نمسیس

1401/02/09

کتابم رو بستم و دستام رو روی میز گذاشتم. سرم سنگین شده بود. صورتم رو روی دستام گذاشتم و بهم فشارشون می‌دادم. نمی‌دونم چند صفحه از کتاب رو خونده بودم. حتی آخرین کلمه رو هم یادم نبود. به خودم شک کردم که اصلاً کتاب رو خوندم یا نه. انگاری خوندنش رو فراموش کرده بودم و چیزی از کلمات رو به‌یاد نمی‌آوردم. صدای باز شدن در اتاقم اومد حتی سرم رو بلند نکردم. نه اینکه نخوام؛ توانش رو نداشتم. به محض باز کردن پلک‌هام، خواب به سراغم می‌اومد و روی چشمام سنگینی می‌کرد. وقتی چشمام رو می‌بستم، توی اون تاریکی روبه‌روم، افکارم در هم می‌لولیدن و خواب رو از سرم می‌پروندن.
توی اتاقم، زنی اسمم رو صدا می‌کرد. سرم رو با هر سختی که بود، بلند کردم. یه سینی توی دستش داشت. یه لیوان نسکافه با چندتا بیسکویت رو روی میزم گذاشت و دستش رو روی سرم کشید. با همون صدای گوش‌نواز همیشگی‌ش دوباره اسمم رو صدا زد. توی سیاهی چشماش، بازتاب چهره‌ی خودم رو می‌دیدم. کاش می‌شد توی سیاه‌چال چشماش زندانی بشم‌. به سمت پنجره رفت. صدای کشیده شدن پرده رو شنیدم. تاریکی اتاقم کم‌تر شد. روش رو به سمتم برگردوند و گفت: 《چرا این پرده‌ها رو نمی‌کشی تا یه‌کم داخل اتاقت روشن بشه؟》
با بی‌حالی جوابش رو دادم: از خورشید خوشم نمیاد.
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و بهم گفت: 《داره بارون می‌باره. ابرا به خاطرت خورشید رو قایم کردن.》
با حرفش لبخند زدم. تنها کَسی بود که با ناراحتیم، ناراحت می‌شد. با خوشحالیم، خوشحال می‌شد. با گریه‌هام، گریه می‌کرد و توی مریضی‌هام اون هم مریض می‌شد. این روزا حتی اون هم مثل خودم بی‌حال شده بود. صورت هردومون رنگش رو از دست داده بود.
به سمتم اومد. یه دستش رو روی ریشم کشید و دست دیگه‌ش رو توی موهام برد. دستش رو از روی سرم برداشت و بهم نشون داد. چندتا از تار موهام روی کف دستش به چشم می‌اومدن. انگشتش رو لبام کشید:
《لبات هم خشک شدن. داری آب می‌شی. چرا نمی‌گی چت شده؟》
دستش رو گرفتم و بوسیدم. سرم رو بلند کردم و جوابش رو دادم: 《چیزی نشده مادرِ من‌. خوبم! لبای خودت هم خشک شدن. به فکر خودت باش.》
نسکافه رو از روی میز برداشتم‌. کمی ازش رو نوشیدم. داغیش، گلوم رو می‌سوزوند؛ ولی همون سوزش حس خوبی بهم می‌داد.
دوباره بهم نگاه کرد‌. به لباش خیره شدم و منتظر بیرون اومدن کلمات بودم. سراپام گوش شده بود. کاش حرفام رو بهش می‌زدم. با نگاه کردن بهم، اشک توی چشماش جمع شد. با یه صدای گرفته گفت: 《چرا نمی‌ری بیرون یه قدمی بزنی؟ برو یه دست لباس تازه برای خودت بخر. برو یه‌کم به سر و وضعت برس. چرا داری توی جوونی تیشه به ریشه‌ت می‌زنی؟》
باز هم سکوت کردم. وقتی بحث زندگیم می‌شد، حرف نمی‌زدم. دلم نمی‌‌اومد با حرفام، بیشتر زجرش بدم. نمی‌تونستم بهش بگم. شاید هم از گفتنشون خجالت می‌کشیدم. لایق نبودم که پسرش باشم: 《شرمنده که یه پسری مثل من گیرت افتاده.》
بغض هردوتامون ترکید. زدم زیر گریه. مثل یه نوزاد توی بغلش گریه می‌کردم و اشک می‌ریختم. مادرم تنها کسی بود که اشک‌هام رو دیده. سرش رو روی شونه‌هام گرفته بود و خیس شدن شونه‌هام رو حس می‌کردم. بهش گفتم: 《خواهش می‌کنم گریه نکن. لطفاً!》
صورتش خیس شده بود. نمی‌تونستم بهش نگاه کنم. با دستش، اشکای روی گونه‌هام رو پاک کرد و پیشونیم رو بوسید. به سمت کمد لباس‌هام رفت. یه دونه پیراهن شطرنجی با یه شلوار مشکلی رو توی دستش گرفتو کنارم اومد:
《اینا رو بپوش و برو بیرون. با یکی از دوستات تماس بگیر و باهاش یه قدمی بزن. این‌ قدر توی خونه خودت رو زندونی نکن.》
حال و هوای بیرون رفتن رو نداشتم. پاهام همراهیم نمی‌کردن که حتی از در اتاق هم بیرون برم. هر لحظه که به بیرون رفتن از اتاقم فکر می‌کردم، تخت‌خواب صدام می‌کرد و بهم می‌گفت که تنهاش نذارم. این مدت خیلی بهم لطف کرده بود. دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم و بعد از حرف زدن باهاش، توی بغلش بخوابم ولی همیشه یه ندای درونی جلوم رو می‌گرفت. یه حسی مانعم می‌شد. زبونم قفل می‌شد و نمی‌تونستم کلمات رو به زبون بیارم. این بار مادرم ازم می‌خواست که کمی از اتاقم بیرون برم. این یه کار رو می‌تونستم انجام بدم؛ ولی بین تخت‌خواب و مادرم باید یکی رو انتخاب می‌کردم. خیلی وقت‌ها صدای تختم رو به مادرم ترجیح دادم. امروز نوبت مادرم بود. امروز زمان صلح بین تخت و مادرم بود. لباسام رو از دستش گرفتم:
《باشه می‌رم بیرون. چشم! شما فقط خودت رو ناراحت نکن.》
بهتر از هر کَس دیگه‌ای من رو می‌شناخت. می‌دونست که در مورد مشکلاتم نمی‌تونم با هیچکس حرف بزنم. اما هر وقت خوابم بهم می‌خورد، هر وقت مدت زیادی رو توی اتاقم می‌موندم، هر وقت که زیاد حرف نمی‌زدم و هر وقت توی خودم بودم، تنها کسی بود که می‌اومد سراغم و ازم می‌پرسید چی شده. اما باز هم مثل همیشه جوابی ازم نمی‌شنید.

