پل (۴)

1401/12/07

...قسمت قبل

پل قسمت چهارم

توجه این داستان مناسب عزیزانی که دنبال سوژه جق هستند نمی باشد، خواهش میکنم دقت کنید که بعد نیاید فحاشی کنید ، ممنون


سپاسگزار و قدردان محبت و توجه شما دوستان و مخاطبان محترم هستم

قسمت ۴ که پیش روی شماست خود به تنهایی از همه سه قسمت منتشر شده قبلی روی هم طولانی تر است، امید که دوست داشته باشید و مورد پسندتون واقع بشه
بی صبرانه منتظر نظرات شما عزیزان هستم

دیگه نتونستم جلوی بغضمو بگیرم و دستامو گذاشتم روی صورتم و اشکام اومد پایین من حتی برای خودم هم غریبه شده بودم . دلم میخواست بدونم فردا کیارش چی برای گفتن به من داره ولی از طرفی هم دلم نمیخواست باهاش تنها باشم. داغون بودم برداشت اون نسبت به من و حرفهایی که بهم زد به کل روحیه منو خراب کرده بود من نمیخواستم اون به من اجازه بده با هر کی میخوام باشم ولی مثل اینکه برای اون فقط این مهم بود که جلوی چشم کسانی که اونو میشناسن با کسی دیده نشم. زمزمه کردم کاش دوستم داشتی کیارش. کاش دوستم داشتی.
رو تختم دراز کشیدم و در حالی که مثل همیشه ستار گوش میکردم آروم آروم خوابم برد. صبح فردا با تقه هایی که به در خورد بیدار شدم.
-: بفرمائید
کیارش درو باز کرد و اومد تو
کیارش:نمیخوای بلند شی تنبل خانوم؟ مگه کلاس نداری؟
به زور از جام بلند شدم.
کیارش: چته؟
-: یعنی چی چمه؟ طوریم نیست.
کیارش: پس چرا انقدر چشمات ورم کرده؟
فهمیدم اثرات گریه های دیشب هنوز روم مونده
-: کم خوابیدم چیزی نیست.
کیارش: چرا کم خوابیدی؟ تو که ده شب اومدی تو اتاقت؟
خدایا داشتم دیوونه میشدم نه به این توجهاتش که حتی میدونه من چه ساعتی میام تو اتاقم نه به اون حرفهاش.
-: درس میخوندم.
کیارش: عجب. باشه بلند شو دیرت میشه.
-: باشه.
وقتی از اتاق رفتم بیرون دیدم صبحانه رو حاضر کرده . یه لقمه خوردم و از خونه زدم بیرون سر راه یه سر به بهانه زدم. بهانه رشته داروسازی میخوند و دانشکده اش نزدیک به دانشکده ی من بود. باهاش قرار گذاشتم که بعد از ظهر بیاد دم دانشکده کتابهایی که میخواد ازم بگیره. بعد رفتم طرف دانشگاه. تا بعد از ظهر به سختی گذشت. ساعت 30/2 سر و کله بهانه پیدا شد. کتابها رو بهش دادم . مشغول حرف زدن بودیم که کیارش اومد. وقتی کیارش و بهانه همدیگرو دیدن هر دو متعجب شدن سالها بود همدیگه رو ندیده بودن .
کیارش: بهانه باورم نمیشه تو انقدر بزرگ شده باشی.
بهانه: منم باورم نمیشه تو انقدر پیر شده باشی
کیارش از ته دل خندید خنده ای که تا حالا ندیده بودم.
کیارش: باشه شیطون بیا برسونمت.
بهانه: نه ممنون. من باید برم خونه. شما میخواهید برید بیرون.
کیارش:مشکلی نیست، میرسونمت.
بهانه دیگه چیزی نگفت و رو صندلی عقب ماشین نشست. من جلو نشستم و راه افتادیم. کیارش آینه رو تنظیم کرد رو صورت بهانه
کیارش: خوب خانوم کجایی ؟ کم پیدایی؟
بهانه: زیر سایه شما هستیم و میگذرونیم.
کیارش: من نمیدونستم سایه ام تا کوچه شما کشیده شده.
بهانه: برای کسانی که همیشه تو ذهنشون هستید سایه تون تا اون سر دنیا هم میرسه.
کیارش از تو آینه نگاهی به بهانه کرد که قلب من برای لحظه ای ایستاد. نه باورم نمیشد. من دارم اشتباه میکنم. همه ی اینها به خاطر حساسیت بیش از حد من نسبت به کیارشه. بهانه این کارو با من نمیکنه. خوب بهانه که خبر نداره بیچاره. رسیدیم دم خونه بهانه اصلا نفهمیدم کی رسیدیم. انقدر تو فکر بودم که وقتی دست بهانه رو شونه ام قرار گرفت به خودم اومدم.
بهانه: اووووووووه خانوم . کجایی؟ من دارم میرم کاری نداری؟
-: نه عزیزم مراقب خودت باش.
بهانه: بعدا میبینمت فعلا خداحافظ. ممنونم کیارش لطف کردی
کیارش: وظیفه بود بانو.
وای خدا نه الانه که بمیرم. برای چی بهش میگه بانو؟
بهانه: خداحافظ
-: خداحافظ
کیارش: به امید دیدار.
کیارش بدون اینکه حرفی بزنه رفت طرف خونه اصلا یادش رفته بود که قرار بود امروز با هم صحبت کنیم.وقتی پیاده شدم تشکر کردم و سریع رفتم تو خونه و تو اتاقم.
خاله در اتاق و زد و اومد تو
خاله: سلام عزیزم خسته نباشید.
-: سلام خاله .
نمیدونم چرا ولی بغلش کردم و محکم چسبیدم بهش . حس میکردم به یه پشت و پناه نیاز دارم . خاله بغلم کرد و منو بوسید.
خاله: چی شده دخترم؟
-: هیچی خاله، هیچی.
خاله: بیا ناهارتو بخور.
ازش جدا شدم
-: چشم الان میام

