کابوس یک رویا

1402/12/17

این داستان واقعی نبوده و تخیلی است. هر گونه شباهت نام و… اتفاقی است.
داستان:
سلام! اسم من امیر هست،۲۳ سالمه، و قراره داستان خودم رو براتون تعریف کنم…
یادمه از دوران دبیرستان،گرایش ویژه و غیر معمولی به رابطه میسترس و اسلیو داشتم،مثلا باید بگم که من فانتزی های خاص خودم رو دارم،مثلا از کتک زدن و شلاق و این حرفا خوشم نمیاد(حتی میتونم بگم میترسم ازش) ،یا گوه خوری و شاش و…(که خوب بدم میاد)،بیشتر دوست دارم تحقیر بشم،از نظر کلامی و اینطوری روحم ارضا میشه…
البته این گرایش با ورود به دانشگاه، توی من فروکش کرد و داشتم فراموشش میکردم،چند ترمی بود که با دختری به اسم نسترن دوست شده بودم،به نظر دختر مهربون و با محبتی میومد(شایدم من اینطور فکر میکردم…) و ازش خوشم اومده بود،ظاهرش هم یه دختر لاغر و تقریبا قد متوسط با موهای لَخت مشکی و پوست سفید بود،همیشه یه گردنبند سفید دور گردنش می انداخت،آرایش خاص و غلیظی هم نداشت و باید بگم بدون آرایش خوشگل تر بود،تنها دختری توی زندگیم بود که باهاش احساس راحتی میکردم و میتونستم باهاش راحت باشم…دو تا دیگه از همکلاسی هام،آرشام و نجمه بودن… آرشام رو از دبیرستان میشناختم و باهم بودیم،ولی نجمه…اصلا ازش خوشم نمیومد و خیلی هم از دماغ فیل افتاده و کلا شخصیت مزخرفی داشت…حتی دلم نمی خواست بهش سلام بدم،هر وقت سر و کله اش پیدا میشد،من مسیرم رو تغییر میدادم،نجمه یه دختر قد بلند عینکی بود که همیشه لاک قرمز میزد و پوستش زیادی روشن نبود،موهاش رو هم غالبا رنگ میزد(رنگ خرمایی)…
یک روز بعد از کلاس،با نسترن رفتم کافه،بحث رفت سمت دوران دبیرستان و اینکه کنکور چیکار کردی و این حرفا…ناخودآگاه وسط حرفاش یاد همون حس گرایش عجیبم افتادم،با خودم گفتم:"وای پسر! چی میشد اگه نسترن،میسترس بود؟ البته از همون نوعی که من خوشم میاد…میومد و تحقیرم میکرد،پاهاش رو میلیسیدم،انگشت های پاش رو توی دهنم میکرد…کفشش رو بو میکردم…توی دهنم تف میکرد…توی خیالات خودم بودم که یه دفعه صدای نسترن رو شنیدم…
-امیر! کجایی؟!
-چی؟ عه… ببخشید نسترن،حواسم پرته،کلاس امروز خیلی خستم کرد…
-فدای سرت،مهم نیست!
بعد یه ربعی که با هم بودیم،از هم خدافظی کردیم و وقتی به خونه برگشتم،رفتم اتاقم و داشتم دوباره به همون گرایشم فکر میکردم…که یهو گوشیم پیام داد،نسترن بود،نوشته بود:امیر! فردا بعد از ظهر بیا خونه من،تنهام،شب رو پیش هم باشیم…(این رو هم بگم که اول ترم بود و کلاسای دانشگاه فوق العاده تق و لق و رو هوا،در ثانی من و نسترن کسایی نبودیم که بخوایم خرخون بازی دربیاریم…)
براش نوشتم باشه میام،و روی تخت رفتم توی همون خیالاتی که توی کافه با نسترن داشتم…“چی میشد اگه نسترن،میسترس بود!!!”
پایان قسمت اول…بچه ها این اولین داستانی هست که دارم مینویسم،اگه اشکال یا ضعفی داشت(که حتما داره)،راهنماییم کنید تا ضعف هاش رو برطرف کنم.

