هرزه ی بین المللی (۱)

1401/05/10

*سلام دوستان،حورا هستم نویسنده ی “همه ی ما” این داستانی که در ادامه میخونید واقعی نیست و صرفا زایده ی ذهن مریضم میباشد…امیدوارم که لذت ببرید
قلبم برای شما❤

یک کلاه خود از جنس قابلمه رو سرم بود و یک شمشیر هم از جنس ملاقه، سوار اسبم که پُشتی بود ،در حالِ حمله به خواهر زاده ی عزیز تر از جانم بودم،این بچه برایِ من همه چیز بود ،شما نمیدونین اما من میدونم خاله بودن حسِ بسیار قشنگیِ،بااینکه زحمتاش و خرجاش بایکی دیگه است اما میتونی حس مادری رو باهاش تجربه کنی!
قرار بود امروز باخواهرم و فرزاد بریم خرید،اما انقدر با فرزاد بازی کرده بودم که هم خودم خسته شدم هم اون!
_کشتی بچمو ولش کن ماهپری…
+بچمو؟!خوبه تو این سه سال،دوسالشو من بزرگش کنم تو رو سننه!!
_باشه تو ننش،ولی الان اگه قولِ بستنی هم بهش بدی نمیاد ازپا درش آوردی.
برای حرفای فریماه یه دونه تره هم خرد نکردم ،بیخیال بلند شدم و به فرزاد گفتم:
_خاله قربونت بره بیا حاضرت کنم بریم دَدَ!
+خاله مگه تو اَچه ای(حرف ب رو نمیتونه تلفظ کنه)دَدَ چیه!
_بیا برو نیم وجبی تو نمیخواد بمن یاد بدی ،بچه های حالا چی زبون درآوردن!
فرزاد برام زبون درآورد و خودش لباساشو تنش کرد،یادمه من ۹سالم بود دکمه های لباسم رو مامانم باید میبست و گرنه خودم نمیتونستم،سرمو به نشونه حسرت تکون دادم و آماده شدم!
باهم به سمت آزاد شهر رفتیم ،فریماه خریداشو یکی یکی انجام میداد و من هم دنبال یه مانتوی مجلسی بودم که اون طرف خیابون داخل ویترینِ یک مغازه چشمم به یک مانتو افتاد،فرزاد رو سپردم دست فریماه و بهش گفتم که میرم اون سمت …
وارد مغازه شدم و بعد از پرو خریدمش ،اومدم بیرون ،اونطرف رو نگاه کردم ،فرزاد و فریماه در حال تماشا کردن مغازه ها بودن،یکم جلوتر رفتم و یه جا ایستادم منتظر بودم ماشین ها کمتر بشن که برم اون سمت،پشتِ سرم یه کوچه بن بستِ خلوت بود که داخلش یه وَن مشکی پارک بود،نمیدونم چرا استرس گرفته بودم ،از استرس با پاهام به زمین ضرب میزدم،اون طرف فرزاد برگشت سمتِ من رو نگاه کرد تا من رو دید دستِ فریماه رو ول کرد و به سمت من اومد،همون حین یه اتوبوس جلوی دیدم رو گرفت،تااومدم به خودم بجنبم که مانعِ اومدنِ فرزاد بشم ،ضربه ی بدی به سرم خورد و بعد بیهوش شدم!
با دردِ بدی تویِ سرم بیدار شدم،چشمام فقط سقفِ کثیفی رو میدید،احساسِ سرما میکردم،بلند شدم و نشستم ،چشمامو از فرطِ درد به هم فشار میدادم،یکم که سرمو ماساژ دادم،چشمام رو باز کردم که با دیدنِ صحنه ی رو به روم شوک زده شدم!
حدودِ بیست ،سی تا دخترِ لخت روی زمین بودن ،بعضیاشون در حالِ ناله بودن و از درد بخودشون میپیچیدن!
یه نگاه به خودم انداختم و تا مرزِ سکته رفتم،منم لخت بودم هیچی تنم بود!
گیج شده بودم،اینجا کجاست؟کی منو آورده اینجا؟اینا کین؟چرا لختیم و هزار تا سوال بی جواب که ذهنمو درگیر کرده بود!
تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که مسلما ما رو دزیده بودن!
بلند شدم دور و برمونو نگاه کردم ،جز یه در و یه توالت فرنگی چیزِ دیگه ای نبود،هرچی محکم تر به در میکوبیدم به این نتیجه میرسیدم که کسی پاسخگوم نیست!
رفتم یه گوشه نشستم ،کم کم دخترای دیگه بهوش اومدن و وقتی همه حالشون جا اومد ،بهشون گفتم که ما رو دزدیدن.
بعضیاشون شروع به گریه کردن ،بعضیاشونم از ترس خفه خون گرفته بودن،منم حالم دستِ کمی از اونا نداشت،بااینکه همیشه عقلم خوب کار میکرد ولی تو این موقعیتِ نکبت بار مغزم یه قفلِ گنده به درِش زده بود!
همینطور که خودخوری میکردم و راه میرفتم به این فکر میکردم برای فرزاد چه اتفاقی افتاد،دل نگرانش بودم و این منو عصبانی میکرد…
درِ اتاق با لگدِ محکمی باز شد،دوتا مردِ اسلحه به دست با یه برانکاد و یه دکترِ زن واردِ اتاق شدن!
مردی که از بقیه خشن تر به نظر میرسید ،باصدای خش دارش گفت:
_هرچی که میگم گوش کنید،هرکی نافرمانی کنه یه تیر حرومش میکنم،به صف بشید تا ببینم کدومتون بیشتر بدرد میخوره!
با عصبانیت گفتم:
_شما کی هستین؟مارو چرا آوردین اینجا؟!
به نزدیکی پام یه تیر زد که به زمین خورد،از شدتِ ترس کُپ کرده بودم که گفت:
_اینجا شماها حرفی نمیزنید فقط حرف گوش میدید،کسی بخواد برای من زبون درازی کنه،دفعه بعد بدونِ ترحم تیرم تو مغزشه!
بمن اشاره کرد و گفت:
_هی تو زبون دراز ،تو اولین نفر معاینه میشی بدو بیا!
حاضر بودم بمیرم ولی نرم جلو ،تو همون حالت بودم که دخترِ عقبی به سمت جلو هلم داد!
مرد داد زد: دِ راه بیا دیگه…
از دادِ اون یارو به حرکت افتادم،رسیدم به تخت،یارو با نگاهش بهم فهموند که دراز بکشم،همین کارو کردم،دکتر بهم گفت پاهامو باز کنم،به حرفش نکردم ،همون مرد لای پاهامو گرفت و با زور بازش کرد و گفت:
_داری حوصلمو سر میبری ها ،بیشتر باز کن پااااتو!
پاهام از شدت ترس میلرزید،خانوم دکتر معاینه ام کرد و گفت:
_از اون جیگرایی که پرده اش فقط موقعِ زایمان پاره میشه اس و همیشه تنگه!
بهم اشاره کردن بیا پایین و گفتن نفر بعدی!