از اتاقم بیرون رفت. لباسام رو پوشیدم و از توی آینه به خودم نگاه کردم. احساس می‌کردم کمی لاغر شدم. ریشم هم بلند شده بود. از دیدن قیافه‌ی خودم تعجب کردم. نمی‌دونم چند وقت بود که به خودم نگاه نکرده بودم. احساس کردم حتی آینه هم به زور خودش رو نگه داشته و نمی‌خواد که چهره‌م رو نشون بده. یه شبه پیر شده بودم. دقیقاً روز به دنیا اومدنم، پدربزرگم تصادف کرد. هنوزم نمی‌تونم تصور کنم که خونواده‌م توی اون روز چه حسی داشتن. به خاطر به دنیا اومدنم خوشحال بودن یا به خاطر از دست رفتن پدربزرگم ناراحت؟
این شومی از اولش هم همراهم بود. الان هم باهام بزرگ شده و بعضی وقت‌ها داداش صدام می‌کنه؛ اما با هر بار زمین خوردنم بلند می‌شدم. هربار یه دلیل پیدا می‌کردم و به دیوارش تکیه می‌دادم.
این‌بار به خاطر مادرم هم که شده بود باید مثل روزای قبل می‌شدم. نباید کم می‌آوردم. منی که توی زندگیم برای کسی سر خم نکرده بودم، الان کمرم رو نمی‌تونستم بلند کنم. روی زانوهام افتاده بودم؛ ولی امروز دیگه پایان روی زانو بود. بازم باید قامت راست می‌کردم برای جنگ با سرنوشتِ شوم.
ه سمت میزم رفتم و بقیه‌ی نسکافه رو سر کشیدم. چشمم به موبایلم افتاد. با دیدنش تنم لرزید. جرئت نداشتم از روی میز برش دارم. با خودم کلنجار رفتم که حداقل سراغ پیام‌ها نرم. هر جوری بود خودم رو قانع کردم که فقط یه زنگ بزنم و به چیز دیگه‌ای نگاه نکنم. نمی‌دونم چرا هنوز پیاماش رو پاک نکرده بودم. نمی‌تونستم این کار رو بکنم. شاید می‌خواستم تا ابد یادم بمونه که چی به سرم اومد. ولی باید تموم می‌شد. قرار نیست تا آخر عمرم به پاش بسوزم. بعضی وقت‌ها به خودم دلداری می‌دادم. می‌گفتم که می‌تونم قوی باشم و مقاومت کنم. دقیقاً همون‌جا و همون لحظه، زندگی بهم اثبات می‌کرد که جز تسلیم شدن راهی ندارم. باز هم روزگار مچم رو می‌خوابوند و بازی رو به سرنوشت واگذار می‌کردم.
گوشیم رو باز کردم. چشمام رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو باز کردم. بدون اینکه به چیز دیگه‌ای توجه کنم توی لیست مخاطبام دنبال یه اسم می‌گشتم. پیداش کردم و بهش زنگ زدم. هنوز هم همون آهنگ پیشواز قدیمی رو داشت. یادآوری خاطرات باعث شد یه لبخند کوتاهی بزنم و برای ثانیه‌ای توی اون بخش از زندگیم غرق بشم. بعد از چند لحظه، تماس رو جواب داد. با همون صدای گرفته‌م که از ته حنجره‌م بیرون می‌اومد، بهش سلام کردم.
_به‌به، سهیل خان. شماره اشتباهی گرفتی که به ما زنگ زدی؟
کمی خندیدم و بهش گفتم: 《آره شرمنده می‌خواستم به یه نفر دیگه زنگ بزنم دستم خورد شماره‌ی تو رو گرفتم.》
با این حرفم قهقهه زد و باز به شوخی کردناش ادامه داد. لحنم رو کمی جدی‌تر کردم و ازش پرسیدم: 《کیان می‌تونم ببینمت؟》
_مشتاق دیدنتم. حتماً!! کجایی؟
+خونه‌م. دارم خودم رو آماده می‌کنم که برم بیرون.
_منم خونه‌م. تا یه ربع دیگه می‌رسم اونجا.
+اوکی پس منتظرم.
عادت نداشتیم که از هم خداحافظی کنیم. هیچ‌وقت از هم خداحافظی نمی‌کردیم و بعد از زدن حرفامون، گوشی رو قطع می‌کردیم. بعضی وقت‌ها حتی حرف‌ها نیمه‌ تموم می‌موند ولی این یه اصلی بود که از قدیم بهش پایبند بودیم.
مادرم این مدت زیاد سراغ کیان رو می‌گرفت. مادرم هم از این همه فاصله‌ای که بین من و کیان افتاده بود تعجب می‌کرد. رابطه‌‌ی من و کیان چیزی فراتر از یه دوستی معمولی بود. با اینکه خونواده‌هامون زیاد با همدیگه اختلاف داشتند ولی مانع دوستی من و کیان نمی‌شدند. ما از بچگی با هم بودیم و عهد بستیم که تا آخرش هم با هم باشیم. اما این روزا روح و روانم آسیب دیده بود. زخم‌های عمیقی رو تحمل کرده بودم. حتی احساس می‌کردم که قدمت دوستی با کیان هم مرهم دردام نمی‌شه. درد‌هایی که از سر راحت اعتماد کردن خوردم. لعنت به کسایی که باعث می‌شن دیگه نتونی به هیچکس اعتماد کنی.
از لیست مخاطبین بیرون اومدم. کنترل انگشتام رو از دست داده بودم. مسیجام رو باز کردم. دیدن آخرین پیامی که برام اومده بود، کفایت می‌کرد تا یادم بیاد که کل دیشب رو خیره به پیام “خودت من رو توی بغلش انداختی!” بیدار موندم.
دلم می‌خواست خودم رو خفه کنم. به پوچی رسیده بودم. به نقطه‌ای از زندگیم که دیگه چیزی برام مهم نبود و فرقی به جز نفس کشیدن، با مُرده‌ها نداشتم. کاش همین فرق هم بینمون نبود. شب‌ها قبل از خواب نیت مرگ می‌کردم؛ ولی انگاری زندگی همین رو هم بهم نمی‌داد. همیشه بهم می‌گفت “نقاش خوبی هستم‌” اما الان خودش اینجا نبود که دردایی که کشیده بودم رو ببینه. دردایی که خودش بهم تحمیل کرده بود.