خلاصه فردا شب شد،آدرس خونه نسترن رو بلد بودم،از پله ها رفتم بالا و وقتی در رو باز کرد،با همون صورت مهربون همیشگی،دعوتم کرد که بیام داخل خونه،یه تی شرت راحتی صورتی رنگ هم پوشیده بود…توی پذیرایی،سه تا مبل بود،روی مبلی که روبه روی تلویزیون بود،نشستم…صدای نسترن از توی آشپزخونه اومد:“امیر! چای یا قهوه؟”
-هر کدوم خودت میخوری.
-اوکی،الان میام!
بعد از ریختن قهوه ها و گذاشتنشون روی میز،نسترن گفت:“مرسی که اومدی! امشب تنها بودم و نمیدونستم چیکار کنم،حالا که اومدی،میتونیم با هم سرگرم باشیم!!!”
-چه سرگرمی نسترن؟!
یه پوزخند شیطنت آمیز زد و گفت:“میفهمی حالا…قهوه ات رو بخور! نوش جون!”
چیزی نگفتم،تنها در جواب اون خنده مرموز،من هم یه لبخندی زدم و گفتم:“چشم خانم،هر چی شما بگید!”
همین که بهش گفتم “خانم”،یه برقی توی چشماش زد،دوباره من رفتم توی همون خماری…همون خیالاتی که داشتم…دوباره با صدای نسترن به خودم اومدم:“امیر! دوباره که حواست پرته ها!چته تو رو این چند روزه؟”
-چی…عه…هیچی…هیچی…میگفتی…
نسترن که داشت با گوشیش کار میکرد،گفت:میگم این نجمه بنده خدا چه هیزم تری بهت فروخته که باهاش لَجی؟
گفتم:"تو هم بحث دیگه ای نبود بیاری وسط،اَد رفتی سراغ اینکه اعصاب من رو به هم بریزی…بابا من از اون دختره ایکبیری خوشم نمیاد…همین و بس! بکش بیرون دیگه…نشد یه بار کنار هم باشیم،تو بحث اون دختره لعنتی از خود راضی رو مطرح نکنی…
نسترن با خنده گفت:"باشه بابا…چرا قاطی میکنی؟داشتم سر به سرت میذاشتم(باز اون خنده موزیانه روی چهره اش نقش بست)
گوشیش رو گذاشت کنار و گفت من میرم یه کم واسه شام خرید کنم،تو فعلا باش همینجا…
گفتم باشه و منم مشغول کار با گوشیم شدم که کم کم چشمام سنگینی کرد و خوابم برد…
وقتی از خواب پا شدم،دیدم که توی یه اتاق خالی هستم و با طناب به یه تخت فلزی بسته شدم و لختم،فقط شورت پام بود…
چراغ اتاق روشن بود و صدای صحبت کردن نسترن از پشت در بسته اتاق میومد…متوجه نمیشدم چی میگه، فقط صداش رو میشنیدم…
ینی رویاهام داشت محقق می شد؟یعنی نسترن…اون دختر مهربون و دوست داشتنی…میسترس بود؟ اگه از اونایی باشه که شلاق میزنه و شوکر برقی داره…بیچاره میشم که…من فقط میخواستم تحقیر بشم نه شکنجه…ولی اگه از اونایی بود که من دلم میخواست…نور علی نور بود پسر…از یه طرف شوق داشتم که رویام محقق بشه،از یه طرف استرس که نکنه این رویا کابوس باشه…