دلم نمیومد دلشو بشکنم تمام روز و تنها بود و به کارهای خونه میرسید که ما برسیم و چند دقیقه کنارش بشینیم. وقتی رفتم سر میز غذا کیارش نشسته بود پشت میز و تو فکربود.
خاله غذا رو کشید . من یک کم غذا کشیدم و شروع کردم خوردن . با بغض لقمه ها رو قورت میدادم.
خاله: چی شده تارا؟
با صدای خاله انگار کیارش تازه متوجه من شده باشه بهم نگاه کرد.
-: چیزی نیست خاله
خاله: یک ربعه دو تا لقمه غذا خوردی همش داری با غذات بازی میکنی.
-: میل ندارم خاله ببخشید.
کیارش: تو دانشگاه چیزی خوردی؟
اصلا نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم میترسیدم بغضم سر باز کنه و بی آبروم کنه.
-: آره با بچه ها یه چیزی خوردیم.
کیارش: خوب هر وقت گرسنه ات شدی غذاتو بخور مجبور نیستی.
حتی یادش رفته بود قراربوده با هم غذا بخوریم پس من چیزی نخوردم. دیگه نتونستم تحمل کنم و بدون عذر خواهی از خاله ام رفتم تو اتاقمو درو قفل کردم و افتادم رو تختم.
وقتی برای شام صدام کردن حس میکردم یه عمره تو تنهایی سوختم حس میکردم جز خاکستر چیزی ازم نمونده. من یه دخترم. دلیلی نداره حتما تجربه داشته باشم تا بفهمم معنی نگاههای کیارش به بهانه و اون به امید دیدارگفتنش چه معنایی میده. وقتی با خودم خلوت کردم دیدم اگر من کیارش و دوست نداشتم از اینکه بهانه انتخاب کیارش بود لذت میبردم چون بهانه واقعا دختر خوبی بود ولی چرا من باید کیارش و دوست داشته باشم؟ چرا کیارش باید دست رو صمیمی ترین دوست من بذاره؟ خدایا به کدوم گناه ناکرده میسوزم؟
خوشبختی را امروز به حراج گذاشتند
حیف که من زاده ی دیروزم
خدایا جهنمت فرداست
پس چرا امروز میسوزم؟