حین اینکه داشتم سمتِ گوشه ای میرفتم، همون مرد یه ضربه محکم به کونم زد،از درد اخمام توی هم شد یه فحشِ اهسته بهش دادم و یه گوشه ایستادم،از سرما خودمو بغل کردم که این کارم بی فایده بود،لرزشِ بدنمم بیشتر شده بود…
دخترا یکی یکی معاینه شدن و اونایی که بدرد بخور بودن(باکره بودن)رو جدا کردن،فقط ۳ نفر از ۲۵نفر باکره نبودن ،که به دستشون دستبند زدن و چشماشونو بستن و باخودشون بردن!
با رفتنشون یکم از ترسم فرو کش کرد،رفتم یه گوشه نشستم و سرمو بین دوتا دستام گرفتم!
هروقت فیلمای اکشنِ هالیوودی میدیدم،باخودم میگفتم کاش زندگی منم همینقدر پُر هیجان بود! و بعد از یکنواختی زندگیم پیشِ خدا گله میکردم!
خاک توسرت ماهپری ،خاک تو سرت ها با این ای کاش گفتن و گله کردنت،خدا تو که انقدر گوش حرف کنی نمیشد جایِ این به شکایتِ بی پولیم پاسخ میدادی؟!
همینطور که با خودم حرف میزدم و از خدا شکایت میکردم،دختری اومد کنارم نشست،به سمتش نگاه کردم،همون دختری بود که هولم داده بود،بهم لبخند زد و گفت:
_سلام اسم من روشنکِ ،اسمِ تو چیه؟!
+اسمِ من ماهپریِ عزیزم،خوبی؟
_اره خوبم،بیا یکم باهم حرف بزنیم ،سرم درد گرفت انقدر که فکر کردم و به نتیجه ای نرسیدم!زمانِ لعنتی ام که دستمون نیست،حداقل بگذرونیمش یه جوری!
ساعت ها با روشنک حرف زدم از خودم براش گفتم،از خودش گفت که ۲۲سالشه و دانشجوی رشته معماریِ،گفت که به اجبارِ پدرش به عقدِ پسرعموش که ازش متنفرِ دراومده و از این قبیل کسشعرا…
چشمام احساس سنگینی میکرد به روشنک گفتم میخوابم و اونم گفت که میخوابه،دوتاییمون روی زمین سرد دراز کشیدیم و خوابمون برد…
نمیدونم چقدر از خوابمون گذشته بود که یکی روم یه سطل آب ریخت،مقداری آب تو دهنم رفت که احساس خفه‌گی کردم با گیجی نشستم وچندتا سرفه کردم ،یکم چشمامو مالوندم و بعد بازش کردم،همون مردِ خشن جلوم بود،دستمو گرفت و منو با خودش کشوند،روشنک که از صدای سرفه های من بیدار شده بود،دنبالِ مرد راه افتاد و گفت:
_اقا کجا میبریدش،تو رو خدا نبریدش …
حین التماس های بی فایده ی روشنک،مرد ایستاد،تفنگش رو سمتِ روشنک گرفت و گفت:
_خفه!یه کلمه دیگه زر بزنی و یه قدم دیگه دنبالمون بیای یه تیر وسط قلبته!
روشنک از ترس ایستاد ،منم دنبال اون مرد کشیده میشدم،از درِ اتاق خارج شدیم،وارد یه راهروی کثیف و بدبو شدیم،مرد منو دنبال خودش میکشید ،از راهرو گذر کردیم و پیچیدیم سمت راست یکم جلوتر ،دری بود،مرد بازش کرد و منو همراهِ خودش به داخل برد!
باورم نمیشد این اتاق به این زیبایی و مجهزی توی اون راهروی کثیف و بدبو باشه،همینطور که حیرت زده به در و دیوار نگاه میکردم،مرد منو کشوند سمتِ تخت و پرتم کرد روش!
رو تخت نشستم و منتظر حرکت بعدیش شدم،بی مقدمه شلوارشو کشید پایین،فهمیدم قراره چه اتفاقی بیوفته!
به دور و برم نگاه کردم یه گلدون روی میز عسلیِ کنارِ تخت بود،همینطور که اون بهم نزدیک میشد ،من عقب عقب میرفتم،تا اینکه رسیدم به میز عسلی،میتونستم راحت گلدون رو بردارم،منتظرش شدم که بیاد روم تا بتونم به خوبی بزنمش،اومد روم ،شروع کرد ،سینه هامو به طرز وحشیانه ای میمالوند،در همین حین گلدون رو برداشتم و با تمام توانم توی سرش زدم،گلدون شکست،مرد رو که روی پاهام نشسته بود و از درد سرش رو گرفته بود هل دادم و سعی کردم از تخت بیام پایین که مرد یه لنگ از پام رو گرفت!
_وحشیانه دوست داری؟!
با تموم شدن حرفش منو کشید سمتِ خودش و سیلی محکمی توی گوشم زد که پخشِ تخت شدم…
_این کارا واسه تو فیلماست بچه جون،فکر کنم زیادی فیلم دیدی!
اومد روم و کیرشو که راست شده بود رو نشونم داد و گفت:
_ببین منم وحشیانه دوست دارم،از این حرکتت بیشتر حشری شدم…
بعد تموم کردنِ جملش تو دهنیِ محکمی بهم زد که مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم…
_جووووون،الان خشک خشک میکنمت!
هرچی تقلا میکردم که از دستش در برم بی فایده بود،حین این تقلا کردنا ،پاهام رو داد بالا،محکم منو گرفته بود،کیرشو با سوراخِ کسم تنظیم کرد و با یه ضرب کیرشو واردِ کسم کرد،از درد جیغِ بلندی کشیدم ،گریه هام شدت گرفت ولی اون فقط کارشو میکرد…
_زبون دراز ،خانوم دکتر چی گفت؟،گفت که تو از اون جیگرایی هستی که پرده اش زده نمیشه و همیشه تنگی!چرا قبلِ رسیدنت به دستِ شیخ های عرب خودم یه دور نکنمت؟!
و به ضربه زدن هاش ادامه داد تا اینکه با دادِ بلندی ارضا شد و روی تخت افتاد…
خالی از حسی به سقفِ اتاق خیره شده بودم،دیگه گریه ام بند اومده بود،پر از حسِ تنفر و درد و انتقام بودم،دلم میخواست بمیرم…
مرد بعد اینکه استراحت کرد،دستِ منو گرفت و به دنبالِ خودش کشوند،انگار یه مرده ی متحرک بودم!
از اون راهرو گذر کردیم ،درِ اتاقی که همه داخلش بودن رو باز کرد و منو هل داد تو و درو بست…
همونجا دو زانو روی زمین نشستم و زدم زیرِ گریه و باصدای بلند به حالِ خودم گریه کردم،روشنک اومد سمتم و بغلم کرد،همراهِ من اونم به گریه افتاد،بقیه دخترا هم اومدن و بغلم کردن و همه باهم به حال و اینده ی نامعلوممون گریستیم…