ناگهان دستگیره در اتاق چرخید و نسترن وارد شد،یه لباس چرم سیاه رنگ آستین کوتاه پوشیده بود و یه شلوارک چرم که اون هم سیاه رنگ بود،وای عجب زیبایی و جذبه ای…تضاد رنگ سیاه چرم
با رنگ سفید پوست صاف و تمیزش،فوق العاده بود…نسترن گفت:"میدونی چرا اینجایی؟"جواب ندادم،محو زیبایی و ورانداز اندامش شده بودم…نسترن گوشه لبش رو انداخت پایین و سرش رو بالا پایین کرد و گفت:"نه…مثل اینکه خوب رسم بردگی رو بلدی…باشه بهت اجازه میدم حرف بزنی حیوون…"قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون…باورم نمیشد…این نسترنه که بهم میگه حیوون؟ من که از خدامه…لااقل تا اینجا…فقط تحقیرم کرده نه چیز دیگه ای…با حالت عجز و درماندگی که یه برده باید در حضور اربابش داشته باشه گفتم :"نمی دونم خانم! فقط میدونم که برده شمام…"نسترن زد زیر خنده و گفت:“خانم؟؟؟!!! من میسترس نسترنم سگ بی خاصیت! ولی درست گفتی،تو باید بهم بگی خانم!”
اومد بالای سرم و بهم گفت:“از اونجایی که توی زندگی قبلیت،منظورم وقتی که امیر بودی…پسر خوبی بودی و بهم خوبی کردی،نمیخوام شکنجه ات کنم،فقط تحقیرت میکنم ولی اگه دست از پا خطا کردی و از فرمانم سرپیچی کردی، میدونی چی میشه؟”
حتی منتظر جوابم هم نموند که یهو درد شدیدی توی تخمام احساس کردم که فریادم تا آسمون هفتم رفت…بعدش نسترن بلند بلند خندید و گفت:"در اون صورت تخمات و کیرت،جلیز ولیز صدا میده…"بعد شورتم رو کشید پایین و دیدم بله…از این الکتریک نمیدونم چی چیا بسته شده سر کیرم…دوباره شورتم رو کشید بالا و بعد یه طناب آورد و انداخت دور گردنم و چهار دست و پا، منو برد توی یه اتاق دیگه که توش یه کمد بزرگ بود…توی کمد،پر بود از انواع شلاق و شوکر و از این کوفت و زهرمار یا…خیلی ترسیدم،فهمیدم که حتما باید به حرفای خانم گوش بدم وگرنه سرنوشت بدی در انتظارمه…توی گوشم بهم گفت:"ببین اینا ابزارهای تنبیه تو هستن…اگه خطا کنی،بد میبینی…مفهومه توله سگ؟"گرمای دهان خانم صورتم رو نوازش کرد و ناخودآگاه،با ذلت و خواری مطلق گفتم:"هاپ هاپ!"دوباره خانم زد زیر خنده و گفت:"آفرین…کاملا واضحه که مثل سگ ترسیدی…برده ها فقط وقتی اینا رو ببینن،مطیع میشن…"بعد من رو برد توی همون پذیرایی،روبه روش به حالت سجده نشستم که به پاهاش اشاره کرد و گفت:"لیس بزن،زود!!"نمیدونید چه ذوقی داشتم،پاهای سفید خانم رو لیس میزدم و داشتم ارضا میشدم که آیفون خونه زنگ خورد…
خانم پاشون رو کنار کشیدن و من رو از این نعمت بزرگ لیسیدن پا محروم کردن و گفتن:"بسه دیگه توله سگ…گمشو برو توی اتاق شکنجه…"چهار و دست و پا رفتم اونجا و در رو بستم،داشتم از ترس سکته میکردم…من که خطایی نکرده بودم…چرا خانم میخواست من رو تنبیه کنه؟
از پشت در صدای خانم رو شنیدم که میگفتن:“بفرما…بیا تو نجمه…خوش اومدی.‌…”
مهمون خانم،نجمه بود…اگه من رو توی اون وضعیت میدید،دق دلی همه بی احترامی هایی که بهش کرده بودم رو با شکنجه از من میگرفت…البته مطمئنم که خانم روی حرفشون هستن…خود خانم گفتن که من رو شکنجه نمیکنن،فقط تحقیر…درسته؟! ولی من الان فقط یه برده ام،خانم اربابه‌‌‌‌‌…میتونه حرفش رو عوض کنه…‌‌.
چی در انتظارمه…کابوس یا رویا؟