احساس خستگی میکردم ولی میدونستم اگر برای شام نرم همه میریزن تو اتاقم. از اتاق رفتم بیرون. چشمام انقدر پف کرده بود که همه به صورتم خیره شدن.
کاوه: تو چرا این شکلی شدی دختر؟
-: خواب بودم.
کاوه: نخیر این فرمایشات گریه است.
کیارش: بهش گیر نده کاوه.
کاوه: ای بابا باز ما یه حرفی زدیم؟ نمیشه دو تا کلمه با دختر خالمون حرف بزنیم ؟ حتما باید قبلش حرفهامونو با شما هماهنگ کنیم؟
خاله: این چه طرز حرف زدنه کاوه؟
کاوه از پشت میز بلند شد : کلافه شدم مادر من تا میخوام یه چیزی به تارا بگم فوری کیارش دهنمو میبنده مگه فحش دادم که باید توبیخ بشم؟
کیارش: تارا خسته است صبح تا شب سر کلاسه بعدم به درسهاش میرسه دلیلی نداره برای یه پف چشم سین جیمش کنید.
کاوه: شما اگر یک ذره نگرانش بودید حتما سین جیمش میکردید چون موقعی که برای کنکور اون همه درس میخوند این قیافه رو نداشت حالا که درسهاش سبکتره این شکلی شده شما متوجه نیستید ولی من خوب میفهمم تارا یه چیزیش هست.
دیدیم بلبل زبونی کاوه الان کار دستم میده.
-: ای بابا چقدر شلوغش میکنید من دیشب نخوابیده بودم الان خوابیدم خوابم بی موقع بود این شکلی شدم.
همتا اومدو بغلم کرد
همتا: جون همتا چیزیت نیست؟
خندیدم و بوسیدمش و رفتم تو دستشویی تا یه آبی به دست و صورتم بزنم.
سر میز همه ساکت بودن و مثل ظهر کیارش تو فکر بود.
بعد از شام بر عکس همیشه که همه جلو تلویزیون میشستن کیارش زود رفت طرف اتاقش.
کیارش: من خسته ام میرم بخوابم . تارا بیا کارت دارم.
دوست داشتم برم ولی نمیتونستم پاهام یاری نمیکرد. سرمو با کارهای آشپزخونه گرم کردم بعد از یک ربع صدای کیارش در اومد.
کیارش: تارا بیا کارت دارم دختر.
دیگه مجبور بودم برم. رفتم تو اتاقش و جلوش ایستادم.
کیارش: بشین
-: راحتم
کیارش: تو از دست من ناراحتی؟
-: چرا باید ناراحت باشم؟
کیارش: از ظهر باهام حرف نمیزنی.
-: مگه تو حرف زدی و حرفت بی جواب مونده؟
کیارش: نه ولی تو اینطوری نبودی.
-: من که از ظهر تو اتاقم بودم تو خواب با تو حرف میزدم؟
کیارش: باشه . امروز میخواستم باهات حرف بزنم که نشد.
میخواستم فریاد بزنم چرا نشد؟ چون چشمت به بهانه افتاد نشد؟ اصلا یادت نبود که بخوای توضیح بدی. حالا یادت افتاده؟ ولی چیزی نگفتم و همینطور نگاهش کردم.
کیارش: فردا وقت داری؟
نمیدونم چرا یک دفعه افتادم سر لج.
-: نه
کیارش: چرا؟
-: مثل اینکه خودتونم دانشجویید یعنی نمیدونی باید درس بخونم امتحانات نیم ترم نزدیکه؟
کیارش: من نیم ساعت بیشتر وقتتو نمیگیرم.
-: نه کیارش فردا با بچه ها قرار داریم بریم کتابخونه نمیتونم قرارو به هم بزنم.
کیارش: پس فردا؟
-: قراره بریم خونه سولماز درس بخونیم صبح تا عصر هم کلاس دارم.
کیارش : جمعه؟
دیگه نمیدونستم چی بگم. بهانه هام تموم شده بود.
-: حالا تا جمعه
کیارش: خوب پس برای امروز خانوم دلخورن
-: یعنی چی؟
کیارش: یعنی چون قرار بود صحبت کنیم و نشده ناراحتی که اینطوری جواب منو میدی.
دیگه نتونستم تحمل کنم و از اتاق اومدم بیرون. نمیتونستم بگم نه نگاههات به بهانه منو دلخور کرده. طرز حرف زدنت که با هیچ کس ندیده بودم. حتی با خوشگل ترین دختر دانشکده.
کیارش دنبالم اومد بیرون تو هال و بدون توجه به اینکه همه دارن نگاهمون میکنن داد زد
کیارش: گفتم کارم تموم شده که سرتو میندازی پایین میری؟
باید جوابشو میدادم نباید میذاشتم بفهمه از چی ناراحتم ولی نمیتونستم.
-: اذیتم نکن کیارش بعدا صحبت میکنیم.
کیارش: به جای اینکه بزرگ بشی داری پس رفت میکنی خانوم. یعنی انقدر بچه ای که چون نشده امروز به کارمون برسیم قهر میکنی؟
دیگه نتونستم حرفشو بی جواب بذارم بار اول بود اینطور سرم داد میکشید بغض گلومو گرفته بود. برای اینکه بغضم سر باز نکنه فریاد زدم.
– نخیر از این ناراحت نیستم. از این ناراحتم که بدون اینکه اصلا برات مهم باشه که من امروز کار دارم یا نه با من قرار میذاری حتی نمیپرسی که میتونم امروز باهات بیام بیرون یا نه فقط میگی فردا میام دنبالت. بعد میای سر قرار و بدون اینکه باز برات مهم باشه که من شاید از ده تا کارم زدم که به قرارم با تو برسم بدون اینکه حرفتو بزنی میای خونه و حتی توضیح نمیدی که چرا بدون اینکه به کارمون برسیم اومدیم خونه بعد هم میری تو اتاقت و آخر شب صدام میکنی و میگی فردا میای سراغم؟
مگه من بیکارم؟ چرا فکر میکنی همه باید دست به سینه ی آقا باشن که اگر کسی رو طلبید فوری همه کارشونو بذارن زمین که آقا کارشون داره؟ شده یک ذره فقط یک ذره به آدمای دیگه اهمیت بدی؟ فقط تویی که کار داری؟ فقط تویی که مهمی؟ ما هیچکدوم آدم نیستیم؟ این کاوه هر وقت اومد حرف بزنه یه جوری ساکتش کردی چرا؟ چون دو سال ازش بزرگتری؟ خاله هر جا خواست بره باید با تو هماهنگ کنه یک بار نشد وقتی که خودش تعیین میکنه به کارش برسه چون آقا کیارش باید بگن کی وقت دارن خاله رو ببرن جایی. هر وقت باهات کار داریم باید دو روز قبل بهت بگیم تا ببینیم آقا کی وقت داره ولی وقتی من میگم فردا کار دارم متهم میشم به اینکه بچه ام به اینکه قهر کردم. این من نیستم که باید بزرگ بشم آقا این شمایید که باید عوض بشید.

