پلاک ۳۵ طبقه سوم

1402/09/28

لیسانسم رو که گرفتم بلافاصله وارد دوره ارشد شدم. دو ترم اول ارشد هم بخاطر کلاس های فشرده نمیشد سر کار برم. ولی همین که ترم دوم تموم شد، بلافاصله به واسطه برادرم، تو یه شرکت وابسته به قرارگاه خاتم به صورت ساعتی مشغول به کار شدم. (چون هنوز سربازی نرفته بودم نمیشد قراردادی باشم) دفتر شرکت تو خیابون ایران زمین بود و از اونجایی که وقتی بیدار میشم نمیتونم بلافاصله صبحونه بخورم، روزهایی که میرفتم شرکت از دکه کنار پارک یه چیزایی واسه صبحونه میخریدم. نکته دیگه هم اینکه چون قراردادم ساعتی بود، روزهایی که کاری داشتم یا حوصله سرکار رفتن نداشتم، راحت تر از نیروهای قراردادی و رسمی مرخصی میگرفتم. هرچند برای بقیه هم سخت گیری خاصی وجود نداشت. کلا قرارگاه نبود، هتل بود.
یکی از روزهای تابستون 91 بود و داشتم میرفتم شرکت. مثل همیشه رفتم دکه کنار پارک که دیدم دوتا دختر با تیپ مدرسه ای دارن سیگار میخرن (دوستان این سوتی نیست، واقعا تابستون بود و اون دوتا دختر تیپ مدرسه ای داشتن، حالا اینکه تجدید داشتن یا کلاس تابستونی میرفتن یا هرچیز دیگه ای، واقعا نمیدونم و هیچ وقت هم نفهمیدم). تیپ و قیافشون خیلی خوب بود. از اونایی که اگه یه لحظه باهاشون چشم تو چشم بشی میگیرن جرت میدن. لات و خلاف نبودن، ولی خیلی با جذبه بودن جفتشون.
رفتن سمت پارک و منم با فاصله افتادم دنبالشون. دست و پام یخ کرده بود. مخم تعطیل تعطیل بود. انقدر تعطیل که حتی یادم رفت به رییسم پیام بدم که امروز نمیتونم بیام. روی یکی از نیمکت های پارک نشستن و مشغول سیگار کشیدن و حرف زدن بودن. یه بار از جلوشون رد شدم ولی حتی جرات نداشتم بهشون نگاه کنم. رفتم جلوتر و دوباره برگشتم. مردد بودم جلو برم یا نه. یه بار دیگه از جلوشون رد شدم و این بار نگاهشون کردم. تقریبا هیچ توجهی بهم نکردن. رفتم اون ور تر و روی یکی از نیمکت ها نشستم. ولی مدام برمیگشتم و نگاهشون میکردم. بالاخره اونی که رو به من نشسته بود متوجه من شد و یکی دوبار باهاش چشم تو چشم شدم. انقدر این قضیه تکرار شد که بالاخره توجهش جلب شد و یه چیزی به دوستش گفت و اونم برگشت نگاهم کرد. بنظرم اومد شاید تیپ رسمی و اداری من یکم واسشون شک برانگیز بوده و نگران شدن که شاید قراره واسشون دردسری درست کنم.
وقتی فهمیدم که متوجه حضورم شدن، جرات مو جمع کردم و رفتم سمتشون. روبروشون رسیدم و بهشون زل زدم. واقعا جرات حرف زدن نداشتم. یکیشون سر تکون داد و گفت: “بله؟” واقعا توان حرف زدن نداشتم، فقط تونستم خیلی آروم بگم: “ببخشید” همین، هیچ چیز دیگه ای نگفتم. حتی خودم صدامو به زور شنیدم. وقتی ترس و ضعف منو حس کردن، انگار نگرانیشون از بین رفت و جسورتر شدن. اون یکی با لحن نسبتا خشنی گفت: “چی میخوای یارو؟” با صدایی که خودم ارزششو کامل حس میکردم گفتم: " اگه اجازه بدین میخوام توله تون باشم" پوزخندی زدن و گفتن: “برو آقا جون. برو مزاحم نشو” ولی من نرفتم. توان رفتن نداشتم اصلا. شروع کردم به خواهش و التماس که “توروخدا بزارید سگتون باشم. فقط پاهاتونو بلیسم. بعد گورمو گم میکنم میرم”