خانم وارد اتاق شدن و من رو کشون کشون و چهار و دست و پا بردن توی پذیرایی…همین که چشم نجمه بهم افتاد،زد زیر خنده و گفت:"برده ات این سگ توله است؟"خانم افسارم رو انداخت زمین و من به حالت سجده نقش بر زمین شدم و خانم گفت:"آره! ولی تا الان که خیلی حرف گوش کن بوده…برده خوبیه!"میدونستم خانم همیشه هوام رو داره و خیالم یه کم راحت شد…نجمه گفت:"بذار ببینم چه قدر حرف گوش کنه…؟!"نجمه چونه ام رو گرفت و به سمت صورت خودش بالا آورد و گفت:“من رو میشناسی؟” موندم چی بگم،گفتم:“هاپ هاپ!” نجمه یه سیلی خوابوند وسط گوشم،گوشم سوت کشید،دوباره پرسید:“گفتم من کیم؟” این دفعه گفتم:“میسترس نجمه!” دوباره خوابوند وسط گوشم،داشت گریه ام میگرفت،دوباره پرسید:“من کیم؟” هر بار من جواب غلط میدادم و یه چکیده وسط گوشم میخوابید،تقریبا ۱۵-۱۶ تا سیلی زد که دل ارباب نسترن به رحم اومد و گفت:"نجمه،دوست منه‌. تو باید بهش بگی:“دوست خانم!”.نجمه ولم کرد و بعدش گفت:"چه قدر کودنه این…باید تنبیه بشه…"همین که اسم تنبیه رو شنیدم،ناخودآگاه گفتم:"ببخشید! غلط کردم! تو رو خدا ببخشید! غلط کردم.“نجمه زد زیر خنده و خانم به سمت میز پا شد تا کنترل اون دستگاه الکتریکی که به کیرم بسته شده رو بیاره…همین که دستگاه شوک رو دیدم،اشکم سرازیر شد و به پای نجمه افتادم و هی میگفتم:” غلط کردم! ببخشید! تو رو خدا دوست خانم! غلط کردم!"وقتی به پای نجمه افتادم،صدای قهقهه هاش بلندتر شد،یه ده بار هم با اون دستگاه،من رو شکنجه کرد…بعد که خنده هاش تمام شد،گفت:"نسرین! یادته در مورد من چی میگفت؟"خانم گوشیش رو برداشت و صدای ضبط شده من رو پلی کرد:"من از اون دختره ایکبیری خوشم نمیاد…همین و بس! بکش بیرون دیگه…نشد یه بار کنار هم باشیم،تو بحث اون دختره لعنتی از خود راضی رو مطرح نکنی…"مخم سوت کشید،خانم بهم گفت:"عاعا…نباید به دوست من توهین میکردی…حالا من تو رو تنبیه می کنم!"بعد جفتشون زدن زیر خنده…صدای گریه ها و التماس های من در صدای خنده اون ها گم شده بود،خانم من رو کشون کشون در حالی که هنوز التماس میکردم،بردن توی اتاق شکنجه و به حالت دراز کش،به یک میز بستن…بعد نجمه اومد جلوم دست به کمر ایستاد و با پوزخند گفت:"خوب نسترن! نظرت چیه؟ چیکارش کنیم؟؟!"من فقط با هق هق گریه میگفتم:"ببخشید…ببخشید…"خانم جواب دادن:"حالا میگم این چون دفعه اولش بود،بیا ولش کنیم…"بعد هم خطاب به من گفتن:"دیگه تکرار نشه ها…"میدونستم خانم،هوای سگ خودشون که من باشم رو داره،ولی نجمه گفت:"نه…من باهاش کار دارم…"خانم هم گفت:"هر جور راحتی…"بعد هم خانم رفتن و روی صندلی رو به روی من نشستن. نجمه گفت:"نترس توله سگ…میخوام باهات بازی کنم…قوانینش هم ساده است‌…بیست ضربه شلاق بهت میزنم،توی هر بیستا نباید جیکت در بیاد…به ازای هر ضربه ای از شلاق که بخوای عرعر اضافه کنی،ده تای دیگه میاد روش…فهمیدی توله سگ؟"گفتم:"هاپ هاپ"نجمه خندید و خانم هم یه پوزخندی زد و گفت:“من هم داور بازی! من تشخیص میدم که صدای عرعر در اومد ازش یا نه‌…”(فکر کنم باز هم میخواستن از من حمایت کنن)،نجمه شلاق رو آورد،همین که بالا کرد تا اولین ضربه رو بزنه،که یه دفعه خانم یه خنده شیطانی بهم کرد و گفت:"راستی نجمه! نظرت چیه این برده رو بهت بفروشم؟من بهش قول دادم شکنجه اش نکنم ولی اگه مال تو بشه،باید مطیع قوانین تو باشه!"گفتم:"نه…نه‌…خانم تورو خدا…نه…نه…"که خانم دهنم رو با چسب بستن و بعد هم،جفتشون خندیدن و با نجمه داشتن سر قیمت فروش من چک و چونه میزدن و من داشتم اشک میریختم‌…
پایان!

نوشته: mta79


👍 9
👎 4
17901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

974162
2024-03-07 23:34:32 +0330 +0330

سر قیمتت چونه میزدن؟ چقدر خودت رو تحویل گرفتی. اخه کدوم خری حاضره بابات تو پول بده؟ نسترن خانم باید پول دستی بده تا یکی حاضر شه تو رو قبول کنه

0 ❤️

974309
2024-03-08 23:56:39 +0330 +0330

داستان مصنوعی

0 ❤️

974434
2024-03-09 21:47:11 +0330 +0330

ریدی

0 ❤️