همه مات به من نگاه میکردن تو تمام این سالها برای بار اول من صدامو بالا برده بودم.
بار اول بود که جواب یکی از ساکنین اون خونه رو میدادم. کاوه ریز ریز میخندید. کیارش همینطور مبهوت به من نگاه میکردم. خاله سر خودشو با بافتنی تو دستش گرم کرد. همتا هم با ناخونهاش بازی میکرد. کیارش برای چند لحظه همینطور به من نگاه کرد و بعد بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقش. منم بدون اینکه به صورت کسی نگاه کنم رفتم تو اتاقم. خدا رو شکر کردم که کیارش نفهمید درد من هیچکدوم از چیزهایی که گفتم نبود درد من بهانه بود و بس.
تا روز جمعه نه کیارش با من حرف زد نه من با اون. حتی روزی که با هم کلاس داشتیم نه اون منتظر من شد نه من منتظر اون هر کدوم به فاصله ی ده دقیقه رسیدیم خونه. خاله معلوم بود عذاب میکشه ولی نمیخواد دخالت کنه. کیارش فقط غذاشو میخورد و میرفت تو اتاقش من هم همینطور هیچ کس هم باهامون کار نداشت. جمعه دیگه کلافه شده بودم میخواستم برم بهش بگم غلط کردم که اون حرفها رو زدم. تو هر لحظه که بهم بگی برای تو وقت دارم. آماده ام جونمو برات بدم چه برسه وقتم. خدایا من چرا اون حرفها رو زدم؟ چرا سرش داد زدم؟ پشیمونی مثل خوره منو میخورد. جمعه ساعت 4 بود که بلاخره از اتاقش اومد بیرون. داشتم میرفتم تو اتاقم که با صداش میخکوب شدم
کیارش: تارا صبر کن کارت دارم.
برگشتم و سر جام نشستم. دست و پام میلرزید . همه تو خونه بودن ولی هیچکس به روی خودش نیاورد که صدای کیارش و شنیده انگار با دعوای منو کیارش همه با کیارش قهر بودن یا شایداون با همه قهر بود که با کسی حرف نمیزد.
کیارش: میشه لطف کنی و بیاید تو سالن؟
دو دقیقه نشد که همه جمع شدن.
کیارش: مامان. اول میخواستم از شما عذر خواهی کنم. به خاطر تمام این سالها که با خودخواهیم عذابتون دادم.
خاله : این حرفها چیه؟
کیارش: صبر کن مامان. بذار حرفمو کامل بزنم. شاید متوجه نبودم از موقعی که بابا فوت کرد با اینکه خدا رو شکر انقدر داریم که هیچ کدوم کار نکنیم و راحت زندگی کنیم ولی چون حس کردم من مرد این خونه ام نا خود آگاه رفتارم سخت و لحنم آمرانه شد و میدونم شما رو هم با این رفتارم عذاب دادم. به کاوه سخت گرفتم چون همیشه نگرانش بودم انقدر که متوجه نشدم انقدر بزرگ شده که برای خودش رفتار و منشی داشته باشه اگر به من نیاز داشته باشه در حد یک برادره.
کاوه: این حرف و نزن کیارش تو برای من فقط یه برادر نیستی.
کیارش رو به همتا کرد و گفت: وقتی شما دو تا اومدید تو این خونه فکر میکردم مسوولیتم سنگین شده و انقدر به خودم گفتم باید مراقب شما دو تا باشم که بازم یادم رفت که دختر خاله های من هر کدوم دارای شخصیتی هستن که زبانزد همسایه و دوست و آشناست.
و بعد رو به من کرد و گفت: وقتی اون حرفها رو به من زدی بد جور شوکه شدم یک روز کامل داشتم محکومت میکردم که حق نداشتی با من اینطور حرف بزنی ولی وقتی عصبانیتم فروکش کرد فهمیدم همه ی حرفات درسته باید خیلی وقت پیش یکی این حرفها رو به من میزد . حالا ازت میخوام که هر روزی وقت داشتی به من بگی تا هماهنگ کنیم و به کارمون برسیم.