درسته که هرچی من بیشتر اصرار میکردم، اونا بیشتر تحقیرم میکرد و حتی بهم فحش هم میدادن که برم، ولی این طولانی شدن مکالمه باعث شد ترسم کمتر بشه و راحت تر بتونم صحبت کنم. چون مطمئن تر میشدم که کیسم رو درست انتخاب کردم. وقتی مکالمه رسید به جایی که یکیشون گفت: “وای به حالت اگه ارزشش رو نداشته باشی” داشتم بال درمیاوردم. فهمیدم میتونم به آرزوم برسم. اما این دوتا دختر گرگ تر از چیزی بودن که من تصورش رو داشتم. چون بلافاصله اون یکی گفت: “گوشی و کیف پولت رو بده” میدونم اون لحظه این کار میتونست بزرگترین حماقت زندگیم باشه، ولی بدون هیچ تعللی بهش دادم. انگار از این حرف شنوی من جفتشون حسابی خوششون اومده بود. قرار شد من برم ماشینم رو بیارم روبروی پارک و این دوتا خانم با جذبه بیان سوار بشن.
وقتی داشتم با سرعتی نزدیک به دویدن میرفتم سمت ماشینم که دور بزنم و بیام جلوی پارک، کلی سوال تو ذهنم بود. اینکه قراره چی بشه؟ ممکنه سر این قضیه تو خانواده فوق مذهبیم بی آبرو بشم؟ نکنه گوشی و کیف رو بردارن و برن و اصلا نیان جلوی پارک؟ درسته همه این سوالا تو ذهنم بود، ولی در عمل انگار ذره ای تردید به کاری که دارم میکنم نداشتم.
رفتم دور زدم و رسیدم جلوی پارک. دیدمشون که دارن میان سمت ماشین. وقتی رسیدن جفتشون عقب نشستن و گفتن راه بیفت. اونی که کیف و گوشیم دستش بود، نگاهی به مدارکم انداخت و گفت: “خب آقای … …، رمز گوشیت چیه؟” منم رمز رو گفتم. حالا شروع کرده بودن گوشیم رو وارسی کردن و همینجور که بهم آدرس میدادن کجا برم، ازم سوال میپرسیدن که اهل کجام، اینجا چیکار میکنم و این حرفها. منم همه سوالاشون رو با واقعیت جواب دادم. حتی اسم شرکت و آدرسش رو.
بنظرم با صداقتی که داشتم که خب البته میتونست مساوی کصخل بودن باشه، تونستم اعتمادشونو جلب کنم. رسیدیم سر یه کوچه. پیاده شدن و گفتن: “نیم ساعت صبر میکنی، بعد میای پلاک 35 طبقه سوم” چشم گفتم و با پیاده شدنشون ساعت رو نگاه کردم. واقعا اون نیم ساعت خیلی سخت گذشت. شاید به اندازه یه روز واسم طول کشید. ولی بالاخره تموم شد و پیاده شدم رفتم سمت پلاک 35. زنگ سوم رو زدم و چند لحظه بعد بدون اینکه حرفی زده بشه در آپارتمان باز شد. با آسانسور رفتم طبقه سوم. آپارتمان تک واحدی بود و این هم خیال منو راحت تر میکرد، هم احتمالا خیال اون دخترا رو. در واحد کامل باز بود. فهمیدم که نباید زنگ یا در بزنم. واسه همین رفتم تو ورودی آپارتمان وایسادم. هیچ کس رو نمیدیدم. ولی صدای یکشیون اومد که گفت :“درو ببند” در رو که بستم گفت: “گوشی و کیف پولت روی جاکفشیه. میتونی همین الان برداری و بری پی کارت. ولی بدون اگه بیای تو دیگه اختیار زندگیت دست خودت نیست. تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی. انقدر از گوشیت اطلاعات بدست آوردیم که بگا دادنت هیچ کاری نداره. مخصوصا تو که یه خانواده سوپرمذهبی داری و واسه سپاه کار میکنی. با همه این حرفها اگه هنوزم میخوای ادامه بدی، همه لباساتو در میاری، همه شو. بعد کمربندتو مثل قلاده میندازی گردنت و چهار دست و پا میای داخل.” باورم نمیشد این دوتا دختر مدرسه ای اینقدر حرفه ای باشند. ولی من نیومده بودم که برگردم. واقعا اون لحظه هیچ چیزی واسم اهمیت نداشت. پس لخت، قلاده به گردن، چهار دست و پا رفتم داخل. دیدم نشستن روی مبل. هر دوتاشون تاپ شلوارک تنشون بود. هیکل های دخترونشون دیوونم میکرد، مخصوصا پاهاشون. نمیتونستم بهشون نگاه نکنم هرچند میدونستم توله حق نداره به صاحبش زل بزنه.
همینجور که داشتم نگاهشون میکردم یکیشون داد زد: “سرتو بنداز پایین مادرجنده” سرمو با ترس انداختم پایین که دستور بعدی این بود برم سمتشون. چهار دست و پا رفتم جلو تا رسیدم به پاهاشون. مغزم نمیتونست درست تجزیه و تحلیل کنه. واقعا هضم این حجم از لذت برام سخت بود. داشتم پاهاشون رو نگاه میکردم و لذت میبردم که دستور رسید: “شروع کن حرومزاده. زبون نجست رو به آرزوش برسون” نمیتونم توصیف کنم اون لحظه ها رو. باید خیلی نویسنده باشم که بتونم جوری کلمات رو بچینم که بشه اون لذت رو شرح داد. ولی خب من نویسنده نیستم. حسرت میخوردم که چرا فقط یه زبون دارم. نعمت زیاد بود و من میخواستم از همه اش فیض ببرم. بعضی وقتها یه پا میرفت پشت سرم و سرم رو فشار میداد. بعضی وقتها یه شست تو دهنم فرو میرفت و تو دهنم عقب جلو میشد. بالا رو نگاه نمیکردم. ولی از صداهایی که میومد میتونستم حدس بزنم که همدیگه رو میمالن و لب میگیرن.
نمیدونم چقدر مشغول لیسیدن پاهاشون بودم که دستور رسید: “گمشو برو توالت کونتو خالی کن بچه کونی.” چهاردست و پا رفتم سمت توالت و مشغول خالی کردن کونم شدم. نسبتا بدن کم مویی داشتم و کونم همیشه شیو بود. انقدر چیز میز توش فرو کرده بودم که حسابی گرد و گنده شده بود. از توالت که اومدم بیرون دیدم دارن از هم لب میگیرن و همدیگه رو لخت میکنن. بازم چهار دست و پا رفتم سمتشون. چند دقیقه ای اونا تو حال خودشون مشغول بودن و منم سرم پایین بود. هر از گاهی زیر چشمی نگاه میکردم. ولی جرات نداشتم علنی نگاهشون کنم. ضمن اینکه دیدن پاهاشون که تو همدیگه پیچ و تاب میخورد لذت خیلی زیادی داشت. بالاخره یکیشون به اون یکی گفت: “عشقم بریم رو تخت” بلند شدن، قلاده منو گرفتن و دست در دست هم به سمت اتاق حرکت کردن. منم چهار دست و پا دنبالشون بودم.
به اتاق که رسیدیم دستور دادن به کمر رو تخت دراز بکشم. یکیشون با کص و کون رو صورتم نشست و دستام رو زیر پاهاش قفل کرد. اون یکی هم نشست پایین پاهام. واقعا بهترین لحظه عمرم بود وقتی داشتم زیر کص و کون این دختر دبیرستانی خفه میشدم. کصش یکم مو داشت و همین جذاب ترش کرده بود. مدام با دستش سرمو به کص و کونش فشار میداد و آه میکشید. فحش میداد و میگفت که بیشتر و بیشتر واسش بلیسم. اون یکی هم پاهامو داده بود بالا. به کون گرد و قلمبه ام چک میزد و انگشتاش رو فرو میکرد تو کونم. به کیر و حتی تخمام هیچ دستی نمیزد. ولی کیرم به بزرگترین حالت ممکن رسیده بود و هر لحظه منتظر بودم آبش فوران کنه.
این دوتا مدام قربون صدقه هم میرفتن و منو تحقیر میکردن. فحشی نبود که بهم نداده باشن. چند دقیقه بعد جاشون رو عوض کردن. اونی که انگشتم میکرد نشست رو صورتم و اون یکی که انگار دیگه انرژی نداشت، دراز کشید اون ور تخت. اونی که رو صورتم بود همین جور که آه و ناله میکرد گفت: “عشقم حق داشتی اینجوری سر و صدا کنی. این پدرسگ خوب با زبونش کار میکنه. پاشو برو سراغ کونش. ببین مامان جنده اش چه بچه کونی ای زاییده” (بنظرم حواسشون بود اصلا اسم همدیگه رو صدا نزنن، چون اون روز اصلا نفهمیدم اسمشون چی بود)
اون یکی همینجوری که دراز کشیده بود، خودشو رو تخت چرخوند و گفت: “پاهاتو بگیر بالا کصکش، من حال ندارم بشینم پاهاتو نگه دارم” پاهامو بردم بالا و اونم همینجور که دراز کشیده بود شروع کرد جون جون گفتن و انگشت کردن. وقتی دوتا انگشتش تو کونم بود یهو با اون یکی دستش یه دونه زد تو تخمام. ضربه اش محکم نبود ولی من جا خوردم و پریدم بالا. این دو تا هم انگار وحشی شدن. شروع کردن فحش دادن که " توئه کصکش گه میخوری اینجوری میکنی" اونی که رو صورتم بود محکم با کس و کونش میکوبید رو صورتم و این یکی پاشد نشست رو پاهام. پاهام رو جفت کرده بود. جوری که کیر و تخمام از بین پاهام زده بود بیرون و اینم مدام به تخمام ضربه میزد. واقعا درد بدی رو داشتم تحمل میکردم. هم رو صورتم هم رو تخمام.
چند دقیقه همینجوری گذشت و دیگه خودشونم از این حجم از وحشی بازی خسته شدن. سه تایی کنار هم افتاده بودیم و نفس نفس میزدیم که یکیشون گفت: “واقعا توله سگ خوبی هستی. راضی ایم ازت” حالشون که جا اومد دراز کشیدن رو همدیگه. به منم گفتن سرمو ببرم بین پاهاشون “انقدر کص و کونمونو میلیسی تا جفتمون ارضا بشیم” چشم گفتم و کارم رو شروع کردم. واقعا صحنه باورنکردنی ای بود. یه جفت کس و کون تر و تازه و خیس جلوم بود که من از خوردنشون سیر نمیشدم. او نا هم مشغول همدیگه بودن و وحشیانه از هم لب میگرفتن و سینه های همدیگه رو میمالیدن. شاید یه ربع تا بیست دقیقه طول کشید و دیگه واقعا فکم درد گرفته بود. بالاخره به فاصله کوتاهی از همدیگه ارضا شدن و شروع کردن به لرزیدن. همدیگه رو سفت و محکم بغل کرده بودن و سر من بین پاهاشون قفل شده بود. منم که رو تخت دراز کشیده بودم، انقدر کیرم مالیده شده بود به تخت که همینجوری آبم اومد و حسابی به روتختشون گند زدم. ولی شانس آوردم تو حالی نبودن که اصلا متوجه بشن.
بدنشون که آروم گرفت عاشقانه همدیگرو بغل کردن و خوابیدن. منم دیگه هیچ انرژی ای برام نمونده بود. چند دقیقه بعد یکیشون با صدایی که از ته چاه در می اومد گفت: “بزن به چاک توله” با توجه به سکس خفنی که باهم داشتیم فکر میکردم رابطمون ادامه پیدا میکنه. ولی ظاهرا اینطور نبود. هرچند به خودم امیدواری میدادم که “اینا شماره منو دارن. خودشون بهم زنگ میزنن.” با هر زحمتی بود خودمو رسوندم به توالت و آبی به سر و صورتم زدم و خودمو تمیز کردم. لباسامو پوشیدم و گوشی و کیفمو برداشتم و بی سر و صدا زدم بیرون. به این امید که بازم گذرم به پلاک 35 طبقه سوم بیفته.

نوشته: من همیشه حشری


👍 9
👎 17
34401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

963010
2023-12-20 00:44:55 +0330 +0330

چاخان پاخان

0 ❤️

963044
2023-12-20 03:49:56 +0330 +0330

خیلی قشنگ👏

0 ❤️

963048
2023-12-20 04:49:46 +0330 +0330

اتفاقا پلاک ما هم ۳۵ هستش کی میتونی بیای 😂😂😂

0 ❤️

963050
2023-12-20 05:17:24 +0330 +0330

کاری به راست و دروغ داستانت ندارم

فقط موندم چطوری یه انسان میتونه این حجم از حقارت رو ازش لذت ببره

4 ❤️

963084
2023-12-20 10:02:12 +0330 +0330

جون مادرتون هرکی هرکاری از دستش بر میاد انجام بده این کصخول رو از شهوانی بندازه بیرون.

0 ❤️

963104
2023-12-20 15:18:24 +0330 +0330

جالب بود

0 ❤️

963120
2023-12-20 18:36:22 +0330 +0330

اینکه داستان و معلوم از گفتن اسم سپاه و خاتم و … منظور داشته و طرف نمیدونه که هرکسی رفت قرار گاه خاتم کار کرد که سپاهی نیست و … و اینم بگم ک متنفرم از سپاه و … که نگید جانبداری کردم ، ولی موندم که تحقیر و فحش شنیدن و کتک خوردن و سگ شدن چه لذتی می‌تونه داشته باشه ، بگیم طرف کون هست ، مگه نمیشه مثل آدم و به راهش کون داد !!؟ بگیم طرف با پروستات خودش و کص لیسی حال می‌کنه جای کردن کص دیگری خب میگیم باشه ولی تحقیر و کتک خوردن جور نیست مگر اینکه طرف بیمار روانی باشه اونم نه فقط یک طرف بلکه هر دو طرف هم ارباب هم برده و بهتره به روانشناس مراجعه کنید جای شهوانی .
نصف شهوانی شده گی ، الباقی هم چرت و پرت ، کمتر داستان خوبی میاد بیرون ولی قبلاً خیلی داستانها بهتر بود ، بگای سگ رفته شهوانی.

0 ❤️

963136
2023-12-20 23:49:04 +0330 +0330

کیرم تو کوس اون جتده ای که تو بچه کونی مجلوق مدفوع کثیف کونی رو زائیده
آخه گواد دو تا زن لخت جلوت باشه و کیر بهت چسبیده باشه و نکنی؟؟
مردیکه کوسعرت کاملا تخمی تخیلی بود و الا اگر من بودم در جا جفتشون را چنان از کون و کوس جر میدادم که سلولهای بنیادیشون از پس کونشون بزنه بیرون .
خاک بر سر دروغگوی کوس ندیده ات

0 ❤️

963506
2023-12-23 17:41:07 +0330 +0330

تحقیر شدن و کنک خوردن از دوتا بچه ۱۸ ساله، خیلی عالیه. کاش من خرفت جای تو بودم.

0 ❤️

963623
2023-12-24 16:44:48 +0330 +0330

اگه واقعا سپاهی هستی دستو پاشونو میبوسم این بلاهارو سرت اوردن

0 ❤️