولش کنین ببینم می خواد چی کار کنه…!” در این بین خانم صدری راهش را از بین جمعیت باز کرد و دست آریا را گرفت و کشان کشان او را همراه خودش برد.

او زنی بود میانسال، کمی تپل و البته به نظر می آمد، در جوانی بسیار زیبا بوده.
او تنها کسی بود که آریا را مسخره نمی کرد. شاید به این علت که او هم میان آن جمع غریب بود و یا شاید چون او بود که اولین بار آریا را پیدا کرده بود.

خانم صدری داستان پیدا کردن آریا را بارها برای او تعریف کرده بود…

"یادمه اون شب، شبِ کریسمس بود و من تنها کسی بودم که تو پرورشگاه بود. من خانواده ای نداشتم که کنارش باشم دیگرانم همیشه از این موضوع استفاده می کردند و شیفتهای شب رو مینداختند گردن من…
بیرون برف آرومی میومد و زیر نور مهتاب منظره‌ی زیبایی پدید آورده بود. من از پنجره‌ی اتاقم دونه های درشت برف رو می دیدم که روی چمن‌ها می نشست و کم کم داشت همه جا را سفیدپوش می کرد.

کمی دورتر از چمن، نزدیک جنگل کاج برای لحظه ای حرکتی احساس کردم خودمو قانع کردم که خطای چشم های من بوده اما پس از چند لحظه انگار دوباره از گوشه‌ی چشمم حرکتی در همان نقطه دیدم حرکتی که هیچ شباهتی به حرکت برگ ها و گربه‌ها که این طرف و آن طرف می رفتند، نداشت.

از روی کنجکاوی از اتاقم بیرون آمدم.
اما همین که بیرون آمدم برای لحظه ای درخششی نزدیک جنگل از جلوی چشمانم گذشت. کمی که جلوتر آمدم متوجه تو شدم. کودکی آرام و ساکت که در میان پارچه‌ی ابریشمی سفید رنگی پیچیده شده بود و آرام به من نگاه می کرد.

بر خلاف دیگر بچه‌ها گریه هم نمی کردی. وقتی از زمین بلندت کردم متوجه سوختگی روی سینه ات شدم یک نوشته که به علت التهاب نمی شد خوندش.
بعداً که بهتر شد اسمت را از روی همون نوشته گذاشتیم آریا…"

ـ آریا!

در همین افکار بود که متوجه شد خانم صدری با او صحبت می کند:

“هیچ معلومه چیکار می کنی؟ تو نباید بهشون محل بذاری. بذار هر چقدر که می خوان مسخره کنن. تو نباید بهشون توجهی کنی…”

بعد درحالی که ابروهایش را در هم می کشید گفت: “میدونی اگه فتاح تو رو موقع دعوا کردن ببینه چه تنبیهاتی در انتظارته؟”
فتاح رئیس پرورشگاه بود. با شنیدن نامش تنفر عمیقی در دلش احساس می کرد و این تنها احساس مشترکش با دیگر بچه‌ها بود چرا که همه آنها نیز با شنیدن نام او از ترس پنهان می شدند.

ـ آریا؟! اصلاً حواست به من هست؟

ـ اوه، بله خانم صدری، متأسفم، حق با شماست، دیگه تکرار نمیشه.

ـ خیلی خب حالا برو یه دوش بگیر تا موقع شام سرحال باشی.
ـ چشم.

آریا این را گفت و سلانه سلانه به سمت انتهای راهرو به راه افتاد…

برخورد قطرات آب با بدنش احساس خوبی به او می داد. مانند آنکه انگار کسی او را نوازش می کند.

چند دقیقه ای جلوی آینه ایستاد و به جای سوختگی روی سینه اش نگریست.

زخمی که پانزده سال با او بود.

“خدایا مگه میشه پدر و مادری سینه‌ی نوزاد خودشون رو بسوزونن فقط بخاطر گفتن اسمش؟! مگه نمی شد روی کاغذ بنویسن؟ با چه اطمینانی منو توی برف رها کردن و رفتن؟ شاید کسی منو پیدا نمی کرد و از سرما می مردم. خدایا چرا…؟”
این ها افکار آشفته ای بودند که از ذهنش می گذشتند.

بعد از چند دقیقه لباسش را پوشید و عوض اینکه به سالن غذاخوری برود به انتهای تاریک راهرو رفت. جایی که اتاقش قرار داشت. داخل اتاق از راهرو تاریک تر بود و تنها روشنایی آن، پرتوهای نور ماه بودند که از
پنجره به داخل اتاق می تابیدند و تخت خواب او را از تاریکی اتاق متمایز می ساختند.

عادت داشت ساعت‌ها روی آن دراز بکشد و از پنجره به آسمان چشم بدوزد.

غیر از تخت او یک تخت دیگر نیز در آن اتاق وجود داشت که خالی بود در واقع کسی حاضر نبود با او هم اتاق شود. هر وقت به آن تخت خالی نگاه می کرد به یاد کسانی می افتاد که حاضر نبودند با او هم اتاق شوند. به یاد حرف هایشان می افتاد که او را دیوانه خطاب می کردند و حتی بعضی از آنها می ترسیدند کنار او بخوابند.
در حالی که سعی می کرد این افکار را از ذهن خسته اش بیرون کند بالشش را از زیر سرش بیرون کشید و روی صورتش گذاشت و سعی کرد بخوابد اما مثل همیشه بی فایده بود.

سعی می کرد از پنجره، چشمش به جنگل نیفتد. به نظر خودش مسبب تمام بدبختی هایش، چیزهایی بودند که در آن جنگل می دید برای همین بارها و بارها تصمیم گرفته بود دیگر چشم هایش را بروی همه‌ی آنها ببندد اما هر بار وقتی که درد تنهایی بر او
مستولی می شد، اراده او را در برابر خواسته اش ضعیف می کرد. این بار نیز همانند سایر مواقع او در برابر خودش مغلوب شد و با بی حوصلگی بلند شد و به کنار پنجره رفت.

جنگل مثل هر چهارشنبه شب با تعداد زیادی روشنایی که هر کدام مانند یک شعله ی کوچک بودند تزئین شده بود. البته طبق معمول تنها او بود که این شعله ها را می دید. گاهی اوقات به ذهنش می رسید که واقعاً دچار اوهام پایان ناپذیر است.

در همین افکار بود که صدای پایی توجهش را به خود جلب کرد که به سمت انتهای راهرو می آمد. سریع به تختش برگشت و خودش را به خواب زد. چند ثانیه بعد لای در به آرامی باز شد و سر یکی از خدمت کارها
همراه پرتوهای کم نوری که از سالن می تابیدند وارد شد و پس از چند لحظه صورت زیبا و مهربان خانم صدری با یک ظرف غذا که در دست داشت نمایان شد و آن صدای آشنا و مهربان گفت:

“می دونم بیداری” ولی صدایی از آریا بلند نشد.

خانم صدری کنار آریا روی تخت نشست و در حالی که ظرف غذا را روی پایش گذاشته بود گفت: “چرا به خودت سخت میگیری؟ نباید اینطور منزوی بشی. تو باید سعی کنی خودتو به دیگران نزدیک کنی. حالا پاشو غذاتو بخور تا منم با خیال راحت برم بخوابم.”

آریا برای چند لحظه از آن افکار آزار دهنده دور شد، دلش می خواست بلند شود و خانم صدری را همانند یک مادر بغل کند. در همین احوال و نیم خیز بود که ناگهان سرجایش خشک شد جوری که انگار عزرائیل را دیده باشد. بله او اشتباه نکرده بود، او فتاح بود که از لای در، به آنها خیره شده بود. آریا برای چند ثانیه به همان حالت نیم خیز خشکش زد و خانم صدری از زاویه‌ی دید او به سمت در متوجه شد که کسی جلوی در است.
ـ شـ. شـ. شمایین!

ـ شما نباید این بچه رو اینقدر لوسش کنین خانم. مگه با بچه های دیگه چه فرقی داره که باید سر دست براش غذا بیاری؟

آریا؟ … برای چی سر شام حاضر نشدی؟ … متوجه باش که این کارت بدون تنبیه باقی نمی مونه. خانم، شمام هر چه زودتر بیایید دفتر من.

فتاح با عصبانیت این حرف‌ها را زد و رفت
با دور شدن صدای پای فتاح این صدای ضربان قلب آریا بود که شنیده می شد. خانم صدری آریا را بغل کرد و گفت: " نگران نباش من نمی گذارم تو تنبیه بشی. یه روز میاد که همه‌ی ما از این گرفتاری‌ها رها میشیم و اون روز میتونیم برای خودمون و هر جور که بخوایم زندگی کنیم. حالا غذاتو بخور منم می روم با فتاح صحبت می کنم که تنبیه ت نکنه. نگران نباش عزیزم."

خانم صدری با گفتن این جمله از اتاق خارج شد و به آرامی در را بست. آریا خواست غذا بخوره اما نتوانست و تا صبح از اینکه خانم صدری به خاطر اون توبیخ بشود، از عذاب وجدان خواب نرفت.
فردا صبح بعد از صبحانه و طبق معمول یک راست به طرف درخت پیر به راه افتاد امّا هنگامی که از ساختمان خارج می شد خانم صدری را دید که حیاط را جارو می کرد، کاری که هر چند وقت یک بار برای انجامش از بیرون کارگر می گرفتند.

فوراً فهمید که این بی ارتباط با ماجرای شب قبل نیست. جلو رفت و گفت:

ـ به خاطر دیشبه نه؟
خانم صدری با لبخند جواب داد:

ـ عیبی نداره عزیزم من به اینجور کارها عادت دارم.

ـ اجازه بدین کمکتون کنم. شما به خاطر من تنبیه شدین.

نه عزیزم، گفتم که من عادت دارم، تازه فتاح ازم خواسته که تنها انجامش بدم. میدونی که…

آریا که منظورش رو خوب می دانست دیگر اصرار نکرد و با احساس شرمندگی و عذاب وجدان، او را ترک کرد. وقتی به درخت بید پیر رسید نگاهی به بالا انداخت و به شاخه ای که هر روز روی آن می نشست.

در همین لحظه متوجه سر و صدای بازی بچه‌ها شد،
بچه های هم سن و سال خودش اما در بین صداها صدای یک دختر بیش از دیگران توجه اش را جلب کرد. تعجب کرد چون در پرورشگاه هیچ دختری وجود نداشت. البته برایش عجیب نبود چون با دیدن روی زیبا و نورانی دخترها فهمید که باید از همان هایی باشند که دیگران نمی بینند.

آنقدر محو تماشای آنها شد که فراموش کرد از درخت بالا رود. دخترک با شادمانی اطراف گل های رنگارنگ جست و خیز می کرد و با صدای بلند می خندید. یکی از پسرها به طرف دختر رفت و گلی که دختر چیده بود را از دستش قاپید.

ـ بیا بگیرش…

ولی به محض اینکه دخترک دستش را به گل نزدیک کرد، پسرِ مو بور، آن را به سمت نفر دیگری انداخت.

ـ بدجنس بدش به من!..

دخترک این جمله را ادا کرد و به دنبال شاخه گل به طرف دیگری دوید اما او نیز کار را تکرار کرد و گل را به طرف فرد دیگری انداخت.

پس از چند دقیقه که آنها همچنان مشغول دست انداختن دخترک بودند، دختر خیز بلندی برداشت و دست دختر دیگری را که قصد داشت گل را به سمت دیگری پرت کند، گرفت. بین آنها کشمکش کوتاهی در گرفت و در همین اثنا ناگهان گل به سمت آریا
پرت شد و درست جلوی پایش به زمین افتاد. دخترک دوان دوان به دنبال گل حمله ور شد.

دستپاچگی به آریا امانِ فکر کردن نداد و ناخودآگاه همانطور که نشسته بود گل را برداشت و به سمت دختر گرفت اما آن چیزی که انتظارش را داشت، اتفاق نیفتاد.
دخترک چند ثانیه مات و مبهوت به او نگاه کرد و یکباره فریاد زد:

ـ اون ما رو می بینه… اون ما رو می بینه…
و هراسان و شتابان به سمت جنگل شروع به دویدن کرد. بقیه آنها هم که منتظر او بودند با تعجب در حالی که فریاد می زدن: “تینا… چت شد؟… کجا داری میری… ؟” به دنبال او راه افتادند و در تاریکی جنگل محو شدند. آریا همانجا بی حرکت مانده بود و با خودش فکر می کرد: “پس اونها هم میتونن منو ببینن؟!!” از این بابت احساسی شبیه به خوشحالی و هیجان داشت.
در افکار خود غرق بود که متوجه شد کسی از سمت جنگل هراسان و با عجله به سمت او می آید. در حالی که شاخه گل هنوز در دستش بود از جایش برخاست و به او خیره شد.

پیرمردی با موهای سفید یکدست و مرتب، چشمانی میشی و ریشی که به رنگ موهایش بود و تا زیر سینه اش می رسید همراه با لباسی سفید و بلند که با چهره‌ی روشنش همخوانی داشت.
پیرمرد مستقیماً به طرف آریا آمد و با لحنی که آکنده از مهر و صمیمیت بود پرسید:

ـ پسرم اسمت چیه؟

آریا که احساس آرامش می کرد با همان آرامش جواب داد:

ـ آریا.

ـ آریا چی؟

ـ فقط همین… آریا.

ـ با من بیا آریا.

ـ با شما بیام؟! ولی آخه کجا؟

پیرمرد بدون اینکه حرفی بزند به طرف جنگل به راه افتاد. آریا تردید داشت که با او برود یا نه؟ ولی انگار حسی از درونش به او می گفت که باید برود. سپس با دلی پر از تردید، با شاخه گلی که در دستش بود دنبال
پیرمرد به راه افتاد.

پیرمرد خیلی با عجله به سمت اعماق جنگل پیش میرفت پس از دقایقی ناگهان توقف کرد و با دست به او نیز اشاره کرد که بایستد. آریا در حالی که متعجب شده بود خواست بپرسد: “چیه رسیدی …؟!” اما پیرمرد سریعاً وسط حرف او پرید و به او اشاره کرد که سکوت کند و آریا نیز اطاعت کرد گویی باید به او اعتماد می کرد. پیرمرد پس از مکثی نه چندان کوتاه راهش را کج کرد و به او نیز اشاره کرد که دنبالش برود.

حالا دیگر آنقدر از پرورشگاه دور شده بودند که هیچ صدایی جز آواز پرندگان به گوش نمی رسید. شاخه های درختان چنان در هم تنیده بودند که هیچ نوری به زیر آنها نفوذ نمی کرد، مناظر جلوی روی آنها به حدی در تاریکی فرو رفته بودند که آریا به سختی جلوی پایش را می دید. خلاصه بعد از حدود یک ساعت پیاده روی به کلبه‌ی کوچک و بسیار مجللی رسیدند. پیرمرد در را گشود و به آریا اشاره کرد که داخل شود آریا اطاعت کرد و پیرمرد در را پشت سرشان بست.
آریا از یک راهروی نه چندان بلند گذشت و وارد اتاقی شد که در آن چند صندلی اطراف میزی کوچک چیده شده بودند و آن سوی میز درست روبروی آریا دخترکی با چشمانی سبز، و صورتی به رنگ بلور نشسته بود.

فوراً او را شناخت، او همان دختری بود که در کنار درخت بید او را از نزدیک دیده بود. او به محض دیدن آریا سریع از جایش بلند شد و به گوشه‌ی اتاق دوید از رنگ پریده اش میشد فهمید که چقدر ترسیده. پیرمرد بعد از آریا وارد شد و یک صندلی عقب کشید و به آریا اشاره کرد که بنشیند. “این نوه ی منه .”

بعد در حالی که به دختر اشاره می کرد ادامه داد: “نترس دخترم، بیا بشین.”

دختر، آرام و با وقاری خاص جلو آمد و نشست. آریا نگاهی به شاخه گلی که در دست داشت انداخت و دستش را زیر میز نگه داشت تا مطمئن شود کسی شاخه گل را نمی بیند. پیرمرد درست روبروی آریا در آن سوی میز نشسته بود. آریا در حالی که سرش را بلند می کرد پرسید:

ـ ببخشید می تونم بپرسم شما کی هستین؟
پیرمرد جواب داد:

ـ اوه، بله… خیلی معذرت می خوام. اسم من قَطمیره.

بعد کمی سرش را جلوتر آورد و مستقیم به چشم های سیاهِ آریا خیره شد و آرام زمزمه کرد:

ـ حالا بگو ببینم تو کی هستی؟

ـ من؟!.. من که گفتم. آریا…

ـ منظورم اسمت نیست، منظورم اینه که تو چی هستی؟ دخترم میگه چند بار دیده که میون آدمیزادا زندگی می کنی. اما بهت نمیاد که جن باشی بیشتر به پری شباهت داری تا اجنه…

آریا داشت از تعجب شاخ در می آورد. خیلی سریع جواب داد:

ـ این مزخرفات چیه! شما هم فکر میکنن من دیوونه ام؟…

قَطمیر قدری سکوت کرد بعد با همان آرامش قبلی جواب داد:

ـ من چنین چیزی نگفتم. سپس لحنش را قدری محکم تر کرد و ادامه داد:
ـ من فقط نگرانتم پسر! می خوام بدونم پدر و مادرت کجان؟ چرا تنها زندگی می کنی اون هم میون آدمیزادها! می دونی اگه اونا متوجه حضور تو بشن چی میشه؟!

ـ منظورتون چیه؟! اونا متوجه حضور من هستن! چون آدمم. پدر و مادرم ندارم.

سپس در حالی که سرش را پایین می انداخت ادامه داد: “البته همون بهتر که ندارم” قَطمیر ابروانش را در هم کشید گفت:
ـ اگه آدمی چرا ماهارو می بینی؟ اصلاً بگو ببینم چند وقته که ما رو می بینی؟

ـ خب از وقتی که یادم میاد.

ـ ببینم از پدر و مادرت چی می دونی؟ اونا کین؟ اونها هم ماها رو می دیدن؟

آریا در حالی که مضطرب به نظر می آمد داد زد:

ـ نمی دونم… نمیدونم!

قَطمیر که از این جواب آریا جا خورده بود کمی صدایش را بالاتر برد:

ـ یعنی چی نمی دونم؟

آریا با فریاد پاسخ داد:

ـ اونا روز تولدم منو دور انداختن، اونا از من متنفر بودن…

بعد در حالی که اشک هایش به شدت روی میز می ریختند، زمزمه کرد:

“اونا بی رحم ترین آدمای دنیان… اونا انقدر بی رحم بودن که حتی حاضر نشدن مثل پدر و مادرای دیگه برام شناسنامه بگیرن یا حداقل اسم منو روی یه کاغذ بنویسن…”
اشکهایش را پاک کرد و در حالی که یقه‌ی پیراهنش را پاره میکرد فریاد زد:

ـ ببینین!

قَطمیر چند لحظه موشکافانه به جای سوختگی خیره شد و ناگهان با وحشت و اضطراب فریاد زد:

ـ از اینجا برو…

آریا در حالی که به شدت جا خورده بود پرسید:

ـ چی؟

ـ گفتم از اینجا برو، حالا.

ـ ولی…

ـ همین که گفتم.

پس رو به تینا کرد که مات و مبهوت گوشه‌ی دیگر میز نشسته بود و خطاب به او با فریاد گفت:

ـ دیگه حق نداری اون اطراف بری.

سپس در همان حالت با دست اشاره ای به درب ورودی کرد و ناگهان درب به شدت باز شد و به یکباره همه چیز مقابل چشمان آریا از شدت نورِ زیاد سفید شد. جوری که آریا مجبور شد چشمانش را ببندد. سرما تمام وجودش را پر کرد و برای لحظه ای احساس کرد پاهایش با زمین تماس ندارند. پس از ثانیه ای با زمینِ سخت برخورد کرد. درون جنگل به پشت افتاده بود و هیچ خبری از قَطمیر، تینا و حتی کلبه آنها نبود و تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای بچه های پرورشگاه بود که از دوردست شنیده می شد. از جایش برخاست و اطراف را نگریست. تنها چیزی که دید شاخه گل شکسته شده ای بود که جلوی پاهایش افتاده بود. شاخه گل را برداشت و ناگزیر به طرف پرورشگاه به راه افتاد.
در راه بازگشت، تمام چیزهایی را که دیده بود به یاد آورد، مطمئن بود که خواب ندیده و تمام آن ماجرا ها واقعیت داشتند…

وقتی به پرورشگاه رسید تازه موقع ناهار شده بود و بچه‌ها در سالن غذاخوری جمع شده بودند. بنابراین سریع خودش را به اتاقش رساند. شاخه گل شکسته را پشت بالشش پنهان کرد، ظرف غذایش را برداشت و به سالن غذاخوری رفت.

همین که به آنجا وارد شد خانم صدری به طرفش آمد و با همان لحن مهربانش گفت:

ـ هیچ معلومه تو کجایی عزیزم؟ همه جا رو دنبالت گشتم.
ـ من؟ ام…

خیلی خب. حالا نمیخواد توضیح بدی. الانِ که سر و کله‌ی فتاح پیدا بشه، بیا اینجا بشین تا برات غذا بیارم.

ـ چشم خانم صدری.

بعد از یک دقیقه خانم صدری با ظرف آریا که آن را از پوره‌ی سیب زمینی، سالاد فصل و خوراک لوبیا لبریز کرده بود برگشت. وقتی که ظرف غذا را پایین می گذاشت آرام درِ گوشش زمزمه کرد: “بعد از غذا بیا به ظرف شور خونه، باید باهات صحبت کنم.”

آریا با سر جواب مثبت داد و خانم صدری دور شد.
آریا که بعد از آن همه پیاده روی درست و حسابی گرسنه شده بود، غذایش را تا آخر خورد، سپس یک راست به ظرف شورخانه رفت. طبق معمول هر روز، خانم صدری بعد از ناهار مشغول شستن ظرفها بود. آریا جلو رفت و خیلی مؤدبانه گفت:

ـ اجازه بدین کمکتون کنم.

ـ ممنون عزیزم، واسه این کار نبود که گفتم بیای اینجا.

آریا با اینکه خودش هم می دانست که خانم صدری برای کمک به خودش از او نخواسته که به آنجا برود
پرسید:

ـ پس واسه چی خواستین که بیام؟

ـ امروز صبح بعد از اینکه کارم تمام شد اومدم سراغت که با هم چای بخوریم اما نه روی شاخه‌ی بید بودی و نه توی اتاقت، راستش تمام این اطراف رو گشتم ولی هیچ اثری ازت نبود.

خانم صدری چند ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد:

ـ نمی خوای بگی کجا رفته بودی؟

آریا از خیلی وقت پیش تصمیم گرفته بود که راجع به آن موجودات دیگر با هیچ کس حتی خانم صدری صحبت نکند.
چرا که مطمئن بود آنها نه تنها حرفش را باور نمی کنند بلکه خیال می کنند که او دیوانه است. بنابراین در جواب خانم صدری فقط گفت:

ـ رفته بودم توی جنگل، تا ظهر هم همونجا موندم.

ـ تو تا ظهر تو جنگل چی کار می کردی؟

ـ هیچی، همین جوری…

ـ خیلی خب فقط از این به بعد بیشتر حواستو جمع کن که کسی متوجه غیبتت نشه، یادت که هست. فتاح رفتن توی جنگل رو منع کرده.
آریا مثل همیشه با گفتن یک -چشم -خودش را از نصیحت های خانم صدری نجات داد و به اتاقش رفت.

اتاقش مثل همیشه ساکت و آرام بود، بر خلاف دیگر اتاق ها که همیشه سر و صدای آنها توی سالن می پیچید.

شاخه گل شکسته را از پشت بالشش برداشت و روی تختش دراز کشید. همانطور که به آن نگاه می کرد خاطرات آن روز در ذهنش مرور می شدند.

آن دخترک به اسم تینا، پدر بزرگش قَطمیر، آن کلبه‌ی جنگلی…
به هیچ وجه نمی توانست منکر آنها شود. آنها واقعاً وجود داشتند و او با آنها حرف زده بود. همه‌ی آن چیزها برایش اثبات شده بودند ولی چند سؤال بیش از باقی مسائل در ذهنش خودنمایی می کرد.

اینکه چرا پیرمرد او را از خانه اش بیرون کرد؟ آیا او آن جای زخم را می شناخت؟ اصلاً چرا او از دیدنِ آن، آنقدر جا خورد؟

آریا تمام باقی مانده‌ی آن روز را با فکر کردن به همین سؤالات سپری کرد و تصمیم گرفت به هر ترتیبی که شده جواب آنها را پیدا کند. شب هنگام در حالی که شاخه گل شکسته را در دستش نگه داشته بود به خواب رفت.

صبح روز بعد آریا در حالی از خواب برخاست که گویی امید و شوق او به زندگی دو چندان شده است. بنابراین خیلی سریع لباس هایش را عوض کرد دست و رویش را شست و برای صبحانه در سالن غذاخوری حاضر شد. آن روز صبح او اولین نفری بود که در سالن حاضر شده بود البته غیر از خانم صدری!

آریا خیلی آرام از پشت به خانم صدری نزدیک شد و ناگهان با صدای بلند داد زد:
ـ صبح بخیر خانم صدری…

خانم صدری از ترس نیم متر به هوا پرید و فوراً به طرف آریا برگشت:

ـ صبح بخیر و کوفت. داشتم سکته میکردم آریا.

ـ ببخشید خانم صدری ولی نمیدونم امروز چرا اینقدر خوشحالم؟

ـ چه عجب! آفتاب از کدوم طرف در اومده؟! بالاخره ما نمردیم و خوشحالی تو رو هم دیدیم!
ـ آفتابو نمی دونم ولی خودم اگه الان یه چیزی نخورم برای همیشه جای آفتاب میرم تو آسمونا.

ـ خیلی خب حالا نمی خواد مزه بریزی. بشین تا برات صبحونه بیارم.

آریا صبحانه ش را تا ته خورد و بلافاصله طبق معمول هر صبح به طرف درخت بید راهی شد. به امید آنکه از آن موجودات اسرارآمیز چیزهای بیشتری بداند.

اما هر چه منتظر شد خبری از آنها نشد. حدس میزد قَطمیر جلوی تینا را گرفته تا دیگر به آنجا نیاید بنابراین تصمیم گرفت خودش به کلبه آنها برود. هر چند می دانست آنجا هیچ کس به استقبالش نمی آید. طنین صدای قَطمیر هنوز در گوشش بود که می گفت:

“از اینجا برو، همین حالا!”
اما با تمام این وجود به سمت جنگل به راه افتاد چون تقریباً مطمئن بود که قَطمیر خیلی بیشتر از اون چیزی که نشان می دهد در مورد او می داند.

می خواست به همان مسیری برود که دفعه قبل همراه با قَطمیر رفته بود، اما مطمئن نبود که درست می رود یا نه، چرا که جنگل خیلی تاریک بود، اما به خودش قوت قلب می داد و می گفت چه درست چه اشتباه،
میگردم تا پیداش کنم. و با زمزمه همین جملات و با همین تصورات در تاریکی به پیش می رفت. ولی انگار هر چه می رفت نمی رسید. اصلاً می دانست که اشتباهی رفته، اما دوست نداشت برگردد. گاهی لحظات که ناامیدی بر او چیره می شد به خودش می گفت:

" ای کاش گم می شدم. ای کاش گم می شدم و دیگه هرگز پیدا نمی شدم. حداقل از دست فتاح و بچه‌ها و این پرورشگاه لعنتی راحت می >شدم."

این جملات افکاری بودند که مرتباً از ذهن خسته اش می گذشتند. از جستجو خسته شده بود. احساس بی رمقیِ شدیدی سرتاسر بدنش را فرا گرفته بود و البته نه تنها بدنش بلکه این خستگی در روح و ذهنش هم به راحتی قابل مشاهده بود. چند دقیقه ای همانجا نشست و به بازگشت فکر کرد. چرا که خودش هم میدانست اینگونه جستجو اصلاً فایده ندارد بنابراین تصمیم گرفت ادامه کارش را برای فردا بگذارد تا شاید بتواند در پرورشگاه چراغ قوه ای پیدا کند و در قسمت های تاریک جنگل از آن استفاده کند. او با این نیت از جایش برخاست و راه برگشت را در پیش گرفت.
مدتی بود که به سمت بیرون جنگل راه رفت می دانست که موقع ناهار باید در کنار دیگران در غذاخوری پرورشگاه حاضر باشد، در غیر این صورت…

از این رو سرعتش را بیشتر کرد. با عجله به پیش میرفت اما ناگهان متوجه شد چیزهایی که می بیند هیچ شباهتی با چیز هایی که هنگام آمدن دیده بود ندارد. آن درخت‌ها، آن علف‌ها و هیچ چیز دیگری…

به اطرافش نگاه کرد تا مسیر درست را پیدا کند اما همه جا و همه چیز مثل هم بود:

ـ خدایا نه… حالا نه!.. آخه الآن چه وقت گم شدنه؟
ـ فتاح منو می کشه… خدایا… کمکم کن.

کم کم ترس و وحشت هم به سردرگمی ا ش افزوده شد. انگار قدرت تفکر از او سلب شده بود…

دیگر از وقت ناهار هم گذشته بود، احتمالاً تا حالا همه متوجه غیبت او شده بودند و او حالا از برگشتن بیشتر از برنگشتن می ترسید اما از طرفی راهی جز برگشتن نداشت و هر چه دیرتر برمی گشت تنبیهی که در انتظارش بود وحشتناک تر بود. بالأخره بعد از یک ساعت گشتن، احساس کرد سر و صدای بچه های پرورشگاه را می شنود…
وقتی به آنجا رسید کریم را دید که جلوی درب ورودی ایستاده و او را با دست نشان می دهد. می توانست از دور صدایش را بشنود که می گفت: "بچه‌ها معرفی میکنم آقای آریا پری!

ـ هی آریا، فتاح تو دفترش منتظرته، گفته تا اومدی بهت بگم بری پیشش.

می دونی که…" آریا از شنیدن این حرف‌ها دلش می لرزید می دانست کریم حرف بیخود نزده. دیگر خانم صدری هم نمی توانست برای نجاتش کاری انجام دهد.
ـ این دفعه دیگه راستی راستی دخلت اومده…

کریم و کنایه هایش را ندیده گرفت و به طرف دفتر فتاح حرکت کرد در مدتی که مسیر دفتر فتاح را می پیمود یک سره در دل دعا می کرد که کریم خالی بسته باشد. با پشت دستش چند ضربه به درب فلزی زد. صدای کلفت فتاح از آن طرف بلند شد:

ـ کیه؟!

ـ منم آقای فتاح، آریا.

ـ بیا تو.
آریا دستگیره‌ی در را در حالی که دستش میلرزید به طرف پایین چرخاند و به آرامی در را به طرف جلو هل داد…

فتاح روی صندلیش ولو شده بود و سرش را روی تکیه گاه صندلی گذاشته بود. چشمانش را بسته بود، انگار در حال چرت زدن بود، یک خلال دندان هم گوشه لبش گذاشته بود و با زبانش با آن بازی می کرد. با ورود آریا او حتی به خودش زحمت نداد چشمانش را باز کند، در همان حالت پرسید:

ـ کجا بودی؟
این خونسردی اش آریا را بیشتر می ترساند اما سعی می کرد وحشتش را پنهان کند. با لحنی مطمئن جواب داد: “من گرسنه نبودم آقای فتاح، به همین خاطر برای ناهار نیومدم.” فتاح در حالی که خلال دندان را با زبانش به طرف دیگر دهانش هدایت می کرد گفت:

ـ ازت نپرسیدم چرا نیومدی، پرسیدم کجا بودی؟

آریا نمی دانست چه جوابی بدهد که کمتر تنبیه شود ولی به نظر می آمد هیچ چیز نمی تواند تنبیه او را کمتر کند بنابراین جواب داد: “تو جنگل بودم آقا.”
بعد از لحظه ای مثل اینکه بمبی منفجر شده باشد، فتاح از شدت خشم منفجر شد. از جایش به هوا پرید و خلال دندان از دهانش به بیرون پرت شد، او ایستاد و با تمام قدرت دستهایش را روی میز جلویش کوبید و فریاد زد:

ـ تو کجا بودی؟!

آریا در حالی که از ترس به تته پته افتاده بود جواب داد: “تـ. تـ. تو جنگل.”

فتاح یک کتاب از روی میز برداشت و محکم به طرف آریا پرت کرد طوری که با اختلاف کمی از کنار گوشش رد شد و فریاد زد: “برام مهم نیست اونجا چه غلطی میکردی تا ده روز از شام خبری نیست. تمیز کردن توالت‌ها هم گردنته. حالا گمشو برو شروع کن.”
آریا از ترس اینکه به تنبیهاتش اضافه شود خیلی سریع از اتاق فتاح بیرون آمد.

هنوز قلبش به شدت می تپید که کریم با یک سطل و تِی در دستش پشت در اتاق، منتظرش بود. به راحتی می شد حدس زد که او و دا رو دسته اش پشت در گوش ایستاده بودند.

ـ آریا پری می خوای برات ببرمشون تو دستشویی؟
کریم، وسایل را جلوی درب دستشویی گذاشت و در حالی که خنده ی موزیانه ای بر لب داشت از آنجا دور شد.

تمیز کردن دستشویی‌ها بیشتر از آنچه به نظر می آمد به طول انجامید در واقع تا نزدیکِ شب طول کشید. بعد از آن همه پیاده روی و بلافاصله بعد از آن هم نظافت توالت‌ها، حسابی آریا را از پا در آورد. احساس گرسنگی هم به این همه خستگی اضافه شده بود، به علاوه این موضوع که می دانست از شام هم خبری نیست، احساس نا امید کننده ای در او به وجود می آورد. با این اوضاع و احوال ترجیح داد به اتاقش برود و هر چه زودتر بخوابد.
وقتی وارد اتاقش شد هنوز شاخه گل شکسته کنار بالشش افتاده بود. آن را برداشت و نگاه نا امیدانه ای به آن انداخت. سپس خودش را از بالا روی تخت انداخت و در حالی که به شاخه گل نگاه می کرد آرام آرام دستش سنگین شد و همراه شاخه گل پایین آمد تا روی سینه اش قرار گرفت. خیلی سریع خوابش برد و تا صبح ماجراهای همان روز را در خواب دید.

                           (پایان فصل اول)

سخنی با خوانندگان این داستان…
دوستای گلم عذر میخوام اگ یکم طولانیه ولی بهتون قول میدم ارزش وقت گذاشتن رو داره امیدوارم با نظرات مثبت بهم انرژی بدین،تا بتونم ادامه بدم،
ممنون از وقتی ک میزارید

نوشته: Masoud


👍 9
👎 3
6701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

983027
2024-05-09 23:34:12 +0330 +0330

خوشحالم که نوشته های این سبکی داره رواج پیدا میکنه
بیشتر بنویس
نا امید نشو
نسل ما هنوز نمرده رفیق🤝🫂♥️

2 ❤️

983032
2024-05-09 23:56:36 +0330 +0330

استاد برداشتی قسمت اول کتاب میدگارد احمد رضا صالحی رو اینجا نوشتی!! تا جلد 6 هم بیشتر نیومده در نتیجه داستان هنوز پایانی نداره. اولین باره می بینم یکی برداشته یکی از کتابای فانتزی وطنی رو به عنوان داستان سکسی نوشته اینجا

1 ❤️

983036
2024-05-10 00:41:00 +0330 +0330

همون خط اول خوندم انگار انشا راهنمایی بود

1 ❤️

983058
2024-05-10 02:22:13 +0330 +0330

با سلام خدمت گل های سایت شهوانی،دوستای گلم شاید ی تعداد از شما این رمان زیبارو خونده باشید،راستش خیلی وقت بود دوس داشتم برا عزیزانی ک علاقه ب این مدل رمان ها دارن و در این سایت هستن این رمان رو بژارم تا اونا هم لذتش رو ببرن امیدوارم خوشتون بیاد چند روز اینده فصل بعدی رو هم اضافه میکنم

1 ❤️

983066
2024-05-10 02:41:30 +0330 +0330

بعد از یه‌مدت زیادی داستان خوبی منتشر شد
دست‌مریزاد
ادامه بده

1 ❤️

983138
2024-05-10 22:50:24 +0330 +0330

داستان خوبی بود ،لطفا ادامش هم بزار

1 ❤️

983295
2024-05-11 21:12:08 +0330 +0330

عالی بود و پر کشش
لطفا ادامش بنویس

1 ❤️