همه خوشحال بودن و به هم نگاه میکردم. مسئوولیت پذیری کیارش زبانزد بود ولی خودخواهی خاص خودشو داشت که حالا با حرفهایی که من از سر عصبانیت زدم به خودش اومده بود.
برای اینکه باور کنه دیگه دلخور نیستم( هر چند بودم ) چهره ی متفکر ها رو به خودم رفتم و گفتم:
-: خوب بذار فکر کنم.اووووووم. من از الان وقت دارم تا هر وقت که شما بگید سرکار.
یک دفعه همه با هم زدن زیر خنده. کیارش هم برای بار اول تو جمع خودمون با صدای بلند خندید دلم براش ضعف میرفت. دلم نمیخواست روزی عذر خواهیشو بشنوم انگار همه چیز از دلم پاک شد فقط به خاطر خندیدنش.
زیر لب گفتم دوستت دارم مرد من . دوستت دارم.
فرداش موقع برگشت از دانشگاه کیارش جلوی یک کافی شاپ نگه داشت و با هم رفتیم تو. بعد از سفارش قهوه کیارش یک کم من من کرد و بعد گفت: اصلا صلاحه جریان رو به تو بگم یا نه اما ترجیح میدم هر دومون کاملا هوشیار باشیم.
دلم به شور افتاد.
-: چی شده؟
کیارش: تو متوجه رفتار همتا و کاوه شدی؟
خیالم راحت شد . هر چند که این هم واسه خودش مسئله ای بود.
-: تقریبا.
کیارش: من وقتی شک کردم چند باری تعقیبشون کردم دیدم چند بار با هم قرار گذاشتن بیرون و وقتی میان خونه به فاصله ی یک ربع میان خونه. رفتارشون هم بیش از اندازه صمیمیه والا منو تو هم با هم قرار میذاریم بیرون ولی اینطور نیستیم
میخواستم بگم کاش بودیم.
-: خوب اصلا شاید این دو تا با هم دوست شدن یا قصد ازدواج داشته باشن به نظرت ایرادی داره؟ چون با شناختی که من از همتا و کاوه دارم آدمهایی نیستن که همینجوری و از سر هوس به هم نزدیک شده باشن.
کیارش: من قبول دارم ولی هم همتا بچه است هم کاوه من میترسم انقدر به هم نزدیک بشن که تا بخوان با هم ازدواج کنن یه کاری دست همدیگه داده باشن و تو عروسیشون بچه شون مدرسه ای باشه.
یک دفعه صورتم از خجالت سرخ شد.
کیارش زد زیر خنده : حالا تو چرا سرخ شدی؟
خنده ام گرفت
-: خوب حالا میگی چیکار کنیم؟
کیارش: تا میتونی همتا رو تنها نذار بیرون هم که کاری نمیتونن بکنن. سعی کن از همتا هم حرف بکشی ببینی جریان چیه.
باشه . پس بلند شو بریم. پیش به سوی ماموریت.
تو راه از تصور کاوه و همتا در کنار هم خنده ام گرفته بود و هی میخندیدم. کیارش از خنده ی من خنده اش گرفته بود.
کیارش: چرا میخندی دختر؟
-: باورم نمیشه این دو تا بچه با هم باشن.
کیارش: ما فکر میکنیم بچه ان . همش دو سال از ما کوچکترن. ولی خودمونیم این دو تا کی با هم جور شدن که ما نفهمیدیم؟
یاد خودم افتادم که عشق کیارش یک لحظه تو وجودم جرقه زد و منو سوزوند.
-: شاید هیچ وقت خودشون هم نفهمیدن کی عاشق شدن فقط شدن. نفهمیدن کی به هم نزدیک شدن فقط انقدر نزدیک شدن که دیدن دیگه نمیتونن جلوی چشم ما بشینن و فیلم بازی کنن که هیچ حسی به هم ندارن. میخواستن تو وجود هم حل بشن. میخواستن با هم تنها باشن .
وقتی چشمم به کیارش افتاد دیدم مات و مبهوت به من نگاه میکنه. خنده ام گرفت.
-: چیه؟
کیارش: آنچنان پر سوز و گداز حرف میزنی انگار ده ساله عاشقی.
بغضم نمیذاشت حرف بزنم. کاش من جرات همتا رو داشتم کاش کیارش هم مثل کاوه که همتا رو دوست داره منو دوست داشت. کاش میتونستم فریاد بزنم عاشقتم اما به لبخند قناعت کردم.
کیارش: چرا میخندی جواب منو بده ، عاشقی؟