یکمی که خودمون رو با گریه خالی کردیم،هممون به گوشه ای رفتیم ،توی فکر بودم که حرفِ اون مردکِ لاشی تو ذهنم مرور شد
“چرا قبلِ رسیدنت به دست شیخ های عرب خودم یه دور نکنمت؟!”
با یاد آوری اون اتفاق حالم بد شد،خنده ای بلند و عصبی کردم و گفتم:
_مارو میخوان قاچاق کنن به عربستان،میخوان مارو بدن به شیوخ عرب!
خنده ی هیستریکم تبدیل به گریه شد و ادامه دادم:
_قراره زیر خوابه ی اعراب بشیم…
بقیه دخترها هم حالشون بهتر از من نبود…
درِ اتاق باز شد دو تا مرد با یه شلنگ اومدن تو ،یه زن هم همراهشون با یه سطل اومد تو،اب با فشار به سمتمون گرفته شد ،زن سطل به دست اومد سمتمون تنِ تک تکمون رو لیف زد و موهامونو شامپو زد،شلنگ اب رو گرفتن روی هممون تا کف ها از بین بره،مارو به یه اتاق دیگه منتقل کردن،تو یک سطل پرِ لباس زیر با سایزهای مختلف بود و توی سطل دیگه بلوز و توی دیگری شلوار،بهمون گفتن سایزتونو پیدا کنید و بپوشید،ناچارا قبول کردیم و هرکی دنبال سایز خودش بود

