نفرت بعد از صمیمیت

1401/02/20

راوی اتفاقاتی هستم که تمایلی به گفتنشان ندارم ولی حس می کنم این نقطه ی عطف زندگیم بوده و تأثیر زیادی روی آینده ام که زندگی الآنم باشه گذاشته. این اتفاق رو که برام افتاده به غیر از روانشناس و مشاور به کس دیگه ای نگفتم و می دونم عده ی زیادی برای اوج گرفتن حس شهوتشون روی عنوان این متن کلیک کردن. امیدوارم با نوشتن این متن هم بتونم شهوتتون رو بیدار کنم (خیلی ضد حال نخورین) و هم بتونم خودم رو خالی کنم.
به پیشنهاد سایت، بهتره که از اسم ها و مکان های غیر واقعی استفاده کنم.
من اسمم رسوله و اسم پسرعمم مجیده. اون موقع من 16 سالم بود و مجید 15 سالش بود. اون یک سال از من کوچیک تر بود ولی خیلی قوی تر و ورزیده تر من بود. توی فامیل و محلمون همیشه تو چشم بود. خیلی اجتماعی بود و سر و دهن داشت. اون پسر بزرگ خانواده بود و تقریبا می شد گفت مرد دوم خانوادشه. با وجود همون سن کمش هم درس می خوند، هم کار می کرد و همیشه جز نمره ی برتر کلاسشون بود و همیشه هم دورش پر از دوست و رفیق بود همه دوستش داشتند. با وجود این تعریف هایی که کردم شاید فکر کنید که مجید خیلی پسرخوبیه ولی اون هم مثل هزاران نفر دیگه حداقل یک نیم نقابی پشت اون قسمت از چهره ی بدجنسش گذاشته بود و حداقل جلوی من این نقاب رو برداشت.
از خودم بگم. من تا 12 سالگیم روستا زندگی می کردم ولی بعد از اون به قول هم ولایتی هام، شهری شدم. همین شهری شدن بیشتر باعث شد که خیلی منفعل و تنبل بشم. من اونموقع بیشتر از اینکه به فکر سلامتیم باشم، به فکر ظاهرم بودم. به موهای خودم می رسیدم، تقریبا هر دو روز یه بار می رفتم حموم ولی بر خلاف مجید هیچوقت واسه ورزش دادن خودم حتی یه ساعت هم پیاده روی نمی کردم. تک فرزند بودم و توی ناز و نعمت بزرگ شده بودم (نه اینکه والدینم آدمای پولداری باشن ولی بیش از حد هوامو داشتن). بیشتر اوقات تو اتاقم بودم و در اتاق هم رو خودم قفل می کردم. خیلی حوصله ی بیرون رفتن نداشتم و وقت خودمو با گوشی و کامپیوتر و رمان و اینجور چیزا پر می کردم. هر وقت هم موقع غذا می شد، حداقل دو بشقاب غذا می خوردم و رحمی به شکم خودم نمی کردم.
با این حال، کم و بیش سمت روستامون می رفتیم و با همه ی اقوام نشست و برخاست داشتیم. با وجود اینکه توی روستامون کلی پسر هم سن و سال خودم بود، ولی با مجید، بیشتر از همه مچ بودم و صمیمیت زیادی بین ما بود. ما دوستان دوران بچگی هم بودیم، با هم بزرگ شده بودیم. با وجود اینکه پدربزرگم نوه های زیادی هم سن و سال ما داشت، ولی من و مجید بیشتر از اینکه وقتمون رو با بقیه بگذرونیم، با همدیگه وقت می گذروندیم و یه جورایی اکیپ دونفره بودیم و این رفاقتمون توی چشم همه بود. مخلص کلام، اون برادر من بود. من و اون بچگیمون خیلی شیطونی می کردیم. زیرپتو پیش هم می خوابیدیم و گاهی دودول بازی می کردیم. هر وقت توی خونه تنها می شدیم، با هم می رفتیم حموم، یا اینکه توی اتاق یا پذیرایی لخت مادرزاد می شدیم و دودولمون رو لای کون هم می کردیم. اینجور صمیمیت ها تقریبا بین بقیه ی بچه های فامیل هم بود. مرتضی و احسان هم پسرعموهام بودن و اونا هم همچین صمیمیتی داشتن. من و مجید این رو موقعی فهمیدیم که یک شب توی پذیرایی خونه ی بابابزرگم خوابیده بودیم و فهمیدیم که مرتضی و احسان که پیش هم خوابیده بودن دارن پچ پچ می کنن و وسطای پچ پچ کردنشون شنیدم که یکیشون داره میگه “شلوارتو دربیار”. این کون کونک های بچگی بین من و مجید تا 10 سالگیم بیشتر ادامه نداشت و مثل کسایی که دارن توبه و استغفار می کنن از این کارا دست کشیدیم. یه شب بعد از اینکه دودول بازیمون رو کردیم، مجید بهم گفت:“دیگه از این کارا نکنیم، خوب نیست بخدا”، من هم مثل مریدش، حرفش رو قبول کردم.