به مسخره گفتم: اووووووه چه جورم پسر خاله.
یک دفعه کیارش ماشین و زد کنار و روشو کرد به من و به در تکیه داد. من موندم چی بگم.
-: چی شده؟
کیارش: تا نگی نمیریم خونه.
-: امروز اومدی زیر پا کشی من یا ماجرای همتا و کاوه رو بگی؟
کیارش: جون کیارش اذیت نکن.
-: چرا قسم میدی مرد حسابی. من اصلا با کسی نشست و برخاست دارم که بخوام عاشقش بشم؟ همین الان اگر بهت بگم عاشقم حتی یک درصد میتونی حدس بزنی عاشق کی میتونم باشم؟
کیارش: آره میتونم.
-: کی؟
کیارش: فکر کردم نکنه تو هم مثل خواهرت دلت برای کاوه رفته.
دهنم از تعجب باز موند. واقعا که چقدر این بچه خنگ بود ذهنش طرف داداشش میره طرف خودش نمیره. زدم زیر خنده.
-: واقعا که چه حدس بامزه ای.
کیارش: خوب حالا بگو کیه.
-: هیچ کس .
کیارش ماشین و روشن کرد و راه افتاد و گفت: یادت باشه نگفتی ولی من مطمئنم تو عاشقی هیچ کس اونطور که تو حرف زدی حرف نمیزنه مگر اینکه خودش عشقو لمس کرده باشه ولی مطمئن باش یه روزی میفهمم.
-: فهمیدی به منم بگو.
کیارش: مسخره کن خانوم ولی من بچه نیستم بلاخره پرده از این راز برمیدارم.
-: بازم باشه.
هر چی زنگ میزدم کسی درو باز نمیکرد . همه ی ما کلید داشتیم ولی چون خاله همیشه خونه بود به خودمون زحمت نمیدادیم که خودمون درو باز کنیم زنگ میزدیم. وقتی از باز شدن در نا امید شدم کلید انداختم و درو باز کردم ساعت هشت شب بود دلم شور میزد امکان نداشت خاله این موقع شب بی خبر جایی بره. درو که باز کردم و وارد شدم خاله رو صدا کردم.
خالهههههههههه……خالههههههههههههه
هیچ کس جواب نمیداد رفتم تو سالن که انگار بمب منفجر کردن تو سالن.
تولدت مبارک…….تولدت مبارک……
چراغها روشن شد اکثر بچه های دانشگاه و اکثر فامیل جمع بودن. مبهوت موندم. همتا زودتر از همه اومد جلو و بغلم کرد.
همتا: تولدت مبارک
به کل یادم رفته بود تولدمه لبخند رو لبم نشست. همه دست میزدن و تولدت مبارک و میخوندن. از حرکات کاوه که با آهنگی که همه میخوندن میرقصید خنده ام گرفت آنچنان قر میداد انگار دارن بابا کرم میزنن و میخونن. بعد از تشکر رفتم تو اتاقم نمیدونستم چی بپوشم سر کمد ایستاده بودم و تو ششو بش بودم که درو زدن و اومدن تو. صدای کیارش پیچید تو اتاق.
کیارش: سلام خانوم یک کم تحویل بگیرید لطفا.
سلام. ببخش به خدا آنچنان سورپرایز شدم که هیچ کس و نمیبینم. اصلا نمیدونم الان تو سالن کی هست کی نیست.
کیارش خندید و گفت خوشحالم بعد بسته ای رو روی تخت گذاشتو گفت
-: اینو پرو کن اگر خوشت اومد همینو بپوش.
بسته رو باز کردم. یه پیراهن مشکی ماکسی پشت باز بود دامنش تا بالای رون چاک داشت روی سینه اش کار شده بود. لباس خیلی شیکی بود. کیارش از اتاق رفت بیرون وقتی لباس و پوشیدم انگار کاملا فیت تنم بود انگار برای تن من دوخته شده بود. موهامو باز کردم و ریختم دورم. یک کم رژ گونه زدم و رژ لب کمرنگ ورفتم بیرون. همه تا منو دیدن دوباره شروع کردن تولدت مبارک و خوندن تا 5 دقیقه میخوندن. بلاخره با صدای ضبط که کاوه روشن کرد ساکت شدن و ریختن وسط و شروع کردن رقصیدن. رفتم طرف آشپزخونه و خاله رو اونجا پیدا کردم . مثل همیشه داشت ظرف میشست از پشت بغلش کردم و صورتمو چسبوندم به صورتش.
-: مرسی خاله.