نوشته: Horra


👍 18
👎 1
13401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

887908
2022-08-01 01:06:52 +0430 +0430

عالی بود 😍 😍
زود تر ادامه اش رو بنویس منتظریم

0 ❤️

887924
2022-08-01 01:49:39 +0430 +0430

ایول دمتگرم خیلی قشنگ بود حورا جان واقعا قلم گیرایی داری منتظر ادامه اش هستم

0 ❤️

887937
2022-08-01 02:32:14 +0430 +0430

خوب بود

0 ❤️

887973
2022-08-01 08:19:26 +0430 +0430

یخ زدم

0 ❤️

887989
2022-08-01 10:29:16 +0430 +0430

اروتیکشو بیشتر کن

0 ❤️

888217
2022-08-03 03:31:19 +0430 +0430

من بعد از خوندن داستان باخودم گفتم چه موضوع جالبی هست وکی نوشته‌.دیدم همونی هست که توی قلمش انگار احساس درجریانه ومنتقل میکنه به ادم.Horraخسته نباشی.
همون اولش هم اصلا دقت نکرده بودم که معرفی کردین.
ولی نوشتین زاییده ذهن مریضم هست، شما شکست نفسی کردین شما قابل احترام هستین،پس خودتون خودتون رو دست پایین نگیرید.
شاید فن بیان ونگارش وقسمت بندی وقالب چیزایی باشن که با کلاس و تمرین واموزش بشه به دست اورد
اما حس واحساس رو نمیشه هیچ جوره اموزش دید بلکه در درون ودروجود هر ادمی به اندازه ایی نهفته وباپول هم نمیشه اضافه کرد.شما حس روداری واگر در فن ونگارش اگر ایرادی باشه هم میتونی رفع کنی.بشی بهترین.

1 ❤️

890931
2022-08-18 15:34:01 +0430 +0430

قسمت بعد چی شد

0 ❤️

891480
2022-08-21 14:44:56 +0430 +0430

بعدی رو بده ستونم

0 ❤️