تا قبل از اینکه بریم شهر، آقا بزرگ یه خونه باغ داشت که توش نارنج و لیمو می کاشت و فاصله ی نسبتا زیادی با روستا داشت، جوری که بدون وسیله نمی شد تا اونجا رفت. همیشه بهترین جا واسه بازی و تفریح و خوشگذرونیمون باغ آقاجون بود و بعضی موقع ها کمکش هم می کردیم. اون خونه باغ همیشه پاتوق دورهمی های فامیلی و خانوادگی بود و حتی واسه تماشای مسابقه های فوتبال و والیبال هم، فامیل اونجا جمع میشدن. انصافا جای باصفایی بود و تقریبا همه جور امکاناتی داشت. یه خونه ی دویست متری بود، با یه حموم و دستشویی، یه چاه آب داشت، یه استخر کوچک هم وسط حیاط بود، که بیشتر بچه ها توش بازی می کردن. یه سال بعد از اینکه ما رفتیم شهر، آقاجون به خاطر تصادف رحمت خدا رفت و دیگه کسی به باغ و درخت ها رسیدگی نمی کرد ولی جمع ها و دورهمی های قدیمی برپا بود.
یه سال عید رفتیم روستامون. من اونموقع 16 سالم بود و مجید 15 سالش بود. تقریبا 20 روز تعطیلی داشتیم، نمی دونستم قراره این 20 روز تعطیلی تو چشمم سیاه بشه. من هم طبق معمول رفتم خونه ی عمه ام دنبال مجید. همون روز اول که رسیدم اونجا سوار موتور شدیم و کوچه پس کوچه های ولایت و بقیه ی روستاها رو با موتور دور می زدیم.
احسان و مرتضی هم مثل من و مجید اکیپ دونفره ی خودشون رو داشتن ولی مثل من و مجید خیلی گشت و گذار نمی کردن و اون طور که خودشون می گفتن بیشتر خونه می نشستن و گیم بازی می کردن. اون روز که من و مجید داشتیم با موتور گشت می زدیم، مجید بهم گفت که عمو محسن (بابای احسان) با زنعمو رفتن شهر خرید کنند و احتمالا احسان و مرتضی الآن خونه تنها باشن،بیا بریم یه کم بترسونیمشون. من هم از خدا خواسته گفتم باشه، بزن بریم. رفتیم سمت خونه ی عمو محسن. سر کوچه موتور رو گذاشتیم تا صدای ورود موتور به حیاط رو نشنون. رفتیم داخل حیاط (درب حیاط های خونه تو روستای ما همیشه باز یا نیمه باز بود).رفتیم سمت در خونه، خیلی آروم در رو باز کردیم و رفتیم داخل. آروم آروم رفتیم سمت اتاق احسان، چون کنسول بازی تو اتاق احسان بود و احتمالا همونجا بود که مشغول بازی بودن. به اتاق که رسیدیم، درب اتاق بسته بود و فهمیدیم داره صدای نفس نفس و آه و اوه ریز میاد. نمی دونستیم قضیه از چه قراره و دلم هم نمی خواست به این فکر کنم که احسان و مرتضی دارن سکس می کنند چون حتی فکرش هم حالم رو بهم می زد. مجید با علامت دست بهم اشاره کرد که یه دقیقه صبر کنم. از تو سوراخ کلید به داخل نگاه کرد و با حرکت لب بدون اینکه صدایی از دهنش بیرون بیاد بهم گفت “برو بیرون” رفتیم توی حیاط خونه. من و مجید آروم و آروم شروع کردیم صحبت کردن:
+مجید چرا گفتی بریم بیرون؟ مگه نگفتی بریم مرتضی و احسان رو بترسونیم؟ اصلا برنامت چیه؟
-آقا، اصلا کسی با کنسوله بازی نمی کرد، خودم دیدم که اونجا کسی نیست.
+پس این صدای چی بود؟
-نتونستم داخل اتاق رو کامل ببینم.از تو سوراخ کلید نتونستم اونور اتاق رو درست نگاه کنم. بیا تا بریم از تو سوراخ پنجره نگاه کنیم ببینم چی هست
کمی با خودم فکر کردم و گفتم:
+شاید عمو محسن و زنش باشن، بیا تا بریم.خوبیت نداره
مجید یه خنده ی ملیحی زد و بهم گفت:

  • اولا که عمو احسان و زنعمو رفتن شهر خرید کنند،ثانیا اون اتاق احسانه. عموم و زنعموم اصلا اونجا نمی خوابن
    +شاید اشتباه فهمیدی. شاید احسان رفته شهر خرید کنه
    -بابا خودتو به خریت نزن، بیا بریم یه نگاه بندازیم، شاید دزدی، غریبه ای، چیزی اومده باشه. اونوقت یه چیز از خونشون گم میشه. همسایه ها هم حتما دیدن ما رفتیم خونه ی عمو محسن، همه چیز میندازن گردن ما. بیا تا بریم یه نگاهی بندازیم تا اگه دیدیم غریبه هستند، بریم کسی رو خبر کنیم
    می دونستم این حرف ها رو بیشتر داره از رو شیطنت میزنه و بیشتر دلش می خواست توی خونه سرک بکشه تا اینکه نگران دزدی از خونه باشه. چون همون طور که گفتم درِ همه ی خونه ها توی روستامون بازه و کسی از کسی دزدی نمی کنه. رفتیم سمت پنجره ی اتاق احسان. مجید رفت از توی سوراخی که گوشه ی پنجره بود (فقط خودم و مجید، جای اون سوراخ کنار پنجره رو بلد بودیم، چون جای تاریکی بود و از داخل اتاق اصلا معلوم نبود که سوراخه). وقتی داشت نگاه می کرد من هنوز اون صدای نفس زدنا و آه و اوخ گفتنا رو می شنیدم. یهو دیدم مجید ابروهاش بالا رفت و کم مونده از تعجب بمیره. به من اشاره کرد که من هم نگاه کنم. رفتم نگاه کردم.
    متاسفانه اون فکرم درست بود. احسان رو حالت سگی خوابیده بود و مرتضی داشت آروم آروم تو احسان تلمبه میزد و هردوتاشون داشتن آه و اوخ می کردن. هیچوقت اصلا حدس هم نمی زدم که کون کونک های بچگی احسان و مرتضی به رابطه ی عاشقانه و گی تبدیل بشه، جوری که احسان به مرتضی اجازه بده آلتش رو داخل سوراخش عقب و جلو کنه. مجید منو کشید پایین بعد خودش شروع کرد دید زدن (این هم بچه ی خوب و با معرفت فامیل) هر چند از این رفتارش خیلی بدم نمی اومد ولی انصافا زیادی تو چشم فامیل پیغمبر شده بود. خودش رفت کنار و اشاره کرد که من بیام نگاه کنم. مرتضی همونجور که داشت تلمبه میزد احسان هم گردنشو برگردوند و دهنشو باز کرد. بعدش مرتضی هم دهنشو اورد جلو و مث فیلما باهاش لب گرفت بعد چند لحظه کیرش رو داورد و آبش رو روی کمر احسان ریخت بعد با دستمال کاغذی کنار دستشون پاکش کرد.احسان گفت"اوف دمت گرم"
    مرتضی هم گفت"فداتم عشقم". با زدن این حرفاشون حالم داشت بد می شد.
    مجید هم با شنیدن این حرفا داشت از خنده می لرزید. بعد از اون لحظه احسان وایساد و مرتضی جلوش زانو زد و شروع کرد زبون زدن و لیس زدن به کیر احسان. اینجور که معلوم بود، رابطشون دوطرفه بود. بیشتر داشت کیرشو تف تفی می کرد و لیسش میزد تا اینکه بخاد مثل فیلمای سوپری که دیده بودم، بکنه تو دهنش. بعد از اون کاراش، حسم داشت عوض میشد. انگار ته دلم خوشم می اومد. داشتم سیخ می کردم. دستمو بردم رو شلوار و داشتم کیرمو می مالیدم. بعد از اون مرتضی خوابید و احسان شد فاعل.کیر احسان بدون اینکه بخاد فشاری به خودش بیاره رفت تو. دوباره مجید اومد نگاه کنه. اون هم مث من رفته بود تو حس. بعد از اینکه کار مرتضی و احسان تموم شد بدون اینکه متوجه بشن، از خونه ی عمو محسن زدیم بیرون.
    رفتیم خونه ی عمه ام. ناهار خوردیم و رفتیم که بگیریم بخوابیم. من و مجید رفتیم تو اتاق خودش، طبق معمول پیش هم خوابیدیم. من هنوز تو فکر احسان و مرتضی بودم و کیرم شق شده بود. مجید وقتی خواست که بخوابه در اتاق رو هم قفل کرد. بعدش که کنارم خوابید شروع کرد نفس زدن. بعد از چند دقیقه با صدای لرزون گفت:
    -رسول
    +جونم
    -دیدی اون دوتا رو.
    +آره کسکش ها. انگار زن و شوهر بودن
    بعد آروم زدیم زیر خنده. با همون صدای لرزونش ادامه داد:
    -رسول. راستش خیلی نسخم. نمیای به یاد بچگیمون از اون کارها بکنیم.
    +ول کن انصافا.
    -بابا بیا دیگه. از ظهر تا حالا شق درد گرفتم اذیتم نکن دیگه. اصن نمی کنم توش. فقط لاپا میزنم. تو هم بعدش منو بکن
    من از درخواست یهویی مجید کمی جاخورده بودم. چون پسر خوبی بود (ظاهرا) و فک نمی کردم ذهنش سمت این چیزا بره ولی از اونجا که خودم هم کمی شهوتم زده بود و از طرفی دوستیمون عمیق بود، دلشو نشکوندم و گفتم “باشه بیا، ولی فقط همین یه بار”
    تو همون حالت خوابیده شلوارمو درآوردم ولی اکراه داشتم که شورتمو در بیارم. مجید خیلی تند از جاش بلند شد، جوری که خیلی هیجان داشت. بعد شلوار و شورتشو سریع کشید پایین. کیرش رو یه لحظه دیدم شوکه شدم. بلوغ حسابی روی اندازه کیرش اثر گذاشته بود. رگ های کیرش خیلی برجسته و تو چشم بودن و سیاهی خون توی رگ های کیرش، آدم رو یاد بازوهای بدنسازها می انداخت. انگار با کیرش دمبل زده بود. کیرش برخلاف پوست صورتش،سفید بود ولی پشم زیادی روی خایه و بالای کیرش داشت. واقعا اندام تناسلیش بی نقص بود. کیرش از کیر من هم درازتر بود، هم کلفت تر. بهم گفت روی شکم بخوابم. من هم روی شکم خوابیدم. شورتم هنوز پام بود. شورتم رو با سرعت دراورد. هیجان و شهوت عقلش رو از کار انداخته بود. بعد شروع کرد لاپا زدن. وسطای کارش بهم گفت پاهاتو سفت بهم بچسبون من هم همین کارو کردم. بعد یه نقطه ی خاص از کونم تف انداخت بعد شروع کرد با سرعت زیاد لاپا زدن. کارش تقریبا دو سه دقیقه طول کشید، بعد آبش رو با فشار زیاد روی چاک کونم ریخت. واقعا حجم آبش زیاد بود. انگار مدت زیادی آب ازش نیومده بود. خیلی حس خوبی نداشتم ولی از اینکه قرار بود خودم هم لای پاش بذارم خودم رو توجیه کردم.یه دستمال کاغذی از کمد اتاق برداشت و داد دستم ولی خودش شورت و شلوارشو پوشید و گرفت خوابید. بهش گفتم:“پس من چی؟” با یه حالت بی حالی گفت:“الآن حال ندارم باشه واسه بعدا”
    خیلی از این کارش و بد قولیش ناراحت شدم. ولی دلم نمی خواست سر یه بدقولی رفاقتمون رو بهم بزنم.
    نزدیک شب بود، می خواستم شامم رو زودتر بخورم و برم خونه ی آقا جون خدابیامرز. چون مامان و بابام اونجا بودن. وقتی که بعد از شام بلند شدم و رفتم سمت در مجید اومد مچ دستمو و گرفت و گفت:"چی شده؟از دست من ناراحتی؟
    +نه بابا ناراحت نیستم. (ای کاش رک بودم و حس واقعیم رو بهش گفته بودم تا پیش خودش فکر نکنه که از کارش خوشم اومده)
    -پس کجا میری؟ همین امشب اینجا بمون.
    +نه دیگه تا برم خونه ی آقاجون. خوب نیست هر دم مزاحم شما باشم
    -آقا مزاحم چیه. مراحمی. اصلا می دونی چیه؟ امشب دیگه زیر حرفم نمیزنم. ایندفعه تو هم منو بکن
    خواستم حرفش رو نشنیده بگیرم چون کمی با صدای بلند این حرف رو زد و طوری بود که نزدیک بود عمه ام و بچه هاش بشنوند و آبروم بره. دوباره گفت:
    -ایندفعه نوبت تو. قهر نکن دیگه
    من هم قبول کردم که شب خونشون بمونم.
    شب خواستیم بریم تو اتاق بخوابیم و من هم تقریبا هیجان ظهریِ مجید رو داشتم و می خواستم زودتر بهش برسم. تو اتاق که رفتیم دیدم دوتا داداش کوچیکه مجید هم اونجا خوابیدن، کل حسم رفت. حالم گرفته شد. ولی مجید بهشون گفت: پاشین برید تو پذیرایی بخوابید. اینجا اتاق منه. یالا بلند شین.
    وقتی بلند شدن که برن توی پذیرای بخابن، حس هیجان و شهوتم دوباره روشن شد. ایندفعه برای اینکه بقیه مشکوک نشن چراغ اتاق رو خاموش کردیم. من هم با سرعت زیاد شورت و شلوارمو کندم، مجید هم شورت و شلوارش رو دراورد و رو به روی من ایستاد، کیرامون رو داشتیم به هم می مالیدیم. اون لحظه حس خوبی داشتم ولی هیچوقت فکر نمی کردم که تهش به پشیمونی برسه. همینجور داشتیم می مالیدیم بهم که مجید منو چسبوند به دیوار و با کمی زور زدن رومو برگردوند. هر چند به قول خودش نوبت من بود ولی گلایه ای نکردم.دستاش رو دور شکمم حلقه کرد. خودش را کامل چسبوند بهم. صدای نفس زدناشو روی گردنم حس می کردم. کیر سفتش لای پام بود و باسنش رو داشت عقب و جلو می داد. بعد دو دقیقه کیرش رو لای چاک کونم نگه داشت. نبض رگ های برجسته کیرش رو داشتم حس می کردم. زیر گوشم گفت:“نبضش رو حس می کنی؟”
    من هم گفتم:"آره. جووون (و ای کاش هیچوقت این جووون کش دار رو نمی گفتم)
    بعد چند لحظه آبش با انقباضات منظم آلتش لای کونم ریخت و کمی از آبش هم ریخت روی فرش. بعد یه دستمال کاغذی برداشت و ایندفعه خودش من رو تمیز کرد. بعدش رو به شکم خوابید روی تشک و گفت: حالا نوبت توئه. من هم خوابیدم روش و بالاخره به خواستم رسیدم کیرم پوست یک باسن رو بعد از سال ها خودارضایی و سوپر دیدن، لمس کرد. خیلی باسنش سرد شده بود. آروم آروم لای پاش گذاشتم و من هم بعد چند دقیقه ارضا شدم. خیلی حس خوبی بود واسم. حسم راجع به این قضیه ی همجنس بازی به کل عوض شد و از اینکه یک شریک جنسی واسم مهیا شده بودم، خیلی خوشحال بودم.
    بعد از تمیزکردن و دستشویی رفتن، گرفتم خوابیدم، غافل از اینکه مجید چه خوابی واسم دیده.
    صبح از خواب بلند شدم رفتم سمت پذیرایی و عمه خانم و شوهرش و بچه هاش به غیر از مجید رو دیدم که سفره پهن کردن و دارند صبحونه می خورند. صبح بخیر گفتم و نشستم پای سفره. همه اش اتفاقات دیروز از سرم داشت رد می شد. دور دور با مجید. گی دوطرفه احسان و مرتضی. زنده کردن شیطونی های دوران بچگی. تو همین فکرها بودم که شوهر عمم گفت: حیاط خونه باغ آقا جون به خاطر باد و بارون خیلی کثیف شده. اگه زحمتی نیست تو و مجید برید اونجا رو تمیز کنید. فردا قراره کل فامیل جمع بشن اونجا
    +نه بابا چ زحمتی
    -حقیقتا خودم کمی کار دارم وگرنه می اومدم اونجا کمکتون.
    +نه مشکلی نیست
    از اینکه قرار بود با مجید دوباره تنها بشم، خیلی خوشحال شدم. بهترین جای دنیا با بهترین فرد دنیا می تونستم با خیال راحت و بدون دغدغه سکس داشته باشم. سکس روی زیلو وسط درخت های لیمو و نارنج. سکس توی آب خنک استخر. یا اینکه سکس داخل ساختمانِ خونه باغ کنار بخاری نفتی روشن. احتمالا مجید هم به خاطر همین رفته حموم که خودش رو صاف و تمیز کنه. تو ذهنم هزار جور فانتزی سکسی داشت رد می شد از درخت ها و آب و هوا و استخر و بخاری نفتی، که مجید از حموم دراومد رفت لباس عوض کرد و سوار موتور شد تا بره. رفتم سمتش، بهش گفتم: بذار تا با هم بریم. گفت:“صبر کن تا برم جایی، کار دارم. چند دقیقه دیگه بر می گردم.” طبق گفته ی خودش رفت و چند دقیقه بعد برگشت. اینجور که معلوم بود یکسری خرت و پرت خریده بود. سوار موتورش شدم و رفتیم. از اینکه قرار بود کلی فانتزی سکسی رو اجرا کنم، تو پوست خودم نمی گنجیدم. به خونه باغ آقا جون رسیدیم. شوهر عمم راست می گفت. حیاط خیلی کثیف شده بود. انگار بمب خورده بود تو حیاط. کلی مشغول تمیز کردن حیاط و استخر شدیم. خیلی کارمون طول کشید و حسابی خسته شدیم. نزدیک به دو ساعت خوابیدیم، بعد استخر رو هم پر کردیم.
    نزدیکای غروب شده بود، شوهر عمم زنگ زد به مجید و گفت: پس کی میاین خونه!؟!
    +بابا موتور خراب شده، میشه امشب همینجا بمونیم
    -باشه بمونید. مشکلی نیست
    مجید رفت سمت اون خرت و پرت هایی که خریده بود و یه دونه قرص برداشت و خورد.اون لحظه نمی دونستم چه قرصی بود ولی بعد ها فهمیدم همون شده بود بلای جونم. تقریبا تو فاصله ی سه متری از هم بودیم.
    نگاهمون به هم گره خورد. اون شروع کرد دراوردن لباس هاش، من هم به تبع اون لباس هام رو دراوردم. حرکت کردیم سمت همدیگه. کیر هامون رو مثل دیشب به هم می مالیدیم و ایندفعه لب گرفتن هم اضافه شد. همینجور داشتیم لب می گرفتیم دستاش رو گذاشت زیر باسنم و من رو بلند کرد و بردم سمت تشکی که وسط پذیرایی انداخته بود و منو روی شکم خوابوند. هوا خیلی سرد بود و فرصت برای سکس کردن روی زیلو کنار درخت ها نبود. اما بخاری نفتی حسابی می چسبید. بهش گفتم که بره بخاری نفتی رو بیاره و روشن کنه. اون هم برای اینکه کمی اون ذات کثیفش رو نشه، این یه رقم کار رو انجام داد و رفت از اتاق پشتی چراغ نفتی رو اورد و روشنش کرد.
    مجید روی من بود و همینجوری داشت لاپایی میزد ولی برخلاف دیروز دیر انزال شده بود و نزدیک ده دقیقه بود که داشت بالا و پایین می کرد. حتی تپش قلبش هم انگار کمی تندتر شده بود. دستش رفت زیر تشک .یه قوطی وازلین اونجا بود. کمی جا خوردم. در قوطی وازلین رو باز کرد و داشت به کیر سفتش می کشید. بعدش کمی مالید به سوراخ من. بهش گفتم:“چی کار می خوای بکنی؟”
    -می خوام بذارم توش. اینطوری آبم نمیاد
    +نه مجید درد داره. نکن.
    -رسول عن بازی درنیار دیگه. بابا ناسلامتی ما رفیقیم. احسان و مرتضی رو ندیدی، چه طور داشتن حال می کردن.
    +خوب من بدم میاد
    -اذیت نکن دیگه، بابا الآن سفتِ سفته
    +چرت و پرت نگو، معلوم نیست چی زدی داری چاخان می کنی، اصلا مرتضی و احسان گه خوردن با تو
    خواستم از زیر دست و پاش بلند بشم ولی نمی تونستم. با وجود اینکه سنش کمتر بود ولی زورش بهم می چربید.اون همونجوری سر کیرش رو می برد سمت سوراخم ولی من پاهامو سفت می کردم و مقاومت داشتم. در همین حین دوتا محکم خوابوند زیر گوشم. گوشم داشت سوت می کشید. نزدیک بود گریه ام بگیره. این همون رفیق و برادرم بود که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. ترس کل وجودم رو گرفته بود. یکی زد زیر گوشم و گفت: شل بگیر، اگه ارضا نشم تا صبح برنامه همینه.
    شهوت چشماش رو کور کرده بود. نمی دونست داره چی میگه. من هم از ترس شل گرفتم. سر کیرش رو فشار میداد رو سوراخم. و من باز هم سفت گرفتم بدنمو. اون باز هم منو زد. مجید دیگه کلا حرف نمیزد. فقط میزد. چندین بار تلاش کرد و کیرش رو فشار می داد. تقریبا کل کیرش و سوراخم رو وازلینی کرد.
    یک لحظه یک فشار محکم داد و تقریبا نصف کیرش تو رفت. من دادم رفت هوا. و گفتم:درش بیار درش بیار. ولی اون گوشش به این چیزا بدهکار نبود. اون می خواست شهوت خودش رو تخلیه کنه. یک لحظه داشتم به این فکر می کردم که بهترین دوست دوران بچگیم و نوجوانیم با تحقیرانه ترین شکل ممکن آلتش رو توی سوراخ مقعدم جا داد و فقط رفاقت رو، عقب و جلو کردن اون کیر سفت عضلانیش تو بدنم می دونست. اون یه فشار دیگه داد و تقریبا کل آلتش تو بدنم رفت. از شدت زور زدن بدنش خیس عرق شده بود. دیگه هیچ چیز واسم جذاب نبود. نه انعطاف پذیری و نبض زدن رگ های برجسته ی کیرش. نه اون بخاری نفتی که داغیش داشت کل بدنم رو می سوزوند. هوای بیرون هم جوری سوز و سرماش داخل می اومد که انگار کسی بادها رو نفرین کرده. سایه ی برگ های درخت ها هم جوری ترسناک شده بود که فقط با فروختن روحم ولم می کردن. آب استخر هم انگار با خون پر شده بود. اون مشغول بود. مشغول کام جویی خودش. نمی دونم چه قد ولی خیلی کارش طول کشید. اواخر کارش بود که حس کردم توی بدنم داغ شده. مقعدم داشت می سوخت. من که از شدت کینه تو اون مدت اصلا نگاه هم بهش نکرده بودم، رومو برگردوندم ببینم چی شده که اینقدر تنم داره می سوزه. دیدم داره آلتش رو از بدنم درمیاره. تو بدنم ارضا شده بود و بقایای منی بی ارزشش از سر کیرش آویزون بود. به هزار زور و بدبختی رفتم خودم رو شستم. نمی تونستم درست راه برم. بزرگی آلتش سوراخمو زخم کرده بود.
    موقعی که سال تحویل شده بود، پای سفره نشسته بود و داشت بهم لبخند میزد. هیچوقت لبخند شیطانیش یادم نمیره. بعد از اون قضیه سعی کردم دیگه حتی باهاش سلام هم نکنم.
    الآن من 24 سالمه و مدت زمان زیادی از اون ماجرا داره می گذره. هر وقت یاد سادگی خودم می افتم هر روز خودم و اون مجید عوضی رو نفرین می کنم. هیچوقت اون تحقیر و دردی که ازش کشیدم از جلوی چشمم پاک نمیشه. به خاطر این خودخوری ها اصلا نتونستم بعد از اون قضیه با کسی ارتباط بگیرم و کل زندگیم فقط شده فکر کردن و طعنه زدن به خودم و انتقام گرفتن از این روزگاری که هیچوقت روی خوشش رو به من نشون نداد. من حتی یه دوست معمولی هم ندارم ولی مجید تونست با یه دختر خیلی خوب دوست بشه و یک سال هم با هم تو رابطه بودن و بعدش هم ازدواج کردن.
    توی پارک نشسته بودم. گنجشک ها با سرعت زیادی از این شاخه به اون شاخه می پریدند ولی من نشسته بودم و فقط نگاه می کردم. داشتم به قضیه ی اون شب فکر می کردم که پیرمرد عینکی کوتاه قد و عصا به دست بهم نزدیک شد. بهم گفت:“جوون نشین اینجا. پاشو راه برو. قدم بزن. زیاد نشین پسرم واست خوب نیست. هر دفعه میام تو پارک، فقط اینجا می گیری می شینی.”
    این پیرمرد هم مثل مجید من رو همیشه زیر نظر داشته. رگ های برجسته ی روی گردنش من رو یاد آلت زشت مجید مینداخت. بلند شدم و یک سیلی محکم زدم توی صورت پیرمرد بدبخت. خودش و عصاش با هم افتادن زمین. با التماس گفت:
    +پسرم رحم کن. من جای پدرتم. نمیخوای راه بری، نرو. چرا عقده ی یکی دیگه رو سر من خالی می کنی جوون؟!
    از این حرفش کمی جا خوردم. بهش گفتم: تو از کجا می دونی از یکی دیگه عقده دارم؟!
    -به خاطر اینکه به یه پیرمرد سر یه نصیحت کوچیک، اینجور قَفا نمیزنن.
    پیرمرد بیچاره رو بلند کردم و عصا و عینکش رو دادم دستش. سخت پشیمون بودم واسه هر کاری که می کردم. طبق نصیحت پیرمرده شروع کردم قدم زدن.
    پیرمرد راست می گفت. نشستن واسم خوب نیست. با قدم زدن، فکرم داره باز میشه. از این به بعد یه جا نمیشینم و دیگه مجید رو نفرین نمی کنم
    شاید به جای نفرین، برم بکشمش.

نوشته: RNZ


👍 6
👎 2
9101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

873159
2022-05-10 01:44:05 +0430 +0430

کشتن فایده نداره مخ زنشو بزن

1 ❤️

873206
2022-05-10 06:26:46 +0430 +0430

بیخود کس کلاس نگذارید اینجا خیلی چرند و لاشی باید باشه ادم که خودش با رضایت کون خودش را حراج کرده و چون فاعل به جایی و چیزی رسیده حسادت خود را جای کینه جوانی میگذارند

0 ❤️

873323
2022-05-11 00:26:02 +0430 +0430

برو بچه کونی کونتو بده و با این جفنگیاتت وقت همه رو تلف نکن
وقتی قراره کون بدی قشنگ از ته دل بده و بزار بکنه تو کونت و تلمبه بزنه تا عاقبت بخیر شی

0 ❤️

873533
2022-05-12 00:16:47 +0430 +0430

حالا چ اشکالی داره ک سکس کردین؟خودتو شل میگرفتی و لذت میبردی بعدش تو هم میکردیش.با قهر خودتو خرابتر کردی ک

0 ❤️

873870
2022-05-13 20:18:55 +0430 +0430

داستانت واقعا منو متاثر کرد، ولی آخرش چاخان بود، نباید می نوشت.
از این به بعد هم با مجید کاری نمی کنی و بر خلاف نظر همه که میگن دنیا دار مکافاته و از هر دست بدی از همون دست پس میگیری بعضی افراد تو این دنیا اومدن که بره باشن و بعضی دیگه گرگ.
فلون فلون اول تا آخر مجید، فراموشش کن و زندگی و کن و سعی کن موفق باشی و از زندگی لذت ببری.

0 ❤️

875440
2022-05-22 16:57:55 +0430 +0430

بابت قلم و روایتت لایک. اما هیچ دلیلی نداره این اتفاق باقی زندگیتو فنا کنه. اگرچه اتفاق هم نبوده و حداقل پنجاه درصد تمایل خودت بوده. نیازی به انتقام از مجید و محیدهای دیگه هم نیست. زندگی خودتو بساز

0 ❤️