خاله دستشو گذاشت رو صورتمو گفت:
-من کاری نکردم این پیشنهاد کیارش بود که بعد از اون همه درس خوندن برات یه تولد حسابی بگیریم همه ی کارهاشم خودش کرده حتی خودش مهمونا رو دعوت کرد . در ضمن تو لایقشی دختر قشنگم.
سرمو تو پشت خاله ام ایم کردم. امشب بعد از سالها حس میکردم جای پدر و مادرم خالیه. اشک تو چشمام جمع شده بود ولی دلم نمیخواست با دیدن اشک من شادی بقیه ضایع بشه. با صدای کیارش به خودم اومدم.
-: اوه چی شده خانوما خلوت کردید؟
خاله رو رها کردم و رومو کردم به کیارش و با دیدن برق چشماش قلبم آتیش گرفت حی میکردم قلبم تو دهنم میزنه. رفتم جلوش ایستادم
-: مرسی کیارش . خاله بهم گفت خیلی زحمت کشیدی برای این جشن.
دستشو کشید رو صورتمو گفت:
کیارش: این حرفها چیه دختر؟ تو دختر کوچولوی خود منی.
-: خوب پس بابا جون بریم پیش مهمونا.
لپمو کشید و خندون از آشپزخونه رفت بیرون. شادترین شب زندگیمو میگذروندم. نگاههای کیارش همه جا باهام بود. حدود ساعت30/9 شب زنگ درو زدن کیارش خودش دروباز کرد با دیدن مهمون تازه دویدم طرف در. بهانه بود.
کیارش: این وقت اومدنه؟ مثلا خوبه گفتم قبل از 30/7 اینجا باش.
بهانه: به جون کیارش نشد. نمیدونی چطوری از تولد پسر خاله ام فرار کردم.
با دیدن صمیمیت اونها همه چیز برام خراب شد. آروم رفتم طرف در.
بهانه با دیدن من جیغی زد و دوید طرفم
بهانه: سلام خانوم خوشگله. تولدت مبارک
نمیتونستم سرد باشم. بغلش کردم و بوسیدمش.
-: دیر کردی؟
بهانه: داشتم به کیارش میگفتم نتونستم زودتر بیام.
-: به هر حال خوش اومدی عزیزم.
کیارش بهانه رو به سالن برد و بعد از معرفی به چند نفر نشوندش نزدیک خودش و رفت که براش میوه بیاره بغض لعنتی باز اومد سراغم. خدا همیشه باید یه چیزی خوشیمو خراب کنه. یعنی من حسودم یا واقعا بین این دو تا چیزی هست که منو انقدر ناراحت میکنه؟ اگر من حسود بودم که با دیدن صمیمیت کیارش با دوستان دانشگاه که حتی هر هفته هم با هم میرفتن کوه و گردش باید حسادت میکردم ولی نمیدونم چرا فقط این رابطه ی بهانه و کیارش بود که ناراحتم میکرد. نشستم کنار بهانه به هر حال مهمان بود و باید ازش پذیرایی میکردم ولی نوع برخورد کیارش با بهانه بهم فهموند که نیازی به من نیست انقدر بهش میرسید که حتی من خودمو مزاحم میدیدم. سرم گیج میرفت . رفتم طرف پله ها که برم تو اتاقم ( خونه دوبلکس بود ) وقتی از پله ها میرفتم بالا سرم بد جور گیج میرفت ولی تمام سعیمو کردم که کسی متوجه حالم نشه…………
طبقه ی دوم تاریک تاریک بود فقط از لای یکی از اتاقها یه نور ضعیف معلوم بود. میخواستم برم طرف اتاقم که حس کردم از اون اتاق صدا میاد رفتم طرف اتاق دیدم صدا صدای ناله است دلم شور افتاد اومدم درو باز کنم که در باز نشد ولی معلوم بود در قفل نیست دو سه بار درو فشار دادم ولی باز نشد . انقدر حالم بد بود که رفتم طرف اتاق خودم. وقتی رفتم تو اتاق افتادم رو تخت دلم میخواست گریه کنم ولی نه میتونستم نه جاش بود که این کارو بکنم از روی میز آرایشم یه شکلات برداشتم تا شاید فشارم یک کم بیاد بالا حس کردم از تو بالکن صدا میاد رفتم طرف بالکن از تواتاق صدای همتا رو شنیدم.
همتا: خیلی ترسیدم
کاوه: احتمالا یکی از مهمونها بوده
همتا: فکر نمیکنم
کاوه: ولی اگر کسی تو اون وضع میدیدمون خیلی بد میشد.
همتا: تقصیر توئه من که گفتم نه جاشه نه زمانش.
کاوه: دوستت دارم و دوست دارم هر وقت دلم میخواد خانوم خوشگلمو لمس کنم حرفیه؟
صداشون قطع شد از تو اتاق سرک کشیدم تو دیدرسم بودن.