اسمش فرشته بود. یه دختر خیلی زیبارو و اجتماعی. همیشه دور و برش شلوغ می‌شد‌. از هم خوشمون می‌اومد. بهتره بگم من ازش خوشم می‌اومد. بعد از گذشت مدتی یه سری چیز‌هاش خیلی اذیتم می‌کرد. این که خیلی راحت با پسرای اطرافش حرف می‌زد. زیاد بیرون می‌رفت. نمی‌تونستم تحمل کنم. عذاب می‌کشیدم. بعضی وقت‌ها که جواب تماسام رو نمی‌داد دیوونه می‌شدم و فکرم هزار راه می‌رفت که الان با کیه و داره چه کاری انجام می‌ده. بعضی وقت‌ها از یه سری از دوستاش زیادی تعریف می‌کرد.
عصبی می‌شدم و باهاش دعوا می‌کردم. از یکی از پسرای هیز اطرافش اصلاً خوشم نمی‌اومد. حس خوبی ازش نمی‌گرفتم. چندبار بهش گفتم که رابطه‌ش رو باهاش قطع کنه و باهاش رفت و آمد نداشته باشه؛ ولی حساسیت‌های من رو جدی نمی‌گرفت. رفت و آمد با اونارو به قرارای دونفرمون ترجیح می‌داد و سر همین قضیه از کوره در رفتم و بهش گفتم: 《به درک! برو با همون پسره‌ی لاشی خوش باش.》
این دعوا آخرین دعوای من و فرشته بود. آخرش هم همه چی سر من خراب شد. تهش هم من بد در رفتم. و بهم گفت که کارام باعث…
با صدای زنگ آیفون به خودم‌ اومدم. مادرم با یه لبخند وارد اتاقم شد و گفت: 《کیانه! چه عجب!》
+خودم بهش زنگ زدم. دارم باهاش می‌رم بیرون. احتمالاً شب رو دیر برگردم.
_باشه پسرم. مواظب خودت باش.
کاپشنم رو توی دستم گرفتم؛ از مادرم خداحافظی کردم و به راهرو رفتم. کفشام رو از روی جاکفشی برداشتم و پوشیدم. با پوشیدنشون حس عجیبی داشتم. خیلی وقت بود کفشام رو پام نکرده بودم و انگاری برای اولین بار بود که کفش می‌پوشیدم. در رو باز کردم. کیان جلوی در ایستاده بود. با دیدنم، نیشش تا بناگوش باز شد و محکم بغلم کرد. دستی به ریشام کشید و گفت: 《ریش بلند هم بهت میاد کلک.》
+چون این رو گفتی دیگه مصمم شدم برای کوتاه کردنش.
با حرفم خندید و پرسید: 《خُب کجا بریم؟》
+اول می‌ریم آرایشگاه. من عین وحشی‌ها شدم. باید اول یکم رنگ و روم شبیه آدما بشه.
_تو که از اول هم وحشی بودی. چرا اصلاً پیاما رو جواب نمی‌دادی؟ خدایی باید از دستت عصبی باشم؛ ولی دلم نمیاد.
+شرمنده‌تم کیان. اصلاً نمی‌تونستم با کَسی حرف بزنم.
دستاش رو روی شونه‌هام گذاشت و با یه لحنی که ناراحتیش رو نشون می‌داد ازم پرسید: 《چیزی شده داداش؟ با فرشته بحثت شده؟》
با شنیدن اسم فرشته دوباره از خود بی‌ خود شدم. کیان از رابطه‌مون خبر داشت؛ ولی از اینکه چی به سر رابطه‌مون اومد رو نمی‌دونست. دو بار با دستش روی شونه‌هام زد و منتظر یه جواب ازم بود؛ ولی من با سکوتی که کرده بودم، جواب رو بهش داده بودم. مصمم بود از دهن خودم بشنوه؛ ولی من آدمی نبودم که به زبون بیارم و برای همین به یه “چیزی نشده داداش” اکتفا کردم. اون هم باه یه آه غلیظ بحث رو دیگه ادامه نداد و چیزی نپرسید.
شونه به شونه‌ی هم قدم می‌زدیم. صدای رعد و برق به گوشم رسید. کیان مثل همیشه، با شنیدن این صدا، از جای خودش پرید. سقوط اولین قطره‌ی باران رو روی صورتم حس کردم. حس خوبی بهم دست داد. حس زمین خشکی که خشکسالی طولانی مدتی رو سپری کرده و الان وقت سرآغاز زندگی دوباره‌شه. وقتش رسیده بود که این پیله و زندان دور خودم رو بشکافم. نمی‌دونم چرا، ولی خودم رو بابت این مدتی که به خودم سرکوفت می‌زدم سرزنش کردم. در واقع خودم رو به خاطر سرزنش کردن خودم، سرزنش می‌کردم. صدای برخورد قطرات آب به روی کاپشنم و سطح زمین، گوشم رو نوازش می‌داد. کمی آروم گرفته بودم. کمی از ناراحتی که داشتم کاسته شده بود؛ ولی انگاری ذهنم بر علیه‌م قیام کرده بود و داشت تک‌تک خاطراتی رو باهاش ساخته بودم بر روی پرده‌ی جلوی چشمام، به تصویر می‌کشید. برای یک لحظه احساس کردم که روبه‌روم قرار گرفته؛ دستاش رو از هم باز کرده و داره زیر بارون دور خودش می‌چرخه و اسمم رو صدا می‌زنه. واقعیت یا توهم؟ واقعیتی که الان به توهم تبدیل شده بود و داشت مثل یه انگل از روحم تغذیه می‌کرد. خاطراتش رو همون شب توی جعبه‌ای در گوشه‌ای از ذهنم چال کردم؛ ولی دفن کردنشون کافی نبود. باید از بین می‌رفتن. گاهی به در جعبه می‌کوبیدن و برای آزاد شدنشون تلاش می‌کردن. بعضی وقت‌ها صدای خنده‌ها و حرفاش توی گوشم می‌پیچید. انگاری روزگار کمر بسته بود تا هر چی که ازش نفرت داشتم رو به سرم بیاره.
کاش می‌تونستم مثل اون سنگدل و بی‌رحم باشم و روی همه‌ی خوشی‌هامون خط بکشم. روی تک‌تک بوسه‌هایی که بعد از سیگار کشیدنم روی لباش می‌زدم.
گاهی بهم می‌گفت طعم تلخ لبای سیگاریم رو می‌پرسته. ولی یک شبه فرشته‌م، شیطان شده بود. باید تلاش می‌کردم که مثل خودش بشم. تنها راه چاره همین بود.
صدای روشن کردن فندک به گوشم رسید. روم رو به سمت کیان برگردوندم. سیگاری رو لای لبش نگه داشته بود و داشت آتیشش می‌زد. سیگار رو ازش گرفتم و گفتم: 《یکی دیگه برای خودت روشن کن.》

حرفی نزد؛ سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد و یه سیگار دیگه از پاکت بیرون کشید. سیگار رو بین لبام گرفتم و یه پُک سنگین بهش زدم. ورود دود سیگار رو به داخل ریه‌هام حس کردم. دود رو بیرون دادم و بهش خیره شدم.
کیان سکوت بینمون رو شکست و در حالی که هنوز هم دود سیگار به کاملی از دهنش خارج نشده بود بهم گفت: 《داداش انگاری خیلی پکری! می‌خوای امشب ببرمت یه جایی، یکم حال و هوات عوض بشه؟》
+کجا؟
_می‌ریم یه مهمونی. بچه‌ها صبح بهم گفتن. تو رو هم با خودم می‌برم.
از جاهای شلوغ خوشم نمی‌اومد. سر و صدای زیاد رو دوست نداشتم. تنهایی رو به بودن با آدم‌ها ترجیح می‌دادم. به خصوص که همین چند شب پیش بهم ثابت شد که آدمی که تنها باشه، کم‌تر آسیب می‌بینه.
جوابش رو دادم: 《نه. من خوشم نمیاد. خودت برو. خوش بگذره.》
_حالا یه امشب رو بیا. این یه‌بار رو به خاطر من. به خدا بهت نگاه می‌کنم دلم می‌سوزه برات. می‌دونم ناراحتی. بیا امشب یه‌کمی فراموش کن. اصلاً بیا یه گوشه بشین و کاری نکن. از این تنهایی کوفتی بیا بیرون. هر چی بیشتر تنها باشی، بیرون اومدن ازش برات سخت‌تر می‌شه. تو که خودت چیزی نمی‌گی. ولی من از چشمات می‌تونم بفهمم چی شده.
با حرفاش موافق بودم. شاید اگه کمی توی جمع آدم‌ها قرار می‌گرفتم و کمی بیشتر خوشی‌های خودم رو به خواسته‌‌های بقیه ترجیح می‌دادم، الان اینجا نبودم. بعضی‌ وقت‌ها آدم بهتره خودخواه باشه تا فداکار. گاهی جنگ و دعوا باعث می‌شه به آبادی برسیم.
یه‌کم اصرار دیگه کافی بود که موافقتم رو بگیره که امشب رو باهاش به مهمونی برم.


به خونه برگشتم. قرار بر این شد که خریدایی کرده بودم رو توی خونه بذارم و لباسام رو عوض کنم تا کیان دوباره بهم خبر بده. با صدای بسته شدن در، مادرم سریع به راهرو اومد. با دیدنم، لبخند بر روی لباش نشست و منم در جوابش بهش لبخند زدم. روبه‌روم ایستاد. دستی به سر و صورتم کشید و نیم‌نگاهی به لباس‌هایی که خریده بودم انداخت. خرید‌‌ها رو از دستم گرفت و گفت: 《اگه بدونی چقدر خوشگل شدی، دیگه هیچ‌‌وقت خودت رو اونجوری نمی‌کنی.》
+می‌دونم مادرم. حالم خوب نبود این مدت. حالا بهترم.
_چرا حالت خوب نبود؟
+مهم نیست. حالا که خوبم‌. این مهمه.
_ولی…
حرفش رو قطع کردم. این همه اصرارش بی‌فایده بود. من حرفی بهش نمی‌زدم. برای همین تصمیم گفتم که بحث رو عوض کنم و بهش گفتم: 《کیان به یه مهمونی دعوتم کرده. یه‌کم دیگه می‌رم اونجا. اومدم خونه تا لباسام رو عوض کنم.》
_باشه پسرم. مواظب خودت باش.
به اتاقم رفتم. یکی از پیراهن‌هایی که خریده بودم رو بیرون کشیدم و با پیراهنی که تنم کرده بودم عوض کردم. آستیناش رو یه بار تا کردم و دوتا دکمه‌ی بالایی رو باز گذاشتم. ساعتم رو از توی کمد برداشتم و دستم کردم.
از توی آینه به خودم نگاهی انداختم. مادرم راست می‌گفت. خیلی تغییر کرده بودم. اون موجود بی‌روح و نیمه‌ی مُرده‌ی چند ساعت پیش نبودم. گوشیم رو از توی جیبم بیرون آوردم. دیگه وقتش بود پیاماش رو پاک کنم. این همه مدت نگهشون داشته بودم و مدام بهشون نگاه می‌کردم و حسرت می‌خوردم. تهش به این نتیجه رسیدم که دلتنگی و ناراحتی برای آدمی که براش مهم نیستی، حماقت محضه. قسمتی از زندگیم رو هدر دادم. بخشی از زمان و وقتی که هیچ‌وقت قابل برگشت نبود رو فداش کرده بودم. قرار نبود بخش دیگه‌ای رو هم به خاطر هدر دادن اون قسمت، در سوگواری به سر ببرم. نفرت، جاش رو به خوشی‌ها و دلتنگی‌های چند ساعت قبل داده بود. به خودم می‌گفتم که تقصیر من نبوده. من که همه‌چی رو درست رفته بودم. آدمی که بخواد خیانت کنه، خیانت می‌کنه و تهش به جای اینکه به اشتباه خودش اعتراف کنه، بقیه رو مقصر می‌دونه.
حرفاش که به یادم میاد، نمی‌دونستم گریه کنم یا بخندم. همیشه می‌گفت: 《خیانت از بدترین کارهایی هست که یه آدم می‌تونه انجام بده و هیچ توجیهی نداره.》
انگاری اینا همه شعار بودن. فقط برای بقیه صدق می‌کنن و وقتی به خودمون می‌رسیم، قید همه‌ی این حرفا رو می‌زنیم. به نظرم بدترین آدمای روی این کره‌ی خاکی همون کسایی هستند که عیب‌هایی که توی خودشون موجود هست رو نمی‌بینن و خیلی راحت بقیه رو قضاوت می‌کنن و در مورد خیلی چیز‌ها شعار می‌دن. همیشه می‌گن بهترین قاضی خداست! من بهش شک دارم.
پیام‌ها رو پاک کردم. کمی عطر هم به خودم زدم و منتظر کیان موندم.


مهمونی داخل یک ویلا برگزار شده بود. صدای موزیک از داخل ساختمون به گوش می‌رسید. به خاطر سر و صدای زیاد تصمیم گرفتم که به داخل ساختمون نرم. چشمم به آلاچیق کنار استخر افتاد. کسی اونجا نبود. چند نفری لبه‌ی استخر نشسته بودند و داشتن حرف می‌زدن. از فضای ویلا خوشم اومده بود. معماری ساختمونش جالب بود و به سبک کاخ‌های دوران یونان باستان ساخته شده بود. حتی وسط باغ هم مجسمه‌ای از الهه‌ی انتقام، “نمسیس” گذاشته بودند.

همراه با کیان به داخل آلاچیق رفتم. وسط آلاچیق میزی رو قرار داده بودند و روش چندتا بطری مشروب و لیوان چیده بودند.
کیان به سمت میز رفت، دوتا پیک ریخت و یکی‌ش رو به دستم داد.
پیک‌ها رو بهم زدیم و همه‌ش رو یه جا سر کشیدم. بعد از مدت‌ها سوزش گلوم رو دوباره حس کردم. داغی الکل رو حس می‌کردم.
به یکی از پایه‌های آلاچیق تکیه دادم و به نمسیس خیره شدم. کاش این افسانه‌ها واقعیت بودن. کاش می‌تونستم به نمسیس شکایت کنم و اون، انتقام سختی‌هایی که این مدت کشیده بودم رو بگیره.
کیان دوتا سیگار روشن کرد، یکی رو بهم داد و گفت: 《خُب. حالا نگفتی چی شده؟ تموم شد؟》
+نمی‌خوام در موردش حرف بزنم.
_این قدر احساساتی نبودی که!
+این بار کم آوردم چون تصورش رو نمی‌کردم.
_تقصیر خودته که به بقیه اعتماد می‌کنی. به خصوص دخترای این دوره و زمونه.
+گفتم نمی‌خوام در موردش حرف بزنم. تموم شده.
_اگه باهاشون بازی نکنی، باهات بازی می‌کنن.
+این لاشی بازیا به من نمی‌خوره. تو هم نمی‌خواد من رو نصیحت کنی.
_اینا نصیحت نیست. چند ساعت قبل خودت رو یادت بیاد که مثل یه آدم بی‌کَس و کار بودی. آدم از قیافه‌ت می‌ترسید. اگه منم مثل تو احمق بودم، خودم رو حبس می‌کردم؛ ولی ببین هر شب خوشگذرونی خودم رو می‌کنم و کسی هم نیست حسرتش رو بخورم. اینو بدون اولین قدم برای حل یه مشکل، به زبون آوردن اون مشکله.
+باشه تو راست می‌گی. ولی این رو بدون بعضی سکوت‌ها پر از معنا هستن، کافیه یه‌کم درک کنیم. حالا هم این بحث رو کش نده. این مهمونی مال کیه؟
_صاحب این مهمونی رو تو خوب می‌شناسی. وقتی بهش گفتم میای خیلی خوشحال شد.
+عجب… ولی من اولین باره به اینجا میام.
_اتفاقاً من هم‌ اولین باره به اینجا میام.
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای خنده‌های بلندی به گوشم رسید. چندتا دختر که تلوتلو می‌خوردن و از پله‌های ویلا پایین می‌اومدن رو دیدم. با دیدنشون پوزخندی زدم و گفتم: 《بی‌جنبه‌ها!》
صدای مردونه‌ای رو از پشت سرم شنیدم. دستش رو روی شونه‌هام گذاشت و گفت: 《همه که مثل تو نیستن که سه تا بطری هم روش تاثیر نداشته باشه.》
بعد از گفتن این حرفش خندید. روم رو به سمتش برگردوندم و بدون مکث بغلش کردم.
کیان هم کنارمون ایستاده بود و گفت: 《این هم از صاحب مهمونی.》
صاحب مهمونی، رضا بود. یکی از دوستای خیلی قدیمیم. چندسال پیش برای تحصیل به خارج از کشور مهاجرت کرد. تا قبل از مهاجرتش کل روز و شب‌ها رو باهم سپری می‌کردیم. حالا هم بی‌خبر برگشته بود.
دستش رو دور صورتم گذاشت و پرسید: 《کیان می‌گه واسه خودت یه سلول انفرادی ساختی. قضیه‌ چیه؟》
+بعد از این همه مدت برگشتی و این رو می‌پرسی؟
_خیلی حرفا واسه گفتن داریم. ولی بذارشون برای یه‌وقت دیگه. امشب رو از مهمونی لذت ببر. یکی از اتاق‌های بالا هم مال خودت.
با گفتن این حرفش چشمکی بهم زد و لبخندی تحویلم داد. پیکم رو ازم گرفت؛ پرش کرد و به دستم داد. دست دیگه‌ش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت: 《باید به چند نفر دیگه هم سر بزنم. بعداً مفصل باهم حرف می‌زنیم. فعلاً از مهمونی لذت ببر.》
ازش خداحافظی کردم. حرف زیادی باهاش نداشتم. مطمئنم اون هم همین طور بود و قرار نبود توی مکالمات آینده‌مون چیزی جز تجدید خاطرات قدیم و کارهایی که کرده، اتفاق بیفته. همه‌چی از اون مهاجرت لعنتی شروع شد‌. همه‌چی از یه دوری و فاصله‌ی اجباری شروع شد. از آلاچیق بیرون اومدم. کمی‌ دورتر از چند نفری که کنار استخر بودند، لبه‌ی استخر نشستم و به آب داخل استخر خیره شدم.
صدای قدم‌هایی به گوشم خورد. اومد کنارم و با صدای نازکش پرسید: 《فندک داری؟》
صداش برام آشنا بود. همچنان به آب داخل استخر نگاه می‌کردم و روم رو به سمتش برنگردوندم. به آرومی جواب دادم: 《نه! فندک ندارم.》
_ولی من دارم.
کنارم نشست. یه لبخندی زدم، بهش نگاه کردم و گفتم: 《انگاری مهمونی امشب مخصوصاً ترتیب داده شده تا دوستای قدیمی همدیگه رو ببینن!》
+اگه بشه به ما دوتا گفت “دوست”.
تغییر نکرده بود. مثل قدیم باز هم با تیکه و کنایه حرف می‌زد. نگاهی بهش انداختم. موهای مشکی‌ش رو روی شونه‌هاش پخش کرده بود. سنش بالاتر رفته بود؛ اما هنوز هم طراوت و جوونی ازش می‌بارید.
بهم خیره شد و گفت: 《چیه؟ نکنه خوشت اومده؟ حالا یه بار هم از کسی تعریف کنی، اتفاقی نمی‌افته.》
+خودت می‌دونی من نمی‌تونم از کسی تعریف کنم.
_آره می‌دونم. اصلاً تغییر نکردی.
+اتفاقا خیلی تغییر کردم.
_با رضا حرف زدی؟
+آره همین چند لحظه پیش؛ ولی نمی‌دونستم خواهرش هم اینجاست.
_دلمون برات تنگ شده بود سهیل. دل من برات تنگ شده بود. صبح به کیان گفتم که هرجوری شده تو رو هم با خودش بیاره. ازت ناراحت بود و می‌گفت که جوابش رو نمی‌دی. مثل اینکه خودت رو حبس کرده بودی نه؟ به‌ هر حال خوشحالم که هنوز کیان بُرشش رو داره و تو اینجایی …

یه نفس حرف زدنش همیشه روی اعصابم می‌رفت و حاشیه رفتنش از قبلی هم بدتر بود. با لحن تندی صبحتش رو قطع کردم و گفتم: 《چرا با رفتنت جواب تماسام رو ندادی؟ چرا من آخرین نفری بودم که از رفتنتون باخبر شدم؟ چرا باهام این کار رو کردی؟》
_الان چرا این قدر عصبی هستی؟
+همیشه عصبی بودن راحت‌تر از ناراحت بودنه. تو رفتی بدون اینکه کلمه‌ای به من بگی.
_نه فقط به تو، به کسی چیزی نگفتیم جون نمی‌خواستیم کسی باخبر بشه. فقط پدر و مادرمون می‌دونستن. من هم دلایل خودم رو داشتم که بهت نگم.
+چه دلایلی؟
_فکر کردم اینجوری بهتر باهاش کنار میای‌.
+حق نداشتی این کار رو بکنی. باید بهم می‌گفتی. کنار اومدن یا نیومدن باهاش رو به خودم واگذار می‌کردی.
دستم رو مشت کردم و دیگه چیزی نگفتم. شاید من هم به دلیل از دست دادن رویا بود که وارد یه رابطه شدم. رابطه‌ای که کاری باهام کرد که به راحتی نتونم جای زخمش رو فراموش کنم. رابطه‌ای که احساس می‌کردم می‌تونست برام مرهم باشه؛ ولی دلبسته و وابسته‌ی کسی شدم که براش مهم نبودم. همه‌ی این درد و رنج‌هام به رویا ختم می‌شدن. دلیل تمام کابوسام و بی‌خوابی‌هام به رویا ختم می‌شدن. تمام وجودم اون رو مقصر می‌دونست.
خط نگاهم رو به سمت مجسمه‌ی نمسیس تغییر دادم. صدای روشن کردن سیگارش رو شنیدم. آروم زیر لب اسم نمسیس رو زمزمه کرد. بهش گفتم: 《یک افسانه‌ی معروف از نمسیس هست‌.》
_همون ماجرای نارکسیوس؟ همون پسر مغروری که همه‌ی عاشق‌های خودش رو حقیر می‌دونه و همه رو از خودش می‌ر‌ونه؟
به تصویر خودم توی آب استخر خیره شدم و حرفش رو ادامه دادم: 《آخرش هم عاشقاش به نمسیس شکایت می‌کنن. نمسیس هم بلایی سر نارکیسوس میاره که تا آخر عمرش عاشق و شیفته‌ی تصویر خودش توی آب بشه و همین باعث مرگش می‌شه.》
_پس نذار این دفعه به نمسیس شکایت کنم.
از حرفش خندیدم. من خودم یکی از شاکی‌هایی بودم که باید شکایتم رو پیش نمسیس می‌بردم‌. با گذشت این همه زمان، احساس می‌کردم که چیزی از اون عشق و علاقه باقی نمونده. دلم می‌خواست زجر بکشه؛ ولی نمی‌تونستم کاری بکنم. شاید باید بقیه رو زجر بدم. یه اتفاقایی توی زندگی هست که اگه بیفتن، باعث می‌شن حتی از زجر کشیدن نزدیک‌ترین افراد بهت هم لذت ببری.
با دیدن چهره‌ش یاد رابطه‌ی شکست خورده‌ی خودم می‌افتادم. شاید این‌ یه‌بار داشتم تصمیم درستی رو می‌گرفتم؛ ولی نباید به کسی اجازه می‌دادم که بتونه دوباره بهم آسیب بزنه. شاید افسانه‌ها رو بد تعریف کردن. شاید نارکیسوس مغرور نبود فقط خالصی عشق اینقدر براش با ارزش بود که خودش رو لایق این نمی‌دونست که با هرکسی وارد رابطه بشه. شاید با گذر زمان، اون هم یه‌روزی عاشق می‌شد و حتی شاید معشوقش بهش خیانت می‌کرد و در نهایت اون کسی می‌بود که به نمسیس شکایت می‌کرد. چه اتفاقی میفته که اگه یه‌بار هم آدم بده‌ی داستان به خواسته‌هاش برسه؟ اصلاً چقدر معیار‌های آدم‌ها برای تشخیص خوب و بد درسته؟ همه‌ی آدم‌ها که بد به دنیا نیومدن.
از سر جام بلند شدم. بهم نگاهی انداخت و دستش رو به سمتم دراز کرد‌. دستم رو گرفت و اون هم بلند شد. به سمت پله‌های ساختمون قدم برداشتیم؛ ولی حرفی نمی‌زدیم. یه دختری آهسته‌آهسته به سمتمون می‌اومد. سرش رو به زور نگه داشته بود و از حالت راه رفتنش حدس می‌زدم که مست کرده باشه و الان داره توی دنیای خودش سیر می‌کنه. جلوی ما ایستاد. با صدای مست و گرفته‌ش سعی می‌کرد کلمات رو به زور به زبون بیاره.
دستش رو روی پهلوی رویا گذاشت و گفت: 《رویا، این خوشتیپ کی باشن؟》
یه‌کم براندازش کردم. خودم حرفی نزدم و صبر کردم تا رویا جوابش رو بده. بهش گفت: 《اسمش سهیله و از دوستای قدیمیمه که بعد از مدت‌ها امشب دوباره دیدمش.》
بعد از این رویا به سمت من برگشت و بهم گفت: 《سهیل، این هم رُزه و از دوستای جدید.》
تیکه‌ی آخر حرفش رو با یه لحن شوخی بیان کرد.
رُز دستش رو به سمتم دراز کرد و بهم گفت: 《از آشنایی‌تون خوشوقتم سهیل خان.》
باهاش دست دادم. با دستش، دستم رو کمی فشار داد و انگشت شستش رو روی پشت دستم کشید. از کارش جا خوردم؛ ولی به روی خودم نیاوردم. با یه لبخند زوری بهش گفتم: 《من هم همین‌طور.》
_می‌شه کمکم کنید تا برم بالا و یه‌کمی بخوابم؟
یه نگاه به رویا انداختم تا واکنشش رو ببینم. چشماش گرد شده بود و به زور خودش رو نگه داشت که چیزی نگه. با تکون سرش بهم فهموند که مشکلی نداره؛ ولی هیچکس جز من نمی‌دونست با همین یه درخواست چه آتیشی توی دلش به پا شده. دلم می‌خواست خودش مقاومتش رو بشکنه و مانعی بشه؛ ولی این کار رو نکرد. پس من هم دلیلی ندیدم که مقاومتی بکنم.
به رُز گفتم: 《حتماً. چرا که نه؟》
دستش رو دور گردنم انداخت. کفشای پاشنه بلندش رو از پاش بیرون آورد و به دست گرفت. دست دیگه‌ش رو دور گردنم انداخت و به سمت طبقه‌ی بالا حرکت کردیم. حتی به سمت رویا برنگشتم که ببینم چه حس و حالی داره.

کمی که از رویا دور شدیم، رز بهم گفت: 《گُل و ستاره. چه ترکیبی قراره بشه.》
واکنشم به حرفش فقط یه خنده بود. به راهروی طبقه‌ی بالا که رسیدیم، خلوت خلوت بود. کسی جز ما دوتا اونجا نبود. چندتا اتاق اونجا بودن. جلوی در یکیشون ایستادم. کفشای رُز از دستش افتادن. خواستم در رو باز کنم و به تخت ببرمش که یهویی صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و محکم لبم رو بین لباش گرفت. با چشمای مات و مبهوت داشتم بهش نگاه می‌کردم. بر خلاف من چشماش رو بسته بود و انگار نه انگار که داره یکی رو می‌بوسه که اصلاً دوستش نداره و نمی‌شناستش. من هم همین‌طور بودم. حس عجیبی به سراغم اومد. یه کشمکش توی وجودم متولد شده بود. چیزی که باعث می‌شد که نه‌ باهاش همراهی کنم و نه اینکه بخوام جلوش رو بگیرم. یه حسی بهم می‌گفت که ولش کنم و برم و یه حس دیگه بهم می‌گفت که باهاش همراهی کنم و از بودن در کنارش لذت ببرم. بین اون جنگ و دعوای درونی، آخرش پرچم اون حسی بالا رفت که بهم‌ می‌گفت ادامه بدم. خیلیا بهم بدی کردن. چی می‌شه اگه این یه‌بار رو من بهشون بدی کنم. بذار یه کمی هم از دردایی که کشیدم رو تحمل کنن. نمی‌دونم چند ثانیه گذشت تا تصمیمم قطعی بشه؛ ولی به خودم که اومدم طعم لبای سیگاری رز رو روی لبام حس می‌کردم. چشمام رو بستم، دست دیگه‌م رو روی کونش گذاشتم و کمی مالیدم. آروم آروم به سمت تخت می‌رفتیم. یک کلام هم حرف نزدیم. بدنم هر لحظه داغ‌تر از قبل می‌شد و به چیزی فکر نمی‌کردم. زندگی چندباری بهم یاد داده بود که هیچ چیزی از هیچکس بعید نیست.
روی تخت انداختمش. دستاش رو از هم باز کردم و زبونم رو روی گردنش کشیدم. آه بلندی کشید و تند‌تند نفس می‌زد.
برای یه لحظه سایه‌ی یه نفر رو روی خودم احساس کردم. به سمت در که برگشتم رویا کنار در ایستاده بود و با دوتا دستش رو جلوی دهنش نگه داشته بود. چشماش خیس اشک بودن. سیل اشکاش هم آتش درونم رو خاموش نمی‌کرد. به سمتش رفتم‌. دستش رو از روی دهنش برداشت و با اون نگاه مظلومانه بهم گفت: 《چقدر عوض شدی سهیل. بهتره بگم چقدر عوضی شدی!》
با تموم شدن حرفش، سرم رو نزدیک گوشش بردم و آروم توی گوشش کلمه‌کلمه‌ی این جمله رو با نفرت و عقده زمزمه کردم:
“تو خودت من رو توی بغلش انداختی”


آریوِدِرچی

نوشته: هیچکس


👍 74
👎 6
37101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

871185
2022-04-29 02:03:39 +0430 +0430

قبل از هر چیز خوش برگشتی.❤

داستان خیلی خوبی بود منتها با پرداخت کم. هرچند با همین پرداخت کم اون پیامی رو که میخواستی به خواننده منتقل کردی. آخر داستان رو خیلی دوست داشتم و حس و حال سهیل کاملا برام قابل درک بود. اسم داستان و ماجرای‌ مربوط به نمسیس هم خلاقانه بود و خوشم اومد.

دست نرگس هم درد نکنه بابت ویرایش داستان. به قول نرگس کاغذت دائم الچرک😁❤

10 ❤️

871218
2022-04-29 04:51:11 +0430 +0430

دمت‌گرم قشنگ بود

3 ❤️

871222
2022-04-29 05:48:15 +0430 +0430

خسته نباشی هیچکس عزیز.

خوشحالم دوباره نوشتی. به نظرم داستان خیلی یکپارچه و خوب بود. چیزی که توی داستان‌هات کاملا مشخصه، به خصوص این داستان، مکالمه‌ی دوستانه‌ی راوی با مخاطبش هست. خیلی راحت دنیای درون خودش رو برای مخاطب میگه. به نظرم نوشتن این داستان با این فضای حسّی و درونی یکپارچه کار سختی هست.
به نوعی تو همه‌ی کلماتی که نوشتی احساس کردی.
آخر داستان به نظرم کمی ریتم تند شد و میشد بهتر هم باشه اما نهایتاً نویسنده شما بودی و تصمیم با شما.

مادرم هم از این همه فاصله‌ای که بین من و کیان افتاده بود تعجب می‌کرد

  • مادرها حواس‌شون به همه چی هست. ❤

خسته نباشی. قلمت خنیاگر اندیشه‌ت.

🌹🌹🌹

7 ❤️

871227
2022-04-29 06:58:35 +0430 +0430

هیچکس قبلا رپ میخوند حالا نویسنده شده😏😏😏🤣🤣🤣🤣

2 ❤️

871240
2022-04-29 10:30:20 +0430 +0430

IPiinkMoon
یه پپسی دیگه برای خودت باز کن! کی به کیه!😁

5 ❤️

871245
2022-04-29 10:43:33 +0430 +0430

در کل داستان خوبی بود به نظرم و مهم تر از همه خوش برگشتی به قسمت داستان‌ ها "سهیل"🌹
داستان یه سری اشکالات نگارشی ریز داشت که اونا اصلا مهم نیستن برای من؛ چرا اگه با چشم ذره بینی نری تو عمق داستان متوجه نمی‌شی. ( در صورت تمایل بهت میگم)
اما چند تا مورد بود که تو ذوقم زد :
مورد اول: عدم تعادل تو داستان. تا ورود سهیل به ویلا، داستان رو دور کند بود و بعد یک‌دفعه‌ای تند تر شد.
مورد دوم: پایانش. هر جور فکر می‌کنم می‌بینم که می‌شد بهتر از این باشه. پیامت رو رسوندی، اما این اون چیزی نبود که داستانت لازم داشت. زیاد مورد پسند من نبود راستش.
مورد سوم: پرداختن بیش از حد به جزئیات. بعضی جاها توضیح زیادت کلافه‌ام کرد. می‌تونستی با استفاده از جملات بهتر و کوتاه‌تر از اشاره کردن بیش از حد به جزئیات جلوگیری کنی. این اشکال عمومأ هم تو پارت اول داستانت بود، یعنی اونجایی که داستانت رو دور کند رفته بود، فکر کنم عاملش همین اضافه‌گویی‌ها بوده.
از نکات خوب داستانت اگه بگم: داستانت کشش داشت برای من. دنبال این بودم که بفهمم، علت حال دگرگون پسر داستان چیه و این من رو تا نصفه های داستانت کشوند. بعدش هم که حس انتقامی که درونش جرقه زد و شد عامل دوم برای ادامه دادن داستان.
انتخاب اسمت جالب بود برام و دوستش داشتم.
بهترین شخصیت هم تعلّق می‌گیره به “مادر”. خیلی خوب توصیفش کرده بودی.

نمک کامنتم:
خداروشکر یه داستان خوب آپ شد و بین یه جین کسشعری که ریخته تو این بخش، یه داستان خوب خوندیم. که به نظرم این می‌تونه از خوش یمن بودن این روز باشه. از این تریبون روز قدس رو هم به هممون تبریک میگم. تو چه روز خوبی هم آپ شد داستان.

8 ❤️

871249
2022-04-29 11:21:40 +0430 +0430

به من ک حس نداد. مرسی از زحمتت ولی سکسی نبود

3 ❤️

871275
2022-04-29 14:41:37 +0430 +0430

زیاد داستان های این جا رو نمیخونم ، این هم فقط به خاطر اسمش خوندم فکر کردم ماورایی جادوگری هست ولی خب نبود😕
اصلا چرا ما تگ داستان ترسناک نداریم این جا ؟؟؟
نمیدونم والا چی بگم اخه من زیاد داستان نمیخونم ، از این که توی داستانت بکن بکن الکی نداشت به نظرم خوب بود ولی خب همه داستانا شخصیتا همه پولدار و خارج رفته هستن ، ما معمولیا هم دل داریم عاشق میشیم 😢

2 ❤️

871280
2022-04-29 15:22:39 +0430 +0430

زیاد روده درازی کردی

1 ❤️

871283
2022-04-29 15:30:02 +0430 +0430

فوق‌العاده بود خوش قلم 👍🏻👏🏻👌🏻❤️
خوش برگشتی 🌹❤️
قلمت مانا سهیل جون 👌🏻❤️

3 ❤️

871284
2022-04-29 15:44:57 +0430 +0430

خیلی اوکی بود

2 ❤️

871285
2022-04-29 15:57:01 +0430 +0430

سلام بر هیچکس.
حالا شدی همون هیچکس كوچک غمگينی که میشناختم.
همون که در اعماق اقیانوس مسکن داشت و دلش را در يک ني لبک چوبين، مینواخت، آرام، آرام…
هیچکس كوچک غمگينی، كه شب از يك بوسه می مرد و سحرگاه از یک بوسه به دنيا می آمد.
مطمئنم توی این چند وقت، به جای بیشتر نوشتن، بیشتر خوندی و این تاثیر رو توی داستانت میبینم.
داستان خوب و روانی بود و خواننده رو دنبال خودش میکشوند.
نکات به ترتیب:

  • نام داستان: فوق العاده.
    نشان از درک و آشنایی با اساطیر و خواندن و جستجو برای یک نامگذاری بجا.
  • اوایل داستانت منو یاد کتاب بوف کور انداخت و چقدر دوست دارم این تعلقت رو به این کتاب که توی تمام داستانهایی که ازت خوندم، مشخصه.
  • “داره بارون می‌باره. ابرا به خاطرت خورشید رو قایم کردن.”
    “همیشه بهم می‌گفت “نقاش خوبی هستم‌” اما الان خودش اینجا نبود که دردایی که کشیده بودم رو ببینه. دردایی که خودش بهم تحمیل کرده بود”
    عاشق چنتا از این دیالوگ های فوق العادت شدم. بسیار زیبا بود و بجا و به کشش داستان کمک میکرد.
  • اشاره به مصادف شدن روز تولد با تصادف و مرگ پدربزرگ و شومی سهیل هم خوب بود.
  • “می‌دونست که در مورد مشکلاتم نمی‌تونم با هیچکس حرف بزنم.”
    “لعنت به کسایی که باعث می‌شن دیگه نتونی به هیچکس اعتماد کنی”
    “ولی هیچکس جز من نمی‌دونست با همین یه درخواست چه آتیشی توی دلش به پا شده”
    “زندگی چندباری بهم یاد داده بود که هیچ چیزی از هیچکس بعید نیست”
    چقدر استفاده چندباره از کلمه هیچکس که به شخصیت خودت برمیگرده رو دوست داشتم.
  • دیالوگ های اول سهیل که طی تماس تلفنی با کیان داشت رو دوست نداشتم. نشون از یه رفاقت طولانی و بسیار صمیمی نداشت. برعکس ملاقات اول دم در که بهتر شده بود.
    "لحنم رو کمی جدی‌تر کردم و ازش پرسیدم: (وسط شوخی هاش پریدم و گفتم:)
    کیان می‌تونم ببینمت؟ (به جای “میتونم” میشد بگی: “میخوام”)
    _مشتاق دیدنتم. حتماً!! کجایی؟ (دو رفیق قدیمی توی محاوره و صحبت از “مشتاق دیدنتم” استفاده نمیکنن. این جمله خیلی رسمی است)
    +خونه‌م. دارم خودم رو آماده می‌کنم که برم بیرون. (دارم آماده میشم که بیای تا بریم بیرون، دوری بزنیم.)
  • “صدای برخورد قطرات آب به روی کاپشنم و سطح زمین، گوشم رو نوازش می‌داد.”
    پسر خوب! قطرات آب چرا؟؟؟؟
    صدای برخورد قطرات نامنظم بارون به روی کاپشن و زمین، مثل یک ریتم زیبای موسیقی، گوش و روحم را نوازش می داد.
  • طعم تلخ لبای سیگاری که دوجا ازش استفاده کردی، فوق العاده بود. (به یاد فرشته و به کام رز)
  • با توجه به اینکه صاحب مجلس مهمونی و از همه مهمتر، رویا از دوستان قدیمی سهیل بودن، قاعدتا باید خودشون سهیل رو دعوت میکردن. میتونستی این معادله رو با جواب ندادن به چند تماس ناشناس برای خواننده حل کنی.
  • “به خونه برگشتم. قرار بر این شد که خریدایی کرده بودم رو توی خونه بذارم و لباسام رو عوض کنم تا کیان دوباره بهم خبر بده.”
    ؟؟؟؟؟
    چنتا جمله نامتعارف و غیرقابل قبول مثل نمونه بالا داشتی که نشون از عدم مرور چندباره داستانت هست.
    من خواننده، میدونم که تو لباس هایی رو که خریدی، میزاری خونه و با خودت جایی نمیبری و قرار هم هست برای مهمونی بپوشی.
    “به خونه برگشتم، یه دوش گرفتم و لباسهایی که تازه خریده بودم رو پوشیدم و منتظر کیان موندم.”
  • قسمت دوم داستانت که توی پارتی اتفاق میفته، با قسمت اول داستانت، تعادل نداشت. اتفاقات قسمت دوم خیلی با ریتم تندتری جلو رفت.
    قسمت اول داستان که عمدتا از قول متکلم وحده بود و من اسمش رو میزارم "بوف کوری"و بسیار بسیار هم این نوع نگارش، سخت هست رو دوست داشتم. (بازم مشخصه توی این مدت خیلی خوندی) ولی باید بازم بیشتر روش کار کنی.
    قسمت دوم داستانت رو که بیشتر مکالمه بود، همراه با داستان نمسیس و نارکیسوس (نارسیس یا نرگس) رو بیشتر دوست داشتم و نشون میده که در این نوع نگارش (مکالمه و گفتگو)، خیلی رشد کردی.
  • هنوز چندین و چند غلط املایی و نگارشی داری، که این بیشتر به خاطر اینه که نرگس موقع ویراستاری، احتمالا پشت شمشادها داشته ملت رو گول میزده و بیشتر حواسش اونطرف بوده. (نرگس جان! خدا قوت)
  • و بالاخره یکی از داستانهایی که به خاطر صحنه های اروتیک، منو اذیت نکرد. عالی بود و بجا.

براوو هیچکس جان …
گراتزی میلله

6 ❤️

871295
2022-04-29 17:32:35 +0430 +0430

خسته نباشی
عالی🌹

2 ❤️

871297
2022-04-29 18:05:41 +0430 +0430

عالی بود ولی اول داستانت و خیلی کش دادی

2 ❤️

871313
2022-04-29 22:47:22 +0430 +0430

عالی بود ولی ای کاش دنباله دار میبود و زود تمامش نمیکردی

3 ❤️

871460
2022-04-30 14:49:20 +0430 +0430

ایوالله داداش

3 ❤️

871472
2022-04-30 17:48:39 +0430 +0430

**ب

1 ❤️

871525
2022-05-01 02:38:09 +0430 +0430

دمت گرم داش

2 ❤️

873025
2022-05-09 04:47:55 +0430 +0430

خوش برگشتی🤘🏼👁️

2 ❤️