لبهاشون تو هم بود و دست کاوه روی سینه ی همتا میلغزید تمام صورتم گر گرفت یعنی اینها کارشون به اینجا کشیده؟ از کی؟ چرا؟ اصلا مسئله خودمو یادم رفت . لال شده بودم فلج شده بودم نمیدونم فقط میدونم اصلا قدرت حرکت نداشتم. کاوه همتا رو تکیه داد به دیوارو دامنشو زد بالا و خودشو چسبوند به همتا و لبهاشو محکم و با حرارت میخورد همتا هم آروم ناله میکرد. با یه دستش سینه ی همتا رو فشار میداد و و با یه دست دیگه اش یه پاشو گرفته بود بالا و کیرشو فشار میداد به کس همتا. پای همتا رو ول کرد و زیپ شلوارشو کشید پایین و همتا رو برگردوند و کیرشو از پشت کرد تو کس همتا . اول فکر کردم کیر کاوه تو کون همتاست ولی وقتی همتا میون ناله هاش گفت کسمو بیشتر پاره کن با سرگیجه نشستم رو زمین . خدای من همتا دختر نبود نمیتونستم چشم بردارم در عین حال مغزم فلج بود انگار هیچی نمیدیدم. کاوه دوباره همتا رو برگردوند. همتا نشست جلوی پای کاوه و کیرشو گرفت تو دهنشو مثل اینکه صد ساله اینکاره است شروع کرد به خوردن کیر کاوه. کاوه چنگ زد میون موهای همتا و سرشو جلو و عقب میکرد بعد از چند دقیقه همتا رو بلند کرد و نشوندش روی میز تو بالکن و پاهاشو داد بالا و کیرشو کرد تو کس همتا دیگه جای هیچ شکی نبود که همتا باکره نیست. کاوه کیرشو تا ته میکرد تو کس همتا و در میاورد یک دفعه حرکاتش تند تر شد و کیرشو کشید بیرون و آبشو ریخت رو شکم همتا. چند لحظه نفس تازه کرد و بعد نشست جلوی پای همتا و شروع کرد به خوردن کس همتا . چوچولشو میگرفت تو دهنش و میمکید. همتا پیچ و تاب میخورد به خودش میپیچید انقدر کسشو خورد تا همتا با یه جیغ خفه ارضا شد. هر دوشون بلند شدن و همدیگرو بوسیدن . همتا با دستمال روی میز بدن خودشو تمیز کرد و بعد از بالکن رفتن تو اتاق آخر و بعد صداشونو از تو راهرو شنیدم که داشتن میرفتن پایین. دیگه نفهمیدم فقط حس کردم دیگه تحمل هیچی و ندارم . اگر خاله میفهمید اگر کیارش میفهمید من چی میگفتم؟ میگفتم اینه قدر دانی ما نسبت به شما؟ فقط حس کردم چشمام دیگه هیچ جا رو نمیبینه وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بود.
چشمامو به سختی باز کردم همه چی سفید بود ولی انگار از تو یک تونل سیاه به همه چیز نگاه میکردم. وقتی چشمم کم کم به نور عادت کرد تونستم صورت کیارش و همتا رو تشخیص بدم. کیارش با اینکه کاملا مشخص بود که نگرانه ولی لبخند زد از هر دوتاشون دلخور بودم رومو برگردوندم.
همتا: خواهری چوری؟
نمیخواستم جلوی کیارش عکس العمل نشون بدم
-: خوبم. بهترم
کیارش: چت شد تو؟
-: فکر کنم فشار درس و خستگیه.
دو ساعت بعد وقتی سرم تموم شد مرخصم کردن. وقتی رسیدم خونه ساعت 30/2 نیمه شب بود و همه رفته بودن. خاله و کاوه منتظر ما بودن . کیارش زیر بغلمو گرفته بود ولی اجازه ندادم همتا کمکم کنه. وقتی کیارش درو باز کرد خاله به سرعت اومد جلو و زیر بغلمو گرفت هنوز احساس ضعف میکردم. تو صورت کاوه نگاه نکردم خاله منو به اتاقم برد و تعریف کرد که همه یک ساعت بعد از اینکه منو رسوندن بیمارستان و بعد شام خوردنو رفتن.
-: خاله؟
خاله: جانم؟
-: منو ببخشید مهمونی رو خراب کردم تمام زحماتتون هدر رفت
خاله: این چه حرفیه عزیزم. تو سالم و سلامت باشی از هر چیزی مهمتره.
خاله از در رفت بیرون که کاوه در رو باز کرد و مثل همیشه خندون وارد شد.
کاوه: چطوری دختر خاله؟ همه رو ترسوندی
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-: فردا ساعت سه بعد از ظهر تو کافی شاپ…. میبینمت. کارت دارم.
کاوه صورتش جدی شد.
کاوه: طوری شده؟
همون موقع همتا درو باز کرد و اومد تو.
-: نه طوری نشده فقط شما و همتا یه چیزی رو باید برای من تو ضیح بدید .
یک دفعه رنگ همتا پرید و کاوه هم سرشو انداخت پایین بعد از چند لحظه گفت:
کاوه: فردا میبینمت.
و از در رفت بیرون. همتا رو تخت کنار من نشست.
همتا: چی شده؟
-: برو بخواب فردا میفهمی
پایان قسمت چهارم
امیدوارم خوشتون آمده باشه
تا بعد …
بوس بوس😘😘

ادامه...

نوشته: ندید بدید


👍 17
👎 0
19601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

916774
2023-02-26 11:28:08 +0330 +0330

منکه دوست داشتم.نسبت به قسمت های قبلی هم خیلی عالیتر نوشته بودی.این توجه ات به نظرات وانتقادات درکامنت ها رومیرسونه که باعث خوشحالیه.منتظرقسمت بعدی هستم

1 ❤️

916785
2023-02-26 13:43:21 +0330 +0330
  • پرداخت به جزئیات که در ذهن خود ما در حال نگارش هستیم لزوما دلیلی برای ثبت اون وقایع نباید باشه…روی جملاتت کار کن…کوتاه و بامفهوم و سریع تر هدفو به خواننده ارسال کنه…
0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها